loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 142 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
روندم طرف خونه میلاد*****

میلاد درخونه روباز کردو گفت:به به بهراد خان راه گم کردی ازاینورا

باخنده باهاش دست دادموگفتم:بابا کاروزندگی مگه میذاره ادم به دوستاش سربزنه

میلادبالبخند گفت:کاروزندگی یازنت؟؟؟؟

رفتم توخونه وگفتم:کاروزندگی همون زنه دیگه

-چه خبر؟؟

-خوشی سلامتی عشقوحال توچه خبر رفتی مشهدزن نگرفتی

-نه بابا زن باید بیاد منوبگیره

-پرو همونقد که زن اومد منوگرفت توروهم حتما میگیره

میلاد باخنده سرشوتکون دادوگفت:چی میخوری؟؟؟

-هیچی نمیخورم بیابشین

میلاداومد روبه روم نشستوگفت:چی شده؟؟

-هیچی میخوام اخر هفته باسمانه برم پیش عموم

-خوب این که چیز بدی نیست

-موندم چطوری به مامانوبابابگم!!!

میلاد لم دادرومبلوگفت:بازم همون مشکل همیشگی تواخر نفهمیدی اینا چرا باعموت مشکل دارن

نفسمودادم بیرونوگفتم:نه نفهمیدم حالا چیکارکنم؟؟

-هیچ کارمیری با بابات حرف میزنی مطمئنارضایت میده!!

-ازکجاانقد مطمئنی؟؟؟

-یعنی واسه داداش خودش یه نمه احترام قائل نیست؟؟

یلندشدموگفتم:چه میدونم کاری نداری؟؟

باتعجب بهم نگاه کردوگفت:کجا؟؟؟

-خونه اقاشجاع میرم دیگه!!!

نه به اون دوران که میومدی خونم به زور مینداختمت بیرون نه به الان

باخنده سرموتکون دادم خودمم میدونستم یه تغییراتی

کردم الان احساس مسولیت نسبت به زندگی خودم داشتم ولی قبلنا همش پی ولگردیو

اللی تللی بودم

باهاش دست دادمو از خونه میلاداومدم بیرون سوارماشین شدموروندم طرف خونه***

روتخت دراز کشیده بودمو به فردا فکر میکردم اصلا بهشون نمیگم که میخوام برم خونه عمو

بلاخره تصمیمو گرفتم بلندشدمو رفتم تواتاق کار بابامثل همیشه سرش گرم کارای خودش بود

-خسته نباشی

دست ازکارکشیدوبهم نگاه کرد

-ممنون چیزی شده؟؟؟

-نه باید چیزی شده باشه؟؟

بابادوباره سرشوبرد توپرونده های مهمتر ازجونشوگفت:نمیدونم شاید

حوصله کل کل باهاشونداشتم پس بی مقدمه گفتم:میخوام فرداباسمانه برم پیش عمو

دوباره بهم نگاه کردوگفت:خونه عموت چه خبره؟؟

همونطورکه پاموبه دیوارتکیه میدادم گفتم:خبرخاصی نیست اون عمومه باید برم پیشش

برحسب احترامی که واسش دارم

بابا باتک خنده ای گفت:احترام؟؟خوبه حداقل واسه عموت احترام قائلی!!!

دوباره سیمای باباقاطی کرده

-بابا من فردا میرم چه بخواییدچه نخواییدالانم بهتون گفتم تابعدامشکلی پیش نیاد

ازاتاق بابا اومدم بیرون رفتم تواتاق خودم

روتخت دراز

کشیدموگوشیمودراوردموبه سمانه زنگ زدم

باصدای ارومی گفت:الو

-سلام خوبی؟؟

-ممنون توچطوری

منم خوبم خواب بودی؟

--نه باباخواب کجابود!!





باخنده گفتم میخوایی بیام برات لالایی بخونم

-هه هه بی مزه چه خبرا؟

-میگم قرارفرداروکه فراموش نکردی؟؟

-نه یادمه ساعت چند میریم

-صبح میریم که تاغروب اونجاباشیم

-خیلی دوره؟؟

-نه دوره نه نزدیک یه چند ساعتی توراهیم

-باشه!پس من بخوابم فرداخواب نمونم کاری نداری؟؟

-نه خوب بخوابی شبت اروم

-ممنون همچنین خداحافظ

-خداحافظ

دستموگذاشتم زیرسرم باورم نمیشد زندگی پرتلاطمم انقد زود اروم شده اینهاروهمه رومدیون سمانم

چشمام گرم شدو بعد از چند سال یه خواب اروم سراغم اومد******

باصدای ساعت ازخواب بیدارشدم دستمو خواب الود کشیدم رومیز تا این ساعت مضخرفوخفه کنم

دستم به ساعت خورد میخواستم یکی بزنم توکلش که چشمم خورد به ساعت 5

تازه یادم اومد امروز قراره باسمان بریم خونه عمو

کشوقوسی به بدنم دادمو بلندشدم رفتم حموم هیچی مث حموم اول صبح به ادم نمیچسبه!

داشتم موهامو باحوله خشک میکردم که گوشیم زنگ خورد

سمان بود باتعجب جواب دادم

-جانـــــم؟/؟

-اِ بهراد بیداری فک کردم خوابیدی میخواستم بیدارت کنم

-خیلی جنست خرابه دیگه میخواستی مردم ازاری کنی دیگه!!

-نه به جون مرغ همسایمون

-اره ناقلا واسه نماز بیدارشدی؟؟

-اره خووووبــــ

-اماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت

-باش فعلا کاری نداری؟؟

-نه گلم فعلا تابعد!!

نیاز به هیچی نداشتم لباسامو پوشیدم یه چند دست لباسم برداشتم انداختم توکوله پشتیم

خوب همه چی حاضره فقط بایدیه نامه کوچولو واسه مامان بزارم

رونامه همه چیو از سیرتاپیاز تاسیب زمینی واسه مامان نوشتموبه یخچال چسبوندم

ماشینوازحیاط اوردم بیرونو روندم طرف خونه سمان

توراه به سمان زنگ زدم که اماده باشه*

ازماشین پیاده شدمولباسمو ازپشت کشیدم پایین رفتم طرف درحیاط

میخواستم زنگ بزنم که درباز شدو سمانه بالبخند گفت:سلاممم

باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:پشت دربودی؟؟

سمانه کناررفتوخانوم همیتی اومدطرفم

-سلام پسرم خوش اومدی بریم بالا

-سلام ممنون باید بریم بااجازتون دیرمیشه

-هرجور راحتید مواظب خودتون باشید

میدیدم که بانگرانی به سمانه نگاه میکنه

یه لبخند زدمو گفتم:نگران نباشید مواظبشم

خانوم همتی برگشت طرف منوبا لبخند سرشو تکون داد

روبه سمان گفتم:بریم دیگه!!!!

سمانه سرشوتکون داد

باخانوم همتی خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیموراه افتادیم

-میگم خانومی مامانت خیلی نگرانت بودهاا انگار میبرمت بخورمت

سمان یه چشم غره بهم رفتوگفت:حق داره دیگه

-هوومـــ اره خوب حق داره

-راهش خیلی طولانیه؟؟

-هی همچین بگی نگی**

چشمام حسابی دردگرفته بود وخسته شده بودم دوساعت بکوب رانندگی کرده بودم

ماشینوکنار یه چای خونه باصفا نگه داشتم

سمان بهم نگاه کردوگفت:خسته شدی؟؟

همونطور که بدنمو میکشیدم گفتم:اره خیلیییی

ازماشین پیاده شدیمورفتیم رویکی از تخت ها نشستیم

-بهراد اینجا خیلی قشنگه

-اره خیلی نقلیوباحاله

بهش نزدیک شدمو گفتم:من امروز تورنبوسیدم هاا

سمانه باخم بهم نگاه کردوگفت:بهراد!!!!!!

-چیه خوب میخوام زنمو ببوسم جرمه؟؟

سمانه باجدیت گفت:مسخره بازی درنیار

رومو برگردوندم طرف جاده و اداشو دراورد:مسخره باز درنیار

بعد ازچند دقیقه دستشو اروم گذاشت رودستموگفت:خوب ببخشید اینجا که جای بوس نیست

باخنده گفتم:پس جاش کجاست؟؟

سرشوانداخت پایینوهیچی نگفت

باسرخوشی سوت زدمو صاحب اون چای خونه روضدا کردم

-خوش امدید اقاچه میل دارید؟

عجب لهجه توپی داشت هااا جاایمان خالی کلی باهاش بخندیم

به سمانه نگاه کردمو گفتم:من سالاد کرگدن میخوام توچی سمان

سمان باخنده بهم نگاه کردو اروم گفت:زشته؟؟

-زشت پیرزن پشت ترک موتوره مگه نه اقا

پیرمرده باخنده سرشو تکون دادو گفت:امان از دست جوانای امروزی

پیرمرد بانمکی بود بعد ازاینکه سفارشاروگرفت مثل جنتلمنا بااون کلاه باحالش رفت

-چقدراه مونده بهراد من خسته شدم

همونطور که لقمه رومیذاشتم تودهنم گفتم:خوبه توفقط نشستی من رانندگش میکنم

من باید بنالم که خستم نه تو

سمان دیگه هیچی نگفتومشغول خوردن شد

پولو حساب کردم دست سمانو گرفتمو کشیدم ولی سمان تکون نخورد

بهش نگاه کردم که باخجالت سرشوانداخت پایینوگفت:واسم لواشک میخری؟؟

باخنده به قیافه لبوش نگاه کردم الان دلم میخواست همچین ببوسمش

دستمو کشیدم روگونشوگفتم:اره کوچولو چرانخرم یه کوچولو که بیشترندارم!

اقایکی ازاون لواشکاتونو میدید؟؟

لواشکو گرفتیمو سوارشدیم

همچین بااشتها لواشکو میخورد که منم هوس کردم

لواشکو از دستش کشیدم

-اِ بهراد چیکار میکنی بده من

دستشو دراز کرد

گونمو خاروندمو گفتم:بزا منم بخورم تک خوری نکن

سمانه باحرص گفت:توکه میخواستی بخوری چرا واسه خودت نخریدی

-ببین سمان هردومون جوونیم انقد حواسمو پرت نکن جوون مرگ میشیم هاا

-بهراد اون دهنیه نخور

لواشکو گذاشتم تودهنمو گفتم:مزش به همین دهنی بودنشه دیگه

سمانه باخنده سرشوتکون دادوگفت:ازدست تو باکارات

بلاخره رسیدیم خونه عمو ماشینو جلودرنگه داشتمو دستمو گذاشتم روبوق

-بهراد یواشترچه خبرته

-باباخدایی خستم

بعدازچند دقیقه صدای سرایدار عمو که میگفت:امدم امدم

اومد درو باز کرد

باسربهش سلام کردم زیاد میومدم پیش عمو البته دورازچشم مامانوبابا

ماشینو توحیاط باصفای عموپارک کردموپیاده شدم

حیاطش واقعا محشر بوددوطرف حیاط انواع گبودرخت بود

سمانه داشت حیاطو نگاه میکرد

رفتم نزدیکشو گفتم:بریم

بهم نگاه کردوگفت:خیلی خوشکله هااا

میدونم همه میگن من خوشکلم!!

سمانه بااخم بانمکی گفت:ازخودشیفته

دستشو گرفتمو باهم رفتیم طرف درورودی خونه**

بـــــــــه جناب کنت عمـــــو چطوری خوشتیپ

رفتم طرفشوصورتشو بوسیدم

مثل همیشه جدی وخشک

-خوش اومدی بهراد

-ممنون عمو

رفتم طرف سمانه وگفتم ایشونم دوشیزه سمانه نامزد بنده

بعدازچند سالی که باعمو رفتوامد داشتم بلاخره لبخندشودیدم

ازجاش بلندشدو اومدطرفمونو گفت:خوشحالم کردیدکه اومدید خوشبخت بشید

-مرسی ممنون عمو انشالله نوبت شما

-ازمن دیگه سنی گذشته کی میاد یه پیرمردوبگیره

-بابا 39 سال که سنی نیست عمو کجاش پیره

-بهراد تازه از راه رسیدیو این همه پرحرفی خدا به نامزدت صبربده

عمو به سمانه نگاه کردوهردوشروع کردن به خندیدن

-باباقبول نیست چند نفر به یه نفر

-برید یه کمی استراحت کنید تاواسه شام صداتون بزنم برید که حسابی خسته شدید

عمو یکی ازاتاقارواسه منو سمان اماده کردو رفتیم تواتاق

من میرم یه دوشی بگیرم

- باش تاتوبری منم لباسامو عوض میکنم

رفتم طرف سمانه وگفتم اینجاهم جاش نیست ببوسمت

سمانه باخجالت سرشوانداخت پایین

سرموتکون دادمو حولمو انداختم رودوشمو رفتم

طرف حموم نمیخواستم مجبورش کنم یا اذیتش کنم

بازم اب شد حلال خستگی هام

ازحموم اومدم بیرون سمانه اروم روتخت خوابیده بود

مث فرشته هاخوابیده بودموهاشم همش پخشو پلا شده بود توصورتش

موهاشوکنار زدمو اروم پیشونیششو بوسیدم

چشماشوبازکردوبالبخندبهم نگاه کرد

-بیدارت کردم ببخشید

همونطورکه بلندمیشدگفت:نه بایدبیدارمیشدم

-بریم شام بخوریم من خستم خوابم میاد

-توبرو من میام

دستمو کشیدم روموهای بلندشو گفتم:باش هرجورراحتی

رفتم بیرون ازاتاق عمومثل همیشه ساکتواروم رومبل روبه روی پنجره نشسته بود

رفتم کنارپنجره وگفتم:حیاط خیلی قشنگ شده

عموهمونطورکه به دود سیگارش خیره بود باصدای ارومی گفت:هرچی

که مال یاناز باشه قشنگه

باتعجب برگشتم طرفشوگفتم:ساناز؟؟؟؟

عموبه خودش اومدو گفت:ساناز کیه؟؟

-شوما گفتید!!

من گفتم چی میگی پسر بریم شام بخوریم که تازه از راه رسیدین خسته ای

-عموسمانه دخترخوبیه مگه نه/؟

عموبالبخند سرشوتکون دادوگفت اره خیلی خوبه

اینوگفتو رفت طرف میز شام

رفتم طرف اتاقو درزدم بعدازچند دقیقه سمانه اومدوگفت:اینجا چیکارمیکنی بروشامتوبخور

-مگه تونمیخوری؟؟

-نه میل ندارم

-چی میگی؟عمو این همه تدارک دیده بعد خانوم میل نداره

دستشوگرفتمو گفتم:بریم

سمانه هیچی نگفتو دنبالم راه افتاد

سکوت بدی بودفقط صدای بهم خوردن قاشقوچنگال میومد

عمو خیلی کم حرف بود

-مرسی عمودستت دردنکنه

عموباجدیت گفت:برو از اشرف خانوم تشکر کن نه من

-باش حالا چه فرقی داره

رفتم تواشپزخونه و گفتم:اشرفی سفیدبخت بشی دستت طلا

اشرف باخنده گفت:ازدست توبهراد

-میگم اشرف عروس من خوشکله

-اشرف باتعجی گفت:عروست؟؟

-اره دیگه سمانه همون که باهام بود

-مگه اون عروسته مادر!!

-اره نظرت چیه؟؟

-مبارکه پسرم خوشبخت شی دختر قشنگیه

سمانه اومد داخل اشپزخونه وگفت:چی میگید شومادوتا

باخنده گفتم:دارم ازاشی جونم خواستگاری میکنم فضولی؟

اشرف وسمانه باخنده بهم نگاه میکردن

-اه هوو هم هووهای قدیم یه خشمی یه حسودی یه چیزی

-بهراد زیادی حرف میزنی هااا

-بروباباسمانه میگم دوشب پیش اشی باشم یه شب پیش توخوبه

سمانه چشماشو ریز کردوگفت:بروبیرون تابلایی سرت نیاوردم

یه قدم رفتم عقبوگفتم:باشه باباتواروم باش اصلا کل هفته روپیش توجمعه ها پیش اشی

سمانه اومد طرفم که از اشپزخونه پریدم بیرون

خیلی خسته بودم عمو هم رفته بود بخوابه طبق عادت همیشه اش خیلی زود میخوابید

رفتم طرف اتاق به تخت دونفره وسط اتاق نگاه کردم یعنی امشب سمانه پیش من میخوابه

یعنی من میتونم دربرابرش خودمو کنترل کنم

بیخیال این افکار شدمو رفتم طرف کتابخونه عمودرسته زیاداهل کتاب نبودم ولی کتابای عمورو

دوس داشتم به ادم ارامش میدادن

یکی از کتاباشو برداشتمو اومدم سمت اتاق

سمانه تواتاق بودو داشت موهاشواروم شونه میزد

یه لباس خواب که کلا بدنشو پوشنده بودهم تنش بود ولی دراین حالتم خیلی خوشکل بود

جلوی درایستاده بودموبهش نگاه میکردم بهتره امشب من بیرون بخوابم

میخواستم برگردم ولی یه نیرویی منوکشوند طرف سمانه ازپشت دستمو فرو کردم توماهاش

سمانه برگشتو باتعجب بهم خیره شدم

یه لبخند زدمو اروم دستمو کشیدم روگونش

سمانه باخجالت سرشو انداخت پایین

دستمو انداختم دورکمرشو به خودم نزدیکش کردم واقعا دست کشیدن

از سمانه برام سخت بود

صورتمو نزدیک صورتش بردموتوچشماش نگاه کردم

نفسای تندش به صورتم میخورد اروم لباموگذاشتم رولباش

یه حس امیخته به ارامش یه حسی که توش از ش/ه/و/ت خبری نبود یه حسی

بهم دست داد که میدونستم از رونیاز مردانه ام نبوسیدمش

خندم گرفته بود سمانه از بوسیدن هیچی نمیدونست حتی یه ذره لباشو

حرکت نمیداد

دلم نمیخواست لبامو ازلباش جدا کنم اولین دختری بود که این همه جلوش مقاوت میکردم

نوک زبونمو رولبش کشیدمو ازش جداشدم

سمانه سعی میکرد نگاشو ازم بدزده

بالبخندبهش خیره شدم دستمو کشیدم روگردنشو گفتم:خیلی دوست دارم

سمانه بالبخند بهم نگاه کردو سرشوکج کردوباصدای ارومی گفت:منم دوست دارم

اروم سرشوگذاشت روسینم موهاشو نوازش کردمو گفتم بروبخواب

فک میکردم سمان کنار من احساس ناراحتی میکنه پس ترجیح میدادم تنهاش بذارم

سمانه دستموگرفتوگفت:بیا بخوابیم

باتعجب بهش نگاه کردم که برگشتوگفت:بهرادم من بهت ایمان دارم مگه خودت

گفتی باید بهت اعتماد کنم منم دارم همین کارو میکنم

باخنده ازپشت بغلش کردموگفتم:خیلی میخوامت کوچولو

سمانه باخنده برگشت طرفمودستشو گذاشت روسینمو هولم دادوگفت:من باز به توئه پرروخندیدم

روتخت دراز کشیدمو به سمانه نگاه کردم که داشت بالشو مرتب میکرد

اروم کنارم دراز کشید

برگشتم طرفشوگفتم:سمانه اسم بچه هامونو چی بذاریم

سمانه شروع کردبه خندیدنو گفت:اووووکو تا بچه

دستشو گرفتموگفتم:کوتابچه نداریم من میخوام بابابشم

سمانه باتعجب بهم خیره شدوگفت:زده به سرت

دستشو بوسیدموگفتم:الان که نه هروقت ازدواج کردیم

سمانه دستشوکشیدوپشت به من خوابیدوگفت:تودیوونه ای

ازپشت کشیدمش توبغلمو گفتم:اره دیونه تو

سمانه برگشت طرفمو سرششوگذاشت روسینم

اروم گونشوبوسیدمو گفتم:شب به خیر

واسه اولین شب توعمرم باارامش خوابید****

صبح باتکون خوردن سمانه ازخواب بیدار شدم

به ساعت نگاه کردم 5

-سمانه بگیر بخواب خواب نماشدی چیکار داری اول صبح

سمانه همونطور که موهاشو میزد پشت گوشش گفت:تنبل خان بلندشو نماز بخونیم

بااستفهام بهش خیره شدم یعنی منم میتونم نماز بخونم

سمانه کنارم نشستو موهامو بادستش مرتب کردوگفت:بهراد میخوام الان باهم نماز بخونیم

بلندشو دیگه

-یعنی خدا نماز منوهم قبول داره

-چرانداشته باشه دررحمت خدا واسه همه بازه بلندشو بهرادی

حداقل واسه خوشحالی سمانه که میتونستم نماز بخونم

بالبخند بلندشدمو باهم رفتیم وضو گرفتیم

سمانه یه سجاده بهم دادو گفت:اینوواسه توگرفتم

دستموکشیدم روسجاده وگفتم:ممنون خانومی

واسه اولین بار تواین 23سال نماز خوندم

یادم نمیاد قبلانماز خونده باشم

وقتی کوچیک بودم مامان که نماز میخوند میرفتم جلوش فقط نگاش میکردم

حسی عجیبی بود که تواین سالها تجربش نکرده بودم

نباید اجازه میدام غرورم خورد شه نباید اجازه میدادم اون اشک لعنتی

بیاد پایین اشکی که جلو دیدموگرفته بود سمانه نمازشو تموم کرده بودو داشت

دعا میخوند شونه هام میلیرزید من داشتم گریه میکردم

برگشتم طرفشو بغلش کردمو بی صدا گریه کردم

کی گفته مردنباید گریه کنه مردا هم یه مواقعی باید گریه کنن

ازسمانه جداشدم چشمای سمانه هم خیس بود بالبخند دست بردمو اشکاشوپاک کردم

واسه اولین بار حس کردم نجاست تونفسام توبدنم پاک شده واسه اولین بار

حس کردم منم جزو بنده های خدام

سمانه هم دستشو دراز کردو اشکمو پاک کرد

-خیلی خوشحالم که دارمت من الانمو مدیون توام سمانه

سمانه سرشو گذاشت روسینمو گفت:بهراد خیلی دوست دارم هیچ وقت تنهام نذار

سرشو بوسیدمو گفتم منم دوست دارم********

-چرا رفتی اونجا هااااان؟

ازاوفتی که از خونه عمو اومده بودم داشتم بامامان جروبحث میکردم

-مامان چرانمیفهمی اون عمومه باید بهش احترام بذارم یا نه

بحث کردن بامامان فایده نداشت بلندشدمو رفتم تواتاقم

خوشحال بودم ازاینکه رفته بودم خونه عمو خاطره های خوبی از اونجا دارم

گوشیم زنگ خورد باتعجب به شماره ناشناسی که روگوشی بود نگاه کردم

شیدا که این خط منو نداره

جواب دادم

-بله

صدای گریه و نفسای بریده بریده یه دختر بود که میگفت:بهرادبه دادم برس

با ترس گفتم:شما؟؟

همونطور که صداش میلرزید گفت:من مریمم

باتعجب گفتم:مریم چی شده؟؟چراگریه میکنی

مریم باصدای بلندی گریه کردوگفت:بهراد ارشام بهم تجاوز کرده

-چــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟

-بهراد بیاپیشم بهت اجتیاج دارم

باعجله گفتم کجایی؟؟

ادرس گاراژی که قبلنا باارشام میرفتیموداد

باشه من الان میام تواروم باش

زود لباسامو عوض کردمو از پله هارفتم پایین

مامان:کجا بهراد چی شده؟؟چراانقد عصبانی

باعصبانیت دستمو فرو کردم توموهامو گفتم:هیچی مامان یکی از دوستام تصادف کرده

واینستادم تابقیه حرفاشو بشنوم

ماشینوازحیاط اوردم بیرونو باسرعت روندم طرف گاراژ

گاراژ توکوچه پس گوچه های خلوت شهر بود

یه منطقه پرت ازشهر که پرنده توش پر نمیزد

با سرعت جلوی در گارازترمز کردمو رفتم توگاراژ

-مریم؟؟؟؟

رفتم بشکه های جلوی دروکنارزدمو بافریادگفتم:مریم

بعدازچند دقیقه مریم ازپشت چندتا بشکه کثیف با سرووضع افتشاح اومد بیرون

شرمم میشد بهش نگاه کنم

سرمو انداختم پایینو کاپشنمو دراوردمو گفتم بیا اینوبپوش

مریم هق هق گریش رفت بالاوگفت:چرا اومدی

باتعجب بهش نگاه کردم

اومد نزدیکو خودشو انداخت توبغلم

این کاراش چه معنی میداد

دستمو گذاشتم روشونشو گفتم:مریم چیکارمیکنی

-باگریه گفت:اونا منواذیت کردن من مجبورم بهراد منوببخش

درگاراژ باز شدونورچشممو اذیت میکرد

2نفرجلوی در گاراژبودن

وقتی چشمام به نور عادت کرد

به درگاراژنگاه کردم شیداوسمانه

باتعجب به مریم نگاه کردمو گفتم:اینجا چه خبره

سمانه باچشمای اشکی بهم نگاه میکرد

مریمو از خودم جدا کردمو رفم سمت سمانه.......

روبه شیدا گفتم:اینجا چه خبره؟؟

شیدا باتک خنده ای گفت:بایدازتوبپرسم بهرادخان خوش میگذره بهت نه

به سمانه نگاه کردم که اشک اروم ازگونش چکید پایین

پاک گیج شده بودم یعنی چی...

بافریاد گفتم:شیدا باز چی توکلته هان؟؟

شیدا یه قدم اومد جلو چشماشو ریز کردو با زهر خند گفت:چی تو کله منه

تویی که با دوست نامزدت ریختی روهم تویی که همون حیوون هستی

روبه سمان گفتم:توکه باور نمیکنی نه؟؟

سمان با عصبانیت اشکاشوپاک کردوگفت:پی بردم حیوناهیچ وقت ادم نمیشن

تویه حیونی بهراد من احمق به خاطر تو جلوعزیزترین

کسام ایستادم بابام بهم میگفت سمانه بهراد وصله تونیست

ولی من به زوراونارو مجبور به کاری کردم که خودشون راضی نبودن

واسه خودم متاسفم که فکرمیکردم ادم شدی

اروم گفت:فکرمیکردم دوسم داری

-سمانه به خدا من باهاش کاری نداشتم

روبه مریم کردمو بافریاد گفتم:دِ چراساکتی بگو منو توهیچ غلطی نکردیم

مریم باگریه سرشو انداخت پایین

-ازت متنفرم بهرادهیچ وقت نمیبخشمت

سمانه باگریه از گاراژرفت بیرون

هنوزم توشوک حرفای سمانه بودم راست میگفت من یه حیون بودم

هیچ وقت فکرشو نمیکردم دردودلای روکه باسمانه کردم

یه روزی به رخم بکشه درسته حقیقتو میگفت

رفتم طرف درگاراژمیخواستم برم بیرون برگشتمو انگشت اشارمو گرفتم

سمت شیداومریمو گفتم:وای به حالتون اگه بلای سر زندگیم بیاد اونوقت روزگارتونوسیاه میکنم

با دورفتم سمت سمانه

-سمان گوش کن به خدامن کاری نکردم

-گمشو عوضی دیگه نمیخوام ببینمت میایی تکلیف منوروشن میکنی****

فکرکردن به یه هفته پیش اعصابمو داغون کرد بلندشدمواز زیر تخت

سیگارمو کشیدم بیرونوروشنش کردم یه پک عمیق ازش گرفتمو دودشو دادم بیرون

به دود سیگارخیره شدم بعد ازاون اتفاق کوفتی درست یه هفته میشه

که نه سمانو دیدم نه باهاش حرف زدم دلم خیلی براش تنگ شده ولی

یه جورایی هم ازش دلخورم مگه قرارنبود به هم اعتماد کنیم یعنی سمان

بادیدن ظاهرماجرامیخواد همه چیوبهم بزنه همه ارزوهامونو به بادبده

یه پک دیگه ازسیگارم گرفتم که دراتاقم به شدت باز شدو مامان با

عصبانبت اومد داخلوگفت:اینجا چه خبره بهراد؟؟

بهش نگاه کردمو گفتم:خبرخاصی نیست

مامان بافریادگفت:مامان سمانه چی میگه بیاییدتکلیف دخترمونو روشن کنید

چیکارکردی بهراد؟؟؟؟

بلند شدمو سیگارمو خاموش کردمو باعصبانیت دست کردمو توموهامو

گفتم:بیخود گفتن من هیچ کاری نکردم

باهمون وضع اشفته سوئیچ ماشینو برداشتمو ازخونه زدم بیرون

توماشین یه اهنگ ملایم گذاشته بودمو تویه مسیر نامعلوم داشتم میروندم

گوشیم زنگ خورد باتعجب شماره ارشامو دیدم جواب دادم

-بله؟

-الوووبهراد خبری از مانمیگیری کجای توپسر

-هستم چه خبر؟؟

-سلامتی رهبر بلندشوبیاخونه من

-چه خبره؟؟

-هیچی یه مهمونی کوچیک مثل همه مهمونی ها

انقد بهم ریحته بودم که حوصله فک کردن به هیچی رونداشتم

-اوکی میام

-منتظرم بای

-فعلا......

روندم طرف خونه ارشام

ماشینودم درپارک کردمو به خونه ارشام خیره شدم

سرم حسابی دردمیکرد

حوصله جاهای شلوغو نداشتم

بیخیال این فکراپیاده شدمو رفتم طرف خونه

وقتی وارد خونه شدم بوی گند سیگاربه طرفم هجوم اورد

خونه خیلی شلوغ بودنشستم رویکی از مبلهاوبه پسرودخترای که توهم میلولیدن نگاه کردم

یه زمانی منم مثل اینابیخیال بودم

ارشام باخنده اومد طرفم

-به بهراد خان چطوری

باهاش دست دادمو گفتم:میبینی که...

نشست کنارموگفت:چته پسر؟؟

-هیچی شیدا این طرفا نیست

باتعجب بهم نگاه کردوگفت:نه نیستش

حالا چیکارش داری؟؟

-هیچ کار برو واسم یه چی بیار

ارشام سوت زنان گفت:چی میخوایی

- مثل همیشه

توعالم مستی این همه دردسرنمیکشیدم میخواستم تاجا دارم بخورم تافارغ ازاین دنیاباشم

ارشام بلندشدو گفت:باش تابیام

سرمو به لبه مبل تکیه دادموچشمامو بستم

بعد ازچند دقیقه یکی کنارم نشست

چشماموبابی حالی بازکردم

ایلاهمونطورکه گیلاس مشروب دستش بودگفت:چطوری بهرادخان

راست نشستمو سرمو گرفتم تودستاموگفتم:بدنیستم توچطوری؟؟

ایلابهم نزدیک شدوگفت:منم خوبم

-خداروشکر

ارشام بایه گیلاس مشروب اومدوگفت:بیا گل پسر

گیلاسوازش گرفتموگفتم:ممنون

سرشوتکون دادرفت طرف بقیه

-شنیدم نامزد کردی!!

همونطورکه گیلاسوبه دهنم نزدیک میکردم گفتم:درست شنیدی

-خوب الان اینجاچیکارمیکنی؟؟

بهش نگاه کردموگفتم:بایدبهت جواب پس بدم

-بداخلاق

-همینه که هست ناراحتی بلندشوبرو اون ور

ایلا باخنده مستانه ای موهاشوازجلوصورتش کنارزدوگفت:من راحتم عزیزم

-راحت ترباش

-چته توچرا انقد عصبانی هستی؟

باعصبانیت گیلاسوسرکشیدموگفتم:مگه تومفتشی توروسننه

ایلا صورتشواوردجلوصورتموگفت: مي خواي حالتو خوب كنم؟!

نگاش کردم مگه سمانه نگفت من یه حیونم

باخماری به چشماش خیره شدموگفتم:ایلامسخره بازی درنیار

ایلادستشوکشیدروصورتموگفت : مسخره بازی چیه عزیزم یکم باهم حال میکنیم

فک کردن به اینکه بخوام به سمانه خیانت کنم عذابم میدادولی هوس

بدجوربه دلم چنگ مینداخت

من حیون نیستم سمانه اشتباه میکنه

ایلا رو كنار زدم و لند شدم

باعصبانیت ازخونه ارشام زدم بیرون

سرموگذاشتتتتتم روفرمون ماشین یعنی چی؟لعنت به شیدالعنت به همه

لعنت به دنیاکه هیچ وقت نذاشت خوشی به ماروبیاره همش یه چاله چوله جلوپامون انداخت

روندم طرف خونه عمو مثل همیشه هروقت ناراحت میشدم یابا بابا دعوامیکردم

میرفتم پیش عمو درسته عموکم حرفه درسته مغروره ولی من خیلی دوسش داشتم

واسم خیلی جالبه عمو39سالشه هنوز ازدواج نکرده شخصیتش مرموزه

بدون اینکه بفهمم زمان چطوری سپری شده رسیدم خونه عمو

حوصله نداشتم ماشینوببرم داخل دم درپارکش کردمورفتم داخل حیاط

-سلام بهراد خان خوش اومدي

-ممنون مشتی عمو هسته؟

-اره پسرم داخل خونه است

-ممنون

رفتم داخل خونه مث همیشه عموسیگاربه دست جلو پنجره نشسته بود

سرموانداختم پایینوباصدای ارومی گفتم:سلام

عموباتعجب برگشت طرف منوگفت:سلام بهراد خوش اومدی

رفتم طرفشو گفتم:ممنون

نشستم روزمینوگفتم:خوبی عمو

می دونستم قیافم انقدتابلوهست که عموبفهمه حال خوشی ندارم

عمودودسیگارشودادبیرونوگفت :ممنون ولی توخوب نیستی چته؟؟

نفسموباصدادادم بیرونوگفتم:سمانه میخواد ازم جدابشه

عموکامل برگشت طرف منویه تای ابروشوداد بالاوگفت:چرا؟شما که تازه نامزدکردید

دستموکشیدم به صورتم تازه متوجه شده بودم که ته ریش دراوردم ازچیزی که بدم میومد

شروع کردم به تعریف ماجرا

-عموباورکن من بامریم کاری نداشتم

عمویه سیگاردیگه روشن کردوگفت:میدونی فرق منوتوچیه؟اینکه توبادوست

نامزدت کاری نداشتی اون برات نقشه داشته ولی منودوست نامزدم هردو برا هم

نقشه داشتیم

باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:مگه شما نامزدداشتید؟؟

عموباچشمای ناراحتش بهم نگاهن کردوگفت:اره مگه نمیبینی یه

عمره دارم تقاص خامی که توجوونیم کردمو میدم

دوباره رومبل لم دادویه پک ازسیگارش گرفتوگفت:ساناز دخترخاله مامانت بودیه دختر

ارومو خوشکل خیلی ناز بود معصومیتش ادمو جذب میکرد

بدون اینکه بفهمم عاشقش شدم هرروز خونه مامانبزرگت تلپ بودم تاببینمش

بلاخره دلوزدم به دریاورفتم خواستگاریش ازاینم مطمئن بودم که بهم جواب

رد نمییدن خوب باموقعیتی که داشتم تحصیلات کار خونه ماشین

مسلم بود جواب رد بهم نمیدن خلاصه جواب بله روگرفتم ازشون

ولی ساناز درس میخوند سال اخردبیرستان بود تاپایان درسش گفتیم نامزد بمونیم

دوره های خوبی بود ساناز عشق بازیامون کوهنوردی های که داشتیم

جاهای که باهم میرفتیم این خونه روهم باهم خریدیم حیاطشم به سلیقه ساناز

تزئین کردیم هنوزم نذاشتم دست بهش بزنن

ساناز یه دوستی داشت به اسم ملیکا خیلی وقتابهم تیک میداد من بی توجه بهش بودم

سرساناز خیلی غرمیزدم که همچین دوستایی داره ساناز منو ازهمه لحاظ تامین میکرد

نیازی به دختر دیگه ای نداشتم

تویکی از روزا نزدیک عروسیمونم بود که ملیکابهم

زنگ زدو گفت:حال ساناز خوب نیست خونه ماهم هست

بهم گفت بیادنبالش

خیلی ترسیده بودم باعجله خودمو رسوندم به خونه ملیکا

وقتی رفتم توخونه نه سانازی بود نه هیچ کس دیگه ای

من بودموملیکا که بایه لباس جلف جلوم ایستاده بود

منوسانازهیچ وقت باهم رابطه نداشتیم یعنی من میخواستم ولی ساناز

میگفت:میخوام شب اول ازدواجم طعم زن بودنو بچشمواون شب واسم خاطره انگیز باشه

وقتی ازملیکاپرسیدم ساناز کجاست

بهم جواب نداد اومد نزدیک من

سعی میکردم بهش نگاه نکنم

ولی بلاخره ملیکا موفق شد به خواستش برسه من اون روز به عشقم به سانازم خیانت کردمو

باملیکارابطه برقرار کردم

نمیدونم ساناز از کجافهمیده بودمنو ملیکاباهم رابطه داشتیم

ولی بلاخره فهمید وقتی فهمیدخیلی داغون شد من پرپرش کردم

رگشوزد ولی زنده موند ساناز از من جداشد منم خیلی پشیمون بودم

همش میرفتم پیشش تا منوببخشه ملیکاهوس بود

ولی خیلی دیرشده بود ساناز خیلی عوض شده بود

اخرین باری هم که دیدمش بهم گفت:ازم متنفره

خیلی وقته ندیدمش نمیدونم ازدواج کرده نکرده

خوشبخته نیسته!!!!!

باورم نمیشد عمو همچین سرگذشتی داشته باشه

خیلی متاسف بودم

-ببین بهراد اگه واقعاسمانه رو دوس داری نزار راحت از دستش بدی

الانم برو بهش ثابت کن که دربارت اشتباه کرده

بااینجا نشستن هیچی درست نمیشه

عمودرس میگفت باید به سمانه ثابت کنم حیوون نیستم

بلند شدمو گفتم:مرسی عمو باحرفاتون به خودم اومدم

من میرم کاری باهام ندارید

-نه ولی مرد باش

سرمو تکون دادمو رفتم طرف درخروجی وسط راه عموصدام زدوگفت:بهراد

برگشتم طرفشو گفتم:بله

-نزار تاریخ تکراربشه از حقت دفاع کن نزار سرگذشتت مثل من بشه

سرموتکون دادمو گفتم:سعیمومیکنم

سوارماشینم شدموروندم طرف خونه ******

بابا پول دانشگاموکی میریزی به حسابم

بابا یه نگاه تحقیرامیز بهم کردوگفت:پول مفت بدم که بااین دخترو اون دختر لاس بزنی

بازم مثل همیشه رفتارش واسم مهم نبودواسم سمانه مهم بود

-بابامیدی یانه/؟؟؟

-پسره مفت خور میریزم به حسابت

-اوکی تاظهراین پولو میخوام

نمیدونستم ازکجا شروع کنم چه طوری به سمان ثابت کنم دربارم اشتباه فک میکنه**

پولاروگرفتتمو از بانک اومدم بیرون

گوشیم زنگ خورد سمان بود باتعجب جواب دادم

-بله؟

-سلام

چقد دلم واسه صداش تنگ شده بود

بعد ازیه مکث کوچیک گفتم:سلام خوبی

-میخوام ببینمت

چشمامو بستمو نفسمو بی صدا دادم بیرون یعنی میخواد همه چیوبهم بزنه

-باش کجابیام؟

-سرکوچمون منتظرتم

قطع کرد یعنی چی؟

روندم طرف خونه سمان

سرکوچه ترمززدموگوشیمودراوردموبه سمان زنگ زدم

-من سرکوچم نمیخوایی بیایی

-اومدم

بعد ازچنددقیقه سمان سوار ماشین شدوباصدای ارومی گفت:سلام

برگشتم طرفش اخ که چقد دلم براش تنگ شده بود

-سلام

هردومون سکوت کرده بودیم هیچ کدوممونم حاضرنبودیم این سکوتوبشکنیم

بعدازچند دقیقه سمانه با لحن سردی گفت:برو کوچه مریمشون

باعصبانیت برگشتم طرفشوگفتم:اونوقت چرا؟؟

سمانه بااخم روشوکرد طرف دیگه و گفت:میخواد باهامون حرف بزنه بایدحرفاشوبشنویم

نفسمو باحرص دادم بیرونوگفتم:ادرس؟؟***

چند دقیقه ای میشد حضورنحس مریمو داشتم تحمل میکردم

دیگه داشت میرفت رواعصابم

-دِ بنال چیز دیگه ای هم مونده؟/

مریم باناراحتی بهم نگاه کردوگفت:مامانم مریضه بابام معتاد

-خوب ماروسننه؟

سمانه بااخم گفت:بهراد بزا حرفشوبزنه

-بفــــــرما نطقتوادامه بده

-واسه عمل مامانم به پول احتیاج داشتم خودت که میدونی سمان

بهش نگاه کردمو گفتم:انگار فقط من بیخبرم.....

مریم بدون توجه به حرفم گفت:شیدابهم پول داد تا توروبکشونم اونجا

بهراد خودت میدونی تومثل داداشم میمونی من دخترهرزه ای نیستم

اگه ابجی من مث تو بود که خودم اتیشش میزدم

-من به اون پول احتیاج داشتم نمیخواستم زندگیتونو خراب کنم

-فعلا که میبینی خراب کردی

-حلالم کنید

اینو گفتوپیاده شد

اعصابم خیلی خورد بودتند تندنفس میکشیدم

-بهراد من........

-خفه شو سمان

ماشینو روشن کردمو روندم طرف خونه

عصبانیتمو روی پدال گاز خالی کردم

صدای فین فین گریه سمانه بدجور رواعصابم بود

ماشینو جلوی در خونه پارک کردمو روبه سمانه گفتم پیاده شو

پیاده شدمو در ماشینو محکم کوبیدم

بدون توجه به حضور سمانه رفتم و خونه و یه راست رفتم طرف اتاقم

روتخت دراز کشیدم افکارم خیلی بهم ریخته بود

تقه ای به در واردشدو سمانه با یه سینی شربت وارد شد

سرشوانداخت پایینو اومد نزدیکم

اونقد اعصابم داغون بود که نفهمیدم چیکار میکنم بلند شدموزدم زیر سینی و

گفتم:مگه من حیوون نیستم چرا اومدی تواتاق یه حیوون واسه حیوون شربت میاری

صدام رفته بود بالا مامان دراتاقمو باز کردو گفت:چه خبره

رفتم جلوی درو گفتم:فیلم اکشن که نی مادر من بروبیرون

دروقفل کردم لیوان خورده بود به لبه ی میزو شکسته بود

از روشیشه ها پریدمو رو تخت دراز کشیدم

سمانه سرجاش نشستو شروع کرد به گریه کردن

اشکاش عذابم میداد

داد زدم میشه خفه شی

دیگه هیچ صدای ازش نشنیدم

نمیدونم چرا تواون حالت تمایل شدیدی داشتم به خوابیدن

چشمام گرم شدو خوابم برد****

باصدای آخ چشمامو باز کردم کلا خوابم سبک بود

با تعجب به سمان که با گریه خم شده بودو شیشه رو از پاش درمیاورد نگاه کردم

بانگرانی بلندشدمو گفتم:چی شد؟؟

رفتم نزدیکشوروزانو نشستمو گفتم:حواست کجاست دختر

ازپاش داشت خون میومد

از رو میز چند تادستمال کشیدمو گذاشتم روپاش

بهش نگاه کردم که صورتش از گریه قرمز شده بود

-درد میکنه؟

باصدای بغض الودش گفت:بهراد

بغلش کردمو گفتم:جانم

هق هق گریش بلند شده بود

سرشوگذاشتم روسینمو گفتم:بسه دختره لوس گریه نکن

ازپاش داشت خیلی خون میرفت

بلندشو بریم پات داره خون میاد

سرشوچسبوند به سینموگفت:نمیخوام

-سمان لوس نشوبریم دکتر

باناراحتی ازم جداشدوبه پاش نگاه کردوگفت:خیلی باحال خوابیده بودی

میخواستم بیام ببوسمت ولی نشد

نه بابا سمانه هم راه افتاده

باخنده گفتم:خوب بیا الان ببوس

بااخم گفت:الان نه خوابی نه باحال

باخنده بلندشدموگفتم:بریم پات داره خون میاد********

چشمامو مالوندموبه سمانه نگاه کردم که پایین تخت داشت درساشو میخوند

کتابمو پرت کردم روزمینو گفتم:من دیگه حوصله درس خوندنو ندارم

سمانه بدون توجه به حرفم گفت:بهراد بیا این مساله روباهم حل کنیم

-ســــــــــــــــــــمانـ ـــــــــــــــــــه خسته شدم چقد درس بخونیم بابا فسفرام تموم شد

همه صرف سوختوساز این درسا شد

سمانه باخنده عینکشوگذاشت روموهاشوگفت:نه اینکه توخیلی هم درس خوندی

-پس از صبحه دارم افغانی میبوسم

-نمیدونم شاید

دستشوکشیدمواوردمش توبغلمو گفتم:نمیدونموکوفت

سمانه صورتشو اورد جلوی صورتمو گفت:بهراد کی عروسی میکنیم

دستموکشیدم روگونشوخندموقورت دادموگفتم:اگه منظورت جشنوزیریه سقف

زندگی کردنه انشالله 2سال دیگه که درسم تموم بشه

ولی اگه منظورت اون عروسیه هروقت توحاضرباشی من امادم الان میخوایی شروع کنم

سمانه باعصبانیت شروع کرد به دستوپازدنو گفت:خیلی بی ادبومنحرفی

دستمودور کمرش حلقه کردموگفتم:خوب خودت گفتی دیگه حاضری؟؟

سمانه باجیغ گفت:ولم کن پررو***************************

سمانه اولین دختری بود که بهراد اون همه جلوش مقاومت کردوتو دوران

نامزدیش باهاش رابطه برقرار نکردبه قول خود بهراد احساس بهراد نسبت

به سمانه عشق نبود یه چیز فراتر از عشقودوس داشتنه

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 70
  • بازدید سال : 109
  • بازدید کلی : 1,734
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ