loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
من می رم یه هوایی بخورم!
وقتی از اتاق خارج شد احساس می کرد هنوز دست گرم آنی دستش را گرفته.به واقع آن حس را داشت! تمام بدنش عرق کرده و در آن هوای خنک احساس خفگی می کرد.کلافه خود را به حیاط رساند.قطرات ریز و سرد باران تن تب دارش را کمی آرام کرد.سرش را رو به آسمان گرفت تا باران صورتش را هم بشوید.چشمانش باز بود.و گاهی قطره ای درونشان می افتاد.به یاد حرف آنیتا افتاد زمانیکه روی پل رودخانه ایستاده بود " به چشمان رودخانه نگاه می کردم"
احساس می کردم حالا او به چشمان آسمان خیره شده.با صدایی که خودش می شنید گفت: من دارم کجا می رم؟ به کجا باید برسم؟!

تا نیمه های شب کورش چند مرتبه به آنی که بر اثر تزریق مسکن به خواب رفته و به صبا که هنوز در بیهوشی به سر می برد،سر زد.منصور اما همچنان با نگرانی کنار تخت همسرش نشسته و منتظر بود تا علائم هوشیاری را در او مشاهده کند.
وقتی بی قراری کورش را دید به او اصرار کرد به خانه باز گردد تا لااقل چند ساعتی بخوابد.کورش به ظاهر پذیرفت اما نمی توانست به راحتی دل از آنجا بکند.می ترسید این بار هم آنی بیدار شه او را بطلبد.دلش نمی خواست او احساس تنهایی کند.هنوز آن صحنه های دلخراش جلوی چشمانش بود و او را ناراحت و عصبانی می کرد.پس به سمت ماشینش رفت تا هم کمی استراحت کند و هم کنار عزیزانش باشد.به پرستار بخش هم سپرده بود اگر خبری شد می توانند او را در محوطه پارکینگ درون پاترول سیاه رنگی پیدا کنند.
باران هنوز می بارید و کورش حس می کرد حضور باران در آن موقعیت کمی دلداری اش می دهد.از شدت سرما پالتوی سیاهش را محکمتر به دور خود پیچید،ماشین را روشن کرد و بخاری اش را بکار انداخت.کم کم فضای داخل ماشین قابل تحمل تر شد او سر سنگینش را آرام به پشتی صندلی تکیه داد.با شنیدن صدای رعدی از فاصله ای دور به یاد شبی افتاد که آنی سر زده،مانند بلایی برخانواده اش نازل شده بود.بلایی که به طور حتم دیر یا زود باید اتفاق می افتاد.منصور همچنان به دنبال آنی می گشت و اگر او به خانه نمی آمد آنها بالاخره پیدایش می کردند.بی اختیار به آنی فکر کرد و مشغول تجزیه و تحلیل رفتارهای او شد.دختری که ظاهری سرد و بی تفاوت داشت اما کورش حالا مطمئن بود روحی پر احساس و بی قرار پشت آن نقاب بی تفاوتی وجود دارد.به یاد خلوت او با رودخانه افتاد ... دلسوزی اش را وقتی از ترس سست شده بود و ... اشکی که در دهانش جای داد! صراحت،سادگی و در عین حال هوشیاری و زرنگی او توجه اش را جلب کرده اما حالات جدی ونگاه تهی او را برای یک دختر نوزده ساله غیر طبیعی می دانست.مسلم بود آنی با مشکلات فراوان روحی و خانوادگی دست و پنجه نرم می کند و این هم مسلم بود او به دنبال تغییر است.تغییری که به خیال خودش با گرفتن انتقام جنگ زده ها از پدرش،قدمی برای یافتنش برداشته بود.قدم دومش هم دیدن صبا بود.مادری که گویی او را بخاطر مردی دیگر رها کرده بود! کورش نمی توانست آنی را بخاطر آن طرز تفکر سرزنش کند.اما تصمیم داشت هر طور شده او را از اشتباه در بیاورد.در مورد صبا آنی به طور حتم در اشتباه بود ... و در مورد جهانگیر؟! تا چند ساعت بیش بدیهی بود که اشتباه می کند و پدرش را به گناهی بیهوده،محکوم کرده ... اما حالا ... حالا دیگر کورش مطمئن نبود.نگاه آنی،هرم دستان عرق کرده و لرزانش ... صدای منقلب و پر التماس ... تمام اینها کورش را به شک می انداخت.
علاوه بر اینها رفتار وحشیانه جهانگیر هم به تردیدش دامن می زد.باز به یاد آخرین نگاه آنی افتاد.نگاهی که بیش از کلام گویا بود.انگار فریاد می زد و از او می خواست باورش کند.کورش در مقابل نگاه او خلع سلاح شده بود.کلافه دستی به صوتر و موهایش کشید.کمی روی صندلی تکان خورد و ناگهان حس کرد دیگر نمی تواند از آنی دور باشه! از اینکه او بیدار شود و خود را تنها ببیند دلش گرفت.او نباید تنهایش می گذاشت.آنی دختر مغرور و کله شق فقط از او کمک خواسته بود.فقط از او.وقتی از ماشین پیاده شد دیگر پریشان نبود.او می خواست با تمام توان به آنی کمک کند تا حرفهای خود را ثابت کند و به زندگی عادی باز گردد.
آخر آناهیتای صبا فقط از او کمک خواسته بود!
به محض اینکه وارد کریدور شد پرستاری به طرفش دوید.
- آقای کیانفر خوب شد اومدید.داشتم می اومدم دنبالتون ... اون دختر خانم بیدار شده و از همکارم سراغ مادرش رو گرفت.همکار من هم بی خبر از همه جا اوضاع ایشون رو براش شرح داده.حالا اون اصرار داره مادرش رو ببینه.
در حالیکه به سمت اتاق آنیتا می رفتند،پرستار همچنان توضیح می داد.
- هر چقدر برایش توضیح می دیم که مادرتون ممنوع الملاقات هستند،قبول نمی کنه ... حتی وقتی خواستیم آرام بخش ضعیفی تزریق کنیم به شدت مقاومت کرد.کورش با کمی حرص گفت: شما همیشه بیمارهاتون رو با آرام بخش ساکت می کنید؟!
پرستار که توقع شنیدن آن حرف را نداشت با ناراحتی گفت: برای بیمارهای نا آرامی مثل ایشون لازمه.
- شما وظیفه داریم تا اونجایی که ممکنه بیمار رو بدون این مضخرفات تسکین بدید!
کورش عصبانی شد.پرستا هم جوابهای زیادی برای او داشت.اما او فرزند دکتر کیانفر بود و با اینکه بر خلاف پدرش چندان منطقی به نظر نمی رسید،بخاطر وجود دکتر باید تحملش می کرد.پس جوابی نداد و با اخم سعی کرد ا او عقب نماند.
به اتاق که نزدیک شدند صدای آنی به گوش می رسید.
- من فقط می خوام ببینمش ... شما هم با بد اخلاق بودن نمی تونید جلوی من رو بگیرید.
کورش با حرکتی سریع در را باز کرد و به دورن رفت.چشمان آنی با دیدن او درخشید.او روی تخت نشسته بود و کاملا خسته و عصبی به نظر می رسید.
- کورش! من می خوام صبا رو ببینم ... باید ببینم زندَست.کورش با لبخند به طرفش رفت و گفت: معلومه که زندَست.تو فکر می کنی اگر مشکل بزرگی پیش اومده بود من این قدر راحت بودم!
سه پرستاری که در اتاق حضور داشتند با دیدن آرامش نسبی آنی کمی از تحت فاصله گرفتند و به دختر و پسر جوان چشم دوختند.
- ولی باید ببینمش!
- من فکر می کردم از دستش دلخوری!
چهره دختر درهم رفت و لحنش به شدت آرام شد.
- هنوز هستم! اما نمی خوام بمیره. دلم نمی خواد هیچ کس بمیره ... اون بخاطر من این طوری شد ...
- این اتفاق اجتناب ناپذیر بود.
آنی نگاه پر سوالش را به او دوخت.
- یعنی چی؟
یعنی در هر صورت رخ می داد.ربطی به تو نداره.
آنی پوزخند زد.
- لازم نیست دروغ بگی ... تو هم می دونی که همه اش بخاطر من بود.
- تو هر طور راحتی فکر کن.اما بدون من هیچ وقت دروغ نمی گم.
آنی در چشمانش زل زد.حالا نگاهش مثل چند ساعت پیش شده و کورش را بی قرار می کرد.
- منو ببر پیشش.
دقایقی بعد آنی با کمک پرستاری روی ویلچر نشست.او ابتدا اصرار داشت می تواند سر پا بایسته،اما وقتی چند قدم راه رفت،سرش کمی گیج رفت و دردی در تمام بدنش پیچید که موجب شد او از مرکب غرور پایین بیاید و تن به نشستن روی ویلچر بدهد.
با اشاره کورش،پرستار کنار رفت و او خود ویلچر را هل داد.
برای رسیدن به صبا باید از طبقه اول به طبقه سوم می رفتند.وقتی از آسانسور بیرون می آمدند،کورش به آرامی گفت: صبا هنوز بیهوشه ... اما عملش موفقیت آمیز بوده و دکترش معتقده اون حالش خوب می شه.
در بخش آی سی یو منصور با چشمانی سرخ کنار تخت صبا نشسته و به صورت خاموش او زل زده بود.او آنقدر در خیالات خود غرق بود که حتی متوجه نشد لحظاتی است که کورش و آنی از پشت شیشه تماشایشان می کنند
کورش بغض کرده بود .تحمل نداشت آن دو موجود عزیز را ببیند که چنان پژمرده اند.او شاهد عشق آنها بود و خوب می فهمید پدرش چه حالی دارد.
آنی هم بغض داشت.نه فقط بخاطر دیدن مادرش در آن حال یا احساس تقصیری که می کرد ... او با چشم خود می دید که چگونه انسانی می تواند در عرض یک شب چند سال پیر شود!
دیگر آثاری از ابهت و اقتدار در وجود منصور به چشم نمی خورد.
او مردی شکسته را می دید که چون پیرمردی رنجور بالای سر همسرش چمباتمه زده.حتی احساس کرد چهره او تغییر کرده! خطوط اطراف چشمانش عمیق تر شده،گونه های نه چندان برجسته اش،افتاده و لبهایش انگار با بغضی غریب ثابت مانده بود! موهای همیشه مرتب و خوش فرمش نیز ژولیده شده و کم پشتیشان بیش از همیشه نمایان بود.آنی همیشه از آن مرد بیزار بود.چه وقتی ندیده بودش و چه زمانیکه او را دید.اما حالا انگار خنثی شده بد.نه نفرت داشت و نه علاقه.فقط یک نوع حس دلسوزی آمیخته با رنجش که هنوز می خواست در وجودش باشد!
دقایقی سپری شد و بالاخره،منصور با احساسات سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نگاهش مستقیم به چشمان خشک و خالی آنی تلاقی کرد.کمی صافتر نشست.چقدر وجود آن دختر باریش مرموز و ناملموس بود.حالا احسا او هم نسبت به آنی خنثی بود.همیشه در قلب خود او را دوست می داشت،اما همین دختر ناشناس را نمی توانست به راحتی در قلب خود بپذیرد.قضاوت در مورد او سخت می نمود و با آتشی که در خانواده اش به راه انداخت بود،نمی توانست حس خوبی نسبت به او داشته باشد.چشمانش را در میان چهره گرفته اش به کورش که همچنان بالای سر دخترک بود دوخت.با دیدن اشکهای پسرش منقلب شد.سعی کرد لبخند بزند و با اشاره سر و چشم بگوید همه چیز مرتب می شود!
چیزی که خودش هم از آن مطمئن نبود.
آنی بی توجه به حالت او زمزمه کرد: می خوام برم تو اتاق.
کورش کمی خم شد و گفت: نمی شه تا همین جا هم بخاطر اعتبار پدر جلومون رو نگرفتند.
- می خوام برم تو.
کورش مستأصل نگاهی به اطراف انداخت.هیچ پرستار یا پزشکی به چشمش نخورد.
- پس فقط چند دقیقه.
به پدرش اشاره کرد می خواهند وارد شوند.منصور عکس العملی نشان نداد.
آنی به محض ورود از شنیدن صدای دستگاههایی که به صبا متصل بود احساس سرما کرد.به صفحه مانیتوری که طپش قلب را با خطوطی کج و معوج به نمایش می گذاشت نگاه کرد.چقدر آن خط ها مهم و خواستنی به نظرش می آمد.
در آن اتاق انگار هر چیز افقی بوی مرگ می داد.
کورش با تکان سر به پدر سلام داد و آرام حالش را پرسید.اما آنی همچنان سکوت کرده و به صبا و دستگاهها نگاه می کرد.صدایش با نجوایی آرام در اتاق پیچید. – من نفهمیدم- چه اتفاقی افتاد ... خیلی بی حال بودم ... یادم میاد که صدای فریاد بلند کورش شنیدم ... اما نفهمیدم چی شد.
صدایش کمی لرزش داشت.رنگش به وضوح پریده بود و با وجود بانداژ سفیدی هم که دور سرش پیچیده بود بی حالی صورتش بیشتر به رخ کشیده می شد.منصور به زحمت گفت: بهتره بری استراحت کنی.
کورش با احتیاط گفت: شما خودتون هم نیاز به استراحت دارید ... با این جا نشستن شما چیزی تغییر نمی کنه.
منصور خسته اما محکم گفت: چرا! تغییر می کنه.
- پس فقط به اندازه خوردن یک نوشیدنی گرم ...
با ورود دکتر عظیمی حرف کورش نیمه تمام ماند.او با لبخندی گفت: به به! جمعتون جمعه! یک مهمونی خانوادگی تو ICU . نظرت در این مورد چیه منصور؟!
منصور پوزخند تلخی زد و گفت: فکر کنم بعد از این راحتتر اجازه بدم ملاقات کننده ها به این بخش بیایند!
- از تو بعیده دکتر! ما اینجا کم بیمار نداشتیم ... خود تو همیشه با همراهان بیمار در عین اینکه برخورد خوبی داشتی اجازه ندادی آرامش بیمار رو بهم بریزند.
منصور با بغض گفت: ولی اون بیش تر از اونچه باید آرومه! ...
دکتر عظیمی به کورش اشاره کرد هر طور می تواند حتی برای دقایقی پدرش را از اتاق خارج کن.کورش به سمت پدر رفت.دست روی شانه های پهن او گذاشت و گفت: بابا! اگر همین طور روی این صندلی بنشینید مهره های کمر و گردنتون آسیب می بینه.شما که نمی خواهید صبا بعد از بیداری از شما پرستاری کنه.منصور نگاهی به چهره نگران دکتر عظیمی انداخت و نفس عمیقی کشید.
- دکتر،می خوام یک پرستار تمام مدت مراقبش باشه تا خودم برگردم.
گفت: وقتی سر حال تر برگشتی یک سری به اون پسر بچه بزن.
امروز باید حتما ویزیتش کنی.

منصور قبل از اینکه از جای بلند شود،لحظه ای دست صبا را فشرد.انگار می خواست به او بگوید زود بر می گردم.منصور متوجه نبود آنی تمام مدت با دقت رفتار او را زیر نظر دارد.
در اتاق استراحت پزشکان،فقط دو پزشک زن میان سال حضور داشتندکه با ورود آنها به بهانه ای اتاق را ترک کردند.منصور خود را روی کاناپه بزرگ انداخت و پاهایش را روی میز جلو مبلی دراز کرد.کورش از فلاسکی که روی میز بود برای پدرش چای ریخت.
منصور تعارف کرد : برای خودتون هم بریز.
کورش تمایل زیادی برای نوشیدن چای در خود می دید پس لیوانی هم برای خودش پرکرد.یک لیوان چای هم به دست آنی دادمنصور نگاهش را به لیوان چای دوخته بود در حالیکه بخار برخاسته از چای را با چشم دنبال می کرد،انگار با خودش حرف می زند نجوا گونه لب باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- اولین مرتبه که دیدمش فقط شش سالش بود!
با آن جلمه توجه کورش و آنی را به خود جلب کرد.هر دو اندکی متعجب و متأثر از لحن و حالت او به چهره اش خیره شدند.در نگاه منصور چیز غریبی موج می زد.حالتی داشت انگار حالا صبای شش ساله را پیش رو دارد!
- ختم پدرم بود!... من خیلی بهش وابسته بودم ... بعد از فوت مادرم،تمام زندگی من اون بود.وقتی مرد به شدت احساس تنهایی می کردم.اقوام درجه یک هم همگی مثل یک مشت کفتار،بعد از یک قهر طولانی به خونه ما اومده بودند و منتظر بودند ببیند پدرم چه تصمیمی در مورد ثروتش گرفته ... پدرم وصیت نامه اش رو تحویل وکیل جوانمون داده بود ... پدر صبا ... اون رو وکیل سابقمون قبل از مرگ پدرم معرفی کرده بود ... من ارتباط زیادی باهاش نداشتم ... اما اون روز،پیوندی ناگسستنی بین ما بوجود اومد ... من خسته از اون همه دو رویی و سنگدلی به باغ بزرگ خونه مون رفته بودم.صدای جمعیت و قرآن از داخل ساختمان به گوشم می رسید اما من کم کم محور درختی می شدم که گاهی اوقات تابستانها پدرم یک صندلی زیرش می گذاشت و رویش می نشست و مطالعه می کرد.نزدیک بود به گریه بیافتم که صدای کودکانه ای مثل صدای فرشته ها منو به نام خوشه و چقدر قشنگ! هنوز طنین صداش توی گوشمه" آقا منصور" ی که اون فرشته کوچولو به زبون آورد دلم رو لرزوند.بی اختیار به سمت صدا برگشتم.باور نمی کردم اون موجود کوچولویی که جلوم ایستاده انسانه! صبا جالبترین بچه ای بود که تا اون روز دیده بودم.یک جورایی خاص بود ... با همه فرق داشت.موهای روشن و مواجش رو که تا کمرش می رسید اطرافش رها کرده بود ... صورت گرد و سپیدش بخاطر سوز و سرما سرخی مطبوعی داشت.چشمان عسلی و خوش فرمش به وضوح می درخشید و لبای به شدت سرخش با لبخندی معصومانه به نظرم مثل غنچه نیمه باز شده ای می اومد ... وقتی چهره ماتم رو دید قدمی به سمتم آمد.لبخندش کمرنگ تر شد و گفت: آقا منصور شما هستید دیگه؟!
سرم را به آرامی تکان دادم.دوباره لبخندش جان گرفت و با هیجان گفت: این خونه مال شماست؟
از سوالش هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفت.چند قدم پیش رفتم و گفتم: بله.چطور؟
او نگاهی به اطرافش انداخت و با شیفتگی و حسرت گفت: خوش به حالتون!
با تعجب بیشتری پرسیدم: چرا خوش به حالم؟!
او با حالت قشنگی شانه های کوچکش را بالا انداخت و گفت: برای اینکه اینجا خیلی قشنگه و خیلی بزرگه و باغ داره و ...
ناگهان لحنش تغییر کرد و با هیجان بیشتری ادامه داد:خوش بحال بچه هاتون.حتما حسابی اینجا قایم باشک بازی می کنن ... گرگم به هوا هم خیلی خوبه ...
به حرفها و حالتش خندیدم و گفتم بچه ندارم
با ناراحتی گفت: زن هم ندارید؟
- نه! من هیچکس رو ندارم.
نمی دونم چرا باید در مورد بی کسی ام به یک دختر بچه شش ساله حرفی می زدم.اما گفتم ... دلم می خواست اون باز هم با اون لحن شیرین و چشمان درخشان کنجکاو برام حرف بزنه.چهره اش اندوهگین شد و نگاهش به برگهای زرد پاییزی زیر پاهایش خیره ماند..کمی مکث کرد و بعد گفت : چقدر بد!
با خنده گفتم: شاید بتونی جای دختر من باشی.
به سرعت گفت: نه! من خودم بابا دارم! اما با شما دوست می شم. یا شاید ...
یک مرتبه انگار چیز مهمی به خاطر آورده باشد با خوشحالی تقریبا فریاد زد: من دایی ندارم! شما دایی من بشید.باشه.
با همه وجودم گفتم: باشه!
وقتی شیفتگی اش را نسبت به خانه و تنهایی ام دیدم به او پیشنهاد دادم تمام قسمتهای عمارت و باغ را نشان دهم.دیگر،میهمانان مجلس،اندوه از دست دادن پدرم و تنهایی از یادم رفته بود و آن دختر بچه با نشاط و فرشته سا تمام ذهنم را مشغول خود کرده بود.نیم ساعت بیشتر همراه او بودم.دستان کوچک و نرمش در دستم بود و حتی چند بار برای اینکه حس کردم خسته شده او را در بغل گرفتم.عطرخوش کودکانه و آرام بخشش رو هنوز هم حس می کنم.من اون روزها به دنبال یک مسکن بودم و خداوند دارویی برای من فرستاده بود که داشت کم کم تمام قلبم رو مال خود می کرد!
تا وقتی یکی از پیشخدمتها به سراغمان آمد ما با سرخوشی مشغول تماشای خانه بودیم.او گفت پدر صبا با نگرانی دنبال دخترش می گردد.تازه آن وقت بود که فهمیدم او دختر وکیل جوانمان است.رضا یاوری وقتی دخترش را در آغوش من دید نفس راحتی کشید.اما چهره اش همچنان پریشان و منقلب بود.گویا همسرش پا به ماه بود و او صبارا به علت شیطنتهایش با خود آورده بود تا مادر کمی استراحت کند.
بعد از صرف شام تلفنی به خانه شد که برای رضا بود.درد زایمان همسرش شروع شده و او را به بیمارستان برده بودند.صنم را هم گویا به دست همسایه ها سپرده بودند.وقتی جریان را شنیدم و دست پاچگی رضا را دیدم پیشنهادی به او دادم که کمی مرددش کرد.می دانستم مجبور است اول صبا را به دست کسی بسپارد و بعد نزد همسرش برود.این مسئله وقت زیادی از او می گرفت.پس دل به دریا زدم و گفتم: بذار دخترت اینجا بمونه.قول می دم مثل چشمام ازش مراقبت کنم.
با تردید نگاهم کرد و به شدت به فکر فرو رفت.اصرار کردم و گفتم قدسی خانم،پیشخدمت منزل هم هست و هواش رو داره.صبا با شنیدن پیشنهاد دست پدر را گرفت و با التماس گفت: بابایی،اجازه بده دیگه!
او متعجب به دخترش نگاه کرد و گفت: یعنی دلت می خواد بمونی؟
او سرش را معصومانه و ملتمس تکان داد و رضا با خنده گفت: باور نمی کنم!
صبا سمت من آمد.دستم را گرفت و گفت: دایی منصور هنوز چندتا اتاق رو نشونم نداده.
بالاخره رضا موافقت کرد و یکراست به بیمارستان رفت.وضع مهین خانم خیلی نگران کننده بود ... بچه اش دو ساعت بعد از تولد فوت کرد و خودش هم حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.من خیلی زود جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم خودم قضیه رو برای صبای کوچک توضیح بدم.
اون شب،شب فراموش نشدنی و خاطره انگیزی برای من بود.برای اولین بار در عمرم کنار تخت خواب دختر بچه ای نشستم و برایش قصه تعریف کردم تا بخوابد.او که کمی ترسیده بود دستم را محکم در دستش نگه داشته و همانطور به خواب رفت.چقدر معصوم و شیرین بود.
من هر طور می تونستم چند روزی صبا را پیش خودم نگه داشتم.اوضاع خانه رضا بهم ریخته بود.خانواده اش به علت فوت ناگهانی شوهر خواهرش نتوانسته بودند از شیراز به تهران بیایند.خانواده و خواهر مهین خانم هم آن زمان اروپا زندگی می کردند.پدر و مادرش هم که فوت کرده بودند.اوضاع خوبی نبود.بالاخره خاله پیر مهین به دادشان رسید و صبای کوچک من هم بعد از سه روز به خانه شان برگشت.البته روز آخر خودش هم بی قراری می کرد و از اینکه برادر کوچیکش مرده به شدت افسرده و غمگین بود.
منصور آه عمیقی کشید.جرعه ای از چای سرد شده اش نوشید و ادامه داد: از اون روز به بعد صبا تکه ای مهم از زنگی من شد.ما با هم در مورد هر چیزی حرف می زدیم و ابراز عقیده می کردیم.اون اکثر سوالات خودش رو از من می پرسید و برایم شیرین زبانی می کرد.من هم پاسخ سوالات بی پایانش رو با دقت می دادم.برای او و صنم لباس و اسباب بازیهای رنگارنگ می گرفتم و هر چند وقت یکبار با اصرار دو خواهر رو به خانه ام می بردم.قدسی خانم هم عاشق بچه ها شده بود و حسابی به آنها می رسید.من دیگر درد بی پدری و تنهایی رو کمتر حس می کردم و روابطم هر چه می گذشت با خانواده یاوری عمیق تر و وسیع تر می شد.کم کم به عضوی از خانواده شان تبدیل شده بودم که حتی در میهمانیهای خصوصی دعوتم می کردند ... من هم مثل یک دایی واقعی،مهربان و دلسوز به بچه ها و بخصوص صبا محبت می کردم.نمی دونستم او هم روز به روز به من بیشتر وابسته می شود ... نمی دونستم بالاخره روزی تفاوت مرا با یک دایی به خوبی می فهمه.من فقط عاشق اون بودم و تمام عشقم رو بی دریغ نثارش می کردم.
وقتی جملات آخر را بر زبان می آورد صدایش لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود.
کورش هم چشمانش نمناک شده و هنجره اش را بعضی سمج می فشرد.آناهیتا اما با چهره ای به شدت درهم و حالتی متفکر به چهره منصور خیره بود.لحظاتی در سکوتی سنگین،انگار زمان متوقف شده گذشت تا اینکه با خوردن تقه ای به در و ورود دکتر عظیمی هر سه به خود آمدند.منصور قطره اشکی را که روی گونه اش جاری بود پاک کرد.چهره مردانه اش را بیشتر درهم کشید و چای اش را تلخ نوشید.
کورش ویلچر آنی را آرام به سمت اتاقش هدایت کردو در همان حال به رفتار و حرفهای پدرش می اندیشید.وقتی به دختر کمک کرد روی تخت دراز بکشد لحظه ای به چهره اندوهگین او نگاه کرد و گفت: تا به حال بابا رو این طوری ندیده بودم ... اون حتی برای ما زیاد از گذشته ها حرف نمی زنه.
- یعنی اولین بار بود این داستان رو شنیدی؟!
کورش متفکرانه سر تکان داد.
- براش نگرانم.اون خیلی به صبا وابستگی داره ... می ترسم از پا بیافته.
بعد لبخندی کم جان بر لب آورد و ادامه داد: بهتره استراحت کنی.من هم می رم پایین ... کاری داشتی خبرم کن.
کورش داشت می رفت که آنی گفت: ممنون که به حرفهام گوش دادی.
کورش لبخندی دوستانه به رویش پاشید و از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه هوا به طور کامل روشن شد،کورش با نوید تماس گرفت و اتفاقاتی را که افتاده بود خلاصه در چند جمله کوتاه برای او تعریف کرد.هنوز یک ساعت نگذشته بود که نوید همراه مامان مهین،صنم و مجید در بیمارستان بودند.
وضعیت صبا چون ساعاتی قبل بود و آنی هم در خواب عمیقی به سر می برد.منصور نیز به اصرار دکتر عظیمی و کورش در یکی از اتاقهای خالی بخواب رفته بود.ملاقات کنندگان صبا و آنی را از دور دیدند و با اندوه و نگرانی رفتند تا بعد از ظهر باری دیدار آنها باز گردند.

با صدای اذان چشمانش را آرام گشود.اتاق خالی بود و نور خورشید با سخاوت تا میان اتاق کشیده می شد.دیگر از ابر و باران خبری نبود و فقط صدای وزش باد از میان درز پنجره به گوش می رسید.آنی در اتاق خالی چشم گرداند و به زحمت روی تخت نشست.سرش هنوز کمی گیج می رفت و بدنش دردناک بود.آن خواب عمیق خستگی را تا حد زیادی از وجودش به در کرده و بجای آن کسالتی غریب به جانش ریخته بود.همان دم پرستاری از در وارد شد.به بدنش لبخندی زد و با مهربانی گفت: خوب خوابیدی؟
آنی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- چند مرتبه من و آقای کیانفر بت سر زدیم،اما اونقدر خوابت عمیق بود که متوجه هیچ چیز،حتی سر و صدای بیمارستان نمی شدی ... اون قرص خوابی که بهت داده بودم تأثیر زیادی روت داشت ... فکر کنم باید یکی هم به آقای کیانفر بدم! طفلک از دیشب تا بحال اصلا نخوابیده.مدام یا به تو سر می زد،یا به پدر و مادرش.
بعد لبخندش را پر رنگ کرد و در حالیکه بالش های پشت آنی را مرتب می کرد ادامه داد: معلومه خیلی به هر سه نفر شما علاقه داره.آنی آه عمیقی کشید و بعد پرسید: از صبا چه خبر؟
- مادرتون؟ راستش حال ایشون تغییری نکرده.بیچاره آقای دکتر هم خیلی ناراحت هستند.
دختر به بالش ها تکیه داد و پرستار با گفتن اینکه حالا برایش غذا می آوردند او را ترک کرد.
با بی میلی چند قاشق غذا به دهان گذاشت و بعد میز را به عقب هل داد.شال نارنجی رنگش را که برایش کنار تخت گذاشته بودند روی سر انداخت و از تخت به زیر آمد.قبل از غذا پرستار کمکش کرده و لباس راحتی را که کورش از خانه برایش آورده بود به او پوشانده بود.یک پیراهن خواب با پارچه ای ضخیم آبی رنگ که طرحهایی از گل های ریز صورتی روی آن بود.آنی به علت مدل دخترانه لباس و اینکه اندازه ای تا کمی بالای قوزک پائین می رسید و در حقیقت کمی برایش کوتاه بود،فهمید که لباس متعلق به ثمره است.در هر حال وقتی از اتاق خارج می شد فکر می کرد لباسش به اندازه کافی پوشیده است.
سرش در محل شکستگی هنوز دردناک بود و حس می کرد برای راه رفتن باید دستش را دیوار بگیرد مبادا سرش گیج رود.
چند متری از اتاقش دور نشده بود که در آسانسور روبرویش باز شد و کورش با کیسه ای در دست از آن خارج شد.با دیدن آناهیتا متعجب و کمی عصبانی قدمهایش را تند کرد.
- تو اینجا چه کار می کنی؟
آنی پاسخی نداد.کورش حالا به او رسیده بود.بی آنکه لمسش کند او را به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
- برگرد توی اتاقت.برات مانتو آوردم،گذاشتم توی کمد اتاقت.چرا با لباسهای خواب راه افتادی تو راهرو؟
آنی اخمی کرد و گفت: هوا خوبه ... لباسم هم آستین بلند داره ... دامن بلند داره ...
- بله،اما لباس خوابه.درست نیست.
آنی با حرص گفت: اینجا بیمارستانه ... خیابون نیست.من هم هر جوری دلم بخواد میام بیرون.
کورش لحظه ای به چشمان خشمگین او نگاه کرد.
- این طوری حالت خوبی نداری ... من که نمی تونم همه چیز رو برات توضیح بدم.یک کم صبر کن برات مانتو بیارم.
از او دور شد و آنی را متعجب بر جای گذاشت.
دختر،منظور او را خوب درک نکرده بود،اما حالتی در کورش وجود داشت که تنها او را آزرده نمی کرد حتی حس غریب و خوشایند در دلش می نشاند.
با کمک کورش مانتوی کوتاه خاکستری رنگش را پوشید.کورش با لبخند گفت: حالا بهتر شد.
آنی خواست موهایش را از مانتو بیرون بکشه که کورش مچ دستش را به نرمی گرفت و گفت: اینطوری بهتره.بذار این آبشار سرکش کمی مهار شه!
آنی با حیرت پرسید: چی بشه؟!
کورش بجای جواب پرسید: حالا کجا می خواستی بری؟
- پیش صبا.
چهره کورش به غم نشست .
- صبا رفته تو کما ... دکتر عظیمی می گفت معلوم نیست کی بیدار شه.
آنی حس کرد پاهایش سست می شود.دستش را به دیوار تکیه داد و گفت: یعنی ممکنه بمیره؟!
کورش دوباره به چهره رنگ پریده و نگران آنی نگاه کرد.
- ما باید دعا کنیم ... من مطمئنم صبا دووم میاره ... محله اون مارو ترک کنه.
اون تازه تو رو پیدا کرده حالا چطور می تونه به این زودی تنهات بذاره؟!
آنی پشت به کورش کرده و در حالیکه به سمت اتاقش بر می گشت گفت: می خوام تنها باشم.
کورش بی توجه به او از پی اش رفت.
- برات یک کم خوراکی آوردم.کمپوت،میوه و کیک ... می بینم غذات رو هم نخوردی ...شاید یک کیک و یک لویان آب میوه بد نباشه.
آنی انگار حرفهای او را نمی شنود،روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد.
- من کِی از اینجا می رم؟
- منظورت اینه که کِی مرخص می شی؟
- اوهوم ... همین که تو گفتی.
- فردا صبح می تونی مرخص بشی ... اما باید چند روزی تو خونه استراحت کنی و حسابی مراقب باشی.من با مامان مهین صبحت کردم اون گفت میاد پیش ما می مونه.
دختر بی آنکه عکس العمل خاصی نشان بدهد با مانتو روی تخت دراز کشید.پتو را تا روی سر بالا آورد و در حالیکه پشت به کورش می کرد گفت: می خوام بخوابم.
کورش نگاه پر اندوهش را به او که زیر پتو مچاله شده بود دوخت.لحظاتی همان گونه نگاهش کرد و بعد بی آنکه حرفی بزند اتاق را ترک کرد.
ثمره وقتی متوجه اتفاقات افتاده شد عکس العمل وحشتناکی داشت.با صدای بلند گریست.به آنی ناسزا گفت و چند ساعت خودش را در اتاقی محبوس کرد.کورش،نوید و مامان مهین سعی داشتند او را آرام کنند و دلداری دهند و بالاخره وقتی کمی آرام شد همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند.حالا راحله و رامین هم که تا آن لحظه دانشگاه بودند از موضوع مطلع شده و به بیمارستان رفته بودند.
هر کدام به نوبت از پشت شیشه جسم بی حرکت و صامت صبا را نگاه کرده،اشک بودند و ثمره بیش از همه.او حتی حاضر نشد به دیدن آنیتا برود.مهین و صنم هم دل خوشی از آنی نداشتند اما تجربه به آنها یاد داده بود خوددار باشند و احساسات خود را پشت پوششی از آرامش حفظ کنند.
بالاخره روز بعد آنی مرخص شد و به خانه بازگشت.خانه ای که بیش از گذشته در آن احساس غربت می کرد.قرار بود مهین و نوید هم به خواهش منصور چند روزی میهمان آنها باشند تا حال آنی بهتر شود و صبا هم به خانه باز گردد.بازگشتی که هیچ کس از آن مطمئن نبود.
سومین شب پس از حادثه بالاخره منصور به خانه اش بازگشت تا اولین شب را بدون همسرش در خانه به صبح برساند.چند روز دیگر گذشت.ثمره همچنان با آنی سر سنگین بود و حتی حالش را نمی پرسید.آنیتا هم تلاش برای برقراری ارتباط با او نمی کرد.
یک شب که منصور،مانند آن اواخر،دیروقت به خانه بازگشت.کورش،نوید و مهین را دید که در اتاق نشیمن چایی می نوشیدند.
تلویزیون خاموش بود و آنها نیز با چهره هایی که مشخص بود روزهاست رنگ خنده به خود ندیده روی مبل ها نشسته بودند.
منصور پالتو اش را روی چوب لباسی جلوی در ورودی آویزان کرد و به سمت آنها رفت.از چهره و اندامش خستگی می بارید و در آن مدت به وضوح پیر و شکسته شده بود.مهین با دیدن او از چشمان همیشه نمناکش قطره ای اشک چکید.با دستمالش سریع اشک را پاک کرد و به سلام دامادش پاسخ داد.کورش و نوید هم به منصور سلام کردند و از خواستند کنارشان بنشیند.
منصور اندکی متعجب روی مبلی نزدیک مهین نشست و پرسید: چیزی شده؟
مهین با بغض گفت: چه خبر از صبا؟ تغییری نکرده؟
منصور سرش را پایین انداخت و با اندوهی مشخص گفت: نه ... اما من مطمئنم حالش خوب می شه.
هیچ چیز نگران کننده خاصی در موردش وجود ندارهک.
مهین به گریه افتاد.
- یک هفته گذشته ... منصور اگر چیزی هست به من بگو.چرا بَچَم به هوش نمیاد؟!
بغض در گلوی هر سه مرد نشست.کورش بجای پدر گفت: مامان مهین آروم باشید. شما که می دونید اغما چیه.
فقط باید صبر کنیم . بعضی ها حتی ماهها و شاید سالها توی کما می مونند.اما بعد بیدار می شوند و مثل آدمهای عادی به زندگیشان ادامه می دهند.
مهین کمی دیگر گریست و کورش و نوید سعی در تسلایش داشتند.منصور اما حرفی نمی زد.او خود نیازمند تسلی بود و به شدت درمانده و پریشان.
بالاخره مهین با کلام محکم نوید بغضش را مهار زد و در حالیکه لبهایش بر اثر کنترل بغض به سمت پایین مایل شده بود،چشم به گلدان خالی روی میز مقابلش دوخت.
نوید با ناراحتی رو به منصور گفت: منصور خان ... ما برای گفتن مطالب مهمی منتظرتون بودیم.
چهره منصور رنگ نگرانی به خود گرفت.
- چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟!
- اتفاق خاصی نیافتاده ...
فقط یک مسئله ای در مورد دخترهاست.
ثمره و آناهیتا هر دوشون به شدت منزوی و غمگین هستند.وضعیت ثمره حتی به نظر من بدتر شده.اون وجود آناهیتا رو توی این خونه به سختی تحمل می کنه.امروز با مامان مهین حرف زده و گفته حتی از شنیدن صدای قدمهاش توی این خونه احساس بدی پیدا می کنه ...! این خیلی بده.من فکر می کنم دوری شما هم از خونه باعث فشار روحی بیشتری روی ثمره شده ...
منصور کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید و گفت: این روزها من اصلا حال خودم رو نمی فهمم ... حتی چند تا عمل مهم رو به همکارانم سپردم.می دونم از خونه،از بچه ها و از بیمارام غافل شدم.می دونم کم آوردم ...من دیگه جوون نیستم.دیگه از نظر روحی و جسمی قدرت سابق رو ندارم.
کورش هیجان زده و پریشان خواست حرفی بزند که منصور دستش را به نشانه مکث او بالا برد و ادامه داد:
اما این رو هم می دونم که به عنوان پدر خانواده مسئولیت بزرگی به دوش دارم ... من کم کم خودم رو پیدا می کنم ... متأسفم که این مدت همه چیز رو رها کردم.صبا وقتی به هوش بیاد و بفهمه چقدر بد عمل کردم ازم نا امید می شه ... من همین فردا با ثمره حرف می زنم.اون نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.

نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
مهین گفت: به نظر من حق داره .اون فقط چهارده سالشه و تا امروز رنگ غم و غصه رو به خودش ندیده.
کورش حیرت زده پرسید: یعنی شما هم مثل اون فکر می کنید؟
فکر می کنید آنی باعث همه این مشکلات شده؟
- شاید نه به طور مستقیم.اما اون ...
نوید گفت: مامان از شما بعیده.هر بچه ای برای پدر و مادرش مشکلاتی داره.اگر برای حل مشکلاتش از اونها کمک نگیره باید چی کار کنه و به کی پناه ببره؟!
- می دونم.شماها درست می گید.اما منظور من اینه که ما باید قضیه رو از چشم ثمره ببینیم و سعی کنیم باهاش مدارا کنیم.
منصور گفت: اون باید بفهمه که وجود آنی از زندگی ما و خودش جدا نیست.مشکلات و مسائل اون به همه ما مربوطه و اتفاقاتی هم که افتاده خارج از اختیار آنی بوده.ثمره اگر دختر من و صباست باید این چیزها رو بفهمه ... اگر هم روی حرف خودش بمونه مجبورم اعتراف کنم من و صبا توی تربیتش کوتاهی کردیم.
مهین با دلخوری گفت: شما دو نفر هیچ کوتاهی نکردید.بخصوص صبا که تمام زندگیش رو برای کورش و ثمره گذاشته ... اما حرف من اینه که بهتره یکی از دخترها یک مدتی توی این خونه نباشه.
منصور به مادرزنش که فقط چند ماه از خودش بزرگتر بود نگاه کرد و گفت: بابت نگرانیتون ممنونم.اما این جا خونه خونه هر دوی اونهاست و ثمره باید این رو قبول کنه.فعلا اون در جایگاه تصمیم گیری نیست و باید بفهمه اوضاع همیشه بر وفق مرادش پیش نخواهد رفت.
مهین با حرص گفت: مثل همیشه وقتی چیزی به نظرت درست میاد لجباز می شی! ثمره فقط یک بَچَه ست.نباید تحت فشار باشه.اون بخاطر مادرش به اندازه کافی غصه می خوره.حقش نیست آنی هم بشه آیینه دقش!
کورش با ناراحتی گفت: مامان مهین این حرفها چیه؟! آنی هم مثل ثمره نوه شماست.
- ولی اون درست مثل پدرش،دلش از سنگه ! تو این چند روز فهمیدم این دختر یک ذره احساس تو وجودش نیست! دریغ از یک قطره اشک برای مادرش. دریغ از یک کم پشیمونی.نه یک کلام با آدم حرف می زنه،نه حتی حال مادرش رو می پرسه.انگار فقط ...
منصور با لحنی گله مند گفت: بس کنید مهین خانم! از شما بعیده!
مهین بی توجه به او ادامه داد: رفتارهاش درست مثل پدر گور به گور شدشه! همونقدر بی رحم و از خود راضیه!
اینبار صدای اعتراض نوید بلند شد.
- مامان مهین دیگه کافیه.
- من دیگه نمی تونم این دختر رو تحمل کنم ... فردا از این جا می رم.اگر صلاح بدونی ثمره رو هم با خودم می برم.
کورش ناراحت و ناباور گفت: این طوری آنیتا خرد می شه. اون به اندازه کافی ناراحت هست.فکر می کنید الان خوشحاله؟
من مطمئنم اگر ناراحتیش بیشتر از ما نباشه،کمتر هم نیست. فقط نمی تونه احساساتش رو بروز بده.به نظر من اون چون گریه نمی کنه و حرف نمی زنه بیشتر از ما عذاب می کشه.شما ، خاله صنم،دایی نوید و حتی من رو دارید که کمی درد و دل کنید و سبک بشید.ما هم هیچ کدوم تنها نیستیم ... اما آنی ... اون برای کی می تونه حرف بزنه؟ از این ها گذشته همه ما می دونیم صبا چه احساسی نسبت به اون داره.
وقتی صبا برگشت چطور می تونید توی چشماش نگاه کنید و بگید دخترش رو تنها گذاشتید؟! حتی اگر دختر مغرور و بی احساسی هم باشه ما بخاطر صبا نباید رهاش کنیم.نباید اجازه بدیم فکر کنه اون رو مقصر می دونیم.
از نگاههای متعجب و خیره آنها،ساکت شد.حس کرد زیادی حرف زده،اما نمی توانست بی تفاوت باشد.لحظه ای چهره هر سه نفر را از نظر گذراند.منصور متفکر به نظر می رسید.نوید بهت زده و نگران و مامان مهین با پوزخندی کمرنگ و ناباورانه براندازش می کرد.پوزخندی که گرچه به سختی قابل تشخیص بود اما حرفهای زیادی در خود داشت.حرفهایی که هیچ کدام خوشایند کورش نبود.او مهین را همیشه مانند مادر بزرگ و بلکه مادرش دوست می داشت و هرگز چنان نگاهی را از او به خاطر نمی آورد.
کلافه از جایش بلند شد و با گفتن اینکه خسته است و می خواهد بخوابد به اتاقش رفت.
به محض دور شدن او مهین با نگرانی رو به منصور گفت: مراقب کورش باش منصور! مبادا گرفتار این دختر بشه! ما برای این بچه آرزوهای بزرگی داریم!
منصور عرق پشت لبش را پاک کرد و گفت: من به کورش اعتماد دارم.درسته که یک کم احساساتیه اما در عین حال عاقله ...
نوید هم نگاهی به منصور کرد وگفت: اما به نظر من اون نسبت به آنی احساسات خاصی پیدا کرده ... شاید ترحم ... شاید هم حس مسئولیت ... شاید هم ...
- همون طور که گفت بخاطر صبا احساس مسئولیت می کنه،که به نظر میاد این احساس مسئولیت خیلی قویه!
مهین در حالیکه فنجانهای چای را در سینی می چید گفت: انشاءا ...
که یکی از همین هاست.
داشت می رفت که منصور گفت: مهین جان یک لحظه بنشینید.
مهین با نفس عمیق سر جای اول خود نشست.
- می دونم این مدت بخاطر ما دچار زحمت شدید ...
- این حرفها چیه؟ مگه ما با هم تعارف داریم ...
- نه،اجازه بده من حرف بزنم ... اوضاع خونه حسابی بهم ریخته شده.شما بهتر از من می دونید که درست نیست من و کورش و آنی تو این خونه تنها باشیم.من که صبح تا شب نیستم،کورش هم اگر بخواد صبر کنه با من خونه بیاد آنی تمام روز تنها می مونه و این اصلا درست نیست.پس بردن ثمره منتفی می شه.
بدبختانه نه اون و نه آنی هیچ کدام اهل پخت و پز نیستند و اگر کسی اینجا نباشه ممکنه شام و ناهارشون بشه شیر و کیک ... از طرفی با این اوضاع روحی که دارن نمی شه رهاشون کرد ... من می دونم این مدت حسابی از خونه و زنگی خودتون غافل شدید اما خواهش می کنم فردا رو هم بمونید تا من با عفیفه خانم صحبت کنم بیاد چند روزی اینجا بمونه.
نوید و مهین کمی تعارف کردند که می توانند بیشتر بمانند اما منصور سر حرف خود بود.
روز بعد اولین کار منصور این بود که با عفیفه خانم تماس بگیرد.زن میان سال که همه بچه ها را خانه بخت فرستاده و تنها زندگی می کرد در مقابل مبلغ پیشنهادی کار فرمایش با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفت و همان روز عصر با ساکی در دست راهی خانه شان شد.
برای سکوت چند روزه اش،تنها اتاق خواب طبقه پایین را به او دادند تا کاملا راحت باشه.
مهین هم تا بعد از شام آنجا ماند و تمام توضیحات لازم را به عفیفه خانم داد و تاکید اگر مشکلی پیش آمد سریع با او تماس بگیرد.
بعد از رفتن میهمانان منصور نفس عمیقی کشید.هیچ چیز را بیشتر از استقلال دوست نداشت و از اینکه حس کند افرادی بخاطرش در تنگنا قرار گرفته اند،بسیار معذب و پریشان می شد.
قبل از خواب به اتاق ثمره رفت تا با او در مورد شرایط تازه شان و رفتاری که او باید در پیش بگیرد صحبت کند.حرفهای پدر و دختر به دو ساعت کشید و منصور به هر ترتیب بود توانست دخترش را آرام کند و او را وادار کند تحملش را بیشتر کند تا خودش کمتر عذاب بکشد.در آخر هم حرف به صبا کشیده شد و دختر دقایقی طولانی در آغوش پدر گریست.منصور آنقدر او را نوازش کرد و دلداری داد تا اینکه ثمره بخواب رفت.سپس نگاهی عمیق و پر از درد به چهره افسرده دخترش کرد،پیشانی او را آرام بوسید و با بغض از اتاق بیرون آمد.لحظه ای ایستاد و به در اتاق آنی که مثل همیشه بسته بود نگاه کرد.به سمت اتاق چرخید اما مردد پشت در مانده بود ...به راستی که آن دختر دیوار عظیمی از سکوت و غرور به دور خود کشیده بود که عبور از آن سخت و دشوار می نمود.به یاد حرفهای کورش افتاد" چه کسی هست تا این دختر را دلداری دهد؟! چه کسی هست تا حرفهایش را بشنود؟ " از درک تنهایی دختر دلش به درد آمد.احساسش به او می گفت داخل برو و با او حرف بزن اما عقلش می گفت که عکس العملهای آنی قابل پیش بینی نیست و ممکن است کار از آنچه هست خراب تر شود.
نگاه اندوهبارش را با آهی از در اتاق گرفت و به اتاق سرد و خالی خودش رفت.
چند روز دیگر مانند اینکه قرنها طول بکشد در انتظاری تلخ گذشت.
هنوز تغییری در وضعیت صبا حاصل نشده بود.همه هر روز پریشان تر و نگران تر می شدند.منصور بخاطر اصرارها و حرفهای دکتر عظیمی و آقا مجید و کورش به مطب می رفت و بیماران را ویزیت می کرد اما تمام اوقات بی کاری اش را کنار صبا می ماند و باز شبها بخاطر فرزندانش سعی می کرد دل از صبایش بکند و برای شام خود را به خانه برساند.


کم کم اشعه های نورانی خورشید شب را پس می زدند و آسمان شهر را روشن می کردند.روزی دیگر داشت بی تفاوت به هر اتفاقی در زمین آشکار می گشت.
منصور جانمازش را جمع کرد و درون کمد گذاشت.به جانماز دست نخورده صبا نگاه کرد.بی اختیار دست برد و آن را برداشت.سجاده را گشود و عطر مقنعه آبی رنگش را به مشام کشید.کم کم چشمه اشکشی می جوشید که با شنیدن صدایی گوش تیز کرد. صدای گریه ثمره را شناخت.با سرعت جانماز و سجاده را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون دوید.در اتاق ثمره را گشود و با نگرانی وارد اتاقش شد.ثمره روی تخت نشسته،موهای خرمایی اش اطراف صورت پریشان بود و با صدای بلند هق هق می کرد منصور او را در آغوش کشید و سعی کرد آرامش کند.
- چی شده بابا؟ چرا اینطوری گریه می کنی؟ آروم باش دخترم ...
اما گریه ثمره در آغوش پدر شدیدتر شد.از صدای او کورش و آنیتا هم بیدار شده و به اتاقش آمده بودند.کورش نزدیک خواهر کوچکش رفت.دستی به سرش کشید و در حالیکه دلش از شنیدن صدای گریه و ناله او ریش می شد گفت: آروم باش ثمره ...
چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟
ثمره لحظه ای سر آغوش پدر بیرون کشید.خواست دست برادرش را بگیرد که چشمش به آنی افتاد.او با چهره ای گرفته روبرویش به دیوار تکیه زده و تماشایش می کرد.با دیدن او ثمره انگار ناگهان منفجر شد و صدای فریاد بلندش تمام فضای خانه را پر کرد.
- همش تقصیر توئه! چرا برگشتی؟ تو که هیچ کدوم ما رو دوست نداری چرا برگشتی؟ چرا حالا که این همه بلا سرمون آوردی از اینجا نمی ری؟
- بس کن ثمره ... دیگه کافیه.
منصور تلاش می کرد او را ساکت کند و کورش با نگرانی به آنی خیره شده بو.
- از وقتی اومدی فقط ما رو اذیت کردی ... مامان عزیزم رو آزار دادی ... اونقدر آزارش دادی که سکته کرد ... تو حق نداشتی مامانم رو از من بگیری ... ازت متنفرم ... ای کاش هیچ وقت بر نمی گشتی ... هیچ وقت.
منصور دو طرف بازوی او را گرفت و محکم تکانی داد و فریاد زد: بس کن ... گفتم تمومش کن.من با تو حرف زده بودم ثمره! نزده بودم؟!
اما آنی دیگر حالت عادی نداشت.حرفهای ثمره تأثیر خود را بر وجود شکننده دختر گذاشته بود.او به طرزی غیر عادی نفس نفس می زد.رنگش پریده بود و بدترین افکار ممکن در ذهنش جولان می دادند.کورش که تمام حواسش پی او بود چند قدم به سمتش رفت و با لحنی دلداری دهنده و در عین حال مضطرب گفت: ثمره حالش خوب نیست ... باید درکش کنی ... حرفهای رو جدی نگیر ...
آنی بی توجه به حرفهای کورش به اتاق خودش برگشت.
کورش مستاصل آهی کشید و رو به ثمره که هنوز به شدت می گریست گفت: رفتارت خیلی بد بود.می دونم چقدر بخاطر مامان ناراحتی اما آنی که به عمد این کارها رو نکرده.
منصور گفت: چی شد بابا یک مرتبه این کار رو کردی؟ تو که حالت خوب بود.
ثمره که انگار گریه اش تمام ناشدنی بود گفت: خواب دیدم مامان مرده ... همه دور جمع بودیم . آنی هم بالا سر مامان ایستاده بود و با همون قیافه همیشگی اش به من زل زده بود.
انگار داشت می گفت: دیدی مامانت رو کشتم! آه بابا! ازش بدم میاد!
کورش طرف دیگر تخت نشست و گفتک این فقط یک خواب بد بوده.خواب های ما،تأثیرات اتفاقات و افکار روزانه ما هستند.تو نباید اجازه بدی یک خواب اینقدر رویت تأثیر بگذاره که با خواهرت بد رفتاری کنی.
- اون خواهر من نیست!
کورش رو به پدر گفت: بهتره شما با آنی صحبت کنید ... من کنار ثمره می مونم.
هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.

هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.
کورش به دیدن او مثل برق از جا جهید.منصور هم ثمره را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد.آنی با سرعتی باور نکردنی پله ها را پیموده و در آستانه خروج از خانه بود.منصور داد زد: صبر کن آنیتا.بذار باهات حرف بزنم.
اما قبل از اینکه جمله اش تمام شود در با صدایی محکم پشت سر آنی بسته شد.کورش وحشت زده به پدر خیره شد و بی لحظه ای درنگ از پی او دوید.منصور باز هم فریاد زد: با ماشین برو دنبالش.بهتره بجای من تو باهاش حرف بزنی.
کورش پله ها را سه تا یکی پیمود،گرم کنی را از روی جالباسی جلوی در قاپید و از در خارج شد.
در حیاط را گشود و وقتی سوار بر پاترول سیاه رنگش از حیاط خارج شد دیگر بازنگشت تا در را ببندد.
وقتی به سر کوچه رسید لحظه ای ماشین را نگه داشت و دو طرف خیابان را از نظر گذراند.آناهیتا از سرازیری خیابان با سرعتی عجیب می دوید.تقریبا به سر خیابان اصلی می رسید که کورش کنار پایش ترمز زد.آنی بی توجه به او راه خود را به طرف پیاده رو کج کرد.کورش پیاده شد و به دنبالش دوید.
- صبر کن آنی ... صبر کن ... برای چی از من فرار می کنی؟
آنی ایستاد.سینه و شانه هایش بر اثر دویدن و نفس نفس زدن به شدت بالا و پایین می رفت و کلمات به زحمت از دهانش خارج می شد.
- همون طور ... که ... اومدم ... بر می گردم ... از تو ... فرار نمی کنم.
کورش هم که اندکی نفس نفس می زد خم شد و کف دستهایش را روی زانویش گذاشت.
- باشه برو ... فقط بذار به عنوان یک دوست تو رو به هر جایی که مایلی برسونم.
بعد سر پا ایستاد به آنی که شالش روی شانه هایش رها بود نگاه کرد و با لبخند گفت: تا گرفتارمون نکردی راه بیفت.
دختر متعجب به او نگاه کرد و کورش به شالش اشاره کرد.آنی پوزخندی زد و شال را روی سرش کشید.کورش دست دراز کرد و ساک او را به آرامی از میان انگشتانش بیرون آورد.آناهیتا دیگر مقاومتی نکرد و بی حرف به دنبال کورش رفت.
وقتی سوار ماشین شدند،کورش بالافاصله بخاری را روشن کرد.هوای سرد صبحگاه پائیزی او را که تنها تی شرت و گرم کن خانگی به تن داشت به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
آنی نیم نگاهی به او انداخت.کورش گفت: بعد از اون همه هیجان و یک کم دوندگی نباید سرمای زیادی حس کنم ... اما واقعا سردمه!
بعد با لبخندی معنی دار ادامه داد: تو احتمالا قهرمان دوی سرعت مدرسه نبودی؟!
آنی به تلخی گفت: نمی دون چرا با تو اومدم! و چرا الان اینجا هستم ... ! ای کاش دنبالم نمی اومدی!
- فکر کردی به این راحتی تو رو رها می کنیم؟! ما تازه پیدات کردیم.
- به من دروغ نگو.می دونم تو هم دلت می خواد من اینجا نباشم.
مثل ثمره،مثل مامان مهین،مثل راحله ...
کورش حیرت زده گفت: راحله؟! اون اتفاقا خیلی تو رو دوست داره.در مورد ثمره هم باید بگم اون فقط بخاطر صبا تحت فشاره.تو نباید حرفهاش رو جدی بگیری.
- حرفهای اون جدی بود ... خیلی جدی ... حرفهای اون واقعی هستند.اون راست می گه و این چیزیه که من منتظر شنیدنش بودم.من می دونستم که با اومدنم برای شما بدبختی آوردم ... برای رفتن هم فقط یک بهونه می خواستم ... ثمره تقصیر نداره.اون فقط حرف درست زد.من دیگه نمی تونم بمونم ... اگر ... اگر صبا بمیره ...
کورش با لحنی محکم گفت: اون حالش خوب می شه.بابا امیدواره.دکتر عظیمی امیدواره،ما هم باید امید داشته باشیم.
ناگهان آنی فریادزد: اگر مرد چی؟ نه،من صبر نمی کنم تا اون وقت همه شما با نگاهاتون منو شکنجه بدید.
حالا تن صدای کورش هم بالا رفت.
- تو از چی فرار می کنی؟ از عذاب وجدان؟ از نگاههای دیگران؟ یا اینکه فکر می کنی کارت تموم شده و حالا می تونی با خیال راحت برگردی به همون خراب شده ای که ازش اومدی؟!
آناهیتا حیرت زده با دهانی نیمه باز به او خیره شد و کورش با همان لحن ادامه داد: پدر من و صبا که درست مثل مادر خودم دوستش دارم سالها دنبال تو می گشتند.بعد درست موقعی که فکرش رو هم نمی کردند خودت پیدات شد.فکر می کنی نفرت و سردی وجود تو رو حس نکردند؟ هیچ فکر کردی چرا با جهانگیر در افتادند در حالیکه حرفهای تو رو کاملا باور نداشتند؟! صبا می خواست با چنگ و دندون تو رو حفظ کنه.تو دخترش هستی.
اون تو رو به وجود آورده و علاوه بر احساس مسئولیت احساس مادری اش اجازه نمی ده تو رو به حال خودت رها کنه.سرنوشت و آینده تو براش مهمه.حالا که در مورد گذشته ات نتونسته کاری بکنه می خواد از این به بعد برات مفید باشه.تو اصلا معنی عشق رو می فهمی؟ می فهمی که یک مادر برای انجام دادن این کارها نیازی به دلیل نداره؟ اصلا یک بار سعی کردی از این خودِ از خود راضی و مغرورت فاصله بگیری و خودت رو بجای دیگران بذاری؟
بعد ناگهان لحنش آرامتر شد.ماشین را کنار خابان خلوتی پارک کرد و به سمت آنی که با حالتی عصبی با بند ساکش بازی می کرد نگاه کرد.
- اما تو واقعا این چیزی نیستی که سعی داری باشی ...دختری که بخاطر مردم جنگ زده رنج می کشه و سعی می کنه دردی از اونها دوا کنه ... دختری که نمی تونه وجود پدری رو که با قاچاق اسلحه گذران زندگی می کنه،تحمل کنه ... دختری که با جسارت از میون کثافت خودش رو بیرون می کشه و بخاطر تصور مرگ یک انسان اونقدر از خود بی خود می شه ... و بالاخره دختری که با یک قطره اشکش یک نفر رو افسون می کنه ... نمی تونه خودخواه و بی رحم باشه ...
آنی چشمان پر از اشکش را از نگاه خیره کورش دزدید.
- تو با کی لجبازی می کنی؟ حالا که وارد زندگی ما شدی نمی تونی به این راحتی همه چیز رو رها کنی ... اعضای یک خانواده توی سختی ها کنار هم می مونن ... تو هم باید بمونی و تحمل کنی.من مطمئنم تو این بحران رو به خوبی پشت سر می ذاری.فقط بدون من و پدرم محکم پششت ایستادیم ... تو به اندازه من و ثمره توی اون خونه و از پدر و مادرمون حق داری.بمون و از حقت محافظت کن.
آنی با صدایی لرزان زمزمه کرد: اگر صبا بمیره؟!
- اون زنده می مونه ... اما اگر تقدیرش این باشه که ما رو ترک کنه،ما باید با این واقعیت کنار بیاییم.همه آدمها یه روزی می میرند.فقط نوعش متفاوته.اگر صبا زنده نمونه تقدیرش این بوده ... تو می فهمی تقدیر یعنی چی؟
آنی به علامت مثبت سر تکان داد و گفت: مامان ژانت خیلی از تقدیر حرف می زد.
- خب،حالا که می دونی تقدیر یعنی چی،باید بگم مثل اینکه امروز تقدیر من و تو با هم یکی شده و قراره ما به یک جای فوق العاده بریم.
آنیتا متعجب به او نگاه کرد و پرسید: کجا؟
کورش ماشین را روشن کرد و گفت: یک بار که توی زندگیم به شدت از خودم نا امید شده بودم رفتم اونجا.نمی دونم چه نیرویی من رو به اونجا کشوند.فقط وقتی به خودم اومدم دیدم توی اون محل ایستادم و آرامش عجیبی تو وجودم حس می کنم.دیگه همه مشکلات به نظرم کوچک شده و من بزرگتر از همه ناامیدیها بودم.
دختر جوان به نیم رخ کورش که انگار با خودش حرف می زد خیره بود و فکر می کرد او چه مشکلی می توانسته در زندگیش داشته باشد که چنان ناامیدش کند.
کورش بی توجه به آنی،یک سی دی از پشت آفتاب گیر برداشت و درون پخش گذاشت.صدای روح نواز موسیقی ملایم کم کم هر دو را به حالتی فلسه آمیزی برد و از دیگری غافل می کرد.
به راستی چه سری در بعضی موسیقیها وجود دارد که ذهن را افسون و روح را به پرواز در می آورد.
کم کم نوای موسیقی با مناظر طبیعی و زیبای خارج شهر هماهنگی خاصی پیدا می کرد و دختر جوان لذتی را در خود احساس می نمود که مدتها تجربه اش نکرده بود.هوای نیمه ابری کوهستان،جاده خلوت،درختان کم برگ و گاهی بی برگ و صخره هایی عظیم که هر چه بالاتر می رفتند لایه برف روی آنها پهن تر و قابل توجه تر می شد.
هر دو همچنان ساکت بودند و کورش غرق جاده و آنی غرق مناظر اطراف بود.آنها تا آنجا رفتند که دیگر همه جا پوشیده از برف بود و حتی حرکت در جاده به کندی و با سختی صورت می گرفت.
تا قله انگار فاصله ای نبود که کورش ماشین را کنار جاده،رو به دره ای عمیق پارک کرد.با خاموش شدن ماشین صدای موسیقی هم قطع شد و ناگهان سکوت داخل ماشین با سکوت کوهستان یکی شد.
هر دو به کوههای سینه پوش آن سوی دره خیره بودند.
- به اینجا میگن دیزین ... من عاشق اینجا هستم.
بعد از ماشین پیاده شد.کاپشنش را از صندلی عقب برداشت و پوشید.اما هنوز پوشش مناسبی برای آن هوا نداشت.او آنقدر برای تعقیب آنیتا عجله داشت که حتی کفش به پا نکرده و با سر پایی هایی خانه بیرون دویده بود.شاید اگر سوئیچ ماشین در جیب کاپشنش نبود،آن را هم بر نمی داشت.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 72
  • بازدید کلی : 1,697
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ