loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 3 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
زوده . . . اي كاش صبر مي كرد.
دكتر هوشمند لبخندي مهربان بر لب آورد و گفت: فراموش نكن اين جا ايرانه. تو با كورش توي يك خونه زندگي مي كني. هر دو به هم علاقه داريد و اين علاقه به طور قطع از چشم اطرافيان دور نمي مونه. اگر اين كشش جهت درستي پيدا نكنه دردسرهاي زيادي براتون درست مي شه كه به صلاح هيچ كس نيست. درسته تو براي ازدواج خيلي جووني و شايد از نظر روحي هنوز آمادگي نداشته باشي، اما اين رو در نظر بگير كه كورش مرد فهميده و عاقليه. من مطمئنم اون نمي ذاره ازدواج مانع اهداف خاص تو بشه. و البته فكر هم نمي كنم منظورش از ازدواج اين باشه كه خونه ي مستقلي بگيريد و زندگي تازه تون رو شروع كنيد. احتمالا منظورش فقط يك عقد ساده بوده كه نامزدي و ارتباط تون قانوني و شرعي باشه و به كژ راهه نريد.
- چي راهه؟
- كژ راهه عزيزم. يعني راه خطا.
آني شانه بالا انداخت و گفت: چرا بايد راه خطا بريم؟
دكتر آرام خنديد و گفت: بعدا مي فهمي. حالا برو باز هم فكر كن. دلايلي كه ازدواج با كورش رو مطابق ميلت نشون مي ده و دلايل خلاف اون رو روي صفحه ي كاغذ بنويس. بعد ببين كدوم دلايل بيشتر و منطقي تره. اون وقت مي توني راحت تر تصميم بگيري. بعد اگر ازدواج رو انتخاب كردي به شرايطي فكر كن كه احساس مي كني بايد براي كورش بگي و يا چيزهايي كه حس مي كني لازمه اون بدونه و . . . البته لازم نيست از مسائل خيلي شخصي و خصوصي ات حرف بزني. مردهاي ايراني گاهي اگر بعضي چيزها رو ندونن بهتره! متوجه منظورم كه هستي!؟
از شنيدن خبر ازدواج آن ها همه به جز نويد چنان شوكه شدند كه حتي قادر به اظهار نظر نبودند! اما وقتي به خودآمدند كار آن ها را ديوانگي خواندند. به خصوص كه هنوز وضعيت صبا روشن نبود. منصور وقتي ديد چه طور همه با ترديد و ناراحتي به رفتار كورش نگاه مي كنند مجبور شد حقايق را براي همه، حتي مامان مهين توضيح دهد تا علت عجله ي كورش سوء تعبير نشود. مهين وقتي حقيقت را شنيد از شدت ناراحتي براي دخترش در بستر بيماري افتاد و صنم نيز دست كمي از او نداشت. ناراحتي آن ها تا آن جايي ادامه داشت كه منصور مجبور شد براي شان قسم بخورد صبا بعد از به هوش آمدن مي تواند تحت عمل جراحي قرار بگيرد و بهبود يابد. او نگفت احتمال اين بهبودي كم تر از سي درصد است.
يك هفته طول كشيد تا كم كم صنم و مهين توانستند با آن مسئله كنار بيايند و كمي خود را جمع و جور كنند. آن مدت فرصت خوبي بود تا آني هم بيشتر فكر كند. طي آن يم هفته كورش هم كم تر مقابل چشم آني مي آمد تا او راحت تر باشد و بهتر فكر كند. او نمي دانست با آن رفتارش چقدر دختر را دل تنگ و بي قرار خود مي كند. طوري كه آني فهميد زندگي اش بدون كورش چقدر سرد و خالي خواهد بود. او مطمئن شد، وجود كورش جزو ملزومات زندگي اش شده و گذشتن از او ممكن نيست! بالاخره يك روز به خواست منصور براي صحبت هاي رسمي معين شد. ده روز از درخواست ازدواج كورش مي گذشت. مهين، نويد، صنم و آقا مجيد به خانه ي منصور آمده بودند تا نقش اقوام عروس را به خوبي ايفا كنند. ابتدا مهين خواسته بود مراسم در خانه ي خودش برگزار شود اما منصور گفته بود خانه ي آناهيتا خانه اي است كه مادرش در آن سكونت دارد. پس همه به آن جا آمدند و منتظر شدند كورش كه براي خريد گل و شيريني رفته بود به خانه بازگردد. روز جمعه بود و هوا نيمه ابري اما برفي نمي باريد و به نظر مي رسيد كم كم آفتاب پيروز ميدان شود.
كورش در كت و شلوار رسمي نوك مدادي و پيراهن و كراوات زرشكي برازنده و مقبول مي نمود. با سبد بزرگي از گل هاي رز قرمز در يك دست و جعبه اي كيك در دست ديگر از راه رسيد.
مامان مهين با ديدن او بي اختيار اشك ريخت. صنم نيز در آستانه ي گريستن بود كه با تشر شوهرش سعي كرد خود را كنترل كند.
به سفارش صنم آنيتا در اتاق خودش مانده بود تا هر وقت ثمره صدايش كرد پايين بيايد. ثمره با وجودي كه به خاطر اخلاق و رفتارهاي خاص آنيتا از عاقبت آن ازدواج مي ترسيد، از اين كه خواهر و برادرش با هم ازدواج مي كنند هيجان زده بود و مي دانست وقتي مادرش بيدار شود چقدر از آن بابت خوشحال خواهد شد.
آني در اتاقش مقابل آينه نشسته بود و خود را نگاه مي كرد. بلوز و دامن آبي رنگ بسيار زيبايي بر تن كرده بود و آرايشي ملايم روي صورت نشانده بود كه زيبايي و ملاحتش را بيشتر به رخ مي كشيد. موهاي بلندش را صاف كرده و صنم قسمت اطراف شقيقه ها را برايش بافته، با حرير آبي رنگي بسته و روي باقي موها رها كرده بود. با خوردن چند ضربه به در از جا پريد. ثمره با احتياط وارد اتاق شد و گفت: مامان مهين گفت بهتره بيايي پايين.
آني با اضطراب خواست دنبال او برود كه ثمره با خنده اي پر شيطنت گفت: پا برهنه؟!
آني به پاهاي لختش نگاهي انداخت بعد به سرعت كفش هاي پاشنه كوتاه آبي اش را كه كنار ميز نحرير گذاشته بود به پا كرد و از اتاق خارج شد. تا قبل از آن در مورد مراسم خواستگاري چيز زيادي نمي دانست اما صنم هنگام بافتن تقريبا همه چيز را با آب و تاب برايش توضيح داده بود و حالا او مي ترسيد نتواند به سفارش هاي خاله اش درست عمل كند.
وقتي وارد سالن پذيرايي شد، كورش بي اختيار از روي صندلي اش بلند شد. آني با خجالت و ناراحتي از جو رسمي حاكم نفسش رل در سينه حبس كرد و سعي كرد سلام كند. منصور كه متوجه معذب بودن او شده بود با لبخندي گفت: بيا اينجا دخترم پيش خودم بنشين.
اما آني به طرف اولين صندلي خالي كه كنار صنم بود رفت و گفت: نه! من بايد اين جا بنشينم .
منصور كه كمي جا خورده بود متعجب پرسيد: چرا؟
و آني انگار درسي را كه قبلا از حفظ كرده جواب مي دهد گفت: چون من از همه كوچك تر هستم و بايد خانم تر از هميشه باشم و وقتي عفيفه خانم صدام زد زودتر بتونم برم آشپزخونه چايي بيارم!
شليك خنده ي حاضرين فضاي سالن را پر كرد. آني حيرت زده به آن ها نگاه مي كرد و صنم كاملا سرخ شده بود و آرام تر از ديگران مي خنديد. آني نيم نگاهي به كورش كه با شيفتگي خاصي در ميان خنده نگاهش مي كرد، انداخت و خودش هم خنديد.
كم كم مجلس دو مرتبه جدي شد و مهين و منصور حرف هاي مربوط به آن ازدواج را پيش كشيدند و كم كم به مسئله ي مهريه رسيدند. منصور مي خواست يك تكه زميني را كه در لواسان داشت پشت قباله ي آني بياندازد اما كورش عقيده داشت چون مهريه ديني بر گردن اوست بايد خودش آن را بپردازد. هر كس در آن مورد عقيده اي ابراز كرد تا اين كه بالاخره آقا مجيد از آني پرسيد: نظر خودت چيه دخترم؟
آني كه قبلا توضيحات كاملي از خاله صنم در مورد مهريه شنيده بود گفت: ولي من كه نبايد حرف بزنم!
منصور حيرت زده گفت: يعني چي؟ تو اصل كاري هستي.
- آخه من نبايد توي حرف بزرگ تر ها دخالت كنم.
صنم كه تير نگاه هاي ناباورانه را متوجه خود مي ديد با كمي حرص رو به آني گفت: من گفتم بي موقع حرف نزن. نگفتم حتي وقتي نظرت رو پرسيدند باز هم چيزي نگو.
آني با ناراحتي سر به زير انداخت و گفت: مگه مهريه براي وقت طلاق نيست؟! من فكر مي كنم اين خيلي بده كه هنوز عروسي نشده، حرف طلاق بزنيم.
كورش بر آن همه سادگي و صداقت لبخندي عاشقانه زد و منصور با مهرباني گفت: ببين دخترم مهريه براي طلاق نيست. مهريه يك سرمايه و پشتوانه براي دختره. مثل يك هديه مي مونه كه داماد به عروس مي ده . . . اگر مي بيني خيلي ها موقع طلاق حرف مهريه رو وسط مي كشند براي اينه كه مهريه بايد در طول زندگي مشترك به زن داده بشه و وقتي زندگي داره تموم مي شه و هنوز داده نشده مرد موظفه اون رو تقبل كنه. خيلي از مردها هم هستندكه در طول زندگي مشترك يا همون اول زندگي مهريه رو به همسرشون تقديم مي كنند تا آن براي خودش دلگرمي و پشت گرمي داشته باشه .
آني با لحني مطمئن و آرام گفت: اگر بايد قبول كنم پس من مي خوام مهريه ام رو اول بگيرم!
شليك خنده ي نويد و لبخند معني دار ديگران باز به آني فهماند حرف خوبي نزده. نويد در حالي كه از شدت خنده اشك به ديده آورده بود گفت: بابا اين درس نخونده دكترا گرفته! خودش ختم روزگاره. . . بيخود نيست ميگن حلال زاده به دائيش مي ره.
براي اولين بار در طول مراسم كورش مستقيم آنيتا را مورد خطاب قرار داد و با لحني جدي گفت: تو مهريه چي مي خواي؟
قبل از اين كه آني بتواند جواب بدهد صنم گفت: ببين عزيزم رسمه كه مهريه رو يا چند صد تا سكه تعيين مي كنند يا سند زميني چيزي . . .
آني با خونسردي گفت: ولي من اين ها رو دوست ندارم .
نويد گفت: تازگي ها مد شده اعضاي بدن هم مهر مي كنند. مثلا دستي، پايي، قلبي . . . معده و روده اي !
آني همراه ديگران به حرف هاي نويد خنديد و گفت: من چيزي نمي خوام. يعني نمي خوام من بگم. نبايد من هديه رو بگم. كورش هر چي دوست داشت به من هديه بده.
آقا مجيد با خنده گفت: برگشتيم سر خونه ي اول.
و بالاخره كورش با قاطعيت گفت خيال دارد قبل از عروسي رسمي خانه اي تهيه كند كه آن را به عنوان مهريه به نام آني خواهد كرد. بعد از آن هم قرار شد براي پنج شنبه ي آتي، آني و كورش طي مراسم ساده اي به عقد يك ديگر در آيند و بعد از به هوش آمدن صبا به صورت رسمي ازدواج كنند و زندگي مشترك خود را شروع كنند.
هيچ كس حتي جرات نكرد بگويد اگر صبا به هوش نيامد چه؟! اگر چند سال در اغما بود چه؟ يا بدتر از آن ها،اگر قبل از عقد بيدار شد؟! انگار همه مي خواستند به يكديگر بقبولانند كه صبا تا چندي ديگر بيدار خواهد شد و صحيح و سالم بر سر خانه و زندگي خود باز خواهد گشت!
نا آشنايي آناهيتا با رسم و رسوم چيز غريبي نبود. او اگر چه در بين خانواده اي ايراني رشد كرده بود اما به علت بي توجهي به ازدواج هاي اطرافش و البته قليل بودن ازدواج هاي ايراني نمي توانست معني خيلي از رسوم را درك كند. بعضي از اين رسوم برايش جالب بود و بعضي غير قابل درك و ناخوشايند.
در هر صورت براي مراسم عقد فقط دو حلقه ي ساده و دو دست لباس براي هر كدام خريداري شد. آنيتا ترجيح مي داد خريد آينه و شمعدان و باقي وسايل براي مراسم عروسي صورت گيرد.
طي آن مدت يك بار خانواده ي خاله صنم به آن ها سر زدند و راحله با رويي گشاده به هر دو تبريك گفت و براي شان آرزوي خوشبختي كرد. او راحت و آرام به نظر مي رسيد اما آني خيلي خوب مي فهميد غوغايي زير آن نقاب خونسردي برپاست كه دخترخاله اش را در آن زمان كوتاه رنگ پريده و رنجور كرده. آنيتا دلش براي راحله مي سوخت اما كورش انتخاب خود را كرده بود و اين ربطي به او نداشت!
خبر عقد آن ها مثل بمب در فاميل منفجر شد . مامان مهين با خواهرش درد و دل كرد و خاله شهين مثل هميشه ماموريت خود را در عرض چند ساعت به انچام رساند و همه ي فاميل خبردار شدند.
كورش از آن اتفاق كمي دلخور شد اما منصور كه توقع آن را داشت عكس العمل خاصي نشان نداد و حتي خاله شهين را به عنوان بزرگ خانواداه به مراسم دعوت كرد.
بالاخره روز مراسم فرا رسيد. همه چيز به ظاهر مرتب بود، اما گراني خاصي ته دل همه، حتي عروس و داماد جوان وجود داشت كه نمي گذاشت با خيال آسوده به كارهاي خود برسند.
ساعت از چهار بعد از ظهر مي گذشت كه كورش در كت و شلوار خوش دوخت ذغالي و پيراهن و كراوات استخواني، در حالي كه آراسته تر از هميشه به نظر مي رسيد ، چند ضربه به در اتاقآني زد. نويد دوربين دستي اش را به دست گرفته و مشغول ثبت صحنه ها بود. راحله و ثمره نيز پشت سر او ايستاده بودند تا به محض باز شدن در سر و صدا راه بيندازند.
لحظاتي گذشت و در آرام روي پاشنه چرخيد. كورش لحظه اي مات و مبهوت به دختري فرشته سا كه به رويش لبخند مي زد نگاه كرد. آني با سليقه ي خودش پيراهن بلند استخواني رنگي تهيه كرده بود . يقه ي لباس خشت باز و آستين هاي آن كوتاه بود. دامن لباس نيز به زيبايي از قسمت كمر كمي چين خورده و تا پايين قوزك پايش مي رسيد. لباسي در عين سادگي بسيار خوش دوخت و زيبا بود و با موهاي مواج حالت داده شده ي آني كه اغواگرانه يك طرف شانه و پشت سر رها بود حالت رويا گونه اي به او مي بخشيد. حالتي كه با آرايش كمرنگ و ملايم روي صورتش كورش را به ياد فرشته هايي كه گاهيي روي كارت پستال ها مي ديد مي انداخت.
از بهت او لبخند دختر پر رنگ تر شد. ثمره با خوشحالي فريادي كشيد و دست هايش را به هم كوبيد و نويد خنديد. اما راحله در حالي كه سعي مي كرد بغضش را پنهان كند به آرامي دست زد و به زحمت لبخند زد. كورش با سر و صداي ثمره لبخندي محجوبانه زد و دسته گل كوچك مريم و رز نباتي كه با حرير بلند سفيد رنگي تزئين شده بود به دست او داد.
وقتي آني و كورش دست در بازوي يك ديگر از پله ها پايين مي آمدتد شهين پوزخندي زد و به خواهرش كه كنارش نشيته بود گفت: از اول معلوم بود با وجود كورش ديگه نوبت به كس ديگه اي نمي رسه!
بعد براي اين كه مهين را نرنجاند افزود: انشاءا . . . خوشبخت شوند.
مراسم آرام و آبرومند برگزار شد. آني با وجود سفارش هاي خاله صنم همان مرتبه ي اول بله را گفت و باز همه را خنداند. او عقيده داشت وقتي جوابش مشخص است و كورش را مي خواهد دليلي ندارد آن قدر تامل كند! پس از عقد هر كسي سكه اي به آن ها هديه داد . منصور همان زميني كه قولش را داده بود به عنوان هديه ي عقد از طرف خودش و صبا به آن دو داد.
آني لحظه اي به سكه ها و سند نگاه كرد و در گوش كورش گفت: در عرض چند ثانيه حسابي پولدار شدم!
هر دو به آن استدلال خنديدند و باز نگاه پر از حسرت راحله را دنبال خود كشيدند.
جشن كوچك آنها با شامي مفصل پايان يافت و همه به خانه هاي حود بازگشتند.
البته قبل از رفتن، مهين كورش را كناري كشيده و گوشزدهاي لازم را به او كرده بود كه مراعات ثمره و منصور را در خانه بكنند و بعد هم كلي قربان صدقه ي او رفته و آروزي سلامتي صبا و برپا شدن هر چه زودتر عروسي شان را كرده، اشك ريخته و رفته بود.
با رفتن ميهمانان عفيفه خانم براي بار چندم در آن روز اسپند دود كرد و دور سر همه به خصوص كورش و آني چرخاند. آني از رفتار او به خنده افتاد و گفت: وقتي عفيفه خانم اين كارها رو با اين رفتارها انجام مي ده ياد سرخپوست ها مي افتم!
ساعت از دوازده مي گذشت كه منصور دست در بازوي ثمره انداخت، به جشمان سرخ از دير خوابي اش نگاه كرد و گفت: بابايي فكر كنم ديگه داري از حال مي ري.
ثمره خنديد، سرش را به شانه ي پدر تكيه داد و هر دو بعد از گفتن شب به خير به اتاق هاي خود رفتند. عفيفه خانم هم به حالتي معني دار به تازه عروس و داماد شب به خير گفت و با ابن كه كلي كار براي انجام دادن داشت، به اتاق خود رفت.
با رفتن آن ها كورش دست آني را گرفت و گفت: خسته شدي.
آني دست او را با عشق فشرد و گفت: نه . . . خسته نشدم . . . فقط . . . فقط باور نمي كنم!
- چي رو؟
- كه شوهر دارم! يعني تو الآن راستي راستي شوهر مني؟!
- ناراحتي؟
- نه! نه! اصلا! فقط من فكر نمي كردم هيچ وقت ازدواج كنم! شايد اگر تو رو نمي ديدم هرگز ازدواج نمي كردم.
- پس من خيلي خوش شانسم، چون تنها مردي هستم كه مي تونه با قاطعيت بگه اگر نبود همسرش مي ترشيد!
آني با تعجب پرسيد: چي مي شد؟
- مي ترشيد! از زمان هاي قديم مي گفتن دختري كه بي شوهر بمونه و خواستگار خوب نداشته باشه و تا سن بالا مجرد بمونه مثل ترشي كه بايد بمونه تا جا بيفته مي شه. خلاصه يك همچين چيزهايي.
آني شانه بالا انداخت و گفت: با اين كه زياد به نظرم حرف خوبي نمي رسه،اما آره، درسته مي ترشيدم.
كورش با صداي بلند خنديد، بي اختيار سر آني را كه كنارش نشسته بود به سينه چسباند و بوسه اي روي موهايش نشاند. آني با دلخوري خود را عقب كشيد . گفت: ديگه از اين حرف ها نزن. تو معني اين حرف ها رو مي فهمي، من نمي فهمم اون وقت احساس بدي دارم.
كورش با لحني جدي اما لبخندي عاشقانه عذرخواهي كرد و ديگر تا هنگام طلوع خورشيد فقط حرف هاي زيبا در گوش او نجوا كرد و پاسخ هايي پر از اميد گرفت.
فصل بيست و سه
بوي خوش عيد در تمام شهر جريان داشت و زمستان با لبخندي اندوهگين تقلاي مردم و زمين را براي استقبال از بهار نظاره مي كرد. در خانه ي كيانفرها هم با وجود غمي كه در تار و پود خانه و افراد خانواده تنيده شده بود، همه سعي داشتند آني از نخستين عيدي كه در كنارشان داشت خاطرات خوبي به ياد داشته باشد.
شب سال تحويل عفيفه خانم رفت تا كنار فرزندانش باشد. منصور و بچه ها هم سفره ي هفت سيني فراهم كردند و به بيمارستان رفتند تا سال شان را با صبا تحويل كنند. صبايي كه انگار حتي با بيدار شدن زمين و طبيعت هم خيال بيداري نداشت! لحظه ي سال تحويل اولين دعاي همه بهبودي سريع تر صيا يود و به دنبال آن چشمان خيس همه كه به خدا التماس مي كرد دعايشان را مستحاب كند. دقايقي بعد منصور بچه ها را به خانه فرستاد تا خودش ساعتي با همسرش خلوت كند.

در آن ساعت شب، بيمارستان ساكت و خاموش بود و فقط صداي نجواي محزون منصور سكوت بخش مراقبت هاي ويژه را مي شكست.
- ديگه وقتشه بيدار بشي خانمي! فكر كنم دارم كم مي يارم. . . ديگه روا نيست بيشتر از اين تنها و درمونده باشم . . . يادت مي ياد وقتي بهت گفتم يكي از بدي هاي ازدواج با من اينه كه زود بيوه مي شي تو چي گفتي؟! يكي از اون لبخندهاي قشنگ خودت رو تحويلم دادي و گفتي مطمئني اگر من نباشم زياد بيوه نمي موني . . . شايد بايد فكر مي كردم تعارف مي كني يا اين فكر همون لحظه به ذهنت رسيده، اما تو طوري حرف زدي كه ته دلم خالي شد . . . كه حس كردم انگار حرفت رو باور داري حالا من بهت مي گم كه اگر نباشي . . .
گريه اي آرام شانه هاي مردانه ي منصور را لرزاند . سرش را روي دست صبا گذاشت و در ميان گريه گفت: ديگه وقتشه خانمي. حقش نيست نبيني دخترت، عروست شده! پسرت، دامادت! اين خوشبختي نصيب چند نفر توي دنيا مي شه؟! . . . اگر بدوني اين دو تا جوون چقدر همديگه رو دوست دارند. البته خيلي مونده به من و توبرسند اما من عشق و وابستگي عميق رو تو ي چشم هاي هر دو شون مي بينم. . . باور نمي كني آني چقدر عوض شده. اون دختر فوق العاده اي يه. هم درس مي خونه. هم كار مي كنه و هم به كلاس هاي ورزشي اش مي رسه. هنوز هم گاهي به دكتر هوشمند سر مي زنهو دكتر خيلي از وضعيت اون راضي يه. گرچه زخم هاي كهنه اش فراموش نشده، اما اميد و آرزوهاي تازه ، فرصت فكر كردن به اون زخم ها رو بهش نمي ده . . . مي بيني . . . همه چيز رو به راهه. همه چيز مهياست تا تو برگردي. بيدار شو خانمي من . . . ثمره خيلي به تو نياز داره. . . شايد بيشتر از من . . . بيدار شو. . .

ديد و بازديدهاي عيد تا روز هشتم تمام شد و همگي براي باقي تعطيلات راهي مشهد شدند. كورش از چندي قبل به فكر آن سفر بود و بليت ها را رزرو كرده بود. حتي يك بليت هم براي صبا گرفته بود تا اگر به هوش آمد او را هم همراه خود ببرند. اما او هم چنان در خواب بود و به جايش مهين همراهشان رفت.
محيط روحاني مشهد مقدس تاثير آرامش بخش و مثبتي بر آنيتا داشت و اگر چه گاهي شلوغي و هياهوي بيش از حد او را به وحشت و اضطراب مي انداخت اما محبت امام رضا (ع) بر دلش نشست و براي نخستين بار در زندگيش نذري كرد. او معناي نذر كردن را از مهين و كورش آموخت و نذر كرد اگر مادرش بهبود يابد بي مهري هايي كه مادرش روا داشته را جبران كند و هر سال با مقئاري از پس انداز خود به چند بيمار نيازمند كمك كند. او از كورش شنيده بود پدرش بيماران نيازمند را شناسائي و به آن ها كمك مي كند و مخارج درمان را ار آن ها نمي گيرد. او فهميده بود كه منصور خانه ي پدري خودش را نيز به بركت حضور صبا در زندگي اش به بهزيستي بخشيده بود تا سرپناهي براي بچه هاي بي پناه باشد.
روز يازدهم همه به تهران بازگشتند تا خود را براي روز سيزده آماده كنند.
آن سال هم قرار بود مثل هر سال راهي ويلاي چالوس آقا مجيد شوند اما كورش صبح روز دوازدهم جنان سرما خورده بود كه حتي نمي توانست از تخت خواب خارج شود.
منصور تشخيص آنفولانزاي حاد داد. برايش نسخه اي پيچيد و در حالي كه دنبال بهانه اي براي نرفتن بود گفت كنار كورش مي ماند. ثمره كه كمي از نيامدن پدر و برادر غصه دار بود ، ساك كوچكي بست و منتظر شد تا نويد و مامان مهين به دتبال او و آني بيايند.
وقتي آني را با لباس خانه ديد با تعجب پرسيد : پس چرا حاضر نشدي؟
- من نمي يام!
- چرا؟!
- به خاطر كورش. دلم نمي خواد تنهاش بگذارم.
- اما بابا و عفيفه خانم پيشش هستند. حيفه روز سيزده به در خونه بموني.
عفيفه خانم كه از آشپزخانه مكالمه ي دو خواهر را مي شنيد، بيرون آمد و رو به ثمره گفت: اصرار نكن مادر! خب راست مي گه آدم كه شوهر مريضش رو ول نمي كنه بره دنبال تفريح!
بعد دست آني را گرفت و او را با خود به آشپزخانه كشيد.
- بيا عزيرم . . . بيا براي شوهرت يك سوپ مقوي و خوشمزه درست كنيم تا حالش رو جا بياره.
- اما من بلد نيستم.
- من يادت مي دم. ديگه وقتشه ياد بگيري. هم غذا پختن رو،هم شوهر داري رو.
آني خنديد و بي اعتراض گوش به فرمان عفيفه خانم شد. هم چنان مشغول بود كه ثمره خداحافظي كرد و رفت. منصور هم رفته بود تا ميوه و داروهاي كورش را بگيرد.
عفيفه خانم با حوصله پختن سوپ ماهيچه را به آني ياد مي داد و از او مي خواست تمام كارهاي سوپ را خودش انجام دهد. در حقيقت او فقط نقش راهنما را بازي مي كرد. آني هم با حوصله و علاقه ي خاصي، دستورات او را انجام مي داد. وقتي در زودپز را طبق راهنمايي هاي عفيفه خانم محكم مي بست، لبخندي پر از رضايت بر لب داشت.
- خب. حالا بيا اين آب ميوه رو براي كورش خان ببر و يك كمي هم پيشش بنشين تا حوصله اش سر نره.
آني با ناراحتي گفت: نمي ذاره توي اتاقش بمونم. مي گه تو هم مريض مي شي.
عفيفه خانم لبخندي زد و گفت: بهش بگو هر چه از دوست رسد نيكوست!
- يعني چي؟
- تو اين رو بهش بگو . . . به معنيش هم خودت فكر كن مي فهمي.
- هر چه كه برسد از . . . چي بود؟
- هر چه از دوست رسد نيكوست!
آني در حالي كه ليوان آب پرتقال را بر مي داشت با حالتي متفكر زمزمه كرد « هر چه از دوست رسد نيكوست. . . » به چهارچوب در مي رسيد كه عفيفه خانم با خنده اي معني دار گفت: اين ها از رازهاي شوهر داريه. راستي بهش بگو خودت با دست هاي خوذت براش سوپ درست كردي . . .
آني با خنده اي از آشپزخانه خارج شد اماا هنوز صداي عفيفه خانم را مي شنيد.
- زياد هم نزديكش نشو ممكنه مريض بشي. . . فقط يك كم نازش رو بكش. اين طوري زودتر خوب مي شه.
آني در حالي كه هم چنان لبخند بر روي لب داشت چند ضربه به در اتاق كورش زد و وارد شد.
كورش ، بي حال، تن دردناكش را زير پتو كشيده و با وجود بيدار بودن پلك هايش رو روي هم گذاشته بود. آني با احتياط كمي به او نزديك شد و با دلسوزي و صدايي نجوا گونه پرسيد: بيداري؟
کورش چشمان تب دارش را تا نيمه گشود. با ديدن آني كمي جا به جا شد و گفت: برو عقب دختر! ممكنه مريض بشي.
آني با لبخند و حالتي ناشيانه حرف هاي عفيفه خانم را تكرار كرد.
- هر چي كه برسد از دوست، نيكوست!
كورش خواست بخندد كه به سرفه افتاد. سريع دستمالي جلوي دهان گرفت و سرش را زیر پتو برد. آني داشت دست پاچه مي شد كه سرفه اش بند آمد.
- اين رو كي يادت داده؟
- عفيفه خانم! اون داره به من شوهر داري ياد مي ده. تازه گفته حتما بهت بگم كه خودم برات يه سوپ خوشمزه درست كردم.
كورش با لبخند و صدايي گرفته و خش دار گفت: مگه قرار نيست بري چالوس؟ چرا هنوز آماده نشدي؟!
- من نمي رم.
- اي بابا! لابد اين رو هم عفيفه خانم گفته.
- نه. خودم نخواستم برم چون دلم نمي خواست تو تنها بموني.
- يعني اونا رفتن؟ خيلي كار بدي كردي چون روز سيزده نبايد خونه موند.
- روز سيزده كه فرداست.
- خوب فردا كه نمي توني باهاشون بري.
- ديگه كافيه كورش. بيا اين آب ميوه رو بخور تا زودتر خوب بشي.
كورش به زحمت نشست ، به بالش تكيه داد و مشغول نوشيدن آب ميوه شد.
آني كتابي از ميان قفسه ي كتاب هاي كوچك او انتخاب كرد و گفت: دوست داري برات كتاب بخونم تا حوصله ات سر نره؟
كورش با لبخندي مهربان او را نگاه كرد و گفت: نه عزيزم. تو زود تر برو بيرون . مي ترسم مريض بشي و اون وقت ببيني كه هر چيزي كه از دوست مي رسد چندان نيكو هم نيست.

آني صندلي ميز تحرير را بيرون كشيد و گفت : از اين فاصله مريض نمي شم. حالا تو راحت دراز بكش تا من برات شعر بخونم . . . شايد هم خوابت برد.
كورش ليوان خالي را كنار تختش گذاشت و گفت: يعني هر وقت من مريض بشم تو همين طوري از من پرستاري مي كني؟
آني با قاطعيت گفت: البته!
و بعد با لحني آرام و گوش نواز شعري از سهراب را كه بارها در خلوت خود آن را خوانده و لذت برده بود براي كورش خواند.
هنوز در سفرم.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من – مسافر قايق – هزار ها سال است
سرود زنده ي دريا نوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن . . .

كورش ماشينش را با حالتي عصبي داخل پاركينگ برد.
آني خشمگين پياده شد و در حالي كه پاشنه هاي بلند كفشش را محكم روي زمين مي كوبيد به سمت خانه رفت. دامن بلند لباس از زير مانتوي كوتاه مجلسي طوسي رنگش به روي زمين كشيده مي شد وقتي خواست با حركتي سريع از پله ها بالا برود شال حرير خاكستري زرشكي اش سر خورد و روي زمين افتاد. كورش چنان با سرعت در حياط را بست ك از پي آني رفت كه او را در حالي كه از پله ها بالا مي رفت غافلگير كرد. دست در بازويش انداخت و با اندكي خشونت او را نگه داشت. آني پريشان و عصبي سر برگرداند و در حالي كه سعي مي كرد تن صدايش بالا نرود گفت: دستم رو ول كن.
كورش در چشمان وحشي او خيره شد و غريد: تو بايد توضيح بدي.
آني پوزخند زد: من به هيچ كس توضيح نمي دم!
كورش دندان هايش را محكم به هم فشرد و او را دنبال خود به كتابخانه كشيد و در را بست.
- نمي خوام صدامون به گوش عفيفه خانم و بقيه برسه.
- اون فقط يك مستخدمه! تو از مستخدم ها هم مي ترسي؟!
- من از آبروم مي ترسم.
- يعني ما تو خونه ي خودمون اون قدر راحت نيستيم كه با هم بحث كنيم؟!
- مثل اين كه يادت رفته اين جا خونه ي حقيقي ما نيست . . . فعلا بحث رو عوض نكن كه امشب حسابي منو به هم ريختي.
- من فقط خواستم يك گيلاس شامپاين بخورم! فقط يك گيلاس!
كورش با حالتي عصبي خنديد و جمله ي آخر او را چند مرتبه تكرار كرد و بعد با حالتي جئي گفت: اين جا ايرانه آني. من هم يك مرد ايراني ام و اتفاقا حسابي متعصب هستم و اجازه نمي دم همسرم همراه يك مشت مرد و زن بي بند و بار مشروب بخوره.
- پس چرا رفتيم؟
- چون عروسي بهترين دوستم بود و در ضمن فكر نمي كردم تو با ديدن چند بطري زهزماري از خود بي خود بشي.
- تو طوري با من حرف مي زني انگار من الكلي هستم . . . من اجازه نمي دم توي مسائل شخصي من دخالت كني.
- مسائل شخصي؟! ببينم اگر من كوكائين بكشم به تو مربوط نمي شه؟
- اون فرق مي كنه.
كورش سعي كرد كمي بر خود مسلط باشد.
- ببين آني. بگذار طور ديگه اي حرف بزنيم. ما با هم ازدواج كرديم و بايد به نظر و عقيده ي هم احترام بگذاريم. من از اين جور مزخرفات بيزارم نه خودم مي خورم و نه دلم مي خواد تو لب به اين كثافات بزني . . . امشب وقتي ديدم اون خسروي عوضي بهت مشروب تعارف كرد و تو هم برداشتي داشتم ديوونه مي شدم. نمي دوني بعدش چه طور با نگاهش مسخره ام كرد و بهم خنديد. توي اكيپ بچه ها من تنها كسي بودم كه دور و بر اين جور چيزها نمي رفتم و حالا زنم بايد جلوي چشم همه پامپاين بخوره!
- اين چيزها به تو مربوطه،نه من!
- آخه لعنتي تو كه دائم الخمر نيستي. يعني نمي توني به خاطر من دست از ايم كم خوردن ها هم بكشي.
- برام سخته!
حالا لحن آني آرام تر شده و چهره اش به شدت گرفته بود.
- من قبلا گاهي مي خوردم . . . امشب هم هوس كردم . . . دست خودم نبود . . . گر چه تو نذاشتي بخورم . . . تازه من سيگار هم مي كشم.
- مي دونم!
آني حيرت زده به سمت او برگشت : چه طور؟
- يكي دو بار ديدمت.
- اما من سيگاري نيستم. فقط خيلي كم مي كشم.
- سيگار كم، مشروب كم .. . ديگه چي هست آني . بگو!
- تو همه رو مي دوني.
- اين آشغال ها فقط جووني و زيبايي و معصوميت تو رو ازت مي گيرند. چرا سعي نمي كني سالم تر زندگي كني؟
بعد شال حريري را كه در حياط پيدا كرده بود باز كرد و روي سر او انداخت. بخ رويش لبخند زد و به چشمان پر تمناي او كه مانند بچه گربه اي نگاهش مي كرد خيره شد.
- ببين چقدر قشنگ شدي.
نفس عميقي كشيد و گفت: ببين چه بوي خوبي مي دي! حيف نيست؟ حيف نيست؟! من خيلي دوستت دارم آني. خيلي روي تو حساب باز كردم. سر افكنده ام نكن . . . البته اگر تو هم دوستم داري.
دختر كه تحت تاثير صداقت كلام او قرار گرفته بود در آغوشش فرو رفت و گفت: من هم دوستت دارم . . . خيلي خيلي خيلي زياد.
- پس آزارم نده دختر خوب.
- باشه، سعي مي كنم.
هر دو آرام خنديدند و كورش او را محكم تر به خود فشرد و زمزمه كرد: در ضمن ديگه نمي خوام لباس مشكي بپوشي!
آني كمي خود را عقب كشيد . به چشمان خمار او نگاه كرد و پرسيد: زشت شده بودم؟!
- نه! فوق العاده شده بودي. رنگ مشكي اون قدر بهت مي ياد كه لحظه ي اولي كه ديدمت نفسم بند اومد!
آني انگشتش را در هوا تكان داد و گفت: اين ديگه حسودي يه نه غيرت!
- آره. حسوديم شد. دلم نمي خواست تو اين قدر خوشگل باشي كه همه نگاهت كنند.
- تو مريضي!
كورش در حالي كه دستانش هم چنان دور كمر او حلقه بودند خنديد و گفت: نه!مريض نيستم . گاهي زيادي غيرتي مي شم. گاهي يك كم حسود و گاهي به شدت عاشق!
آني حالت بامزه اي به خود گرفت و گفت: تو مطمئني از اون زهرماري ها نخورده اي؟!
صداي قهقهه ي خنده ي هر دو به هوا برخاست و منصور كه مشاجره ي اوليه شان را در راه پله شنيده بود با لبخند غلتي در رختخواب زد و زمزمه كرد: چه زود به آتش بس رسيدند!
نظير آن بحث ها چند مرتبه بين شان اتفاق افتاده و هر بار كورش را بابت تضاد فرهنگي كه ما بين شان بود مي ترساند. اما او سعي داشت با كمك از نيروي عشق و تحمل و صبوري، آني را كم كم با فرهنگ كشور و خانواده ي خود وفق دهد تا بعد از ازدواج كمتر از آن نوع برخوردها داتشه باشند. به خصوص اين كه كورش بسيار اجتماعي و اهل رفت و آمد بود و نمي خواست رفتارهاي آني او را از مردم دور كند. حدود سه ماه به سرعت از تاريخ عقد گذشت و به همان نسبت علاقه و وابستگي زوج جوان به يك ديگر بيشتر و عميق تر شده بود. طوري كه ديگر لازم نبود عفيفه خانم شوهر داري را به آني ياد دهد. او آن قدر دل بسته ي كورش بود كه با عشق برايش غذا مي ريخت. گاهي تختش را مرتب مي كرد يا حتي گرد و خاك وسايل اتاقش را مي گرفت. صبح ها وقتي كورش به محل كارش مي رفت او اكثرا خواب بود اما عصر ها به انتظار او مي ماند و به استقبالش مي شتافت. برايش چاي يا قهوه دم مي كرد و از اتفاقاتي كه در موسسه ي زبان مي افتاد براي كورش حرف مي زد. كورش او را تشويق مي كرد تا در ميان همكارانش چند دوست خوب پيدا كند،اما آني هم چنان تنها بود و تنها دوست و همدمش كورش بود و بس. اين مسئله گاهي كورش و اطرافيان را نگران مي كرد اما دكتر هوشمند عقيده داشت به مرور زمان از وابستگي آني به كورش كم خواهد شد و او ياد خواهد گرفت كه حضور هر كس به جاي خود در زندگي لازم و ضروري است.

عفيفه خانم با چهره اي گرفته ظرف بزرگ خوراك لوبيا را ميان ميز گذاشت.
كورش با ناراحتي پرسيد: ناهار چي خورده؟
عفيفه خانم شانه بالا انداخت و گفت: از كلاس كه اومد تلفن زنگ خورد. وقتي گوشي رو گذاشت ديگه اون آدم سابق نبود. از اين رو به اون رو شده بود. نه ناهار خورد، نه عصرونه. از اتاقش هم بيرون نيومده.
كورش با حالتي متفكر گفت: ظهر كه باهاش حرف زدم حس كردن كه حالتش عادي نيست اما فقط گفت سرش درد مي كنه.
ثمره گفت: شايد مريض شده؟
كورش نگاهي به منصور انداخت كه بي اشتها غذايش را مي خورد.
- بعد از شام يك سري بهش مي زنم تا مطمئن بشم بيماره يا نه.
كورش رو به عفيفه پرسيد: هيچ كدوم از حرف هاش رو متوجه نشدي؟
- نه مادرجون، خارجي صحبت كرد. نفهميدم.
ثمره با سادگي گفت :شايد ريموند بوده؟
كورش كمي سرخ شد و منصور همه را به صرف شام دعوت كرد تا بعد با آني صحبت كنند و بفهمند مشكلش چيست.
كورش شامش را نيم خورده رها كرد و براي بار دوم در آن شب به سراغ آني رفت. مرتبه ي اول او حتي در را به رويش باز نكرده بود!

چند ضربه ي آرام به در زد و اجازه ي ورود خواست. بر خلاف تصورش در باز شد و با آني با لبخندي مصنوعي مقابلش ظاهر شد. لبخندي كه با سرخي چشمانش منافات داشت.
- مي تونم بيام تو؟
آني لبخندش را پر رنگ تر كرد و تعارفي كه ياد گرفته بود بر زبان آورد.
- اتاق خودتونه! بفرمائيد.
كورش وارد شد و با كنجكاوي كمي اطرافش را نگاه كرد. انگار مي خواست با بررسي اتاق او چيز تازه اي كشف كند.
آني در را بست و روي تخت نشست. كورش اما رو به روي او به ميز تحرير تكيه داد، دست ها را روي سينه گره زد و گفت : خب! جريان چيه؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: جريان ِ چي؟
- اين همه ناراحتي به خاطر چيه؟
- ديگه ناراحت نيستم. يك كم آروم شدم. مهم نيست.
- چرا مهمه. من منتظرم بشنوم. فقط نگو سرت درد مي كرد.
- سرم كه درد مي كرد . اما . . . راستش . . . ريموند خبر فوت يكي ار هم كلاسي هام رو امروز بهم داد. اون دختر خيلي خوب و مهربوني بود.
- فكر مي كردم دوست هاي زيادي نداري.
- زياد با من دوست نبود اما خوبي و خوش رفتاري خاصي داشت. . . همه دوستش داشتند . . .
- حالا ريموند چرا بايد اين خبر رو به تو مي داد؟
- گفت مي خواسته از حالن با خبر بشه و . . . يعني اون به خاطر من زنگ زده بود . . . اين دوست مون دو سه هفته اي هست كه مرده.
- بعد از اين كه به تو خيانت كرد با چه رويي دوباره با تو تماس گرفت؟
- مي خواست توضيح بده. . . اون مجبور شده بود . . . يعني مجبورش كرده بودند.
حالا آنيتا بغض كرده و نگاهش را به نقطه ي نامعلومي دوخته بود.
كورش كمي با حرص گفت: دلت براش مي سوزه؟
چشمان دختر نمناك شد و صدايش لرزيد.
- اون نبايد مي مرد.
كورش فهميد مرگ دوست ناشناس براي آني چنان دردناك بوده كه قضيه ي ريموند را تحت الشعاع خود قرار داده.
با وجوي كه از تماس ريموند دلخور بود اما با تاسف به سمت آني رفت و به او تسليت گفت.
از چهره اش مشخص بود به سختي سعي در كنترل خود دارد. با لحني كه به شدت مي لرزيد گفت: مي شه بغلم كني؟!
كورش حس كرد آني حالت عادي ندارد. آن همه تغيير و آن همه تضاد در رفتار را نمي توانست درك كند. به نظر مي آمد مصيبت بزرگي براي او رخ داده و او با اين كه از درون درد مي كشد اما در مقابل سوگواري مقاومت مي كند.
كورش كنار او نشست و در آغوشش كشيدو آني دست ها و پا ها را درون سينه مچاله كرده و طوري خود را در آغوش كورش پنهان كرده بود انگار مي خواهد جزئي از وجود او شود!
كورش در انتظار شنيدن صداي گريه ي او بود اما سكوت وهم انگيز آني گيج ترش مي كرد.
دستان كورش كم كم خواب مي رفت، اما نمي توانست آني را كه چون كودكي رنج كشيده به آغوشش پناه آورده بود، رها كند. درست زماني كه حس مي كرد او به خواب رفته با صداي تقه اي كه به در خورد آني به خود حركتي داد و آهسته از هم باز شد. كورش خيس از عرق دست هايش را پايين آورد. دوباره ضربه اي آرام به در خورد و كورش با صدايي خفه اجازه ي ورود داد. عفيفه خانم با احتياط كمي در را باز كرد و بي آن كه وارد شود گفت: آقاي دكتر گفتند اگر حال آنيتا خانم خوب نيست براي معاينه بيايند.
كورش نگاهي نگران به چهره ي بر افروخته ي آني انداخت. او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: اگر يك كم بخوابم بهتر مي شم. كورش با دلسوزي گفت: پس يك چيزي بخور . . . تو همين طوري هم زياد غذا نمي خوري. من نمي فهمم چرا هر اتفاقي مي افته تو از غذا مي افتي؟
به جاي آني، عفيفه خانم گفت: بعضي ها اين طوري هستند ديگه. ناراحتي بي اشتهاشون مي كنه. حالا من يك كم از اين خوراك خوشمزه ي لوبيا سبز براش مي يارم كه مطمئنم اگر شما پيشش بموني حتما غذاش رو مي خوره.
دقايقي بعد سيني غذا در اتاق آني بود و او با چهره اي گرفته به بشقاب پر از لوبيا سبز و هويج و گوشت زل زده بود.
كورش با لبخند گفت: يك كم بخوري اشتهات باز مي شه.
- با من مثل بچه ها رفتار مي كنيد!
- اين چه حرفي يه؟! تو بايد كم كم .يتامين رو كم كني و غذاي بيشتري بخوري. نبايد اجازه بدي ضعف به تو غالب بشه.
- اما من ضعيفم!
كورش به وضوح مي ديد كه دو مرتبه آني در معرض بحران روحي قرار گرفته. دكتر هوشمند گفته بود او هنوز آمادگي دارد و تحمل يك ضربه ي سخت ديگر براي او دشوار خواهد بود. اما مرگ يك دوست چرا بايد آني را به آن حال و روز مي انداخت.
گرچه او گريه نمي كرد و حتي گاهي لبخند مي زد اما مشخص بود كه به شدت با خود در جنگ است تا از هم نپاشد. هنوز كورش حرفي نزده بود كه باز هم آني لبخند زد و گفت: باشه. مي خورم. فكر مي كنم اين غذا حالم رو بهتر مي كنه. فردا بايد برم موسسه. . . بايد روحيه ام رو براي فردا به دست بيارم.
بعد نگاهي مهربان به كورش انداخت و ادامه داد: ممنونم كه كنارم موندي . . . حالا ديگه خوبم. اگر بخواهي مي توني بري بخوابي!
و به همين راحتي كورش را از اتاقش بيرون كرد تا دوباره با خود خلوت كند.

روز بعد آني به ظاهر آرام و حتي سرحال بود و در خانه هم سعي داشت مانند سابق به نظر برسد. اما پر واضح بود كه تغيير بزرگي در درونش رخ داده كه كمي او را عصبي تر و زودرنج كرده بود. طوري كه در طول چند ساعت شب چندين مرتبه با صداهاي مختلف از جا پريد و چند بار هم بي دليل از كورش و عفيفه خانم ايراد گرفت.
اين رفتار تا چند روز ادامه داشت تا اين كه كورش را واداشت در پي علت ناراحتي آني برآيد. او آدرس ايميل ريموند را از پدرش گرفت و از او خواست هر چه زودتر با هم تماس تلفني داشته باشند.
چند ساعت بعد ريموند شماره ي مستقيم اتاق خودش در پانسيون را براي او فرستاد و كورش بي معطلي يا او تماس گرفت.
تماس با ريموند نه تنها مشكل او را حل نكرد بلكه او را در نگراني تازه اي فرو برد. ريموند اظهار كرد كه هرگز با آني تماس نداشته! حتي گفت يك بار برايش ايميل فرستاده اما آني به تندي پاسخش را داده و گفته ديگر هرگز نمي خواهد حتي نام او را بشنود! و اين را هم اضافه كرد كه چنان دختري با مشخصاتي كه آني ذكر كرده هرگز وجود خارجي ندارد!
فصل بيست و چهار
كورش بي حوصله و ناراحت نيم نگاهي به آني كه سرش را به پشتي صندلي تكيه زده و خواب به نظر مي رسيد،انداخت. آهي كشيد و چشم به جاده ي رو به رو دوخت.
چند روز قبل با بصير تماس گرفته و از او پرسيده بود آيا به تازگي اتفاق خاصي در رابطه با آني رخ داده كه آن ها بي خبرند. بصير اظهار بي اطلاعي كرده اما قول داده بود در مورد آن تحقيق كند. كورش مي دانست شخصي كه با آني انگليسي صحبت مي كرده خبر ناخوشايندي به او دادع كه او را چنان به هم ريخته. او حتي از ريموند هم خواسته بود از دوستان و آشنايان مشتركش با آني خبري بگيرد. روز قبل از حركت، بصير تماس گرفته و خبر فوت جهانگير بر اثر تصادف را داده بود! كورش از شنيدن خبر چنان غافلگير شده بود كه براي چند لحظه نمي توانست حرفي بزند. از خود مي پرسيد باران بلاها بر سر آني تا چه زمان ادامه خواهد داشت؟! و تا چه هنگام روح رنج ديده ي او تحمل آن همه مصيبت را مي آورد. اما خبر بعدي از ريموند بود كه او را بيشتر در شوك فرو برد . جهانگير به قتل رسيده بود! تحقيقات در مورد قتل ادامه داشت و سر نخ هايي نيز كشف شده بود. ريموند معتقد بود همكاران تبهكار جخانگير او را كشته اند و كورش اطمينان داشت آني خود را در قتل پدر مقصر مي داند. شابدهم به طريقي به مر گ او كمك كرده بود و حتي به وضعيت وخيم صبا! كورش مي فهميد ديگر نمي تواند نه آني و نه خودش را گول بزند. اگر آني از جهانگير دزدي نمي كرد همكاران او كمر به قتلش نمي بستند و اگر در مقابل صبا با پدرش به خاطر آن پول ها و مدارك درگير نمي شد، صبا به آن حال نمي افتاد. اين جريان همان قدر كه غيرمنطقي به نظر مي رسيد مي توانست منطقي هم با شد! به همان دلايل پيشنهاد سفر را به پدرش داده و او نيز پذيرفته بود . از نظر مهين و صنم هم بهتر بود آنيتا آب و هوايي عوض كند تا اندوه مرگ پدر و بيماري مادر را بهتر تحمل نمايد.
شايد براي صدمين بار به آني نگاه كرد و باز با آهي عميق به جلو راند.
آن سفر انگار براي خودش هم لازم بود تا به ذهنش فرصت تجزيه وتحليل مسائل پيش آمده را بدهد و او را وادارد به فكر چاره اي اساسي باشد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 1,678
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ