loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
روز بعد آناهیتا تا ساعت دوازده ظهر دراتاقش ماند.آن روز صبا کلاس نداشت،اما آن قدر از حرفهای آناهیتا دلگیر و پریشان بود که سراغش نرفت.غرق افکار خود ناهاری آماده کرد و بعد پشت میز آشپزخانه نشست و به گل های زرد و نارنجی رومیزی خیره شد.ساعت یک بود که آناهیتا دوش گرفته،با بلوز جذب خاکستری و شلوار راحتی مشکی از پله ها پایین آمد.موهایش را باز گذاشته بود تا خشک شوند و حوله ای روی شانه انداخته بود تا موها بلوزش را خیس نکنند.با همان بی خیالی خاص خود سلامی به صبا که با چشمهای خسته سالاد درست می کرد،گفت و لیوانی شیر از یخچال برای خود ریخت.پشت میز نشست و نیم نگاهی به مادرش انداخت . جرعه ای از شیر سرد که نوشید ، لرزی خفیف اندامش را لرزاند.دستی به بازوی نیمه لختش کشید و گفت: بخاطر حرفهای دیشب متأسفم.من می دونم حرفهام خوب نبود.
صبا با وجودیکه می دانست حرفهای شب گذشته ی آنی تا حدود زیادی حرف دلش بوده اما باز هم کمی آرام شد.همان قدر نرمش را هم از او غنیمت می دانست.- اشکالی نداره.گذر زمان به هر دوی ما برای شناخت بهتر احساسمون نسبت به هم کمک می کنه و ...با شنیدن صدای زنگ در،حرفش را نیمه کاره رها کرد و رفت تا در را باز کند.لحظاتی بعد صدای صبا به گوش آنی می رسید.- منصور مگه تو کلید نداری هر دفعه زنگ می زنی.- این طوری بهتره!- چرا بهتره؟ غیر از اینکه من رو از هر جای خونه که هستم تا جلوی آیفون می کشونه چه فایده ای داره؟صدای منصور آهسته تر شد اما هنوز به گوش آناهیتا می رسید.- مثل اینکه آنیتا رو یادت رفته.من که نمی تونم با وجود اون همینطوری کلید بیاندازم توی قفل و بیام تو.- این حرفها چیه اون هم مثل دخترته.- معلومه که مثل دخترمه.اما در هر حال اینطوری من راحتترم ... حالا بگو ببینم ناهار چی داریم که دارم از گرسنگی می میرم.- تو که هر وقت میایی خونه گرسنه ای ... ناهار هم خورش قیمه داریم.دیروز ثمره هوس کرده بود.- به به ! چه هوس خوبی.منصور تازه از پله ها بالا رفته بود که سر و کله ثمره و بعد از او کورش هم پیدا شد.منصور زودتر از بقیه به آشپزخانه آمد و با رویی گشاده پاسخ سلام سرد آناهیتا را داد و در ادامه گفت: عافیت باشه خانم.- مرسی!- اِ. باریکلا معنی عافیت باشه رو می دونی؟!- بله.ماما ژانت هم همیشه می گفت.- ژانت خانم زن خوبی بود.یادمه همیشه می گفت عاشق زبان فارسی و مردم ایرانه.- آره دوست داشت.صبا دیس برنج را وسط میز گذاشت و گفت: خب هر چی باشه اقوام مادریش ایرانی بودند.ثمره که وارد آشپزخانه می شد گفت: من نفهمیدم بالاخره این ژانت خانم دقیقا کجایی بود!صبا خندید و گفت: پدر ژانت خانم فرانسوی بود.اون توی فرانسه با پسری ایرانی که دانشجو بود آشنا می شه.بعد از چند سال دوستیشون عمق پیدا می کنه و یکبار پدر ژانت برای دیدار ایران همراه دوستش راهی تهران می شه.اونجا مادر ژانت رو می بینه.بعد هم علاقه می شن و با هم ازدواج می کنن .بعد بر می گردن فرانسه.اونجا ژانت به دنیا میاد.سال ها بعد وقتی ژانت ده دوازده ساله بود برای همیشه به ایران مهاجرت می کنن .بعد هم اینجا رفت با سرهنگ که البته اون موقع یک افسر ساده بوده ازدواج می کنه.ثمره با لبخند گفت: چه جالب!همان لحظه کورش هم وارد شد و جلمه ثمره را شنید.- چی جالبه؟منصور گفت: داستان زندگی ژانت خانم.اما نخواه توضیح بدم.بهتره تا غذا سرد نشده شروع کنیم.کورش ظرف خودش را از مادر گرفت و روی میز گذاشت .وقتی می خواست از پشت سر آنی رد شود تا سر جای خود بنشیند دستش با موهای نم دار او تماس پیدا کرد.- موهای خیست رو باز گذاشتی سرما نخوری.آنی سری به نشانه منفی تکان داد و صبا گفت: تو که همیشه موهات رو با حوله می بستی.امروز هوا یک کم سرد تره،بهتر بود باز هم موهات رو می بستی.آناهیتا در حالیکه کمی برنج در بشقابش می کشید با خونسردی گفت: بخاطر مهمونی امشب باز گذاشتم تا راحت موهامو درست کنم.همه نگاهی متعجب به صبا انداختند.صبا به نشانه بی اطلاعی شانه بالا انداخت و پرسید: مهمونی؟! یادم نمیاد مهمونی دعوت شده باشیم.- من دعوت شدم!ثمره سعی کرد با گذاشتن قاشقش در دهان جلوی خنده اش را بگیرد.کورش با حیرت به آنی خیره بود.صبا باز هم پرسید: کی دعوتت کرده؟- دوست جدیدم!غذا خوردن همه کند شده و صبا به کلی دست از خوردن کشید.- یعنی من نمی شناسمش؟- نه.باهاش تو پارک آشنا شدم .دختر بدی به نظر نمی رسه.من رو کلاپ دعوت کرده.حوصله ام سر رفته.می خوام برم.کورش سرخ شد و صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.همه در سکوت همه چیز را به دست صبا سپرده بودند.- ولی درست نیست آدم جایی بره که نمی شناسه.- باید رفت تا بشناسه.من ساناز رو می شناسم. فکر کنم کافی باشه.- نه کافی نیست!سخنش محکم اما صدایش آرام بود.آنی متعجب سر بلند کرد و در حالیکه چشمانش را گرد می کرد گفت: ولی من می خوام برم.چون حوصله ندارم.چون می خوام کلاب ایران رو ببینم.- ولی من صلاح ...منصور با حرکت دست صبا را ساکت کرد و با لبخندی پدرانه گفت: چه اشکالی داره.می خواد ببینه جوونای خوشگذرون اینجا با اونجا چه فرقی می کنن .صبا حیرت زده به منصور نگاه کرد.- یعنی بذاریم بره؟!آنی پوزخندی زد.- اوه من اینجا زندانی نیستم.من نوزده سالمه!ثمره که از رفتار او نسبت به مادرش رنجیده شده بود با تمسخر گفت: می دونیم چند سالته ! تا حالا چند بار گفتی!آنی انگشت اشاره اش را با جسارت به سمت او نشانه رفت و محکم گفت: تو دخالت نکن لطفا!ثمره بغض کرد و نگاه متوقعش را به دیگران دوخت یعنی ببینید با من چطور رفتار می کنه! کورش با نگاهش او را آرام کرد و منصور که هنوز سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشه گفت: - این مسئله ای نیست که اینقدر به خاطرش جنجال درست بشه.آنی اگر دلش بخواد میتونه بره.اما برای اینکه خیال ما و بخصوص مادرش راحت باشه من ازش می خوام تنها نره.فکر می کنم کورش بدش نیاد همراهش باشه!همان دم غذا در گلوی کورش پرید و او به سرفه افتاد.منصور دستی به پشت او زد .صبا برایش لیوانی آب ریخت.منصور با خنده گفت: دیدی چقدر خوشحال شد! فکر کنم خیلی وقت کلاب نرفته!کورش که تا آن لحظه سعی داشت مداخله نکند گفت: اما من و نوید برنامه چیده بودیم و می خواستیم آنی و دخترها رو غافلگیر کنیم.ثمره با هیجان پرسید: چه برنامه ای؟کورش لختی اندیشید.اما طوری وانمود می کرد که انگار برایش سخت است بگوید و کمی دلخور شده.- اول می خواستیم بریم کاخ سعد آباد و نیاوران.به چهره بی تفاوت آنی نگاهی انداخت.- بعد فکر کردیم بریم این تأتر خنده داری که تازگیا خیلی تعریفش رو می کنن . دوباره نیم نگاهی به آنیتا که همچنان بی علاقه می نمود انداخت و بالاخره تیر آخر را رها کرد.- اما آخر سر تصمیم گرفتیم بریم شمال ... البته با اجازه شما فقط ما چند نفر می ریم.منصور با خنده ای معنی دار به بازوی او کوبید و گفت: ای حقه باز روت نمی شه بگی ما جوونها... هان؟ می ترسی ما ناراحت بشیم؟کورش لبخند زد اما بجای جواب به چهره مردد آنی نگاه کرد.- البته باز هم میل خودته ... الآن جاده چالوس و عباس آباد حسابی دیدنیه،دریا هم که جای خود داره . به نظر من که شمال توی این فصل از همیشه دیدنی تره.وقتی حرفهایش تمام شد نفس عمیقی را مثل اینکه حرفهای سخت و مهمی زده از سینه بیرون داد و سعی کرد باقی غذایش را بخورد.گرچه دیگر چیز زیادی از آنچه می خورد نفهمید.دیگران هم دیگر حرفی نزدند.فقط ثمره بود که گاهی با حسرت نگاهی به آنی می انداخت و کاملا مشخص بود آرزو می کنه او تصمیمش را تغییر دهد.دقایقی بعد همه به غیر از منصور که غذایش را با اشتها خورده بود از پشت میز بلند شدند،تا میز را مرتب کنند.آنی بشقاب و لیوان خود را درون ماشین ظرفشویی گذاشت.پارچ آب را در یخچال نهاد و به اتاقش رفت.با رفتن او ثمره با حسرت گفت: من می گم به راحله بگیم باهاش صحبت کنه شاید راضی بشه.منصور خندید.صبا نگاه مهربان و قدر دانش را به کورش که ناشیانه میز را پاک می کرد دوخت و گفت:کورش سفر وسوسه انگیز و خوبی رو پیشنهاد کردی . مطمئنم که آناهیتا به تردید افتاده.منصور با صدایی آرام و چهره ای پر از خنده گفت: چطور به ذهنت رسید این حرف رو بزنی؟ حالا اگر آنی قبول کرد نوید و راحله و رامین رو چطوری راه میندازی.شاید برای خودشون برنامه داشته باشن .صبا گفت: اونها با من . فقط آنی این مهمونی رو نره ... نباید اجازه می دادم اینقدر تنهایی از خونه بره بیرون.معلوم نیست با کی دوست شده که اول کاری پارتی دعوتش کرده ... لابد از این دخترهای ولگرد توی خیابونه.
منصور اشاره ای به ثمره کرد و صبا ساکت شد . هیچ گاه چنان حرفهایی و یا چنان مشکلاتی در خانه وجود نداشت.او گرچه اعتقاد داشت که بچه ها باید نسبت به تمام مسائل اجتماع خود آگاهی داشته باشند اما هنوز برای دختر احساساتی چهارده ساله اش زود می دانست که در آن موارد فکر یا کنجکاوی کند.- حالا داداشی اگر آنی نیومد نمیشه ما لااقل تأتر رو بریم؟کورش خندید.- هنوز متوجه نشدی که من همه اینهارو از خودم در آوردم؟- چرا فهمیدم.اما وقتی اسمشون رو آوردی وسوسه شدم.- خوب نیست اینقدر بی اراده باشی.تازه اگر آنی نیاد لابد می ره مهمونی و درست نیست تنها باشه.- خب دایی نوید با اون بره،تو هم بیا با هم بریم تاتر یا سینما.- باشه.من هر طور شده امروز تو رو یک جای خوب یا می برم یا می فرستم.ثمره اخمهایش را درهم کشید و گفت: اصلا چرا باید اینقدر به حرف آنیتا گوش بدیم؟! اگر راحله یک همچین حرفی می زد خاله صنم قیامت می کرد.صبا گفت: قضیه آناهیتا فرق می کنه.من که با تو صحبت کرده بودم.اون شرایط خاصی داره .ما نباید زیاد بهش سخت بگیریم فقط باید مراقب باشیم کار نادرستی انجام نده.- اما وقتی عصبانی می شه،رفتار بدی پیدا می کنه ... تازه خیلی هم رک و راحت حرفش رو می زنه.من تا حالا یادم نمیاد که کورش با وجودیکه پسره از این حرفها بزنه.یا راحله و حتی رامین ... بیچاره راحله اگر بخواد تکون بخوره دایی نوید و رامین مثل برج مراقبت بالا سرش هستند.همه از اصطلاحی که او بکار برده بود خندیدند.منصور گفت: مگه قراره راحله کاری بکنه؟!کورش در حالیکه روزنامه ای را که خریده بود باز می کرد گفت: راحله خودش اونقدر سالم و عاقله که نیاز به برج مراقبت نداره.ثمره باز شروع کرد به حرف زدن تا هر طور می تواند بعد از ظهر خوبی برای خود دست و پا کند و در آن میان نگاه معنادار منصور و صبا به هم و اشاره شان به کورش از چشمش دور ماند.آنها نمی دانستند همان لحظه آناهیتا آمده تا خبر موافقتش با مسافرت را به آنها بگوید و حرفهای آخرشان را شنیده.لحظه ای حس کرد چقدر از راحله بدش می آید.اما زود نفرتش را بی دلیل یافت.با تمام آن احوال حس می کرد نمی تواند آن لحظه در چهره کورش نگاه کند.پس به اتاقش بازگشت.کمی قدم زد و بالاخره با تشر به خود گفت: چرا باید تعریف کورش از راحله برایش مهم باشد؟! او آن سفر را دلپذیر تر از حضور در میهمانی غریبه ها یافته بود و می خواست بعد از آن همه تعریفی که از دوست و آشنا در مورد زیبایی طبیعت شمالی کشورش شنیده بود،آنجا را با چشم ببیند.بخصوص که می دانست پائیز زیباترین رنگها را به طبیعت می زند و جلوه همه چیز را صد چندان می کند.از اینکه پس از مدتها شور سفر را در خود می دید متعجب بود.او به شدت وسوسه شده و مایل بود آن کار را انجام دهد.در آن بین حتی حضور راحله و توجهات کورش به او مانعش نبود.وقتی از پله ها پایین می آمد،دوباره در جلد بی تفاوتی خود فرو رفته و اثری از حالات عصبی لحظاتی قبل در وجودش نبود.به او چه مربوط که آن دختر و پسر لوس به هم علاقه داشته باشند.او می خواست خودش از سفر لذت ببرد و شمال را ببیند!وقتی در اتاق نشیمن موافقتش را اعلام کرد ثمره جیغی از خوشحالی کشید و کف زد.صبا نیز بی اختیار لبخند بر لب آورده بود و منصور با دقت کورش را زیر نظر داشت.او از ته دل لبخند می زد و مشخص بود خیلی از تصمیم او خوشحال شده اما سعی دارد خود را آرام نشان دهد.آناهیتا که به اتاق خود برگشت صبا گفت: خیالم راحت شد.می رم به بچه ها زنگ بزنم.کورش گفت: من خودم باهاشون تماس می گیرم.راستش از صبح با نوید تصمیم داشتیم برای فردا برنامه ای بچینیم که آنی کسل نشه.حالا برنامه جور شد.دو ساعت بعد هر کدام از آنها یک ساک دستی برای خود برداشته و در پاترول کورش راهی جاده چالوس بودند.هیچ کس از آن سفر ناگهانی ناراحت به نظر نمی رسید و همه آن غافلگیری را دلپذیر یافته بودند.کورش موسیقی پاپ ایرانی را در پخش اتومبیل گذاشته بود و نوید زیر لب با خواننده هم سرایی می کرد.رامین و راحله پشت سر کورش نشسته و راحله گاهی نیم نگاهی از آینه به او می انداخت.البته سعی می کرد او متوجه نشود.آناهیتا هم پشت نوید نشسته بود و غرق منظره بیرون و افکار متخلف خود بود.ثمره هم بین دخترها نشسته و او هم در عالم خود در جاده چالوس کورش سرعت ماشین را کمتر کرد و پس از دقایقی از آینه نگاهی به آنی انداخت.همان لحظه متوجه شد نگاه راحله هم به او بوده که زود نگاهش را دزدید.آن اتفاق آنقدر سریع رخ داد که کورش نتوانست تعبیر درستی از رفتار راحله داشته باشد.به سد کرج نزدیک می شدند که نیروهای پلیس برایشان دست تکان دادند و آنها را متوقف کردند.آناهیتا حیرت زده گفت: چی شده؟ ما که کار بدی نکردیم.نوید خندید.- نگران نباش عزیزم.من کمبرندم رو نبستم.- خب چرا نبستی؟ این کار خیلی خطر داره.- خریت! خریت عزیز دلم.گاهی این مغز راست راستی بوی قرمه سبزی می ده.آنی گفت: قرمه سبزی که بوی خوبی داره!خندید اما نوید قهقهه زد و گفت: یعنی مغز من بوی گند می ده؟- نه. منظور من این نبود.اما فکر کردم ...- خیلی خب بابا فهمیدم.با نزدیک شدن پلیس،نوید شیشه اش را پایین کشید.- سلام سرکار.خسته نباشید.- وقتی عدم رعایت قانون رو می بینیم خستگی به تنمون می مونه.- درست می فرمائید.شرمنده.الان می بندم. آها ... آها!- خیلی خوبه.اما در هر حال تا اینجا بدون کمربند ایمنی اومدید و باید جریمه بشید.- چشم سر کار،اما نمی شه بخاطر جوونی و جهالت از ما بگذری!باور کنید من دیگه متنبه شدم و بهتون قول شرف می دم که این بار آخری باشه که کمربندم رو نبستم.پلیس نیش خندی زد و گفت: شاید بتونم یک کاری بکنم ...! شاید تو بتونی بگی چی کار باید بکنم!کورش پوزخندی زد که همه به غیر از پلیس متوجه آن شدند.نوید هم لبخندی خاص بر لب آورد و گفت: شما خودت از ما واردتری شما بگو ما چیکار کنیم.پلیس نگاهی دقیق به درون ماشین انداخت و گفت: غیر از اینکه تخطی از قانون راهنمایی و رانندگی داشتی ... یک جورهایی هم به نظر می رسه ...و با ابرو اشاره ای به دخترها کرد و ادامه داد: باید تا آخرش رو خونده باشی مرد! حالا چی؟کورش با خشمی فرو خورده گفت: ما خلاف کردیم جریمه اش رو پرداخت می کنیم.شما لطف کن بنویس.پلیس که از رفتار او خوشش نیامده بود گفت: برای ما مسئولیت داره.شما فعلا گواهینامه و کارت ماشین رو لطف کنید.کورش با سرعت گواهینامه و کارت ماشین را به نوید داد.نوید که همچنان لبخند بر لب داشت مدارک را تحویل پلیس داد و گفت: سرکار عصبانی نشو.این جوونه و خام.من و شما حرف همدیگرو بهتر می فهمیم.شما بی زحمت ما رو جریمه کن بریم.- شما یک سبقت هم داشتید.کورش حیرت زده گفت: سبقت؟! ما از وقتی وارد جاده شدیم با سرعت مناسب و بدون سبقت راهمون رو اومدیم.تازه جاده اونقدر شلوغ نیست که نیاز به سبقت گرفتن باشه.نوید به او نگاهی کرد و گفت: آروم باش کورش جان.حتما اشتباه شده.سرکار خودشون ...هنوز نتوانسته بود ادامه دهد که آناهیتا با عصبانیت میان حرف او آمد.- ما هیچ خلافی نکردیم.به تو هم پول نمی دیم! تو فکر کردی چون لباس پلیس پوشیدی هر کار بخوای می تونی بکنی؟! یک پلیس باید معلم و دوست مردم باشه.نه از این پول ها بگیره ... بهش چی می گن؟رامین با سرعت و جسارت گفت: رشوه!- آها! همین! رشوه! الآن ... جلوی ما ... داری حرف بدی می زنی.به قانون احترام بذار و با مردم با قانون حرف بزن.تو حالا خلافکارتر از ما هستی!پلیس که به نظر نمی رسید از نوید چندان بزرگتر باشد از حرفهای او هم جا خورده بود و هم از لهجه خاص و صراحت کلام آنی حیرت زده بود.راحله و ثمره با رنگی پریده به آنی و پلیس نگاه می کردند.رامین به سختی سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و کورش و نوید لبخندی معنی دار بر لب داشتند.پلیس پوزخندی از سر حیرت زد و گفت: اوه! اوه! این خانم از کجا اومده که اینقدر راحت به مأمور قانون توهین می کنه.نوید خواست حرفی بزند که آنی گفت: من ایرانی هستم ... از آمریکا اومدم ... ایران رو دوست دارم ... و تو اولین پلیس آفیسری هستی که من اینجا با اون حرف زدم ... من حرف بد نزدم . حرف واقعی گفتم.شاید خوشت نیاد.اما حرف واقعی همیشه خوب نیست! اگر هم مشکل داری به رئیست بگو بیاد.راحله با همان وحشت گفت: آنی خواهش می کنم ! دیگه کافیه.آنی شانه بالا انداخت و ساکت شد.نوید رو به پلیس که همچنان شگفت زده بود گفت: جناب،من معذرت می خوام این خواهرزاده من یک کم رکه؟- یک کم؟! زبون این دختر از شمشیر تیز تره!- تازه از خارج کشور اومده به رسم و رسومات ما وارد نیست!آب به آب هم شده و یک کم اعصابش بهم ریخته! شما بی زحمت جریمه ما رو بنویس سرکار،تا شب نشده به یک جایی برسیم.پلیس با حرص یک برگه جریمه نوشت و در حالیکه آنرا همراه مدارک تحویل نوید می داد گفت: مراقب این خانم جوون باشید.همه آدمها مثل من صبور نیستند.به دلیل مهمون بودنش گذشت می کنم وگرنه ... - شما بزرگوارید.ممنون.به محض حرکت ماشین،صدای قهقهه رامین و نوید فضای ماشین را پر کرد.کورش و ثمره هم آرام می خندیدند اما راحله هنوز شوکه بود و مدام به پشت سر نگاه می کرد مبادا آن پلیس پشیمان شود و به دنبالشان بیاید.رامین در میان خنده گفت: خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.- من که چیزی به دستش نذاشتم!صدای خنده ها باز به هوا برخاست.کورش گفت: یعنی چیزی رو که سزاش بود ... یعنی حق واقعیش رو بهش گفتی و بهش فهموندی.آنی ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد :حقش به دستش گذاشتم.راحله که حالا او هم آرام می خندید گفت: اما بهتره دیگه از این کارها نکنی شاید بعضی ها لج بازی کنند و وضع بدی پیش بیاد.- چه وضع بدی؟ مارو تو زندان نگه می دارن؟! یعنی می شه بدون دلیل کسی رو زندانی کرد؟- نه. اما تا بخوای ثابت کنی بدون دلیل بوده کلی معطل شدی و ناراحتی کشیدی.پس بهتره از این به بعد یک کم بیشتر مراقب باشی.رامین گفت:آنی تو چرا برای پلیس شدن اقدام نکردی؟ باورکن پلیس خوبی می شدی.این کار رو دوست هم داشتی.همه از حرف رامین تعجب کردند.نوید کمی به عقب برگشت و گفت: تو دوست داشتی پلیس بشی؟- اوهوم.شاید بشم ... شاید یک روز من یک پلیس آفیسر خوب بشم.من یک کم کنگ فو بلدم و یک کم کاراته.این حرف او حیرت همه را بیشتر کرد.رامین با همان تحیر پرسید: تو چه جور کنگ فو کاری هستی که موقع از کوه بالا اومدن نفست گرفت؟!چهره آناهیتا کمی درهم رفت.شال حریر سفید رنگش را کمی جلوتر کشید وگفت: بیشتر از دو سال تمرین نکردم.من از وقتی هفت سالم بود کنگ فو و کاراته یاد می گرفتم.نوید گفت: من هم چند سالی کار می کردم.شاید بد نباشه یک خورده با هم تمرین کنیم.- اُکِی.شاید ...تا وقتی به ویلا برسند دیگر حرفی خاصی میانشان رد و بدل نشد و اگر هم می شد آناهیتا خود را درگیر نمی کرد.او محو برگهای زرد و نارنجی درختان اطراف شده بود که در غروب رنگ دیگری داشتند.اما نیمه های راه هوا دیگر کاملا تاریک شده و او افسون سیاهی شب بود.کورش ماشین را در حیاط ویلا پارک کرد و همه به سمت عقب ماشین رفتند تا ساکهای خود را بردارند.آناهیتا ساک به دست نگاهی به اطراف انداخت.ویلایی که در آن بودند،عبارت بود از حیاط و باغچه ای بزرگ و مشجر که شاید مساحتش به هزار متر می رسید و ساختمانی یک طبقه و بزرگ که روبروی در ورودی حیاط قرار داشت.در ساختمان همه چیز لوکس و شیک بود.کف از سنگ مرمر و دیوارها تمیز و پاکیزه بودند.مبلمان راحتی زرشکی رنگی گوشه ای از سالن و میز ناهارخوری دوازده نفره ای در طرف دیگر سالن قرار داشت.آشپزخانه اُپن و کابینت ها همه لوکس بودند.آنی به آن همه حسن سلیقه نگاه کرد و با حالتی جدی از راحله پرسید: اینجا مالِ نویده؟راحله لبخندی زد و گفت: آره. به قول خودش حاصل دسترنجشه! اون عاشق این ویلاست.دو سه سالی می شه که اینجارو خریده و خودش هم ساخته.- نوید چند سالشه؟با صدای بلند نوید که از حیاط به درون می آمد به پشت نگاه کرد.- دختر جان تو به سن و سال من چی کار داری؟ فکر کن من هم سن و سال کورش هستم.آنی کمی اخمهایش را درهم کشید و گفت: تو چهار یا پنج سال از کورش پیرتری.- پیرتر چیه دختر؟ بزرگتر ... آره.درست حدس زدی.راحله خندید و گفت: اون درست سه سال از کورش بزرگتره.نوید اعتراض کرد.همان دم بقیه هم وارد سالن شدند.کورش که متوجه بحث شده بود گفت: تو چرا همیشه سعی داری وانمود کنی جوونی.بابا دیگه پیر شدی.- پیر خودتی.اصل کار دلِ که دل من از تو یکی جوونتره.تو سینه من قلب یک پسر بیست ساله می تپه! آنی پرسید: نوید چرا ازدواج نکردی؟ مردهای ایرانی زود ازدواج می کنن . بجای او راحله گفت: آقا نوید هنوز دختر دلخواهش رو پیدا نکرده.نوید گفت: بله.هنوز دارم دنبالش می گردم.اما اگر پیداش کنم دیگه ولش نمی کنم ... چون پیدا کردن کسی که بیشتر از همه شبیه تو باشه و آرومت کنه خیلی سخته.بعد به چشمان آنی زل زد و با حالتی شوخ ادامه داد: تو هم اگر گیرش آوردی ولش نکن!آنی زهر خندی زد و گفت: تو تا حالا پیدا نکردی.من که فکر نکنم تا آخر عمر پیدا کنم!نوید خندید و کمی سر به سر او گذاشت.بقیه هم می خندیدند.کورش اما در سکوت ، به اتاقی که همیشه در آن می خوابید رفت تا لباسهایش را تغییر دهد.شام را در رستورانی که همان حوالی بود خوردند و دوباره به ویلا بازگشتند.به پیشنهاد نوید و ثمره از باغچه کمی هیزم جمع کردند و بردند کنار ساحل تا آتش روشن کنند.ویلای نوید ساحل کوچک اختصاصی داشت و آنها می توانستند به راحتی ساعتی دور آتش بنشینند.هوا سرد بود و همه کاپشن و پالتوهای پاییزه خود را به تن کرده بودند.آسمان صاف و آرامش دریا،حس خوبی به همه القا می کرد و حتی نوید و رامین را هم از تب و تاب انداخته و صبور کرده بود.راحله کمی پالتواش را محکمتر به خود پیچید و گفت: بیایید با هم آواز بخونیم.رامین گفت: باز حس شاعرانه راحله خانم گل کرد.نوید گفت: چه اشکالی داره.اتفاقا مزه می ده ... حالا چی بخونیم؟ همه بجز آناهیتا پیشنهادی دادند و بالاخره ترانه ای را که ثمره خواسته بود خواندند.آنی آن ترانه را شنیده بود اما از حفظ نبود.پس آرام نشسته و تماشایشان می کرد.بعد از اینکه ترانه تمام شد راحله گفت: بهتره چیزی بخونیم که آنی هم بلد باشه .تو چه آهنگی بلدی؟آنی شانه بالا انداخت و گفت: من از آواز خوندن خوشم نمیاد! شما بخونید،من گوش می دم.راحله کمی دیگر اصرار کرد اما وقتی احساس کرد آنی به راستی علاقه ای به همراهی آنها ندارد دیگر کوتاه آمد.بالاخره خواندن ترانه دیگری آغاز شد.آنی نگاهش را به آتش دوخته و به صدای آنها که ترانه ای غمگین را می خواندند گوش می داد.گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریادگل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیدهگوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب ...بی اختیار نگاهش به سمت کورش کشیده شد و او را غرق آتش یافت که آرامتر از همه لبهایش را تکان می داد.بعد آهسته نگاهش روی چهره راحله سر خورد.راحله غرق کورش بود! با احساس سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نوید در همان حال که آواز را با صدایی رسا می خواند به او خیره شده و لبخندی معنی دار بر لب داشت! آناهیتا سعی کرد پاسخ لبخند او را با لبخند بدهد اما همان لبخند کم جان و کج همیشگی گوشه لبش نقش بست. بهت که گفتم! اون زیر بار نمی ره.جهانگیر،دیگه نه پولی وجود داره و نه مدرکی.اگر زیاد به پر و پای این بچه بپیچیم ممکنه از اینجا هم فرار کنه.صدای خشمگین جهانگیر در گوش صبا پیچید.- تو مثل اینکه متوجه نیستی.اون مدارک خیلی مهم هستند.آنی هم خوب این مسئله رو می دونه .بخاطر همین من مطمئنم کار احمقانه ای انجام نداده.- من نمی دونم باید چی کار کنم.باهاش خیلی حرف زدم.جهانگیر من می دونم تو شغل خوبی نداری.بهتره قبل از اینکه پای پلیس به میون بیاد همه چیز رو فراموش کنی.- تو داری منو تهدید می کنی؟ ... گوش کن صبا! من دارم خیلی جدی صحبت می کنم.بهتره توی مسائل من و آنی دخالت نکنی. تو تلاش خودت رو کردی که بی فایده بود از این به بعد همه چیز رو به عهده خودم بذار.- می خوای چیکار کنی؟- فعلا هیچی.- جهانگیر به تو اجازه نمی دم به آناهیتا آسیبی برسونی.از این به بعد تو با من طرفی.دیگه نمی تونی آزارش بدی.- تو فکر می کنی من کی هستم؟! یادت باشه اون دختر من هم هست.- پس یادته که اون دخترته! بخاطر همین او ن قدر بلا سرش آوردی؟!- من ازدواج کردم،تو هم همین طور.بچه دار شدم،تو هم همین طور.حالا این موضوع که اون از هر کاهی برای خودش کوهی درست می کنه ربطی به من نداره.صبا پوزخند محکمی زد و گفت: پس اون جای چاقو روی شکمش چیه؟لابد بخاطر عدم درکش خواستی توجیهش کنی!پشت خط لحظه ای سکوت برقرار شد.صبا بی صبرانه گفت: چرا جوب نمی دی ؟ ... جهانگیر هر چی بوده دیگه گذشته و تموم شده.تا حالا مسئولیت نگهداری آناهیتا با تو بوده اما دیگه این حق منه که دخترم رو برای خودم داشته باشم.تو تمام شخصیت و کودکی اونو نابود کردی.بذار من کمکش کنم تا بتونه گذشته هارو فراموش کنه و آینده خوبی داشته باشه.صدای آرام و نا امید کننده جهانگیر به نظرش وهم آور بود.- به این راحتی ها نمی تونی کمکش کنی!صبا نامطمئن و نگران پرسید: چه چیزهایی هست که تو از من پنهان می کنی!- دوباره باهات تماس می گیرم.و قبل از اینکه صبا بتواند حرفی بزند تماس قطع شد.او مستاصل و عصبی گوشی همراهش را در دست فشرد و بعد آن را در جیب بارانی اش انداخت.چند ساعتی از رفتن بچه ها نمی گذشت که جهانگیر با تلفن همراهش تماس گرفته بود.آن موقع منصور داشت باغچه را آب می داد و صبا در آشپزخانه چای دم می کرد.چقدر خوشحال شده بود که منصور متوجه تماس جهانگیر نشده.تماس را قطع کرد و به بهانه خریدن کیک ساده برای عصرانه از خانه خارج شده بود.حالا او خریدن کیک را فراموش کرده،با نگرانی عمیقی که دلایل مشخص و نامشخصی برایش داشت به سمت خانه می رفت.وقتی وارد کوچه شد منصور شیلنگ را از حیاط بیرون کشیده و درختان و بوته های شمشاد جلوی خانه را آبیاری می کرد.با دیدن او بغض کرد.چطور می توانست این طور برایش نقش بازی کند.فرصت اندیشه بیشتری نیافته بود که منصور او را دید.صبا سعی کرد خوددار باشد و با حالتی عادی به راهش ادامه دهد.- پس چی شد ؟!- چی؟- کیک؟ قرار بود یک عصرانه حسابی دو نفره با هم بخوریم!- کیک ساده نداشت ... توی خونه یک کم بیسکویت داریم.و تقریبا از زیر نگاه کنجکاو منصور گریخت.نیمه شب شده بود.آسمان صاف و دریا آرام بود .ماه،مانند مادری مهربان،انوار نقره ای خود را مانند ملحفه ای از حریر بر روی دریا و زمین کشیده بود تا بی وحشت از تاریکی به خواب روند . کورش با وجود خستگی چشمانش را به سقف اتاق دوخته و به وقایع اخیر می اندیشید.به اینکه چقدر همه در آرزوی پیدا شدن آناهیتا بودند و حالا که او کنارشان بود نمی توانستند شخصیت خاصش را به خوبی بفهمند.او شانزده سال دور از وطن و دور از آنها زندگی کرده و شکل گرفته بود.معلوم نبود به طور دقیق چه بر او گذشته اما قدر مسلم از او دختری این چنین تو دار،بی اعتنا و بی احساس،مثل درختی سرما زده ساخته بود.با شنیدن صدایی،گوش تیز کرد.لحظاتی سکوت بود و بعد صدای قدمهایی آهسته در خارج از ویلا.از رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره ایستاد.پنجره اتاق رو به دریا بود و او توانست آناهیتا را ببیند که اشارپ پشمی اش را به دور خود پیچیده و با قدمهایی سست و آرام به سمت دریا می رود.در نور مهتاب،کورش به خوبی می تونست او ببیند.به ساعتش که روی لبه پنجره گذاشته بود نگاهی انداخت.ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود و حدود یک ساعت قبل همه برای خواب رفته بودند.کورش همچنان به او که مانند شبحی جلو می رفت نگاه می کرد.او آنقدر به دریا نزدیک شد که انگشتان امواج توانستند پاهایش را لمس کنند.درست لحظه ای که کورش حس می کرد او خود را به دریا خواهد زد،دختر ایستاد.کورش بی اختیار نفس راحتی کشید.نمی دانست چرا حس می کند او قصد خودکشی دارد.در حقیقت این بار دومی بود که آن فکر مثل برق از ذهنش می گذشت.او انگار تا لبه خطر می رفت و بعد نیرویی خاص محافظتش می کرد.با وجود فاصله به نسبت زیاد،کورش متوجه شد او سیگاری روشن کرده،کمی عصبانی شد.چرا باید دختری به سن و سال او آلوده به چنان چیز وحشتناکی بشود.- تو راجع به اون چه فکری می کنی؟با صدای گرفته نوید ، جا خورد . نوید که روی تختی آنسوی دیگر پنجره دراز کشیده بود آرام خندید و گفت: ترسیدی؟- فکر نمی کردم بیدار باشی.- من هم مثل تو بدخواب شدم ... نگفتی نظرت در موردش چیه؟- در مورد کی؟- همونیکه داری نگاهش می کنی!- تو از کجا می دونی من دارم کی رو نگاه می کنم.- من هم صدای در رو شنیدم و با شناختی که از بچه های خودمون دارم می دونم هیچ کدوم جرأت نمی کنن نصفه شبی اون هم تنهایی راه بیفتند برن کنار دریا.- نمی دونم چرا حس کردم می خواد بلایی سر خودش بیاره.- اگر می خواست این کار رو بکنه تا به حال کرده بود.- به نظر من اون نسبت به مرگ بی اعتناست اما وقتی اون رو در چند قدمی خودش می بینه نمی تونه قبولش کنه.انگار توی این دنیا چیزی وجود نداره که اون رو با زندگی پیونده بزنه و چیزی هم وجود نداره که اون رو محکم به سمت مرگ بکشونه ... خیلی دلم می خواد بدونم دقیقا به اون چی گذشته.- بالاخره می فهمیم.نوید به پهلو خوابید،دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد: ولی من نگرانم ... برای صبا ... برای تو ... برای راحله!کورش متعجب به او نگاه کرد.در نیمه تاریک اتاق چهره جدی و چشمان خیره نوید به او فهماند که حرفهایش بی دلیل نیست.- برای من و راحله چرا؟نوید نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.دستی به موهای آشفته اش کشید.حالاتش طوری بود که می شد فهمید حرفهای مهمی برای گفتن دارد.- کورش بنشین باهات حرف دارم.کورش نیم نگاهی به آنی که موهایش با وزش نسیم ملایم اندکی تکان می خورد و در میان دود سیگار مانند ارواح گمشده به نظر می رسید انداخت و گفت: اینجا راحتترم.- نترس اون کار احمقانه ای نمی کنه.بیا بشین من این طوری راحت نیستم.کورش روی تختش روبه روی او نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد.- کورش من باید با تو حرف بزنم.با منطق و درکی که در تو می شناسم می دونم بهترین کاریه که با تو صحبت کنم و بهت هشدار بدم ... من در قبال همه شما احساس مسئولیت می کنم و آینده و احساستون برام مهمه ...لحظاتی مکث کرد و وقتی کورش را منتظر دید ادامه داد: درسته که من ازدواج نکردم و گاهی ممکنه نسبت به جنس مخالف بی توجه نشون بدم،اما تو بهتر از هر کس می دونی که من هم دل دارم.تابحال چند بار عاشق شدم و این چیزها رو خیلی خوب درک می کنم.به قول معروف در این راه چند تا پیراهن پاره کردم ... ببین کورش من مدتیه در رفتارهای تو و دخترهای دور و برت دقیق شدم... می دونی که چقدر دوستت دارم و با وجودیکه هیچ نسبت خونی با هم نداریم به اندازه خواهرزاده هام و مثل یک دوست برام عزیزی.اگر می گم تو رفتارهات دقیق شدم به این خاطر بود که اولا نمی خواستم اشتباه کنی و بعد می خواستم هر جا لازم بود کمکت کنم.اوایل ... یعنی قبل از اینکه سر و کله آنیتا پیدا بشه به این نتیجه رسیده بودم که از راحله بدت نمیاد.- بس کن نوید! معلومه که راحله رو دوست دارم،اما نه اون طوری که تو فکر می کنی.- بذار حرفهام تموم بشه ... اعتراف می کنم خیلی خوشحال شدم.تو و راحله و خانواده هاتون نقاط مشترک زیادی با هم دارید ... اما حالا فهمیدم کمی به خطا رفتم.اشتباه من این بود که بیشتر در احوال تو دقیق می شدم و از راحله غافل بودم! از وقتی آنیتا اومده من نگاه نگران راحله رو روی تو به وضوح احساس می کنم! کورش اون به تو تمایل داره و جالب اینجاست که احساس می کنم آنی هم به تو بی میل نیست ... اما تو داری این وسط خودت رو به اون راه می زنی و می خوای نسبت به هر دو یک رفتار داشته باشی.تو غافلی که ممکنه این دو تا دختر هم توجه و رفتار خاص تو رو به حساب علاقه تو نسبت به خودشون بذارن.کورش با حیرت گفت:من نمی فهمم تو چی میگی؟ حتی باور نمی کنم حرفهات درست باشه.- کورش جان من اگر این هارو به تو می گم برای اینه که هر سه نفر شما برام مهم هستید و نمی خوام این میون کسی لطمه بخوره.تو خیلی باید مراقب باشی.می دونم و می فهمم که احساس خاصی نسبت به هیچ کدوم نداری اما در قبال اونها مسئولی. من نمی تونم اجازه بدم جلوی چشمهام مرتکب خطا بشی. راحله و آنی هر دو حساس و شکننده هستند.بخصوص آنی که توی زندگی رنج زیادی کشیده.کورش مستأصل پوزخندی زد و گفت: در مورد آنی مطمئنم اشتباه می کنی.اون بی تفاوت تر از اونیه که بخواد به من یا هر کس دیگه ای علاقه مند بشه.- اون هم انسانه! یک دختر جوونه با امیال و احساسات خاص خودش.الان با تو زیر یک سقف زندگی می کنه و تو تنها پسر جوون و قابل توجهی هستی که دور و برش وجود داره.- آخه من باید چیکار کنم؟- فقط مراقب باش.سعی کن اگر نسبت بهش احساسی نداری این رو بهش بفهمونی.در مورد راحله هم همین طور... احساس اونها در حال جوونه زدنه.بخصوص در مورد آنی.در مورد راحله مطمئن نیستم تا کجا پیش رفته.اما می دونم اگر بفهمه تو واقعا تمایلی بهش نداری می تونه خودش رو جمع و جور کنه.راحله قدرتش رو داره ... من به عنوان دایی دخترها و دوست خوب تو بهت هشدار دادم،چون زندگی هر سه نفر شما برام بی نهایت مهمه.کورش دستی به موها و بعد به صورتش کشید.چهره اش را میان دستانش پنهان کرد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.حرفهای نوید زنگ خطری را براش به صدا در آورده بود که او سعی داشت به آن بی توجه باشد یا در حقیقت باورش نکند .اما نوید برای او راه فراری نگذاشته بود.حالا او مجبور بود بیش از قبل مراقب رفتارش باشد یا حداقل احساس خودش را هم آن میان محک بزند.نوید به موقع او را بخود آورده و تلنگری به عقلش زده بود.نگرانی او برایش قابل درک بود و حس می کرد اگر خودش هم جای نوید بود همان کار را می کرد.هر دو دختر برای خود کورش هم مهم بودند به اضافه اینکه رابطه عاطفی و دوستانه ای هم از زمان کودکی با راحله داشت و حالا می فهمید دیگر نمی تواند مثل گذشته ها با راحله راحت باشد.با به یاد آوردن دختر تنهایی که در ساحل پاک و خلوت ، دود مسموم سیگار را به ریه ها می کشید دلش گرفت.دوباره از جایش بلند شد و به او نگاه کرد.آنی حتی ذره ای از جای خود حرکت نکرده بود.مثل انسانی مسخ شده! درست شبیه وقتی که به امواج رودخانه خیره شده بود،انگار افسون درخشش مهتاب روی امواج کوچک و خواب آلود دریا بود.- هنوز همونجاست؟- آره.اون یه طوریه نوید ... گاهی احساس می کنم اصلا وجود نداره.مثل یک روح سرگردان یا یه تصویر مجازیه! انگار هر لحظه قراره ناپدید بشه، به حدی که باور می کنی هرگز وجود نداشته! نوید هم از جایش بلند شد و کنار کورش ایستاد.چند لحظه به دختر نگاه کرد و گفت: باید کمکش کرد ... اما هیچ کدوم از شماها نمی تونه به اون کمک کنه.اون به یک روانکاو نیاز داره.- فکر نمی کنم به راحتی قبول کنه.- پس تو هم قبول داری که مشکل حاد روحی داره.- هر کس دو مرتبه با اون برخورد داشته باشه می فهمه عادی نیست.دست کم نگاهش عادی نیست.گاهی حس می کنم اون مرده! درست مثل اینکه روی مرز مرگ و زندگی با خونسردی قدم می زنه.گاهی به سمت مرگ سکندری می خوره و گاهی به سمت زندگی!کمی دیگر که گذشت نوید از سر پا ایستادن خسته شد و روی تختش دراز کشید.- چه قدرتی داره! خسته نشد این همه مدت یک جا ایستاده و تکون نمی خوره!- حرکت کرد.- اِ ! چه عجب! منتظر بود من از پشت پنجره بیام کنار؟!- سیگارش رو پرت کرد روی شنها ... از وقتی اومد همین یک سیگار رو کشید،اما خیلی با حوصله و آروم.بعد ناگهان خود را از جلوی پنجره کنار کشید.- داره بر می گرده.- پس دیگه بیا بخواب.جای نگرانی نیست. کورش روی تخت دراز کشید و باز به سقف سپید اتاق چشم دوخت. از شنیدن سر و صداهایی پلکهایش را به زحمت گشود.همان لحظه در باز شد و ثمره با قیافه ای اخمو به درون آمد.- بلند بشید که بلا نازل شده!کورش خواب آلود پرسید: چه خبر شده؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟- مهمون داریم! پاشو دایی نوید.ساعت از ده گذشته.نوید چشمان خمارش را مالید و گفت: اول صبحی کی اومده؟!- کسانی که شما دو نفر عاشقشون هستید! اودیسه و ارسطو.با شنیدن نام آنها خواب از سر هر دو پرید.کورش حیرت زده در جای خود نشست.- اونها از کجا می دونستند ما اینجا هستیم؟بجای ثمره نوید گفت: کار مامان مهینه.باز هم نتونست جلوی زبونش رو بگیره.لابد به خاله شهین گفته،اون هم به پسرش و پسرش به بچه هاش.ثمره گفت: اونها هم از دیروز شمال هستند وقتی فهمیدند ما اینجائیم لطف کردند و اومدند با هم باشیم.- الان کجا هستند؟- توی حیاط ...صدای جیغ جیغ اودیسه رو که می شنوید.همان لحظه راحله هم با قیافه ای پکر وارد شد .- زود باشید پاشید دیگه.آقا ارسطو لطف کردند کله پاچه گرفتند.ثمره با ناله گفت : آه! من که حالم به هم می خوره.نوید خنده ای کرد و گفت: شاید بخاطر کله پاچه وجودشون رو تحمل کنم!وقتی کورش و نوید از اتاقشان بیرون آمدند میهمانان ناخوانده هنوز در حیاط بودند و صدای خودش و بششان با آنی به گوش می رسید.دقایقی بعد میز صبحانه در حیاط ، زیر آفتاب ملایم پاییزی چیده شده و همگی سر میز نشسته بودند.آناهیتا با چهره ای درهم به کله پاچه ای که وسط میز گذاشته بود نگاه می کرد.ثمره هم بی توجه به غذا برای خود چای شیرین می کرد.ارسطو با لبخند رو به آنی گفت: شما تا به حال کله پاچه خوردی؟- نه! اما فکر نکنم هیچ وقت بخورم.نوید که با اشتها مشغول خوردن بود گفت: یک کم برای امتحان بخوری ضرر نداره ... راحله براش آبلیمو بریز شاید خوشش بیاد.آنی دست جلوی کاسه خالی اش گرفت و گفت: نه. امتحان نمی کنم!من چای می خورم با نون و پنیر.مثل ثمره.ثمره گفت: حق داری.من درکت می کنم.این غذا از کله و پای گوسفند درست شده.حتی فکرش حالم رو بهم می زنه.کورش گفت: چون تو دوست نداری نباید دیگران رو هم دلزده کنی.اودیسه گفت: من که عاشق کله پاچه هستم،بخصوص مغز.آنی با شگفتی گفت: مغز؟ یعنی مغز واقعی؟ارسطو با خنده گفت: نخیر مغز مصنوعی! عزیز من مغز یکی از لذیذترین قسمت های کله پاچه ست.اودیسه گفت: تازه چشمش رو نخوردی؟نوید که به شدت خنده اش گرفته بود گفت: بَه! پس دماغش رو چی می گی.این ارسطو عاشق دماغشه!از این حرف او همه به خنده افتادند.فقط آنی بود که چهره اش را بیشتر در هم کشید و ناباورانه گفت: یعنی دماغش رو هم می خورید؟!خنده ها با شدت بیشتری به هوا برخاست.نوید که اشک از چشمانش جاری بود در میان خنده گفت: تازه بناگوش هم هست.آنی که حس می کرد سر به سرش می گذارند لبخندی بر لب آورد و گفت: شما من رو مسخره می کنید؟راحله زودتر از بقیه به خود آمد.کورش هم سعی کرد دیگر نخندد.- نه عزیزم.نوید یک کم سر به سرت می زاره!- سر به سر؟ یعنی چی؟کورش گفت: یعنی باهات شوخی می کنه.البته چشم و بناگوش خوردنیه اما دماغ نه.ثمره نالید: اَه! حالمون رو بهم زدید سر صبحونه.اگر مامان بود حسابی حالتون رو جا میاورد.بعد از صبحانه راحله و اودیسه در آشپزخانه مشغول جمع آوری شدند و ارسطو هم بساط قلیان را در ساحل به پا کرد.کورش که همراه نوید ظرف و زیر دستیهای میوه را حمل می کرد تا به ساحل ببرد با حرص گفت: این عوضی هر جا می ره باید این آشغالش رو هم با خودش بیاره؟- می دونی که بسته به جونشه! مگه فهمیه خانم نمی گفت این قلیون رو آقام به ارسطو داده،حالا هم انگار بسته به جون ارسطو شده.کورش به نوید که مانند فهیمه خانم حرف می زد خندید و در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند به سمت ارسطو رفت.آنی در حیاط قدم می زد که ثمره با دو راکت بدمینتون به سراغش رفت.- حالش رو داری؟- چی؟- حوصله داری با هم بازی کنیم؟آنی شانه بالا انداخت و با بی میلی یکی از راکتها را گرفت.پس از ربع ساعت دست از بازی کشید و گفت: خسته شدم ... می رم ساحل.ثمره با دلخوری راکت را تحویل گرفت و به ساختمان ویلا بازگشت.وقتی آنی به ساحل رسید ارسطو یکی محکم به قلیانش می زد.کورش بی توجه به او میوه پوست می کند و نوید آواز می خواند.همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحرناگهان نگار من،چونان مه نو آمد از سفرمن هم،پس از آن دوری،بعد از غم مهجورییک شاخه گل بردم به برش،یک شاخه گل بردم به برشنوید آواز را با احساس و با تکان سر و دست می خواند و همین آنی را به لبخند واداشته بود.کورش که متوجه او شده بود نگاهش کرد و فهمید او از رفتار نوید خنده اش گرفته.نگاه آنی به او افتاد.لبخند همچنان بر روی لبش بود و کورش بی اختیار پاسخ لبخند او را داد.ارسطو لوله قلیان را از بین دو لب خارج کرد و گفت: آنی جان اهل قلیون هستی؟- اهل قلیون؟- یعنی تا حالا قلیون کشیدی؟و به وسیله اش اشاره کرد.- اوه. نه. از این ها دیدم اما نکشیدم.- بیا امتحان کن.کورش ناگهان چهره ای جدی به خود گرفت.- اگر هم امتحان نکنی چیزی رو از دست نمی دی!نوید از لحظه سخن گفتن آنها دست از خواندن کشیده بود گفت: به نظر من امتحان نکنی بهتره.دوری از هر نوع دود و دمی به نفع آدمه.بخصوص برای دخترها که شکننده ترند.ارسوط خود را از تک و تا نیانداخت و برای اینکه نوید و کورش هم عصبانی نشوند گفت: البته نوید جان درست می گه.خانمها بخاطر لطافتی که دارن زودتر از آقایون تحت تأثیر دود و دم قرار می گیرن .آنی روی زیرانداز بزرگ،طرف دیگر قلیان نشست و گفت: دوست دارم یک بار امتحان کنم.شکل جالبی داره!کورش خواست حرفی بزند اما نوید با چشم و ابرو به او اشاره کرد ساکت باشد.ارسطو با خوشحالی سر لوله را عوض کرد و به دست آنی داد.او هنوز پک نزده بود که اودیسه،راحله و ثمره هم آمدند.اودیسه گفت: باید هوای داخل لوله رو بکشی به دورن ریه هات.آنی بی هوا گفت: مثل سیگار؟ارسطو لبخند معنی داری به روی کورش زد و گفت: خودت که واردی! آره مثل سیگار.آنی بی اعتنا به گافی که داده بود پک ملایی زد.از دود غلیظ به سرفه افتاد و ارسط و اودیسه خندیدند.نوید هم با حالتی مسخره خنده ای کرد،دست برد لوله را از دست آنی گرفت و گفت: دیدی که چیز جالبی نبود ...کورش با حالتی میان شوخی و جدی رو به ارسطو گفت: بی زحمت چند دقیقه دیگه این رو جمعش کن تا چیزی رو اینجا بذاریم که همه استفاده کنن .ارسطو پوزخندی زد و اودیسه گفت: اِ وا! کورش تو که اینقدر بد خلق نبودی نوید هم می کشه.نوید گفت: از الان ترک کردم.از حالت او همه خندیدند.راحله گفت: به نظر من هم جمعش کنیم بهتره.اگه عمو منصور و بابا بفهمند ناراحت می شن .- چشم! چشم! فقط چند تا پک دیگه.اودیسه تو نمی خوای تا جمع نکردم بکشی؟- نه،حوصله ندارم.بیایید با هم دبلنا بازی کنیم.بالاخره ارسطو مجاب شد که بساط قلیانش را جمع کند و تن به بازی دست جمعی بسپ خورشید با حوصله به سمت مغرب حرکت می کرد.باد سردی شروع به وزیدن کرده بود.صبا شال پشمی اش را جلوتر کشید و رو به صنم و شوهرش که تا جلوی در به استقبال آمده بودند گفت: دیگه برید تو.هوا خیلی سرده.صنم گفت: حالا چی می شد شام می موندید؟ بچه ها که تا ده،یازده شب بر نمی گردند.- باور کن کلی برگه های امتحانی دارم که باید تصحیح کنم.ما که ناهار مزاحم بودیم.آقا مجید کمی تعارف کرد،اما منصور که در ماشین منتظر همسرش نشسته بود با زدن بوقی آنها را به عجله واداشت.صبا دوباره با هر دو خداحافظی کرد و به سمت ماشین که آن سوی کوچه بود دوید.وقتی داخل ماشین نشست نفسش را محکم بیرون فرستاد و گفت: چقدر هوا سرد شده.- هوای اواسط پاییز باید هم سرد باشه ... راستی بچه ها تماس نگرفتند . - چرا. کورش تماس گرفت گفت شب دیر وقت می رسن نگران نشیم.- امیدوارم به همه اونها بخصوص به آنیتا خوش گذشته باشه.این سفر برای تغییر روحیه اش خیلی خوب بود.- اگر دوباره حرف از این مهمونی های کذایی زد چی؟- مهم نیست.کورش هواش رو داره.اون الان تو موقعیته که نباید زیاد بهش سخت گرفت.ممکنه دلزده بشه.باید یک کم آزادش بذاریم اما حسابی مراقبش باشیم.در هر حال اون با فرهنگ دیگه ای رشد کرده و بخاطر مشکلاتی که داشته فعلا این ما هستیم که باید باهاش راه بیاییم.تا به خانه برسند فقط در مورد آنی صحبت می کردند.هوا هنوز تاریک نشده بود که منصور ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشت و پیاده شد تا در را باز کند.وقتی ماشین را داخل می برد صبا با لبخند گفت: درهای ریموت دار این روزهای سرد بدرد می خورند.به قول ثمره کلاس خونمون هم بالاتر می ره.منصور خنده ای کرد.از ماشین پیاده شد تا در را ببندد اما با مشاهده مردی در آستانه در قدمهایش کند شد.مرد قامت بلندش را در بارانی خاکستری رنگش پوشانده بود.موهای بلند و خوش حالتش را پشت سر با کشی باریک بسته بود و ته ریش جو گندمی اش او را جذاب و قابل توجه کرده بود.در گرگ و میش غروب،چهره مرد چندان قابل تشخیص نبود.حالا صبا هم از ماشین پیاده شده و مرد را می دید.او زودتر از منصور او را شناخت.دل در سینه اش فرو ریخت و پاهایش سست شد.جهانگیر آنجا چه می کرد؟! آن هم آن طور بی خبر! چطور به خود جرأت داده بود آن گونه سر زده وارد زندگی اش شود؟ حالا چه توضیحی داشت که به منصور بدهد.او از تماس آنها با هم بی خبر بود و حضور او را به سختی می توانست بپذیرد.منصور به چند قدمی جهانگیر رسید.حالا برق چشمان خاکستری مرد را می شناخت.- سلام آقای دکتر.صدایش همانگونه رسا و محکم بود.منصور سعی داشت خوددار و خونسرد باشد.- سلام.- تعارفم نمی کنید بیام تو.- می دونی! یک کم تعجب کردم ... بهم حق می دی . مگه نه؟- آره.حق داری تعجب کنی.بعد نگاهی به صبا که با رنگی پریده به ماشین تکیه زده بود انداخت و ادامه داد: خانمت هم خیلی شگفت زده شده.مثل اینکه حسابی غافلگیرتون کردم.اما ... باید بگم برای حضور ناگهانی ام دلیل خوبی دارم ... اگر دعوت کنید داخل براتون توضیح می دم ...منصور لحظه ای مکث کرد.مدتها به دنبال این مرد گشته و حالا او با چهره ای حق به جانب و همان ژست های قدیمی اش مقابل او ایستاده بود.حرفهای نیش دار زیادی نوک زبانش بود اما با دیدن صبا که ملتمسانه نگاهش می کرد بر خود مسلط شد.منصور بی آنکه حرفی بزند به سمت در باز حیاط رفت و یک لنگه در را جا انداخت.جهانگیر هنوز وارد نشده بود.وقتی خواست لنگه دیگر را ببندد با نگاهی نه چندان دوستانه از او دعوت کرد به درون بیاید.جهانگیر پاهای بلندش را حرکت داد و با برداشتن دو قدم داخل حیاط بود.قبل از اینکه منصور برگردد او به سمت صبا رفت.صبا به سختی نفس می کشید.اما با نزدیک شدن جهانگیر به خود نهیب زد که خونسرد باشد.حالا جهانگیر در چند قدمی اش بود.صبا به چهره اش لحظه ای دقیق شد.هنوز هم بی اغراق مرد جذاب و خوش قیافه ای بود.شاید با بالاتر رفتن سن و جا افتاده تر شدن،جذاب تر هم شده بود.پوست گندمی روشن اش کمی تیره شده و چین های ریزی اطراف چشمانش خودنمایی می کرد.چین هایی که انگار خوش فرمی چشمانش را بیشتر به رخ می کشید.اما نگاه همان نگاه بود.مغرور و از خودراضی.انگار نگاهش در همان سالهای گذشته در جا زده بود. اثر رنج و اندوه کمی خاکستری چشمانش را تیره کرده اما غرور نگاهش را نگرفته بود.به آرامی به صبا سلام کرد.صبا در جواب فقط سرش را تکان داد.از یاد آوری خاطرات تلخی که با او و بعد از رفتن او داشت،لحظه ای تنش لرزید.- چقدر تغییر کردی صبا! پیر شدی! مگه منصور برات شوهر خوبی نبوده !؟صبا به خشم آمد.در چشمان روشنش حلقه درشت اشک خانه کرد و وقتی حرف زد صدایش به وضوح می لرزید.- داغی که تو به دلم گذاشتی غیر از اینکه پیرم کرد داشت نابودم می کرد.اگر منصور نبود تو به هدفت می رسیدی.جهانگیر آهسته خندید.خنده چندش آورش هم برای صبا آشنا بود.حس کرد بدنش مور مور می شود.آرزو داشت می توانست سیلی محکمی به گوش مردی که سالهای جوانی اش را تباه کرد و عمری آسایش خاطر را از او گرفته بود بزند.صدای محکم و لحن صریح منصور هر دو را به خود آورد.- بقیه حرفها رو داخل می زنیم.و ایستاد تا آنها زودتر از او وارد ساختمان شوند.جهانگیر به محض ورود در حالیکه اطراف را با دقت برانداز می کرد گفت: خونه قشنگی دارید.زن و شوهر هیچ کدام پاسخی ندادند.منصور روی مبل راحتی اتاق نشیمن نشست و با دست به او تعارف کرد بنشیند.صبا به سمت آشپزخانه رفت تا چای دم کند.می دانست برای تمدد اعصاب شان به آن نیاز دارند.چایی ساز را به برق می زد که ناگهان به یادش آمد که در مورد تماسهای جهانگیر حرفی به منصور نزده.اگر او در میان صحبتهایش اشاره ای به آن موضوع می کرد به طور حتم منصور به شدت از او رنجیده می شد و بلکه جهانگیر هم می فهمید منصور از موضوع بی اطلاع بوده.صدای نامشخص سخن گفتن آن دو را می شنید اما بی توجه،جلوی در آشپزخانه رفت و منصور را صدا زد.با صدای او هر دو مرد به چهره اش نگاه کردند.جهانگیر با لبخندی عصبی و تمسخر آمیز و منصور با نگرانی.صبا دوباره گفت: منصور بیا کارت دارم.جهانگیر با همان حالت گفت: بفرمایید جناب دکتر.خانم کارتون دارند.منصور از جایش بلند شد اما بجای آنکه نزد صبا برود قدمی به سمت جهانگیر برداشت.نگاه جدی اش را به او دوخت و گفت: تو حالا اینجا مهمونی ... ما اونقدر از تو زخم خوردیم که به خودمون اجازه بدیم بدترین رفتارها رو با تو داشته باشیم.اما به عنوان میزبان حرمتت رو نگه می داریم.تو هم مراقب رفتارت باش و حرمت ها رو نگه دار.جهانگیر پوزخندی زد و گفت: حرفهای زیادی برای دفاع از خودم و محکوم کردن شما دارم.اما من بخاطر این مسال کهنه شده اینجا نیومدم.من و صبا وجه اشتراکی به نام آناهیتا داریم که بخاطرش من مجبور شدم بیام اینجا و شما هم مجبورید من رو تحمل کنید.- درسته.پس لطفا اجازه بده راحتتر تحملت کنیم!بعد پشت به او کرد و به آشپزخانه رفت.صبا با حالتی دستپاچه فنجانها را در سینی می گذاشت که منصور کنارش رفت و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر بی قراری؟آروم باش.صبا دستی به صورتش کشید و گفت: باید یه چیزی به تو بگم.منصور با یک دستش بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند.- اول آروم باش.تو دیگه برای خودت یک خانم چهل ساله ای .تجربه زیادی در زندگیت بدست آوردی و تونستی من رو مثل همون روزهای اول دیوونه خودت نگه داری. پس چرا مضطربی؟چشمان صبا از آن همه محبت پر از اشک شد.سرش را کمی بالا گرفت و گفت: من بخاطر اون نیست که ناراحتم ... بخاطر تو ... به چند دلیل ... - نگران نباش.من خوبم و دارم به خوبی وجود اون مردک رو تحمل می کنم.- منصور من یک چیزی رو از تو پنهون کردم.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.- و حالا مجبور شدی برام بگی ... شاید اگر مجبور نمی شدی هرگز حرفی نمی زدی.- نه ... باور کن نه ... من فقط می ترسیدم ... می دونی ... وجود آناهیتا تو این خونه یک کم باعث ناراحتی شده ... می دونم که رفتار خوبی با تو نداره،همینطور با ثمره و کورش ... می دونم چقدر اونها برات ارزش دارن .می دونم فقط بخاطر من صبوری می کنی ... راستش جهانگیر دو مرتبه با من تماس داشته.البته ما فقط راجع به آنی با هم حرف زدیم ... خیلی کوتاه ... می ترسیدم بهت بگم.نمی خواستم بیش از این ناراحت بشی ... متأسفم.می دونم کار خوبی نکردم.اما نمی خواستم دل چرکین باشی ...- راجع به این قضیه بعدا صحبت می کنیم.حالا هم بهتره زودتر چایی ها رو بریزی و خودت هم بیایی تو اتاق.فقط آروم باش.باشه؟رنجیدگی از حالت او کاملا هویدا بود اما صبا دل به حرفهایش خوش کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان دارد.دقایقی بعد هر سه در اتاق نشیمن طوری نشسته بودند که هر کدام بخوبی بر چهره دیگری اشراف داشت.جهانگیر جرعه ای از چایی اش نوشید و با حسرت گفت: چای خونگی با آب تهران واقعا می چسبه.منصور با حوصله گفت: ما منتظریم علت حضور ناگهانی تو رو زودتر بفهمیم.جهانگیر به صبا که حالا بر خود مسلط شده و در بلوز آستین بلند سورمه ای و شلوار مشکی جوانتر از دقایقی قبل به نظر می رسید،نگاهی کرد و گفت: علت حضور من واضحه.من بخاطر آنیتا اینجا هستم.صبا با پوزخندی حرف او را قطع کرد.- به خاطر پول و مدارک!- صادقانه بگم برای هر دو ... اما قبلش باید یک سری توضیح بدم.توضیحاتی در مورد آنی و علت کاری که با من کرده ... آنی از همون اول دختر لجباز و ناسازگاری بود.پدرم و مامان ژانت بخاطر نبودن مادر بالای سرش بی حد و اندازه به اون محبت می کردند.من با رفتارشون مخالف بودم.به نظر من اون باید با شرایط خودش کنار می اومد و نباید بخاطر فقدان مادر بهش باج می دادیم.در هر حال اون وابستگی زیادی به پدر و مادر من پیدا کرده بود و چون من همیشه باهاش جدی و محکم برخورد می کردم فقط لجبازیهاش نصیب من می شد.در ضمن من برای پدر و مادرم قدغن کرده بودم حرفی در مورد مادرش بهش بزنن .به من حق بدید . نمی خواستم در حسرت و آرزوی دیدار مادرش باشه .حقیقت این بود که این وسط اون یا باید با من زندگی می کرد یا با صبا.صبا باردار بود و من به خودم این حق رو دادم که آنی مال من باشه و اون بچه مال صبا. علم غیب نداشتم که بچه سقط می شه ...صبا با خشم میان حرف او آمد و گفت: تو که محبت خودت رو از اون دریغ کردی نباید از من هم ناامیدش می کردی.- اشتباه کردم ... دیر فهمیدم که اشتباه کردم.من تمام واقعیات رو در مورد تو بهش گفتم.صبا پوزخندی عصبی زد.- واقعیات! کدوم واقعیات؟! چیزهایی که با ذهن بدبین و خودخواهی های خودت فهمیده بودی؟!- من نیومدم در مورد گذشته خودمون حرف بزنم.همه ما به قدر کافی تنبیه شدیم.صبا فریاد زد ک چرا؟ من چرا باید تنبیه می شدم؟ چرا سختتر از همه؟ تو هیچ نفهمیدی با من چکار کردی؟حالا تقریبا به گریه افتاده بود و هیچ کنترلی روی صدایش نداشت.منصور کلافه و پریشان سعی کرد او را آرام کند.- صبا بذار حرفهاش تموم بشه.- نه! من هم حرف دارم.اون باید به حرفهای من گوش کنه .به حرفهایی که شونزده سال تمام تو سینه ام حبس بوده.تو چه می فهمی که مادر بودن یعنی چی؟ تو بی انصافی که درست وقتی داغدار از مرگ پدرم بودم ضربه کاری رو به من زدی.چطور تونستی احساسات من و احساسات یک دختر سه ساله رو نادیده بگیری.به من نگو آناهیتا همون روزهای اول من رو فراموش کرد.به من نگو بخاطر دوری از مادرش رنج نکشید.تو حتی به دختر خودت هم رحم نکردی.دست کم می تونستی مثل همه آدمهای دیگه از من جدا بشی و اجازه بدی قانون در مورد سرنوشت آنی تصمیم بگیره.تو فکر می کنی کی هستی که بجای من،بجای قانون و بجای دخترمون تصمیم گرفتی ... و این پستی رو اونقدر ادامه دادی که سعی کردی من رو جلوی آنی خراب کنی.که چی؟ که آرزوی دیدار مادرش رو نداشته باشه؟! فکر نکردی یک بچه چقدر سر خورده می شه وقتی فکر کنه مادرش اون رو نخواسته.همیشه حالم از این همه تکبر و خودخواهی تو بهم می خورده.بدبختانه تو حالا هم تغییر نکردی.مطمئنم اونقدر احمقی که حتی اگر زمان به عقب برگرده تو باز هم حماقت و پستی خودت رو تکرار می کنی.- آروم باش صبا ... بگیر بنشین.جهانگیر نگاهش را به گل های صورتی قالی دوخته بود و منصور از جایش بلند شده و سعی می کرد همسرش را آرام کند.گر چه در دل به او حق می داد.او می دانست آن حرفها سالها در لدش تلمبار شده.- تو پستی رو تا جایی رسوندی که باعث فرار دخترت شدی.تو باهاش چیکار کردی؟ اگر می خواستی اون رو بکشی چرا از من دزدیدیش؟ اگر بلد نبودی تربیتش کنی چرا بردیش؟ فقط می خواستی من رو تنبیه کنی؟! می خواستی تقاص بگیری؟ تقاص چی؟ تقاص بی مهری های خودت رو؟ تقاص چشم چرونیهای خودت رو؟!- تقاص این رو که عاشق کسی دیگه ای بودی و با من ازدواج کردی!صدای فریاد خشمگینانه جهانگیر ناگهان صبا را ساکت کرد. منصور که دلش نمی خواست بحث به آنجا کشیده شود.صبا را روی مبل نشاند.به چشمانش خیره شد و آهسته گفت: آروم باش خانم.نمی گم حرف نزن.حرف بزن،اما آروم.و صبا آرام و شمرده گفت: من به تو امیدوار بودم.می خواستم یک زندگی تازه رو شروع کنم.می خواستم سعی کنم عاشق تو بشم ... اما تو چی کار کردی؟فقط تحقیرم کردی.فقط دستور دادی ... فقط من رو با زنای دیگه مقایسه کردی و تمام حسن های من رو نادیده گرفتی.فقط چرا رفتی؟ چرا اومدی؟ با کی حرف زدی؟ با کی بیرون رفتی؟ چرا اون به تو اینطوری نگاه کرد؟ چرا تو به اون نگاه کردی؟ چرا خندیدی؟ خنده ات معنی دار بود! اصلا چرا زنده ای؟ تو داشتی همه وجود من رو نابود می کردی.می خواستی من رو بشکنی و اونطور که خودت دوست داری دوباره از نو بسازی.مثل همین چیزی که از شخصیت من جلوی چشم آنی ساختی.جهانگیر خنده ای عصبی سر داد و گفت: مثل اینکه یادت رفته چقدر تو و این آقا منصور هوای همدیگرو داشتید.- تو به همه حساس بودی،بخصوص منصور،چون با ما رفت و آمد زیادی داشت و نسبت به زندگی من احساس مسئولیت می کرد.- احساس مسئولیت! خیلی جالبه! اون ...منصور میان حرف او آمد و گفت: تا حالا ساکت بودم اما از این به بعد نمی خوام یک کلمه راجع به گذشته ها بشنوم.تو بخاطر آنی اینجا هستی و فقط راجع به اون حرف می زنی.صبا تو هم خواهش می کنم تمومش کن.فکر کنم خالی شدی ...اگر بیش تر از این در این مورد حرف بزنید من هم خواه ناخواه وارد ماجرا می شم و ممکنه این بحث به هیچ جا نرسه.ما سه نفر همه چیز رو پشت سر گذاشتیم.اما آنی تازه اول راهه.باید ریشه مشکلاتش رو فهمید تا بشه کمکش کرد.بعد نگاه نافذش را به جهانگیر دوخت.جهانگیر در برابر او خاموش ماند و چایی اش را تلخ نوشید.کمی تامل کرد تا دوباره بر خود مسلط شود و بالاخره لب باز کرد.- منصور درست می گه.این زخم کهنه رو هر چه بیشتر بازش کنیم وضعیتش وخیم تر می شه. چه درست چه نادرست آنی احساس خوبی نسبت به صبا نداشت.نسبت به من هم همین طور،بخصوص از وقتی ازدواج کردم ... با مرگ پدرم اوضاع کمی بدتر شد و با به دنیا اومدن پسرم بدتر از بد.آنی دیگه سایه من رو با تیر میزد.من هم مقصر بودم.همیشه خواستم با اون منطقی و جدی برخورد کنم.متوجه نبودم که اون فقط یک دختر بچه ست.از اون توقع یک انسان بالغ و کامل رو داشتم.فکر می کردم چون دختر منه باید بهتر از هم سن و سالان خودش بفهمه.در حالیکه اون حساس تر و غیر منطقی تر از بچه های هم سن و سال خودش بود.به همین دلیل با هم کلاسی هاش کنار نمی اومد.اکثر مواقع تنها بود و بخاطر همین وابستگیهاش به مامان ژانت بیشتر شده بود.این اوضاع ادامه داشت تا اینکه مامان ژانت دچار بیماری استخوانی شد.بیماریش طوری بود که نیاز به پرستار داشت.اون موقع من ورشکت شده بودم.- ولی این طور که من شنیدم وضع تو همیشه خوب بوده.بخصوص به برکت شغل آبرو مندانه ات!صبا با طعنه آن حرف را زد و منصور با کنجکاوی به جهانگیر خیره شد.جهانگیر زهر خندی بر لب آورد و گفت: من دوستی داشتم که قاچاق اسلحه می کرد.البته من در جریان کارهاش بودم اما دخالتی نداشتم.ما فقط با هم دوست بودیم و اون چند باری به من کمک کرده بود.اون زمان من یک شرکت حمل و نقل داشتم.کارم خوب بود و درآمد خوبی داشتم ... تا اینکه شریکم بهم خیانت کرد.من ورشکست شدم و همه دارایی ام از بین رفت.شریکم هم ناپدید شد.دوستم توی اون بحران خیلی کمکم کرد.ما از دوران دبستان همدیگر رو می شناختیم.از زمان دانشکده از هم جدا شده بودیم و بعد دوباره همدیگر رو پیدا کرده بودیم.آنی از شغل دوست من با خبر بود.یک بار که من و اون با هم حرف می زدیم آنی گوش ایستاده بود.از اون به بعد فکر می کرد من هم تو کار قاچاق هستم.بخاطر این موضوع خیلی ناراحتی کشید و خیلی با من درگیر شد.هر جای دنیا که یک نفر با اسلحه کشته می شد آنی با نفرت من رو نگاه می کرد.رفتارهاش برام قابل تحمل نبود.سرطان سینه ژانت هم هر دوی ما رو عصبی تر کرده بود.تا اینکه من تصمیم گرفتم ژانت رو بذارم خانه سالمندان و آنی رو پیش خودم ببرم.آه ! نگفتم که آنی با ژانت توی خونه قدیمی زندگی می کرد.اون هرگز تحمل سوزی رو نداشت.سوزی هم هیچ وقت به اون علاقه مند نبود ... خلاصه آنی به شدت با من مخالف کرد.یک روز که من مست بودم اومد خونه ما و جلوی سوزی و پسرم بدترین حرفها رو به من زد.من هم باهاش تندی کردم و گفتم از پس مخارج ژانت بر نمیام و به علت اینکه ورشکست شدم مجبورم خونه قدیمی رو بفروشم.سوزی هم به هیچ عنوان وجود پیرزنی بیمار رو تو خونه تحمل نمی کرد.حتی تحمل آنی هم براش سخت بود.آنی که به شدت مستأصل و درمانده شده بود از آخرین ضربه استفاده کرد.فکر کنم اون هم به حال خودش نبود.نمی دونم شاید چیزی کشیده یا خورده بود.در هر حال چاقوی تیزی برداشت و روی رگ دستش گذاشت و تهدید کرد که اگر من،اون و ژانت رو به حال خودشون نذارم خودش رو می کشه و تا آخر عمر من رو اسیر عذاب وجدان می کنه.من سعی کردم جلوش رو بگیرم.باهاش درگیر شدم و نمی دونم چی شد که چاقو به شکمش فرو رفت! در حینی که جهانگیر صحبت می کرد صبا دستمالی جلوی دهانش گرفته و بی صدا و آرام اشک می ریخت.از تصور آن لحظات قلبش تیر می کشید.- فوری اون رو به بیمارستان رسوندیم خوشبختانه زخم عمیق نبود و به اعضای داخلی آسیبی نرسیده بود.اما به دلیل اینکه چاقو کمی روی شکم کشیده شده بود جای زخم بزرگتر از یک فرو رفتگی ساده بود و همین ما و آنی رو حسابی ترسونده بود.از اون روز آنی دیگه حتی نمی خواست یک لحظه من رو ببینه.دختر وقیح و لجباز ادعا می کرد من می خواستم بکشمش!حتی از من به پلیس شکایت کرد.بخاطر این ادعای اون مدتی بازجویی شدم تا اینکه بالاخره با شهادت سوزی و پسرم و دوستان و همسایه ها که تا حدودی در جریان مشکلات ما بودند،رهام کردن .این چند سال اخیر آنی واقعا برای من دردسر ساز بوده ...کلافه دستی به صورت و گردن خود کشید و با حالتی عصبی ادامه داد:این کار آخرش هم بدتر از تمام کارهاش.این دختر یاغی و سرکشه! برای انجام کارهای بد هم استعداد عجیبی داره! گویا یکی از خلافکارهای محل رو اجیر می کنه و با کمک اون و یکی از دوستهاش به خونه من دستبرد می زنه ... یعنی در حقیقت به گاو صندوقی که توی دفتر کارم بوده.نمی دونم رمز گاو صندوق رو چه جوری به دست آورده بی شرف! گاهی فکر می کنم اون فرزند شیطونه! گاهی هم فکر می کنم فرشته عذاب منه! نمی دونم ... واقعا گیج شدم.منصور با کنجکاوی پرسید: تو گفتی ورشکست شده بودی پس قضیه پول چیه؟- شریکم دستگیر شد و پس از مدتی همه چیز سر جای خودش برگشت.البته من ضرر زیادی کرده بودم اما داشتم خودم رو جمع و جور می کردم ... در ضمن نیمی از اون پول مال من نیست.متعلق به یکی از دوستانمه که همون روز به من تحویل داده بود تا به دست شخص دیگه ای برسونم ... اینهاش مهم نیست.مهم اینه که آنی سه میلیون دلار و یک سری مدارک مهم مربوط به کشتی هایی که با شرکت من کار می کنن رو دزدیده و حالا باید پسشون بده.منصور سعی کرد حیرت خود را از شنیدن مبلغ پنهان کند.از حالت صبا فهمید که او از همه چیز با خبر بوده و نمی خواسته جهانگیر متوجه بی اطلاعی او شود.صبا اشکهایش را پاک کرد وگفت: من که گفتم.آنی می گه مدارک رو از بین برده و از پول ها هم مقدار کمی برایش مونده.- مطمئنم دروغ می گه.من باید باهاش حرف بزنم.- تا حالا که توی حرف زدن با اون موفق نبودی!- من اجازه نمی دم اون منو بازی بده.یه فرصت دیگه به تو می دم تا شاید بتونی بدون دردسر همه چیز رو ازش بگیری.صبا با پوزخند گفت: اگر قبول نکرد؟!جهانگیر قاطعانه در چشمان پر از نفرت صبا خیره شد.- اونوقت با پلیس طرفه.خودش می دونه که این کار رو می کنم.منصور بی حوصله گفت: مطمئنم کار به اونجاها نمی کشه.با صبر و حوصله همه چیز رو می شه حل کرد.جهانگیر از جایش بلند شد.بارانی اش را از روی دسته مبل برداشت و در حالیکه نشان می داد قصد رفتن دارد گفت: اون دختر مریضه.فکر کنم تا وقتی احساس خطر نکنه عکس العمل خاصی نشون نده.بعد به سمت در رفت و منصور هم به دنبالش.صبا اما پریشان و اندوهگین در جای خود مانده و بغض بزرگش را کنترل می کرد که تا قبل از رفتن جهانگیر نترکد.منصور تا جلوی در برای بدرقه جهانگیر رفت.هر دو مرد وقتی برای خداحافظی مقابل هم ایستادند،جدی و مسلط بودند.جهانگیر در آخرین لحظه گفت: من دو روز دیگه بر می گردم.منصور دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت: وقتی برگردی دو حالت برای تو پیش میاد.یا امانتت رو پس می گیری یا نمی گیری.گر پس نگرفتی پلیس رو وارد ماجرا می کنی و اگر گرفتی ... اونوقت تصمیمت چیه؟- خب معلومه بر می گردم آمریکا.منصور پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و گفت: تصمیمت رو در مورد خودت نپرسیدم.مطمئنا نه فرقی برام می کنه و نه برام اهمیت داره.دارم در مورد آنیتا حرف می زنم.جهانگیر خندید.موزیانه به او نگاه کرد و گفت: چیه؟ از دستش خسته شدی! ها! برام سواله چرا جلوی صبا این رو ازم نپرسیدی؟!منصور با اعتماد به نفس پاسخ داد: چون نمی خواستم بیش از این ذهنش رو درگیر و نگران کنم.اگر تو واقعا دست از آناهیتا کشیدی من رو خوشحال کردی! این طوری می ونم با خیال راحت برای زندگی تازمون برنامه ریزی کنم!جهانگیر که نمی خواست خود را از تک و تا بیاندازد دستش را در هوا تکان داد و در حالیکه از او دور می شد گفت: او دختر ارزونی خودتون! مطمئنم همونطور که زندگی من رو زیر و رو کرده.به زندگی شما هم رحم نمی کنه!وقتی منصور به خانه برگشت صبا عنان اشکهایش را رها کرده و با صدا می گریست.منصور آه بلندی کشید. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب برایش آورد.مقابلش ایستاد و در حالیکه آب را به سمتش می گرفت گفت: خیلی وقت بود اشکهای تو رو ندیده بودم.صبا لیوان آب را از او گرفت.جرعه ای نوشید و در میان گریه گفت من می دونستم دلواپسی هام بی دلیل نیست.تمام اون شبها و روزهایی که نگران آنیتا بودم تمام اون لحظه هایی که یک مرتبه دلم پایین می ریخت،یا می گرفت می دونستم یک چیزی هست.دختر بیچاره من چقدر رنج کشیده.اون موقعیکه ثمره توی بغلم با خیال راحت و آسوده می نشست آنی من تنها بوده و فکر می کرده مادرش رهاش کرده ... تمام مدتی که من به ثمره به کورش و تو محبت می کردم،اون چشمای منتظرش رو به دست های مادر بزرگ و پدر بزرگ پیرش دوخته بوده ...آه منصور دلم داره می ترکه ... جهانگیر چطور تونست این کار رو با آنی انجام بده ...؟ چطور تونست؟! ازش متنفرم دلم می خواست اونقدر بزنمش که نتونه روی پاهاش بایسته! منصور ... منصور ... تو می فهمی من چی می کشم؟ آخه چطور می تونم جبران کنم؟ چطور می تونم به این دختر بفهمونم که چقدر بخاطرش ناراحتم ... باورت می شه دختر من ... دختر من ... چاقو کشیده ... و اون موقع انگار به حال خودش نبوده.نکنه معتاد باشه؟چشمان پر از اشک و التماسش را به چشمان نمناک شوهرش که همچنان مقابلش ایستاده بود دوخت.منصور نگاه از او گرفت.دستمالی از روی میز عسلی کنار مبل برداشت و به دستش داد.- گمون نکنم معتاد باشه.اگر بود حتما ما می فهمیدیم.اعتیاد چیزی نیست که بتونه به این راحتی از ما مخفیش کنه ... شاید اون روز از شوک ناراحتی مثلا به اصرار دوستی ... در هر حال جای امیدواریه که در هوشیاری نمی خواسته دست به چاقو بشه ... این خودش نشونه خوبیه.صبا در میان گریه زهر خندی زد و گفت:آره باید خوشحال باشیم که شاید حشیش یا ماری جوآنا کشیده بوده و به حال خودش نبوده!وقتی کلمات آخر را بر زبان می آورد دوباره چانه اش لرزید و گریه اش با شدت بیشتری ادامه یافت.منصور کنار او روی مبل نشست.یکی از دستان او را بین دستانش گرفت و گفت: گذشته ها تموم شده.بخصوص اینکه تو در این مورد به هیچ وجه مقصر نبودی.پس دلیلی برای عذاب دادن خودت نداری.- چرا من مقصرم ... من اصلا نباید با جهانگیر عروسی می کردم ... تو به من گفتی اون شوهر مناسبی برام نمی شه اما من گوش نکردم.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 60
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 65
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 69
  • بازدید سال : 108
  • بازدید کلی : 1,733
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ