loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

آناهيتا كه به نسبت لباس مناسب تري به تن داشت به تبعيت از كورش از ماشين خارج شد. منظره ي بديع رو به رو هر دو را به سكوت و احترام واداشته بود. آني كه در طرف ديگر ماشين ايستاده بود، نگاهش از قله هاي سپيد به دنبال عقابي كشيده شد كه در آسمان ، مانند سلطاني بر همه چيز نظارت داشت.
با دور شدن عقاب به حرف هاي كورش فكر كرد. به اين كه او در اين مكان، كه انگار جدا از دنيا بود، نا اميدي هايش را كمتر حس كرده، شايد نا اميدي هايش چندان بزرگ نبوده!
اما هر چه بوده او را به آن جا كشانده تا دل دردمندش را آرام كند. به نيم رخ متفكر كورش نگاه كرد. كورش سنگيني نگاه او را احساس كرد و طنين صداي آرام، اما نافذش سكوت ميان شان را شكست. صدايي كه انگار مراقب بود از يك متري شان آن سوتر نرود و كوهستان نيمه خواب را هوشيار نكند.
- وقار و ابهت كوهستان رو حس مي كني؟
- يعني اين هايي كه گفتي باعث شد تو نا اميد نباشي؟!
كورش جدي نگاهش كرد. چشمان دختر با كنجكاوي انتظار پاسخ مي كشيدند.
- سردت نيست؟
- نه زياد . . . اما تو لباست مناسب نيست.
كورش با حسرت گفت: اي كاش پوتين هام رو برداشته بودم . . . سوار شد!
هر دو باز هم سوار ماشين شدند. كورش بخاري را روشن كرد و در حالي كه نگاهش هنوز منظره ي مقابل را مي بلعيد شروع به حرف زدن كرد.
- هجده سالم بود. يك سال كوچك تر از حالاي تو، با تمام خصوصياتي كه اکثر آدما تو اون سن و سال دارن. مدام به آينده فكر مي كردم. از وقتي يك پسربچه بودم آقاي دكتر صدايم مي زدند و از جايي كه پدرم پزشك بود همه مسلم مي دونستن كه من هم پزشك می شم . حتي اين آرزو رو در نگاه پدرم و صبا مي خوندم. من عاشق اين دو موجود عزيز بودم و خيلي برام سخت بود بگم از پس اين رشته بر نميام! بارها به خودم تلقين كرده بودم كه مي تونم اما هر وقت با بابا به بيمارستان مي رفتم و يك بيمار مي ديدم تا مدت ها از فكر اون بيمار خارج نمي شدم. يك پزشك خوب بايد بتونه در عين دل رحم بودن پر طاقت باشه ، اما من نبودم. وقتي مي فهميدم بيماري روزهاي آخر عمرش رو طي مي كنه افسرده مي شدم و اين افسردگي روي زندگيم و رفتارم تاثير مي ذاشت. در حالي كه يك پزشك هميشه بايد دست كم ظاهر خودش رو حفظ كنه . . . تمام اين احساسات باعث شده بود در وجود خودم احساس ضعف كنم. . . شايد درك نكني براي پسري هجده ساله كه در اوج غروره چقدر سخته كه اعتماد به نفسش رو از دست بده. اين كه فكر كنه خيلي كمتر از اون چيزيه كه ديگران در موردش فكر مي كنن... من سر يك دو راهي واقعي ايستاده بودم كه زندگي آينده ام با انتخاب يكي از اون دو راه مشخص مي شد. انتخاب رشته ي تحصيلي به منزله ي انتخاب شغل آينده ست و براي مرد، كه مي دونه هميشه بايد شاغل باشد و يك سوم عمرش رو براي كارش بده خيلي سخته كه شغلش رو تحمل كنه. به خصوص براي من كه هرگز چيزي در زندگيم وجود نداشت كه بابتش مجبور به صبر و تحمل زيادي باشم. درسته كه مادر نداشتم و پدرم مدام در سفرهاي خارجي يا مطب و بيمارستان بود، اما به آن وضعيت عادت كرده بودم و وجود خانواده ي ياوري هم كمتر فرصت فكر كردن به اون خلاء بزرگ رو مي داد. . . در هر حال با اون شرايط و سن و سال غم بزرگي روي دلم سنگيني مي كرد كه من حتي نمي تونستم در موردش با كسي حرف بزنم.. در حقيقت شرم مانعم مي شد. شرمي كه مي دونستم شايد نابودم كنه. مستاصل و درمانده بودم . . . روزي كه دفترچه ي كنكور رو گرفتم انگار حكم حبس ابدم رو خريده بودم! مي دونم به نظرت غم بچه گانه و خنده داري داشتم اما پاي تمام عمرم در ميون بود . . . شايد خنده ات بگيره ، حالت دختري رو داشتم كه مي خواستند به زور به پيرمردي عبوس شوهرش بدن ! شايد اين طوري بهتر دركم كني. شغل من براي من مهم تر از ازدواجم محسوب مي شد يا شايد به یه ميزان پراهميت . . . چند روزي فرم دانشگاه رو مثل آيينه ي دق مقابلم گذاشتم و فكر كردم. . . صبا زودتر از همه متوجه تغيير حالاتم شد. . . بابا هميشه درگير كارهاش بود. حالا خيلي بهتر شده . . . اون روزها جوان تر و پر انرژي تر بود و گاهي فقط براي خواب به خانه مي اومد.
كورش در ميان خنده ادامه داد: چند سال پيش يك بار صبا حسابي جوش آورد و يك بحث حسابي به راه انداخت و بابا رو تهديد كرد اگر بخواد به آن رفتارش ادامه بده، عكس العمل هاي بدي می بینه .
آني نيم نگاهي به او انداخت و پرسيد: چه عكس العمل هايي؟
كورش كه هنوز در چهره اش آثار خنده بود شانه بالا انداخت و گفت: نمي دونم! كار به عكس العمل نكشيد. بابا عاشق صباست . . . هميشه هم بوده . . . بي اون كه نشون بده از حرف هاي اون ترسيده كم كم از فشار كارش كاست. . . دعواي اونا واقعا ديدنيه. . . اول هيج كدوم كوتاه نميان اما در عمل مطابق ميل هم رفتار مي كنن . اين رفتارشون تا همين چند سال پيش خيلي مشخص بود اما حالا مدتيه بحث و مشاجره اي نديديم . . . به قول خودشون ديگه با وجود يك دختر و پسر جوون تو خونه بايد بيشتر مراقب رفتارشون باشن .
لجظه اي سكوت كرد. نگاهش هنوز به رو به رو مانده و از ديدن آن همه شكوه خسته نشده بود.
- صبا فهميد من دچار مشكل شدم. . . يك روز كه بي حوصله تلويزيون تماشا مي كردم گفت: هر وقت فكر كردي از پس مشكلت بر نميآيي مطمئن باش شارژ اعتماد به نفست داره تموم مي شه! اگه خودت نتونستي شارژش كني اشكالي نداره دنبال يه شارژر ديگه بري. اين شارژر هر شخص مطمئن يا هر چيز با مفهومي مي تونه باشه. . .
صبح روز بعد ماشين صبا رو ازش قرض گرفتم و از خونه زدم بيرون. فقط حركت كردم. نمي دونستم كجا بايد برم. فقط رفتم. يك آن به خودم اومدم ديدم به جاده ي چالوس رسيدم. . . سر دو راهي ديزين پيچيدم بالا. شيب تند جاده و رودخونه اي كه بر خلاف مسير من با شتاب پايين مي رفت تحريكم مي كرد كه بالاتر برم. اون روز يك روزي بود مثل امروز. حتي هوا هم همون طوري به نظرم مي رسه. فكر مي كنم ماشين رو همين جا نگه داشتم. . . آره. . . شايد فقط چند متري اون طرف تر بود. . . يك ساعت تمام من اينجا ايستاده بودم و نگاه مي كردم و فكر مي كردم. اما نه فكرهاي مغشوش و نا اميد كننده. انگار اين كوه ها با من حرف مي زدند. حتي خدا رو بيشتر احساس كردم. ذره بودن خودم رو توي اين دنياي بزرگ بيشتر فهميدم و در عين حال قدرتي رو كه خداوند به من داده.تا به حال فكر كردي انسان با تمام كوچكي خودش دست به چه كارهاي بزرگي زده. فكر كردي كه ذهن آدم ها چقدر وسيعه؟ شايد به اندازه ي كائنات. مغز انسان حد و مرزي نداره و تا هر جايي كه بخواد مي تونه برسه حتي تا به خدا!
- خدا همه جا هست.
- بله، درسته. اون همه جا هست. چيزي از خدا به ما نزديك تر نيست. اما ما چي؟ ما به خدا نزديك هستيم؟ فاصله ي ما تا خدا خيلي زياده. . . خيلي . . . در هر حال خداوند به ما اين لياقت رو داده كه زنده باشيم. . . پس بايد خوب زندگي كنيم. در هر جا و در هر موقعيتي كه هستيم بايد بهترين راه رو انتخاب كنيم. . . و من با وجودي كه براي پزشكي درس خونده بودم و مطمئن بودم قبول می شم ، اما بهترين راه رو براي خودم انتخاب كردم. من با شجاعت تمام فرم پزشكي و غير پزشكي رو پر كردم و در كمال تعجب هم در رشته ي پزشكي و هم رشته ي مورد علاقه ام قبول شدم. نمي دوني بعد از قبولي چقدر همه حيرت زده شده بودند وقتي فهميدند من مهندسي الكترونيك رو به پزشكي ترجيح دادم. همه منتظر يك جراح موفق ديگه بودن كه كار پدرش رو ادامه بده. حتي پدرم ... شايد نا اميد شد اما من هدفم رو انتخاب كرده بودم. من مي خواستم موفق باشم و از زندگيم لذت ببرم. من فهميدم كه عمر آدمي چقدر زود مي گذره و اين فرصت كوتاه ارزش عذاب كشيدن نداره. فهميدم اگر خوب و موفق باشم هم خودم از زندگيم بهره مي برم و هم به ديگران بهره مي رسونم. هم خودم به آرامش مي رسم و هم اطرافيانم از آرامش من در راحتي خواهند بود. . . آه. . . خيلي حرف زدم تا به حال اين قدر پشت سر هم حرف نزده بودم.
بعد نگاهي به آني كه متفكر مي نمود انداخت و ادامه داد: خسته ات كردم. مي دونم.
او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: تو خوب حرف مي زني.
- من اهل نصيحت كردن و اين حرف ها نيستم اما فكر كردم بد نباشه اين تجربه ام رو براي تو تعريف كنم. حداقلش اينه كه يك كمي سرگرم شدي.
آني نگاهش را به چشمان شوخ كورش دوخت و با حالتي جدي و در عين حال ملايم گفت: تو خيلي مهربوني. . .
بعد سرش را زير انداخت و ادامه داد: هميشه از تو بدم مي اومد. . . يعني اون وقت كه تو رو نمي شناختم. . . وقتي تو رو ديدم اول، ازت بدم مي اومد هنوز. . . اما. . . هر چي بيشتر تو رو شناختم. . . فهميدم كه تو . . . خيلي آروم . . . مهربون. . . عميق و چي مي گن. . . ؟! مسئوليت. . . مسئول. . . هستي. اما يك كمي هم عجيب هستي!
كورش خنديد و گفت : مهم نيست من چي هستم. مهم اينه كه تو چي مي خواي باشي. فكر كنم الآن اين تو هستي كه سر دو راهي ايستادي و بايد تصميم بگيري. فقط. . .
آناهيتا ميان حرفش پريد: من هم مي خوام خوب و موفق باشم. مثل تو.
- اگر واقعا همچين خيالي داري اجازه بده يك نفر كمكت كنه تا اول با مشكلات روحيت كنار بيايي. تو بايد از درون خودت رو بسازي و بعد براي آينده ات يك تصميم درست بگيري.
- من از اين وضع خسته هستم. . . تو بگو چي كار كنم؟
كورش كه با تمام وجود لبخند بر لب آورده بود ماشين را روشن كرد و گفت: همه چيز رو بسپار به من.

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.

آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.
- كم كم بايد ياد بگيري تو اين مملكت تنهايي از پس كارهات بربيايي. جلسه ي بعدي هم من مي رسونمت،اما با تاكسي، كه ياد بگيري چطور به ايجا رفت و آمد كني.
آني سرش را به نشانه ي استفهام تكان داد. بعد آينه اي از كيفش خارج كرد و در حالي كه نگاهي در آن به خود مي انداخت گفت: فكر كنم من بدترين و استرس دار ترين مريض اون باشم. . . مي دوني . . .
كورش ميان حرف او آمد و با چهره ي شوخ و لبخندي دوستانه گفت: اما به نظر من تو قشنگ ترين هستي!
آني با حالتي عصبي پوزخند زد و از ماشين پياده شد. آن حرف كورش تاثير خوبي بر روحيه اش داشت و بي اختيار حس مي كرد از شنيدن آن سخن از دهان كورش لذت برده.
دكتر هوشمند زني جا افتاده، حدود چهل ساله بود. قامتي متوسط،اندامي پر و چهره اي نه چندان زيبا اما گيرا و دل نشين داشت كه در همان اولين برخورد تاثير خوبي به روي مخاطبش مي گذاشت.
برخوردش با آني بسيار دوستانه و آرام بود و توانست با لبخند بي ريا و رفتار صميمانه اش تا حدي توجه و اعتماد دختر را جلب كند. ابتدا او كمي حرف زد تا آني احساس راحتي بيشتري كند و بعد ساكت شد تا دختر به حرف بيايد اما آني انگار براي حرف زدن دچار ترديد بود. موردي كه او شناخت كافي نسبت به آن حالت در برخي بيمارانش داشت. براي به حرف آوردن آني دست به شگردهاي خاص خودش زد و توانست كمي اعتماد او را جلب كند. راجع به كمك هايي كه مي توانست به او بكند حرف زد و او را ترغيب كرد براي داشتن زندگي بهتر و رهايي از اضطراب و ناراحتي هاي گذشته اش تلاش بيشتري بكند. او به آنيتا اطمينان داد حرف هايش را در دل نگاه خواهد داشت و آن را وظيفه ي اصلي كاري خود خواند.
آن شب او پس از رفتن آني با دكتر منصور كيانفر تماس گرفت تا نتيجه ي كلي اولين ديدارش را با آني بازگو كند.
منصور تازه از بيمارستان و نزد صبا به خانه بازگشته و از پله ها بالا مي رفت تا لباسش را تغيير بدهد. با مشاهده ي شماره ي تماس دكتر هوشمند سريع گوشي همراهش را به گوش چسباند.
- سلام دكتر خسته نباشيد.
- سلام از ماست. طبق خواسته ي شما تماس گرفتم تا نتيجه ي ملاقات تمشب رو براتون مفيد و مختصر توضيح بدم.
- باعث زحمت شما شدم.
هما هوشمند صادقانه گفت: خواهش مي كنم. اين باعث افتخار منه كه به من اعتماد كرديد.
- چند نفري رو كه طي چند سال قبل به شما معرفي كردم همه در وضعيت هاي خيلي بهتري هستند و از طرفي خوش نامي شما بين همكاران باعث شد شما اولين نفري باشيد كه به ذهنم رسيد. حالا اگه ممكنه تماس رو قطع كنيد تا من با مطب تون تماس بگيرم.
- از تعريف هاتون ممنونم استاد. هر طور شما راحت تريد. من قطع مي كنم.
وقتي دوباره تماس برقرار شد منصور با آرامش روي تختش لم داده بود و گوشي تلفن را كه فقط به اتاق خودش و صبا و اتاق كارش وصل بود به دست گرفته بود.
- خب خانم دكتر گوش مي كنم.
- اجازه بديد برم سر اصل مطلب. اين دختر به نوعي دچار دوگانگي شخصيت شده. با تعريف هايي كه از شما شنيده بودم و صحبت هاي كم خودش و ارزيابي حالات و رفتارش به خوبي مشخصه اون نمي دونه از زندگي چي مي خواد و حالا چي كار بايد بكنه. سر در گم و پريشانه و از طرفي يك نوع بي اعتمادي خاص نسبت به آدم ها به خصوص اطرافيانش داره. ضربه هايي كه از افراد نزديك خانواده به ويژه پدرش خورده در اين بي اعتمادي و منفي گرايي او تاثير به سزايي داشته. . . راستش با چيزهايي كه شما برام تعريف كرديد تقريبا منتظر يك همچين دختري بودم. اون از اين حالات خودش خوشش نمي ياد به همين دليل هم مدام دنبال مقصر مي گرده كه چرا تبديل به يك دختر منزوي، بي اعتماد و گاهي بي اعتماد به نفس شده. اما اين بين يك چيز خيلي خوب وجود داره كه اون مشكلش رو پذيرفته و مي خواد تغيير كنه. من احساس مي كنم هنوز نكات مبهم زيادي در زندگي اين دختر وجود داره كه به مرور زمان متوجه مي شيم. البته نبايد از من توقع داشته باشيد اسرار بيمارم رو پيش شما فاش كنم. شما بهتره منتظر نتيجه باشيد دكتر.
منصور آرام خنديد. خنده اي كه مثل خنده هاي آن روزهاش كم جان و بي حال بود. هيچ كس نمي دانست به واقع او به خاطر صبا چه دردي را تحمل مي كند و خود را سرپا نگه مي دارد. گاهي آرزو مي كرد مي توانست به بهانه ي مسافرت همه چيز را رها كند و روز و شب كنار صبايش بماند تا او به هوش آيد.
- همين كه شما مثل حالا يك گزارش كلي به من بدهيد من راضي ام. اون هم فقط به خاطر اين كه حس مي كنم ما با توجه به روحيه ي اين دختر مي تونيم رفتار بهتري باهاش داشته باشيم.
- صد در صد رفتار شما تاثير بسيار زيادي در اون داره. همه ي ما بايد تلاش كنيم اعتمادش رو جلب كنيم. و اين جز با صداقت عملي نمي شه. البته فكر مي كنم آقا كورش تا حدي موفق شده.
- بله كورش پسر حساس و با عاطفه اي يه. اون نتونست اين رفتارهاي آني رو تحمل كنه و به خاطر صبا هر كاري مي كنه تا آني رو اين جا نگه داره. البته خودش حرف زيادي در اين مورد نمي زنه اما من خوب مي فهمم كه چقدر تلاش مي كنه .
دكتر هوشمند لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد گفت: اجازه بديد يك مسئله رو صادقانه و دوستانه عنوان كنم. . . آنيتا بعد از اين همه زخم خوردن از نزديكان و بعد از اين همه انزوا حالا داره توسط پسر شما به دنياي تازه اي قدم مي گذاره. انگار دوباره داره متولد مي شه و اين پسر شماست كه اون در لحظات اول تولد مي بينه و بهش اعتماد و يا حتي نياز داره.مثل نوزادي كه وقتي به دنيا مي ياد هر كس رو اول مي بينه اون رو حامي خودش مي دونه و . . . بهش عشق مي ورزه و نبودنش به شدت آزارش مي ده. . . متوجه منظورم هستيد دكتر.





منصور آهي كم صدا از درون سينه ي پر دردش بيرون فرستاد و گفت: شما حالا از حالا محرم اسرار خانواده ي ما هستيد و من به خودم اين اجازه رو مي دم كه به شما بگم احساس مي كنم كورش هم از اين قضيه بدش نمي ياد. فقط موندم واقعا اين رفتار اون به يك علاقه ي واقعي مي رسه يا اين كه فقط از روي ترحم و دلسوزي يه. علاقه اي كه از روي ترحم باشه به مرور زمان آدم رو سرخورده مي كنه. مي ترسم اين اتفاق براي كورش يا حتي براي آني بيفته و هر دو در آينده ضربه ي بزرگي رو در زندگي متحمل شوند. اين ترسم به خصوص براي آني بيشتره. اون حقيقتا حالا حق داره يك زندگي آروم و بي دغدغه رو شروع كنه. . . راستش من تا به حال فكر مي كردم كورش به شخص ديگه اي علاقه داره و همين . . .
- درك تون مي كنم دكتر. من باز هم بايد بيشتر اين مورد رو بررسي كنم. اگر حس كردم احساس آني در اين مورد جديه حتما با پسر شما هم وقت يك مصاحبه مي گذارم. فكر مي كنم هنوز دير نشده. آني داره تو پيدا كردن احساس تسبت به آقا كورش تاتي تاتي مي كنه. اون هنوز نمي تونه با ترديدهاش كنار بياد. نگران نباشيد.
- از توضيحات عالي تون ممنونم.
- خواهش مي كنم. وظيفه است. اميدوارم هر چه زودتر خانم كيانفر به منزل برگردند تا ما دوباره اون پزشك با روحيه و سرزنده ي خودمون رو ببينيم.
منصور باز هم تشكر كرد. وقتي تماس قطع شد صداي ورود پاترول پسرش را به پاركينگ شنيد و قبل از اين كه بغض هميشگي به سراغش بيايد با سرعت به حمام رفت تا با دوش آب گرم بر خود مسلط شود.
چند روز ديگر به سرعت سپري شد. در آن مدت چند مرتبه خانواده ي خاله صنم، يك بار ارسطو و اديسه همراه خانواده شان و يك بار هم دوستان ثمره به آن ها سر زده بودند و در تمام مدتي كه آن ها در خانه حضور داشتند آناهيتا خود را در اتاقش حبس كرده بود. كورش از رفتار او متعجب بود چرا كه فكر مي كرد او بهتر از قبل شده اما نمي دانست او تحمل نگاه هاي سرزنش آميز يا دست كم به خيال خودش ، سرزنش آميز را ندارد. از جزئيات اتفاقي كه براي صيا افتاده بود هيچ كس به جز خانواده ي صنم و مامان مهين و نويد با خبر نبود كه آن ها را هم ثمره مطلع كرده بود. همه فكر مي كردند صبا مي خواسته به اتاقش برود كه روي پله ها دچار سكته ي ناقص شده و از پله ها پرت شده. در آن بين هيچ نامي از آني و جهانگير به ميان نيامده بود، اما دختر جوان حس مي كرد نمي تواند حضور در جمع را تحمل كند. اصرارهاي نويد و راحله و كورش هم بي ثمر بود. در آن بين اغماي طولاني صبا روز به روز همه را نگران تر و منصور را ساكت تر و در خود فرو رفته تر مي كرد.
در آن خانه ديگر هيچ چيز مثل سابق نبود. چهره ها پژمرده و خنده از يادها رفته بود. ثمره امتحانات ميان ترم را به سختي پشت سر مي گذاشت و شب ها اكثر مواقع سر بر بالش خيس مي گذاشت.
كورش همان طور كه گفته بود آني را براي جلسه ي بعدي همراهي كرد اما با تاكسي تا راه را به او ياد دهد. نمي خواست آني دختري بي دست و پا و وايسته باشد. دختر هم از آن بابت ممنون بود و كم كم نام خيابان هاي اطراف را ياد مي گرفت.

از سر شب برفي سبك باريدن گرفته بود. دختر جوان پشت پنجره ي سالن در تاريكي ايستاده بود و بارش زيباي برف را نگاه مي كرد. سكوت مطلق خانه و حياط احساس خوبي را كه از شب قبل داشت تشديد مي كرد. با باز شدن در حياط توجه اش از دانه هاي برف به كورش كه درهاي ورودي را باز مي كرد جلب شد. براي نخستين بار با دقت او را كه بي توجه به اطراف بود برانداز كرد. او در شلوار جين و كاپسن سفيد جوان تر و پر انرژي تر به نظر مي رسيد و با اين كه چهره اش خوب ديده نمي شد آني توانست چهره ي غمگينش را تشخيص دهد. او مي فهميد كورش چقدر نگران صباست. احساس كرد ديگر نمي تواند بي تفاوت همان جا بايستد و بارش برف را تماشا كند. نيرويي غريب او را از سالن بيرون كشيد و وقتي به خود آمد ديد كه به استقبال كورش رفته. عفيفه خانم آن شب مرخصي گرفته بود و ثمره در اتاق خودش با تلفن صحبت مي كرد. آن دو هنوز كمي با هم سرسنگين بودند و هنگام تنهايي هر كدام به خود مشغول مي شد. كورش در حالي كه از سرما مي لرزيد به سمت در ورودي دويد. با ديدن آناهيتا كه در ميان در به انتظارش ايستاد، كمي تعجب كرد و نگران شد.
- چيزي شده؟ از صبا خبري رسيده؟
آناهيتا به تلخي لبخند زد و در را براي او تا آخر باز كرد. سوز سرد بدنش را لرزاند اما او بي توجه منتظر شد كورش وارد شود و به محض ورودش در را بست. كورش پوتين هايش را از پا خارج كرد و باز با نگاهي پر از سوال به او خيره شد. آني شانه بالا انداخت و گفت: خبري نيست. ديدم سردته، در رو باز كردم كه زود بيايي خونه و گرم بشي.
بعد از زير نگاه حيرت زده ي كورش به آشپزخانه گريخت. ليواني را پر از آب كرد و داخل مايكروفر گذاشت. كورش به دنبال او با قدم هايي آهسته به آشپزخانه رفت. آني براي اين كه حرفي زده باشد گفت: عفيفه خانم امشب نيست. اما غذا را براي شام گذاشته توي يخچال.
با صداي اخطار مايكروفر در آن را باز كرد و ليوان را برداشت از داخل كابينت كافي ميكس را خارج كرد و مشغول آماده كردن آن شد.
- توي هواي سرد و برفي يك ليوان نوشيدني گرم خيلي خوبه.
- آره. . . ممنون كه به فكر مني.
آني با لبخند ليوان كافي ميكس را مقابل او گذاشت و خواهش مي كنمي گفت. كورش آن همه تغيير را نمي توانست باوركند . حس مي كرد از توجه آني هيجان زده شده. دست برد و ليوان را به لب ها نزديك كرد. از داغي آن بي اختيار آخي گفت و آني را به خنده انداخت.
- سوختم!
- عجله كردي. بايد صبر كني كمي سرد بشه.
كورش هم خنديد. آب دهانش را فرو داد و گفت: مي دوني كه امشب طولاني ترين شب ساله؟
آناهيتا گفت: يعني شب يلدا؟
- پس مي دوني شب يلدا چيه.
- آره. مامان ژانت خيلي اين شب رو دوست داشت.
از يادآوري مادربزرگ، چهره اش كمي در هم رفت. كورش به روي خودش نياورد و گفت: مي دوني كه توي اين شب همه خونه ي بزرگ فاميل جمع مي شوند و هندوانه و تنقلات مي خورند وگپ مي زنند و فال حافظ مي گيرند؟
آني سرش را يه نشانه ي آري تكان داد و گفت: پس بايد امشب همه خونه ي مامان مهين باشند.
- ما هم هستيم . . . درست نيم ساعت وقت داري آماده بشي.
- پس بابات؟!
- اون از بيمارستان مياد.گفته امشب مي خواد يك كم بيشتر پيش صبا بمونه. من الآن پيش شون بودم.
آني با نگراني گفت: چرا اون بيدار نمي شه؟
- نمي دونم. . . نمي دونم. . .
آني نتوانست اشكي را كه در چشمان كورش حلقه زد ببيند . برايش سخت بود درك كند كسي بتواند مادر خوانده ي خود را آن چنان دوست بدارد.كورش زود به خود آمد. كمي از كافي ميكس اش را نوشيد و گفت: بهتره عجله كني. . . به ثمره هم بگو حاضر شود.
همه خانه ي مامان مهين جمع بودند به جز منصور كه گفته بود براي شام خودش را مي رساند. پس از صرف شام بازار حرف و سخن داغ بود و همه سعي داشتند آني خاطره ي خوبي از اولين شب يلدايش در ايران داشته باشد. آني برخلاف هميشه از پوسته ي خود كمي بيرون آمده و مي خواست طعم يك شب خوب را بچشد. وقتي نويد با ديوان حافظ آمد، رامين دست هايش را به هم كوفتو با خوشحالي گفت: به قسمت مورد علاقه ي من رسيديم! بيا نويد جان. بيا اول فال من دل خسته را بگير.
همه مي خنديدند و نويد سر به سر رامين مي گذاشت. با اصرار رامين اول براي او كتاب را باز كردند. نويد ديوان را به دست منصور داد و گفت: منصورخان شما بهتر از همه مي خوانيد.
منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.

منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.
از حالت او لبخند همه پر رنگ تر شد و كورش كتاب را با تمركز باز كرد. برعكس آني و ديگران او با چهره اي جدي شروع به خواندن كرد اما تا دهان باز كرد و كلمه هاي اول را بر لب جاري ساخت ديگران هم جدي تر شدند. آني كه ازمعني اشعار سر در نمي آورد متعجب از رفتار آن ها فقط گوش مي كرد.
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش اومد
بگوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نا محرم است مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد

صنم، منصور و مامان مهين با دستمالي قطره هاي اشك را از چشمانشان گرفتند. كورش با لبخندي كم رنگ به آني نگاه مي كرد و راحله تقريبا رنگش پريده بود! آني با مشاهده ي آن حالات كنجكاوانه و بي قرار پرسيد: چي شد؟! مگه شعر چي بود؟!
نويدگفت: خيلي عالي بود. . . شايد حافظ جواب همه رو داد!
آني با دلخوري گفت: اما من نفهميدم. من شعر زياد خوب نمي فهمم.
رامين گفت: يعني خبرهاي خوبي توي راهه و چون اولا شعر با اسم صبا شروع شد ما اين نتيجه رو گرفتيم كه به زودي خاله صبا بر مي گرده. نويد ادامه داد: و روزهاي خيلي خوبي رو در پيش رو داري كه بايد نهايت استفاده رو ازشون ببري.
راحله كه حالا بر خود مسلط شده بود ادامه ي حرف هاي نويد را گرفت
- يك تغيير بزرگ توي زندگيت به وجود مي ياد كه خيلي برات خوبه و تو به آرزويي كه كردي مي رسي. . . اما نبايد اسرار دلت رو براي هر كسي بگي. . . حرف دل رو به اهل دل مي زنند.
آني كه غرق تعبيرهاي آنان بود با حالتي متفكر زير لب تكرار كرد « حرف دل رو به اهل دل مي زنند!»
ثمره با لبخند كم جاني كه آن روزها نهايت خنده اش بود، گفت: در اين مورد حافظ نبايد به خودش زحمت مي داد چون آني حرف معمولي رو هم به سختي مي زنه، واي به حرف دل!
آنيتا با چهره اي گلگون لبخند زيبايي بر لب نشاند و بي اختيار نيم نگاهي به كورش كه با چهره اي بشاش براي خودش سيب پوست مي گرفت انداخت. او نمي دانست منصور، نويد، راحله زير چشمي حركاتش را مي پايند!
ساعت از دوازده مي گذشت كه آن ها به خانه بازگشتند. خوشبختانه روز بعد جمعه بود و همه مي توانستند با خيال راحت استراحت كنند. يك ساعتي گذشت. آني كه بي خواب شده و افكار گوناگوني به مغزش هجوم آورده بود از رختخواب بيرون آمد. حس مي كرد ذهنش به شدت درگير شده و نمي خواست آن افكار كلافه اش كند. با احتياط به سمت كتاب خانه يا همان دفتر كار منصور رفت تا كتابي بردارد و با مطالعه ي آن به افكارش جهت دهد. به محض ورود متوجه منصور شد كه پشت ميز نشسته، چراغ مطالعه را روشن كرده و مشغول ديدن آلبوم بزرگ عكس است. از ديدن او كمي دستپاچه شد و سلام كرد . منصور از سلام بي موقع او لبخندي بر لب آورد و گفت: سلام، بد خواب شدي؟
- بله. . . مي خواستم يك كتاب بردارم.
- من هم امشب بد خواب شدم و ذهنم مدام توي خاطرات گذشته دست و پا مي زنه. . . بيا جلو. . . تو تا به حال اين آلبوم رو نديدي.
آني با تاني جلو رفت. هنوز حسي موافق نسبت به منصور نداشت و با او راحت نبود. اما ديگر آن تنفر سابق نيز در وجودش نبود.
منصور كمي صندلي اش را عقب كشيد و گفت: اون صندلي گوشه ي اتاق رو بيار و كنار من بنشين.
آني با ترديد اطاعت كرد. وقتي كنار منصور نشست هنوز احساس خوبي نداشت. به خصوص كه تا به آن لحظه آن قدر به او نزديك نشده بود. منصور آلبوم را جلو آورد و خودش را هم جلوتر كشيد. عطر ادوكلن ملايم و رفتار راحت و بي غرضانه ي او كمي به دختر آرامش و اطمينان خاطر بخشيد.
منصور كودك خنداني را با موهاي پريشان و مواج در عكس سياه و سفيد و قديمي نشان داد و گفت اين مادرته. مي بيني چقدر خواستني بود. اون فقط يك بچه ي قشنگ نبود. چيزي تو وجودش به انسان آرامش مي داد. من بچه هاي زيباتر از اون هم ديده بودم اما صبا موجود خاصي بود. تاثير عميقي روي اطرافيان داشت و هر كي اون رو مي شناخت شيفته اش بود. . . و من بيشتر از همه.
بعد به عكسي ديگر كه زن و مردي جوان با صباي كوچك و يك دختر بچه ي ديگر انداخته بودند اشاره كرد وگفت: اين ها مهين و نادر هستند و اين هم صنم.
آني به پدربزرگش در عكس خيره شد. او قد و قامت متوسطي داشت. اما شانه هاي پهن و سر بر افراشته اش جذبه و ابهت خاصي در او ايجاد مي كرد. چشمانش حالتي عميق داشت و نگاهش انگار از درون عكس به او دوخته شده و او را برانداز مي كرد.
زير لب گفت: اون چرا مرد؟
منصور آهي كشيد و گفت: داستانش مفصله.
آني به عكسي كه زني جوان با چهره اي آرام و معصوم و موهاي تيره و بلند را نشان مي داد اشاره كردو گفت: اين كيه؟
منصور با چهره اي گرفته گفت: اين مادر كورشه. . . اسمش فهيمه بود.
آني زير چشمي به منصور كه غرق عكس بود نگاه كرد و با احتياط پرسيد: دوستش داشتيد؟
منصور آرام سر تكان داد و گفت: آره . . . اون زن با محبت و صبوري بود.
آني عكس پسربچه اي را كه با شيطنت خاصي به لنز دوربين زل زده بود، نشان داد و گفت: اين بايدكورش باشد.
منصور با خنده گفت: آره خودشه.
آناهيتا با دقت عكس كورش و مادرش را نگاه كرد. تا آن لحظه فكر مي كرد كورش شبيه پدرش است، اما حالا كه عكس فهيمه را مي ديد متوجه شد كه چشمان كورش نسخه ي دوم چشمان مادرش هستند. چشماني نه چندان درشت اما خوش فرم و نافذ و آن قدر سياهكه تشخيص مردمك از عنبيه دشوار مي نمود. در حقيقت تيپ كلي كورش شبيه پدر بود اما خصوصيات خاص و كوچكي را از مادر به ارث برده بود. آني دوباره به چهره ي معصومانه ي فهيمه نگاه كرد و با احتياط گفت: كورش، خاله يا دايي يا . . .
- مادر كورش مثل من تك فرزند بود. پدر ومادرش بعد از سال ها نذر و نيار اون رو از خدا گرفته بودند اما . . . فهيمه هميشه رنجور و بيمار بود. بيشتر هم ناراحتي هاي عروقي گوارشي داشت. . . در حقيقت اون يكي ار بيماران خودم بود. وقتي باهاش آشنا شدم تازه تخصص گرفته بودم. هم توي بيمارستان مشغول طبابت بودم و هم براي فوق تخصص درس مي خوندم. اون مدام بيمار بود اما با وجود بيماري روحيه ي خوبي داشت. پدر و مادرش نگران حالش بودند و با كوچك ترين علائم بيماري اون رو پيش من مي آوردند. . . فهيمه دختر خاصي بود. آروم و كم حرف، صبور و مثبت انديش. من از اون همه قدرت روحي متعجب بودم. همون قدرت روحي هم باعث شد جذبش بشم. يك بار به شوخي بهش گفتم پدر و مادرش بايد اون رو به يك دكتر شوهر بدهند تا ديگه نگراني نداشته باشند. اون خنديد و گفت اين دقيقا آرزوي پدر و مادرشه! ازش پرسيدم نظر خودش چيه به تلخي گفت اصلا به ازدواج فكر هم نمي كنه. حرفش من رو به فكر فرو برد. من فهميدم به خاطر وضعيت جسماني اش اين حرف رو زده. از مادرش شنيده بودم چند تا خواستگار خوب داشته كه همه رو رد كرده. اون ها خانواده ي ثروتمندي بودند و مادرش در كمال نا اميدي عقيده داشت كه تمام اون ها به خاطر ثروت دختر شون اقدام به خواستگاري كرده اند. . . يك بار فهيمه به خاطر خون ريزي معده تو بيمارستان ما بستري شد و اون فرصتي بود كه بيشتر بشناسمش. بدون اين كه بفهمم چرا، برام مهم شده بود. يك بار هم صبا رو بردم ديدنش و اون هم مثل من شيفته ي صبا شد. فهيمه مي گفت از اين دختر نيروي مثبتي ساطع مي شه كه انسان رو به وجد مي ياره. . . از اون روز به بعد صبا بهانه ي ديارهاي گاه به گاه ما شد. حتي چند بار با هم سينما رفتيم. محبت و علاقه ي من و صبا باعث تعجب و شگفتي فهيمه بود و حتي يك بار به شوخي گفت اگر صبا كمي بزرگتر بود ما زوج فوق العاده اي مي شديم. از اين حرف او خيلي خنديدم اما . . . اما همون حرف انگار مثل حسرتي نا گفته گوشه ي قلبم پنهان شد. . . آه. . . سرت رو درد آوردم. . . . فكر كتم با اين قصه كمي خواب آلود شده باشي.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 55
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 98
  • بازدید کلی : 1,723
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ