loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 6 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
دستانش را بالا برد و تکان داد و رفت . من خیره به او می نگریستم به زیبایی خارق العاده اش که همه را به تحسین وا می داشت . وقتی به سمت استاد برگشتم دیدم که او محو صورت من است . دستپاچه شدم و گفتم :
-من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
استاد گفت :
-خانم میشه یک زحمتی دیگه به شما بدم ؟
گفتم :
-خواهش می کنم بفرمایید .
این پا آن پایی کرد و گفت :
-من دوستی در خارج از کشور دارم که که خیلی با او صمیمی هستم . قراره که برای دیدار او به منزلش برم ، او ازدواج کرده و بچه دار شده . می خوام به رسم یادبود هدیه ای برای خانواده اش تهیه کنم ولی نمی دونم که چه چیزی بخرم ، خواستم شما کمکم کنید ، البته اگر وقت دارید .
من که همیشه سر تا پای وجودم را می خواتم وقف او نمایم ، نه نگفتم و قبول کردم ، فقط از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس بگیرم . او هم گفت که به پارکینگ می رود و اتومبیل را بیرون می آورد و دم در منتظر من است . وقتی شماره ی منزل را گرفتم به یاد آوردم امشب جشن بله برون آواست و حتما مادر اجازه نمی دهد که بیرون از خانه باشم . دعا کردم که خود آوا گوشی تلفن را بردارد که اینطور هم شد و صدای آوا از آن طرف خط به گوش رسید . گفت :
-بله بفرمایید .
با عجله سلامی کردم و گفتم :
-آوا جان من امروز دیرتر به منزل میام ، با یکی از همکلاسی هام که تولد برادرشه ، می خوایم به خرید بریم ، به پدر و مادر بگو که نگران نباشند در ضمن یه چیز دیگه ، ناهارم رو هم بیرون می خورم . مطمئن باش سر ساعت پنج و سی دقیقه خونه هستم .
آوا گفت :
-چه عجب یادت نرفته که امشب برام خیلی مهم ولی باشه ، اشکالی نداره . سعی کن زود بیایی همه منتظرت هستیم .
از او خداحافظی کردم و خوشحال به سمت خیابان که می دانستم معبودم در آنجا به انتظارم ایستاده پر کشیدم . او هم تا مرا دید از ماشین پایین آمد و در ماشین را باز و مرا دعوت به نشستن کرد .
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم . برای اولین بار بود که در اتومبیل مردی غریبه می نشستم . دعا می کردم کسی از اقوام و دوستان مرا نبیند . در دل به خودم لعنت فرستادم و گفتم کاش دعوتش را نمی پذیرفتم . ولی دیگر دیر شده بود و او ماشین را به حرکت درآورد و سپس گفت :
-خانم رها ، البته معذرت میخوام که اسم کوچکتان را صدا می زنم شما هم می تونید رامتین صدام کنید . اینطوری صمیمانه تره . قبل از اینکه به خرید بریم می خوام از شما دعوت کنم که با هم در یک رستوران ناهار بخوریم .
با دلهره گفتم :
-نه متشکرم ، مزاحمتان نمی شوم .
مثل همیشه لبخندی به لب آورد و گفت :
-شما هیچ وقت مزاحم من نیستید .
در طول راه هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موزیک بود که پخش می شد .
وقتی به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ، گویی رامتین از قبل میزی را رزرو کرده بود چون تا پیشخدمت او را دید تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت میز مورد نظر هدایتمان نمود . رماتین منوی غذا را به دستم داد و خواهش کرد که غذا را من انتخاب نمایم . من هم غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم . رامتین خندید و گفت :
-مثل اینکه سلیقه ی هر دو نفرمان یکیه و با هم تفاهم داریم .
گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد . رامتین گفت :
-چرا می خواستید امروز هم خودتان را به من نشان ندهید بروید ؟ آیا از من قصوری سر زده ؟
گفتم :
-نه اصلا ، می خواستم مزاحم صحبت هایمان نشوم فقط همین .
به چشمانم زل زد و گفت :
-آیا فقط همین بود یا یک حس زنانه ی دیگر شما را می آزرد ؟
با حرص گفتم :
-چرا فکر می کنید که احساساتم در مورد شما به غلیان در آمده ؟
گفت :
-هیچی ، گاهی ما مردها خیلی از خودراضی می شیم و فکر می کنیم هر چه می اندیشیم درسته ، شاید من اشتباه کردم ، متاسفم .

غذا را آوردند و در هنگام صرف غذا هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد . پس از صرف غذا و حساب کردن از جا بلند شدیم و از رستوران خارج و سوار اتومبیل شدیم . او سکوت را شکست و گفت :
-این بار شما باید دستور بدید که برای خرید هدیه به کجا بریم .
کمی فکر کردم و گفتم :
-بهتره به خیابان کریم خان بریم .
چشمی گفت و به راه افتاد . در راه منتظر بودم که چیزی بگوید ولی او ساکت بود و صحبتی نمی کرد . به خیابان کریم خان رسیدیم و هر دو پیاده شدیم و از کنار مغازه ها می گذشتیم تا بتوانیم هدیه ای زیبا تهیه کنیم . بالاخره یک گردنبند زیبا با قیمت مناسب خریداری کردیم و از آنجا به خیابان تخت جمشید رفتیم یک رومیزی زیبا و یک قاب خاتم خریدیم . در این مدت که با او همراه بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و گذشت زمان را حس نمی کردم . دلم می خواست زمان برای همیشه متوقف شود و من برای همیشه در کنار او می ماندم ولی افسوس که با نگریستن به ساعت از جا پریدم . سپهر گفت :
-چی شد ؟ چیزی شما را ناراحت کرد ؟
گفتم :
-هیچی فقط دیرم شده ساعت شش مهمان داریم و باید حتما در این مهمانی حضور داشته باشم حالا نمی دونم توی این ترافیک چطوری قبل از ساعت شش به خونه برسم .
او با لبخندی دلنشین گفت :
-از شما پوزش می خوام که مزاحمتان شدم .
سپس با کمی مکث دوباره گفت :
-می تونم بپرسم چه کسی مهمان شماست ؟
بدون منظور گفتم :
-امشب در منزلمون بله برونه .
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی در جا ایستاد . صورتش را به من دوخت و گفت :
-بله برون چه کسی ؟
در حالی که از کاری که انجام داده بود بهت زده شده بودم گفتم :
-بله برون خواهرم . خیلی ناراحت میشه اگه دیر برسم .
نفس راحتی کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت :
-مطمئن باشید که قبل از ساعت شش در منزل هستید .
و با سرعت هر چه تمامتر شروع به رانندگی کرد .
با ترس گفتم :
-معذرت می خوام میشه کمی آرامتر برانید ؟
خندید و گفت :
-ترسیدی ؟ باشه هر چی تو بخوای .
و سرعتش را کمتر کرد . وقتی به اطرافم نگریستم دیدم نزدیک منزلمان هستم . با تعجب گفتم :
-ببخشید جناب استاد میشه بگید آدرس منزلمان را از کجا می دونستید ؟
در حالی که رانندگی می کرد گفت :
-قبل از اینکه جواب سوالتان را بدم میخوام از شما خواهش کنم که اینقدر به من استاد استاد نگید و اسمم را صدا کنید . اینقدر براتون مشکله ؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت :
-رها خواهش می کنم انقدر خجالتی و کم حرف نباش . خیلی دلم می خواست که امروز را راجع به مطلب مهمی با تو حرف میزدم ولی هروقت خواستم سر صحبت را باز کنم تو نگذاشتی و یکجوری از صحبت کردن با من شانه خالی کردی ، فردا هم ساعت شش پرواز دارم . امشب به منزلم تلفن کن شمارش همان شماره ی هنرستانه منتظرت هستم . از امشب تا فردا قبل از ساعت چهار خیلی حرف ها دارم که برایت بگم ، پس بهم تلفن کن ، منتظرت هستم .
به نزدیک خانه رسیدیم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود و می دانستم تا دو هفته ی دیگر نمی توانم او را ببینم و غمی بزرک در دلم خانه کرده بود . وقتی به سر کوچه رسید نگه داشت و گفت :
-در جواب سوالت که پرسیده بودی آدرست رو چگونه بدست آوردم کاری نداشت ، از آدرسی که در کلاس برای ثبت نام گذاشته بودی تونستم منزلتون را پیدا کنم البته جسارتم را ببخش .
از او خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و او رفت و من نم اشک را روی گونه هایم حس گردم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . ساعت پنج و سی دقیقه بود و او به قول خود وفا کرده بود و قبل از ساعت شش مرا به خانه رسانده بود . با سرعت پله های حیاط را یکی دو تا کردم و وارد سالن خانه شدم . پدر و مادرم را دیدم که روی مبل راحتی نشسته اند . سلامی کردم و به سمت طبقه ی بالا دویدم تا حمام کنم و لباس بپوشم که مادرم سررسید و گفت :
-رها کجا بودی ؟ دلم شور زد .
با فریاد گفتم :
-گفته بودم که با دوستم به خرید می رم از این که دیر کردم متاسفم .
مادر با صدای بلند گفت :
-بیا ناهار بخور تا از گرسنگی ضعف نکردی .
گفتم :
-حالا چه وقت ناهار خوردنه ؟ بیرون با دوستم ساندویچ خوردم .
از اینکه مجبور بودم انقدر به مادرم دروغ بگویم ناراحت بودم و وجدانم عذابم می داد . صدای غرولند مادرم را می شنیدم که از پله ها بالا می آمد و می گفت ساندویچ هم شد غذا ؟
من هم سریع خودم را در حمام انداختم چون می دانستم تا به من ناهار ندهد آرام نمی نشیند .
از حمام بیرون آمد و لباس هایم را سریع پوشیدم . وقتی چشمانم به آینه افتاد خودم را تحسین کردم . آوا همیشه عاشق چشمان درشت و خاکستری ام بود و می گفت چشمان رها زیبایی خاصی داره . موهای بلندم را شانه زدم و آن را خشک کردم . وقتی کارم تمام شد و از پله ها پایین آمدم ، همان لحظه مهمان ها هم از راه رسیدند . بوی عطر و ادکلن به اضافه ی بوی گل مریم فضای خانه را پر کرده بود ، سبدهای گل که به زیبایی خاصی بسته بندی شده بود . پارچه ها و انگشتری که برای آوا آورده بودند نیز همه و همه به سلیقه ی خاصی در سبدهای پر از گل و روبان قرار داده شده بود . میان مهمانان دختر خاله ی مادرم نیز حضور داشت . تنها مهمان نزدیکی که از طرف ما دعوت شده بود او بود و عموی بزرگ پدرم . مادرم فقط یک برادر داشت که سال های سال در آمریکا به سر می برد و در دانشگاه تدریس می کرد و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هم مدتی بود برای بیماری پدربزرگم روانه ی ینگه ی دنیا شده بودند . مادرم خیلی تنها بود . مادرم یک خاله داشت که خیلی پیر بود و از اینکه نیامده بود عذرخواهی نموده بود .
وقتی همه ی صحبت ها تمام شد همه ی حضار دست زدند و شیرینی خوردند و برایشان آرزوی خوشبختی نمودند و قرار شد مجلس عروسیشان شش ماه دیگر در فروردین سال بعد به انجام برسد . البته قرار بود که آن دو به محضر بروند و عقد خصوصی بگیرند تا به یکدیگر محرم شوند . در میان آن همه شلوغی جمعیت چشمم به مادرم افتاد که اشک هایش را به آرامی پاک می کرد . دلم برایش سوخت او همیشه می گفت من خواهر ندارم و خدا به من دو دختر عطا کرده که تنها نباشم . حالا آوای عزیزش قریب به شش ماه دیگر از کنارش می رفت . ناخودآگاه گریه ام گرفت . چشم هایم را به سقف دوختم تا اشک هایم به روی صورتم نغلطد ، در این هنگام مهربانو کارگر منزلمان که گاهی وقتها برای کمک به منزلمان می آمد به سمت سالن آمد و مادرم را صدا زد . من هم به دنبالشان رفتم . مهربانو گفت :
-خانم جان میز غذا را چیدم ، همه چیز حاضره . می تونید مهمان ها را برای صرف شام دعوت کنید .
مادرم از او تشکر کرد و به طرف سالن پذیرایی رفت ، اشاره ای به پدرم کرد سپس هر دو با هم مهمانها را به سمت سالنی که در آن میز غذا چیده شده بود راهنمایی کردند . مهربانو به قدری میز غذا را زیبا چیده بود که به سلیقه ی او آفرین گفتم . به سمت آشپزخانه رفتم ، او با آن هیکل چاق هنوز هم در تکاپو بود . به کنارش رفتم و خسته نباشی گفتم و از حسن سلیقه اش تعریف کردم او هم گفت رهای عزیزم انشاالله که روزی برای تو میز غذا بچینم .
او را بوسیدم و گفتم :
-ای بابا حالا کو تا من دانشگاه قبول بشم تا بتونم بعدش ازدواج کنم .
مهربانو با صدای بلند خندید و گفت :
-قسمت را چه دیدی دخترم ، شاید قبل از دانشگاه راهی خونه بخت شدی .
آن روز حرف مهربانو را جدی نگرفتم چون نمی دانستم که تقدیر چه سرنوشتی را برایم رقم زده است . آن شب میلی به غذا نداشتم ، خیلی دلم می خواست بتوانم با رامتین صحبت کنم تا ببینم چه چیز می خواهد به من بگوید ولی امکان نداشت که بتوانم مجلس را ترک کنم . بعد از رفتن مهمان ها به همراه آوا و مادرم و مهربانو خانه را کمی مرتب کردیم و بقیه ی کارها ماند برای فردا صبح .
صبح زود با دلشوره از خواب برخاستم و از پله ها پایین آمدم ک مهربانو تمام کارها را انجام داده بود و حالا وقتی دید من هم از خواب برخاسته ام جارو برقی را روشن کرد و مشغول شد . من هم برای خودم یک فنجان چای ریختم و روی صندلی نشستم . چشمانم به آوا افتاد که اینطرف و آن طرف می دوید . از او پرسیدم :
-چه خبره ؟ میخوای جایی بری ؟
خندید و گفت :
-قراره ساعت نه آرمان دنبالم بیاد و با هم کوه بریم . تو هم اگه دوست داری پاشو حاضر شو تا با هم بریم ، چند نفر از دوستان دانشکده هم هستند ، حسابی خوش می گذره .
با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-هزار تا درس دارم ، کجا پاشم بیام . مادرم در حالی که همبرگرهایی که برای آوا از قبل سرخ کرده بود را ساندویچ می کرد گفت :
-نه که تو هم خیلی درسخونی ، پاشو باهاش برو ، تو خونه حوصله ت سر میره ، یه هوایی هم تازه می کنی .
گفتم :
-مامان این چه حرفیه که می زنی ؟ این دو تا تازه نامزد شده اند من دنبالشان به کجا برم ؟
پدرم هم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت :
-حالا یک روز هم که رها می خواد درس بخونه شماها نمی گذارید ؟ تازه کلی هم از درساش عقبه .
آوا گفت :
-خود دانی .
و سپس به سمت طبقه ی بالا رفت تا حاضر شود . سر ساعت نُه آرمان زنگ خانه را به صدا درآورد و پدر در را باز کرد و به همراه مادر برای دعوت از او به حیاط رفتند . بدنبالشان آوا خداحافظی کرد و قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت :
-اگر نظرت عوض شد و خواستی بیای ما دم در منتظرت می مونیم.
چیزی به او نگفتم و در این فکر بودم که چگونه با رامتین تماس بگیرم که دیدم پدر و مادرم هر دو وارد شدند . فهمیدم که آرمان دعوتشان را نپذیرفته . مادر چند پاکت بسته بندی شده را جا به جا کرد و به پدر گفت :
-این ها را برای مهربانو و بچه هاش کنار گذاشتم . یک قابلمه غذا هم دیشب براش کنار گذاشتم ، اگه میشه اونو به منزلش برسون .
با شنیدن این حرف می دانستم که مادرم هم به همراهش خواهد رفت . از خوشحالی از جا پریدم . پدر با تعجب به صورتم نگریست و گفت :
-نه به آن اخم و تَخمت نه به این از جا پریدنت . معلوم نیست که تو چت شده .
خندیدم و به طرف اتاقم رفتم . پس از چند دقیقه صدای مادرم به گوش می رسید که گفت :
-رها من و پدرت میریم مهربانو رو برسونیم مواظب خودت باش .
از اتاقم بیرون آمدم و از آنها خداحافظی کردم . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم به سمت تلفن رفتم و شماره ی او را گرفتم . دستانم می لرزید و پاهایم سرد ِ سرد شده بود . تپش قلبم را حس می نمودم . پس از نواخته شدن چند زنگ خودش گوشی را برداشت . سلام کردم . با شنیدن صدایم خوشحال شد و گفت :
-بالاخره انتظارم به سر رسید و شما تلفن کردید . بعد از چندین سال زندگی دیشب و امروز ، معنای سخت انتظار را درک کردم . راستی دیشب سر موقع به مهمانی رسیدید ؟
بله گفتم و از او تشکر کردم . سپس او گفت :
-من باید از شما تشکر کنم دیروز خیلی به شما زحمت دادم .
گفتم :
-نه چه زحمتی ، کاری نکردم . گویی می خواستید با من صحبت کنید ، من منتظر شنیدن حرف های شما هستم .
با طمانینه گفت :
-بله البته ، میرم سر اصل مطلب ، می خواستم با شما از زندگیم بگم ، شاید برای شما زیاد مهم نباشه ولی برای من مهمه ، چون می خوام نظر نهایی شما را بدونم .
سپس اینگونه صحبت هایش را بسیار مودبانه ادامه داد :
-من رامتین سپهر 32 سال سن دارم . یک مادر پیر دارم که خدا مرا پس از 14 سال زندگی مشترک با پدرم به آنها داد . پدرم یک نوازنده ی چیره دست بود که چندسالی می شود که به رحمت خدا رفته و کار ایشان را بنابر حسب علاقه من ادامه می دهم . یک خانه موروثی هم از پدرم به ارث مانده ، همان جایی است که شما آن را به دفعات دیده اید . طبقه ی پایین که کلاس درس من است ، طبقه وسط من و مادرم با هم زندگی می کنیو و طبقه ی سوم آن دست مستاجر می باشد . البته باید بگویم چون مادرم به من خیلی وابسته است و جز من کسی را ندارد من نمی توانم او را ترک کنم و تنهایش بگذارم . از این رو او همیشه با من است . غرض از اینهمه صحبت سرتان را درد نمی آورم میخواستم از شما درخواست کنم تا با من ازدواج کنید به همین دلیل شرایطم را برایتان گفتم . می خوام پس از دو هفته که از سفر بر می گردم نظر قطعی شما را بدونم .

من که در طول مدتی که او صحبت میکرد سکوت کرده بودم وقتی از زبان او صحبت خواستگاری را شنیدم چشمانم گرد شد و گوشی تلفن را به سختی در دستانم نگه داشتم . صدای او دوباره به گوشم رسید که گفت :
-رها حالت خوبه ؟ هنوز هم اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
در حالی که صدایم می لرزید گفتم :
-بله من اینجا هستم ، به صحبت های شما فکر می کردم . از اینکه دو هفته به من فرصت فکر کردن دادید متشکرم . باشه بعد از اینکه از سفر آمدید راجع به این مساله با شما صحبت میکنم .
دیگر نمی توانستم بیش از این سخن بگویم ، از او خداحافظی کردم و سفر خوبی را برایش آرزو نمودم . وقتی گوشی تلفن را سر جایش نهادم از خوشحالی دیوانه شده بودم ، از اینکه در میان این همه دختر مرا انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا به نظر پدر و مادرم فکر نمی کردم . خیلی دلم می خواست آنقدر شهامت داشته باشم که باز گوشی تلفن را بردارم و همان موقع به او جواب مثبت بدهم . ولی چنین شهماتی را در خود سراغ نداشتم . روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم . از اینکه خیلی زود تماسم را با او قطع کرده بودم ناراحت و پشیمان شدم . به سمت میز تحریرم رفتم . جزوات و کتاب هایی را که روی هم انباشته شده بود نگریستم . با خوشحالی آنها را به اطراف خودم پرت کردم . حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم . به طرف تلفن رفتم تا با یگانه صحبت کنم ، هر چه تلفن زنگ زد کسی گوشی را برنداشت روی پیغام گیر تلفن پیغام گذاشتم و دوباره به سمت کتاب های تلنبار شده ام رفتم . آنها را گشودم ولی از محتوایشان چیزی نفهمیدم . دقایق می گذشتند و من در فکر بودم و گذر لحظه ها را حس نمی کردم . ساعتی بعد چند ضربه به در اتاق خورد فهمیدم که پدر و مادرم آمده اند ولی رسیدنشان را متوجه نشده بودم . از جایم برخاستم در اتاق را باز کردم . پدرم بود ، او را به داخل دعوت کردم خندید و گفت :
-مشغول درس خواندن بودی متاسفم که مزاحمت شدم . بیا بریم پایین ناهار حاضره و مادر رو میز چیده و منتظرمان نشسته .
سپس هر دو با هم از پلکان پایین رفته و به سوی میز آشپزخانه که مادر به زیبایی آن را چیده بود رفتیم و نشستیم .
مادرم ظرف ناهارم را پر از غذا کرد و جلویم گذاشت و گفت :
-خوب بخور ، از دیروز تو هیچی نخورده ای این طوری ضعیف میشی .
لیوانی را هم پر از نوشابه کرد و گفت :
-نگاه نکن ، بخور .
به مادرم فکر می کردم که چقدر مهربان بود و به من و آوا می رسید و همیشه مواظبمان بود . پدرم با لبخند گفت :
-چه خبره خانم ، انقدر لوسش نکن ، با رفتن آوا اونو لوس تر هم می کنی .
مادرم گفت :
-بچم رنگ به رو نداره از بس هیچی نمی خوره . حالا شما هم می گویید لوسش می کنم .
پدرم گفت :
-من می گم لوسش نکن چون که یه امروزه رو نشسته و درس خونده حالا شما هم میگید رنگش زرد شده ، اون هم از خدا خواسته درس نمی خونه و از زیر درس خوندن شونه خالی می کنه . مادرم نگاهی به پدرم انداخت و گفت :
-ناصر من هم درس خوندم اصلا کجا رو گرفتم ؟
پدرم با صدای بلند خندید و گفت :
-آخه درسی که تو خونده ای به چه دردی می خوره ؟یه قلم مو و یه بوم نقاشی ، این هم شد درس !
مادرم با حرص گفت :
-بله که میشه ، درس هنر هم یک نوع درسه . اصلا وقتی به آوا و رها نگاه می کنم یاد خودم و اردلان برادرم می افتم . او هم مانند آوا عاشق درس خواندن بود و من عاشق نقاشی کردن . از کودکی هر جا منظره ای زیبا می دیدم کاغذ و قلم رو بر می داشتم و نقاشی می کردم . حالا رها درست مثل من شده ، من عاشق نقاشی بودم واو عاشق موسیقی ، البته رها جان پدربزرگت مثل پدرت مخالف نقاشی کردن من نبود و منو هم خیلی تشویق می کرد و بالاخره در یکی از هنرستان های نقاشی ثبت نام کردم و بعد هم در دانشکده ی هنر پذیرفته شدم . ولی بعد از ازدواج با پدرت دیگه نتونستم کارم رو ادامه بدم چون خیلی زود بچه دار شدم .
این بار پدر گفت :
-حالا در زندگی تو موفق تر هستی یا اردلان ؟ اون حالا در بهترین دانشکده های جهان تدریس می کنه و تو به خاطر علاقه به نقاشی فقط تونستی یک لیسانس بگیری .
مادرم خندید و گفت:نخیر اون روزها اردلان خیلی اصرار داشت که منو پیش خودش ببره ولی من نمیخواستم پدر و مادرم رو اینجا تنها بگذارم.آره زندگی من و اردلان با هم از زمین تا آسمان فرق داره او میتونست میهنش و پدر و مادرش رو ترک کنه و بره و اینکار را هم کرد ولی من نمیتونستم اگر نه من هم اون سوی دنیا هم اکنون در حال تدریس بودم.تو خودت با اینکه تحصیل کرده هستی ولی نمیدونم چرا اینگونه فکر میکنی.مثلا یک شاعر یک نویسنده یک موسیقیدان یک گرافیست یا یک نقاش هم میتونه تحصیلات عالیه داشته باشه و در بهترین دانشگاههای جهان به درس خوندن و تدریس کردن بپردازه.
از صحبتهای مادرم لذت میبردم و از اینکه چنین مادر روشنفکری داشتم به خود میبالیدم.پدرم دستانش را بطرف بالا برد و گفت:خوب من تسلیم ولی این دلیل نمیشه که رها نخواد درس بخونه من اصرار دارم که او هم مانند آوا یک پزشک موفق یا یک خانم مهندس ارشیتکت با لیاقت بشه این رو بدون ناهید که اگه رها در اینجا دانشگاه قبول نشه اونو به خارج از کشور خواهم فرستاد البته صحبتهایی هم در این زمینه با اردلان کرده ام.
با این صحبت پدر ناگهان لقمه در دهانم گیر کرد و به سرفه افتادم مادرم از جایش بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و لیوان اب را پر کرد و به دستم داد و گفت:باید دید نظر رها در این مورد چیه؟با حالتی پریشان گفتم:نیازی به رفتن از ایران نیست انشالله که همینجا قبول میشم سپس میز غذا را ترک کرده به سمت اتاقم رفتم.
حالت تهوع داشتم افکار پدرم از یک طرف خواستگاری رامتین از طرف دیگر نمیدانستم با آنها چگونه کنار بیایم باید تا آمدن آوا صبر میکردم و همه چیز را برای او تعریف میکردم و از او کمک میخواستم.تا ساعت 5 صبر کردم که آوا و آرمان از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی روی مبل راحتی لم دادند و مادر برایشان چای و میوه و شیرینی آورد.
آوا یک بند حرف میزد و از کوه و دوستانش صحبت میکرد و میگفت:خیلی بد شد که دنبالشان نرفتم.
آرمان یکی دو ساعتی نشست و سپس هر چه پدر و مادر به او اصرار کردند که برای شام بماند قبول نکرد.و رفت پس از رفتن او آوا برای رفع خستگی حمام رفت منهم به اتاقش رفتم و منتظر آمدنش شدم وقتی از حمام بیرون آمد با تعجب گفت:اینجا چکار میکنی چه عجب یاد ما کردی؟خندیدم و گفتم:بیا بشین میخوام با تو صحبت کنم.با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟چشمانم بروی کتابهای قطور آوا افتاد و به او گفتم:حوصله ت سر نمیره این کتابها را میخوانی؟سر درد نمیگیری؟به صورتم زل زد و گفت:مطمئنا آمدنت به اینجا این نیست که به من بگی که کتابهایی که میخونم سردرد می آره.گفتم:آره تو راست میگی آمدم اینجا از تو کمک بگیرم.روبرویم نشست و دستانم را گرفت و گفت:بگو هر کمکی که بخوای به تو میکنم مطمئن باش!از جایم بلند شدم و گفتم:تو تا حالا عاشق شده ای البته عشقی که از هر نظر ممنوع باشه.دستانش را بهم کوفت و گفت:میخوای بگی که عاشق شده ای آنهم یک عشق ممنوعه؟خوب حالا آن مرد خوشبخت چه کسی هست که عشقش ممنوعه؟به صورتش زل زدم و گفتم:استاد موسیقی ام.جیغی کشید و گفت:حالا چرا عاشق چنین کسی شده ای؟حتما سنش هم از تو خیلی بیشتره!میبینیم که چند وقته ساکت شده ای و دیگه اون دختر پر شر و شور گذشته نیستی.حالا میخوای جواب پدر روی چی بدی او مخالف ازدواج توست حالا اگه بفهمه.شغلش هم چیزیه که از اون متنفره اصلا امکان نداره قبول کنه.
بطرفش رفتم دستانش را گرفتم و گفتم:که با مادر صحبت کن اون حتما میتونه پدر رو راضی کنه.آوا گفت:بیچاره مادر از همین حالا دلم براش میسوزه حالا ببینم نکنه این عشق یک طرفه باشه و تو خیالهایی به سرت زده باشه.خندیدم و گفتم:نخیر همین امروز پشت تلفن ازم خواستگاری کرد.از جایش بلند شد و گفت:به به!چقدر پیشرفته شدی تلفنی هم صحبت میکنی برای همین امروز همراهم نیومدی من احمق رو بگو که خیال میکردم خانم به صرافت درس خواندن افتاده زهی خیال باطل ایشان عاشق شده اند.
بطرف پنجره رفتم و گفتم:یه چیزی دیگه هم هست که میخوام بدونی پشت سرم ایستاد و گفت:یه سورپریز دیگه.بگو ببینم!گفتم:آوا قراره از فردا به کلاس اون برم و بجای اون تدریس کنم.آخه خودش برای دو هفته به خارج از کشور میرفته و منو جای خودش گذاشته.آوا با تندی گفت:مگه دیوانه شده ای دختر پس کلاسهای کنکورت چه میشه؟به صورتش زل زدم و گفتم:چه کلاس کنکوری منکه حوصله درس خوندن رو ندارم همه اش خمیازه میکشم و چرت میزنم.
آوا دیگر هیچ چیز نگفت فقط وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم گفت:رها ظاهرا فکرهایت را کرده ای هر طور تو بخواهی با مادر صحبت میکنم ولی نه امروز و فردا این یه موضوع کوچک نیست منهم که میدونی این دو سه روز خیلی کار دارم و باید به آزمایشگاه برم و کارهای عقدمون رو راست و ریست کنم.قول میدم بعد از مراسم عقد با مادر صحبت کنم به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنشب برعکس شبهای گذشته با خیال راحت خوابیدم.
صبح زود لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم.نمیتوانستم سازم را به همراه ببرم چون مادرم میفهمید که به کلاس کنکور نمیروم.تصمیم گرفتم که از ساز متین استفاده کنم.با عجله و صبحانه نخورده از منزل خارج شدم وقتی به کلاس رسیدم خانم حسینی آمده بود خنده ای به من کرد و اولین روز تدریسم را تبریک گفت.
وارد کلاس شدم هنرجوها هم یکی یکی آمدند.آن روز تا ساعت دو بعدازظهر تدریس میکرد و سپس به خانه رفتم.در خانه با یاد رامتین و اینکه سازش را به دست گرفته بودم از خوشحالی روی پا بند نبودم دلم برایش خیلی تنگ شده بود آرزو میکردم این دو هفته هر چه زودتر به پایان برسد و دوباره او را ببینم.روز بعد وقتی به کلاس رفتم صبح خیلی زود بود.در آن روز من و دوستانم کلاس موسیقی داشتیم که با هماهنگی استاد انجام شده بود.هیچیک از هنرجوها نیامده بودند ولی من چون چیزی به خانواده ام نگفته بودم مجبور بودم به کلاس بیایم.با کلیدی که داشتم وارد آنجا شدم با تعجب خانم حسینی را دیدم چون قرار نبود آن روز کلاس مبتدیان زود تشکیل شود.بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش نشستم و گفتم:خیلی زود آمدید او هم خندید و گفت میدانستم که شما زود تشریف می آورید.منهم آمدم البته قبلا استاد به من گفته بود که شما ممکن است روزهای یکشنبه زودتر بیاید و هماهنگی های لازم انجام شده بود.
با تعجب گفتم:هماهنگی برای چه؟این پا و آن پایی کرد و گفت:ایشان از من خواستند که ترتیب قرار ملاقات شما با مادرشان رو بدهم البته مادرشون هم علاقه مند به این ملاقاتند هم اکنون هم منتظرند تا ورود شما را به ایشان اطلاع بدم.
وقتی که صبحتهای خانم حسینی تمام شد به فکر فرو رفتم دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کنم از فکر اینکه میبایست مادر استاد را ملاقات کنم دیوانه شده بودم.با تته و پته به خانم حسینی گفتم:میشه لطفا قرار ملاقات رو به روز دیگری موکول کنید؟من اصلا آمادگی صحبت و دیدار با ایشان رو ندارم.خندید و گفت:امکان نداره ایشون هم اکنون منتظر شما هستند سپس از جایش برخاست و بطرفم آمد دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:چقدر دستات سرده خانم مهرجو پس اون همه اعتماد به نفست که اونطور زیبا در جمع ویولون میزنی به کجا رفته؟کمی خودت را کنترل کن بیا نترس منهم همراهت خواهم آمد.
بهمراه او از پلکان راهرو بالا رفتیم وقتی به در آپارتمان رسیدیم او به کناری رفت و گفت:حالا خودت زنگ بزن.من که مردد بودم بالاخره زنگ را فشردم پس از چند لحظه خانمی قد بلند که یک عینک ذره بینی زده بود در را برویم باز کرد.سلامی کردم و جواب آن را خیلی سرد دریافت نمودم خانم سپهر دستانش را دراز کرد و با من دست داد و مرا بداخل دعوت نمود.از رفتار خشک و مبادی آدابش حرصم گرفته بود.او همانند یک ملکه رفتار میکرد و راه رفتنش چنان بود که گویی یک شاهزاده ی تمام عیار است او به جلو میرفت و من مانند یک ندیمه به دنبالش حرکت میکردم وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم بالاخره برگشت و به صورتم نگریست و گفت:لطفا بنشینید.سپس خودش هم روی مبل نشست.خانم حسینی را دیدم که با عجله به سمت آشپزخانه رفت.خانم سپهر وقتی نگاههای زیر چشمی اش به پایان رسید به حرف آمد و گفت:از آشنایی با شما خوشوقتم از اینکه قبول زحمت فرمودید و در نبودن رامتین کلاسش را اداره مینمایید سپاسگزارم.با لکنت زبان گفتم:خواهش میکنم سپس با کنایه گفت:البته نمیدونم رامتین چرا یکی از شاگردانش را برای اینکار انتخاب نموده در حالیکه دوستان و همکاران بسیار زیادی داره او ازشما هم پیش من خیلی تعریف کرده و میگه شما خیلی ماهرانه ویولون مینوازید و این اواخر اصلا احتیاجی به استاد ندارید میتونم بپرسم چرا وقتتان را تلف میکنید؟
من مات و مبهوت به چهره این پیرزن خودخواه مینگریستم و فهمیدم که با این پرسش میخواهد بگوید چرا پسرش را ترک نمیکنم.خدا را شکر کردم که خانم حسینی با یک سینی چای وارد سالن شد چای را که تعارف کرد دوباره به آشپزخانه بازگشت.خانم سپهر پرسید مثل اینکه دوست ندارید جواب سوال من رو بدید شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:نه اینطور نیست.البته از لطف استاده که از من تعریف میکنند این قدرها هم که میگن من ماهر نیستم و به زعم خود فکر میکنم خیلی هم به کلاس آمدن و یادگیری موسیقی احتیاج دارم.
خانم سپهر گفت:خوب بگذریم خانواه شما اطلاع دارند که سمت استادی را به عهده گرفتید؟نمیدانم در رفتارش چه سری بود که اینگونه پرسش میکرد از کجا میدانست که پدر و مادرم اطلاع ندارند؟او درست دست گذاشته بود روی نقطه حساس.
اینبار خانم حسینی با دو ظرف میوه و شیرینی وارد شد.من داشتم فکر میکردم که جواب سوال او را چه بدهم که بالاخره از دهانم پرید که بله اونها هم خبر دارند.او دوباره به چشمانم زل زد و گفت:خانم مهرجو چایتان سرد میشه لطفا میل کنید.چایم را برداشتم و با دلخوری نوشیدم.بین ما سکوت حکم فرمایی میکرد که او دوباره گفت:برای آینده تان چه برنامه ای دارید البته نمیدونم در جریان هستید یا خیرکه رامتین بدون مشورت با من از شما خواستگاری کرده.و او به من گفته که شما جواب خواستگاری را هنوز نداده اید و از او وقت خواسته اید تا با خانواه تان مشورت کنید.خوب نتیچه چه بوده؟
اینبار خودم را کنترل نمودم و گفتم:خیر خانم هنوز مشورت نکرده ام و اتفاقا مصمم هستم که اونو به همسری بپذیرم و مطمئنم که خانواده ام اگه بدونند و بفهمند که اونو دوست دارم حتما قبول خواهند کرد.به چهره ام نگاهی کرد و گفت:او همیشه در همه موارد زندگیش با من مشورت میکنه ولی اینبار نمیدونم چرا بدون مشورت با من اینکار را کرد.از جایم بلند شدم و گفتم چرا از خودش این سوال را نپرسیدید فکر میکنم حتما جواب بجایی داشته باشند او هم از جا برخاست و گفت:چرا از جایتان بلند شدید؟کجا میخواهید بروید؟گفتم:نیم ساعت دیگه هنرجوها خواهند اومد میروم خود رو آماده کنم.سپس با او دست دادم و از وی خداحافظی کردم.
اصلا حوصله صحبت با خانم حسینی رو هم نداشتم.سریع از پلکان
پایین آمدم و از در خارج شدم و ان روز را برای تدریس نماندم.
سوار تاکسی شدم و به سمت خانه رفتم وقتی به منزل رسیدم خوشبختانه کسی در خانه نبود. نفس راحتی کشیدم و به فکر فرو رفتم، خیلی دلم می خواست با کسی حرف بزنم، این بود که نمره یگانه را گرفتم، تا با او صحبت کنم. بعد از این که تلفن چندبار زنگ خورد، خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: اصلا معلوم هست کجایی؟ خندید و گفت: تو سرت شلوغه است خانم معلم و دیگه یاد ما نمی کنی، من که در خیابان های تهران علاف هستم البته بیشتر کارها رو انجام داده ام، امروز هم یکبار زنگ زدم بهت بگویم که پنج شنبه یه مهمونی گرفتم، البته مهمونی خداحافظی خونه نبودی، با ناراحتی از او پرسیددم: مگه کی قراره بری؟ با صدایی که بغض داشت گفت: خیلی زود، زودتر از اون چه که فکرش را بکنی. به او گفتم: می تونی الان پاشی بیای اینجا؟ من هم تنها هستم، با هم نهار می خوریم. فکر کنم مامان لوبیاپلو درست کرده همان غذایی که خیلی دوست داری. با همان بغضی که در گلو داشت گفت: مزاحم که نیستم. این بار من خندیدم و گفتم: من و تو که این حرف ها را با هم نداریم، پاشو بیا منتظرت هستم. تلفن را قطع کرد و ناگهان بغضم ترکید و از این که عزیزترین دوستم را دیگر نمی توانستم ببینم داشتم دیوانه می شدم ان قدر دلم گرفته بود که به اتاق رفتم و سازم را از کمدم بیرون اوردم و شروع به نواختن کردم و با ان ملودی که خیلی دوستش داشتم « از برت دامن مشان رفتم ای نامهربان» را نواختم. در این اثنا زنگ در به صدا درامد، می دانستم یگانه است به طرف پله های پایین دویدم و اف اف را زدم و خودم به حالت دو به سوی حیاط دویدم. او را دیدم که داخل حیاط شد. در این هفته چقدر لاغر شده بود. به سویش دویدم و او را در اغوش کشیدم. هر دو یکدیگر را غرق بوسه کردیم، گویی که چند سالی است که همدیگر را ندیده ایم. سپس به همراه هم به داخل رفتیم و با هم وارد اشپزخانه شدیم. او کیفش را ری ندلی گذاشت و مانتو و روسریش را دراورد و نشست و گفت: مامانت اینا کجا رفته اند؟ گفتم با اوا و نامزدش برای خرید حلقه بازار رفته اند. فکر نمی کنم به این زودی بیایند. تا تو میز رو بچینی من هم غذا رو می کشم. یگانه خندید و گفت: مبارکه چه زود تصمیم به ازدواج گرفتند؟ مگه قرار نبود تا تمام شدن درس اوا صبر کنند؟
در حالی که غذا را روی میز می گذاشتم گفتم: والله منم نمی دونم، فعلا که قراره برند محضر عقد کنند تا به هم محرم باشند و مراسم عروسیشان می مونه بعد از عید، البته اگه تصمیمشان تغییر نکنه. هر دو شروع به غذا خوردن کردیم. در حین غذا خوردن صحبت از دانشگاه رفتن یگانه به پاریس شد و این که چه قدر مادرش خوش حال است و برای رفتن به انجا بی تابی می کند.
ناهار که تمام شد ظرفها را شستم و یگانه هم میز را تمیز کرد و هر دو به طبقه بالا رفتیم. یگانه تا چشمش به ویولون افتاد گفت: رها خیلی دلم می خواد برام ساز بزنی. دلم خیلی گرفته.
من هم ساز را با خوش حالی برداشتم و گفتم: من که از خدامه، ساز را به دست گرفتم و یکی از اهنگ های دلخواه خودم و او را زدم و او هم شروع به خواندن کرد:
«درد و نفرین بر سفر باد چون سرنوشت این جدایی دست او بود.»
وقتی اواز سوزناکش به پایان رسید، هر دو با هم گریستیم. به او گفتم بعد از رفتنت دلم برای صدات خیلی تنگ می شه، هر وقت ویولون به دست بگیرم مطمئن باش به یاد تو می زنم، از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت: دل من برای همه چیز تنگ می شه، حتی برای درختان خانه شما، برای باغچه زیبایش، حتی برای مهربان و خانم کارگر منزلتون. یادته هر وقت می اومد اینجا شیرینی که درست می کرد من و تو یواشکی می رفتیم توی اشپزخانه و شیرینی می دزدیدیم؟ البته چه دزدیدنی، وقتی مچمون باز می شد مادرت دعوایمان می کرد که چرا یواشکی این کار را کردید. مهربانو بیچاراه تازه طرفداریمان را می کرد و یک عالمه شیرینی بهمون می داد تا بخوریم. چه روزهای خوبی بود اصلا غم و غصه ای در کار نبود، حالا باید از همه تعلقاتم بگذرم و برم جایی که دوستش ندارم. می دونی رها رفتنم فقط به خاطر مادرمه. نمی دونی چه ارزوهایی که برای من نداره، از الان بهم می گه خانم دکتر. دلم براش می سوزه می دونی که تو زندگی با پدرم یک روز خوش ندیده. پدر همیشه به فکر سرگرمی و دوستانشه. اصلا به من و مادر فکر نمی کنه. اون فقط فکر می کنه که اگه پول در اختیار ما بگذره ما دیگه هیچ چیز از اون نمی خوایم، من می دونم که مادرم با چه سختی من و کامران را بزرگ کرد و فقط به خاطر ما دو تا بود که با پدرم زندگی کرد و روی تمام کارهایی که می کرد چشمهایش را بست و هیچ چیز نمی گفت.
یگانه جلوی پنجره ایستاده بود و اشک می ریخت و حرف می زد. پشت سرش رفتم و موهایش را نوازش کرده و گفتم: بسه دیگه، این قدر خودت رو اذیت نکن. هر کس یه سرنوشتی داره با تمام وجودم امیدوارم وقتی به خارج از کشور رفتی همان طور که مادرت می خواد یک خانم دکتر نمونه بشی و برگردی. اشکهایش را پاک کرد و گفت: خوب حالا از این حرفا گذشته، بگو ببینم خانم معلم با کلاس موسیقی چه می کنی؟ این چند روزه این قدر گرفتار بودم که یادم رفت ازت بپرسم که چی شد استاد تو رو انتخاب کر؟ راستی اون روز بهت چی گفت؟
خندیدم و همه ماجرا را براش گفتم. یگانه با حیرت نگاهم می کرد و سپس ماجرای ملاقات با مادرش را نیز برایش گفتم. در کنارم نشست، دستانم را گرفت وگفت باورم نمی شه که این استاد سپهر جدی این حرفها را به تو زده. می دیدم اون روز در مهمونی سارا چطوری هر دو محو هم شده بودید، نگو هر دو شیدای یکدیگر بودید، ما خبر نداشتیم. همین استاد سپهر بعد از رفتن تو نتونست ناراحتی رو پنهانون کنه. دلم برای سامان بیچاره می سوزه.
با تعجب از جایم برخاستم و یک نوار در ضبط صوت گذاشتم و گفتم: چرا برای اون دلت می سوزه، این وسط اون چه کاره است؟ دستی به موهایش کشید و گفت: هیچ کاره ولی عاشق و شیدای جنابعالی. این بار به صورتش زل زدم و گفتم: عاشق من؟!
گفت: بله. عاشق تو، خیلی وقته تو خبر نداری، البته خودش بهم گفته بود که چیزی به تو نگم. حتی بهم گفته بودی اگه تو بخوای دیگه به کانادا نمی ره و بعد از ازدواج با تو هر تصمیمی که بگیره همان را انجام می ده.
- پسر خاله ات چه وعده وعیدهایی به خودش داده بود، در ضمن این دخترخاله ات هم که نامش را در کلاس موسیقی نوشته اصلا بلد نیست ساز بدست بگیره چه برسد بخواد نوازندگی کنه. اصلا نمی دونم برای چی نامش را در کلاس موسیقی نوشته.
- اون هم دلش برای جناب استاد غنج می زنه که نامش را در کلاس موسیقی نوشته از شانس بدش هم او به سفر رفته. مطمئن باش تا موقع که استاد سپهر از سفر برنگرده دیگر اونو در کلاس نمی بینی. شانه هایم را تکان دادم و گفتم: یکی کمتر بهتر. راستی سامان شک نکرده بود که ما همدیگر رو می شناسیم و اون شب، ما که حرفی نزدیم.
- چرا پرسید. وقتی سارا به کلاس استاد اومده بود و تو رو اونجا دیده بود ملی تعجب کرده بود، به همین خاطر سامان از من سوال کرد که من هم خندیدم و گفتم که او استاد موسیقی من و رهاست. در حال حرف زدن بودیم که صدای مادرم را از طبقه پایین شنیدم.
هر دو با هم از اتاق بیرون امدیم و به طبقه پایین رفتیم. مادرم تا چشمش به یگانه افتاد او را بوسید و گفت: عزیزم خوشحالم که اینجا بودی و رها تنها نبود. ناهار که خورده ای؟ رها که تو را گرسنه نگه نداشته؟
یگانه بع از اینکه با اوا و شوهرش سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت به مادر گفت: بله همه چیز صرف شده خانم مهرجئ، من که همیشه مزاحمتان هستم.
به طرف مادرم رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: مامان خانم تا چشمت به یگانه اتفاد منو فراموش کردی؟ ناهار خوردید؟
مادرم دستم را گرفت و گفت: بله با خانم محمدی بودیم ناهار بیرون خوردیم ولی برای صرف چای به منزلشون رفتیم. به همین خاطر کمی دیر شد. در این فاصله که با مادرم صحبت می کردم یگانه مانتویش را پوشیده و عزم رفتن کرده بود. مادرم گفت: یگانه جان به این زودی کجا می ری. او گفت: باید برم، ساعت پنج مهمان داریم، مادرم هم دست تنهاست. خوب از دیدارتان بسیار خوش وقتم. سپس از همه خداحافظی کرد و هر دو از سالن بیرون زدیم و وارد حیاط شدیم. او مرا بوسید و گفت: پنج شنبه یادت نره، منتظرت هستیم، راستی از جانب من از اوا و شوهرش و پدر و مادرت هم دعوت کن. به کلی یادم رفت تا خودم انها رو دعوت کنم. حالا به مادر می گم تا به ایشان تلفن کنه.
خندیدم و گفتم: بابا این کارها لازم نیستو حتما خودم به اونها می گم. اگه کاری داری من می تونم صبح بیام.
دستانم را گرفت و گفت: اگر دوست داشتی صبح بیا ولی کاری نداریم مطمئن باش رها. منتظرت هستم و خداحافظ.
او از در خارج شد و من رفتنش را می نگریستم. یاد رفتن یگانه همیشه غمگینم می کند و اتش به قلبم می زند. ان روز بعد از رفتن یگانه در حیاط قدم زدم و با تمام وجودم پاییز را حس کردم. راست می گویند که در فصل پاییز چقدر دل ادمها می گیرد. وقتی چشم ادمی به زردی برگ درختان می افتد یاد مرگ می اافتد یا جدایی اتش به جان ما انسان ها می اندازد. ناخوداگاه به گریه افتادم. در همان حین ناگهان چشمانم به مادرم افتاد که در ایوان ایستاده و مرا می نگریست به طرفش رفتم و او را در اغوش کشیدم. گفتم: مامان یگانه می خواد برای همیشه بره، دیگه نمی تونم اونو ببینم. مادرم با دستانش اشک هایم را پاک کرد و گفت: غصه نخور دخترم، مطمئن باش که روزی حتماً اونو خواهی دید. من مطمئنم.
روز دوشنبه و سه شنبه به کلاس رفتم. وقتی با خانم حسینی تنها شدم. او گفت: خانم مهرجو راستی چرا اون روز از خونه استاد سپهر زود تشریف بردید؟ ایا از چیزی ناراحت شده بودید؟
خندیدم و گفتم: نه ناراحت نشدم. احساس کردم که ماندنم در انجا بیهوده است. فقط همین.
- بعد از رفتن شما خاله جان( راستی ببخشید که قبلا به عرضتان نرسوندم. اخه خانم سپهر خاله بنده است.) از من خواستند که از شما بپرسم که ایا از دست ایشان ناراحت شدیدی یا خیر؟ آخه خیلی زود اونجا رو ترک کردید.
من از این که خانم سپهر خاله خانم حسینی بود تعجب کردم و گفتم: خیر به عرض ایشون برسونید که ناراحت نشده ام.
در دل به خودم گفتم: خانم سپهر این جا هم برای پسر خود جاسوس گذاشته.
خانم حسینی گویی فکرم را خواند چون گفت: می دونم که در سرتان چه فکری می کنید، ولی خدا شاهده که من در نبود شما صحبتی با خاله ام نکرده ام. همه حرفها رو خود استاد با ایشان در میان گذاشته اند. دستانش را گرفتم و گفتم. نه من گفتم که اصلا ناراحت نشده ام و نیستم. خودتان را نگران نکنید. خوب تا فردا خدانگهدار. سپس از هم جدا شدیم.
ان روز بعدازظهر عقدکنان اوا بود. همگی حاضر شدیم و به سمت محضر رفتیم. وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و اوا بله را گفت همه دست زدند و شیرینی پخش کردند و عروس و داماد به رسم احترام بلند شدند و اقوامی که امده بودند را بوسیدند. وقتی اوا به من رسید و یکدیگر را بوسیدیم و من هم برایش ارزوی خوش بختی کردم و او هم در گوشم گفت ناراحت نباش فردا همه چیز رو به مادر می گه تا با پدر صحبت کنه. از خوش حالی صورتش را برای بار دوم بوسیدم و به ارمان نگریستم و برای او هم ارزوی خوش بختی کردم.
ان شب در خانه پدر ارمان جشن کوچکی گرفته بودند. پس از صرف شام اوا به همراه ارمان و ما هم با اتومبیل پدر به منزل امدیم. ارمان بعد از این که اوا را به منزل رساند رفت و همگی چون خسته بودیم خوابیدیم.
روز بعد با دلشوره ای باور نکردنی از خواب برخاستم. می دانستم که روز چهارشنبه اوا کلاس ندارد و قرار است با مادر صحبت کند. در کلاس حواس درست و حسابی نداشتم، خوب بود که ان روز با مبتدیان کلاس....

داشتند اگر نه ابرویم میرفت.پس از اتمام کلاس به سرعت از انجا خارج شدم و بسوی خانه پرواز کردم.نمیدانستم که کلیدم را از کیفم دربیاورم. یا اینکه زنگ بزنم که بالاخره تصمیم گرفتم و زنگ را به صدا در آوردم.صدای آوا به گوشم رسید که گفت:بله گفتم باز کن منم رها با تشویش و دلهره وارد منزل شدم همه جا سکوت بود صدای مادرم که همیشه مرا با مهربانی خطاب میکرد دیگر به گوش نمیرسید.نمیدانم آوا کجا رفته بود.سرم را داخل آشپزخانه کردم کسی در آنجا نبود.از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق آوا رساندم او آنجا هم نبود به سمت اتاق رفتم و لباسهایم را تعویض نموده دستی به موهایم کشیدم و بسوی اتاق مادرم روانه شدم مادرم را دیدم که روی صندلی اتاقش نشسته است و به خیابان مینگرد.میدانستم که حواسش جز من جای دیگری نیست خیلی دلم میخواست آوا آنجا بود و به کمکم می آمد ولی از بخت بد من نمیدانم خودش را در کجا پنهان نموده بود اصلا از بچگی هر وقت با او کار داشتم غیبش میزد.ناگهان صدای مادرم را شنیدم که نامم را خطاب کرد.به طرفش رفتم و او را نگاه کردم چقدر او را درمانده یافتم با غصه نگاهم کرد و گفت:رها تو با خودت با من و پدرت چه کردی؟چشمانم پر از اشک شد نمیدانستم جوابش را چه بدهم مثل آدمهای منگ فقط به صورتش زل زدم.او دوباره گفت:چرا جوابم را نمیدی؟چرا حرفی نمیزنی؟گفتم منکه هنوز کاری نکرده ام که شما اینچنین ناراحت و افسرده اینجا نشسته اید.من فقط از شما کمک خواسته ام فقط همین.مادرم از جا برخاست و گفت:چه کمکی باید به تو میکردیم که نکردیم اصلا چرا از اعتماد من و پدرت سوء استفاده کردی و بجای اینکه به کلاس کنکور بری سر از کلاس موسیقی در آورده ای و برایم معلم شده ای؟اون پسره اونقدر برات با ارزش بود که من و پدرت رو به او فروختی و قولی را که بما داده بودی زیر پات گذاشتی و همه چیز رو فراموش کردی؟نه رها.این انصاف نیست که هر کاری که دلت میخواد انجام بدی.از جایم بلند شدم و گفتم:اون برام با ارزشه متاسفم که در این مورد چیزی به شما نگفتم من هنوز هم سر قولم هستم و درسم رو میخوام ولی مادر زندگی و ازدواج با اون آرزوی منه.
مادر به صورتم براق شد و گفت:تو فقط 18 سال داری از روی عقل و منطق تصمیم نمیگیری این دل توست که بتو فرمان میده اون مرد به گفته آوا 32 سال سن داره فاصله سنی شما بهم نمیخوره من مادرت هستم مطمئن باش که بد تو رو نمیخوام.من و پدرت خوشبختی تو و آوا رو میخواهیم و جز این آرزو چیزی در سرنداریم.پدرت دوست داره تو تحصیلات عالیه داشته باشی اون با اردلان بارها در این مورد صحبت کرده و تصمیم گرفته اگه امسال در دانشگاه قبول نشدی تو رو به امریکا بفرسته.با گریه گفتم:مادر نظر من چی میشه؟مگه من آدم نیستم که پدر میبره و میدوزه؟من اینجارو وطنم رو دوست دارم و مطمئن باشید که پایم رو از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت.
اینبارمادرم با ناراحتی گفت:مطمئنم که بخاطر وطنت چنین حرفی نمیزنی بخاطر این پسره است که نمیخوای از مملکت خارج بشی.اشکهایم را پاک نموده و گفتم مامان شاید از نظر شما خیلی پررو باشم ولی من اونو دوست دارم و تصمیم گرفته ام که با او ازدواج کنم چه شما و پدر موافق باشید چه مخالف سپس اتاق را ترک نمودم.
صدای گریه مادرم را شنیدم که فضای اتاقش را پر کرده بود منهم راه اشکهایم را باز گذاشتم تا قلب زخمیم را شستشو دهد.به اتاقم رفتم و دستانم را حائل صورتم کردم و با صدای بلند گریستم.ناگهان گرمی دستی را روی شانه هایم حس نمودم صدای آوا به گوشم رسید که گفت:رها گریه نکن از دست مادر ناراحت نشو به او حق بده تو نمیدونی که هم اکنون مادر چه حالی داره نمیدونه اگه موضوع رو پدر بفهمه چه جوابی به او بدهد آخه اسم نویسی در کلاس موسیقی و ادامه کلاس رفتنهات با نظر مادر بود و او بود که همیشه پدر رو قانع میکرد تا تو این هنر رو بیاموزی.
از جایم بلند شدم و بطرف پنجره رفتم.باران پاییزی میبارید و دانه های درشتش به پنجره اتاقم میخورد.آن روز هیچ کداممان ناهار نخوردیم و تا شب در اتاقم خود را زندانی کردم.
روز پنج شنبه ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم بهمین خاطر تا ساعت 9 در رختخواب بودم.وقتی از اتاقم بیرون آمدم آوا را دیدم که در آشپزخانه بود و میخواست به کلاس برود از او سراغ مادر را گرفتم گفت که برای خرید بیرون رفته است.سریع لباسهایم را پوشیدم و بدون خوردن صبحانه از منزل خارج شدم.ظهر وقتی به خانه آمدم سلامم را مادر درست و حسابی و مثل همیشه پاسخ نداد.ناهار را که خوردم یک ساعت بعد به حمام رفتم.مهمانی یگانه ساعت 6 شروع میشد.من ساعت 5 حاضر و آماده نشسته بودم که مادرم با چند بسته هدیه به اتاقم آمد و گفت:رها این بسته ها رو بگیر و به خانم پرتو ( مادر یگانه)بده و از او عذرخواهی کن که من به مهمانی نمیام البته وقتی اینجا تلفن کرد و از ما دعوت کرد عذرخواهی کرده بودم که نمیتونیم به اونجا بریم حالا خودت هم از اونها عذرخواهی کن و بگو که فردا صبح حتما به فرودگاه خواهیم رفت.
از اینکه مادرم اینقدر به فکر من و دوستانم بود خوشحال شدم.به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم و از او تشکر کردم.سپس از اتاق خارج شد و منهم حاضر شدم و یک تلفن به آژانس زدم تا برایم ماشین بفرستند.وقتی زنگ منزلمان به صدا در آمد بسته ها را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم و از در خارج شدم.پس از 15 دقیقه به مقصد رسیدم و زنگ منزل پدر یگانه را فشردم وقتی در باز شد یگانه را دیدم که بسوی من به سمت در حیاط میدوید یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.مادر یگانه که برای استقبال به ایوان آمده بود مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت:رها جان پس مادر و پدر و خواهرت چرا نیومدند؟ما رو قابل ندونستند؟گفتم:نه اینطور نیست عذرخواهی کردند و انشالله برای بدرقه فردا به فرودگاه خواهند آمد سپس بسته هایی را که مادرم تهیه کرده بود به او دادم و گفتم که قابل نداره.مادر یگانه گفت رها جان مادرت ما رو خجالت دادند حتما از ایشان تشکر کن.حالا بیا تو سرما میخوری بهمراه یگانه به سالن پذیرایی رفتم.چشمم به سارا افتاد مثل همیشه زیبا و برازنده شده بود و با لباس خیره کننده ای که پوشیده بود میتوان گفت که ستاره مجلس بود.با یگانه صحبت میکردم که سارا و سامان بطرفمان آمدند.بعد از سلام و احوالپرسی سارا گفت:حال معلم عزیزم چطوره؟سامان این استاد مهرجو استادی است سختگیر و جدی.با خنده گفتم:برای شاگرد تنبلی مثل تو که فقط یک جلسه به کلاس می آیی و همیشه غیبت داری میبایست سختگیر و جدی بود.سارا خندید و گفت:از بس بداخلاقی منو از کلاس فراری دادی.اینبار سامان به سخن آمد و گفت:البته هر استادی میبایست خشونت و جدی بودن رو سرلوحه کار خودش قرار بده من موافق سختگیری های شما هستم و حاضرم در کلاس شما ثبت نام نمایم.
سارا که حوصله شنیدن این صحبتها را نداشت از ما معذرت خواهی کرد و بطرف دیگر مجلس رفت.یگانه هم برای خوش آمد گفتن به مهمانان دیگر از من دور شد.وقتی خود را با سامان تنها یافتم معذب شدم.او جایی برای نشستن در نظر گرفت و مرا دعوت به نشستن کرد.سپس بشقابی میوه روی میز گذاشت و شروع به صحبت کرد.منکه حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم دعا میکردم که هر چه زودتر یگانه به کنارم بیاید و به این وضع خاتمه دهد که یکباره صدای یگانه همه را به سکوت دعوت کرد.او گفت:یکی از دوستانم در مجلس هست که خیلی زیبا ویولون مینوازه میخوام از او دعوت کنم اینجا بیاد و با نواختن ساز همه ما رو به وجد بیاره.
از اینکه یگانه بدون مشورت با من چنین درخواستی رو در جمع از من کرده بود ناراحت شدم.از جایم برخاستم و با گامهای آرام بطرف رفتم در حالیکه همه حضار برایم کف میزدند.وقتی به نزدیک او رسیدم چشمکی به من زد و سازش را بدستم داد و اینبار من همه را دعوت به سکوت کردم و گفتم:از همه شما سپاسگزارم که من رو اینگونه تشویق میکنید ولی باید بگم که شاید هیچکدوم از شما خبر نداشته باشید که دوست عزیزم یگانه یکی از بینظریترین صداها رو داره.با گفتن این حرف اینبار همه برای او دست زدند و او را تشویق نمودند.او به آرامی گفت:رهای دیوانه مگه خل شدی چنین درخواستی رو در جمع از من میکنی؟با حرص گفتم:چطور تو بدون هماهنگی با من منو میان جمع دعوت نمودی تا ساز بزنم حالا حقته باید بخونی و همه صدای زیبایت را بشنوند.منهم همان آهنگی را میزنم که تو عاشق اونی و همیشه برام میخوانی.
آنگاه شروع به نواختن کرد میتوانم به جرات بگویم در آن لحظه همه مبهوت صدای دلنشین او شده بودند.
بعد از پایان یافتن نواختن همه حضار برای هر دو نفر ما کف زدند و ما را تشویق کردند و صدای همه که میگفتند دوباره دوباره سالن را پر کرده بود ولی یگانه عذرخواهی کرد و گفت:از همگی شما معذرت میخوام من اصلا آمادگی خواندن را نداشتم.این آوازی را هم که خوانده ام به همگی شما تقدیم میکنم و برای همگی شما آرزوی موفقیت میکنم.سپس سالن پر از همهمه و تشویق شد.
بالاخره هر دو خودمان را از جمعیت سالن دور کرده و در خلوت نشستیم که یگانه گفت:رها دلت میخواد بیاد آن روزها بریم در حیاط بنشینیم؟گفتم:چرا که نه؟هوای اینجا هم خیلی دم کرده.سپس هر دو رفتیم و روی پله های حیاط نشستیم.یگانه گفت:رها دلم برات خیلی تنگ میشه برام حرف بزن از اینکه دیگه نمیتونم تو رو ببینم یا هر روز تلفنی با هم صحبت کنیم دیوونه میشم ای کاش تو هم میتونستی بعد از اینکه من در پاریس جابجا شدم به آنجا بیای.گفتم:چه حرفها میزنی هر روز بر سر این مسائل در منزلمون حرف و حدیثه حالا نوبت توست که به من بگی دنبالت بیام مطمئن باش من هیچوقت میهنم رو ترک نخواهم کرد.اگر قرار به درس خوندنه همینجا هم میشه درس خوند.یگانه پوزخندی زد و گفت:بیا این حرفها رو به مادر و برادرم بزن اصلا گوششون به این حرفها بدهکار نیست.سپس مکثی کرد و گفت:رها تو واقعا استاد را دوست داری ایا بخاطر اونه که میخوای ترک وطن نکنی یا واقعا بخاطر علاقه ات به کشورته؟دوباره خندیدم و گفتم:تو هم که همانند مادرم منو مسخره میکنی سپس ماجرای دیروز را که مادرم همه جریان را فهمیده بود برایش بازگو نمودم.صحبتم تمام نشده بود که مادر یگانه به حیاط آمد و گفت:شما دو تا اینجا نشسته اید.من دنبالتون میگردم فکر نمیکنید که روی این پله های سرد نشسته اید یک وقت سرما میخورید؟پاشید بیاید داخل میخواهیم شام بخوریم یگانه گفت:داخل سالن گرم بود آمدیم کمی هواخوری سپس از جایش برخاست و دست مرا گرفت و هر دو داخل سالن شدیم.پس از صرف شام با دیدن ساعت که نزدیک ده و سی دقیقه شب بود به سراغ مانتویم رفتم.آن را پوشیدم و به سمت یگانه رفتم و گفتم:یگانه جان به آژانس تلفن بزن من باید برم خیلی دیرم شده.یگانه گفت:به این زودی میخوای بری؟من دوست داشتم امشب اینجا بخوابی مثل اینکه من فردا مسافرم و دیگه تو رو نخواهم دید خانم بی معرفت.
دستانش را گرفتم و گفتم:فردا خیلی زود به فرودگاه خواهم آمد تو که اخلاق مادرم رو میدونی نمیگذاره شبها جایی بمونم مشغول صحبت بودیم که سامان خودش را به ما رساند و گفت:رها خانم به این زودی تشریف میبرید.گفتم:بله خانواده ام منتظرند نگران میشوند.به یکباره گفت:من شمارو میرسونم اگه اشتباه نکنم یکی از دوستانم منزلش در نزدیکی خانه شماست با او کاری دارم که هم اکنون باید به دیدنش بروم اگه اجازه بدید شما رو هم به منزل میرسونم.با شرمندگی گفتم:اگر زحمتی نیست مزاحمتان

در ضمن دوست ندارم کسی از همسایه ها ما رو با هم ببینه. با لحنی غمگین گفت: متاسفم اگه شما رو ناراحت کردم. می خواستم چیزی رو به شما بگم. البته چند وقته فکرم رو مشغول کرده.
سپس سرش را به طرف دیگری چرخاند و گفت: رها با من ازدواج می کنی؟
به ناگاه چشمانم از تعجب پرسش او گرد شد زبان در دهانم نمی چرخید. دوباره سامان گفت: تو اگر بخواهی به خارج از کشور نمی رم. من قبلا با مادرم صحبت کرده ام رها خواهش می کنم. به پیشنهاد من فکر کن، من از همان روزهایی که به خانه خاله ام می آمدی و بچه بودی تو رو دوست داشتم و مطمئن باش عشق من به تو یک هوس زودگذر بچه گانه نیست. من با یان عشق جون گرفتم و بزرگ شدم و از همان اوال کودکی تو رو همه وجودم خودم می پنداشتم. این تنها ارزوی زندگی منه که با تو ازدواج کنم. و خوشبختت کنم.
وقتی به معصومیت چهره اش نگریستم ناخوداگاه دلم برایش سوخت. به حرف امدم و گفتم: به صحبت هایتان فکر خواهم کرد و از این که قبول زحمت کردید و مرا رساندید متشکرم. انقدر سریع از اتومبیل پیاده شدم که خداحافظی اش را نشنیدم. فقط صدای گاز اتومبیل را شنیدم که با سرعت دور می شد . در دل گفتم: بیچاره سامان چه فکرهایی در مورد من می کنه خبر نداره دلم عاشقه و در جای دیگه پرواز درامده.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدم کلیدم را از کیفم دراوردم و ان را در قفل چرخاندم و داخل حیاط شدم. و سپس دویدم و خودم را به داخل خانه انداختم. چشمانم به اوا و ارمان افتاد که ساکت روی مبل لمیده بودند و به ارامی صحبت می کردند. نخواستم خلوتشان را به هم بریزم سرم را داخل اشپزخانه نمودم و سلام کردم.
پدرم گفت: منتظر بودم تلفن کنی به دنبالت بیام.
گفتم: همین که شام خوردم، لباس پوشیدم و امدم.
خدا خدا می کردم پدر نپرسد چگونه آمدی؟ مادر چایی برام ریخت و گفت: باز هم که رنگت پریده. با بی حوصلگی گفتم: ناراحت یگانه ام. فردا می ره ، مامان راستی فردا به فرودگاه می ریم؟ مادر گفت: بله حتما، آوا هم میاد.
سریع چایم را خوردم و به سالن رفتم. با اوا و ارمان سلام و احوال پرسی کرده و سپس به سمت اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. به یگانه فکر کردم که فردا می رفت و دیگر هیچ وقت نمی توانستم او را ببینم، به سامان می اندیشدم که هیچ وقت نمی توانستم عشقش را بپذیرم و به رامتین که عاشقانه دوستش داشتم و بعد از خدای بزرگ بت زندگیم بود دلم برایش خیلی تنگ شده بود، دعا می کردم که هر چه زودتر از سفر بازاید.
صبح روز بعد به همراه مادر و اوا برای بدرقه یگانه و خانواده اش به فرودگاه رفتیم وتقریبا همه اقوامشان به ان جا امده بودند. خیلی شلوغ بود. یگانه به طرفم امد و دستانش تا موقع رفتن در دستم بود. چشمانش سرخ سرخ بود معلوم بود که دیشب گریه کرده و نخوابیده، سرش را در گوشم فرو برد و گفت: رها برام قول بده برام نامه بنویسی و حتما تلفن کنی، خواهش می کنم فراموش نکن. با گفتن این حرف هر دو در اغوش هم گریستیم. مادرم به سویمان امد و ما را از هم جدا کرد و گفت: رها جان خوب نیست پشت سر مسافر اینقدر گریه کنی.
با گفتن شماره پروازشان انان به سمت در خروجی حرکت کردند و من عزیزترین دوستم را می دیدم که به ارامی از من جدا می شد. او می رفت ولی یاد و خاطره اش همیشه در وجودم زنده بود. با رفتن یگانه باز هم خودم را در اغوش مادرم انداختم و گریستم. از اقوام یگانه خداحافظی کرده و به سمت در خروجی حرکت کردیم در این موقع سامان و سارا به طرفمان آمدند. از مادر و آوا به خاطر این که زحمت کشیده بودند تشکر کردند. سامان نگاه محبت آمیزش را به من انداخت و با چشمانش از من جواب پرسشی را که دیروز کرده بود می خواست. در این حین سارا گفت: رها هر وقت دوست داشتی می تونی خونه ما بیایی، تو مانند یگانه برایمان عزیزی. دستان یکدیگر را فشردیم و از هم جدا شدیم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم و هر سه ساکت بودیم و به منزل رسیدیم و داخل حیاط شدیم. من روی پلکان حیاط نشستم و باز هم به یاد عزیزترین دوستم اشک ریختم چون او نه تنها برایم یک دوست نبود، بلکه یک خواهر بود ان هم خواهری مهربان و دوست داشتنی. در دل برایش ارزوی موفقیت کردم و داخل خانه شدم. ارزو می کردم که رامتین هر چه زودتر از سفر بازآید ولی افسوس یک هفته ای مانده بود. در ان یک هفته خیلی به من سخت گذشا، مخصوصا روز یکشنبه جای یگانه در کلاس موسیقی خالی بود. دوشنبه شب با یگانه تلفنی صحبت کردم. وقتی صدایش را شنیدم، انقدر خوشحال شدم که ناخودآگاها گریستم، وقتی هفت الی هشت دقیقه صحبت کردیم، مادر گفت: به یگانه بگو دیگه بسه، پول تلفنش زیاد می شه. اونجا ایران نیتس که بخواهید یک ساعت با هم صحبت کنید. وقتی به یگانه گفتم هر دو خندیدم و سپس خداحافظی نمودیم.
روز پنج شنبه از همیشه خوشحال تر بودم چون قرار بود که ان شب رامتین به ایران باز گردد و فکر می کنم مادر فهمید ولی به روی خودش نیاورد چون ان شب تنها شبی بود که بعد از رفتن یگانه انقدر خوشحال و شادمان بودم. مادرم فکر می کرد که من از صرافت ازدواج با استادم افتاده ام که حبتی در این مورد نمی کنم، چون هنوز در مورد رامتین با پدر صحبت نکرده بود. من هم اصراری نداشتم و همه چیز را به امدن رامتین موکول کرده بودم تا خود او بیاید صحبت نماید.
تا روز یکشنبه صبر کردم، البته برایم سخت بود ولی خوبی روزگار این است که بالاخره می گذرد. روز یکشنبه خودم را قبل از هنرجوهای دیگه به داخل کلاس رساندم، می دانستم که هنوز نیامده، عادتش بود که همیشه سر وقت بیاید. بعد از امدن همه هنرجوها بالاخره پیدایش شد. همانطوری با وقار و شیکپوش، دلم برایش ضعف می رفت نگاهی از سر تشکر به صورتم انداخت با تمام وجود او را می گریستم. همانند تشنه ای بودم که به ابی زلال رسیده ولی حق دست زدن به ان را ندارد. پس از سپری شدن اوقات کلاس، به طرفم امد پس از سلام و احوال پرسی از من به خاطر همه چیز تشکر نمود و گفت: نمی دانم محبت هایتان را چگونه پاسخگو باشم ولی امیدوارم که در اینده ای خیلی نزدیک فرصت جبران همه چیز را پیدا نمایم. با شادی و شعفی بی پایان به چهره اش نگریستم و گفتم: من کاری برای شما نکردم، امیدوارم که سفرتان به شما خوش گذشته باشد.
خندید و گفت: انجا خیلی دلتنگ تو بودم ارزو می کردم تو نیز در کنارم می بودی.
سرم را پایین انداختم ، او دوباره گفت: رها به پیشنهادم فکر کردی؟ با ناراحتی گفتم: صحبت کرده ام ولی مادرم قانع نمی شه، شما خودتون با پدرم صحبت کنید. اگر چه اون از مادرم سختگیرتره، تمام مسائل را به خود شما واگذار می کنم.
رامتین کاغذ و خودکاری را از جیبش خارج نموده و گفت: بیا ادرس مل کار پدرت را بنویس، همین امروز به دیدنش خواهم رفت. با دلهره کاغذ و خودکار را از وی گرفتم و ادرس شرکت پدرم را روی ان نوشتم. وقتی می خواستم از او خداحافظی کنم گفت: بیا با هم بریم تو رو می رسونم.
قبول کردم و هر دو از در خاجر شدیم و سوار اتومبیل او شدیم. سپس بسته ای را به من داد و گفت: این بسته ناقابله هدیه ای برای کسی که اونو می پرستم، به عنوان یادگاری خواهش می کنم بپذیر البته اگر سلیقه خوبی نداشتم منو عفو کن.
خندیدم و بسته را از وی گرفتم و تشکر نمودم. او گفت: تشکر لازم نیست در این مدت خیلی اذیت شدی. همه کارهای این جا به عهده تو بود. امیدوارم روزی بتونم تو رو به بهترین نقاط دنیا ببرم و به سلیقه خودت هر چه دوست داری برات تهیه کنم.
وقتی من را به خانه رساند از او به خاطر همه چیز تشکر کردم.باز هم از او جدا شدم، در دل دعا می کردم که این جدایی ها به زودی تمام شود. بسته ای را که برایم اورده بود در اغوش فشردم و به طرف منزل دویدم. در ان روز اصلا فکر نمی کردم که رامتین همان روز برای دیدن پدرم به شرکت رفته باشد ولی او این کار را کرده بود. چون وقتی ان شب پدرم از راه رسید انقدر ناراحت بود که یک راست به اتاقش رفت. وقتی مادر از او پرسید که شام می خوری یا نه با ناراحتی جواب داد که گرسنه نیست و می خواهد تنها باشد.
وقتی پدرم را چنین ناراحت دیدم تعجب کردم، اخر او هیچگاه این چنین با مادرم صحبت نمی کرد و مسایل کاریش و مشکلاتش را در میان ما مطرح نمی کرد. همین امر من و اوا و مادر را به شک واداشت، یک ان به یاد رامتین افتادم. دلهره و هیجان عجیبی پیدا کردم. با خودم گفتم چه زود به دیدن پدر رفت، در ان لحظه سردرد را بهانه کرده و به اتاقم رفتم. صبح برای رفتن به کلاس از جایم بلند شدم با تعجب دیدم که مادر هنوز صدایم نکرده، پشت پنجره ایستادم اتومبیل پدر را در حیاط ندیدم. چقدر ان روز پدر زود از خانه خارج شده بود. به سرعت از اتاقم بیرون امدم و به سمت پایین پله ها دویدم. مادر را در اشپزخانه دیدم که روی صندلی نشسته و چشمانش را به پنجره دوخته. سلامی کردم و روبرویش نشستم با تلخی پاسخ سلامم را داد و گفت:
- می خوای بدونی برای چی پدرت دیشب ناراحت و عصبی بود؟
- فکر کنم که بدونم.
مادرم از جایش برخاست و دستانش را به روی میز کوبید و گفت: رها چرا دست از بچه بازیت برنمی داری؟ مگه تو چند سالته که عاشق شدی و می خوای ازدواج کنی؟ منو بگو که فکر می کردم بچگی کردی و عشق این جناب استاد از سرت افتاده و به همین خاطر بهت پیله نکردم. ولی من چقدر ساده بودم. چرا ادرس محل کار پدرت را به او دادی؟ اخر دختر می دونی چند سال با او فاصله سنی داری؟
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: چقدر فاله سنی ما را به رخم می کشی؟ اگه اون مثل جوان های امروز خودش را درست می کرد و به خواستگاری می امد شما قبول می کردید؟ با او تعقل و تفکر کامل می خواد ازدواج کند. امروز عاشق نشه و فردا فارغو
- تو چی؟ایا مطمئن هستی که با این سن کم امروز عاشق نمی شی و فردا فارغ؟
به مادرم جوابی ندادم. از او سوال نمودم و نظر پدر را جویا شدم.
با ترش رویی گفت: پدرت گفته امکان نداره به این ازدواج رضا بده.
از جایم بلند شدم و شروع به گریستن کردم و گفتم: چرا مادر؟ مگه اون با پدر چه کرده؟
نه او با پدرت دشمنی داره، نه پدرت با او، فقط می گه رها زوده که ازدواج کنه، باید به درسش ادامه بده.
با گریه گفتم: خوب می تونم بعد از ازدواج هم درسم را ادامه بدهم.
مادر با تمسخر گفت: این جا که هیچ مسولیتی به عهده ات نبود این کار را نمی کردی، حالا می خوای به خونه بخت بری و درس بخونی؟
با صدای بلند گریه کردم و به طرف اتاقم دویدم. ان روز به کلاس هم نرفتم. منتظر موقعیتی بودم تا با رامتین صحبت کنم که این موقعیت فراهم شد و مادر به خرید رفت. شماره کلاس را گرفتم و از خانم حسینی خواستم او را صدا کند. پس از چند لحظه گوشی را برداشت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
با گریه همه ماجرا را برایش بازگو کردم با ناراحتی گفت: خودت رو ناراحت نکن، خودم همه چیز را درست می کنم. انقدر به خواستگاریت می آم تا پدرت بالاخره قبول کنه.
با قولی که رامتین بهم داد از ته دل امیدوار شدم. بعد از صحبت با او قلم و کاغذ را برداشتم و برای یگانه نامه نوشتم. انقدر گریستم تا نامه خیس از اشک شد تا شب از اتاقم بیرون نیامدم وچیزی نخورم. هر چه مادر صدایم کرد که بیا نهار بخور گفتم سیر هستم. او هم فهمید که قهر کرده ام. غروب که پدر امد الا از اتاقم بیرون نیامدم. سرم را روی میز تحریرم گذاشته بودم و فکر می کردم نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه، ولی قلبم می گفت: هر کاری را انجام می دهم تا به وصال رامتین برسم. در این اندیشه ها بودم که ضربه ای به در خورد و پدرم اجازه خواست و داخل اتاق شد. وقتی صدای پدر را شنیدم از تعجب ماتم برد. از جایم برخواستم به او سلام کردم. به روی صندلی اتاقم نشست و گفت: مادرت گفته از صبح هیچ چیز نخورده ای و به کلاس هم نرفته ای؟ باور که من جز خوشبختی تو چیزی نمی خوام. ارزو داشتم تو هم مانند اوا درست رو بخونی و سپس با فرد مورد علاقه ات ازدواج کنی، مثل اینکه نظر تو چیز دیگیه، شاید روزی به حرف من برسی که ازدواج در این سن برای تو خیلی زود بود، می دونم هم اکنون هر چه به تو بگویم حرف خودت رو خواهی زد، فقط از یک چیز می خوام و ان اینه که چشمات رو به روی حقایق زندگی خوب باز کنی، یک امشب را خوب فکر کن و تصمیم بگیر، مطمئن باش من و مادرت با تصمیم تو موافقت خواهیم کرد فقط با قلبت تصمیم نگیر از عقلت هم در این راه مهم یاری بخواه. مطمئن باش که هیچ وقت ضرر نخواهی کرد. سپس از اتاق خارج شد و من به رفتنش چشم دوختم. روز بعد نظر مثبتم را به مادرم طالاع دادم و او هم به پدر خبر داد. قرار شد که هر وقت رامتین به پدرم تلفن کند پدر انها را به منزل دعوت کند. همان روز این اتفاق اقتاد و پدر برای روز پنجشنبه با انا قرار گذاشت.
تا روز پنج شنبه در تشویش و اضطراب دست و پا می زدم به همین خاطر وزن کم کردم و زیر چشمانم به کبودی می زد، هر وقت به چهره مادرم می نگریستم سرش را تکان می داد و می گفت: چرا قیافه ات رو به این شکل و شمایل درآوردی؟ نه غذا می خوردی، نه خوب می خوابی همش راه می ری اگه دوستش داری و می دونی باهاش خوشبخت خواهی شد پس این کارها برای چیه؟
مادرم نمی دانست که این کارها دست خودم نبود. نمی دانستم چرا اینقدر دلشوره دارم.
خلاصه شب جمعه از راه رسید و سر ساعت شش زنگ منزل به صدا درامد. از پشت پنجره اتاقم رامتین و مادرش را دیدم.
خدای بزرگ چقدر او برازنده و زیبا شده بود کت و شلوار سورمه ای رنگ با کراوات ابی روشن انقدر او را جذاب ساخته که مادر و اوا از دیدنش در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با سرعت از پله های پایین امدم و به رسم ادب به پیشوازشان رفتم. وقتی چشم هر دو نفرمان به هم افتاد خنده ای زیر لبی کردیم و او سبر گلی زیبا و بزرگ و قیمتی را که خریداری کرده بود به دستم داد . پدر انها را به اتاق پذیرایی راهنمایی نمود. ارمان را نیز به انان معرفی کرد. من به همراه اوا به اشپزخانه رفتم، اوا لپهایم را کشید و گفت: عجب خواهر کوچولوی خوش سلیقه ای داشتم و خودم خبر نداشتم. پس این همه غذا....

نخوردن و نخوابیدن و دلشوره دلیل داشت. البته دلیلی موجه، الحق که سلیقه ات آفرین و مرحبا داره.
با اخم به چهره اش نگاه کردم و گفتم: اینقدر از اون تعریف نکن حسودیم می شه، عوض این حرف ها چایی بریز تا ببرم. آوا با خنده شروع به ریختن چای کرد. وقتی کارش تمام شد به اتاق پذیرایی رفت من هم به دنبالش با سینی چای روانه شدم. وقتی چشمم به خانم سپهر افتاد دستانم شروع به لرزیدن کرد ولی با نگاه کردن به رامتین ترسم فرو ریخت.
سینی چای را به طرف مادرش گرفتم. نگاهی به صورتم انداخت و بدون تشکر و یا حتی نگاه مهربانانه ای چای را از سینی برداشت. وقتی به سوی رامتین رفتم به او چای تعارف کردم، لبخندی روی لبانش نقش بست و چشمکی زد و تشکر کرد.
وقتی چای تعارف ردن به پایان رسید، می خواستم از اتاق خارج شوم که خانم سپهر صدایم زد و از من خواست که بنشینم. من هم روی یکی از مبل ها نشستم.
سپس خانم سپهر گفت: از قرار معلوم امروز می بایست جلسه ی معارفه و آشنایی باشه، ولیکن ما بزرگترها که کاره ای نیستیم، اصل کار این جوان ها هستند که از قبل همدیگر را پسندیده اند. جناب مهرجو باید به عرضتون برسونم، من سالهاست که کسالت دارم و زیاد از منزل خارج نمی شم، از شما درخواست می کنم که اگه پسرم رو پسندیده اید باقی صحبت ها را هم همین جا بگوییم تا دوباره مزاحمتان نشویم.
پدرم با تعجب گفت: خانم سپهر باید به عرضتان برسانم که جلسه ی اول خواستگاری که تمام می شه اگه دو خانواده یکدیگر رو پسندیدند باید هر دو از هم تحقیق به عمل آورند و من فکر می کنم بعد از تحقیقات، چندین جلسه باید داشته باشیم تا دو خانواده بیشتر با یکدیگر آشنایی پیدا کنند.
خانم سپهر گفت: البته شما درست می فرمایید، ما خانواده ی شما را تا حدودی می شناسیم چون رامتین عزیزم تحقیقات را قبلاً انجام داده. می مانید شما که دخترتون چند سالی می شه که پسرم رو می شناسه و در کلاسش ساز می آموزه، حالا من می گم صحبت هایی که باید در جلسات دیگه عنوان بشه، همین جا بزنیم. اگر شما هم تحقیق کردید و نتیجه خوب بود و راضی شدید که چه بهتر و اگر راضی نشدید هر کدام به راه خود خواهیم رفت. و حالا منظور من صحبت از مهریه و این چیزهاست که من مهریه را صد و چهارده سکه در نظر گرفته ام البته تا نظر شما چه باشه.
مادرم رو به خانم سپهر نمود و گفت: به نظر ما مهریه کم یا زیاد ضامن خوشبختی نیست ولی پشتوانه ی یک دختر محسوب می شه. ما حدود یک ماه پیش عقدکنان دختر بزرگمان بود که مهریه اش را پانصد و چهارده سکه مقرر نمودیم، از آنجا که نمی خوام بین دو دخترم تفاوتی قائل باشم دوست دارم مهریه ی رها هم همین مقدار باشه.
خانم سپهر رو ترش کرد و گفت: به نظر من مهریه باید آنقدر باشه که داماد بتونه اون رو پرداخت کنه، چون عندالمطالبه است.
رامیتن که ساکت بود و هیچ صحبتی نمی کرد بالاخره سکوت را شکست و گفت: با اجازه ی بزرگترها می خواستم نظر خانم رها را بپرسم، هر چه او گفت من بدون چون و چرا قبول خواهم کرد.
در آن حین قیافه ی خانم سپهر دیدنی بود. با اخم شروع به سرفه کردن کرد و دیگر هیچ چیز نگفت.
همان لحظه همه ی نگاه ها معطوف من شد. سردرگم مانده بودم که چه بگویم. از ترس اینکه با گفتن مهریه ای بالا مادر رامتین را ناراحت کنم، بدون آنکه به نظر خانواده ام احترام بگذارم، گفتم: با اجازه ی بزرگترها یک سکه ی طلا و یک سبد گل مریم و یک جلد کلام ا... .
چشمان مادر و پدرم و او از تعجب گرد شده بود و به من زل زده بودند و در آن جمع از همه خوشحال تر خانم سپهر بود که اگر خجالت نمی کشید بلند می شد و بشکن می زد و می رقصید. دهانش چنان به خنده باز شد که تمام دندانهایش پیدا بود.
رامتین نگاهی به صورتم انداخت و گفت: خانم رها مطمئنید که این مهریه کافی است؟ با لخند به صورتش نگریستم و گفتم: بله من کالا نیستم که برایم قیمت تعیین شود، مهر و محبت شما به من مهریه ام می شود و این از تمامی سکه ها و طلاهای دنیا برایم با ارزش تر است.
وقتی حرفم تمام شد به چهره ی پدرم نگریستم. سرش پایین بود و به گل های قالی می نگریست. مادرم هم برای اینکه جو مجلس را عوض کند به ایشان تعارف کرد که چیزی میل کنند.
پس از کمی گفتگو آنان اجازه خواستند تا بروند و قرار شد که خبر بعدی از جانب ما باشد. پس از رفتن آنان می دانستم که توسط خانواده ام مواخذه خواهم شد ولی برعکس آنان چیزی نگفتند. من هم به اتاقم پناه بردم. نمی دانستم که کار درستی کرده ام یا خیر؟ ولی خوشحال بودم که هر چه زودتر به وصال او خواهم رسید.
فردای آن روز ارمان مأمور شد که در مورد خانواده رامتین تحقیق نماید که نتیجه ی تحقیقات به نظر آرمان مثبت و عالی بود و همه از او تعریف کرده بودند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 59
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 64
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 64
  • بازدید ماه : 68
  • بازدید سال : 107
  • بازدید کلی : 1,732
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ