loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 12 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
صدای مهیب رعد از خواب پرید.لحظه ای چشمانش را بست تا کمی آرامش یابد.باد و طوفان شدید،قطرات درشت باران را محکم به شیشه های اتاق می کوبید و اندکی مضطربش می کرد.پتویش را کنار ز ود پاهایش را از تحت آویزان کرد و نشست.دستی به چشمان خواب آلودش کشید و نگاهی به همسرش انداخت.مرد به ظاهر خواب بود اما وقتی او برای خودش کمی از پارچ آب می ریخت با صدایی خش دارد پرسید: رعد و برق تو را هم بیدار کرد؟!
زن دوباره به مرد نگاه کرد و گفت:صدای وحشتناکی داشت.مرد غلتی در تخت خواب زد و در حالیکه خمیازه می کشید گفت: نیم ساعت می شه طوفان شروع شده.اما این رعد آخری صدای مهیبی داشت.مثل اینکه بمب منفجر شد!
زن خواست حرفی بزند که صدای رعد دیگری با صدای زنگ خانه در هم آمیخت.زن حیرت زده گفت: شنیدی؟ انگار صدای زنگ بود.
مرد که داشت پتو را روی سر خود می کشید از تخت پایین آمد و با حالتی مشکوک گوشهایش را تیز کرد.صدای دوبارۀ زنگ شکی برای هیچ کدام باقی نگذاشت.مرد زودتر بخود آمده و ربدو شام سرمه ای رنگش را از روی مبل راحتی پایین تخت قاپید و در حالیکه آن را روی پیژامه ی ساده آبی رنگش می پوشید با سرعت از اتاق بیرون رفت.زن هم با سرعت ژاکت پشمی قهوه ای رنگش را روی لباس خواب ساتن یاسی اش پوشید و به دنبال شوهر دوید.هنوز به پله ها نرسیده بودند که در یکی از اتاقهای خواب باز شد و دختری حدود چهارده ساله با موهای ژولیده و چهره ای مضطرب از آن بیرون آمد.با مشاهده پدر و مادرش با نگرانی پرسید: چی شده؟ کیه این موقع شب؟
مرد گفت: شاید یکی از همسایه ها بد حال شده.
بعد به راه خود ادامه داد.زن به سمت دخترش رفت تا او را آرام کند که در اتاقی که انتهای راهر قرار داشت باز شد.مردی جوان از اتاقش خارج شد و به سمت آنها آمد.با تعجب پرسید: انگار زنگ زدند؟
زن با نگرانی گفت: نمی دونم.بابا رفت در و باز کنه.
مرد جوان جلوتر از مادر و خواهر از پله ها پایین دوید.نیم نگاهی به ساعت شماته داری که در امتداد پله ها روی دیوار نصب شده بود انداخت.ساعت نزدیک سه بعد از نیمه شب بود.به سمت پدر که چشم به صفحه نمایش آیفون دوخته بود رفت و پرسید: کیه بابا؟
از مشاهده چهره بهت زده او دلش فرو ریخت.زن و دختر هم حالا کنار آنها ایستاد بودند و با دلهره چشم به دهان مرد که رنگ به رو نداشت دوخته بودند.زن ناله کرد: چی شده منصور؟
از آیفون تصویری چیزی بجز ریزش تند باران زیر نور چراغ برق دیده نمی شد.منصور بی آنکه جوابی بدهد انگشتش را روی تکمه آیفون فشرد و صدای باز شدن در حیاط آمد.
-بابا کیه؟
دخترک داشت به سمت در ورودی می دوید که منصور با صدای بلندی گفت،صبرکن ثمره!
با قدمهای بلند به سمت در رفت ، زن بی طاقت خود را جلو انداخت و قبل از اینکه او بتواند عکس العملی نشان دهد به حیاط دوید.پسر و دختر خانواده هم جلوتر از پدر که حالا قدم آهسته کرده بود بیرون دویدند.مرد انگار داشت سعی می کرد افکارش را سامان دهد تا برخورد مناسبی داشته باشد.
به دلیل بارش باران شدید باران هر چهار نفر در تراس بزرگ زیر بالکن طبقه بالا پناه گرفته بودند و چشم به در داشتند تا شخصی که پشت در بود زودتر وارد شود.در نیمه باز بود اما هنوز کسی وارد نشده بود.منصور بی توجه به باران به استقبال رفت.حالا توانسته بود کمی خود را بازیابد و کنترل اعمالش را در اختیار بگیرد.درکاملاً باز شد.مادر و بچه ها توانسته بودند سایه ظریفی را ببینند که با چمدانی بزرگ به درون خزید.مرد چمدان را از دست او گرفت.همان دم برقی در آسمان جهید.شبح سیاه به دورن آمد.مرد در آهنی و سنگین خانه را پشت سرش بست.صدای رعد تن هر چهار نفر را لرزاند.آن دو کم کم زیر نور کم رنگ چراغ برق که از کوچه به حیاط می تابید جلومی آمدند.هر سه به تازه وارد خیره شده بودند.دخترک که حس کنجکاوی کلافه اش کرده بود به سمت کلید برق دوید و چراغ حیاط را روشن کرد.با روشن شدن حیاط وسیع خانه تازه وارد لحظه ای درنگ کرد.منصور که قدمی جلوتر بود سرش را به عقب چرخاند و گفت:بهتره عجله کنی،حسابی خیس شدی .
حالا هر سه نفر می توانستند دختری باریک و شکننده را ببینند که از موهای بلندش آب می چکید و با حالت رقت انگیزی به سمتشان می آمد.دخترک سرش را پایین گرفته و چهره اش چندان قابل تشخیص نبود.مرد جلوتر از او از پله های عریض بالا آمد و چمدان را به دست پسرش داد.زن با حیرت و نگاهی پر از سؤال به شوهرش خیره شد.منصور لحظه ای در چشمان همسرش نگاه کرد.آب دهانش را به زحمت فرو داد و خطاب به جمع گفت: بهتره زودتر بریم داخل.هوا خیلی سرده.
انگار با این حرف،خودش هم تازه فهمیده که لباس مناسبی به تن ندارد و تمام هیکلش خیس آب شده است! دختر و پسر خانواده نگاه مشکوکی به دختر که حالا چهره رنگ پریده و ظریفش از میان انبوه موهای خیس و آب چکان اندکی پیدا بود،انداختند. زن اما همچنان شوهرش را زیر نظر داشت و به محض ورود به خانه پرسید: جریان چیه منصور؟ این دختر کیه؟
منصور رو به دختر که چشمان درشت و مورب خاکستری رنگش را مستقیم به چهره زن دوخته بود،گفت: شما لباسهای رویی تون رو همونجا در بیارید و آویزون کنید...
منظورش از لباس رو شال قهوه ای حریری که روی شانه اش افتاده و بارانی سبزش بود.
سپس خطاب به دخترش گفت: ثمره جان.ایشون را به حمام راهنمایی کن.بعد هم اتاق میهمان رو نشون بده و تا وقتی صداتون نزدم پایین نیایید... یادت باشه بابا،چیزی از این خانم نپرس!
مرد جوان حیرت زده پرسید: جریان چیه بابا؟! شما این خانم رو می شناسید؟
او دستی به ته ریشش کشید و به دختر که زیر چشمی همه آنها را می پایید نگاهی گذرا انداخت و پریشان گفت: نمی دونم بابا! هنوز نمی دونم!
با اشاره منصور،ثمره با تردید نگاهی به مادرش که مستأصل ایستاده بود و حرفی نمی زد،انداخت و رو به دختر گفت: دنبالم بیایید.
منصور بلافاصله گفت: کورش جان چمدونشون رو براشون ببر! بعد هم برو اتاق خودت ... من باید با مادرتون حرف بزنم.
کوروش بی آنکه کلامی بگوید فرمان پدر را اطاعت کرد.جلوتر از دخترها از پله ها بالا رفت و چمدان را در اتاق میهمان گذاشت.کنجکاوی امانش را بریده بود اما نمی خواست مقابل خواهر کوچکترش چیزی از دختر بپرسد.
با رفتن بچه ها زن با بی قراری مقابل منصور ایستاد.
- این دختر کیه منصور؟
منصور کلافه گفت: بذار اول لباسم رو عوض کنم.
به سمت اتاق خوابشان رفت.همچنان که لباسهای خیسش را تغییر می داد رو به همسرش که بی قرار و منتظر لبه تخت نشسته و او را نگاه می کرد گفت: این دختر ادعای عجیبی داره! اجازه بده من اول باهاش صحبت کنم وقتی مطمئن شدم جریان رو برات می گم.
- خوب می دونی که طاقت نمیارم! حالا زودتر حرف بزن!
منصور ژاکت ظریف سیاه رنگی روی تی شرتش پوشید.کنار همسرش نشست و چشمان تیره اش را به چشمان میشی او دوخت.چقدر آن چشمها را دوست داشت و چقدر شاهد باریدنشان بود.احساس می کرد تازه چند سالی است که همسرش کمی آرام شده و تقدیرش را پذیرفته است.
باور کرده بود که او دیگر کمتر به دردهایش فکر می کند و حالا می ترسید همه چیز دوباره تکرار شود.می ترسید ادعای دختر دروغ باشد.خودش هم می دانست ترسش غیر منطقی و دور از عقل است،اما وحشت داشت کسی از در دشمنی قصد فریبشان را داشته باشد.در خانه او چیزهای با ارزشی برای دزدیدن وجود داشت.اما او حاضر بود تمام ثروتش را بدهد تا برای همسرش آرامش واقعی بخرد!

- منصور! این قیافه تو داره منو می ترسونه.حرف بزن.
صدای رعدی که دیگر دور شده بود،منصور را به خود آورد.می دانست چاره ای ندارد و امیدوار بود ترسش بی مورد باشد.
- فقط باید قول بدی خودت رو کنترل کنی.
دست همسر را در دست گرفت و ادامه داد،این دختر ادعا می کنه... ادعا می کنه... که آناهیتاست!
ناگهان دست زن یخ کرد.لبانش لرزید و نفسش در سینه حبس شد.منصور دست زن را محکمتر فشرد.
- ما باید منطقی باشیم.هنوز معلوم نیست اون کیه.ممکنه به هزار دلیل دروغ گفته باشه.
زن دست آزادش را روی دهانش گذاشت.از شدت هیجان شروع به لرزیدن کرده بود و اشکهایش آرام آرام پایین چکید.
- صبا خواهش می کنم آروم باش... بذار اول من باهاش صحبت کنم.به من اعتماد کن.تا به حال از اعتماد کردن به من ضرر نکردی.خواهش می کنم عزیزم.
صبا دستش را کمی پایین آورد اما هنوز از شدت هیجان می لرزید.
- کافیه یک بار با دقت به صورتش نگاه کنم.اون وقت می فهمم راست می گه یا دروغ.
- تو احساساتی شدی.ممکنه اشتباه کنی.
- تو هم با من بیا... من همین دیشب داشتم قیافه اش رو تو این سن و سال تصور می کردم. مطمئنم اشتباه نمی کنم.
منصور با خود فکر کرد "پس چیزی فراموش نشده.این مدت انگار صبا یاد گرفته نقاب بی تفاوتی بر چهره بزند و ما به راحتی فریب خورده ایم!"
- صبا یک کم فکر کن.حضوراون اینطور بی مقدمه و با این حال عجیب،نگرانم کرده.
صبا انگار حرفهای او را نمی شنید و با خود حرف می زد گفت: اون رنگ چشمهای جهانگیر و فرم صورت مادر اون رو به ارث برده بود... فقط ترکیب لبها و دهانش به من رفته بود... یادت میاد منصور! یادت میاد چقدر ناراحت بودم شبیه جهان و مادرش شده! من می شناسمش .
- آدمها تغییر می کنن... اون موقع آناهیتا فقط سه سالش بود.
به ثمره نگاه کن... از بچگی تابحال مدام تغییر شکل داده.یک روز شبیه من می شه،یک روز شبیه تو!
صبا مصمم از جای بلند شد و با لحن محکم رو به شوهرش گفت: من می شناسمش! مطمئنم!
وقتی از اتاق بیرون رفت،منصور چشمهایش بست و سر را میان دو دست فشرد .
صبا پریشان و هیجان زده پشت در اتاق میهمان قدم می زد تا کمی آرام شود و رفتار معقولتری داشته باشد.اما هرچه بیشتر سعی می کرد کمتر موفق می شد.شادی اش در وصف نمی گنجید و از شدت شوق اشکهایش بی اراده روی صورت می چکید.او اطمینان داشت که گمشده اش را یافته.همان لحظه که در تراس چشمش به دختر افتاد حس غریب قلبش را لرزانده و نگاهی آشنا در آن چشمان جسور و خاکستری دیده بود.
منصور به دنبال همسرش از اتاق بیرون آمد.می دانست ممکن است صبا به کمکش نیاز داشته باشد.
صبا با دیدن منصور به تردیدش غالب شد.اشکهایش را به سرعت پاک کرد و چند ضربه به در زد.
دختر دقایقی قبل از حمام بیرون آمده بود،با شنیدن صدای در با سرعت تکمه های پیراهنش را بست.موهای خیسش را با کش جمع کرد و با بله ای ملایم اجازه ورود داد.
صبا با لبخندی مهربان و چهره ای مشتاق به دورن آمد و منصور هم به دنبالش.نیازی به دقت نبود.صبا دوباره به گریه افتاد و منصور به وضوح جا خورد.
دخترک انگار با همان شمایل کودکی بزرگ شده بود.عکس های کودکی آناهیتا در اتاق خوابشان وجود داشت و صورت آن دختر بچه را همواره در خاطرش نگاه می داشت.منصور خیلی خوب آن موهای زیتونی،چشمان مورب شفاف،بینی خوش فرم و لبهای اندک باریک و برجسته را می شناخت.به صبا که پس از سالها انتظار،گمشده اش را یافته و او را در آغوش کشیده بود نگاه کرد و نفس راحتی کشید.با خود فکر کرد چقدر بیهوده وحشت کرده بود.خواست لبخند بزند.اما وقتی از پشت پرده اشک چهره سرد و یخ زده آناهیتا را دید که برخلاف صبا که پر هیجان و پر سر و صدا گریه می کرد،قطرات اشک با صبر و به آرامی از چهره بی حرکتش پایین می چکید،دوباره ترس به سراغش آمد.دستی به چشمانش کشید و با تردید آن دو را تنها گذاشت.به محض خروجش از اتاق پسر و دخترش را دید که با نگرانی به انتظار ایستاده اند.
- بابا چی شده؟ چرا مامان گریه می کنه؟
منصور سعی کرد لبخند بزند.
- طوری نیست بابا.نگران نباش.
کوروش جلو آمد و با صدایی که مانند پدرش در مواقع جدی بودن،بم تر و کلفت تر می شد گفت: بابا،چرا به ما چیزی نمی گید؟ این دختر کیه؟ نصفه شبی اینجا چی کار می کنه؟
منصور در میان فرزندانش ایستاد.دست در بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنها را به سمت طبقه پایین راهنمایی می کرد گفت: بهتره بریم پایین تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
منصور در میان فرزندانش ایستاد.دست در بازوی هر دو انداخت و در حالیکه آنها را به سمت طبقه پایین راهنمایی می کرد گفت: بهتره بریم پایین تا سر فرصت اون رو بهتون معرفی کنم.
وقتی روی مبل های راحتی اتاق نشیمن نشستند منصور با لبخندی گفت: هر دوی شما از سرگذشت مادرتون خبر دارید... می دونید که چطور شوهر اولش دخترش رو ازش دزدید می دونید که من و مادرتون سالها دنبالش می گشتیم.در حقیقت وکیل من هنوز هم کم و بیش دنبال آناهیتا می گرده.خب... فکر می کنم فردا باید باهاش تماس بگیرم و بگم دیگه زحمت نکشه.
کورش با دهانی نیمه باز پرسید: اون چطوری ما رو پیدا کرده؟
ثمره تقریباً فریاد کشید: یعنی اون خواهر منه!؟
کورش با لبخندی تمسخر آمیز گفت: دیگه چطوری باید توضیح داد؟!
ثمره دستانش را با شادی بهم کوفت و خواست به سمت پله ها بدود که منصور گفت: صبر کن بابا جان! بذار یک کم با مادرت تنها باشه... فرصت برای آشنایی زیاده... تو که نمی دونی مادرت چقدر از دوری اون زجر کشیده!
حدود نیم ساعت بعد صبا با چشمانی پف کرده و سرخ و چهره ای که شادی عظیمش را با لبخنندی عمیق نشان می داد از پله ها پایین آمد.هر سه با دیدن او از جایشان بلند شدند.ثمره با هیجان به سمت مادرش دوید و خود را به آغوش او انداخت و گریست.
- مامان خیلی خوشحالم.
کورش هم اشک به دیده آورده بود.
- بهتون تبریک می گم.واقعا خوشحال شدم.
ثمره از مادر جدا شد و پرسید: پس خواهرم کجاست؟
- سفر سخت و خسته کننده ای داشته.می خواست استراحت کنه.به نظر من هم باید همین کارو می کرد.یه کم نگاهش کردم و اومدم پیش شما!
بچه ها لبخند زدند و منصور گفت: از کجا اومده؟ با کی اومده؟ چطوری مارو پیدا کرده؟
صبا با تردید گفت: فقط گفت تنهایی از آمریکا اومده... قرار شده صبح همه چیزرو برامون تعریف کنه.
بعد لبخندی بر لب آورد و ادامه داد: نمی دونید چه لهجه شیرین و با مزه ای داره!

طوفان رد شده و فقط بارانی نم نم از آسمان می بارید.هوا هنوز ابری بود و طلوع خورشید را کم رنگ کرده بود.صبا سرش را از روی سینه پهن و مردانه منصور برداشت و به او که با چهره ای متفکر به نقطه ای نامعلوم زل زده بود نگاه کرد.چین های بلند و ظریفی اطراف چشمان باریک شده مرد را می پوشاند و سن شوهرش را به یاد زن می آورد.
چیزی که صبا هرگز به آن اهمیتی نداده بود و همیشه عاشق آن موهای جوگندمی و چهره مردانه بود.
- باورت می شه منصور!؟ باورت می شه آناهیتای من چند اتاق اون طرف تر خوابیده؟!
با وجود اینکه نمی خواست همسرش را نگران کند گفت: اون به نظر دختر شکننده و... خاصی میاد.
- سالها ایران نبوده... پدری مثل جهانگیر داشته و مهر مادری رو نچشیده... معلومه که دختر شکننده و خاصی می شه.
- چرا اینطوری بی خبر اومده؟
- جوونای امروزی رو که می شناسی!
منصور نگاهی از سر تعجب به او انداخت و صبا انگار خودش هم می فهمید حرف بی اساسی زده سرش را روی بالش خودش گذاشت و گفت: تا چند ساعت دیگه همه چیز رو می فهمیم... فقط باید صبر کنیم.
- یادت باشه با مدرسه تماس بگیری و اطلاع بدی غیبت می کنی.
- تو چطور ؟ نمی ری بیمارستان؟
- می رم و زود بر می گردم.فکر نکنم آناهیتا تا ظهر آماده حرف زدن بشه.
- آره! بچه ام خیلی خسته بود.می دونی منصور.توی نگاهش یه غمی داره... یه غمی که انگار بزرگتر از غم بی مادر بزرگ شدنشه!








فصل دو
در آینه دست شویی به صورت پف کرده اش نگاه کرد.پلکهای سنگینش را روی هم فشرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید.وقتی به اتاقش بازگشت از شدت سر درد قرصی خورد و دوباره روی تخت دراز کشید.منصور ساعتی قبل رفته بود و او سعی داشت وقایع شب قبل را باور کند! تن بی قرارش تاب بی حرکت ماندن در رختخواب را نداشت.بلندشد و با وسواس از میان لباسهای خانه اش بلوز و دامن سرمه ای ، نباتی انتخاب کرد و پوشید.مقابل آینه نشست.موهای صاف هایلایت شده تیره اش را که بلندیشان تا روی شانه ها می رسید شانه زد و پشت سر جمع کرد.کمی با کرمهای آرایشی و ماساژ،پف صورتش را خواباند و آرایش کم رنگی روی چهره نشاند.می خواست در نظر دخترش مادری جوان و زیبا باشد.نمی دانست او آمده تا جقدر بماند،اما می دانست سالهای بی مادری او را تا آنجا که در توان دارد جبران می کند.
از اتاقش بیرون رفت و پاورچین پاورچین خود را پشت در اتاق دخترش رساند.کمی گوش ایستاد.هیچ صدایی به گوش نمی رسید.مسلم بود بعد از آن سفر طولانی خسته باشد و خوابش طولانی شود.
سری به اتاق ثمره اش زد.ثمره عشق بزرگش که با وجود تمام عزیزی نتوانسته بود جای خالی آناهیتا را برایش پر کند.شاید گاهی حواس او را از گذشته ها منحرف می کرد ، اما در لحظات تنهایی،آناهیتا بخش عظیمی از افکارش را به خود اختصاص می داد.
وقتی از اتاق ثمره بیرون آمد،کورش را دید که از دستشویی خارج شد.کورش با دیدن او به سمتش رفت و آهسته سلام و صبح بخیر گفت.
- سلام پسرم.صبح تو هم بخیر.تونستی یک کم بخوابی؟
- نه زیاد.اتفاقات دیشب اونقدر ناگهانی بود که...
صبا لبخندی زد و گفت: بیا بریم پایین... من هم هنوز باورم نمی شه آناهیتا اینجاست.
هر دو به آشپزخانه رفتند.صبا به سمت سماور رفت و با تعجب گفت: بابات چایی دم کرده!؟ چه عجب!
- بی انصاف نباش صبا! اون اگر فرصت داشته باشه همیشه کمکت می کنه.
صبا مشغول ریختن چایی شد.
- اوه! اوه! چه طرفدار پر و پا قرصی!
- شما که بیشتر از من طرفدارش هستید!
صبا مشغول چیدن میز صبحانه شد.کورش هم کمکش کرد.وقتی هر دو پشت میز نشستند کورش گفت: هیچ حرفی از خودش نزد؟
صبا سرش را به علامت نفی تکان داد و لقمه ای برای خودش گرفت.
- بهتره زیاده سؤال پیچش نکنید.هر چی باشه اون اینجا احساس غریبی می کنه.بهتره بذارید یک کم خودش را پیدا کنه.
- می دونم کورش جان... باید خودش بخواد حرف بزنه... من حس خوبی نسبت به این طور اومدنش ندارم.حس می کنم موضوع مهمی در بین باشه.
بعد انگار ناگهان چیزی بخاطرش آمده باشد پرسید: راستی تو امروز نمی ری سرکار؟
- خواهرم بعد از سالها کنار ما اومده چطور می تونم برم.تازه مگه من ا ز ثمره کمترم که امروز قید مدرسه رو زده.
- خودم بیدارش نکردم.دیشب که درست و حسابی نخوابید.امروز نمی تونست سر حال باشه. بخصوص که اگر مدرسه می رفت تمام حواسش تو خونه می مونه!
ساعت از دوازده ظهر می گذشت.عطر خوش قورمه سبزی با بوی کباب تابه ای زعفرانی در هم آمیخته و تمام فضای خانه را پر کرده بود.صبا با ذوق و شوق آن غذاها را برای دخترش پخته بود تا پس از مدتها طعم غذای ایرانی را بچشد.می دانست مادر شوهرش زیاد اهل پختن غذاهای پر دردسر نیست و خواهرهای شوهرش هم بدتر از او هستند.لحظه ای با خود اندیشیده بود شاید جهانگیر همسری ایرانی اختیار کرده و او برای دخترش غذاهای خوبی پخته.اما احتمال کمی می داد جهانگیر با زنی سنتی ازدواج کرده باشد.
ثمره بیدار شده،صبحانه اش را خورده،مرتب تر از همیشه لباس پوشیده،موهایش را آراسته و در اتاق خودش گوش به زنگ بود تا علائمی از بیداری خواهرش حس کند.
عقربه های ساعت به یک می رسید و درست لحظه ای که صبا نگران شده و می خواست سری به آناهیتا بزند،در اتاق او باز شد.
صبا در پله ها بود که صدای پای او و بعد باز و بسته شده در دستشویی را شنید.خیالش راحت شد و دوباره راه آمده را برگشت.
ثمره با هیجانی کودکانه در اتاقش قدم می زد و منتظر بود آناهیتا از دستشویی خارج شود.به محض خروج او با سرعت از اتاقش بیرون رفت و با صدای بلند سلام کرد.
دختر نگاهی سرد و بی تفاوت به او انداخت و زیر لب یا سخنش را داد.ثمره که حالات او را به حساب معذب بودن می گذاشت با لبخندی گفت: دیشب خوب خوابیدی؟
آناهیتا بجای جواب سرش را به علامت مثبت تکان داد و بی توجه به او به سمت اتاقش رفت.
- راستی چیزی لازم نداری؟
دختر تشکری کرد و به اتاقش وارد شد،رفتار او کمی به ذوق دخترک خورده بود و او که خود را برای یک احوالپرسی مفصل و روبوسی آماده کرده بود،وا خورده از رفتار خواهر با شانه هایی آویزان به مادر و برادرش در اتاق نشیمن ملحق شد.
کورش با دیدن او که درهم و گرفته به نظر می رسید پرسید: چی شده ثمره؟ مگه بیدار نشد؟
- چرا شد... اما...
صبا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ حالش خوبه؟
- بله،خوبه... فقط یه خورده... یه جوریه!
صبا آرام خندید.
- اون الآن هم تو این کشور احساس غریبی می کنه،هم تو این خونه.باید درکش کنیم...
کورش ادامه داد: تازه معلوم نیست چی بهش گذشته!
با آن حرف کورش صبا دوباره نگران شد و به سراغ دخترش رفت.چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
آناهیتا بلوزی کش باف و شلوار جینی تنگ و خاکستری رنگ پوشیده و جلوی آینه قدی اتاق موهای بلند و مواجش را شانه می زد.
- سلام.
- سلام عزیزم.خوب خوابیدی؟
دختر لبخندی زودگذر بر لب آورد و تشکر کرد.صبا با مشاهده زیبایی دخترش از خود بی خود شد.عاطفه مادری اش به غلیان آمد و بی اختیار دخترش را در آغوش کشید و کنار چشمش را بوسید.بغض سنگین به گلویش چنگ انداخت و چند قطره اشک از چشمانش چکید.دختر جوان خود را به دست مادر سپرد و منتظر شد احساسات مادرانه اش فروکش کند.
صبا بالاخره دل از او کند و خود را عقب کشید.با دست اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه آرام می خندید گفت: من رو ببخش عزیرم.نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
دختر با لحن عادی و لهجه خاص خود گفت: مهم نیست.می تونی راحت باشی!
صبا به سادگی دخترش خندید و بعد در حالیکه دست دور شانه های باریک او انداخته بود به سمت اتاق نشیمن هدایتش کرد.
کورش و ثمره که برای خود پرتقال پوست می گرفتند با مشاهده آنها از جای بلند شدند و چند قدم به استقبالشان رفتند.چهره دختر با دیدن آندو کمی درهم رفت.صبا او را به سمت فرزنداش برد و گفت:اینها خواهر و برادر تو هستند!کورش و ثمره.
بعد رو به ثمره ادامه داد: ثمره نمی خواهی خواهرت رو ببوسی؟
ثمره که وجود سرد آناهیتا در رفتارش تأثیر گذاشته بود با تردید جلو آمد دست درازکرد و وقتی آناهیتا دستش را میان دست او گذاشت با جرأت بیشتری دو طرف صورت او را بوسید.اما لبهای خواهر را روی گونه های خود حس نکرد.
صبا هیجان زده گفت:چرا همدیگر رو بغل نمی کنید؟ چرا غریبی می کنید؟شما با هم خواهرید!
ثمره آهسته خواهر را در آغوش کشید و آناهیتا هم با بی علاقگی دست دور شانه های او انداخت.
وقتی از هم جدا شدند قلب آناهیتا از هیجان آن تماس اجباری به شدت می تپید و رنگش اندکی پریده بود.کورش متوجه تغییر حال او شد اما برای اینکه صبا را ناراحت نکند حرفی نزد و آن حالت را به حساب اضطراب و هیجان گذاشت.
آناهیتا وقتی به سمت کورش برگشت و با او دست داد.کمی خود را عقب کشید.از تصور اینکه مجبور باشد در آغوش او برود حس بدی پیدا می کرد و سعی داشت با رفتارش آن حس را به کورش منتقل کند.کورش از حالت او خنده اش گرفته بود.صبا هم متوجه حرکت او شد و با لبخند به کورش نگاه کرد.کورش دست او را چند لحظه ای بیشتر در دست نگاه داشت و گفت: به اینجا خوش آمدی!
آناهیتا بی آنکه به چشمان سیاه او نگاه کند زیر لب تشکر کرد و دستش را عقب کشید.
با تعارف صبا همگی روی مبل ها نشستند.صبا درست کنار آناهیتا نشست اما سعی کرد زیاد به او نچسبد تا دخترش راحت باشد.
- خب عزیزم.از خودت بگو.
صبا بی طاقت تر از آن بود که بتواند صبر کند تا آناهیتای کم حرف لب باز کند و از آنچه بر او رفته بود بگوید.پس با سؤالی ساده و معمولی کمی خود را آرام کرد.آناهیتا دهان خودش ترکیبش را گشود و با کلامی نا آشنا اما شیرین و جذاب گفت: من دیگه نوزده سالمه! از بابا جدا شدم... من به اندازه کافی بزرگ هستم که بتونم تصمیم بگیرم... برای خودم... می خواستم شمارو ببینم.
چشمان صبا پر از اشک شده بود و چهره دخترش را تار می دید.
کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت می دونه تو اومدی ایران؟

کورش سعی کرد با لحن عادی بپرسد: پدرت می دونه تو اومدی ایران؟
دختر بی آنکه به او نگاه کند سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: وقتی مامی مرد،بابا راحت تر بود که من بیام ایران!
صبا با ناراحتی پرسید: مادر بزرگت فوت کرده؟
دختر متعجب پرسید: چی کرده؟
ثمره خنده اش گرفته بود اما خود را کنترل کرد.کورش گفت: فوت کرده یعنی مرده.
آناهیتا با افسوس آهی کشید و گفت: اوه! بله،بله... اون مرده! چهارده سپتامبر به خاطر سرطان سینه مرد... بابا می گفت سینه پر از دردسر!
ثمره باز هم خنده اش را فرو خورد و کورش گفت: پس با این حساب چهل ایشون تموم شده.
دختر سر تکان داد و همانطور با چهره ای ناراحت گفت: بله،بابا مراسم گرفت،بعد من آماده شدم برای سفر.
- شما فارسی رو خوب حرف می زنید.
- بله! یک کم نمی فهمم بعضی کلمه هارو،اما همیشه با بابا و عمه ها فارسی حرف زدم.یک کم فرانسه هم از مامی یاد گرفتم.توی کالج هم فرانسه یاد می گرفتم.
ثمره گفت: پس سه تا زبون بلدی.
- اوهوم! فرانسه نه به خوبی فارسی و انگلیسی.
صبا سعی کرد لحن و حالتش عادی باشد.
- تو خواهر و برادر دیگه ای هم داری؟
او عادی تر از صبا سرش را تکان داد
- آره... یه برادر دارم.ده ساله...
بعد با کمی حرص ادامه داد: اون یه شیطون وحشتناکه! اوه! من اصلا نمی تونم تحمل کنم!
ثمره اینبار از حالت بیان جالب او به خنده افتاد.کورش لبخندی کمرنگ بر لب آورد. اما صبا نگران بود و با خود فکر می کرد او طوری از برادر کوچکترش حرف می زند،انگار او پسر همسایه است!
آناهیتا نگاهی به ثمره انداخت و با حالتی جدی گفت: من راست می گم!
تو چرا خندیدی!
ثمره کمی خود را جمع و جور کرد.
- خب راستش تو خیلی با مزه حرف می زنی.
- اوه! تو من مسخره می کنی؟
چشمان ثمره گرد شد و کورش به سرعت گفت :نه به هیچ وجه! اون از طرز صحبت کردن تو خوشش اومده.ثمره دختر مؤدبیه و هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
ثمره تند تند گفت:آره،راست می گه.من قصدم مسخره کردن نبود.
صبا دست آناهیتا را در دست گرفت و با مهربانی گفت: شما از این به بعد نه تنها خواهر و برادرید،بلکه باید با هم دوست باشید و از هم بیخودی ناراحت نشید... از این به بعد هر سه تون یواش یواش با اخلاق های هم آشنا می شید و من مطمئنم می تونید دوستای خوبی برای هم باشید.حالا یه لبخند بزن تا مطمئن بشم از ثمره دلگیر نیستی.
آناهیتا سعی کرد لبخند بزند و چنان سعیش آشکار بود که لبخندش مانند دهن کجی روی لبهایش نمودار شد.کورش و صبا به خوبی متوجه نمایشی بودن لبخند شدند.هر دو متعجب بودند که آن دختر چرا نمی تواند مثل تمام هم سن و سالانش راحت لبخند بزند!
با صدای زنگ آناهیتا از درون لرزید! ثمره دستها را به هم کوبید و با صدای بلند گفت: بابام اومد.
و به سمت آیفون دوید.حواس صبا و کورش به آناهیتا بود.آنها متوجه شدند چطور همان لبخند زورکی از روی صورتش محو شد و اخمهایش درهم رفت.
منصور با یک جعبه کیک و کیسه ای پر از خرید از در وارد شد.ثمره که برای استقبال از پدر به حیاط دویده بود کیسه بزرگ دیگری را حمل می کرد.کورش به سمت پدرش رفت و جعبه کیک و کیسه بزرگ را از او گرفت.
منصور با چهره ای خندان به سمت صبا و آناهیتا آمد.
- سلام به مادر و دختر عزیر.حالتون چطوره؟... دیشب خوب خوابیدی دخترم؟
صبا هم تمام چهره اش می خندید اما آناهیتا زحمت یک لبخند جزئی را هم به خود نمی داد و با حالتی نه چندان خوشایند به منصور نگاه می کرد.
- خسته نباشید... چه خبره این همه خرید کردی.
صبا کاملا متوجه خصومتی که در چشمان آناهیتا وجود داشت شده بود و می خواست با سر و صدا توجه منصور را به خود جلب کند. منصور گفت :
- امروز که یک روز عادی نیست! ما یک مهمون عزیز داریم.در حقیقت عزیزی به خونه خودش برگشته و باید امروز یک جشن کوچیک بگیریم و فردا یک جشن حسابی.باید تمام دوست و آشناها بفهمند عزیز سفر کرده ما بالاخره به خونه برگشته.
صبا نگاهی سرشار از قدردانی به شوهر انداخت و منصور با همان شادمانی به اتاقش رفت تا برای ناهار آماده شود.
کورش ظروف غذا را در آشپزخانه آماده می کرد و ثمره خریدها را جابجا می نمود.آنان می خواستند مادرشان تا آنجایی که ممکن بود از هم نشینی دخترش بهره مند شود.
کورش به ثمره پیشنهاد داد بهتر است غذا را بر خلاف همیشه که در آشپزخانه می خوردند،در سالن پذیرایی صرف کنند.صبا با دیدن تکاپوی بچه ها برای چیدن میز ناهارخوری خواست به کمکشان برود که کورش گفت: شما بنشین ما هستیم.شما باید کنار آناهیتا جان بمونی تا غریبی نکنه.
وقتی همه سر میز نشستند منصور ابروها را بالا انداخت و در حالیکه به غذاهای خوش رنگ و بو نگاه می کرد گفت: به به! دست شما درد نکنه صبا خانم! چه کردی! بلکه به هوای آناهیتا جان ما هم یک غذای حسابی بخوریم.
صبا به شوخی او اخم کرد و گفت: نه که شما همیشه غذاهای بد می خوری!
بعد نگاهی به آناهیتا که کنارش نشسته بود کرد و گفت: این غذاهارو دوست داری؟
دختر که تا آن لحظه به شدت ساکت مانده بود لب باز کرد و به گفتن یک "بله" اکتفا کرد.بین کورش و منصور نگاهی معنی دار رد و بدل شد و بعد صبا دست دراز کرد و برای آناهیتا برنج کشید.او با ناراحتی نگاهی به بشقابش انداخت و گفت: من نمی تونم این همه برنج بخورم! خودم می تونم این کار رو انجام بدم.
صبا به زحمت لبخندی زد و بشقاب او را با بشقاب خالی خودش عوض کرد.منصور که حال همسرش را می فهمید با چهره ای که همچنان مهربان نگاه داشته بود،گفت: ما ایرانیها رسم داریم وقتی عزیزی کنارمون نشسته براش غذا می کشیم.این طوری محبتمون رو به هم نشون می دیم.
آناهیتا کمی سالاد برای خو کشید و با لحنی حق به جانب گفت: ولی این درست نیست! هر کس باید همونقدر که می خواد غذا بخوره.من که نمی فهمم شما الان چقدر غذا می خواهید بخورید! این برای مهربانی کردن درست نیست.
کورش نیم نگاهی به صبا که کمی سرخ شده بود انداخت.خواست حرفی بزند که صبا پیش دستی کرد.
- تو درست میگی عزیزم.اما برای ما که سالها با این رسم و رسوم زندگی کردیم سخته که طور دیگه ای رفتار کنیم.همونطور که حالا پذیرفتنش برای تو سخته!
آناهیتا نگاهی به چهره پر از مهر مادر انداخت،لبهایش را کمی جمع کرد و به نشانه موافقت سر تکان داد.
تمام غذایی که او خورد کمی سالاد،چند قاشق قورمه سبزی و تکه ای کوچک کباب بود.بعد هم مثل اینکه همیشه از آن غذاها می خورده مؤدبانه تشکر کرد و با گفتن اینه می رود کمی استراحت کند به اتاقش رفت.
با رفتن او ثمره نفس عمیقی کشید و در حالیکه چند قاشق خورش پشت سر هم روی برنجش می ریخت گفت: مامان ناراحت نشیدها.اما تحمل این خواهر بزرگتر یک کمی سخته! من که نفهمیدم چی خوردم .
تحمل این خواهر بزرگتر یک کمی سخته! من که نفهمیدم چی خوردم..
صبا با چهره ای متفکر کمی برای خود آب ریخت.منصور گفت: این طور که معلومه فقط با زبون مادریش آشنایی داره.زیاد به رفتار ایرانی ها وارد نیست.این مسائل طبیعیه،کم کم جا می افته.
کورش با دقت به چهره صبا نگاه می کرد و امیدوار بود آن دختر کم انعطاف زودتر میانشان جا بیفتد.

کورش که حضورش را در خانه بیهوده می دید بعد از ناهار به شرکت رفته بود.ثمره اتاقش را مرتب می کرد و منصور که شب قبل تقریباً اصلاً نخوابیده بود،خوابید.اما صبا گوشی تلفن را به دست گرفته و به تمام دوستان و آشنایان خبر پیدا شدن دخترش را می داد و آنها را برای شام فردا شب دعوت می کرد.هنوز یک ساعت نشده گوشی را زمین گذاشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد.برای اینکه منصور بیدار نشود با سرعت از آشپزخانه بیرون رفت.از آیفون تصویری چهره ذوق زده زنی هم سن و سال خودش و دخترش بودند پیدا بود.با لبخند گوشی را برداشت و گفت: بالاخره طاقت نیاوردید! بیایید تو اما سر و صدا نکنید منصور خوابه.
تکمه را فشرد.زن و دختر با شتاب وارد خانه شدند و با وجودیکه قرار بود سر و صدا نکنند،بی قرار پرسیدند: کو؟ کجاست؟
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت: وقتی خبر رو بهم دادی نزدیک بود از خوشحالی غش کنم!
صبا در حالیکه می خندید و سعی داشت آنها را آرام کند،هر دو را به سمت آشپزخانه برد تا صدایشان به طبقه بالا نرود.همان لحظه ثمره هم درون آمد و با دیدن آن دو با خوشحالی هر دو را بوسید.
- سلام خاله جون! اومدید خواهرم رو ببینید؟
- آره. پس کو؟
صبا به سرعت گفت: فکر کنم خوابیده.سفر سختی داشته.
ثمره رو به دختر خاله گفت: سلام راحله،طاقت نیاوردید؟!
و خواست حرفی از آناهیتا بزند اما مراعات مادرش را کرد و چیزی نگفت.
- اگه دختر خواهر منه و خون من توی رگهاش جریان داره،خستگی راه زود از تنش در می ره،پاشو ثمره برو صداش کن.
ثمره بلند شد.اما صبا گفت: نه ثمره صبر کن! گوش کن صنم جان،اون سالها ایران نبوده... فرهنگ ما با فرهنگ آمریکاییها خیلی فرق می کنه.بهتره اجازه بدیم راحت باشه.نباید زیاد دور و برش رو شلوغ کنیم.صبر کن تا خودش بیاد پایین.
صنم با ناراحتی روی صندلی نشست و راحله گفت: خاله جون راست می گه مامان.نباید ناراحتی بشی.اون طفلک تا به حال ایران رو ندیده با مردمش آشنایی نداره،تازه کمی هم بخاطر دیدن مادرش شوکه شده.بهتره زیاد هیجان زده برخورد نکنیم... راستی خاله ، کورش کجاست؟
- رفت شرکت.
صنم گفت: وا ! حالا چه اجباری بود امروز بره؟
- بعد از ناهار رفت.کار داشت.حالا هم بجای اینکه دلخور بشی پاشوو زنگ بزن مجید و رامین هم بیان شام دور هم باشیم.
- نه،دیگه اون باشه برای فردا.ما هم یکی دو ساعت می مونیم و می ریم.رامین که از دانشگاه برگرده کلید نداره.
- پس یه چایی دم کنم،اگر آناهیتا تا نیم ساعت دیگه پایین نیومد خودم می رم دنبالش... می دونی یک کم غریبی می کنه نمی خوام تحت فشار باشه.
صنم بالاخره لبخند زد.
- می فهمم چی میگی.ما که شونزده سال صبر کردیم،نیم ساعت هم روش!
نیم ساعت گذشت.ساعت به چهار بعد از ظهر نزدیک می شد اما خبری از آناهیتا نبود.صبا سومین چایی اش را نوشید و گفت: شما برید توی اتاق من می رم بالا صداش می کنم.
به محض خروج صبا،صنم رو به ثمره کرد و پرسید: بگو ببینم آناهیتا چطوریه؟
ثمره شانه بالا انداخت و گفت: زیاد خونگرم نیست.اما خیلی خوشگله! نمی شه باهاش تعارف کرد...! انگار از رسم و رسوم ایرانی ها زیاد خوشش نمیاد.. فارسی رو هم خوب حرف می زنه ،اما لهجه با مزه ای داره.انگار همه کلمه ها رو توی دهنش می چرخونه! معنی بعضی کلمه ها رو هم نمی دونه.مثلا نمی دونست "فوت" یعنی چی.
صنم گفت: حالا روز اولی چرا معنی فوت رو پرسید؟
- گفت مادر بزرگش مرده،مامان پرسید "فوت کرده؟" و اینجوری شد که فهمیدیم معنی فوت رو نمی دونه.

صبا چند ضربه در زد و گوش ایستاد.صدای ضعیف آناهیتا به گوشش رسید.
- یک کم صبر کن.
صبا چند لحظه ای منتظر شد و دوباره در زد.
- حالت خوبه آناهیتا؟
ناگهان در به رویش باز شد.چهره دختر کمی بر افروخته بود و نفس نفس می زد.
- چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
- داشتم نرمش می کردم!
صبا کمی متعجب شد و گفت: توی اتاق؟! اگر خواستی می تونی توی حیاط راحت بدوی و نرمش کنی.
- ممنون. با من کار داشتید؟
- آه! بله. خاله و دختر خاله ات اومدند دیدن تو.اونها خیلی خوشحال بودند و زودتر از بقیه پیداشون شده... فکر کنم مادر بزرگ و داییت هم تا یکی دو ساعت دیگه سر وکله شون پیدا بشه.
چهره دختر کمی درهم رفت اما چیزی نگفت و به دنبال صبا حرکت کرد.
- آناهیتا جان! می دونم هنوز خسته ای و احساس غربت می کنی.جای شب و روزت هم عوض شده و این کلافه ات کرده اما ازت خواهش می کنم یک کم تحمل کنی.. باید به ما حق بدی که اینقدر بخاطر دیدن تو اشتیاق داشته باشیم.شونزده سال انتظار کشیدیم.. بخصوص من... شونزده سال تموم چشمم به در و گوشم به زنگ بود تا خبری از تو برسه حتی نذاشتم مادرم خونه اش را بفروشه تا مبادا اگر روزی خواستی من رو پیدا کنی دچار دردسر بشی... همیشه ته دلم امیدوار بودم دل پدرت به رحم بیاد و باعث دیدارمون بشه.
- بابا هیچ وقت فکر نمی کرد شما من رو بخواهید!
صبا حیرت زده میان پله ها ایستاد به صورت دخترش که حالا بالاتر از او قرار داشت نگاه کرد و نالید: پدرت تو رو از من دزدید! در حالیکه می دونست چقدر به تو وابسته ام.چطور فکر نمی کرد من تورو بخوام!؟
- اون می دونست شما همیشه عاشق منصور بودید.خواست من مزاحم شما نباشم.
اشک در چشمان صبا حلقه زد و فریاد حبس شده اش تا آستانه حنجره رسید.در حالیکه کلمات را به سختی ادا می کرد گفت: اون چطور تونسته احساسات تو رو نسبت به من خراب کنه.
دختر محکم و شمرده گفت: شاید شما منو خواسته بودید... اما عاشق منصور بودید... و هنوز هم هستید.
صبا با تمام قوا تلاش می کرد خوددار باشد و به گریه نیفتد.به یاد روزهای نخستی افتاد که جهانگیر دختر کوچکش را از او دزدیده بود.وقتی آن خبر را شنید از شدت شوک مدتی در بستر افتاد و بعد چنان از لحاظ روحی آسیب دید که به روانکاو نیاز پیدا کرد،کم کم امید به یافته شدن آناهیتا و عشق منصور او را به زندگی بازگرداند اما هر جا بود با خود فکر می کرد حالا دخترش کجاست؟ چه می کند؟ چه می خورد؟ آیا بیمار است؟ آیا اصلا زنده است و بعد ناگهان چیزی ته دلش خالی می شد و بغض می کرد و از نظر اطرافیان بی مقدمه در خود فرو می رفت و دیگر صبای همیشگی نبود.هرگز در زندگی یک لحظه شاد واقعی نداشت و جای فرزند گم شده اش را کنارش خالی حس می کرد.چطور آناهیتا این مسائل را نمی فهمید،شاید به این دلیل که مادر نبود.شاید به دلیل اینکه تا به حال عزیزی را گم نکرده بود.زمانیکه از هم جدا شدند او فقط سه سال داشت و به طور حتم آن وابستگی عمیقی را که صبا نسبت به او داشت او نسبت مادر حس نمی کرد و با وجود مادر بزرگ،پدر و عمه ها آن وابستگی طبیعی یک دختر سه ساله به مادر هم کمرنگ شده بود.
آناهیتا با مشاهده چهره مادر متوجه شد او را آزرده،اما باز هم نمی دانست این آزردگی تا چه حد می تواند عمیق باشد.برای اینکه زودتر به بحث خاتمه دهد با خونسردی گفت: اما دیگه مهم نیست! من اینجا هستم حالا! ما باید گذشته رو فراموش کنیم!
صبا به حالتی عصبی نفسی عمیق کشید و گفت: ما باید خیلی جدی راجع به گذشته صحبت کنیم.اما نه حالا... سر فرصت.من و تو حرفهای زیادی داریم که باید با هم بزنیم.فقط چیزی که برام مهمه بدونی اینه که من همیشه تو رو دوست داشتم و از دوریت رنج کشیدم... و بزرگترین آرزوم تو زندگی این بود که دوباره کنارم باشی.
با صدای صنم که صبا را به نام می خواند به خود آمد.سریع دو قطره اشکی را که تا پایین چشمهایش آمده بود پاک کرد.دست آناهیتا را گرفت و فشرد و هر دو همگام با هم باقی پله ها را طی کردند.
صنم و دخترش با دیدن آن دو از جای خود بلند شدند و به سمتشان آمدند.صنم به شدت احساساتی شده بود و علی رغم قولی که داده بود.آناهیتا را محکم در آغوش فشرد و گریست.آناهیتا معذب شده و مانند چوب خشکی در میان حلقه دستان او اسیر شده بود و قدرت هیچ عکس العملی نداشت.صنم در میان گریه پشت سر هم حرف می زد و راحله و صبا با نگرانی فکر می کردند چگونه می توانند او را از آناهیتا جدا کنند.
- الهی خاله قربونت بره... الهی بمیرم برای دل مادرت... اگه بدونی بی تو چی کشید! اگر بدونی چند سال اول همه ما چه مکافاتی کشیدیم... آخ! خاله جون.آنیتا جون خاله! چقدر هم بزرگ و خانم شدی...
بالاخره راحله طاقت نیاورد و با تشر گفت: مامان! کافیه دیگه... شما داری آناهیتا جون رو ناراحت می کنی.
صنم بلافاصله به خود آمد و کمی عقب کشید.اما گریه اش تمامی نداشت.برای اینکه بر خود مسلط شود به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند و کمی آرام بگیرد.با رفتن او راحله جلو آمد.دست آناهیتا را به گرمی فشرد و بوسه ای آرام از گونه اش برداشت.
- خلی خوشحالم که می بینمت.فکر نمی کنم من رو یادت بیاد.من راحله هستم.. اون موقع ها که کوچیک بودی خیلی دوست داشتم با تو بازی کنم و موهای تابدارت رو برات درست کنم.
آناهیتا با لبخندی خشک گفت: نه... یادم نمیاد.
- حق داری.تو فقط سه سالت بود اما من هفت سالم بود .درست یادمه کلاس اول بودم و تو یکبار دفتر مشقم رو پاره کردی...
من اون روز خیلی گریه کردم و آرزو کردم دیگه هرگز نبینمت! وقتی که رفتی دلم خیلی برات تنگ شد... اونوقت تازه فهمیدم آرزوی خیلی بدی کردم.حتی تا چند سال عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم بخاطر آرزوی من رفتی!
آناهیتا که تحت تاثیر کلام بی ریای راحله قرار گرفته بود با چهره ای گرفته و چشمانی غمگین به او نگاه کرد و آرام گفت: کاش همه آرزوها این قدر زود واقعی می شد.
راحله که می دید همه را با حرفهایش سر پا نگه داشته با لبخند تعارف کرد روی مبلها بنشینند. بعد خودش روی مبلی نزدیک آناهیتا نشست و صبا هم طرف دیگر او.سخن آناهیتا صبا را به فکر انداخته بود و لحن غمگین و گله از آرزوهای بر آورده نشده برای دختری به سن و سال او کمی غیر عادی به نظرش می رسید.از نظراو قلب یک دختر نوزده ساله باید لبریز از امید و آرزو می بود.حتی اگر روزهای چندان خوشی را پشت سر نگذاشته بود،راه برای او باز و طولانی بود و در آن راه دراز باق عمر می توانست خیلی کارها انجام دهد.پس چرا آن چنان ناامید حرف می زد؟!

صنم و راحله حدود یک ساعت دیگر ماندند و بعد با گفتن اینکه رامین پشت در می ماند به خانه بازگشتند.هنوز ده دقیقه از رفتن آنها نمی گذشت که باز زنگ خانه به صدا در آمد و اینبار کورش همراه دایی و مادر بزرگش وارد شدند.
مادر بزرگ از وقتی خبر را شنیده بود کم و بیش اشک می ریخت و آنقدر پاپیچ پسرش شده بود که او به ناچار کار را کمی زودتر تعطیل کرده و همراه کورش مادر را به دیدار نوه یافته شده اش آورده بود.او با وجود سفارشهای کورش و صبا با دیدن آناهیتا مانند صنم از خود بی خود شد و چند دقیقه ای او را در آغوش فشرد و چندین مرتبه صورتش را بوسید.
وقتی صبا شانه هایش را ماساژ داد و آرام او را از آناهیتا جدا کرد،دختر حس کرد تنفسش راحتتر شده و بی اختیار نفس بلندی کشید که توجه همه را جلب کرد.برای توجیه خود با سادگی ذاتی اش گفت: مادر بزرگ با ماچ هایش مثل این بود که داشت من رو تو دریای ماچ... ام ... چی می شه... توی دریا... آها! غرق می کرد!
از کلام صریح و طرز بیان و لهجه خاص او همه حتی مادر بزرگ به خنده افتادند.
ثمره در میان خنده گفت: دایی نوید میگه ماچ های مامان مهین مثل بادکش می مونه.
صبا به ثمره چشم غره رفت اما مامان مهین با خنده اش به او فهماند که ناراحت نشده.آناهیتا پرسید: چی چی کش!؟
نوید در میان خنده گفت: بادکش.قدیمها توی یک کاسه یا لیوان شمع می سوزوندند تا هوای اون خالی بشه.بعد بلافاصله کاسه یا لیوان رو روی پشت آدم می ذاشتند و اون تکه از گوشت و پوست کمی توی کاسه کشیده می شد و...
آناهیتا با اخمهایی در هم گفت: اوه! من نفهمیدم شما چی گفتی! یعنی چی؟ ماچ چه ربطی به کاسه داره؟! فکر کنم حرف خوبی نباشه!
صبا که خنده اش با لبخندی کمرنگ به پایان رسیده بود گفت:
تو درستی میگی عزیزم! حرف خوبی نیست.
نوید که هنوز می خندید با پاهای بلندش چند قدم به سمت آناهیتا آمد و گفت: حالا می شه من هم یک احوالپرسی با خواهرزاده عزیزم داشته باشم؟
دست او را محکم و گرم فشرد،خم شد و پیشانی اش را بوسید.
آناهیتا از همان لبخندهای خشکی که حالا جزء یکی از حالات شناخته شده او برای خانواده بود،بر لب آورد و دوباره سر جای خود نشست.همانطور که صبا تلفنی از مادر و برادرش خواسته بود.آنها سوالی در مورد چگونگی حضور او در آنجا نپرسیدند و از ترس اینکه او را برنجانند یا حرف بی موردی بزنند هیچ اشاره ای هم به گذشته ها نمی کردند.
با حضور منصور،جمع کامل شد،اما به نظر می رسید که آناهیتا دیگر راحت نیست.ساکت تر شده و مدام در جایش تکان می خورد.همه از گوشه چشم رفتار او را زیر نظر داشتند و بالاخره نوید طاقت نیاورد و رو به آناهیتا گفت: گویا تا حالا فقط توی خونه بودی و حتی کوچه رو هم ندیدی!
صبا گفت: هنوز بیست و چهار ساعت نشده که آناهیتا اومده... مسیر طولانی و وارونه شدن ساعت خوابش خسته و کلافه اش کرده.فکر کنم اولین سفرش به مشرق زمین باشه.
و نگاهی پرسشی به او انداخت. آناهیتا کمی لبهای بهم قفل شده اش را به نشانه جواب مثبت کج کرد و گفت راسش غیر از فرانسه به کشور خارجی دیگه ای سفر نکردم.
مهین گفت: لابد برای دیدار اقوام ژانت خانم رفته بودید.
- اوهوم! برادر مامی مرده بود.رفتیم اون رو دیدیم...توی تابوت! چهار ماه که شد مامی هم مرد!
مهین حیرت زده پرسید: بخاطر غصه مرگ برادرش مرد؟!
- نه! برای سرطان سینه مرد.
بعد با بعض ادامه داد: مامی بیچاره... اون عاشق سینه هاش بود! می گفت وقتی جوون بود.مثل سوفیا لورن بود! خیلی سکسی! بابا بزرگ عاشق سینه های مامی ژانت شده بوده .وقتی یکی رو بریدن اون خیلی غصه خورد! می گفت اگر دستش رو می بریدن بهتر از سینه اش بود.
وقتی جمله آخر را می گفت به حالت برش کنار سینه اش خطی فرضی کشید.ثمره از حرفهای او هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت زده سر به زیر داشت.کورش کمی سرخ شده بود و منصور و نوید سعی داشتند عادی برخورد کنند و خیلی راحت به حرفهای او راجع به سینه مادر بزرگش گوش می کردند! مهین اما متعجب بود و در عین حال سعی داشت مانع خندیدنش شود و صبا با نگاه مستقیم به آناهیتا به این فکر می کرد که چگونه مسیر بحث را تغییر دهد.
- خب... خدا رحمتش کنه.
همه اهسته جمله او را تکرار کردند و آناهیتا با افسوس سر تکان داد.منصور گفت: فکر کنم پدر بزرگت خیلی وقته که فوت کرده.
وقتی از جانب منصور مورد خطاب قرار گرفت جدی تر شد و با وجودیکه سعی می کرد محکم حرف بزند به لکنت افتاد.
- آها... اوهوم... مرده! من د... دوازده ساله بودم.
منصور گفت: حتما پدرت بخاطر مرگ پدر مادرش خیلی غصه خورد!
چهره آناهیتا درهم رفت،نگاهش به گلدان روی میز دوخته شد و در جواب منصور فقط آهسته سری تکان داد.
کورش گفت: چقدر از مرده ها حرف زدیم... آناهیتا دوست داری دوری این حوالی بزنیم . ثمره و دایی و نوید هم می آیند.
آناهیتا شانه بالا انداخت و گفت: کجا؟
کورش اینطور توضیح داد: بریم کمی این اطراف رو تماشا کنیم.با ماشین من،همراه دایی و نوید و ثمره.
او باز هم شانه بالا انداخت و باشه ای گفت.
نوید گفت: پس زود برید حاضر بشید که بریم.
آناهیتا گفت: من حاضرم!
- عزیز من اینجا ایرانه.نمی شه که اینطوری بری بیرون.
او با دست به پیشانی اش کوفت و گفت: I forgot that,oh
.توی airport به من گفتن!
ثمره گفت: بریم یکی از پالتوهای مامان رو بت بدم.
صبا بلافاصله گفت: اون پالتو سرمه ایه که برام تنگ بود رو بهش بده.فکر کنم بد نباشه.
آناهیتا با اخم گفت: من بارونی دارم!
- می دونم عزیزم،کثیف بود دادم منصور برد خشک شویی.
- کجا؟
- دادم بیرون تمیزش کنند.
بعد رو به نوید ادامه داد: حالا که دارید می رید بیرون ، بهتره یک پالتو و چند تا شال و روسری برای دختر گلم بخرید.
ثمره با خوشحالی از جا جهید.
- می ریم خیابون ایران زمین.اونجا چندتا پاساژ خوب داره.
آناهیتا گفت: نه،لازم نیست.من لازم ندارم.
کورش گفت: اتفاقا لازم داری.فکر کن مامانت داره بهت هدیه می ده.
او باز هم شانه بالا انداخت و گفت: ok ! اشکالی نداره!
وقتی آناهیتا و ثمره برای آماده شدن بالا رفته بودند نوید ناگهان با صدایی آرام شروع به خندیدن کرد.
- ولی واقعا حیف شد ژانت خانم مرد! طفلک!
مهین هم خندید و گفت: الهی قربون نوه ام برم چقدر ساده و با نمکه! طوری در مورد قشنگی سینه های مادر بزرگش حرف می زد انگار در مورد چشم و ابروش می گفت!
کورش که دوباره کمی سرخ شده بود با ناراحتی گفت: صبا جان باید حتما قبل از مهمونی فردا تو جیهش کنی دیگه از این مزخرفات نگه.فقط کافیه جلوی مهمونا از این حرفها بزنه تا مسخره همه بشه و ما رو دست بندازند.
صبا با حوصله گفت: نگران نباش من باهاش حرف می زنم.اما مطمئن باش دیگران هم موقعیت اون رو درک می کنند.اکثر اونا خودشون به خارج از کشور سفر کردند و قوم و خویش توی خارج از کشور دارند.این مسائل طبیعیه.
نوید که هنوز چهره اش می خندید گفت: اما حیف شد.اون موقع که ژانت خانم ایران بود من بچه بودم و چیز زیادی یادم نمیاد! صبا به اعتراض مشتی آهسته حواله بازوی برادر کرد.منصور به حرفهای او لبخند زد.اما تمام فکرش پی حالات مشکوک میهمان تازه شان بود.در اتاق خواب،منصور ده تراول چک شمرد و به دست کورش داد.صبا گفت: این همه لازم نیست.
- چرا لازمه.من دوست دارم من و تو چند تا هدیه به دخترمون بدیم...
خب کورش بهتره شام بیرون بخورید... برای خودت و ثمره هم هر چی لازم داشتید بخرید.
- من که چیزی لازم ندارم.
صبا گفت: برای مهمونی فردا شب یک پیراهن و کراوات تازه برای خودت بخر.
- همونایی که دارم خوبه.تازه نمی خوام زیاد خوش تیپ بشم ممکنه برام دردسر درست بشه!
صبا خندید.منصور هم لبخند زد و گفت: همین طوری هم ما کلی دردسر داریم پسرم،ربطی به پیراهن و کراواتمون نداره!
صبا به اعتراض گفت: کورش از خودش حرف می زد.تو چطور خودت رو با پسر بیست و هشت ساله ات مقایسه می کنی؟!
منصر کمر صافش را صاف تر کرد و گفت: من از اون هم جوونترم خانم!
- مامان! یه دقیقه بیا.
ثمره بود که از اتاقش او را صدا می زد.با خروج صبا از اتاق چهره منصور ناگهان جدی شد و آرام گفت: کورش خیلی مراقب رفتار آناهیتا باش.
- شما هم حس کردید بابا! اون یه طور خاصیه.
- سعی کن خیلی حرفه ای از زندگیش چیزهایی بفهمی.شاید لازم باشه از نوید هم کمک بگیری.فقط باید مراقب باشی خیلی عادی باشید.اگر بفهمه منظورتون چیه ممکنه جبهه بگیره.من نمی دونم اون جهانگیر دیوونه با این دختر چه رفتاری داشته و چه حرفهایی از ما بهش زده... وقتی نگاهم می کنه حس می کنم دلش می خواد سر به تنم نباشه!
- به هر حال شما شوهر مادرش هستید.نمی تونه به این زودی نظر خوبی نسبت به شما داشته باشه.من مطمئنم وقتی شناخت بیشتری از شما پیدا کرد رفتارش بهتر می شه.
- من تعجب می کنم چرا جهانگیر هیچ تماسی با ما نگرفته.
- شماره مارو از کجا بیاره؟
- شماره مامان مهینت رو داشت.می تونه با یک پیگیری کوچیک شماره جدیدشون رو پیدا کنه... عجیب اینه که حتی این دختر هم تماسی با پدرش نگرفته تا خبر سلامتی اش رو بده.من حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم.
- یعنی شما فکر می کنید که اون فرار کرده.
- نمی دونم.شاید.
- من هم همین فکر رو می کنم... فقط موندم مارو از کجا پیدا کرده!
منصور دوری در اتاق زد و با کلافگی گفت: وای! من که گیج شدم... برای صبا نگرانم.مدام مراقب رفتار دیگران با آناهیتا و عکس العمل های اونه...
- نگران نباشید... بالاخره یه راهی برای حرف کشیدن از این دختر پیدا می کنیم.
دقایقی بعد نوید و کورش در کوچه،درون پژوی جی ال ایکس یشمی رنگ نوید انتظار ثمره و آناهیتا را می کشیدند.
چشم هر دو به در بود و با هم در مورد اینکه چگونه می توان اعتماد آناهیتا را جلب کرد صحبت می کردند که دخترها از خانه خارج شدند.نوید پوزخندی زد و گفت: از قیافه اش پیداست که هیچ از لباسهایی که پوشیده خوشش نمیاد.
نوید درست حدس زده بود.پالتوی به نسبت گشاد پائیزه ای که تا یک وجب زیر زانوهایش می رسید با شلوار جین تنگ و کوتاه و چکمه های اسپرتش هماهنگی نداشت.شال نازک آبی رنگی را که روی سر انداخته بود،چنان شل و ول بود که از خانه تا ماشین دو بار از سرش افتاد.کورش غرشی کرد و زیر لب گفت: امیدوارم بتونم با این دختر توی خیابون دووم بیارم!
نوید امیدوارانه گفت: کم کم عادت می کنه... یادت باشه اون کجا بزرگ شده.تو خودت اگر این شال رو تونستی روی سرت نگه داری من تمام حقوق یک ماهم رو به تو می دم!
کورش پوزخند زد و نوید از تصور او در حالیکه شال به سر دارد به خنده افتاد.
- راستی که قیافه ات دیدنی می شه.
با نشستن دخترها در ماشین،نوید خنده اش را جمع کرد و گفت: فکر کنم بد نباشه دنبال راحه رو هم بریم.اون برای خرید می تونه کمک خوبی باشه.نظرت چیه آناهیتا.
آناهیتا شالش را که دوباره روی شانه ها افتاده بود روی سر کشید و گفت:ok!. اشکالی نداره... فقط یه چیز! می شه من رو آنیتا یا آنی صدا بزنید.من این طوری عادت دارم که صدا بزنم.
- عادت دارم که صدام بزنند! ok! دختر خوب... باشه ما هم آنی یا آنیتا صدات می زنیم. خیلی هم راحتتره.
سپس نوید با راحله تماس گرفت و از او خواست زودتر آماده شود که به دنبالش بروند.
در طول راه تمام حواس کورش از آینه بغل به آناهیتا بود و متوجه شد او اکثر اوقات در خودش فرو رفته و بجای آنکه خیابانها را تماشا کند مشغول فکر کردن است.
بالاخره آنها راحله را هم سوار کردند و راهی مرکز خرید شدند .صبا به ثمره سفارش کرده بود برای میهمانی فردا شب حتما یک دست لباس برای خودش و آناهیتا بگیرند چون ممکن بود آناهیتا لباس مناسبی همراه خود نیاورده باشد.
به خواهش آنیتا ابتدا برایش یک پالتوی پائیزه گرفتند تا از آن پالتوی سرمه ای به قول خودش بی ریخت راحت شود.بعد کیف و کفش و بعد چند روسری و شال و آخر برای انتخاب لباس مجبور شدند به دو،سه پاساژ دیگر سر بزنند.
لباسهایی که آناهیتا انتخاب می کرد همه بدون یغه و آستین و بسیار تنگ بودند و راحله سعی داشت طوریکه او ناراحت نشود به او بفهماند آن لباسها مناسب میهمانی فردا نیست.کورش از شدت خشم از آنها فاصله گرفته و همراه نوید چند قدم عقب تر می آمد تا دیگر لباسهای انتخابی خواهر خوانده اش را نبیند.اما دیگر تحمل آناهیتا تمام شد و با ناراحتی رو به راحله گفت: من نمی فهمم چرا تو باید برای من انتخاب کنی؟!من خودم هر چی بخوام می خرم.پول هم دارم! به کمک تو احتیاج ندارم.
راحله که از شنیدن آن حرفها به آن صراحت جا خورده بود در حالیکه سعی می کرد آرام باشد گفت: ببین عزیزم...
- من عزیز تو نیستم! ما فقط چند ساعت با هم آشنا هستیم.چطور من عزیز تو شدم به این زودی!؟
نوید که اوضاع را ناجور می دید با سرعت به سمت آنها رفت و گفت: چی شده دخترها!؟ مشکلی پیش اومده؟
راحله به سرعت گفت : چیزی نیست.آنیتا یکم ختسه شده!
آناهیتا با همان حرص گفت: اوه،بله من خیلی خسته شدم! این قدر برای خریدن یک لباس تا حالا راه نرفته بودم! من خودم تنها می خرم.اون هم با پول خودم!
راحله با ناراحتی لبخندی مصنوعی بر لب آورد و گفت: باشه،من دیگه اظهار نظر نمی کنم.
کورش با نیم نگاهی به چهره راحله دریافت او چقدر دستپاچه و ناراحت است.پنهانی اشاره ای به نوید کرد و گفت: ما می ریم برای ثمره لباس بگیریم.نوید از همه ما پر حوصله تره ، تو هم با نوید برو.هر وقت کارمون تموم شد به هم خبر می دیم.
نوید بلافاصله گفت: عالیه! اینطوری توی وقت هم صرفه جویی می شه.
به این ترتیب آنها به دو گروه تقسیم شدند.به محض دور شدن آنها از هم ثمره دست سرد راحله را در دست گرفت و با چشمانی گرد شده گفت: راستی که عجب آدمیه! تا بحال تو عمرم آدمی به این وقاحت ندیدم.
راحله سریع گفت: نه ثمره جان،تو نباید راجع به خواهرت اینطوری حرف بزنی... ما که نمی دونیم اون تو چه شرایطی تربیت شده. بین ما فقط یک سوءتفاهم بوجود اومد.اون راهنمایی های من رو به حساب دخالت گذاشت.همین... بهتره در این مورد با هیچ کس حرفی نزنیم.بخصوص خاله صبا.
کورش با ناراحتی و اخم گفت: خدا فردارو بخیر بگذرونه.بخصوص با وجود ارسطو و اون خواهر دیوونه اش.
ثمره دستش را روی پیشانی زد و با ناراحتی گفت: راست میگی! یاد اونها نبودم.
- باید حسابی مراقب باشیم لودگی نکنه . مطمئنم آناهیتا با لهجه خاص و سادگی خودش سوژه نابی برای مسخره بازیهای ارسطو ست.
راحله که در میان آندو حرکت می کرد دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید،کمی روسری اش را مرتب کرد و گفت: من و ثمره هوای اودیسه رو داریم و تو و دایی نوید هم هوای ارسطو رو داشته باشید.
کورش با حرص گفت: بارها خواستم به صبا بگم که رفت و آمد با این خانواده لوس رو کم کنیم اما ترسیدم ناراحت بشه.
- ما که فامیل زیادی نداریم.خاله شهین تنها خواهر مامان مهینه،آقا سعید هم تنها بچه خاله شهینه که ایرانه.رفت و آمد نکردن با خانواده آقا سعید مساوی می شه با قهر خاله شهین و ناراحتی شدید مامان مهین... پس مجبوریم گاهی توی جمعمون تحملشون کنیم.
کورش با خشم گفت: دفعه قبل وقتی اون جوک مزخرف رو جلوی شما تعریف کرد نزدیک بود از کوره در برم.
- عیبی نداره... اون فقط قد بلند کرده و دانشگاه رفته اما مغزش به اندازه یک پسر بچه شیطون دبیرستانیه.من که از بچگی باهاش بزرگ شدم این رو بهتر می فهمم.
- یادمه اون موقع ها همیشه با ارسطو دعوات می شد.
راحله با شیفتگی به او نگاهی کرد و گفت: و تو هر وقت بودی از من طرفداری می کردی... اما یکبار وقتی عروسک آناهیتا رو ازش گرفت و اون رو به گریه انداخت تو چیزی بهش نگفتی!
کورش خندید.راحله حس کرد خنده او زیباترین خنده ایست که تا آن لحظه دیده.
- کورش تو به آنیتا حسادت می کردی! مگه نه؟!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 65
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 70
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 74
  • بازدید سال : 113
  • بازدید کلی : 1,738
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ