loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

وقتی به خانه رسید.صبا را با چهره ای گرفته و ناراحت یافت.منظتر بود سرزنش یا توبیخ شود اما صبا ساکت بود و فقط به گفتن " لطفا بار آخرت باشه " اکتفا کرد.
تا هنگام شام آناهیتا از اتاقش خارج نشد.رفتار صبا برایش گران آمده و می خواست با عدم خروج خود از اتاق به او اعتراض کند.برای شام ثمره به دنبالش آمد و با اصرار فراوان او را پایین برد.صبا دیگر آرام شده و می توانست به رفتارش مسلط باشد.با خود فکر کرد شاید بتوانم قبل از خواب چند کلامی جدی در عین حال دوستانه با آنی صحبت کنم.با ورود آناهیتا به رویش لبخند زد و بی آنکه قهر او را به روی خود بیاورد گفت: امشب یک شام خوشمزه داریم.ببینم تو تا بحال سوپ برش خوردی؟آنی کمی بو کشید و در حالیکه چهره اش درهم رفته بود گفت: این بویی که از ظهر می اومد بوی این غذا بود؟همه به حرف او خندیدند و منصور گفت: کلم موقع پخت بوی خوبی نداره.اما فوق العاده مقوی و خوشمزه ست.ثمره با ناراحتی پشت میز روبروی کورش نشست و گفت: من که زیاد دوست ندارم.منصور گفت: بابا جان! همه چیز رو که آدم نباید دوست داشته باشه،بعضی مواد برای سلامتی بدن مفیدند و باید مصرف بشن .مثل همین کلم.آنی هم پشت میز نشست و گفت: شاید بشه خورد!کورش گفت: من که عاشق این سوپ هستم .تند و تیز و خوشمزست. صبا ظرف بزرگ سوپ کلم را میان میز گذاشت،بشقاب منصور را که کنارش بود برداشت و برای او کمی کشید.بعد برای آنی که کنار دیگرش بود و بعد برای بقیه و خودش.وقتی روی صندلی نشست گفت: این یک غذای روسیه.من پخت این غذارو از مادر بزرگم که اهل باکو بود یاد گرفتم.آخه اقوام مادر من باکویی هستند.مادرم و خانواده اش وقتی بچه بودند به تهران مهاجرت کردند.بخاطر جنگ داخلی و اوضاع وحشتناک روسیه.تو که اینها رو می دونی آنی مگه نه.او شانه بالا انداخت و گفت: اسم باکو رو همین الان شنیدم! اما جنگ داخلی روسیه رو می دونم ... یعنی ... پس شما روس هم هستید؟- باکو هم زمانی متعلق به ایران بوده ... من تهران به دنیا اومدم ... پدرم و اجدادش هم همه شیرازی هستند.آنی قاشق سوپ به دهان گذاشت و بی آنکه نظری راجع به طعم آن بدهد گفت: مادر باکویی،پدر شیرازی.باکو اگر در روسیه هست باید در شمال باشه و شیراز رو می دونم در مرکز ایران هست.چطور اونها با هم آشنا شدند؟چهره صبا از شادی گشوده شد.او خوشحال بود که دخترش بالاخره در مورد مسائل خانوادگی او کنجکاوی می کرد.همین مسئله روشن می کرد او آنقدرها هم که نشان می دهد بی تفاوت نیست.- خانواده مادرم در تهران ساکن بودند.پدرم دانشجو بود و اتاقی در محله مادرم اجاره کرده بود.بعد هم با برادر بزرگ مادرم دوست شد.دیدارهای گاه به گاه و نگاههای پنهانی اون بالاخره کار دست مادرم داد و با وجودیکه پدرم یک دانشجوی ساده سال آخری حقوق بود و اوضاع مالی خوبی هم نداشت،خواستگاریش رو قبول کرد.- پس مامان مهین عاشق شده بود!- بله.- پس اون رو خوب می شناخت.- نه زیاد! فقط می دونست در ظاهر پسر سالم و خوبیه و رفتارهاش به دلش نشسته بود.- مامی ژانت در مورد ازدواجهای ایرانی برام تعریف کرده ... از خیلی قدیمی هم تعریف کرده ... گفت که مادر پسر،دختر رو می دید،اگر دوست داشت به پسر می گفت و بعد پسر با دختر عروسی می کرد.این وحشتناکه! به نظر من اگر مادر باید دوست داشته باشه چرا خودش با دختر عروسی نمی کنه! این کار خیلی بد بوده.بعد به حرف خودش خندید.بقیه هم آرام خندیدند و منصور گفت: درسته این خیلی بد بوده.اما این طورها هم نبوده.بخاطر مسئله حجاب و حیایی که در خانواده ها وجود داشته مادر با شرایط خاص خانواده خودش و پسرش،دختری رو انتخاب می کرد و نظر و عقیده پسر و دختر هم مهم بوده ... خوب بعضی خانواده های کوته فکر هم بودند که دختر یا پسرشون رو مجبور می کردند و اینجا نظر تو درسته.واقعا وحشتناکه.- ولی من شنیدم حالا هم در ایران از این ازدواجها هست.صبا گفت: نه به همون شکل اما ازدواج های سنتی هنوز در خیلی از خانواده ها وجود داره.- یعنی دو نفر بدون شناختن،عروسی می کنند؟منصور گفت: این بستگی به خانواده هاشون داره.بعضی ها یک مدت نامزد می کنند تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند.گاهی برای اینکه در این مدت جوونها راحت تر باشند و آلوده به گناه نشن اونها رو به هم محرم می کنند.- یعنی ... چی؟- یعنی به صورت نیمه کاره محرم می شوند.- نیمه کاره؟- یعنی زن و شوهر هستند اما زندگی مشترک رو شروع نمی کنند تا شناخت کافی نسبت به هم پیدا کنند.به این صورت که با هم بیرون می رن به خونه های هم رفت و آمد می کنن و خلاصه توی این روابط کمی شناخت نسبت به همسر و خانواده همسرشون پیدا می کنند.اگر همدیگر رو پسندیدند که با یک جشن،زندگی تازه شون را شروع می کنند.اگر هم نه ... از هم جدا می شن .این طوری آسیب کمتری می بینن.آناهیتا سوالات زیادی در آن مقوله داشت اما چون مجبور بود با منصور طرف صحبت شود بحث را رها کرد و با گفتن " چه جالب! "به خوردن سوپش مشغول شد.او متوجه نشد که کورش زیر چشمی تمام حالاتش را زیر نظر دارد ! ثمره که می دید او با چهره ای عادی سوپ را می خورد پرسید: راستی از این غذا خوشت اومده؟او شانه بالا انداخت و گفت: خیلی خوشمزه نیست،اما بد مزه هم نیست.کورش گفت: پس جای شکرش باقیه!آنی نگاهش کرد و پرسید: چی؟ منظورت چی بود؟- منظورم این بود که خوبه لااقل بدت نیومده و می خوری.او سری تکان داد و گفت: آره خوبه ! همه به این حرف او لبخند زدند و دیگر بی آنکه حرف خاصی گفته شود شام خود را تمام کردند.پس از صرف شام صبا همان طور که ظرفها را در ظرفشویی می گذاشت گفت: بهتره قبل از خواب وسایل مورد نیازتون رو جمع کنید تا فردا با خیال راحت حرکت کنیم.آنی پرسید: کجا؟ثمره با شوق گفت: مگه یادت رفته عمو مجید ما رو برای پنج شنبه،جمع دعوت کرده ویلاشون.- آها! یادم اومد.صبا گفت: من که فردا کلاس ندارم.آنیتا هم که خونه ست.شما دو نفر اما ظهر بر می گردید و باید بعدش راه بیفتیم.ثمره گفت: جور بابا رو هم که مثل همیشه شما می کشید.- اگر من جورش رو نکشم طور دیگه پشیمون می شم چون همه چیز یادش می ره و مجبوره شب با لباس بیرون بخوابه.کورش گفت: گاهی فکر می کنم بابا چطور پنس جراحی رو تو مغز بیمارهاش جا نمی ذاره!صبا با لبخند گفت: از کجا معلوم که نذاشته باشه!منصور گفت: چقدر خوبه که جلوی روی خودم اینقدر ازم تعریف می کنید!هر سه خندیدند و ثمره گفت: اهل غیبت نیستیم.بعد از جایش بلند شد و در حالیکه از پشت دست دور گردن پدر می انداخت گفت: من که عاشق بابای تنبل و فراموشکار خودم هستم.گونه پدر را که پوزخند مهربانی بر لب می آورد بوسید و خندید.کورش گفت: باز که تو لوس بازی و خود شیرینی ات گل کرد.نکنه می خوای هر طور شده مارک لباس ورزشی هات رو عوض کنی!- نخیر حسود خان.تو هم اگه بلدی خودت رو برای بابا لوس کن.- من که از این هنرها ندارم.لوس بازی مخصوص دختر کوچولوهاست !- اِ ! بابا ببین چی می گه.آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و متوجه نبودند بر یک جفت چشم دقیق ، سایه های ابری خاکستری افتاد و تصویر همه شان را در نظرش کدر کرد!منصور با وجود تمام تیز بینی اش غرق صحبت با ثمره و کورش بود،اما صبا به ناگاه متوجه حالت آناهیتا شد.از شوهرش دلگیر بود که چرا متوجه رفتارش نیست و از کورش و ثمره هم توقعی بیش از آن داشت.با سرعت میان مکالمه آنها که حتی یک دقیقه هم از شروعش نمی گذشت آمد و با لحنی جدی رو به ثمره گفت: ثمره! تو دیگه بزرگ شدی! ... حالا هم اون ظرف میوه رو از یخچال در بیار!چهره با نشاط ثمره جای خود را به اخمی کوچک داد.دستانش که دور گردن و شانه های پدر حلقه بود آویزان شد و بی آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت.منصور که از رفتار همسرش جا خورده بود متعجب به او نگریست اما قبل از اینکه به چهره او دقیق شود متوجه علت رفتار او شد.کورش هم به خوبی فهمید برای لحظاتی هر سه از آنی غافل شده بودند،پس برای تغییر جو حاکم با سرعت گفت: راستی ثمره یادت نره بدمینتون رو برداری.ثمره که سعی می کرد ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اونجا که بدمینتون مزه نمی ده! مرتب توپ می افته روی شاخه های درختها!منصور گفت: این که خوبه! از بابت پایین آوردن توپ،کلی سرگرم می شید و کیف می کنید!آناهیتا که از حرفهای آنها خسته شده بود از جای خود بلند شد و گفت: می تونم یک کتاب از کتابخونه بردارم؟منصور گفت: بله.البته.کتابخانه کوچیک ما متعلق به شماست!آناهیتا به تعارف او لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد.پس از رفتن او ثمره برای خود چند میوه در زیر دستی گذاشت و گفت: - الان سریال من شروع می شه.می رم تو اتاق.وقتی او رفت کورش گفت: به نظرم ثمره ناراحت شد.صبا گفت: آناهیتا هم ناراحت شد! این دختر توی زندگیش از محبت مادر محروم بوده.پدرش هم که معلومه براش پدری نکرده ... همه ما باید یک کم مراعات کنیم.منصور با نرمی گفت: درسته.اما ثمره هم که تا حالا مورد محبت ما بوده،نمی شه اینطور ناگهانی بهش بی توجه شد.ممکنه حتی حضور آنیتارو سختتر بپذیره ... تو باید باهاش حرف بزنی تا علت رفتارت رو درک کنه.- آره ... این مدت ازش غافل بودم.بعد نگاهش را به کورش دوخت و گفت: از تو هم همین طور!کورش خنده ای کرد و گفت: ای بابا من دیگه بیست و هشت سالمه! شما طوری حرف می زنی انگار ...- به هر حال من از تو هم غافل شدم عزیزم .- میه آناهیتا رو بدید من براش می برم بالا .صبا به او که بحث را عوض کرده بود نگاهی قدر دان انداخت و ظرفی پر از میوه به دستش داد .- باهاش حرف بزن کورش ... نذار نظر بدی نسبت به تو و ثمر پیدا کنه .کورش به روی مادر خوانده اش لبخند زد و پلک هایش را به هم فشرد . وقتی وارد کتابخانه شد آناهیتا را دیدکه در تاریکی اتاق رو به پنجره ایستاده و دستانش را در هم گره زده .- برات میوه آوردم .- نمی خورم !کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .
کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .پشت سرش با فاصله کمی ایساد و سعی کرد با لحن آرام و دوستانه ای صحبت کند .- تو ... واقعا چه خیالی تو سرته ؟آناهیتا برگشت و ازفاصله کمی که با کورش داشت لحظه ای دستپاچه شد . قدمی به عقب برداشت و گفت : چرا می پرسی ؟کورش وحشت را از چشمان او خواند ولی باور نمی کرد خودش عامل ترس آن دختر باشد . برای اینکه مطمئن شود قدمی دیگر برداشت ، طوری که اگر یک قدم دیگر می رفت می توانست او را در آغوش بگیرد . آنی باز هم عقب رفت و تقریبا به شیشه سرد چسبید . واضح بود که ترسیده ولی نمی خواهد ترسش را آشکار کند . کورش قیافه ای متعجب و عصبانی به خود گرفت .- این رفتارت چه معنی می ده ؟! تو ما رو چه جور آدمایی فرض کردی ؟این حرف باز هم جسارت سابق را به او باز گرداند . کمی جلو رفت و در حالیکه چشمان پر از نفرت خود را به چشمان خشمگین کورش می دوخت گفت : آدمهایی که عشق دیگرانو می دزدن !کورش بی آنکه بخواهد ، با حرص بازوی او را میان انگشتان بزرگ و قوی اش فشرد .- مراقب رفتارت باش ! من اجازه نمی دم به خانواده ام صدمه بزنی . یادت باشه قبل از هر برداشتی ، اول در مورد همه چیز مطمئن بشو .آنی خواست با عصبانیت بازویش را از فشار انگشتان او آزاد کند که کورش محکم تر دستش را فشرد اما چهره و لحنش را آرام تر کرد .- یادت نره که من حواسم به همه چیز هست دختر خانوم !بعد دست او را رها کرد و از اتاق خارج شد . قلب آناهیتا به شدت در سینه می کوبید و حس می کرد جای انگشتان کورش گر گرفته ! دستش را روی قلبش گذاشت و ناسزایی نثار مرد جوانی که آن حس غریب را به جانش انداخته بود کرد .همان شب قبل از خواب،صبا با ثمره در مورد شرایط خاص آناهیتا بیشتر صحبت کرد.از او کمک خواست و او را راضی کرد در مقابل سردی ها و دیر جوشیهای خواهر بزرگش صبوری کند و سعی کند رابطه بهتری با او برقرار نماید.ثمره هم که با صحبتهای مادر احساس بزرگی و مهم بودن پیدا کرده بود قول همکاری داد و به راستی ناراحتی ساعتی قبل در دلش از بین رفت.برای روز بعد برنامه این بود که ناهاری سبک در خانه بخورند و هم بعد راهی ویلای آقا مجید شوند.به این ترتیب مردها به کار خود می رسیدند و ثمره هم از مدرسه نمی ماند.نزدیک ظهر،منصور آخرین بیمارش را در بیمارستان ویزیت کرد و قدم زنان به سمت حیاط بزرگ و خلوت بیمارستان رفت.آفتاب پائیزی به راحتی از آسمان صاف می تابید و سرمای هوا را کم کرده بود.نسیم خنکی می وزید که شاخه های کم برگ و خشک شده را مختصر تکانی می داد.منصور روی نیمکتی نشست.گوشی همراهش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد.با شنیدن صدای نوید گفت: سلام نوید جان.کجایی؟- سلام.هنوز شرکتم.شما راه نیفتادید؟- یواش یواش راه می افتم ... مسئله مهمی پیش اومده که باید باهات در میون بذارم.- چی شده دکتر؟- تو و کورش شرکت بمونید.من میام اونجا باهاتون صحبت می کنم.- لا اقل خلاصه بگید چی شده.نگران شدم.- اینطوری نمی شه ... من تا نیم ساعت دیگه اونجاموقتی تماس قطع شد منصور چشمانش را بست.سرش را کمی عقب برد و آهی کشید. او انتظار حوادث زیادی را می کشید و می دانست به تنهایی از پس مشکلات احتمالی برخواهد آمد.نه این که توانش را نداشته باشد.بلکه موقعیتش را نداشت.او می خواست تمام امور را زیر نظر بگیرد و جایی برای پشیمانی نگذارد.پای زندگی خانوادگی و عزیزانش در میان بود.منصور آن زندگی را راحت بدست نیاورده بود که با غفلت شاهد به اغتشاش کشیدنش باشد.وقتی به دفتر شرکت رسید،آنجا را خلوت یافت.نوید همه را کمی زودتر مرخص کرده بود و همراه کورش انتظارش را می کشید.هر دو مرد با دیدن چهره جدی او متوجه شدند موضوع مهمی پیش آمده.نوید به او تعارف کرد روی مبل راحتی قرمز رنگ بنشیند.خودش و کورش هم روی مبل های روبروی او نشستند.- خب دکتر.موضوع چیه؟- شاید باید زودتر شمارو در جریان می ذاشتم.اما فکر می کردم آنیتا خودش اقدامی بکنه ... که نکرد.کورش ناشکیبا پرسید: در چه موردی اقدام بکنه؟منصور دستی به صورتش کشید و سعی کرد حرف بزند.- چطور بگم؟! راستش قبل از اینکه ریموند ایران رو ترک کنه مفصل باهاش صحبت کردم ... اون چیزهای زیادی در مورد آناهیتا به من گفت . چیزهایی که زیاد خوب نبودند.مهمترین اونها این بود که آناهیتا مشکل روحی خاصی داره و ... حالا به چه دلیلی ... فکر می کنه بیماره ... یعنی من هم نمی دونم این فکرش ریشه منطقی داره یا فقط یک جور توهمه.در هر حال اون از ترس اینکه واقعا بیمار باشه آزمایش هم نمی ده.البته به ریموند قول داده این کار رو بکنه اما هنوز نکرده ... تا امروز من رفتارهاش رو خیلی خوب زیر نظر داشتم.خوشبختانه خیلی مراعات می کنه و خیلی مراقبه تا کسی مبتلا نشه.البته اگر خودش مبتلا باشه ... اما این دو روز که قراره بریم جاده چالوس شما دو نفر خیلی باید مراقب باشید.اون منطقه کوهستانیه و احتمال زخمی شدن برای هر کسی وجود داره.شما باید مراقب باشید خونش با کسی تماس پیدا نکنه.در هر صورت نباید چشم ازش بردارید تا من سر فرصت یک فکر درست و حسابی بکنم و از نگرانی در بیاییم.کورش و نوید هر دو وحشت زده به او خیره شده و با وجودیکه نام بیماری را حدس می زند حتی از بر زبان آوردند آن می هراسیدند.- این طوری نگاهم نکنید.هر دوی شما با معلومات و منطقی هستید و می دونید که اگر مراقب باشیم هیچ اتفاقی نمیفته.فقط بایدحواستون هم باشه اون به رفتارتون شک نکنه.نوید به زحمت نفس خود را بیرون داد و گفت: اگر واقعا مریض باشه باید چی کار کنیم؟منصور چهره در هم کشید.برایش مسلم بود هر کمکی بتواند به آناهیتا می کند.اما صبا چه؟! اگر او پس از این همه سال انتظار دخترش را بیمار بیابد و چند سال بعد از دستش بدهد ...آنوقت چه بر سرش خواهد آمد؟ چگونه آن مصیبت را تحمل خواهد کرد.در آن چند روز و شب منصور مدام با خود کلنجار می رفت و از خدای خود می خواست بیماری آناهیتا فقط یک تصور ناخوشایند و یک کابوس باشد.منظره پائیزی جاده چالوس نظر آناهیتا را به خود جلب کرده بود.او در سکوت به موسیقی ملایمی که از پخش پاترول بر می خاست گوش سپرده،چشم به درختانی که لباس پاییزی به تن کرده بودند دوخته و عرق افکار خود بود.دیگران هم خاموش بودند و هر کدام به نحوی با افکار خود درگیر بود.اما هیچ کدام اضطراب و نگرانی کورش را نداشتند.از وقتی آن حرفها را راجع به آناهیتا از پدرش شنیده بود آرام و قرار نداشت.از چند جهت پریشان و ناراحت شده و حتی از تصور صحت بیماری آنی تنش به لرزه می افتاد.او تجربه و تسلط پدر را نداشت به همین دلیل کمی خود را باخته بود و این حالت در ظاهرش نیز تأثیر گذاشته بود. از طرفی هم حسی تازه از درون عذابش می داد . حسی که نمی خواست باورش کند . چیزی که از آن شب از چشمان درخشان و وحشت زده آنی به رگهایش تزریق شده و آرام و قرار را از او گرفته بود . بابت عذابی که می کشید ،چهره اش گرفته و رنگش کمی پریده بود . تا وقتی از او سوالی نمی پرسیدند حرفی نمی زد و تا وقتی مخاطب قرار نمی گرفت به کسی نگاه نمی کرد.منصور و صبا به خوبی متوجه رفتار او بودند و هر دو در پی فرصتی تا با او حرف بزنند.صبا برای اینکه علت ناراحتی اش را بپرسد و منصور برای اینکه به او گوشزد کند مراقب رفتارش باشد.وقتی به ویلا رسیدند خانواده خاله صنم انتظارشان را می کشیدند.آقا مجید و صنم با رویی گشاده به استقبال میهمانان آمدند و راحله و رامین هم از پی آنها . پس از احوالپرسی،رامین با همان شوخ طبعی ذاتی اش گفت: ما بخاطر شما میهمانان عزیز امروز همه برنامه هامون رو لغو کردیم تا زودتر بیاییم اینجا رو برای ورودتون آماده کنیم.منصور با خنده گفت: تا اونجایی که من خبر دارم تو و راحله امروز اصلا کلاس نداشتید.آقا مجید هم که کاسبه و کارش دست خودش.پس بیخود منت سر ما نذار رامین جان!همه به غیر از آناهیتا می خندیدند.صبا در میان خنده گفت: منصور! توی ذوق خواهرزاده ام نزن!آقا مجید گفت: خوب کاری کردی منصور جون! از صبح یک ریز داره غُرغُر می کنه که از کار و زندگی افتاده؟همه مشغول خوش و بش در باغ بودند که نوید و مامان مهین هم رسیدند.با ورود آنها سر و صداها دو چندان شد.آناهیتا دیگر به راستی حس می کرد در آن موقعیت وصله ناجور و اضافه ای است.پس برای فرار آن حالت ناخوشایند به سمت راحله رفت و گفت: وسایلم رو کجا می تونم بذارم؟راحله با خوشرویی گفت: ای وای ببخشید! اصلا حواسم نبود.دنبالم بیا عزیزم.وقتی وارد ویلایی که از بیرون دو طبقه و جمع و جور به نظر می رسید شدند،آناهیتا فرصتی یافت امکانات و موقعیت داخلی آنجا را به سرعت از نظر بگذراند.آنجا در حقیقت ویلای کوچکی محسوب می شد با یک سالن و آشپزخانه نه چندان بزرگ در طبقه پایین و سرویس بهداشتی و سه اتاق خواب در طبقه بالا.تمام کف با موکتی سبز یشمی پوشیده شده و دیوارها هم به رنگ سبز بسیار روشن بود.یک دست کامل مبلمان راحتی جمع و جور نارنجی رنگ،یک فرش کهنه کرم،تلویزیونی بیست و یک اینچ و یک ویترین چوبی قدیمی با ظروف سفالی طرح دار و یک بخاری بزرگ،تمام اساس طبقه پایین را تشکیل می داد که کافی به نظر می رسید.دو تا از اتاق های خواب رو به تراسی بزرگ بود و اتاق خواب بزرگتر ، دو پنجره یکی رو به نیم دیگر باغ و یکی رو به منظره کوچه داشت.راحله هر سه اتاق را به او نشان داد و گفت: کدوم یکی رو دوست داری؟ در اتاق آخری یک آینه نه چندان بزرگ و یک تابلو آویزان بود.در حقیقت اتاق هابه غیر از منظره پشت پنجره با هم تفاوتی نداشتند.راحله که حال مردد او را می دید با لبخند گفت: با عرض شرمندگی ما این جا امکانات زیادی نداریم.جا تنگه و اگر بخوایم تو هر اتاق تخت و وسایل دیگه بذاریم جا برای خواب کم میاریم.برای همینه که اتاقها اینطور خالی اند.آناهیتا یکی از اتاقهایی را که رو به تراس بزرگ بود انتخاب کرد.وارد آن شد تا وسایلش را درون کمد دیواری آن جا دهد و خود را برای ملحق شدن به دیگران آماده کند.در همان لحظات منصور توانست در لحظه ای که از کنار کورش عبور می کرد تا وارد ساختمان شود آهسته به او بگوید خودش را جمع و جور کند! کورش با حرف پدر کمی به خود آمد و سعی کرد عادی تر رفتار نماید.آقا مجید از همه دعوت کرد روی تخت بزرگی که وسط باغ گذاشته بودند بنشینند.همه آقایان به دنبال او رفتند و خانمها برای تعویض لباس و آماده کردن عصرانه وارد ساختمان شدند . دقایقی بعد همگی دور هم جمع شدند و بساط نان و پنیر و هندوانه و چای و کیک،مقابلشان پهن بود.بعد از صرف عصرانه مامان مهین رفت تا چرتی بزند.آقا مجید تخته نردش را آورد تا با منصور بازی کند و صبا و صنم ظرفهای عصرانه را به آشپزخانه بردند.به پیشنهاد راحله جوانترها هم برای قدم زدن از ویلا بیرون رفتند.از کوچه باغ که خارج شدند رامین گفت: بریم طرف رودخونه یا کوه؟نوید گفت: برای من که فرقی نمی کنه.راحله گفت: هر چی آنی بگه.تو کوهپیمایی رو بیشتر دوست داری یا ترجیح می دی رودخونه رو ببینی.آناهیتا شانه بالا انداخت و پس از کمی مکث گفت: برام فرقی نمی کنه ...ثمره گفت: پس بریم بالا.کفش هامون هم که مناسبه.با موافقت دیگران همه به سمت بالای خیابان کوتاه خاکی رفتند.ثمره و نوید از همه جلوتر بودند و پشت سر آنها کورش و رامین و آناهیتا و راحله حرکت می کردند.در طول راه رامین و نوید خوشمزگی می کردند و دیگران گاهی جواب آنها را می دادند و می خندیدند.مسیرشان کم کم ناهموار می شد و حرکتشان کندتر که آناهیتا حس کرد دیگر قادر به ادامه راه نیست.بی آنکه حرفی بزند روی صخره ای نشست تا نفسی تازه کند.راحله که از او قدمی جلوتر بود به سمتش برگشت و گفت: چی شد؟ خسته شدی؟آنی به زحمت گفت :آره ... فکر کنم دیگه نمی تونم.با توقف آن دو کورش هم ایستاد و با تعجب گفت: هنوز نیم ساعت نشده شروع کردیم شما دو نفر بریدید؟راحله گفت: آنیتا خسته شده.فکر کنم بد نباشه یک کم استراحت کنیم.کورش با دقت به چهره رنگ پریده و لبهای آناهیتا که به سفیدی می زد نگاه کرد و با چابکی از روی صخره بلندی که بالایش ایستاده بود پایین پرید.نوید توجهش به آنها جلب شد و پرسید چرا ایستاده اند.کورش گفت: شما برید ... ما یک کم خستگی در می کنیم و می آییم.چهره اش رنگ نگرانی گرفته بود و حس می کرد حالات آناهیتا طبیعی نیست.زودتر از راحله خود را به او رساند و پرسید: حالت خوبه؟آنی که کمی بهتر شده بود به نشانه مثبت سر تکان داد.راحله کنار او نشست و با لبخند گفت: چه زود کم آوردی دختر!آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟! آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟!- یعنی زود خسته شدی.آنی به سادگی گفت: آره ! زود خسته شدم.کورش در حالیکه همچنان با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر داشت پرسید: اگر بخوای ما می تونیم برگردیم.- نه،شما برید. من راه رو یاد گرفتم ... خودم بر می گردم.راحله دست دور شانه او انداخت طوری که آنی بی اختیار کمی خود را جمع کرد.کورش بخوبی متوجه حالت او شد.حتی راحله هم فهمید که دختر خاله اش از آن تماس ناگهانی خوشش نیامده.اما به روی خود نیاورد و گفت: دیگه چی؟! مگه من مهمون عزیزمون رو تنها می ذارم!بعد دستش را پایین آورد و به کورش که غرق آناهیتا بود نگاه کرد.از رفتار و نگاه او جا خورد و گفت: کورش بهتره تو بری.من و آنی بر می گردیم.کورش که همچنان تمام حواسش به آنیتا بود گفت: نه.تو برو.من آنی رو می رسونم خونه و بر می گردم پیش شما.آناهیتا گره روسری اش را باز کرد و گفت: من خودم می تونم برگردم.راه فقط یکی بود و گم نمی شم.راحله خواست حرفی بزند کورش پیش دستی کرد.- مسیر ناهمواره ... تازه ممکنه کسی مزاحمت بشه.غیر از اون اگر صبا ببینه تورو همین طوری رها کردیم خیلی ناراحت می شه.- اما ...- پاشو دختر خوب.بذار خیالم راحت باشه ... راحله تو هم زودتر برو تا به بقیه برسی.بگو یک کم یواش تر حرکت کنن تا من هم بهتون برسم.راحله با اخمهایی که چهره مهربانش را کمی تلخ کرده بود از جایش بلند شد و با گفتن "باشه ای " زیر لب به دنبال بقیه رفت.نوید که ایستاده بود و از بالا آنها را زیر نظر داشت با صدای بلند پرسید: چی شد؟کورش به راحله اشاره کرد یعنی او برایتان خواهد گفت،بعد رو به آناهیتا که بهتر به نظر می رسید گفت: راه بیفتیم؟دختر بی آنکه او را نگاه کند از جای خود بلند شد و بی حرف به سمت پایین کوه حرکت کرد.نزدیک ویلا که رسیدند آنی گفت: تو برگرد.من بقیه راه رو می تونم برم.- از اینکه همراهت اومدم دلخوری؟- نه! من می دونم مردهای ایرانی احساس قدرت می کنند و دلشون می خواد نشون بدن که زنها بدون اونها نمی تونن مراقبت از خودشون بکنن!کورش به استدلال او خندید و گفت: تو مگه چقدر با مردهای ایرانی برخورد داشتی؟- مامی ژانت با یکی از اونها ازدواج کرد و بابای خودم یک مرد ایرانی هست.- آیا می شد فقط دو مرد رو نمایانگر میلیونها مرد دونست؟! این به نظرت عاقلانه می رسه؟- من کتاب هم خوندم ... از زنهای دیگه هم شنیدم.- پس چرا قبول کردی همراهت بیام.می تونستی مانعم بشی.دختر جوان دستی به پیشانی بلند و عرق کرده اش کشید و با لحنی گرفته گفت: می خواستم ...اما نمی تونستم!کورش متأثر از حالت او قدم آهسته کرد و پرسید: چرا؟ ... چرا این حرف رو می زنی؟ کافی بود نظرت رو بگی.می تونستیم همونجا بنشینیم و در این مورد صحبت کنیم.اونوقت یا من تو رو قانع می کردم یا تو من رو ... آنی من کار ندارم تو راجع به مردهای ایرانی چی شنیدی یا ازشون چی دیدی ... اما دلم می خواد خودت سعی کنی واقعیت رو درک کنی ... اصلا فکر کن ما ... من،پدرم،نوید،آقا مجید و رامین اولین مردهای ایرانی هستیم که تو دیدی ... سعی کن اونطور که هستیم ما رو بشناسی نه بر اساس چیزهایی که دیگران بهت تلقین کردند یا برداشتی که از رفتار پدر و پدر بزرگت داشتی.آناهیتا شانه بالا انداخت و در حالیکه قدمی از او جلوتر بود گفت: چه اهمیت داره؟!جواب او کمی به ذوق کورش خورد اما خود را نباخت.- اگر برای تو اهمیت نداره برای ما اهمیت داره!آنی همچنان به راه خود می رفت که حس کرد دیگر صدای قدمهای کورش را نمی شنود.ایستاد و به پشت سر نگاه کرد.او داشت راه آمده را بر می گشت ! پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.به کوچه باغی که ویلا در آن واقع بود نزدیک می شد.خواست به سمت کوچه برود اما صدای خروش رودخانه او را سست کرد.همه جا ساکت بود.ویلاهای اطراف خالی به نظر می رسید و هیچ صدایی جز غرش آب سکوت کوهستان را نمی شکست.سرش را بالا گرفت.درختان بلند چنار سایه برگهای زرد و نارنجی خود را بر بسته زمین پهن کرده بودند.هوا ابری بود و نسیم آرامی برگهای خشکی را که مقاومت از دست داده بودند ، از شاخه ها می چید.چشمان خاکستری و اندوهگین آناهیتا برگ خشک شده ای را که از شاخه ای کنده شد و چرخ زنان روی زمین افتاد،تعقیب کرد.اشک در چشمانش حلقه زد.با بعضی که آرام آرام حنجره اش را به هم می فشرد،مانند مسخ شدگان به سمت رودخانه رفت.انگار آن امواج سهمگین او را صدا می زدند! سست و آهسته قدم روی پل چوبی که روی رودخانه برای عبور پیاده ها وجود داشت،گذاشت.پل زیر پایش صدایی کرد.دختر لحظه ای ترسید.اما خیلی زود ترسش را بیهوده یافت و از یاد برد.میان پل ایستاد و به آبی که بی قرار و پر جوش و خروش از زیر پایش عبور می کرد نگاه کرد.کمی خیره ماند و بعد زیر لب زمزمه کرد،تو تا بحال چند نفر رو کشتی؟! ... چرا این قدر سر و صدا می کنی؟ ... شاید عذاب وجدان داری؟ تو می دونی عذاب وجدان یعنی چی؟ تو حرفهای من رو می فهمی؟ رودخونه ها به چه زبونی صحبت می کنن؟ ... به زبون فارسی؟! خیلی خوب ناراحت نشو ... من تو رو می فهمم ... این آدمها بودند که از تو یه قاتل ساختند ... من مطمئنم که اولین بار یکی از ما با تو خودش رو کشت ... همیشه دیگران ما رو مجبور می کنن کارهای بدی رو انجام بدیم که دوست نداریم ... من تو رو می فهمم.قطرات درشت اشک ابتدا آرام و بعد پشت سر هم از چشمان باز او میان آبهای خروشان زیر پایش می چکید.او کاملا روی نرده ها خم شده بود.حس می کرد نگاهش مستقیم که در چشمان رودخانه است و اشکهایش را در چشمان او می ریزد!کورش هنوز نیمی از راه را نرفته بود که با کلافگی ایستاد.دستی به گردن خود کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.نمی دانست چرا ناگهان ته دلش خالی شده.منطقش نگرانی را بی مورد می دانست اما دلش آرام نداشت.احساس می کرد دست کودکی را در نیمه راه خانه رها کرده و او را تنها گذاشته.برای یک کودک حتی از ابتدای کوچه تا خانه ممکن بود اتفاقی بیافتد.رفتار آنی برایش عجیب بود اما بیمار بودن او را باور داشت.ضعف دختر،اندام نحیف،چهره بی تفاوت و رنگ پریده او نمی توانست متعلق به دختری سالم و پر توان نوزده ساله باشد.در آن لحظه احساسات مختلف و متفاوتی نسبت به او داشت.هم از او عصبانی بود و هم دلش برای او می سوخت و همان حس غریب و نا آشنا هم قلبش را می فشرد .از طرفی هم وجودش را مزاحم می پنداشت و از طرف دیگر در موردش احساس مسئولیت می کرد.با استیصال به سنگ کوچکی که مقابل پایش بود لگدی زد و به سمت ویلا برگشت تا مطمئن شود او سالم و سلامت رسیده.همانطور که بی حوصله شیب پایین را می آمد و به سمت خم کوچه باغ می رفت ناگهان حس کرد چشمش شبهی را روی پل چوبی انتهای راه دید.مکث کرد.با دقت به سیاهی خیره شد.ابتدا تصور کرد کودکی روی پل ایستاده اما کمی که جلوتر رفت آناهیتا را تشخیص داد که خود را روی نرده های پل بالا کشیده و طوری خم شده که با تلنگری درون رودخانه می افتد.سرش تیر کشید و برای یک لحظه وحشت تمامی وجودش را در برگرفت.آناهیتا آرام و خونسرد می نمود.انگار برایش مهم نبود درون آب پرت شود.شاید هم می خوانست پرت شود!فقط کافی بود چند سانتی متر دیگر خود را بالا بکشد. از تصور آنچه ممکن بود رخ بدهد پاهایش قدرت یافت و به سمت او رفت.نزدیک پل که رسید ایستاد.می ترسید با حرکتی نامناسب و بی موقع او را دستپاچه کند و کار خراب شود.آهسته چند قدم برداشت و حالا در آستانه پل بود.نفسش به سختی در می آمد.دستش را به نرده چوبی گرفت و قدم اول را روی پل گذاشت.پل صدا کرد.قلبش در سینه فرو ریخت.دختر حضورش را حس کرد و نگاه خیسش را از چشمان رودخانه گرفت و به چشمان وحشت زده کورش دوخت.کورش با صدایی ملایم گفت : آنی مراقب باش! خیلی آروم بیا عقب.آناهیتا با مشاهده حالت او به خود آمد و کمر راست کرد.لحظه ای چشمانش سیاهی رفت.اما او دیگر ایستاده بود و فقط سرش کمی به عقب کشیده شد.کورش آه عمیقی کشید.پاهایش سست شده و توان ایستادن نداشت.پس همانجا روی زمین نشست و گفت: تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم!خودش هم نمی فهمید چرا برای اولین بار در عمرش چنان دچار ضعف شده که اختیار پاهایش را ندارد . اگر آناهیتا درون رودخانه پرت می شد ....آنی از دیدن او در آن حال از خود شرمنده شد و دلش سوخت.همانطور که دست به نرده ها داشت به سمت او رفت.قطره اشکی را که در آستانه چکیدن از چشمش بود با انگشت گرفت.انگشتش را به دهان کورش نزدیک کرد و گفت: دهنت رو باز کن.کورش که متوجه کار او شده بود متعجب،کمی دهانش را باز کرد.آنی قطره درشت اشک را در دهان او گذاشت و گفت: مامی ژانت گفته هر وقت کسی خیلی ترسید بهش نمک یا یه چیز شور بده.کورش شوری اشک را در دهانش مزه مزه کرد و حیرت زده به او که حالا روی دو زانو مقابلش نشسته بود نگاه کرد.چشمان خاکستری دختر در میان مژه های خیس و پوست رنگ پریده اش می درخشید و با چنان معصومیت کودکانه ای به او خیره شده بود که کورش حس می کرد خلع سلاح شده.او خود را آماده کرده بود خواهر نانتی اش را بابت آن بی دقتی سرزنش کند.آنی که سکوت او را دید ادامه دید: بدت نیومد که اشک من رو خوردی!؟ من مجبور شدم ... رنگ صورتت سفید شده بود! ... متأسفم که تو رو ترسوندم.کورش نگاه از او گرفت و از جایش بلند شد.از اینکه آنطور در مقابل آن دختر ضعف نشان داده بود از خود عصبانی بود.در حالیکه با حالتی عصبی خاک و خاشاک را از شلوار جینش می تکاند گفت: این پل ها چندان قابل اعتماد نیستند.بخصوص وقتی اونطور وزنت رو روی نرده بیاندازی ... دیگه این کار رو نکن آنی،باشه ...- من فقط داشتم با رودخونه حرف می زدم.خودش هم نفهمید چرا آن حرف را به کورش زد.فقط نمی خواست او فکر کند که قصد خودکشی داشته.کورش حیرت زده به چشمان او نگاه کرد.نگاه دختر به اندازه کافی صادقانه بود و او مجاب شد.لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: به رودخونه چی می گفتی که بخاطرش نزدیک بود جونت رو به خطر بیاندازی؟!- من فکر نمی کردم خطر داشته باشه ...کورش چند قدم از او دور شد.به کناره رودخانه که با حفاظ امنیت پیدا کرده بود رفت و روی تنه درختی که برای نشستن آنجا گذاشته بودند،نشست.آنی هم به دنبالش رفت و طرف دیگر آن قرار گرفت.کورش نگاهش را به امواج خشمگین رود دوخته و گفت: وقتی بچه بودم از طرف مدرسه ما رو به اردو بردند ... یک اردوی هفت،هشت ساعته کنار همین رودخونه.یکی از بچه ها افتاد توی آب.من دیدم چطور اون اتفاق افتاد.و بدن زخمی و بی جانش رو که از آب بیرون کشیدند رو هم خوب بخاطر دارم.از اون به بعد ترس پرت شدن توی رودخونه توی وجودم بود ... بخاطر همین وقتی با اون حالت دیدمت اونقدر ترسیدم ... دیگه این کار رو نکن آنی ... هر وقت هم خواستی باهاش حرف بزنی بیا همین جا . مطمئن باش از اینجا هم صدات رو می شنوه!آنی بی توجه به لحن او گفت: اگر دوستتون رو نجات نمی دادند رودخونه اون رو به دریا هدیه می داد!- این رودخونه به دریا نمی ریزه.اگر هم می ریخت من مطمئنم دریا از اون هدیه خوشش نمی اومد ... رودخونه کارهای مهمتری غیر از کشتن داره.اون توی مسیرش باغها رو سیراب می کنه و دلها رو آروم.مثل گل سرخی می مونه که اگر از دور نگاهش کنی لذت می بری اما اگر بهش نزدیک بشی تیغش به تو آسیب می رسونه.- پس اون آدمها که روی این رودخونه های وحشی قایق سواری می کنند چی؟!- اونها هم دوره دیدند و هم قایق دارند.ما نه قایق داریم نه بلدیم یک قایق برونیم.پس بهتره رودخونه رو از همین جا تماشا کنیم یا توی قسمتهای آروم اون تنی به آب بزنیم.آناهیتا خندید و با انگشت موهایش را که کمی اطراف صورت می ریخت پشت گوش داد و گفت: باور کن دیگه مواظ هستم ... قول می دم ... حالا خوب شد؟کورش به نیم رخ زیبای او نگاه کرد.از فکر اینکه بیمار باشد دلش گرفت.به تلخی خندید و گفت: آره،خوب شد.حالا بلند شو بریم که فکر کنم حسابی بچه ها رو منتظر گذاشتم. آناهیتا تازه بیاد آورد او قرار بوده در پی بچه ها برود.با چهره ای پر از کنجکاوی گفت: اوه! تو یک دفعه رفتی ... چرا برگشتی؟کورش سر پا ایستاد.دستی به شلوارش کشید و گفت: نمی دونم!آنی دیگر چیزی نپرسید و کورش هم چیزی نگفت.هر دو در سکوت،قدم زنان به سمت ویلا بازگشتند در حالیکه هر کدام حس می کرد یک قدم از لحاظ احساسی به دیگری نزدیک شده.کورش دیگر برای آناهیتا بی اهمیت یا حتی رقیب نبود و آنی هم به چشم کورش آن دختر سطحی و سرد و بی تفاوت نمی آمد! حالا وحشت و بدبینی در دل کورش جای خود را به نگرانی و ترحم و اید محبت داده بود.به پیچ کوچه باغ که رسیدند سر و کله بقیه هم پیدا شد.راحله و نوید جلوتر می آمدند و رامین و ثمره در حال شیطنت از پس آنها. با مشاهده آنها،راحله قدم آهسته کرد.اما نوید برعکس او بر سرعت خود افزود و در همان حل گفت: کورش خان چه احساسی از کاشتن یک عده آدم داری؟!کورش با خنده گفت: احساس خوبی دارم! همیشه کاشت کار مفیدی بوده!- پس من هم برداشت می کنم تا ببینم احساست دقیقا چیه! - خیلی خوب بابا معذرت می خوام ... آنی می خواست بره کنار رودخونه فکر کردم تنهاش نذارم بهتره.- باشه.بخاطر آنی از گناهت می گذرم.آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آقا مجید برای شام تدارک جوجه کباب دیده بود.غذا هنوز آماده نشده بود که صنم گفت نوشابه را فراموش کرده اند.نوید به سرعت بلند شد و گفت همراه کورش می رود و نوشابه می خرد.وقتی نوید پژویش را به جاده هدایت کرد گفت: خوب! تعریف کن جریان چی بود؟کورش متعجب پرسید: جریانِ چی؟!- چی شد که برگشتید و چی شد که رفتید کنار رودخونه یا اینکه حالت مشکوکی ازش دیدی که نشونه بیماری باشه؟کورش به سیاهی پشت شیشه نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: بریده بود! خیلی زود و غیر طبیعی بریده بود.رنگ به رو نداشت.وقتی برگشتیم یک جورهایی حالیم کرد از اینکه دنبالش راه افتادم ناراحت شده.نزدیک ویلا بودیم که گفتم بهتره باقی راه رو خودش بره.اما وقتی از من جدا شد یک مرتبه دلشوره گرفتم.نوید با خنده گفت: کورش،مثل خاله خانمها حرف می زنی!کورش بی آنکه بخندد،کلافه گفت: بس کن نوید.- خیلی خوب بگو.دیگه حرف نمی زنم.- دیدم روی پل چوبی ایستاده و تا کمر خم شده ... یه آن نفسم بالا نیومد.فکر کردم الان پرت می شه توی آب.باور کن نزدیک بود.بعد ناگهان انگارچیزی بخاطر آورده باشد وحشت زده پرسید: نوید! ویروس ایدز از طریق اشک هم منتقل می شه؟- چی؟ اشک؟!فریاد نوید در گوش کورش مثل کشیدن ناخن روی تخته چوبی،اعصابش را آزرد.کورش تازه متوجه شد حرف خوبی نزده.چطور می توانست برای او توضیح دهد آناهیتا اشکش را به خوردش داده!؟ با خود فکر کرد می تواند سر فرصت از شخص دیگری بپرسد.- هیچی ... مهم نیست.نوید ماشنی را کناره خاکی جاده پارک کرد و هیجان زده به سمت کورش که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد برگشت و گفت: کورش! جان من بگو چی شده ... آنی داشت گریه می کرد؟ ...اَه پسر تو که اینقدر لوس نبودی! نترس من غیرتی نمی شم! بگو چی شد؟- بس کن نوید . سر به سرم نذار.نوید سعی کرد جدی باشد.- ببینم اون داشت گریه می کرد ... تو دلداریش دادی و ... اشکهاش رو پاک کردی؟لحظه ای از تصور آن دو در آن حالت خنده اش گرفت.آنی چنان دختر سرد و بی خیالی به نظر می رسید که گریه کردنش حتی در تصور نمی گنجید و کورش همیشه با وقار و خوددار بود و چنان ابراز احساساتی آن هم به دختری که هیچ کدام از کارهایش را نمی پسندید،بعید می نمود.- ببین کورش،تو من رو گیج کردی.چه رابطه ای می تونه بین تو و اشکهای آنی باشه؟ می دونی من دارم از تعجب و کنجکاوی دیوونه می شم.رابطه تو با اون خیلی سرد و جدی به نظر می رسه.تو با اشکهای اون چی کار داشتی؟ چطور با اشکهاش تماس پیدا کردی؟ باور کن من آدم منطقی هستم.به تو اعتماد کامل دارم.چطوری تو ... - اشکش رو خوردم!کلمات با حالت عصبی از دهان کورش بیرون پرید و نوید هاج و واج به نیم رخ او خیره ماند.کورش دستی به صورت و موهای صاف و سیاهش کشید و آرامتر از قبل گفت: یعنی خودش این کار رو کرد ... من وقتی دیدم روی نرده ها پل خم شده خیلی ترسیدم. فکر کردم قصد خودکشی داره.وقتی صاف روی پل ایستاد،تازه حس کردم پاهام مال خودم نیست و روی زمین نشستم ... فکر کنم رنگم هم خیلی پریده بود ... چون آنی هم هول کرده بود ... گفت از مادر بزرگش شنیده وقتی کسی خیلی می ترسه باید یک چیز شور بخوره ... بعد خودش یک قطره از اشکش رو توی دهنم گذاشت ... من شوکه شده بودم ... اما اون اونقدر ساده این کار رو انجام داد که فهمیدم ... فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، دختر بی ریا و ... اما فکر نکنم ویروس از طریق اشک منتقل بشه. آره ... بیخود هول کردم ... فقط از طریق خون ...به نوید که همچنان با حالتی جدی او را تماشا می کرد،نگاهی انداخت و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟نوید نفس راحتش را با پوزخندی بیرون فرستاد و گفت: یک لحظه نزدیک بود فکت رو خرد کنم! راستی که تو حرف زدن بلد نیست وقتی عصر روز بعد به تهران بازگشتند دیگر اتفاق خاصی نیفتاده بود.برخلاف تصور صبا،آناهیتا نسبت به دوستی ثمره و راحله تمایلی نشان نداده و همچنان سرد و کناره گیر بود.حتی غیر از رفتارهای خاص گذشته نوعی اندوه خاص نیز در او مشاهده می شد که صبا را نگران تر می کرد.منصور هم دیگر امید خود را مبنی بر مراجعه داوطلبانه آناهیتا به آزمایشگاه از دست داده و در پی فرصتی بود تا خودش،کاری انجام دهد.دو روز از بازگشتگشان نمی گذشت که فرصت خوبی برای شناسایی بیماری او به دست آمد.آن شب هوا صاف بود و هیچ بادی نمی وزید.برق منطقه هم رفته و همان باعث شده بود سکوت سنگین خاصی در محل و خانه حکومت کند.ساعت به یازده نرسیده بود که همه برای خواب به اتاقهای خود رفتند.منصور آن روز دو عمل جراحی انجام داده و به شدت خسته بود.به همین دلیل هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد.صبا اما بر خلاف او به هیچ وجه احساس خواب آلودگی نمی کرد.پس کتابی برداشته و با نور چراغ قوه مشغول مطاله آن شده بود.عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می دادند که صبا صدای باز شدن در یکی از اتاقها را شنید..فکر کرد یکی از بچه ها می خواهد به دستشویی برود.کنار در دستشویی یک چراغ شارژی گذاشته بودند تا هر کسی خواست دستشویی برود مشکلی نداشته باشد.همچنان به مطالعه اش ادامه می داد که با خوردن چند تقه به در،متعجب شد.کتابش را بست و روی پاتختی گذاشت.از تخت پایین آمد و در را باز کرد.از دیدن آناهیتا که دست به دیوار گرفته و نفس زنان دست دیگرش را روی شکمش گذاشته و خم شده وحشت کرد.- چی شده آنیتا؟ دلت درد می کنه؟او سرش را به علامت مثبت تکان داد.به زحمت صبا را نگاه کرد و گفت: خیلی درد دارم ... آه! خیلی ...بعد همانجا روی زمین نشست و مچاله شد.صبا هراسان به روی دخترش خم شد و سعی کرد به او کمک کند تا برخیزد و به اتاقش بازگردد.همانطور که مضطرب و نگران او را به سمت اتاق خواب خودش می برد گفت: تو که تا یک ساعت پیش حالت خوب بود.یک مرتبه چی شد؟آنی سعی می کرد صحبت کند،اما درد شدید صدای او را نالان و مقطع کرده بود.- اول دردش کم بود ... فکر کردم خوب می شه ... یک قرص هم خوردم ... اما ... بدتر شد ... خیلی بدتر ... انگار شکمم داره ... سوراخ می شه!از سر و صدای آنها کورش که تازه داشت به خواب می رفت از اتاقش خارج شد.با دیدن آنها در آن وضعیت جا خورد.با نگران جلو آمد و پرسید: چی شده؟صبا حال او را توضیح داد و از کورش خواست زودتر پدرش را از خواب بیدار کن.کورش با سرعت به اتاق خواب پدر رفت.منصور در خواب عمیقی بود اما کورش تردید را جایز ندید و آرام پدرش را صدا زد.برای بار سوم او را صدا می کرد که منصور چشم باز کرد و انگار خواب می بیند پرسید: چی شده؟- بابا ... آنیتا حالش بد شده ... فکر کنم حالا وقتشه ... باید معاینه اش کنید.بلند شید بابا.منصور دستی به صورت کشید و چشمانش را به شدت مالید تا خواب از سرش بپرد.با آهی از تخت پایین آمد و به دنبال کورش به اتاق آناهیتا رفت.حالا ثمره هم بیدار شده و با چهره ای نگران گوشه اتاق خواهرش ایستاده بود.منصور نگاهی دقیق به آنی که بی قرار روی تخت تکان می خورد انداخت.صبا مضطربانه گفت: معده اش درد می کنه منصور ... دردش اونقدر شدیده که حتی نمی تونه دراز بکشه ... فکر کنم مثل دختر آقای محمودی شده.منصور به سمت او رفت و گفت: شما بلند شو،اجازه بده من معاینه اش کنم و تشخیص بدم.باشه؟صبا از کنار تخت برخاست و منصور به جای او نشست.با لحنی آرام و مهربان رو به آناهیتا که حالا از شدت درد قطرات اشک از چشمانش می چکید گفت: اگر می خوای معاینه ات کنم باید اول صاف دراز بکشی.آناهیتا بی حرف سعی کرد به دستور او عمل کند.همان لحظه نگاهش با نگاه کورش که پریشان پایین تختش ایستاده بود تلاقی کرد.کورش معذب شده و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.منصور کمی پیراهن او را بالا داد و گفت: حالا نشون بده منطقه درد کجاست.آنی معده و اطراف آن را نشان داد.نگاه منصور به جای بخیه روی شکم او کشیده شد اما مشغول معاینه گشت.چند سوال دیگر از او پرسید بعد گفت: چیز مهمی نیست.اما باید منتقل بشی بیمارستان.من اینجا آمپول مورد نیاز رو ندارم.صبا ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: ولی توی کیفت ممکنه باشه.نمی خوای بگردیش؟!- نه! می دونم ندارم.- مثل دختر آقای محمودی شده؟- چقدر سوال می پرسی.بجای حرف زودتر آمادش کن ببریمش بیمارستان.صبا با وجودیکه طرزر برخورد منصور برایش گران آمده بود.از او اطاعت کرد.کورش در خانه کنار ثمره ماند و زن و شوهر،آنیتا را که همچنان در حال درد کشیدن بود به بیمارستان رساندند.برای صبا عجیب بود چرا منصور با وجود دو بیمارستان مجهز نزدیک خانه شان،اصرار دارد آناهیتا را به بیمارستان خودش منتقل کند.- اونجا دست من باز تره.- برای تزریق یک آمپول نیازی به این کارها نیست.آنیتا درد داره و همه جا کار مارو راه می اندازند چرا باید مسیر دورتری بریم.- با من بحث نکن صبا.من که بی دلیل کاری رو انجام نمی دم.صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید. صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید.حضور دکتر منصور کیانفر همراه همسرش و دختری جوان و بیمار در بیمارستان پرسنل بخش اورژانس را به تکاپو انداخته بود.وقتی آناهیتا را روی تخت خواباندند،منصور از اتاق خارج شد و به پزشک کشیک گفت: دچار اسپاسم معده شده.بهتره خودت هم معاینه کنی.اما یک چیزی ازت می خوام.زن جوان با تردید به چهره مضطرب،اما مصمم استاد خیره شد.- می خوام جلوی همسرم اسمی از اسپاسم نبری.باید بگی مشکوکه ...- ولی آقای دکتر ...- گوش کن دکتر کبیریان! شما سالهاست من رو می شناسید.فکر کنم حسن نیت من به شما ثابت شده باشه.- اختیار دارید دکتر.منش خوب و حسن خلق شما بر هیچ کس پوشیده نیست.منظور من هم این نبود اما ...- این دختر فکر می کنه بیماره.اما نمی دونم چرا حاضر نیست آزمایش بده.البته یکی از دلایلش ترسه ...اما دلیل قانع کننده ای نیست ...می خوام براش یک سری کامل آزمایش بنویسی.که بصورت اورژانس انجام بگیره.همه نوع آزمایش.از کم خونی گرفته تا ... ایدز و هپاتیت.همه چی ...باشه دخترم.دکتر کبیریان با تعجب به چهره آشفته او نگاهی کرد و در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد،به نشانه مثبت سر تکان داد.وقتی به سمت اتاق می رفت،منصور آرام گفت: بهتره جلوی دختره اسمی از آزمایش نبرید می خوام غافلگیر بشه ... توی همین اتاق هم ازش خون بگیرید.با رفتن دکتر،منصور با منزل تماس گرفت و به کورش گفت به ثمره بگوید مسئله خاصی نبوده و بهتر است زودتر بخوابد تا برای فردا در مدرسه کسل نباشد.هنگام خون گرفتن،منصور،به بهانه ای صبا را از اتاق بیرون کشید.صدای اعتراض آناهیتا به گوش می رسید.صبا نگران شد اما منصور درد او را مشکوک دانست و توضیح داد آزمایش لازم است.گرچه دلش نمی آمد همسرش آنگونه بی تاب و پریشان باشد اما چاره ای نداشت.در هر حال اگر به راستی آناهیتا دچار مشکل بود صبا هم می بایست می دانست.بالاخره کار گرفتن خون با تمام تقلاها و اعتراضهای دختر تمام شد.در حقیقت تحمل آن درد شدید رمق زیادی برای او باقی نگذاشته بود تا بتواند مقاومت کند.پس از تزریق دو آمپول به بیمار،پزشک اجازه مرخصی داد و گفت شاید یکی ساعت طول بکشد تا درد آرام شود.منصور وقتی آنها را به خانه رساند با گفتن اینکه کیف پولش را جا گذاشته دوباره به بیمارستان بازگشت.او طاقت نداشت در خانه صبرکند و جواب آزمایشات را تلفنی بشنود و به محض ورود به آزمایشگاه رو به خانمی که مسئول پذیرش بود گفت: چی شد خانم؟ جواب آزمایش آماده نشده؟- نخیر دکتر.چقدر عجله دارید.خودتو که وارید ترید!منصور در حالیکه سعی در کنترل اعصاب خود داشت خواست به سمت اتاق برود که مردی میان سال با روپوش سفید و ماسکی بر دهان از اتاق خارج شد.- دکتر جان چقدر عجله داری.صبور باشید.بعد با دست او را به سمت در خروجی هدایت کرد.در کریدور او را روی صندلی نشاند.ماسک را از روی دهان برداشت و گفت: چند دقیقه دیگه صبر کنید نتیجه مشخص می شه.من حسابی سفارش شما رو کردم.نگران نباشید ... حالا هم اینجا بنشینید تا خودم براتون یک لیوان چای دِبش بیارم.منصور مدتی پشت در آزمایشگاه نشست.به نظرش آن طولانی ترین انتظار عمرش بود.لیوان چای را که همکارش آورده بود در دست می فشرد و از خداوند می خواست تمام تصورات آنی غلط باشد.مرد ماسک به دهان از در خارج شد.خانم مسئول پذیرش نگاهی به او انداخت و گفت: تا به حال دکتر کیانفر رو اینقدر عصبی و پریشون ندیده بودم.- باید بهش حق داد ... شنیدم امروز روز خیلی سختی داشته.دو تا جراحی تو یک روز و این بی خوابی و اضطراب هر کسی رو از پا میندازه.- حالا جواب چی بود؟ نگرانی هاشون بی مورد بود یا نه؟!مرد لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت: اسرار بیمار قابل فاش کردن نیست!وقتی برگه های آزمایش را به سمت دکتر کیانفر گرفت لبخند بر لب داشت.منصور نگاهی به صورت آرام همکارش انداخت و گفت: خودت بگو ... مهمترینش رو بگو.من طاقت ندارم.- اون پاکه دکتر! هیچ نوع ویروس خطرناکی توی خونش مشاهده نکردیم ... فقط ...- فقط ... فقط چی؟- فقر آهن ... و یک کم بی نظمی توی تناسب گلبولهای خون که با وجود درد شدید و ضعف جسمانی اش طبیعی به نظر می رسه ... البته استاد شمائید ... بفرمائید خودتون هم بررسی کنید.منصور نفسی از سر آسودگی خیال کشید و همزمان لبخندی عمیق بر چهره خسته و رنگ پریده اش نقش بست.- یک مژده گونی خوب پیش من داری.مرد خندید و گفت: خانمم تازگی ها خیلی سر درد می گیره.خیال داشتم بیارمش پیش شما.به عنوان مژده گونی یک وقت سریع بهم بدید.- چشم! ویزیت هم پرداخت نکن.مرد باز هم خندید و از او دور شد.منصور برگه ها در جیب کتش گذاشت و با دو دست صورتش را ماساژ داد.داشت خمیازه می کشید که تلفن همراهش زنگ خورد.- کورش تو هنوز نخوابیدی؟- چی شد بابا؟ آزمایش رو می گم.- اون هیچ مشکل خاصی نداره.کاملا سالمه ...کورش لحظه ای مکث کرد.او در تاریکی اتاقش پشت میز تحریر نشسته و انگار روی لبه ی باریکی که یک سویش آرامش و یک سویش وحشت و اضطراب و اندوه بود حرکت می کرد.وقتی کلام پدر را شنید با سر خوشی خود را به سمت آرامش پرت کرد و لبخند زد.- خیلی خوشحالم بابا.حتی فکر اینکه ...- دیگه حرفش رو نزن کورش.دیگه حرفش رو نزن ... حالا برو بخواب پسر.- فقط یک سوال ... پس دلیل این ضعف و رنگ پریدگی چیه؟- اول کمبود آهن.بعد هم به احتمال زیاد مشکلات روحی.ناگهان ابرهای تیره تردید بر ذهن کورش سایه افکند و لحنش متفاوت شد.- اصلا اون چرا باید فکر کنه مبتلا به ایدزه؟!- این اونقدر مهم نیست که عدم ابتلاش مهمه.برو بخواب کورش.شب بخیر.- شب بخیر.به محض قطع تماس،گوشی دوباره زنگ خورد. این بار صبا بود.- چرا خط مشغول بود؟مجبور شد مانند معدود دفعات زندگیش دروغ بگوید.- داشتم تو رو می گرفتم.می خواستم بگم خیالت راحت باشه،هیچ مشکلی وجود نداره.همه چیز طبیعی و معقوله.درد هم فقط یک اسپاسم شدید بوده که فکر کنم تا حالا رفع شده باشه.- آره.بالاخره آروم شد و خوابید.همین الان از اتاقش بیرون اومدم ... من که به تو گفتم مثل دختر آقای محمودی شده،قبول نکردی!- اعتراف می کنم این بار تشخیص تو بهتر از من بود.صبا با شیطنت گفت: اگر بخوای می تونم از این به بعد به عنوان مشاور کنارت بنشینم مبادا اشتباه کنی.- من که از خدامه.اونقوت دیگه برای دیر کردنم بهانه هم لازم ندارم!صبا در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت: امروز خیلی خسته بودی. من هم با سر و صدام دستپاچه ات کردم ... حالا زودتر بیا خونه که دست کم چند ساعتی بخوابی.ساعت از ده می گذشت که آناهیتا چشم باز کرد.می دانست اگر قرص آرام بخش نبود آن شب خواب به چشمانش نمی آمد.وقتی از او خون می گرفتند حس می کرد تمام شیره جانش را از تنش بیرون می کشند.این را می دانست برای بیماریهای خاص باید آزمایشهای خاص داد اما می ترسید.می ترسید با همان آزمایش هم بیماری اش قابل تشخیص باشد.با کلافگی از تخت پایین آمد.چشمش یادداشت بزرگی را چسبیده به آینه دید." آنی جان برایت صبحانه را آماده کرده ام.بعد از اینکه صبحانه ات را خوردی با من تماس بگیر.قرصت را هم گذاشته ام روی میز آشپزخانه.مراقب خودت باش."یادداشت را به آرامی و با یک مکث روی کلمه "قرص"خواند و بی حوصله به طبقه پایین رفت.یک فنجان چای با یک لقمه نان و عسل خورد.از ترس ابتلا به درد شب قبل،قرصش را هم با لیوانی آب بلعید.محیط خانه برایش قابل تحمل نبود و اضطراب مشاهده عکس العمل منصور،بی قرارش می کرد.تصمیم گرفت از خانه خارج شود که به یاد بهراد افتاد،بهراد به نظرش پسر جالبی می رسید که می توانست ساعتی او را سرگرم کند.طرز خاص صحبت کردن او و ظاهر و رفتارش باعث می شد حواس آنی به جای دیگری نباشد.پس شماره او را گرفت.پس از چندین بوق درست لحظه ای که می خواست با ناامیدی گوشی را قطع کند،صدای جوان بهراد در گوشش پیچید.- الو... سلام... من آنی هستم ... من یادت میاد؟لهجه آنی در شناسائی اش موثر بود و بهراد خیلی زود او را شناخت.خوشحال و هیجان زده گفت: معلومه که تورو یادم میاد.زودتر از اینها منتظرت بودم.کجا بودی دختر؟- جاده چالوس،خونه ... و خونه!- پس حسابی پکری!- چی؟- پکر.یعنی ... حالت گرفته ست ... حوصله ات سر رفته.- اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته  اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته.- می تونی بیایی بیرون ؟- آها! می تونم.- ای ول.پس نیم ساعت دیگه توی همون پارک.روی همون نیمکت می بینمت.- اُکِی!پس از قطع تماس،شماره صبا را گرفت ، به او اطمینان داد حالش خوب است و گفت دو ساعتی از خانه بیرون می رود.صبا با وجودیکه نگران بود اما حرفی نزد.آنی هم اسمی از بهراد نبرد.هم حوصله توضیح دادن برای او را نداشت و هم اینکه می دانست ایرانی ها دوست ندارند دخترشان با یک پسر به گردش برود.اما او خود را مقید به اجرای عقاید دیگران نمی دانست.بارانی سبزش را پوشید.شال نازک بنفش رنگی روی سر انداخت و از خانه خارج شد.درست نیم ساعت بعد روی همان نیمکت نشسته بود که سر و کله بهراد هم پیدا شد.چشمان بهراد با دیدن او درخشید و لبخندی بزرگ چهره اش را از هم گشود.- سلام. چطوری؟دستش را جلو آورد و با آنی دست داد.- خوب نیستم.چهره بهراد اندکی درهم رفت.- چرا خوب نیستی؟ طوری شده؟- دیشب دل درد داشتم.بیمارستان بودم.- لابد هله هوله خورده بودی.- من نمی دونم هله هوله چیه و نخورده بودم.اسپاسم بود.بهراد ابروها را بالا انداخت و بعد دوباره لبخند زد و گفت: حالا که خوبی؟- دلم آره ... اما خودم نه.- ای بابا! اگه بد خواه مد خواه داری لب تر کن تا حسابش رو برسم.آنی که به هیچ وجه متوجه منظور او نشده بود با حالتی گنگ به او نگاه کرد و پرسید: تو چی گفتی؟بهراد با صدا خندید و گفت: اگر بخوام هر حرفی رو برات ترجمه کنم تا فردا باید همین جا وایستیم! اما من می خوام ببرمت یک جای خوب و با صفا.- کجا؟- بیا بریم تا بهت بگم.- من فقط دو ساعت وقت دارم.- خیلی کمه ... اشکل نداره.یک فکر دیگه می کنم.بهرا او را به سمت دویست و شش جگری رنگی هدایت کرد که دختری جوان پشت فرمان آن انتظارشان را می کشید.قبل از سوار شدن ، بهراد گفت: این دختر خالم از اون بچه های باحال و توپه.بخاطر ما امروز از خوابش زده.آنی که باز هم نیمی از حرفهای او را درست متوجه نشده بود شانه بالا انداخت اما سوالی نپرسید و روی صندلی عقب نشست.دختر جوان که موهایش را به صورت سیخ سیخ بالا برده و از روسری بیرون آورده بود و بخاطر مدل موها و آرایش عجیبش حالت مضحکی داشت ، به سمت آنی برگشت و گفت: سلام.من ساناز هستم.دستش را به طرف او دراز کرد .آنی به انگشتان پر از انگشتر او نگاهی انداخت و با تردید دستش را فشرد.- آنی هستم.بهراد که روی صندلی جلو پشت به اناهیتا نشسته بود گفت: این آنی خانم ما امروز حوصله اش حسابی سر رفته،اما دو ساعت بیشتر وقت نداره.یه ده،پونزده سالی هم هست ایران نبوده.پس جا برای رفتن کم نیست.ساناز کمی فکر کرد بعد ماشین را روشن کرد و گفت: بریم کافی شاپ اسی .شاید چند تا از بچه ها اونجا باشند.زیر چشمی نگاهی به بهراد انداخت و ادامه داد: گپی می زنیم و با هم حال می کنیم.آنی گفت: اونجا خیلی دوره؟- نه .تو همین محله.پاتوق ماست.- چی ؟بهراد توضیح داد : پاتوق یعنی جایی که همیشه عادت داریم بریم.- اوه. فهمیدم.ساناز پرسید: راستی تو چند سالته؟- نوزده.- من بیست و دو سالمه.کامپیوتر خوندم.البته فوق دیپلم.بهراد با پوزخندی گفت: البته به زور پول و ...- یعنی چی؟- یعنی با هزار بدبختی درس خوندم.اما بالاخره مدرک گرفتم. حالا هم تو شرکت بابام کار می کنم.بهراد خندید .- البته فقط شیفت بعد از ظهر.بعد قبل از اینکه آنیتا بپرسد یعنی چی؟! خودش توضیح داد.- این ساناز ما تا لنگ ظهر می خوابه.به جای صبحانه،ناهار می خوره و اگر کاری نداشته باشه یک سر می ره شرکت.پولداریه دیگه.منم اگه بابای پولدار داشتم و پشتم قرص بود مثل این بی عار می شدم.ساناز با خنده گفت: بخاطر همین هم هست اینقدر فعالی!؟- قرار نشد ضایعمون کنی.تا مقصد ده دقیقه بیشتر راه نبود.کافی شاپ واقع در پاساژی به نسبت بزرگ در خیابانی خلوت بود.جایی دنج با شیشه های دودی و دکوراسیون چوبی با رنگهای قهوه ای تیره و روشن .آنی فضای کافی شاپ را دلچسب یافت و آرزو می کرد بهراد و ساناز پر حرف با آن شکل و شمایل عجیب و غریب همراهش نبودند تا ساعتی در آن مکان استراحت می کرد.اما آنها که حالا با مرد جوانی دیگر ، سه نفر شده بودند سعی داشتند او را به حرف بکشند و بابت لهجه و متوجه نشدن حرفهایشان سر به سرش بگذارند و بخندند.آنی کم کم حس کرد کلافه می شود که بهراد متوجه حالت او شد و با اشاره دوستانش را آرام کرد.بعد رو به پسری که اسی معرفی شده بود گفت: برای این رفیق جدیدمون یک قهوه توپ بیار حال کنه.به صندلی اش تکیه داد.پاکت سیگاری از جیبش خارج کرد و به سمت آنی گرفت و با ژستی خاص و تغییر لهجه گفت: سیگارِت؟آنی لبخند زد.- ممنون.و سیگاری از دورن پاکت برداشت و با مهارت مشغول پک زدن آن شد.ساناز ابرویی برای بهراد بالا انداخت و گفت: چند وقته سیگاری می کشی؟- نمی دونم ... اِم ... فکر کنم ده روزه.- پس تو ایران سیگاری شدی.- آره. اما زیاد نمی کشم.- ببینم تو اهل پارتی هستی؟ پارتی هایی مثل کلاب های اون طرف.آنی حیرت زده پرسید: اینجا کلاب داره؟- آره . یک جورایی.ولی توی خونه.همه جورش رو هم داریم.اگر برنامه اش جور شد تو می آیی؟- نمی دونم.اما بهم خبر بده.شاید بتونم.- شب همین جمعه یه پارتی توپ دعوت داریم.می تونی دوست پسرت رو هم بیاری.- من دوست پسر ندارم.- تو آمریکا جا گذاشتیش؟!- نباید تنها بیام؟- تنها نمی مونی نترس.- باشه وقتی تصمیم گرفتم به بهراد زنگ می زنم.- چرا به بهراد؟! با خودم تماس بگیر.گوشی ات رو بده شماره ام رو برات سیو کنم.آنی گوشی اش را به او داد.ساناز لبخندی معنی دار به روی بهراد و اسی زد و گوشی را گرفت.- عجب گوشی توپی داری.ظاهرت اینقدر ساده ست که فکر کردم گوشیت هم از این آبکی ها س.- گوشی آبی یعنی چی!؟شیلک خنده هر سه فضا را پر کرد اما آنی اخم کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.ساناز زودتر از پسرها خود را جمع و جور کرد و گفت: الهی فدات بشم تو چقدر ساده و با حالی ... اگر پنج شنبه خواستی بیای یک کم زودتر بیا خونه ما تا حسابی درستت کنم.تو خیلی خوشگلی. حسابی می ترکونی!- چی رو؟!دوباره خنده آن سه ، اما اینبار کمی آرامتر.فهمیده بودند به او بر می خورد.چند دقیقه مانده به ساعتی که صبا به خانه بازگردد.آنی در خانه بود.آن شب مامان مهین همه را برای شام دعوت کرده بود.کورش به محض دیدن نوید با اشاره او را کناری کشید و گفت: قضیه بیماری منتفی شد.آنی کاملا سالمه.بعد در فرصتی که دست داد همه ماجرا را برایش تعریف کرد.وقتی حرفهایش تمام شد نوید با مسخرگی گفت: حالا دیگه خیالت راحت شد که اگر باز هم اشکش رو به خودت داد دستپاچه نشی!کورش با خنده گفت: تو دیگه ول کن نیستی.نه؟ نوبت من هم می رسه.راحله چای ریخته بود و برای پذیرایی از آشپزخانه خارج شد.آنی کنار ثمره پشت پیشخون آشپزخانه ایستاده و کاهو خرد می کرد.بی اختیار نگاهش از پی راحله بود.به نظرش او کمی گرفته می آمد اما انگار بیش از هر زمان خود را آراسته بود.آرایش کم رنگ و زیبایی روی صورت داشت و بلوز و دامن سبز و نارنجی اش حالت دخترانه خاصی به او می داد.آنی متوجه شد راحله وقتی چای را مقابل کورش گرفت چیزی زمزمه کرد که کورش را خنداند. بعد رفت و برایش ظرف شکلات را آورد و همانجا کنارش گذاشت.- آنی کاهوها رو خیلی درشت خرد کردی.به ثمره که با ناراحتی آن حرف را زد نگاه کرد و گفت: این طوری بهتره.- نه نیست.نگاه کن! کاهوهای تو درشت شده مال من ریز.- من گفتم بلد نیستم.مامان مهین که غذا را هم می زد گفت: بالاخره باید یاد بگیری عزیزم.- من کاهو درشت دوست دارم.تازه درشت یا ریز مزه اش که فرقی نمی کنه.کاهو همون کاهوست!ثمره با خنده گفت: پس دیگه چرا خردشون کنیم.همین طوری یه دسته بذاریم وسط سفره.فکرش رو بکن هر کس یک برگ کاهو دستش بگیره و گاز بزنه.حتی آنی هم از تصور آن حالت لبخند برلب آورد و گفت: آره! بد هم نیست.خیلی خنده دار می شه.نگاه آنی دوباره بی اختیار به سمت کورش و راحله کشیده شد.به نظر می رسید آن دو همراه نوید در مورد مسئله ای جدی صحبت می کنند.صدایشان از آن فاصله کمی به گوش می رسید.انگار یک مسئله کاری عنوان شده بود که هر سه را جذب خود کرده بود.آنی گوجه فرنگی ها را برداشت و مشغول خرد کردنشان شد. ولی باز هم تمام حواسش پی کورش و راحله بود .- نباید گوجه ها رو اینقدر ریز خرد کنی.وای آنی این گوجه های ریز رو با این کاهوهای درشت چطوری می شه خورد؟!- راحت! با چنگال ... من بهت یاد می دم.مامان مهین به آن دو خندید و از آشپزخانه خارج شد و ماجرای سالاد درست کردن خواهرها را برای دخترانش تعریف کرد.سر میز همه از هر دو سالاد تعریف می کردند تا دخترها ناراحت نشوند.کورش از سس سالاد خیلی خوشش آمد و با حالتی که لذتش را نشان می داد گفت: این سس خیلی عالی شده.کار کدوم یکی از شماهاست؟ثمره گفت: کار ما نیست.راحله درستش کرده.راحله لبخند زد و گفت: چند روز پیش اختراعش کردم.خیلی اتفاقی چند نوع ادویه توی سس مایونز ریختم،این شد که میل می کنید.همه از سس تعریف کردند و در آخر راحله دستور آن را روی برگه ای نوشت و تحویل کورش داد.- یادت باشه خاله جونم رو اذیت نکنی! این سس رو حتما باید خودت درست کنی.می دونی که خاله ام نسبت به بوی ادویه حساسه.کورش برگه را تا کرد و در جیب پیراهن گذاشت.- بله.حتما.اتفاقا می خوام ببینم چی توش ریختی.آنی لبخندی کج بر لب آورد و یک میگو داخل بشقابش گذاشت.او داشت با خودش فکر می کرد چقدر رفتار آن دو لوس است! کورش زیر چشمی به او که دمغ به نظر می رسید نگاه کرد و دیگر تا پایان شام حرفی نزد . پس از صرف شام آناهیتا همچنان گرفته بود و بی آنکه کمک زیادی برای جمع کردن میز بکند ، روی مبلی رو به روی تلوزیون نشست و مشغول عوض کردن کانال ها شد .- انگار حوصله ات سر رفته به کورش که درست روی مبل کناری اش می نشست نگاه کرد و سر تکان داد .- دوست داری با هم شطرنج بازی کنیم ؟- نه .کورش کمی به سمت او خم شد و با صدایی آرام گفت : وقتی ناراحتی اجازه نده این قدر از ظاهرت مشخص باشه . بعد پوزخندی زد .- گرچه یادم نبود تو اکثر مواقع ناراحتی !آناهیتا چشم غره ای به او رفت که باعث خنده کورش شد .- من از این نگاهها نمی ترسم ! بهتره راه دیگه ای برای ترسوندنم استفاده کنی .- من دوست ندارم ترسناک باشم . اما دوست هم ندارم کسی منو مسخره کنه .- من مسخره نکردم . جدی گفتم !- فکر می کردم آدم خوبی نیستی ! حالا مطمئن شدم .- بهتره به رفتار های خودت هم فکر کنی . تو مدام باعث ناراحتی مادرت می شی .با شنیدن آن حرف ، بیشتر حرصی شد . - به تو مربوط نیست . تو کی هستی که به من این حرف ها رو می زنی ؟! بهت گفته بودم تو کارای من دخالت نکن .کورش لبخندش را پر رنگ تر کرد و به عمق چشمان آنی زل زد و با خونسردی گفت : مشکل تو دقیقا چیه ؟ انگار از روز اول برای دشمنی اومدی !رنگ آنی کمی پرید و لبهایش را بر هم فشرد . دلش می خواست از زیر نگاه نافذ او فرار کند ولی از طرفی هم مایل نبود نقطه ضعفی به دست آن مرد باهوش و نکته بین بدهد . کورش که سکوت او را دید ابرویی بالا انداخت و بی حرفی دیگر به پشتی مبل تکیه زد .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 47
  • بازدید ماه : 51
  • بازدید سال : 90
  • بازدید کلی : 1,715
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ