loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
ساعت نزدیک به نه شب بود که مسافران از راه رسیدند.منصور در را برایشان باز کرد و در حالیکه ژاکتش را به دور خود می پیچید در حیاط به استقبالشان رفت.وقتی همه با ساکهای خود وارد خانه شدند ثمره پرسید: پس مامان کجاست؟
- یک کم سرش درد می کرد.خوابیده.
- چرا سرش درد گرفته؟
- احتمالا سرما خورده.راستی شام خوردید؟
کورش گفت: آره! این ثمره خانم گرسنه اش شده بود ساندویچ گرفتیم.
آنی ساکت بود.برای برداشتن دستمال کاغذی به سمت جلو مبلی رفته و همانجا روی مبل نشسته بود و حرفی نمی زد.منصور نگاهی به او انداخت و گفت: مثل اینکه خیلی خسته شدی؟ نکنه بت خودش نگذشته.
آنی با دقت به او نگاه کرد و با لحنی آرام گفت: سفر خوب و جاده زیبا و دریا آروم بود.
- چه خوب! حالا بهتره یک دوش بگیرید که خستگی سفر از تنتون بیرون بیاد
ثمره با سرعت به سمت پله ها دوید و گفت: اول من دوش می گیرم.
منصور رو به آنی گفت : چای آمادست.یک فنجون می خوری؟ اگر هم خیلی خسته ای می تونی از حمام پایین استفاده کنی.
- نه، زیاد خسته نیستم.اما چای می خورم.
کورش گفت : اگه زحمت نیست منم یه چایی می خورم .
منصور به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با سه فنجان چای بازگشت و روی مبل رو به روی دختر نشست.
- اون اینجا بود.مگه نه؟!
جمله اش ناگهانی وکلامش مطمئن و سرد بود.منصور کمی تعجب کرد،اما خوشحال بود که برای حرف زدن دیگر نیاز به حاشیه رفتن نداشت.
کورش با تعجب به آنی خیره شد ولی وقتی چهره گرفته پدرش را دید چیزی نپرسید .
- از کجا فهمیدی؟
- بوی عطر مخصوصش روی مبل جا مونده! این رو مامان ژانت در پاریس برای اون خرید.

- نمی پرسی چرا اومده بود؟ یا چی می گفت؟!
- می دونم!
- فکر نمی کنم بدونی مادرت چقدر از این جریان متأسف شد ... ببین آنیتا ... من با بودن تو در اینجا مشکلی ندارم ... تو می تونی برای همیشه پیش ما باشی.می تونی یک زندگی تازه اینجا شروع کنی.به تحصیلاتت ادامه بدی.مشغول به کار بشی و دوستان تازه پیدا کنی ... ما تا بحال با هم کنار اومدیم ... فکر کنم بعد از این هم بتونیم.در هر حال تصمیم آخر با خود توست ... در مورد پول ها و مدارک هم خودت باید تصمیم بگیری ... من نه می خوام نصیحت کنم و نه می خوام ادای آدمهای مهربون و دلسوز رو در بیارم ... تو دیگه بچه نیستی.به قول خودت نوزده سالته و بهتر از هر کسی می تونی آینده خودت رو پیش بینی کنی.تو باید بیشتر از هر چیز و هر کسی به فکر خودت باشی.فقط باید ببینی چطور می تونی زندگی بهتر و سالم تری داشته باشی.... در هر صورت هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه.اما اگر خواستی بمونی بدون که از نظر من هیچ موردی نداره و تازه بخاطر صبا خوشحال هم می شم.ما می تونیم بدون اینکه مزاحمتی برای هم درست کنیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم.همونطور که تا حالا داشتیم.
چند جرعه از چای اش را نوشید و در حالیکه از جای بلند می شد ادامه داد: اون دو روز دیگه میاد ... راستی اگر پای پلیس وسط کشیده شد می تونی روی کمک من حساب کنی! من یک دوستی دارم که بازپرسه.البته نمی دونم توی اینترپل آشنا داره یا نه ... در هر حال شاید بتونه کمکی بکنه! خب من دیگه می رم بخوابم.امروز خیلی روز خسته کننده ای داشتم.شب بخیر.
بعد نیم نگاهی به کورش که چشمانش از تعجب گرد شده بود انداخت و به او اشاره کرد فعلا حرفی نزند . به همین دلیل کورش لیوانش را برداشت ، نگاهی عمیق به چهره متفکر آنی انداخت و به دنبال پدر از پله ها بالا رفت .
آناهیتا متحیر از حرفهایی که می شنید چای اش را نوشید.با حس کردن ویبره گوشی اش که در جیب شلوارش بود،دست برد و گوشی را بیرون آورد.ساناز بود.آنی بی حوصله گوشی را به گوش چسباند.
- ای دختر بی معرفت کجائی؟ از دیشب تا حالا سه چهار بار باهات تماس گرفتم.
- موبایل سایلنت بود.نشنیدم.
- پس چرا نیومدی دختر؟ نمی دونی چه پارتی با حالی بود!
- رفتیم سفر.سورپرایز بود.فراموش کردم به تو بگم.
- بی خیال.ما از این پارتی ها زیاد دعوت می شیم.حالا یکی دیگه فردا شب هست.بروبچس های با حالی هم توش هستند. حالا بگو فردا شب چه کاره ای؟
آنی با کمی تعجب گفت: فردا شب چه کاره؟ اِم ... من کار ندارم.
اینجا کار پیدا نکردم.نخواستم ... چرا پرسیدی؟
صدای قهقهه ساناز از پشت خط به گوشش رسید.
- منظورم اینه که از فردا شب کار خاصی که نداری؟ خنگ بازی در نیار دختر.
- اگر تو خواستی انگلیسی حرف بزنی می فهمیم که کی خنگ بازیه!
- خیلی خب بابا.آی اَم ساری! بالاخره نگفتی فردا می یایی یا نه ؟
- آدرس بگو.
- گفتم که بیا خونه من.
- نه.من خونه تو نمی یام.آدرس بگو خودم می رم.
- می ترسم پیدا نکنی. خیلی سخته.
- پیدا می کنم.
- پس بی زحمت آدرس رو به کسی نده.این پارتی ها توی ایران ممنوعه.خلاف حساب می شه.فقط آدمهای مخصوص دعوت دارند.حالیته که.
- آره. فهمیدم.
- فردا شب قبل از اینکه راه بیافتی زنگ بزن آدرس دقیق رو بهت بدم.من خودم همیشه همین طور می رم.اسم کوچه و پلاکشون رو نمی دونم.
- باشه .فردا با تو تماس می گیرم.
- سعی کن ساعت هشت راه بیافتی.
- ok!. پس خداحافظ.فردا می بینمت.
پس از قطع تماس به سمت اتاق خود رفت تا استراحت کند.او می دانست رفتنش به آن میهمانی باب میل اطرافیانش نیست.اما از طرفی هم می خواست استقلال خود را به همه ثابت کند و هم کنجکاو بود یک کلوپ مخفیانه ایرانی را ببینه و باید می دید!
روز بعد صبا با وجودیکه حال خوبی نداشت راهی محل کارش شد.ظهر که باز می گشت برای ناهار از رستوران محل چند پرس غذا گرفت.به هیچ وجه حوصله پخت و پز نداشت و تمام مدت مشغول یافتن راهی بود تا آنی راضی به پس دادن پول و مدارک جهانگیر شود.وقتی به خانه رسید ثمره تازه آمده بود و آنی مثل همیشه،در اتاق به سر می برد.منصور گفته بود آن روز برای ناهار به خانه نمی آید.صبا دخترها را صدا زد.ناهار در سکوتی که فقط برای ثمره سنگین بود به اتمام رسید.در حقیقت صبا و آنیتا چنان غرق افکار خود بودند که تقریبا حتی چیزی از غذا نفهمیدند.ثمره که غذایش را زودتر از آن دو تمام کرده بود.نیم نگاهی به مادر انداخت و گفت: راستی امروز مهتاب من رو برای تولدش دعوت کرد.قراره تولد همین پنج شنبه باشه.می تونم برم که؟!
صبا که درست متوجه حرفهای او نشده بود مویش را پشت گوش داد و گفت: ببخشید عزیزم متوجه نشدم چی گفتی.
ثمره با دلخوری گفت: مهتاب برای شب جمعه دعوتم کرده.تولدشه.
- فقط دوستاش رو دعوت کرده.
- نه.جشن مفصلی گرفتن.حدود پنجاه نفری دعوت کردند.
- وقتی جواب ما رو می دونی چرا می پرسی.
قطره ای اشک بلافاصله چشمان تیره دخترک که از پدر به ارث برده بود حلقه زد.
- ولی مامان همه بچه ها قراره برن.
- خب برن! این که دلیل نمی شه.لابد برادر مهتاب دوستای خودش رو هم دعوت می کنه.اونها هم که همگی مشروب خور هستند.به خانواده راحت و بی قید و بند مهتاب هم نمی شه اعتماد کرد.
ثمره با بغض گفت : ما اصلا با اونها کاری نداریم.ده دوازه نفریم که دور هم می شینیم و فقط هم با هم می رقصیم.
- شاید شما با کسی کاری نداشته باشید،اما ممکنه دیگران با شما کار داشته باشند.اگر اونها خانواده سالمی بودند حرفی نبود اما متأسفانه نیستند و من و پدرت به هیچ عنوان اجازه نمی دیم تو همچین جایی حضور داشته باشی.
ثمره کم کم مجاب می شد و با اخم و لبهایی که گوشه هایش به سمت پایین کشیده شده بود در برابر مادر تسلیم گشت.در مدتی که آنها بحثی آرام داشتند آناهیتا ساکت بود و با اینکه دخالتی نمی کرد در حین بازی با غذایش تمام حواسش را جمع حرفهای مادر و خواهر کرده بود.با رفتن ثمره،صبا به آنی نگاه کرد و با مهربانی پرسید: چرا غذات رو نمی خوری عزیزم؟
- سیر شدم.
- تو خیلی کم غذایی ... باید سعی کنی یک کم بیشتر بخوری.این کسالت و خمودگی تو مربوط به کمبود آهن و ضعفت می شه.
قرصهات رو هم اگر من بهت ندرم فراموش می کنی.باید بیشتر به خودت برسی تا با هم کلی نقشه و برنامه برای آینده ات بریزیم.
آنی بی آنکه به او نگاه کند گفت: چه برنامه ای ؟
- ادامه تحصیل،ورزش و تفریح و خیلی کارهای دیگه که نیاز به انرژی داره ... امشب احتمال داره نوید سری به ما بزنه،می تونیم با اون بنشینیم و صحبت کنیم.
به عمد نام نوید را آورد.می ترسید: اگر پای منصور یا کورش در میان باشد او حالت تدافعی بگیرد.بخصوص که نوید خودش سر و زبان بود و به نظر می رسید آنی هم نظر خوبی نسبت به او دارد.اما با جواب آنی تمام خیالات صبا بهم ریخت.
- من امشب نیستم.قرار دارم.
صبا سعی کرد لبخند بزند.
- قرار؟ با کی ؟
- با دوستم.می خوام برم کلاپ.
صبا آب دهانش را به زحمت فرو داد.به یاد حرفهای منصور افتاد که باید در مورد او خونسردی و صبوری خاصی داشته باشند.
صبا به راستی نمی خواست دخترش را فراری بدهد.او تصمیم گرفته بود با تمام وجود آنی را جذب خانه و خانواده کند.حتی اگر مجبور می شد خودش همراه او به پارتی برود!
به زحمت لب باز کرد و در حالیکه کلمات شمرده شمرده و آرام از دهانش خارج می شد گفت: نوید هم از این جور جاها بدش نمیاد.شاید بد نباشه اون رو هم همراهت ببری.
- نه. تنها می تونم برم.
- منظورم این نیست که تنها نمی تونی بری.ببین عزیزم این جا چون این طور میهمانی ها غیر قانونیه و دسته بندی خاصی نداره به هیچ وجه امن نیست.از طرفی ممکنه همسایه ها پلیس رو خبر کنند و اونها هم همه رو دستگیر کنند که مطمئنم خوشت نمیاد و اگر تنها نباشی لا اقل کسی هست که موقعیت تو رو توضیح بده و خلاصه برای تو هم قوت قلبه.
- چیه؟
- قوت قلب یعنی شاید دلت رو کمی آروم کنه.به هر حال تحمل هر سختی،تنهایی سختتر می شه ... از طرفی هم ممکنه محیط اونجا نا مناسب باشه.تو ظاهرا اطلاعی از چگونگی مهمونی نداری ... داری؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک مهمونی ساده ست یا مشروب و مواد مخدر هم توش پیدا می شه.
صبا باور نمی کرد روزی آن چنان خونسرد بنشیند و از دخترش بپرسد چه جور پارتی قرار است برود! حس می کرد کمی سرش داغ شده و پشتش تیر می کشد.اما با تمام توان سعی داشت بر خود مسلط باشد و هر طور می تواند آنی را همراه کسی روانه کند.دختر شانه بالا انداخت و گفت: اون حرفی نزد. فکر نکنم مواد مخدر باشه.اما مشروب هست.فکر کنم هست.
صبا لب زیرینش را گزید و گفت: خب توی این جور مجالس ممکنه هر اتفاقی بیافته.تو که نمی خوای من رو نگران کنی؟ هان؟!
آنی نگاهی به چهره رنگ پریده صبا انداخت .از رفتار او خنده اش گرفته بود اما برای اینکه خودش هم بدش نمی آمد کسی همراهش باشد در حالیکه از جای بلند می شد گفت: با رامین می رم.
صبا با ناراحتی گفت: با رامین؟ لا اقل با کورش برو.رامین بچست.
آناهیتا در آستانه خروج از آشپزخانه ایستاد.به سمت مادرش چرخید و با چشمانی گرد شده گفت: اون یک سال از من بزرگتره و اگر من نباید تنها باشم با اون راحت هستم.
- پس بذار من با صمن تماس بگیرم ور
آنی پوزخندی زد و بعد در حالیکه حالات عصبی سر و گردنش را تکان می داد از آشپزخانه خارج شد.با رفتن او صبا مستصل،با دستانش صورتش را پوشاند.حالا درد در تمام سرش می پیچید و سوزش سینه اش هم بر دردهای دیگر اضافه شده بود.
لحظاتی به همان حال باقی ماند و بعد انگار چیزی بخاطر آورده باشد به سرعت به سمت تلفن رفت و با صنم تماس گرفت.می دانست او روی فرزندانش چقدر حساس است و بخصوص با تب رامین جوان که جوان تر و خام تر بود چقدر دست و دلش می لرزد.بالاخره هر طور توانست موضوع را برای او شرح داد بعد خواست او رامین را توجیح کند که اگر آنی علت نیامدنش را پرسید قرار قبلی با دوستانش را بهانه کند.با گذاشتن گوشی نفسش را محکم از سینه بیرون داد و به آنی گفت که رامین نخواهد آمد.
تا غروب،آنی پشت کامپیوتر ثمره نشسته و خود را با اینترنت سرگرم کرد.
وقتی کورش به خانه آمد از همه چیز مطلع شد.در حقیقت همه خانواده جریان را می دانستند.تا آن روز سابقه نداشت بچه ها جایی بروند که هیچ شناختی نسبت به آن مکان نداشته باشند و این مسئله باعث نگرانی همه بخصوص صبا بود.
ساعت یک ربع به هشت،کورش در پیراهن سرمه ای اسپرت و شلواری جین آماده بود.آنی آخرین نگاه را در آینه به خود انداخت،بارانی و شال سبز رنگش را برداشت و از اتاق خارج شد .ثمره در اتاقش درس می خواند و منصور هنوز از مطب نیامده بود.
کورش و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند.با آمدن آنی هر دو با کنجکاوی درونی و خونسردی ظاهری،او را از نظر گذراندند.آرایش صوترش زیاد نبود در حد سایه ای سبز تیره و رژ لبی صورتی.او شلوار جین راسته با بلوزی جذب و آستین کوتاه پوشیده بود.رنگ مشکی لباس،او را لاغرتر از آنچه بود نشان می داد و فاق کوتاه شلوار و کوتاهی بلوز موجب می شد خط سفید باریکی از شکم او نمایان باشد.کورش کلافه نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.آنی دستی به موهای خوش حالتش که به زیبایی اطراف شانه ها رها کرده بود کشید و رو به کورش گفت: تو زفران بلد هستی؟
صبا با تعجب پرسید: زفران چیه؟
- آدرس خونه ... گفت زفران ... کوچه یاس ...
کورش با کمی حرص گفت: لابد منظورت زعفرانیه است؟
- آها! آره. زفرانیه.
- آره بابا بلدم.بریم؟
وقتی از در خارج می شدند صبا به کورش اشاره ای کرد تا او کی تأمل کند بعد به آرامی گفت: مراقب خودتون باش.
کورش با چهره ای مطمئن گفت : نگران نباشین.حواسم هست.
بالاخره آنها سوار بر پاترول کورش حرکت کردند. هیچ کس متوجه نشد یک جفت چشم از پشت پنجره رفتنشان را با نفرت و خشم نگاه می کرد!
ثمره خود را به اتاق پدر و مادرش رسانده و از آنجا چشم به حیاط و کوچه داشت.او با خودش فکر می کرد چرا خواهرش می تواند به راحتی به چنان جشنی برود اما شرکت در یک جشن خانوادگی برای او ممنوع است.
برای یافتن کوچه کمی دچار مشکل شدند اما برای یافتن خانه هیچ مشکلی نبود.در حقیقت صدای بلند موزیک،خانه را کاملا مشخص می کرد.آنجا خانه ای بزرگ و ویلایی بود رد کوچه ای بن بست که در کل شش خانه جنوبی و شمالی در آن وجود داشت.
آنی با آرامش و کورش با تردید به سمت خانه رفتند.هوا سرد بود و سوز شدیدی بدن هر دو را به لرز انداخته بود.
کورش در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد وارد سالن شد.جمعیتی که شاید به سی،چهل نفر می رسید در وسط سالن و زیر رقص نورهای تند و اعصاب خرد کن خود را تکان می داند و صدای جیغ و خنده شان با صدای بلند موزیک در هم ادغام می شد. با ضربه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و به آنی نگاه کرد.آنی او را به دختری جوان که آرایش غلیظ روی صورت نشانده و لباسش چیزی جز یک تاب دکلته طلایی و دامنی کوتاه به همان رنگ،نبود،معرفی کرد.
- ساناز،دوستم ... این هم کورش
ساناز لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت: اِی وَل!
پس بالاخره یک پسر وطنی تور کردی؟!
آنی که از حرف او سر در نیاورده بود پرسید: پسرِ چی؟
ساناز در میان خنده با صدای بلندی که در میان سر و صدا به گوش او برسد گفت: می گم یک دوست پسر ایرانی پیدا کردی؟
آنی خندید و گفت: نه ... این فامیل منه.من دوست پسر ندارم.
ساناز کنار او گوش زمزمه کرد: امشب پیدا می کنی!
آنی در حالیکه همچنان لبخند بر لب داشت سرش را چند بار به علامت منفی تکان داد و گفت: اوه نه! من امشب می خوام یک کم بهم خوش بگذره.دوست پسر نمی خوام.
- پس خوش باش جیگر!
و شال و بارانی او را گرفت و رفت.
آنی خواست به کورش چیزی بگوید اما با دیدن چهره بر افروخته او با تبجب پرسید: چی شده؟
کورش در حالیکه حرص و خشمش را کنترل می کرد گفت: هیچی!
تو راحت باش.می خوام ببینم چی کار می کنی؟
آنی با بد عنقی جواب داد: این جور جاها چه کار می کنند؟!
- اوه! پس من خیلی مزاحمت شدم.
- من نمی فهمم تو چرا ناراحتی؟!
کورش آب دهانش را به سختی فرو داد بعد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما پسری که به هیچ وجه در حال خود نبود.تنه محکمی به آنی زد و از کنارش دور شد.آنی زیر لب ناسزایی به زبان انگلیسی نثار پسر کرد و گفت: بهتره بریم یک گوشه.
کورش باز هم تلاش کرد آرام باشد.بار اولی نبود که به آن مجالس می رفت.چند ماه پیش یک بار تجربه کرده می دانست آن جوانها با آن رفتارهای عجیب هیچ کدام حالت طبیعی ندارند اما منتظر بود خود آنی هم بفهمد دقیقا در اطرافش چه می گذرد.از طرفی هم وجود آنی آن قدر برایش مهم شده بود که حضور او را در چنان محیطی تاب نمی آورد.آرزو می کرد می توانست دست او را بگیرد و از آنجا ببرد.دلش می خواست زیباییهای دنیا را نشانش دهد و بگوید اگر او اجازه دهد دیگر نمی گذارد غبار اندوه و تنهایی روی دلش بنشیند.
بی اختیار به رقص عجیب پسری خیره بود که صدای ساناز او را به خود آورد.
- بفرمائید نوش جان کنید.
کورش به گیلاسهای مشروبی که در دست های دختر بود نگاهی انداخت.
آنی یکی از گیلاسها را گرفت اما کورش تشکر کرد.
- من به هر کسی تعارف نمی کنم ها! شما مهمون ویژه هستید.
و نگه وقیحانه ای به کورش انداخت که مشمئزش کرد .
با رفتن ساناز،آنی لبی به گیلاس زد.
- خیلی دوست داری؟
آنی که به دلیل سر و صدا متوجه سوال او نشده بود نگاهش کرد.
- می گم دوسش داری؟
- کی رو؟
- همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش برگرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!

 همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش گرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!
- تو امشب خیلی خوشگل شده بودی!
آنی چشمان حیرت زده اش را به او دوخت.باور نمی کرد آن پسر آرام و کم حرف از آن حرفها هم بلد باشد.
- کورش ادامه داد: گفتم خوشگل شده بودی! یک گل زیبا وقتی مون گل و لای بیفته دیگه جلوه ای نداره.بخصوص وقتی که به جای آب،الکل پاش بریزی!
- چرا نمی رقصید؟
باز هم صدای نخراشیده ساناز مانع ادامه حرفهایش شد.
- من رقص دوست ندارم.
- ای بابا دختری که تو آمریکا بزرگ شده رقص دوست نداشه باشه؟!
- من دوست ندارم.
- شما چی؟
کورش با لبخندی پر از تمسخر گفت: وقتی فامیلیم که توی آمریکا بزرگ شده نرقصه،از من توقع داری؟!
- ای بابا! این جوری که نمی شه.
آنی گیلاسش را تا انتها سر کشید و گفت: ما فقط اومدیم تماشا!
- مگه سینماست؟
بعد دست در جیبش کرد و قرص به طرف آنی گرفت.
- بزنید روشن شید.اونوقت می فهمیم کی رقص دوست نداره.
آنی ابروهایش را بالا انداخت،به پشتی فلزی صندلی تکیه داد و گفت: من نمی خورم.
کورش اما قرص ها را گرفت.ساناز با خوشحالی رفت و دو بطری آب معدنی آورد.بعد کمی سر به سرشان گذاشت و رفت.
آنی با نگرانی رو به کورش گفت: نخوری ها! اینها اصلا چیزهای خوبی نیستند.
- امتحان کردی؟
- من نه،اما دوستم می خورد.خیلی عصبی و بد اخلاق شده بود ... انگار همیشه مریض بود.
کورش یکی از قرصها را به دهان گذاشت و آب بطری را تا نیمه سر کشید.آنی وحشت زده نگاهش کرد و گفت: این طوری می خوای مراقب من باشی.تو که الان دیوونه می شی! صبا چه طوری به تو اعتماد کرد؟!
- حرف نباشه.
- یعنی چی؟
آنی حالا عصبانی شده بود و با خود فکر می کرد اگر حال کورش بد شود چگونه به خانه باز گردد.
- تو ... تو ... دیوونه ای.
- چرا اعتراض می کنی؟! مگه وقتی از این زهرماری خوردی من حرفی زدم.
- این فرق می کنه.اون قرص مغزت رو پوک می کنه.
- اون هم به مرور زمان هم مغز رو پوک می کنه هم تمام بدنت رو از بین می بره.
آنی ناگهان با همان حالت عصبی از جایش بلند شد.
- کجا؟
- خونه!
کورش لبخند پیروزی بر لب آورد و برخاست.آنی به دنبال ساناز می گشت تا لباسهاش را از او بگیرد که ناگهان در قمستی از سالن همهمه شد و متعاقب آن صدای شکستن شیشه آمد.
کورش دست زیر بازوی آنی انداخت و او را به سمت خروجی کشاند .
- لباسهام!
آنی هیجان زده و پر اضطراب آن کلمه را بر زبان آورد.
کورش که باز هم چهره اش بر افروخته شده بود همچنان که بازوی او را می فشرد وارد راهروی باریکی شد که کنار سالن بود.
- دستم رو ول کن داره دردم میاد.
کورش از فشار انگشتانش کم کردو گفت: همین جا منتظر بمون تا من اون دختره رو پیدا کنم.
و از آنی دور شد.لحظاتی از رفتن کورش نمی گذشت که چند پسر جوان در حالیکه ززیر بازوی پسری دیگر را که سر و رویی خونین داشت گرفته بودند وارد راهرو شدند.آنی وحشت زده خود را به دیوار چسباند تا آنها از کنارش عبور کنند.پسر زخمی به شدت بی حال می نمود و درست در لحظه ورود به اتاق آنی دید که او بی هوش شد.
یکی از پسرها به سرعت از اتاق خارج شد و با عصبانیت رو به آنی گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟ زود برو تو سالن.
آنی سعی کرد بر خود مسلط باشد.اما رنگ پریده اش خبر دیگری می داد.
- من منتظر کسی هستم.
- برو تو سالن منتظر شو.
همان لحظه کورش و ساناز از راه رسیدند.کورش به سمت پسری که کنار آنی بود براق شد.پسر جوان با نگاهی از سر خشم و حرص به کورش انداخت و بعد با اشاره جدی ساناز دوباره به همان اتاق بازگشت.
- اون پسره حالش خوب نبود.باید زنگ بزنید آمبولانس خبر کنید.
ساناز که دست پاچه و دلخور به نظر می رسید "باشه ای " سرسری گفت.کورش غرید: لباسها رو بده.
ساناز با حالتی که مشخص بود به شدت از کورش ترسیده و حساب می برد وارد اتاقی که ته راهرو بود شد و بارانی و شال آنی را آورد.
- آنی جون ببخشید من نمی دونستم امشب اینجا چه خبره.هیچ وقت این طوری ها نبود.این پسره هم که زیادی مشروب خورده و سر شبی حال همه ما رو گرفت.
کورش بارانی را بالا گرفت و به آنی کمک کرد به سرعت لباسش را بپوشد بعد با حالتی بسیار جدی رو به ساناز گفت: فکر کنم هنوز خیلی تو لجن فرو نرفتی.تا فرصت داری خودت رو نجات بده.
وقتی رفتند ساناز با استیصال به دیوار راهرو تکیه داد و با بدبختی سعی کرد مانع ریزش اشکهایش شود.
در ماشین هر دو ساکت بودند.آنی با اضطراب چشم به منظره شب دوخته اما تمام فکرش پی آن پسری بود که با سر روی خونین از مقابلش گذشته بود.
- باید با پلیس تماس بگیرم.ممکنه اون پسره بمیره.
- می خوام همین کار رو کنم.اما اول باید یک کیوسک تلفن پیدا کنم.
- ما که موبایل داریم.
- بهتره شناسایی نشیم.
با دیدن کیوسکی کورش پیاده شد و با پلیس تماس گرفت.وقتی برگشت آنی به آرامی اشک می ریخت.کورش نیم نگاهی به دختر سرد و مغروری که حالا مانند دختر بچه های وحشت زده بود انداخت و متأثر گفت: خوشحالم که می بینم تجربه این جور پارتی ها رو نداری.
آنی چشمان خیسش را به چشمان مهربان کورش دوخت.
- اگر اون بمیره.
- من پسره رو دیدم.اوضاعش خیلی هم بد نبود. نگران نباش.
- بیهوش شد ... شاید هم مُرد!
کورش خندید.
- نه نترس.مطمئن باش کسی بخاطر شکستن یک لیوان نازک توی سرش نمی میره.اون حالش بابت چیز دیگه ای خراب بود.
- تو ... تو خودت ... از اون قرصها خوردی.
کورش دستی به پیشانی اش کوبید و گفت: آخ یادم نبود...می گم چرا تو رو دو تا می بینم.
لحنش چنان جدی بود که دختر را کمی ترساند.
- بهتره زود بریم خونه.
کورش با بی خیالی قهقهه ای سر داد و گفت :به! تازه اومدیم بیرون صفا کنیم! امشب می خوام تا صبح تو خیابونها ویراژ بدم.
آنی حالا عصبانی شده بود.پس با حرص و حالتی جدی تقریبا فریاد زد: من رو برسون خونه بعد هر جا خواستی برو
- یعنی برات مهم نیست امشب چه اتفاقی برام میافته؟!
- وقتی اون قرص لعنتی رو می خوردی بهت گفتم خطرناکه.گوش نکردی.
ناگهان فکری به خاطرش رسید.گوشی همراهش را از کیفش در آورد و مشغول گرفتن شماره منصور شد.
- چی کار می کنی؟
- دارم به پدرت خبر می دم.اونها باید یک نفر رو می فرستادند تا مراقب تو باشه نه مراقب من!
کورش دست برد گوشی را بگیرد.آنی دستش را به سرعتش کشید،در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید.کورش هم به دنبالش رفت.آنی می دوید اما با آن کفشهای ناراحت سرعت زیادی نداشت.کورش با قدمهای بلند خود را به او رساند و بازویش را چنگ زد.
- ولم کن.تو حالت خوب نیست.
کورش دیگر نتوانست بیش از آن نقش بازی کند و شروع به خندیدن کرد.
- قطع کن دختر! من حالم خوبه.قرص رو نخوردم باور کن.
- خودم دیدم که خوردی.
- زیر زبونم گذاشته بودم.بعد تو یک فرصت مناسب درش آوردم.باورکن نخوردم.
آنی با حرص بازویش را از بین انگشتان بزرگ او بیرون کشید و فریاد زد : خیلی بدی! اصلا فکر نمی کردم تو این طوری باشی.
کورش کمی آرام شد.
- باید وانمود می کردم قرص رو خوردم. اون دوستت حسابی منو تحت نظر داشت.
با آن حرف آنی هم کمی آرام شد و هر دو در کنار هم به سمت ماشین حرکت کردند.
وقتی دوباره روی صندلیهایشان جای گرفتند.آنی گفت: می شه خونه نریم.
- تو که تا همین چند لحظه پیش اصرار داشتی زودتر بریم خونه!
- منو اذیت نکن کورش.
نام کورش با لهجه خاص آنی چنان به گوشش دلنشین آمد که بی اختیار لبخند زد.
- پس امشب نمی ریم خونه! فقط یک شرط داره.
- اوه خدای من! تو دیگه کی هستی؟ من فقط می خوام زودتر نریم خونه.فکر کردی چی؟! اصلا برام مهم نیست ... من می تونم خودم تنهایی برم.
- آدمها وقتی برای کسانی مهم هستند و دوستان بی ریایی هم دارند تنهایی جایی نمی رن!
- گاهی لازمه.
کورش که هنوز بابت حرام خواری آنی دلخور بود و نمی توانست آن مسئله را بپذیرد به سمت دختر عصبانی برگشت و نگاهش کرد.آنی هم به اجبار سرش را به سمت او برگرداند.نگاهشان به طرز غریبی در هم گره خورد و کورش به آرامی نجوا کرد: فکر می کنی الان باید تنها باشی؟!
آنی رویش را برگرداند.کمی دستپاچه و گیج شده بود.نمی توانست حرفها و نگاه کورش را برای خود معنی کند
- ما هیچ وقت تنهات نمی زاریم آنی ... اما ... امشب با رفتارت ... با خوردن اون آشغال ... من رو یک کم ناامید کردی ... اینجا ایرانه ... تو یک دختر ایرانی هستی.دختر خوبی هم هستی.بزرگ شدن میون آدمهای دیگه با فرهنگ دیگه تو رو تحت تأثیر قرار داده .اما تو در نهایت به ذات خودت بر می گردی.من مطمئنم.من اراده و استحکام یک دختر اصیل ایرانی رو در تو می بینم.این اون وجه از روح توئه که ما دوستش داریم و خودت هم دوستش داری.


آن شب کورش دوری در خیابانها زد و در همان حال برای آنی از ایران گفت: از گذشته ها،فرهنگ مردم،عادتها،خوبیها و حتی بدیهای کشور و مردمش.او می خواست آنی بفهمه ریشه در چه خاک پاک و اصیلی دارد.او می خواست آنی بخاطر ایرانی بودنش احساس غرور کند،همانطور که خودش آن احساس را داشت.البته سعی کرد حرفهایش خسته کننده و شعار مانند نباشند تا در دختر جوان تأثیر بیشتری بگذارند.
وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند.هنگام جدایی،مقابل در اتاق خواب آنی،کورش لحظه ای مکث کرد.به چشمان درخشان آنی خیره شد.هرگز خود را آن گونه بی پروا نیافته بود.در آن دختر جذبه ای وجود داشت که انگار او را در خود غرق می کرد.
- شب بخیر.
آنی هم که دست کمی از کورش نداشت کلمه شب بخیر را زیر لب نجوا کرد و به آرامی وارد اتاقش شد و در را بست.

روز بعد به خواست کورش هیچ کس اشاره ای به میهمانی نکرد.فقط صبا با جمله ای کوتاه پرسید: دیشب خوش گذشت؟
آنی شانه ای بالا انداخت و با گفتن " نه زیاد " مشغول خوردن صبحانه شد.
یک ساعت بعد خانه خلوت شده و فقط آنی و صبا در آن حضور داشتند.حالا فرصت مناسبی بود تا صبا سعی کندن دخترش را به حرف بیاورد.پس به اتاق او رفت و شروع به حرف زدن کرد.او تمام تلاشش را کرد تا دختر را قانع کند پول ها و مدارک جهانگیر را پس بدهد.اما آنی فقط یک حرف داشت،"مدارک را سوزانده ام و پول را خرج کرده ام! "
صبا دست از پا درازتر از پله ها بالا رفت.ثمره به شنیدن صدای دمپایی های روی پارکت راهرو از اتاقش خارج شد و با اندوه او را نگریست.صبا به چهره ملوس دخترش نگاه کرد.چقدر او را دوست داشت.
او ثمره عشق بزرگش بود.سعی کرد به رویش لبخند بزند.
- ثمره جان یک آژانس بگیر برو خونه مامان مهین.فردا صبح هم از همونجا برو مدرسه.
او نمی خواست وقتی جهانگیر می آید و احتمالا با آنی درگیری لفظی پیدا می کند ثمره خانه باشد و چیزهایی را که نباید بشنود.
دختر بی گلایه به اتاقش بازگشت و به سرعت آماده شد.تحمل آن فضای ناراحت کننده و متشنج برای او دیگر سخت شده و از اینکه کمی از خانه دور می شد احساس خوبی داشت.
با رفتن ثمره،صبا آه پر از دردی کشید و در آشپزخانه کنار تلفن نشست.
کم کم فکرش به گذشته های نه چندان دور کشیده می شد.به چند ماه قبل.زندگیشان آرام و با برنامه بود.هرگز صدای فریاد یا پرخاش کسی بلند نشده و مشکلات بچه ها با اخمی کوچک یا تشری جدی حل شده بود.از آنجایی که منصور و صبا هر دو آرام و صبور بودند.بچه ها هم عادت به سر و صدا و داد و فریاد نداشتند.اهل قهر نبودند و به هم احترام می گذاشتند.شاید به همین دلیل تحمل رفتار سرد و خونسردانه آنی کمی برایشان مشکل بود.
او خوب می دانست منصور هیچ مسئولیتی در مقابل آنی ندارد،اما بخاطر او حتی حاضر است آن دختر پر دردسر را همیشه نزد خود نگه دارد.
این را هم می دانست آناهیتا الگوی مناسبی برای ثمره نیست و حتی حضورش در خانه با وجود کورش که پسری جوان بود شاید از نظر اطرافیان غیر اخلاقی می آمد.گرچه آن مسئله مربوط به خودشان بود و صبا به منصور و کورش به یک اندازه اعتماد داشت.اما از اینکه حرفشان سر زبانها باشد احساس خوبی نداشت.از طرفی هم موضوع جهانگیر و پولش او را به شدت آزار می داد.
از تنوع مسائل و مشکلات مربوط به آناهیتا سرگیجه گرفت.لحظه ای چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.او باید همه را حل می کرد.به ترتیب و آرام،آرام.او باید دخترش را نزد خود نگاه می داشت.دختری که سالها ا دوریش رنج کشیده و حسرت عطر تنش را خورده بود.او دیگر مطمئن بود حتی اگر مجبور شود باید خانه را بفروشد و خانه ای دو طبقه مجزا بگیرد که او بتواند وجودش را،محبتش را توجه اش را بین آنیتا و خانواده اش قسمت کند.
صدای زنگ در باعث شد سرش را بالا بگیرد.به ساعت دیواری آشپزخانه که با شکل انگوری بنفش رنگ بود نگاه کرد.آن ساعت را ثمره خریده و گفته بود آن را خریدم چون هم عاشق انگور هستم،هم رنگ بنفش را دوست دارم.
وقتی زنگ دوباره به صدا در آمد مجبور شد حواسش را جمع عقربه ها کند.ساعت نزدیک هفت بود.صبا از جا برخاست.حتما کورش بود.از وقتی آنی بازگشته بود،کورش دیگر بی هوا وارد خانه نمی شد.
به آرامی به سمت آیفون می رفت اما وقتی چهره جهانگیر را از صفحه نمایشگر دید لحظه ای مکث کرد.
فکر نمی کرد او باز هم بی خبر بیاید.به اجبار در را گشود.بعد با سرعت به سمت تلفن همراهش رفت و برای منصور یک پیامک به این مضمون فرستاد."جهانگیر اومده.زود بیا."
وقتی تکمه آخرین حرف را فشرد جهانگیر پشت در خانه رسیده بود.او به سمت در رفت و آن را باز کرد.جهانگیر مثل همیشه مرتب و آراسته بود.کت و شلوار خاکستری خوش دوختی به تن داشت و بارانی سیاهی از روی آن به تن کرده بود.
صبا آهسته سلام کرد و خود را کنار کشید.برخلاف جهانگیر او هیچ توجهی به خود نکرده بود.تاپ و شلوار سیاهی به تن داشت و ژاکت ساده بنفش رنگی روی آن پوشیده بود.آن ژاکت هم هدیه ثمره بود.
موهایش را با کلیپسی پشت سر جمع کرده و چند تار مویی را که به علت کوتاه تر بودن اطراف صورت می ریخت با بی حوصلگی پشت گوش داده بود.از ظاهر او کاملا می شد پی به آشفتگی حالش برد.
با تعارف او جهانگیر وارد خانه شد و روی همان مبل راحتی که مرتبه قبل رویش نشسته بود،نشست.سینه ای صاف کرد و پرسید: کسی خونه نیست؟
صبا که به سمت آشپزخانه رفت گفت: آنی بالاست.منصور و کورش هم الان می رسند.
وارد آشپزخانه شد.چایی ساز را به برق زد و به کاشیهای نقش برجسته روی دیوار خیره شد.
- رفتارت با اون موقعها خیلی فرق کرده ...! اون روزها جسورتر و محکم تر بودی!
صبا به جهانگیر که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده و با چشمان خاکستری رنگش به او زل زده بود،نگاه کرد.ناگهان به سالها پیش بازگشت.آن روزها هم جهانگیر این طور با تحقیقر نگاهش می کرد.در حقیقت در نگاه او جز تحقیر و نکوهش چیز دیگری نسبت به اطرافیان وجود نداشت.چقدر از آن نگاه بیزار بود.
- از زندگی ما برو بیرون! قید مدارک و پول ها رو بزن.بخاطر دخترت این کار رو بکن جهان ... بخاطر تمام بدیهایی که در حق من کردی این ضرر رو تحمل کن ... در مورد مدارک کاری از دستم بر نمی یاد اما پولت رو می تونم پرداخت کنم ... من یک تکه زمین از خودم دارم.می فروشمش.فکر کنم.یک پنجم پولت بشه.فقط فرصت بده بفروشمش.جهانگیر پوزخندی زد.
- بقیه پول رو از کجا میاری؟ لابد می خواهی از منصور بگیری! فکر می کنی اون دو و نیم میلیون دلار بابت نگهداری از یک مزاحم می ده! تو چرا اینقدر اصرار داری نگهش داری؟مطمئنم تا همین حالا هم فهمیدی چقدر مشکل داره.
صبا در حالیکه سعی داشت لحنش کنترل شده باشد گفت: اون که پیش تو بر نمی گرده.اگر من هم رهاش کنم هیچ میدونی چه اتفاقاتی ممکنه بارش بیافته؟! مگه تو توی این دنیا زندگی نمی کنی؟!
جهانگیر بی حوصله سری تکان داد و گفت: بس کن دیگه صبا! اون که بچه نیست . تو امریکا اکثر دخترها و پسرها تو این سن و سال برای خودشون زندگی مستقلی تشکیل می دهند.
صبا با حرص گفت: نه اینجا آمریکاست و نه ما آمریکایی هستیم.من نمی تونم راحت بنشینم و نابود شدن دخترم رو ببینم.
- اگر دخترت برات مهم بود همراه من مهاجرت می کردی.
- فکر نمی کردم با نامردی طرفم که بدون اطلاع من دختر سه ساله ام رو می دزده!
- بحث ما در این مورد به جایی نمی رسه ... این طور که از حرفهات فهمیدم آنی قصد همکاری نداره.
- اون جوونه.زخم خورده و می خواد تلافی کنه.من یک پنجم پولت رو می دم و سعی می کنم باقی پول و مدارک رو یک جوری ازش پس بگیرم.شاید چند ماه طول بکشه.اما بالاخره به نتیجه می رسم.قول می دم.اگر نتونستم،شده با سهم ارث پدری ام و فروش این خونه پولت را تا سال دیگه بهت پس می دم.
جهانگیر خشمگین غرید: نمی شه! نمی تونم این همه صبر کنم.اون دختر لجباز رو من می شناسم.اگر تا حالا نتونستی راضیش کنی از این به بعد هم نمی تونی.فکر می کنی براش مهمه تو بخاطرش تمام زندگیت رو بفروشی؟! اون حتی ککش هم نمی گزه.صبا کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت: اون مشکل روحی داره.ما خیال داریم در موردش با یک روانشناس صحبت کنیم.مطمئنم راه حلی برای این مشکل پیدا می شه.
جهانگیر در حالیه پشت به او می کرد تا به سمت پله ها برود با خشم گفت: فقط کار خودمه!
صبا با وحشت به دنبال او دوید.همان لحظه زنگ در به صدا در آمد.صبا التماس کرد : جهانگیر صبر کن.منصور اومد.بگذار اول با هم صحبت کنیم.
اما او بی توجه به سمت پله ها رفت.وقتی پا روی اولین پله گذاشت صبا در حیاط را گشود و به دنبال جهانگیر دوید.
او با پاهای بلندش پله ها را دو تا یکی طی کرد.وقتی به انتها رسید با صدایی که سعی داشت به اندازه خودش خشمگین نباشد تقریبا فریاد زد.آنی ! کجایی؟
صبا نفس زنان خود را به او رساند و مقابلش سینه به سینه ایستاد.
- برو پایین جهانگیر.بهت اجازه نمی دم تو خونه من فریاد بکشی.
منصور با شنیدن صدای پر از التهاب همسرش با سرعت خود را به آنها رساند و با خشم و حیرت پرسید: اینجا چه خبره؟
جهانگیر بی آنکه به او نگاه کند گفت: من فقط می خوام با دخترم حرف بزنم.
منصور با خونسردی گفت: باشه.اول برو پایین یک کم که آروم شدی من خودم آنی رو میارم باهاش صحبت کنی ... با این رفتار به هیچ جا نمی رسی.
جهانگیر نگاه از چشمان صبا که چون ماده پلنگی خیره خیره نگاهش می کرد و آماده حمله بود برداشت.زهر خندی زد و در حالیکه از پله ها پایین می رفت گفت: منتظر می مونم ... اما همه تون خوب می دونید که صبرم زیاد نیست!
با رفتن او صبا چشمانش را بست و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.منصور با دیدن حال او به سمت اتاق آنی رفت.چند ضربه به در زد و گفت: ما پایین منتظر هستیم. زودتر بیا.
صدای پرخاش گونه آنی به گوشش رسید.
- من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.

- من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.
- فکر کنم اول تو و اون باید به من توضیح بدید! من برعکس شماها صبرم زیاد هست! من شونزده سال صبر کردم تا بشنوم ... حالا منتظرم.
جهانگیر که از پایین پله ها به وضوح صدای او را می شنید با تمسخر گفت: راست می گی که صبا! چرا برایش توضیح نمی دی ؟!
صبا با لحنی ملایم اما عصبی رو به دخترش گفت: من برات توضیح دادم اگر لازم باهش همه چیز رو مو به مو برات تعریف می کنم ...
اما این طوری نمی شه ... اول تکلیفت رو با پدرت روشن کن بعد هر چقدر خواستی برات حرف می زنم.اونوقت تصمیم با خود توست.می تونی هر قضاوتی خواستی بکنی و هر جا که خواستی بری.
- نه! باید با هم حرف بزنید.روبروی هم دیگه.دیگه نمی خوام جدا جدا بشنوم.می خوام با هم بشنوم.
آنی هیجان زده بود و این هیجان باعث می شد صدایش بلرز و لهجه اش غلیظ تر به نظر برسد.
جهانگیر چند پله بالا آمد.نگاهی پر از خشم به دخترش انداخت و گفت: تو نمی تونی این طوری حرف رو عوض کنی.بیا پایین همونطور که مادرت گفت اول تکلیف مدارک و پول رو مشخص کنیم بعد با هم راجع به گذشته ها صحبت می کنیم.
با صدای زنگ آیفون،صبا فرصت یافت از آن موقعیت خلاص شود و به سمت پایین پله ها برود.
به دنبال او منصور هم پایین رفت.اما آنیتا با حالت تردید بالای پله ها ایستاده بود.با ورود کورش،صبا سعی کرد کمی خود را جمع و جورکند.کورش با دیدن جهانگیر اندکی مکث کرد.چهره او را در جوانی بخاطر داشت.چقدر همیشه از او بدش می آمد.نگاههای خصمانه و طعنه های تلخ و گزنده مرد هرگز از خاطرش محو نمی شد.با لحنی آرام و چهره ای نه چندان دوستانه به او سلام گفت.اما جلو نرفت تا دستش را بفشارد.صبا معذب بود.از اینکه در این موقعیت گیر افتاده بود حال خوبی نداشت.کورش با نگاهی به او فهمید حضورش در آن جمع چندان خوشایند نیست.برای اینکه هم آنها راحت باشند و هم نشان ندهد که بخاطر صبا خیال ترک خانه را دارد گفت: اومدم یک سری وسایل ببرم.فکر کنم شب دیر برگردم.
منصور گفت: اشکالی نداره.
کورش بی توجه به جهانگیر به سمت اتاقش رفت.وقتی آنی را با آن چهره بر افروخته دید لحظه ای مکث کرد.بعد سرش را اندکی به زیر انداخت و خواست از کنارش بی حرفی رد شود که آنی گفت: وضع مسخره ای دارم ! نه؟!
کورش که حالا درست کنارش ایستاده بود،بی آنکه نگاهش کند گفت: باید اوضاع را مرتب کرد.من مطمئنم تو می تونی.ناگهان صدای آنی بالا رفت.
- هیچ چیز درست نمی شه! هیچ چیز هیچ وقت درست نبوده برای من!
بعد از پله ها با سرعت پایین رفت و خطاب به جهانگیر گفت: نه پول،نه مدرک،هیچ چیز وجود نداره برای تو! ... تتو خوشبختی و زندگی و خنده رو از من گرفتی ... من فقط یک کم پول و چند کاغذ از تو گرفتم.پول ها و کاغذهایی که بخاطر اونها آدمهای بی گناه کشته بشن ... تو فکر کردی من به تو بر می گردونم؟!
پوزخندی زد و با لبخندی عصبی ادامه داد: من با یک دزد ... با یک قاتل ... با یک نفر مثل تو هیچ کاری ندارم و هیچ چیز هم به تو نمی دم.
جهانگیر ظاهری خونسرد به خود گرفته و در حالیکه دستهایش را درون جیب هایش شلوارش فرو برده بود با ژستی خاص به سخنان نیش دار و پر از نفرت دخترش گوش می کرد.حالت او درست طوری بود انگار با بچه ای دروغ گو و بی منطق طرف است.برای لحظاتی همانطور به او خیره شد.صبا و منصور هم هر کدام با نوعی نگرانی آنها را زیر نظر داشتند.کورش هم میان پله ها آمده و با ناراحتی منتظر بود ببیند آن بحث به کجا ختم می شود.بالاخره جهانگیر لب باز کرد.
- تو دیوونه ای آنی.همه این رو می دونند که تو مشکل روانی داری ... حتی این ها فهمیدند!
و با دست به منصور و صبا اشاره کرد.
آنی با خشمی مهار نشده چند قدم جلوتر آمد و فریاد زد: تو می خواهی با این حرفها خودت رو بی گناه نشون بدی ... من خیلی خوب می دونم چه کارهای کثیفی می کنی ... اون سوزان احمق هم از این کارها خوشش میاد ... اون آشغال همیشه دنبال پول بود.فکر کردی چرا با تو عروسی کرد!؟
جهانگیر مستقیم به چشمان او زل زد و با لحنی تهدید آمیز گفت: داری زیاده روی می کنی ... مراقب حرف زدنت باش.
ناگهان آنیتا کمی آرام شد.همان لبخند کج و مصنوعی همیشگی را بر لب آورد و با اشاره به صبا گفت: چرا با اون ازدواج کردی؟ دلم می خواد بدونم.
- به تو ربطی نداره.تو در حدی نیستی که بخواهی از من چنین سوالاتی بپرسی!
- تو باید به من جواب بدی ... تو و اون باید جواب بدید که چرا من رو به این دنیا آوردید؟ تو چرا با من از اون انتقام گرفتی ... و اون چرا منصور رو بیشتر از من دوست داشت؟!
صبا با ناله گفت : این چه حرفیه؟ اونا به تو چی گفتند که تو اینقدر بی رحمانه قضاوت می کنی.
آنی باز خشمگین شد و در حالیکه صدای فریادش تمام خانه را پر می کرد شروع کرد به حرف زدن.
- من فقط فهمیدم برای شما دو نفر هیچ ... هیچ ارزشی نداشتم.انگار همین طوری ... شاید اشتباهی به دنیا اومدم ... تو من رو نمی خواستی چون عاشق منصور بودی.چون می خواستی با اون عروسی کنی.تو با جهانگیر عروسی کردی فقط برای اینکه منصور رو ناراحت کنی.بخاطر خودت ...
تو بخاطر خودت ... جهانگیر بخاطر خودش ... تو موندی ... اون رفت ... من چی بودم؟ کی بودم؟ ... همیشه به بچه های دیگه نگاه می کردم که پدر و مادر دارند ... یا یکی از اونها رو دارند.من فقط یه مادر بزرگ و پدر بزرگ پیر داشتم ...
حالا روی صحبت او با جهانگیر بود.
- هیچ وقت مدرسه من اومدی؟ هیچ وقت مراقب من بودی؟ فهمیدی اون دوست کثیفت چقدر دختر کوچولوی تو رو اذیت کرد ... من فقط هفت سالم بود ... اون حال من رو بهم می زد ... ازت متنفرم.چون تو هیچ وقت مراقب من نبودی ... تو فقط یه قاتلی.آدمکش!جهانگیر دیگر بیش از آن نمی توانست خود دار باشد.
- خفه شو آنی.تو دروغ گو ترین و عوضی ترین دختر عالمی.چطور می تونی یک همچین اراجیفی از خودت در بیاری.
- پس چرا از تو متنفرم؟! از تو ... از اون دوست آشغالت از الکس ... از ریموند ... از اون ... و به منصور اشاره کرد.کورش با حالی غریب در حالیکه عضلات بدن چهره اش از شدت ناراحتی منقبض شده بود،منتظر بود آنی به او هم اشاره کند اما دختر انگار اصلا او را نمی دید.
- من از همه بدم میاد.از همه شما ... از همه شما ... من نمی خوام دختر شما باشم ... اگر هم اومدم اینجا فقط می خواستم صبا رو ببینم ... می خواستم بفهمم چرا یه پیرمرد رو از دخترش بیشتر می خواست؟! چرا بخاطر من آمریکا نیومد؟ صبا تو می دونستی جهانگیر پدر خوبی نیست.چرا تنها گذاشتی؟ تو می خواستی طلاق بگیری ... چرا توی آمریکا طلاق نگرفتی ... شاید اون موقع می تونستی من رو با خودت ببری ایران.شاید منصور دنبالت میومد.مگه عاشقت نبود؟! شما به خاطر من هیچ کاری نکردید.
جهانگیر خشمگین به سمت او رفت،اما آنی به سرعت خود را عقب کشید و به طرف پله ها دوید.جهانگیر خیز برداشت و با یک حرکت بازوی او را گرفت و محکم فشار داد طوریکه چهره آنی از شدت درد درهم کشیده بد.صبا فریاد زد: ولش کن.
منصور خود را جلو انداخت.اما جهانگیر بازوی آنی را محکمتر فشرد و گفـت: می خوام باهاش حرف بزنم.تنها!
بعد تلاش کرد او را با خود از پله ها بالا بکشد.دختر به طرز عجیبی وحشت زده و در عین حال خشمگین می نمود.صبا به دنبالشان رفت و باز از جهانگیر خواست او را رها کند.منصور هم چند قدم جلو رفت و گفت: چرا آروم نمی شی آنی؟ اون می خواد با تو حرف بزنه.
صبا احساس سنگینی شدیدی در پاها و دستان خود می کرد.منصور متوجه حال خراب او شد و سعی کرد او را روی اولین پله بنشاند.
حالا جهانگیر و آنیتا به میانه پله ها،درست جایی که کورش با حرص و غضب ایستاده بود رسیده بودند.آنی هنوز سعی می کرد خود را از دست پدر رها کند و جهانگیر با خشمی کنترل شده او را به دنبال خود می کشید.
- اینقدر کولی بازی در نیار! فقط شرایط تازه ای برات دارم ... خفه شو آنی ... داری خسته ام می کنی.آروم باش.
کورش همچنان بی حرکت ایستاده بود با وجودیکه بخاطر حال زار او پریشان و نگران بود اما از حرفهای آنیتا خوشش نیامده و حس می کرد پدرش حق دارد از او توضیح بخواهد و آن مدارک با ارزش و پول کلانش را طلب کند.در همان لحظه اتفاقی افتاد که او به شدت غافلگیر شد.آنی با حرکتی پیش بینی نشده،وقتی هنوز از او دور نشده بود،مچ دستش را چنگ زد و با چشمانی پر از اشک و التماس ناله کرد : اون منو می کشه
کورش ! کمکم کن. این قاتل عوضی من رو می کشه!
جهانگیر نگاهی از سر استیصال به کورش انداخت و گفت: می بینی؟! این دختر خود شیطانه!
آنیتا هنوز مچ دست کورش را می فشرد و التماس می کرد.
- اون یک بار می خواست من رو بکشه.باور کن راست می گم. با چاقو می خواست منو بکشه ... کورش! کورش خواهش می کنم منو تنها نزار.
جهانگیر با حرکتی سریع دخترش را به دنبال خود کشید.دست آنی از دست کورش رها شد و در پی آن صدای فریاد جگر خراشش گوشهای کورش را پر کرد.صبا از پایین پله ها فریاد زد : ولش کن ... این راهش نیست.
ضجه های دختر شدیدتر شده بود.موهای زیتونی روشنش اطراف صورت و شانه ها ریخته و چند تار مو با اشکهای بی پایان او به صورتش چسبیده بود.
در بالای پله ها آنی خود را روی زمین انداخت تا با کمک وزنش خود را از دست پدر نجات دهد.اما جهانگیر با حرکتی سریع خم شد.دستهای بلندش را دور کمر انداخت و از زمین بلندش کرد.صدیا فریاد آنی باز به هوا برخاست.گریه صبا شدت گرفت.منصور کلافه و پریشان به سمت پله ها آمد تا جلوی جهانگیر را بگیرد.جهانگیر در اولین اتاق خواب را باز کرد.
- اتاق تو کدومه؟
با دیدن عکس ثمره که به دیوار آویزان بود فهمید آن اتاق آنی نیست.در دیگر را باز کرد.آنی به سمت کورش برگشت.
- کورش کمکم کن.کورش!
جهانگیر وسایل دخترش را شناخت.لبخند پیروزمندانه ای بر لب آورد.خواست وارد اتاق شود که حس کرد دو دست قوی یک بازویش را در چنگ فشرد.سر برگرداند و کورش را دید که با نفرت به چشمانش خیره شده.
- بذارش زمین.
- تو دخالت نکن پسر.این به تو مربوط نیست.
منصور با لحنی کنترل شده گفت: این دختر حالش خوب نیست بذار یک کم آروم بشه من راضیش می کنم با تو حرف بزنه.
اما جهانگیر بجای پاسخ با حرکتی سریع کورش را به عقب هل داد و با سرعت وارد اتاق شد و در را بست.کورش به سمت در هجوم برد.جهانگیر آنی را وسط اتاق پرت کرد.به در تکیه داد و در را قفل کرد.
صدای فریاد خشمگین کورش از پشت در به گوش می رسید.
- درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟

 درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟
جهانگیر توجه به او و به دخترش که وسط اتاق از شدت گریه و وحشت می لرزید به سمت کشوهای میز آرایش کوچک هجوم برد.کشوها را یکی یکی بیرون کشید و وسط اتاق پرت کرد.با سرعت نگاهی به وسایل آی کرد و وقتی چیزی را می خواست نیافت به سمت کمد رفت.لحظاتی بعد کم هم زیر و رو شده بود.حالا تخت خواب آماج حملات او بود.تشک با یک حرکت به گوشه ای پرتاب شد و ناگهان مرد که موهای بلندش آشفته شده و صورتش از شدت هیجان و بر اثر تقلا به شدت بر افروخته بود،آرام شد.حالا آنی بجای گریه هراسان به پدرش خیره بود.کورش و منصور پشت در گوش تیز کرده بودند و جهانگیر به بسته ای که زیر تشک پیدا کرده بود نگاهی کرد.
نفس زنان بسته را برداشت به تندی پاکت را پاره کرد.با ریختن تعدادی ورق نیم سوخته در میان اتاق،آرامشی که می رفت در چهره اش جا خوش کند،تبدیل به طوفانی وحشتناک شد.
شکل لبایش تغییر کرد.فکش را با شدت به هم فشرد و نگاه پر از خشم و نفرتش به دختر وحشت زده و رنگ پریده وسط اتاق دوخته شد.قدمی به سمت او برداشت و از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت: پول ها کجاست؟
آنی سعی کرد شجاع باشد و حرف بزند.کمی خود را عقب کشید.با دست لرزانش تکه مویی را که جلوی یک چشمش را گرفته بود کنار زد و تلاش کرد چیزی بگوید.وقتی لب باز کرد صدایش بیش از بدنش لرزش داشت و واضح به گوش نمی رسید.
- دادم به آدمهایی که ... بخاطر اسلحه های تو و دوستات بی چاره و بدبخت ... شدند!
کلام آنی واضح و پر صداقت بود.جهانگیر مطمئن شد دخترش آن کار وحشتناک را در حقش انجام داده.او دیگر حال خود را نمی فهمید.به سمت او هجوم برد همزمان فریاد زد.حالا دیگه راحت می تونم بکشمت هرزه کوچولو!
کورش و منصور با شنیدن صدای او سعی کردند در را بشکنند.
جهانگیر موهای آنی را در چنگ گرفت،دور دست چرخاند و سرش را به دیوار کوبید.صدای ضجه آن قلب کورش را در سینه تکان داد و او با ضربه محکمتری با شانه اش به در زد.
آنی بی حال روی زمین افتاد.از میان چشمهای نیمه بازش به پدرش نگریست که از خشم کف بر دهان آورده بود.نالید: من پشیمون نیستم.
کورش منصور را کنار کشید و با لگدی محکم بالاخره در را گشود.پایش از شدت ضربه،درد گرفت اما او بی توجه به درد خود را جلوتر از پدر،داخل اتاق انداخت.جهانگیر مانند دیوانگان می خواست لگدی حواله پهلوی دخترش کند که کورش طاقت از کف داد و به سمت جهانگیر یورش برد.اول مشت محکمی به صورتش زد و بعد با دستان بزرگش او را که از خودش بلند تر بود به عقب هل داد و به دیوار کوبید.جهانگیر هم به سمت او هجوم برد و آنها به شدت درگیر شدند.منصور با دیدن وضعیت آنها آنی را رها کرد تا کورش و جهانگیر را از هم جدا کند.
- کافیه! کورش آروم باش.جهانگیر تو دیگه شورش رو در آوردی.
دستش را روی سینه هر دو گذاشت،تمام قدرتش را جمع کرد و هر دو را به عقب هل داد.جهانگیر محکم به چهارچوب پنجره خورد و کورش هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.
جهانگیر فریاد زد،این دختر زندگی منو نابود کرد.تمام مدارک رو سوزونده.راست راستی همه رو سوزونده.
بعد مانند دیوانه ها خندید و ادامه داد: این دختر دیوونست!
پول ها رو داده به جنگ زده ها ... مدارک رو سوزونده.به سمت برگه های نیم سوخته هجوم برد.آنها را برداشت و به منصور نشان داد.
- ببین.همه رو سوزونده.اینها رو هم لابد نگه داشته که من رو آتیش بزنه.
همانطور که او حرف می زد کورش به سمت آنی دوید.او نیمه جان کف اتاق افتاده بود و رگه باریکی از خونه از کنار پیشانی اش جاری بود.کورش با بغضی شدید سعی کرد او را از روی زمین بلند کند.همان لحظه آنی چشمانش را گشود.با دیدن او به زحمت لب باز کرد.
- چرا کمکم ... نکردی؟!
قطره اشکی از بین چشمان نیمه بازش بیرون چکید کورش را آتش زد.با یک حرکت،بدن سبک او را روی دو دست بلند کرد و از اتاق خارج کرد.
جهانگیر خواست به دنبال آنها برود.منصور محکم مقابلش ایستاد و گفت: همین حالا از خونه من برو بیرون.وگرنه پلیس خبر می کنم.پس تا بخاطر این لطفی که در حقت می کنم پشیمون نشدم گورت رو گم کن!
جهانگیر پوزخندی زد به طرف برگه های نیم سوخته رفت و آنها را درون جیبهایش گذاشت.دستی به موهای آشفته اش کشید و در حالیکه با غضب از کنار منصور عبور می کرد گفت: وقت برای تصویه حساب زیاده!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای فریاد وحشت زده کورش به گوش رسید.
- بابا! بابا!صبا ... صبا ...!
منصور با شدت جهانگیر را کنار زد و از پله پایین دوید.با دیدن پیکر بی جان صبا که پایین پله ها افتاده و خونی که زیر سرش جمع شده بود پاهایش سست شد.لحظه ای نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد اما می دانست حالا وقت فرصت دادن به ضعف نیست.
به سمت همسرش رفت،صبا نمی توانست آنطور بی رحمانه او را تنها بگذارد.او اجازه نمی داد.

درکریدور خنک و خلوت بیمارستان،کورش با تنی خسته،نگاهی نگران و چهره ای غمگین و گرفته،با بی قراری قدم می زد.با برخورد قطرات باران به روی شیشه توجه اش به بیرون پنجره جلب شد.آرام به سمت پنجره رفت و از پشت آن به ریزش تنه قطره های ریز باران نگاه کرد.چرا نفهمیده بود باران کِی شروع شده؟!
وقتی آمبولانس آمد زمین خشک بود.پس چطور آن قدر ناگهانی باران گرفته بود.بغضی بزرگ گلویش را فشرد و چشمان اندوهگین و سیاهش را به اشک نشاند.کم کم بغض شدیدتر شد و اشک بیشتر.نگاه ترش را به آسمان بارانی دوخت و زمزمه کرد: خدایا خواهش می کنم صبا رو از ما نگیر.
کم کم داشت منفجر می شد.دستش را روی دهانش فشردو سعی کرد بر آن بغض سرکش مهار بزند.
- آقای کیانفر ... بیمارتون بیدار شده.
کورش دستی به صورتش کشید تا آن اشک را پاک کند.به سمت پزشک جوانی که پشت سرش ایستاده بود برگشت.
- حالش چطوره؟
مرد شانه ها را همراه ابروانش بالا داد و گفت: ظاهرا که خوبه.راستش وضعیت ظاهری اش بیش از حد انتظار خوبه اما حالتهاش ...
- یعنی هیچ صدمه خاصی ندیده.
... اما اون گله ای از درد نمی کنه.رفتارش عجیبه.خیلی ساکته! اینجور مواقع بیمار از درد ناله می کنه ... اما اون با وجودیکه مشخصه درد می کشه حرف نمی زنه،حتی مسکن هم نمی خواد.
کورش با کلافگی دست درون جیبهایش فرو برد و نگاهش را به زیر دوخت.
- احتمالا ایشون شوکه شدن ... بهتره باهاش حرف بزنید،اما اشاره ای به علت حضورش در اینجا نکنید.
کورش غمگینانه پرسید: از پدر و مادرم چه خبر؟
چهره دکتر هم رنگ اندوه بخود گرفت.
- خانم کیانفر هنوز بیهوش هستند.دکتر هم همچنان بالای سرشون.
- اون که خوب می شه دکتر.مگه نه؟
- یک سکته ناقص ... به همراه ضربه مغزی ... باید دعا کنیم.
- نظر دکتر عظیمی چیه؟
- عمل که موفقیت آمیز بود ... دکتر هم راضی به نظر می رسید.فقط باید صبر کنیم تا بیمار به هوش بیاد.
بعد لبخندی روی لب آورد،دستی به شانه کورش زد و گفت: شما بهتره فعلا سری به این خانم جوون بزنید.دکتر کیانفر خیلی سفارشش رو کردند.
کورش نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای کریدور،جایی که اتاق آناهیتا قرار داشت رفت.چند ضربه به در زد اما جوابی نشنید.آرام در را گشود و وارد شد.
آنی به پشت روی تخت دراز کشیده و نگاهش به پنجره بود.سرش را بانداژ کرده بودند.از دیدن حالت او دل کورش به درد آمد.
لحظه ای صدای فریادهایش در گوشش پیچید و از شدت تأثر دوباره آن بغض بزرگ هنجره اش را درهم فشرد.
موهای بلند و مواج آنی،نامرتب اطرافش روی بالش رها شده و انگشتان یک دستش که از زیر پتو بیرون بود محکم مشت شده و نشان از تحمل دردی عمیق داشت.
کورش همچنان ایستاده و با تأثر او را نگاه می کرد که ناگهان آنی سر برگرداند و با چشمان بی حالتش او را نگاه کرد.
کورش سعی کرد لبخند بزند اما بجای آن قطره اشکی در چشمش درخشید.چند قدم جلوتر رفت و به زحمت لب باز کرد.
- حالت چطوره؟
چشمان آنی هم پر از اشک شد و مظلومانه گفت: من دروغ نگفتم ... پشیمون نیستم ... تو حرفهام رو باور می کنی؟
کورش از منصور شنیده بود که جهانگیر چه حرفهایی راجع به آنی زده.در حقیقت هیچ چیز به نفع آنی به نظر نمی رسید!
- اون داشت منو می کشت ...
- اون پدرتونه ... نمی تونستم باور کنم با تو ...
- کاش زودتر کمکم می کردی ... اما مهم نیست ... من پشیمون نیستم.اون قاتله ... قاتله همه آدمهایی که توی افغانستان و عراق و هر جای دیگه تو این دنیا می میرن!
- تو اشتباه می کنی ... اون توضیح داده ...
آنی اندکی هیجان زده گفت: نه ! من مطمئنم.
کورش جلوتر رفت.دست روی شانه او گذاشت و با لحنی آرامش بخش گفت: ما بعدها فرصت داریم در این مورد حرف بزنیم.بهتره فعلا آروم باشی.
اما آنی بی توجه به گفته های او با صدای بلندتری گفت: من راست گفتم.تو باید باور کنی ... تو باور کن کورش ... من دزد نیستم ... من دختر بدی نیستم ... من باد اون کار رو می کردم ... آنی ... دست زیر سینه اش گذاشت.درد بر اثر تقلا و هیجان با شدت بیشتری در قفسه سینه اش پیچید،اشکهایش را جاری ساخت و نالش را در آورد.
کورش سعی کرد آرامش کند.اما وقتی بی قراری اش را دید زنگ بالای سر او را فشرد.آنی دست او را که از روی زنگ پایین می آمد در هوا گرفت.میان دو دست عرق کرده خود فشرد و در میان گریه گفت: اگر دروغ می گفتم باید پشیمون بودم ... اما نیستم.
کورش بی طاقت گفت: تو در مورد بیماریت هم اشتباه کردی.
دست آنی سست شد و چهره اش وحشت زده.نفس زنان گفت: اون به من گفت ... اون گفت مریضم ... اون دروغ گفت بود ... من ...
پرستار به محض ورود آنی را دید که گریه می کند.کورش پشیمان از حرفهایی که زده بود سعی می کرد آرامش کند.مدام عذر می خواست و قول می داد در مورد حرفهای او تحقیق کند تا درستی حرفهایش به همه ثابت شود.
پرستار عصبانی جلو آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ شما چی کار کردید؟!
کورش با ناراحتی گفت: حالش خوب نیست.درد داره.
- بله.متوجه ام.شما بفرمائید بیرون.
آنی دست او را محکمتر فشرد و خواست او ترکش نکنه.
پرستار با بی حوصلگی آمپولی آرام بخش آماده کرد و با کمک کورش آنرا به رگ دست آنی تزریق نمود.بعد با حالتی جدی رو به آنی گفت: اگر می خوای اجازه بدم این آقا این جا بمونه باید قول بدی ساکت باشی .الان نصف شبه و همه خوابن.آنی بینی اش را بالا کشید و در حالیکه نفس های مقطعی می کشید سکوت کرد.کورش نفس عمیقی کشید.از پرستار تشکر کرد و با نگرانی به چهره آنی خیره شد.
بعد از خروج پرستار کورش لبخندی بر لب آورد و گفت: با اون ظاهر آرومی که همیشه داشتی فکر نمی کردم اینقدر کولی باشی.
آنی چشمانش را بست و گفت: خودم هم فکر نمی کردم!
کورش خندید.
- نمی خواهی دستم رو ول کنی؟
آنی دست او را محکمتر فشرد و کمی به سمت خود کشید.
چشمانش را باز کرد.به چشمان معذب کورش خیره شد و زیر لب گفت: حرفهام رو باور کن ... من دیوونه نیستم ... دختر بدی نیستم ... من باید اون کارو می کردم ... پشیمون نیستم ... فقط خسته ام ... باور می کنی؟
کورش در چشمان او جز صداقت چیزی نمی دید.ناگهان تمام احساسات مبهمی که نسبت به او داشت فراموشش شد.او حالا دختری تنها و زخم خورده،اما شجاع و با شهامت را مقابل خود می دید که نمی خواست هویت خود را پیدا کند.که نمی خواست بد باشد یا در بدیهای دیگران شریک باشد.
- باور می کنم ... باور می کنم خانمی ...!
بی آنکه متوجه باشد لفظی را که گاهی منصور در مورد صبا به کار می برد در مورد آنی بکار برده بود.لحظه ای چیزی درون قلبش فرو ریخت و حس کرد دیگر تاب نگاه کردن به آن چشمان مخمور خاکستری که حالا رگه های سبز و عسلی بخوبی در آنها هویدا بود،را ندارد. خود را عقب کشید.آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش را از میان دستان شل شده آنی بیرون آورد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 79
  • بازدید کلی : 1,704
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ