loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 5 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

مادرم که با دیدن مادر رامتین گریه می کرد، گفت: خانم از شما عذرخواهی می کنیم. باور کنید دست خودمان نیست. باز هم از شما پوزش می خواهیم.
خانم پرستار دیگر حرفی نزد و رفت. سپس چند پزشک به همراه آرمان به اتاق او رفتند و شروع به معاینه نمودند. خانم سپهر حالش اینقدر بد بود که نتوانست روی پاهایش بایستد. مادرم او را به اصرار به اتاق پزشک عمومی برد و بعد ازخوراندن چند آرامبخش او را به منزلش رساند.
در آنجا با خانم حسینی خواهرزاده اش تماس گرفت و حال خاله اش را به او گفت و قرار شد که او برای پرستاری به منزل ما برود. مادرم هم دوباره به بیمارستان بازگشت ولی ماندن همه ی ما در آنجا بی تأثیر بود. چون رامتین هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
آرمان با دادن چند قرص آرامبخش با اصرار مرا به همراه پدر و مادرم روانه ی منزل کرد و قول داد اگر هر اتفاقی بیفتد ما را در جریان بگذارد.
بعد از رسیدن به منزل با آوا تماس گرفتم تا حال یگانه را جویا شوم. او هم گفت که حال یگانه خوب است. با آرمین مشغول بازی است. بعد از قطع تلفن به خوابی عمیق فرو رفتم.
وقتی از خواب برخاستم ساعت دو بعدازظهر بود. با عجله با تلفن همراه آرمان تماس گرفتم و حال رامتین را جویا شدم. او هم گفت که هنوز هیچ تغییری در او مشاهده نشده است. سپس ادامه داد که بهترین پزشکان و پرفسوران را به بالین وی آورده ولی آنها نیز همه با هم هم عقیده بودند که او باید به هوش بیاید تا علایم حیاتی او تحت کنترل قرار گیرد.
بعد از خداحافظی با او نشستم به بخت سیاهم گریستم. در آن وقت مادرم به کنارم آمد و گفت: تو رو خدا اینگونه اشک نریز. دلم را ریش کردی. پاشو بیا یه چیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. تو باید قوی باشی. یک دختر داری که به تو احتیاج داره. بیا یه چیزی بخور. شماره ی تلفن آوا را نیز بگیر با یگانه صحبت کن. بگو برات کاری پیش آمده که مجبوری اونو چند روزی تنها بگذاری. البته اگر گریه نکنی و اشک نریزی می تونی او را به اینجا بیاری. ولی با گریه هات این بچه رو دیوانه می کنی.
سپس دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و به دستشویی برد. درست مثل بچگی هایم دستانم را زیر آب یخ گرفت و گفت: زود باش صورتت را بشوی.
چشمانم از بس گریه کرده بودم، متورم شده بود. بعد از شستن دست و رویم مرا به آشپزخانه برد و گفت: بیا یه چیزی بخور وگرنه از پا می افتی.
من دوباره با صدای بلند گریه کردم و گفتم: آخر مادر من به درگاه خدا چه گناهی کرده بودم که باید اینگونه تقاص پس می دادم. اگر خدا می خواست رامتین را از من بگیره، چرا مهر او را به دلم انداخت. چرا میوه ی زندگیم باید اینگونه علیل باشه. آخر چرا من؟ تمام رنج های دنیا را باید به تنهایی به دوش بکشم. کاش به جای رامتین من روی آن تخت خوابیده بودم و از هیچ چیز خبر نداشتم. اگر من می مردم شما دو فرزند داشتید، مادر آوا هم بود که موقع پیریتان دستتان را بگیره، ولی مادر بیچاره ی رامتین جز او کسی را نداره.
سرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا این چه عدالتی است؟ تو که بندگانت را خیلی دوست داری،حتی بیشتر از پدر و مادر، تو که عشق و مهرت وصف ناپذیر است، چرا سرنوشتم را اینگونه رقم زدی؟
مادرم به طرفم آمد و دستش را روی دهانم نهاد و گفت: عزیزم این حرفها چیه که می زنی؟ به درگاه خدای بزرگ دعا کن و شفای اونو از خدا بخواه. مطمئن باش که خدای بزرگ تو رو آزمایش می کنه چون دوستت داره. به او توکل کن که تنها با یاد او دلت آرام می گیره.
صحبت های مادرم کمی آرامم کرد. از جایم برخاستم و وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. از کمد اتاقم که همان طور دست نخورده مانده بود، سجاده ام را بیرون آوردم. وقتی آن را باز نمودم، هنوز هم عطر گل یاس خشک شده به مشام می رسید. یاس های امین الدوله حیاط منزلمان همیشه پر از گل بود و عطر آن هر رهگذری را به وجد می آورد. باز هم آن عطر و بو در فضا پراکنده شده بود.
از جا برخاستم و نماز خواندم و به درگاهش دعا نمودم تا پدر فرزندم را از مرگ رهایی بخشد و بعد از نماز، شماره ی تلفن آوا را گرفتم. تا گوشی را برداشت و صدای یکدیگر را شنیدیم، من گریستم، او هم با من گریه کرد و گفت: نگران یگانه نباش. تا هر وقت که بخواهی اینجا نگهش می دارم. الان هم اونو حمام کردم و حالا خوابه. البته خیلی بهانه تو و پدرش را می گیره. اونو قانع کردم که برات کاری پیش آمده و مجبور شدی اونو پیش من بگذاری. رها دختر فهمیده ای داری، بهت تبریک می گم.
بعد از قطع تلفن با منزل خانم سپهر تماس گرفتم. خانم حسینی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جویا شدن حال رامتین گفت: خاله جان هم اصلاً حالش خوب نیست. یک ساعت پیش یک پزشک را به بالینش آوردم، سرم به او وصل کرد و آرامبخش هم تزریق نمود و رفت. به کوکب هم تلفن کردم، قراره خودش را برسونه. تا آمدن او اینجا می مانم.
از او تشکر و خداحافظی کردم.

بعد از یک ساعت پدرم از محل کارش به منزل آمد و هر دو با هم به دیدن رامتین رفتیم. حال او هیچ گونه تغییری نکرده بود و هنوز در کما به سر می برد.
تا پاسی از شب آنجا بودم. سپس همراه پدر راهی منزل شدیم. تا صبح به درگاه خدا دعا کردم و گریستم و خواب لحظه ای چشمانم را در برگرفت. دل شوره امانم را بریده بود، ولی کورسویی از امید هنوز دلم را روشن نموده بود و من درمانده به آن ذره از امید چشم داشتم.
هشت روز و هشت شب گذشت. روزها و شبهای طاقت فرسا و دردآلود سپری شد و بالاخره رامیتن عزیزم در نهمین شب پس از بیهوشی بدون آنکه لحظه ای چشمش را باز کند، از دنیا رفت و دار فانی را وداع گفت.
یادم می آید وقتی آن شب نماز گزارم و به بیمارستان رفتم، باران به شدت می بارید. وقتی به همراه پدرم وارد بخش شدیم، دیدم که کنار درب اتاق او شلوغ است. به سرعت خودم را به آنجا رساندم. آرمان و چند پزشک دیگر مشغول صحبت بودند. قلبم از شدت طپش، داشت از سینه ام بیرون می زد.
وقتی پزشکان سری به تأسف تکان دادند، مو بر تنم راست شد. ناگهان چشمم در اتاق به پزشکانی افتاد که تجهیزات وصل شده به رامیتن را باز می کردند.
به آرمان نگریستم و از او پاسخ خواستم. با بغضی که در گلو داشت، گفت: رها متأسفم. ما هر کاری که می توانستیم کردیم، ولی فایده ای نداشت. خواست خدا چنین بود.
سرم را روی دیوار نهادم و بر خلاف همیشه با صدای بلند گریستم و نام او را بر زبان جاری ساختم. سپس به سوی آرمان که در حال گریستن بود رفتم و گفتم: ازت خواهشی دارم، بگذار برای آخرین بار صورتش را از نزدیک ببینم و برای همیشه با او وداع نمایم. سرش را به علامت مثبت تکان داد و مرا به داخل اتاق برد.
به عشقم، به کسی که بعد از پروردگار بزرگ او را می پرستیدم نزدیک شدم. چه آرام خفته بود. دستانش هنوز گرم بود و گرمی آن را میان دستهایم حس کردم. چقدر چهره اش رنگ پریده بود. به او سلام کردم و گفتم: عزیزم چه زود قول و قرارهایمان را از یاد بردی و مرا تنها گذاشتی. بگو جواب گیانه را چی بدم! جواب مادرت، پیرزن بیچاره انتظارت را می کشه. رامتین از جا برخیز مگه به یگانه قول نداده بودی براش جشن تولد بگیری و هدیه بخری؟ او منتظره عزیزم به من بگو جواب دل زخم خورده ام را چی بدم؟ تو با من پیمان بستی،بدون تو چه کنم؟ فرزندت منتظره هنوز اول راهه، مگه همیشه به من نمی گفتی غصه ی پاهاش را نخور، اونو به کشورهای خارج می برم و معالجه می کنم. حالا راحت خوابیده ای و مرا با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی. نمی تونم دوریت را تحمل کنم. به خدا نمی تونم. فراقت من و یگانه را از پا درخواهد آورد.
با رامتین حرف می زدم و می گریستم که دیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام. سرم به شدت درد می کرد. با یادآوری همه ی خاطراتم دلم به درد آمد و غمگین و افسرده به اطرافم نگریستم. شاید آشنایی را پیدا کنم.
سرنگ سرم را از دستانم جدا ساختم که دستم شروع به خونریزی کرد. دست دیگرم را روی محل خونریزی نهادم. از جایم برخاستم. تا چشم پرستار به من افتاد. به طرفم آمد و گفت: عزیزم چرا از جات بلند شدی. هنوز حالت خوب نیست، فشار خونت نوسان داره.
به حرفهایش توجهی نکردم و گفتم: خواهش می کنم یکی از اقوام را خبر کنید. باید حتماً یگی از آنها را ببینم.
پرستار در حالی که مرا به سوی تخت اتاقم می برد، گفت: خواهرتان تا همین الان اینجا بود. سه چهار دقیقه ای می شه که رفته. فکر می کنم همین حالا بازگرده.
وقتی مرا روی تخت خواباند، سرم را دوباره وصل کرد. در همین اثنا، آوا از راه رسید. به طرف تخت آمد و دستانم را گرفت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
گفتم: خوبم، چند روزه اینجا خوابیده ام؟ یگانه کجاست؟
به صورتم لبخند زد و گفت: حال یگانه خوبه. اونو به خواهرشوهرم سپرده ام. تو هم اکنون سه روزه که اینجایی.
با تعجب گفتم: سه روزه که اینجام. آخر چرا؟
آوا گفت: حالت اصلاً خوب نبود. در اتاق رامتین با او حرف می زدی که از هوش رفتی. مرتب نام رامتین را فریاد می زدی و اونو می خواستی. آرمان مجبور شد که آرامبخش های قوی تجویز کنه. به همین علت در بیهوشی بودی ولی حالا الحمدلله حالت بهتره.
من که صورتم را از آوا برگردانده بودم و به پنجره ی اتاقم می نگریستم، گفتم: ای بی انصاف ها حتماً رامتین را نیز دفن کرده اید و نگذاشتید برای آخرین بار صورتش را ببینم.
آوا با گریه گفت: عزیزم حالت خیلی بد بود. پزشکا متفق القول بودند که اگر برای تو آرامبخش قوی تجویز نشه، به مرز جنون خواهی رسید. من می دونم که برات خیلی سخته. تو عزیزترین کسی را که داشتی از دست دادی ولی تو کسانی را داری که انتظار بهبودیت را می کشند. یگانه طفلک کوچولو به تو احتیاج داره. به من قول بده از اینجا که می ری، دیگه داد و فریاد راه نیندازی.
آوا اشک هایم را پاک کرد، پیشانیم را بوسید و گفت: بهت قول می دم تا سرمت تمام شد ما هم از اینجا می ریم.
سپس به سوی پرستار رفت و با او صحبتی کرد تا وقتی که آوا بیاید آرام آرام اشک ریختم و نام رامتین را به زبان آوردم. به یاد آن روزی افتادم که می خواست برود. چشمانش جوری به من و یگانه می نگریست که از نگاهش ترسیدم.
ای کاش نمی گذاشتم برود یا حداقل من و یگانه هم با او می رفتیم تا همگی با هم بمیریم. ای خدای بزرگ بی او چه کنم؟
در حال گریستن بودم که آوا از راه رسید. لباسهایم را از داخل کمد بیرون آورد و گفت: دکتر اجازه ی مرخصی را داد. حاضر شو می خوایم بریم.
سپس کمک کرد و لباسهایم را پوشیدم و گفت: یادت نرود قول دادی که جلوی یگانه خودت را کنترل کنی. او به تو محتاجه. تو به وجودش آوردی و مسئولیتش هم با توست. تو در برابر او مسئولی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: اصلاً به خاطر اوست که زنده ام. فقط به خاطر او وگرنه زندگی بدون رامتین برام پشیزی ارزش نداره. حالا از این به بعد باید با خیال او نفس بکشم و با یاد او زندگی کنم.
لباسهایم را پوشیدم و به اتفاق او از بیمارستان خارج شدیم و به منزل رفتیم. منزلمان شلوغ بود. در خانه ای که هیچ گاه رنگ مهمان به خود نمی دید، حال پذیرای مهمانان بسیاری شده بود. مرگ عزیزی که هرگز نبودش در مخیله ام نمی گنجید.
وقتی وارد سالن شدم، عکس بزرگ رامتین روی میز خودنمایی می کرد. در آن خانه ی پر از خاطرات تلخ و شیرین به او نگریستم. آنچنان با نگاه نافذش مرا می نگریست. درست مثل همیشه، همانند آن استادی که به شاگردش می نگرد، استادی که من شیفته اش بودم. هنوز هم عاشقانه او را دوست داشتم.
با آمدن من به منزل بلوایی به پا شد. همه به طرفم آمدند و تسلیت گفتند. ولی من هیچ چیز جز او نمی دیدم. وقتی همه ی مهمانها رفتند مادرم از من خواست که به منزلشان بروم، قبول نکردم. دوست داشتم در اتاق خاطراتم با او خلوت کنم.
خانم سپهر همچنان بیمار بود و به دستانش سرمی وصل بود. کوکب هم این چند روز مسئول نگهداری از او بود. به اتاقم رفتم. شمیم عطر دلپذیر او هنوز در اتاق پیچیده بود. به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم. روی تخت، کنار کمد، لباسها، جلوی میز ارایشم، حتی بخار نفس هایش روی شیشه ی اتاق نقش بسته بود.
با صدای بلند نامش را صدا زدم و گریستم. کوکب بیچاره که از ترس دستانش به لرزه افتاده بود، خودش را به اتاق رساند و گفت: خانم چه اتفاقی افتاده؟
گریستم و گفتم: حالم خوبه.
کوکب دستانم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و گفت: خانم جان شما، تنها عزیزتان را از دست نداده اید. او برای ما نیز عزیز بود. نمی دانید که چقدر به فرزندان یتیمم کمک می کرد. این آخری ها پسر بزرگم بیکار بود. خدابیامرز برای او کار پیدا کرد. وقتی می خواستم دختر شوهر بدم، جهیزیه ی آبرومندانه ای براش جفت و جور کرد. با اینکه هفته ای یکبار این جا می آمدم، ولی حقوق خیلی خوبی به من می داد. البته این کارها را طوری انجام می داد که کسی نفهیده. اوایل که شما همسر آقا شده بودید، پیش خودم می گفتم آقا دیگه مثل سابق به ما نمی رسه چون ازدواج کرده و خودش خرج داره اما آقا با گرفتن همسر نیز ما را از یاد نبرد. به همین خاطر آن موقع ها روی خوش به شما نشان نمی دادم، ولی وقتی با شما بیشتر آشنا شدم فهمیدم که خود شما هم مثل آقا یک فرشته اید. حالا فهمیدید که چرا می گم شما تنها کسی نیستید که عزیزتان را از دست داده اید. ما را نیز در غم خود شریک بدانید. من و فرزندانم کسی را از دست دادیم که از همه لحاظ یار و یاور ما بود. این آخری ها خیلی دلم می خواست به زیارت کربلا برم. به من قول داده بود در اولین فرصت مرا راهی کنه، ولی عمرش کوتاه بود. از خدا می خوام که به روح بزرگش رحمت فرسته چون یتیمانم را به ثمر رسانید و نگذاشت کسی بفهمه.
کوکب حرف می زد و می گریست و من متعجب به او می نگریستم. چون هیچ کدام از این کارهایی را که او کرده بود را نمی دانستم. خدیا بزرگ او چه روح بزرگی داشت و من خبر نداشتم. راست می گویند که خدا باغبان است و گل ها را می چیند.
صحبت های کوکب به پایان رسید. از جایش بلند شد و رفت.
شب هفت رامتین وقتی همه ی مهمان ها رفتند، خانم سپهر به دیدنم آمد. وارد اتاق شد، اول فکر کردم کوکب است ولی وقتی خانم سپهر را دیدم، از جایم بلند شدم و به او تعارف کردم که بنشیند.
عصازنان خود را روی یکی از صندلی های اتاق نشاند. سپس گفت: رها از تو خواهشی دارم که می خوام نه نیاری.
من سکوت کرده بودم و به او می نگریستم. او ادامه داد که، بعد از مرگ رامتین دیگه نمی تونم در این خانه زندگی کنم. یاد او و خاطراتش منو عذاب می ده. من می خوام این خانه را بفروشم و به زادگاهم شهر شیراز بازگردم. نمی دونم خبر داری یا نه. من در آنجا یک خانه موروثی دارم که خالی از سکنه است. می خوام به همراه کوکب به آنجا برم. خواستم به تو بگم اگه دوست داری میی تونی به همراه یگانه با من بیایید، اگر هم دوست نداشتید خودت می دونی.

سپس یک دستش را داخل جیشب کرد و یک دفترچه ی حساب پس انداز درآورد و به من داد و گفت: این را بگیر و برای خودت و یگانه یه آپارتمان بخر. این همه ی پس انداز منه. آن را برای یگانه کنار گذاشته بودم و حالا این را به تو می دم. اگر این خونه را هم فروختم باز هم مبلغی به همین حساب واریز می کنم. از تو هم می خوام به دنبال زندگیت بری. تو هنوز جوان و شادابی. هزاران آرزو در دل داری.
سپس از جایش بلند شد، خواست برود. پشت سر او قرار گرفتم و گفتم: مرا از اینجا بیرون می کنید؟
با صورتی غمزده به چهره ام نگریست و گفت: هرگز این فکر را نکن، بهت که گفتم تو در عنفوان جوانی به سر می بری. به دنبال زندگیت برو. دیگه هم سوال نکن، فقط خوب فکرهایت را بکن. راستی قبل از اینکه از اینجا بری، از تو خواهشی دارم. یگانه را بیار این جا تا یک بار دیگه اونو ببینم. شاید دیگه عمرم کفاف نده تا بتونم شماها رو دوباره ببینم.
اشکهایش را که روی گونه هایش غلطان بود، پاک کرد و از اتاق خارج شد. همان موقع با منزل آوا تماس گرفتم و از او خواستم که یگانه را به منزل بازگرداند. او هم وقتی لحن صدایم را شنید، اصرار نکرد.
او را پس از نیم ساعت به منزل آورد. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم و بوییدم. او هم مرا تنگ در آغوش گرفته بود و فکر می کرد باز هم می خواهند ما را از یکدیگر جدا کنند.
او را بوسییدم و خاطرجمعش کردم که دیگر از او جدا نخواهم شد. از آوا و شوهرش سپاسگذاری کردم و آنان را روانه ساختم.
وقتی داخل خانه شدیم با فریادی بلند رامتین را صدا زد. وقتی جوابی نشنید، گفت: ماما جون، بابایی کجاست؟ دلم براش تنگ شده. قول داده بود که خیلی زود بیاد و برام جشن تولد بگیره.
او را به آغوش خود چسباندم و گفتم: عزیزم بابایی رفته پیش خدا. نمی تونه بیاد.
دستان کوچکش را روی صورتم کشید و گفت: اگر او نمی تونه بیاد، ما پیش او بریم. دلم براش خیلی تنگ شده.
سرش را روی شانه هایم نهادم و برایش لالایی خواندم:

لالا لالا گل پونه
بابات رفته، نگیر بونه
لالا لالا گل پسته
بابت رفته، نخور غصه

برایش لالایی می گفتم و می گریستم. سپس او را به اتاق مادربزرگش بردم.
خانم سپهر نیز تا چشمش به یگانه افتاد، او را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست. می گفت: دختر قشنگم این مدت کجا بودی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود.
سپس او را در آغوش خود خواباند و برایش قصه گفت. من هم برای جمع آوری وسایلم به اتاقم رفتم. وقتی یگانه به خواب رفت، به اتاق خانم سپهر رفتم. او روی صندلی اتاقش نشسته بود و به یادگار تنها فرزندش چشم دوخته بود.
وقتی مرا دید، گفت: بگذار همینجابخوابه، مثل فرشته ها می مونه. زیبا و قشنگ. فقط دو بال کم داره.
به سویش رفتم و گفتم: اجازه بدید همین حالا از اینجا بریم. نمی خوام یگانه در بیداری با شما وداع کنه، اینطوری بهتره.
خانم سپهر با گریه از جایش بلند شد و گفت: متأسفم. برای همه چیز. اگرچه امروز برای تأسف خوردن دیره، ولی دیگه نمی تونم کاری انجام بدم.
قبلاً به کوکب گفته بودم آژانس بگیره. او به اتاق آمد و گفت: خانم جان ماشین دم در منتظره. عجله کنید. یگانه را در آغوش گرفتم. کوکب هم چمدان هایم را به دست گرفت و در آن شب سرد، من و کودکم با آنان و خانه ی آرزوهایم وداع کردیم.
مادر و پدرم با دیدن من و یگانه در آن موقع شب، متعجب شدند. از آن شب به بعد، من و دخترم ساکن منزل پدرم شدیم. مادرم نیز اتاق خودم را که همانگونه دست نخورده باقی مانده بود در اختیارم نهاد. فردای آن روز خانم سپهر وسایل یگانه را به آنجا فرستاد و مادرم اتاق قدیمی آوا را برای یگانه در نظر گرفت و آن را به بهترین شکل آراست.
مادرم از بودن من و یگانه در کنارش خیلی خوشحال بود. وقتی یگانه از من پرسید که چرا دیگر به منزلمان نمی رویم، پاسخ دادم: مادربزرگ به مسافرت طولانی رفت. ما هم چون تنها بودیم به اینجا آمدیم.
یگانه روزهای اول خیلی بهانه ی رامتین را می گرفت ولی بالاخره او هم عادت نمود. این خصلت بشر است که مجبور است به همه چیز خو بگیرد.
یک سال از تاریخی که من منزل شوهر مرحومم را ترک نموده بودم گذشته بود. یگانه وارد چهار سالگی شده بود و من امیدوار بودم که پزشکان او را مورد عمل جراحی قرار دهند. وقتی بعد از یکسال به مطب دکتر سازگار فتم، دل تو دلم نبود که دکتر اجازه ی عمل جراحی را بدهد.
پزشک معالج وقتی پرونده ی پزشکی یگانه را خواند همه چیز را به یاد آورد. بعد از معاینه ی کاملی که روی پای او انجام داد، گفت: خانم سپهر اگه بخواید این عمل جراحی رو در ایران انجام بدید، عامل موفقیت پنجاه درصد خواهد بود. ولی اگه اونو به خارج از کشور روانه سازید، شانس موفقیت بیشتره. من نظرم اینه که چون او خیلی بچه است این عمل جراحی خارج از کشور انجام بگیره.
از دکتر تشکر کردم و از مطب خارج شدم. خوشحال بودم که پزشک این بار اجازه ی عمل جراحی را داده، ولی باز هم به نوعی هیجان داشتم.
وقتی به منزل رسیدم و ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم گفت بهتره به اردلان تلفن کنیم. پرونده ی پزشکی یگانه هنوز اونجاست، از او می خواهیم که یک بار دیگه با پزشکان آنجا مشورت کنه.
توصیه ی مادرم را قبول نموده و شب با دایی اردلان تماس گرفتم. وقتی صدایم را شنید، خیلی خوشحال شد و قبول کرد که از فردا پرونده ی پزشکی یگانه را به چند پزشک کارآزموده و ماهر نشان دهد و نتیجه را خیلی زود خبر دهد.
بعد از دو روز انتظار، بالاخره دایی خبر داد که پزشکان عقیده دارند که اگر پای یگانه را در آنجا مورد عمل جراحی قرار دهیم، حتماً با موفقیت روبرو خواهیم شد.
از خوشحالی جیغی کشیدم که او خندید وگفت: رها جان گوش من با تو چندان فاصله ای نداره.
از او عذرخواهی کردم و گفتم: در اولین فرصت منتظر من و یگانه باشید.
او هم گفت: برای اینکه زودتر بیایی، وکیل بگیر و روی پرونده ی پزشکی یگانه اقدام کن. مطمئن باش که نتیجه خواهی گرفت.
از زحمات بی دریغش تشکر نموده و خداحافظی کردم. خوشبختانه در دفترچه حسابی که خانم سپهر به من داده بود،مبلغ قابل توجهی پول بود. من با آن پول می توانستم بهترین آپارتمان را تهیه کنم ولی پدر و مادرم اجازه ندادند و گفتند باید کنار آنها بمانم و تا آن روز من از آن دفترچه برداشت نکرده بودم. حالا می توانستم با آن پول، پای دخترم را معالجه کنم.
بعد از دو روز با یکی از زبده ترین وکیلان تماس گرفته و از او وقت گرفتم. وقتی با او صحبت کردم او هم با من هم عقیده بود که از طریق پرونده ی پزشکی خیلی زود می توانم ویزای سفر به آمریکا را بگیرم. در این مدت بلیط پرواز به استامبول را خریداری کردم تا از طریق آن کشور بتوانم ویزا بگیرم.
پس از یک هفته مراحل قانونی پرونده ی پزشکی یگانه آماده شد و همه ی آنها به زبان انگلیسی ترجمه شده بود. پرونده ی او را برداشتم و یگانه را به مادرم سپردم و پس از خداحافظی با آنان به سوی استانبول پرواز کردم. وقتی در سفارت نوبت به من رسید، آنقدر هیجان داشتم که نمی دانستم چه جوابی به کنسول بدهم. خودم را کنترل نموده و پرونده را روی میز نهادم.
او هم پس از کمی سوال و دیدن پرونده ی پزشکی گفت که شما می تونید فردا برای گرفتن پاسخ مراجعه نمایید.
آن شب در هتل محل اقامتم دلشوره ی عجیبی داشتم و خوابم نمی برد. مرتب صلوات می فرستادم و با خدا راز و نیاز می کردم. صبح خیلی زود از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم.
چشمانم بر اثر نخوابیدن می سوخت و حسابی قرمز شده بود. بالاخره خودم را کمی در خیابان ها معطل کردم تا سفارت باز شد و بی معطلی روانه ی آنجا شدم و خیلی سریع به اتاق مربوطه رفتم.
همان شخص که دیروز پشت میز نشسته بود، باز هم آنجا بود. وقتی مرا دید، به صورتم نگریست و پرونده را جلوی رویم قرار داد و مهر رفتن به آمریکا را روی پاسپورتم نهاد.
از خوشحالی و شعف دستانم را به هم زدم و با انگلیسی دست و پا شکسته ای از او قدردانی نمودم. آن روز آنقدر خوشحال بودم که به هیچ کس و هیچ چیز جز یگانه فکر نمی کردم.
ساعت پروازم دوازده و سی دقیقه بود. به هتل محل اقامتم رفتم. تسویه حساب کردم و بیرون آمدم. در شهر چرخی زدم و چند سوغاتی خریدم. سپس استانبول را به مقصد تهران ترک کردم.
خودم هم تعجب می کردم که چقدر کارها با سرعت انجام می شد و خدا را به خاطر همه چیز شکر کردم.
خانواده ام از ساعت ورودم خبر نداشتند. به همین دلیل برای استقبالم نیامدند. تصمیم گرفتم اول به مزار شوهرم بروم. از فرودگاه به مقصد بهشت زهرا ماشین گرفتم تا به مزار رامتین بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
وقتی به آنجا رسیدم و چشمم به سنگ گور او افتاد، از غربت و تنهاییش گریستم. می دانستم که جسم او در زیر خروارها خاک خفته است ولی روح او همیشه زنده است و ما را می بیند.
با صدای بلند گریستم. این بار گریه ام فقط رنگ غم نداشت، بلکه موجی از شادی هم در آن وجود داشت. غم از دست دادن وی هنوز هم روی دوشم سنگینی می کرد. پس از درد دل با او آنجا را ترک کردم و راهی منزل شدم.
مادرم و یگانه از خوشحالی آمدن من سر از پا نمی شناختند. آن شب به افتخار ورود من با ویزای آمریکا که در دست داشتم، مادرم جشن مفصلی تدارک دید و از فردای آن روز به دنبال ویزا و بلیط برای کشور امارات بودم تا از آنجا راهی آمریکا شوم.
پس از دو هفته مقدمات کار صورت پذیرفت و در میان اشکهای پدر و مادرم و آوا، ایران را به مقصد امارات ترک کردیم. در امارت از هواپیما پیاده ولی از فرودگاه خارج نشدیم. درست یک ساعت بعد سوار یک هواپیمای دیگر شده و این بار این کشور زیبا را به مقصد ینگه ی دنیا ترک گفتیم.
در آن بیست و چهار ساعت خیلی خسته شدیم، ولی بالاخره هواپیما در نیویورک به زمین نشست.
وقتی در بین آن همه شلوغی و همهمه چشمم به دایی اردلان و زن دایی افتاد، خیلی خوشحال شدم. با اینکه سالها بود آن دو را ندیده بودم ولی بالاخره شناختمشان و برایشان دست تکاندادم.
وقتی چمدان هایم را تحویل گرفتم، به سمت آنان رفتم و هر دو آنها را بوسیدم. دایی یگانه را در آغوش کشید و در آسمان چرخاند و گفت: رها چه دختر خوشگلی داری، درست مثل خودت. تو همین اندازه بودی که من از ایران خارج شدم و حالا باید دخترت را در آغوش گبیرم. چقدر زمان زود می گذره.
سپس همه به سوی منزل دایی اردلان حرکت کردیم. منزل دایی در یکی ازقسمت های زیبای شهر قرار داشت. وقتی اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، فرزندانش برای استقبال نزد ما آمدند. عجیب تر اینکه آنان با اینکه در یک کشور بیگانه و غربی بزرگ شده بودند، ولی خلق و خوی ایرانی خود را حفظ کرده بودند. با همان حس انسان دوستانه و مهمان نوازی، یگانه را از آغوش من بیرون کشیده و با خود به منزل بردند و یگانه هم هیچ حس غریبی با آنان نداشت. گویی که چندین سال است آنان را می شناسد.
به عقیده دایی اردلان همه ی اینها را مدیون همسر مدیرش رویا می باشد چون او اینگونه فرزندانش را تربیت کرده و از غرب زدگی متنفر بود.
فردای آن روز به اتفاق دایی به همان مرکز پزشکی رفتیم که پرونده ی پزشکی یگانه را مطالعه نموده بودند. پزشک مربوطه پس از معاینه ی کاملی که از یگانه انام داد قرار عمل جراحی را به پس فردا موکول نمود و گفت او را از فردا برای یک سری آزمایش به اینجا بیاورید و بستری کنید. خوشحال بودم که همه ی کارها به سرعت انجام می پذیرفت.
صبح روز بعد راهی بیمارستان شدیم. چند پرستار به سوی یگانه آمدند تا او را برای آزمایشات آماده نمایند. با او می خندیدند و شوخی می کردند تا او نترسد، ولی دخترکم همانند گنجشکی کوچک که به دام افتاده باشد، می لرزید.
به سویش رفتم و او را در آغوش گرفتم و خاطرجمعش نمودم که در همه جا با او خواهم بود.
وقتی آزمایشات به پایان رسید، در آن بیمارستان یک اتاق زیبا هم به یگانه تعلق گرفت. وقتی وارد آن اتاق شدیم هر دو تعجب کردیم چون آن اتاق به طرز زیبایی آراسته شده بود و پر از عروسک و اسباب بازی بود که همه ی اینها را مدیون رویا بودم. یک تخت هم در ماورت تخت یگانه به من تعلق گرفت که در تمام مدت در کنار او باشم.
یگانه وقتی اسباب بازی ها را دید به وجد آمد و دیگر از ترس و واهمه هم خبری نبود. وقتی با او تنها شدم، صورتش را بوسیدم و برایش قصه گفتم تا خوابش برد.
به صورتش نگاه کردم. شباهت فوق العاده ای به پدرش داشت. اکثر شبها وقتی می خوابید او را تماشا می کردم تا قلب زخم خورده ام با یادگار رامتین آرام گیرد.
به رامتین فکر می کردم که در اتاق باز شد و پزشک شیفت شب داخل شد. من که پشتم به در اتاق بود به رسم احترام از جا برخاستم. کسی را دیدم که نزدیک بود از فرط تعجب جیغ بکشم. دستانم را روی دهانم نهادم تا دخترم از خواب نپرد.
آری او سامان بود. پسر خاله ی یگانه که قرار بود برای درس خواندن به کانادا برود. حالا نمی دانم چگونه سر از آمریکا درآورده بود. او هم با تعجب به من نگریست و گفت: سلام خانم رها. باورم نمی شه که شما را دوباره ببینم. حالتان چطوره؟ راست می گویند که کوه به که نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
من هم به او نزدیک شدم. سلامی کردم و حال خانواده اش را پرسیدم. سپس او به صورت یگانه نگریست و گفت: پس این دختر کوچولوی قشنگ که حرفش در بیمارستانه دختر بامزه ی شماست که قراره فردا توسط یکی از استادان بنده مورد عمل جراحی قرار بگیره.
آن وقت پرونده ی پزشکی یگانه را برداشت و مطالعه نمود و گفت: امیدوارم که عمل جراحی با موفقیت انجام بشه.
سپس حال رامتین را پرسید و گفت: کجا هستند. ایشان را نمی بینم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: ایشان فوت کرده اند. درست یکسال و نیم پیش.
چهره اش در هم رفت و گفت: متأسفم. باورم نمی شه که استاد سپهر فوت کرده باشند. باز هم متأسفم که شما را ناراحت نمودم. چشمانم پر از اشک شده بود. به او گفتم: از کجا می دانستی که با او ازدواج کرده ام؟
لبخندی تحویلم داد و گفت: همیشه احوالت رو از یگانه می پرسیدم. او گفت که با چه کسی ازدواج کرده ای. من هم وقتی فهمیدم که شوهر کردی دیگه از صرافت ازدواج با تو افتادم و به کانادا آمدم. سپس عازم این کشور شدم.
سرش را پایین انداخت و گفت: من باید برم. چند بیمار دیگه را باید ویزیت کنم. اگر هر کاری داشتی به من بگو. مطمئن باش هر کاری از دستم بربیاد برای تو و فرزندت انجام خواهم داد.
سپس شب بخیر گفت و رفت. به سوی در رفتم و گفتم: آقا سامان از شما یک سوال دارم. به من بگویید یگانه چگونه فوت کرد؟
عینکش را روی صورتش جابجا نمود و گفت: تصادف کرد با یک راننده ی مست و بی مبالات. چند روزی در کما بود. پزشکان برای نجاتش خیلی تلاش کردند ولی بی فایده بود. او تا قبل از اینکه این اتفاق لعنتی براش بیفته، نام تو بر زبانش بود. همیشه می گفت ای کاش رها یک سفری به فرانسه بیاد، آنقدر دلم براش تنگ شده که حد و حساب نداره. ولی رها، او ارزوی دیدارت را به گور برد. همین طور آرزوی ازدواج با رامتین سپهر را.
گلویم را گرفتم و گفتم: امکان نداره. این یک دروغ بزرگه. یک دروغ کثیف.
دستانش را به روی موهایش کشید وگفت: نه، اصلاً دروغ نیست. عین حقیقته. رها همان طور که تو عاشق استادت بودی، یگانه نیز او را دوست می داشت. هیچ وقت از خودت سوال کردی که چرا یگانه آرزو داشت اینجا بمانه؟ فقط محض خاطر تو و یا کشورش نبود. او عاشق بود. وقتی فهمید که عزیزترین دوستش عشق او را می پرسته پا پس کشید و برای رفتن به فرانسه مصر شد. ولی در آنجا هر وقت نامه های تو را می خواند ساعت ها می گریست. او تمام حرفهاش را به من می زد. چون فقط من بودم که او را درک می کردم. چون من هم عاشق بودم. عاشق تو رها، ولی تو با ازدواجت با رامتین سپهر قلب هر دو نفر ما را شکستی. یگانه هم مثل من با جسمش زنده بود و نامه های تو دلخوشی زندگیش بود تا هم از دوست عزیزش و هم از معبودش خبر بگیره و من نیز انتظار نامه های یگانه را می کشیدم که از حال و احوال تو برایم بنویسند.
هق هق گریه ی هر دو نفرمان بلند شده بود، گفتم: سامان اینقدر بی رحمانه حرف نزن. قسم به آن خدا که شاهد زندگیمه، من نمی دونستم که یگانه عاشق رامتینه وگرنه از این عشق صرفنظر می کردم. حالا می فهمم که چقدر او عاشقانه و دلسوزانه می خواند. طنین زیبای آوایش هنوز در گوشم پیچیده. من آنقدر خام این عشق بودم که وقتی می نواختم در ناکجاآباد سیر می کردم و هیچ چیز نمی دیدم، حتی چشمان دوستم که پر از محبت استاد بود. سامان، با این حرف آتش به جانم انداختی. کاش این راز رو هیچ گاه برام بازگو نمی کردی و دلم را نمی سوزاندی.
سامان به طرفم آمد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. با اشکهات دیوانه ام می کنی. راست می گی، نباید به تو حرفی می زدم. ولی اینی حرف عقده ای شده بود در گلوم که داشت خفه ام می کرد. البته خیلی خودخواهم که فقط در این بازی سرنوشت خودم را مالک تو می دانستم و به دل تو و خواسته ی تو توجهی نداشتم. آره تو عاشق او بودی و از آن او شدی،این توقع زیادیه که من از تو داشتم. یگانه همیشه دعا می کرد تو و رامتین خوشبخت و سعادتمند زندگی کنید اما من هیچگاه چنین آرزویی نداشتم. مرا ببخش برای همه چیز متأسفم.
سامان این حرف را زد و از اتاق خارج شد و مرا با دل پر از اندوه و غم تنها گذاشت تا سحرگاه پلک روی پلک نگذاشتم. مرتب می گریستم و دعا می کردم و شفای یگانه را از خدا خواستار بودم.
صبح زود پرستاری آمد و یگانه مرا از خواب بیدار کرد و لباس هایش را عوض نمود. صورت مثل گل او را بوسیدم و گفتم: شجاع باش به خدای بزرگ توکل کن، من هم برات دعا می کنم. دخترکم با همان زبان شیرینش بسم اللهی گفت و به سمت اتاق عمل رفت.
صبح زود دایی اردلان به همراه رویا به بیمارستان آمده بودند. وقتی به اتفاق آنها به دم در اتاق عمل رسیدیم، سامان را دیدم که به انتظار ایستاده بود.
او را با دایی و زندایی آشنا کردم و گفتم که پسرخاله ی یکی از دوستانم است که اتفاقی او را در اینجا دیده ام. او هم مرا به کناری کشید و از حرفهای شب قبل عذرخواهی نمود و به اتاق عمل رفت. او را نگه داشتم و گفتم: دیشب در بیمارستان شیفت بودی، بهتره به منزل بری و استراحت کنی.
او گفت: دلشوره ی عجیبی دارم، نمی تونم فرزندت را رها کنم.
سپس خداحافظی کرد و رفت. من تسبیح به دست در سالن قدم می زدم و انتظار می کشیدم و دعا می کردم. از خدا می خواستم که به فرزندم کمک کند تا سلامتیش را بازیابد.
وقتی جراحی به پایان رسید، سامان از آنجا بیرون آمد و گفت: جراحی با موفقیت انجام گرفت. باید دید بعد از این یگانه چه عکس العملی خواهد داشت.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و روی نیمکت نشستم و نفسی به آسودگی کشیدم. یگانه را به ریکاوری انتقال دادند. بعد از نیم ساعت که به هوش آمد او را به اتاقش بردند.
او را بوییدم و بوسیدم. طفلکم خیلی درد م یکشید. رویا را صدا کردم. او هم با سرعت رفت و یکی از پرستاران را آورد که دوباره دارویی آرامبخش به وی تجویز نمودند و به رویا گفت که حال او طبیعی است و نگران نباشید.
سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد.

وقتی یگانه کاملاً هوش و حواس خود را به دست آورد، گفت: ماما پام درد می کنه. از اینجا خسته شدم، مرا به منزل ببر. کنار مادربزرگ و پدربزرگ ارین و خاله آوا. دلم براشان تنگ شده.
از صحبت های فرزندم به گریه افتادم و گفتم: مطمئن باش وقتی خوب شدی از اینجا می ریم. وقتی سلامتی پاهات را به دست آوردی، می تونی بازی کنی و بدوی. هر دو با هم در پارک قدم بزنیم. حالا هم سعی کن کمی بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی.
دخترکم آنقدر مظلوم بود که حرفم را گوش کرد و دیگر گریه نکرد. من هم برایش لالایی مورد علاقه اش را خواندم تا بخوابد. دایی اردلان و رویا هم که از صبح آنجا بودند، اجازه خواستند و رفتند. من هم از هر دو آنان به خاطر زحمتی که کشیده بودند تشکر کردم.
وقتی آن دو رفتند، کنار پنجره ایستادم. با در زدن شخصی که پشت در بود به سوی در رفتم. سامان بود. از شدت نخوابیدن چشمانش سرخ شده بود و به داخل آمد و به نزدیک تخت یگانه رفت و گفت: دختر زیبا و شیرین زبانی داری. وقتی در اتاق عمل با او حرف زدم فهمید که ایرانی هستم. خوشحال شد، دستانم را گرفت و گفت عمو جون دکتر اینجا کنارم بایست و منو ترک نکن. من هم به او قول دادم.
سپس نگاهی به چهره ام کرد و گفت: ناهار خورده ای؟
گفتم: نه، میلی ندارم.
گفت: این طوری که از پا درمی آیی، پای چشمات هم کبود شده. فکر می کنم چند روزیه که نه غذا خورده ای نه استراحت کردی. اگر ازت دعوت کنم با هم ناهار بخوریم، دعوتم را که رد نمی کنی؟
گفتم: باشه می آم. فقط اگه یگانه به هوش بیاد چی؟
گفت: فکر نمی کنم به این زودی هوش بیاد. همین حالا باید به او دارو تزریق بشه. او تا فردا صبح همین وضع را داره. همه اش در خوابه.
من که از گرسنگی وخستگی روی پا بند نبودم، دعوتش را پذیرفتم و به اتاق کارش رفتم. صبر کردم. او حاضر شد، سپس هر دو از بیمارستان خارج گشته و به یک رستوران دنج رفتیم. پس از سفارش غذا منتظر ماندیم. در این فاصله از او پرسیدم: حال خواهرت سارا چطوره؟
خندید وگفت: او ازدواج کرده.
و با خوشحالی گفتم: مبارکه. اگرچه نتونست یک موزیسین بشه، امیدوارم بتونه همسر خوبی برای شوهرش باشه.
سامان گفت: شوهرش غریبه نیست. برادر یگانه است. وقتی خاله از او خواستگاری کرد به سرعت بله را گفت و راهی فرانسه شد. همان موقع ها بود که یگانه هم تصادف کرده بود. الان هم یک پسر دو ساله داره.
به او گفتم: حال مادر یگانه چطوره؟
صورتش در هم رفت وگفت: بیچاره خاله بعد از مرگ یگانه دیوانه شده بود. حتی برای مراسم تدفین هم نتونست به مزار یگانه بیاد. او را همان موقع در بیمارستانی در ایران چند روزی بستری کردند. او جنون ادواری گرفته بود. مدتی هم در پاریس در آسایشگاه بستری بود. مادرم هم وقتی اوضاع خاله را دید، خانه و زندگیش را در ایران اجاره داد و راهی پاریس شد. خانه ای گرفت و خاله را به نزد خودش آورد. حالا هر دو با هم زندگی م یکنند.
با تعجب گفتم: پدر یگانه، مگر برای او چه اتفاقی افتاده است؟
سرش را تکان داد و گفت: پس از اینکه دید خاله در آسایشگاه بستریه، او هم با یک دختر ایرانی که هم سن و سال دخترش بود و برای تحصیل به پاریس آمده بود، ازدواج کرد. مرتیکه از سن و سالش خجالت نکشید و خاله را به امان خدا رها کرد و از پاریس هم رفت. الان هم معلوم نیست که کدام گوریه. وقتی با مادرم تماس می گیرم تا حال خاله را بپرسم اون می گه بیچاره خواهرم از صبح تا شب به پنجره زل می زنه و گریه می کنه. گویی منتظره. منتظر چه کسی نمی دونم، فقط مدام اشک می ریزه.
صبحت های سامان اشک را به صورتم آورد. دلم برای مادر یگانه سوخت و احساسش را درک کردم. وقتی ناهارمان را آوردند در سکوت غذا را صرف کردیم و دوباره سامان مرا به بیمارستان رساند و خودش رفت و گفت بعد از کمی استراحت بازمی گردد.
وقتی به اتاق یگانه رفتم او هنوز در خواب بود. روی مبل راحتی نشستم و چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
پس از چند روز حال یگانه بهتر شد. البته در این چند روز، سامان خود کمک بزرگی بود. روزی که یگانه از بیمارستان ترخیص شد، سامان کارتی را به من داد و گفت: هر کاری داشتی به من تلفن کن. هر کاری که بتونم برات انجام خواهم داد.
از او تشکر کرده و به همراه یگانه و دایی از آنجا خارج شدیم. قرار بود که وقتی پای یگانه بهتر شد به ایران برگردیم و در آنجا او فیزیوتراپی بشه.
حدود یک ماه در آن کشور به سر بردیم و وقتی حال عمومی یگانه بهتر شد، راهی ایران شدیم. از دایی و زندایی و فرزندانش تشکر کرده و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
در فرودگاه مهرآباد همه منتظر ورودمان بودند. یگانه از دیدن فامیل به وجد آمده بود و همه او را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند. من با دیدن همه ی اقوام خوشحال شدم.
وقتی به منزل رسیدیم پدرم برای یگانه گوسفند قربانی نمود و مادرم او را به حمام برد تا خستگی سفر از تنش دربیاید. من هم که خیلی خسته بودم، خیلی زود خوابم برد.
بعد از دو روز با پزشکی که آرمان معرفی کرده بود قرار فیزیوتراپی را گذاشتم. سپس هفته ای دو بار او را به آنجا می بردم تا او بتواند با پایش راه برود.
او با هر قدمی که برمی داشت، نور امید را در قلبم زنده می کرد تا اینکه یک روز پزشکش مژده داد که او می تواند راه برود و دیگر مشکلی ندارد. البته باید در منزل با او تمرین کنند.
روزی که توانست به تنهایی راه برود، جشن بزرگی برایش ترتیب دادم و بعد از رفتن مهمان ها به مادرم گفتم تصمیم دارم که به همراه یگانه سر مزار رامتین بروم.
روز بعد به اتفاق یگانه راهی منزل ابدی پدرش شدیم. وقتی به سر مزار رسیدیم، دسته گلی را ، یگانه بر روی سنگ قبر او نهاد و گفتم: سلام رامتین. دخترت را آوردم. یادگار عشقمان. من به خوبی از او مراقبت کردم وحالا ثمره ی همه ی رنج هایم را می بینی. ای کاش می بودی و هر سه با هم جشن می گرفتیم.
پس از اینکه برایش فاتحه خواندم از او خداحافظی کردم و به سر مزار دوستم یگانه رفتم. دسته گلی زیبا به روی سنگ گورش نهادم و گفتم: سلام یگانه ی عزیزم. این رسمش نبود که از من همه چیز را پنهانکنی. ولی حالا تو برنده شدی و او را در آن دنیا از آن خود کردی و خیلی زود او را از من گرفتی. یگانه ی عزیزم، دلم برای هر دوی شما تنگ شده.
برای او هم فاتحه ای خواندم و گریستم. دخترم به طرفم آمد. اشکهایم را پاک کرد و گفت: ماما بیا از اینجا بریم. حوصله ام سر رفته. در راه هم به من گفت که او را به پارک ببرم، چون می خواست کمی بازی کند.
وقتی به پارک رسیدیم، یگانه مشغول بازی شد. در آن سمت خیابان چشمم به آشنایی افتاد. آری او کوکب بود. تعجب کردم با خودم گفتم مگر قرار نبود به اتفاق خانم سپهر به شیراز برود. اینجا چه می کند؟
از جایم بلند شدم. به طرف یگانه رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: بیا بریم آن طرف. آنجا کاری دارم.
او گریه می کرد و می گفت می خوام بازی کنم. او را آرام کردم و گفتم: مطمئن باش دوباره بازمی گردیم.
خودم را به کوکب رساندم که منتظر تاکسی بود. تا چشمش به من افتاد، فریاد زد و گفت: خانم رها شما هستید.
به طرفم آمد و یگانه را از من گرفت و بوسید وگفت: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.
از او پرسیدم: کوکب خانم حال خانم بزرگ چطوره؟ مگر قرار نبود با ایشان به شیراز برید؟
سرش را تکان داد و گفت: ای خانم جان. بعد از رفتن شما خانم حالش بد شد، طوری که زمینگیر شد و گوشه ی خانه افتاد. غم از دست دادن فرزند و نبود شما دو نفر او را از پا انداخت. هر شب وقتی داروهاش را به او می دهم، می گرید و می گوید یعنی می شه یکبار دیگه رها و یگانه را ببینم و بعد بمیرم؟ خانم جان باور کنید خانم بزرگ خیلی بیمار و دل شکسته است. اگر می تونید سری به او بزنید. با این کار دل پیرزن را هم خوشحال می کنید.
دستانش را گرفتم و گفتم: همین حالا با تو می آییم.
با خوشحالی گفت: راست می گی؟
سپس یگانه را در آغوش خود گرفت و یک ماشین صدا کرد و به سوی منزل مادرشوهرم حرکت کردیم. در راه کوکب با یگانه بازی می کرد و صدای خنده ی هر دو نفرشان بلند شده بود.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدیم، کرایه ی ماشین را دادم و یگانه را از بغل کوکب گرفتم و با گام هایی لرزان پا به خانه ای گذاشتم که یادگار عزیزترینم بود.
با نگریستن به آن خانه تمام خاطراتم زنده شد. چشمانم پر از اشک شد. به اسمان چشم دوختم تا اشکهایم روی صورتم نلغزد. پلکان را یک به یک بالا رفتم.
یاد روزی افتادم که برای اولین بار می خواستم خانم سپهر را ملاقات کنم و در آن ملاقات چقدر او را مغرور یافتم. حالا پیرزن بیچاره محزون و درد کشیده و زمین گیر شده بود و کاری از وی ساخته نبود.
وقتی وارد سالن شدیم، کوکب گفت: خانم بزرگ مهمان دارند. خواهرزاده شان فتانه خانم اینجا هستند. من خواهش کردم که اینجا بمانند تا من به خرید برم.
سرم را تکان دادم و به همراه یگانه در زدم. خانم حسینی گفت: بفرمایید تو. کوکب تو هستی؟ خوب شد آمدی، دیگه دیرم شده بود.
وقتی وارد شدیم و چشمانش به ما افتاد، دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: رها این تو هستی؟ خواب نمی بینم؟ بالاخره برگشتی.
و صورتش را به سمت خانم سپهر گرداند و گفت: خاله جان، ببین چه کسی آمده. کسی که روزها و ساعت ها را به خاطر دیدارش به انتظار نشستی.
خانم سپهر روی تخت نیم خیز شد تا صحبت گفتار فتانه بر او معلوم شود. با دیدن چهره ی فرتوت او مات زده شده بودم. چقدر با آن موقع ها فرق داشت. دیگر از آن همه غرور کاذب خبری نبود.
دستانش را به طرفم دراز کرد و گفت: رها، شما خودتان هستید؟ چشمام درست نمی بینند، خواهش می کنم جلوتر بیایید.
به همراه یگانه به سویش رفتیم. او گفت: رها به منزلت خوش آمدی. بگو که خواب نیستم و بیدارم. نمی دونی چقدر انتظارتان را کشیدم. بارها و بارها تو و یگانه را در خواب دیدم. گویی پس از یکسال خوابم تعبیر شد.
سپس به صورت یگانه نگریست و گفت: عزیزم. دختر قشنگم چقدر بزرگ شدی. بگذار تماشات کنم. فتانه دستان یگانه را بگیر تا زمین نخوره.
ولی یگانه به سویش دوید و مادربزرگش را در آغوش گرفت و بوسید. و مادر رامتین هم می گریست و موهای او را نوازش می کرد و می گفت: یگانه عزیزم تو بوی رامتینم را می دی، چرا اینقدر دیر به دیدنم آمدی؟
یگانه به صورت او چشم دوخت و گفت: مادربزرگ پاهام را ببین خوب شده، می تونم راه برم، بدوم، بازی کنم.
سپس از جایش برخاست و در اتاق چرخید و رقصید. خانم سپهر دستانش را به روی صورتش گذاشت و هق هق گریست و گفت: ای کاش پدرت زنده بود و تو را می دید.
او را نوازش کردم و گفتم: خواهش می کنم گریه نکنید.
او هم گفت:این گریه اشک شادیه. از دیدنتان جانی تازه گرفتم. رها جان اینجا بمون. اینجا خانه ی توست. عزیزم مرا ببخش. من خیلی در حق تو ظلم کردم. نمی خواستم تو را از اینجا بیرون کنم، اگه به تو گفتم برو، فقط به خاطر خودت بود. تو جوان بودی و زیبا. باید به دنبال زندگیت می رفتی. بعد از رفتن شما زمین گیر و بیمار شدم. اگر می بینی که تاکنون زنده ام فقط به خاطر تو و یگانه است. بعد از رفتنت هر شب خواب رامتین را می دیدم. اخم کرده بود و با من حرف نمی زد و صورتش را از من برمی گرداند. فهمیدم به خاطر شماهاست. شماره ی تلفن پدرت را داشتم،ولی خجالت می کشیدم با آنان تماس بگیرم.
سپس دستش را زیر بالشش برد و یک پاکت درآورد و به من داد و بعد از مکثی کوتاه گفت: بگیر این مال تو و یگانه است. این خونه رو به نام تو و او کردم. این حق توست. ازت خواهش می کنم از اینجا به خوبی مراقبت کن و نام استاد سپهر را برای همیشه زنده نگاه دار.
دستانش را گرفتم و گفتم: لازم به این کار نبود. وقتی پایم را به این خانه گذاشتم تصمیم گرفتم که اگر شما اجازه بدید برای همیشه اینجا بمونم.
خانم سپهر گفت: خوشحالم که اینجا هستی و می خواهی بمونی. حالا که امانتم را به تو دادم، سر راحت به بالین می گذارم. مرا حلال کن.
دستانش را بوسیدم و گفتم: من شما را حلال کردم، شما نیز مرا حلال کنید.
آری برای دومین بار بود که او را مادر خطاب کردم و بر خلاف گذشته، چهره اش به خنده باز شد.
خانم سپهر دو روز زنده بود. سپس چشمانش را برای همیشه بست و به فرزند و شوهرش ملحق گردید. او را در کنار تنها فرزندش دفن کردیم. پس از شب هفت او، مادرم از من خواست که به منزل آنان بروم، ولی قبول نکردم و گفتم اینجا خونه ی منه.
مادرم وقت خداحافظی گفت: چند روزیه که مردی زنگ می زنه به نام سامان و می خواد با تو صحبت کنه. من هم شماره ی تلفن اینجا رو به او دادم. آیا کسی تماس نگرفت؟
گفتم: نه کسی به این نام زنگ نزده. فکر میکنم پسر خاله ی یگانه باشه. همون که در آمریکا خیلی مواظب یگانه بود.
مادرم سرش را تکان داد و رفت. بعد از رفتن مادرم، یگانه را خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم. صدای گریه ی کوکب را شنیدم. به طرفش رفتم. گوشه ی دنجی نشسته بود و می گریست.
دستانم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: گریه نکن. این چند روز اینقدر گریستی کافی نبود؟
او با هق هق گریه گفت: باورم نمی شه که خانم بزرگ این خونه رو ترک کرده باشه، حالا من هم باید برم.
دستانش را گرفتم و گفتم: کجا بری؟ من و یگانه به تو احتیاج داریم. از تو خواهش می کنم اینجا بمون. در ضمن یک هدیه برات دارم.
آن وقت به طرف اتاقم رفتم و با یک پاکت آمدم. پاکت را به طرفش دراز کردم و گفتم: این هدیه ی رامتینه که به تو قول داده بود.
داخل پاکت چکی بود که او می توانست به زیارت برود. از جایش بلند شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: خانم جان برای همه چیز متشکرم.
او را بوسیدم و از آنجا خارج شدم. از پلکان پایین رفتم و به سمت کلاس قدیمی رامتین حرکت کردم. در آنجا را باز نمودم. هنوز هم بوی ادکلن استاد سپهر می آمد. در خیالم او را دیدم که آرشه ویولون را در هوا حرکت می داد و با ما حرف می زد.
جای یگانه روی صندلیش چه خالی بود. هنوز هم خنده ی زیبای آن دو را به یاد دارم. ویولون را برداشتم و کوک کردم و با دوره گرد محله که در آن شب تار می خواند و می گریست هم آواز شدم. اگرچه دیگر چهره ام خندان نبود ولی با وجودی سرشار از عشق به زندگی نگریستم و با خود هم قسم شدم چراغ این خانه و یاد و نام استاد سپهر را همیشه زنده نگاه دارم. 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 58
  • بازدید کلی : 1,683
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ