loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
قبل از اینکه آناهیتا پاسخی بدهد کورش به زبان ریموند جواب دارد: نه! بهتره بمونید.
بعد رو به آناهیتا ادامه داد: فکر کنم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشید!
آناهیتا کلافه و پریشان دستی به پیشانی اش کشید و عصبی روی مبل نشست.ریموند هم در حالیکه نگاه مردد و نگرانش به کورش بود،سر جای خود نشست.کورش تقریبا روبروی آنها جای گرفت و آناهیتا بلافاصله شروع به توضیح دادن به زبان فارسی کرد.
- برای فرار از خونه و رسیدن به اینجا محتاج به یک کمک داشتم.تنها خیلی سخت می شد.ریموند به من کمک کرد.اگر او نبود من ...
کورش پر حوصله میان حرف او آمد.
- چرا از اول حقیقت رو نگفتی؟ و چرا بی اجازه ما دوستت رو به این خونه آوردی؟
- اوه! مردهای ایرانی غیرت بدی دارند.شاید بابای تو بدش میومد ریموند ... پسرِ غریبه ... با من دوست باشه ... البته برای من مهم نیست ... اما ترسیده بودم برای صبا مشکل بشه.مامان ژانت خیلی برام از غیرت مرد ایران حرف زده بود.همه خودخواه و حسود هستند! و فکر می کنند همه مردهای غریبه بد هستند! بابا دوست نداشت من دوست پسر داشته باشم ... بابا هم نصف ایرانی هست!
کورش فکر کرد پس جهانگیر یک خصوصیت مثبت هم داشته! گرچه چندان موفق به نظر نمی رسید!
- یعنی این آقا پسر از آمریکا تا اینجا با تو اومده و کمکت کرده؟
- بله. در راه مکزیک خیلی به من کمک کرد. در مکزیک خیلی بیشتر به من کمک کرد ... در لندن ...
کورش با همان ظاهر صبور و خونسرد میان کلام او آمد.
- در لندن هم به تو کمک کرد و در ایران ... در ایران چی آنیتا؟!
- اون چند روز موند تا مطمئن بشه من جام خوبه.
- و حالا این دوست چرا اینقدر به تو کمک کرده؟!
- ریموند و من خیلی دوست هستیم ... و اون ... اون خواست ایران رو ببینه و لندن ... و
- و مکزیک! پس برای تفریح با تو همسفر شده!
آناهیتا که دیگر عصبانی شده بود با خشم گفت: دلیل نداره من برای تو توضیح بدم! تو کی هستی؟ شاید فکر کردی برادر واقعی من هستی؟! اما گوش کن! تو هیچ کس نیستی برای من!
کورش سعی کرد خشمش را مهار بزند.چشمان سیاه و غضبناکش را به او دوخت و با لحنی متفاوت با نگاهش گفت: من تو این خونه زندگی می کنم و متاسفانه فعلا با تو هم خونه هستم.پس بهتره مراقب رفتارت باشی و از این به بعد چیزی رو از ما پنهون نکنی.
آنی با خشمی که هر لحظه شدیدتر می شد گفت: اوه بله.درسته،متأسفانه! تو فکر کردی اگر من مجبور نبودم،تو و این خونه تحمل می کردم! اگر پول کافی داشتم هتل رفته بودم.
کورش پوزخندی زد و رو به ریموند با زبان انگلیسی گفت: برای صرف شام اینجا بمونید.خانواده ام از آشنایی با شما خوشحال خواهند شد.
آنیتا حیرت زده می نمود و ریموند با همان نگرانی در حالیکه سر از حرفهای آن دو در نمی آورد،نگاه مرددش را به آنی دوخت.کورش مصرانه گفت: مطمئن باشید پدر و مادرم رو خوشحال می کنید.من از شما دعوت می کنم!
رو به آناهیتا با همان لحن ادامه داد: باید دوستت رو برای شام نگه داری.من هم اینجا هستم و می تونیم با هم گپ بزنیم.
آنی متعجب پرسید: یعنی تو و بابای تو غیرت ندارید؟!
کورش خندید و گفت: چرا خوبش رو هم داریم،اما منطق هم داریم . بعدها می تونیم در این مورد با هم حرف بزنیم.ریموند دوست توست،دوستت داره و برای رسیدن به اینجا تورو کمک کرده.ما باید ازش تشکر کنیم!
ریموند به حرف آمد و گفت :اما من فردا پرواز دارم باید آماده بشم.
- از حالا!؟ نگران پرواز فردا نباشید ... ما همین الان می ریم هتل. شما تسویه حساب می کنید و شب رو مهمون ما خواهید بود.ما ایرانیها علاوه بر تعصب،حس مهمان نوازی هم داریم و اجازه نمی دیم مهمون عزیزمون توی هتل بمونه و بی خود پول خرج کنه.
ریموند باز هم نگاه حیرانش را به آناهیتا دوخت و آناهیتا گفت: من به صبا گفته بودم تنها اومدم ایران ... اگر بفهمه من دروغ گفتم،ناراحت می شه.بهتره اون چیزی ندونه.
- مگه مشکل تو غیرت من و پدرم نبود؟! خب دیگه مشکل حل شده.در مورد دروغت هم من به صبا توضیح می دم.اون خیلی با گذشت و مهربونه،حتما تو رو می بخشه.
آناهیتا دیگر حرفی برای گفتن نداشت.رفتار کورش بیش از حد خوب به نظر می رسید و همین او را مشکوک می کرد.او نمی دانست کورش می خواهد هم سر از نوع و شدت رابطه آن دو در آورد و هم اگر بتواند از زیر زبان ریموند حرفی بکشد و توضیحاتی بشنود.
برای غافلگیر نشدن منصور و صبا،با هر دو تماس گرفت و گفت که صبا دوستی دارد که در هتل مقیم است و درست نیست او را که کمک زیادی به آناهیتا برای رسیدن به ایران کرده،برای یک شب نزد خود نگاه داریم.او به هیچ کدام نگفت که آنها را در خانه غافلگیر کرده.فقط گفت به صورت اتفاقی در حال قدم زدن در حوالی خانه دیده.علت ترس آناهیتا را هم برای مخفی کاری اش توضیح داد.
پس از قطع تماس هر سه نفر به هتل رفتند.ریموند تسویه حساب کرد،چمدانش را برداشت و به منزل دکتر منصور کیانفر بازگشت.حالا دیگر ریموند به هیچ وجه نگران و معذب به نظر نمی رسید.بر رفتارش مسلط شده و حرفها و حرکاتش هماهنگی خاصی با آناهیتا پیدا کرده بود.
صبا با دیدن ریموند در خانه اش کمی شوکه شده بود و می ترسید دخترش حرکت ناشایستی در مقابل آنها انجام دهد.منصور و کورش خونسرد و منطقی رفتار می کردند و ثمره از وجود میهمان خارجی،آن هم با عنوان دوست پسر آناهیتا،هیجان زده می نمود.برای شام،صبا،خورش فسنجان و مرصع پلو درست کرد که ریموند هر دو نوع غذا را پسندید و در حالیکه چشمان آبی اش می درخشید از دستپخت صبا تعریف کرد.اما آناهیتا عصبی به نظر می رسید و آرزو می کرد هر چه زودتر آن شب تمام شود!
همه متوجه بی قراری او بودند و کورش خوب می فهمید او از حضور ریموند به هیچ وجه خوشحال و راضی نیست.حتی یکبار که ریموند با منصور در مورد تحصیلاتش در امریکا صحبت می کرد.کورش به خوبی متوجه نگاه خشمگین آناهیتا به ریموند شد .
برای خواب،ریموند به اتاق آناهیتا راهنمایی شد و او به اتاق ثمره رفت.در آن بین چیزی که توجه و شک همه را برانگیخت این بود که آناهیتا ساک کوچکی همراه خود برداشت و به اتاق ثمره برد.وقتی صبا علت را پرسید او خیلی ساده گفت وسایل مورد نیازش است و ممکن است لازم شود.صبا با خود فکر کرد آخر آنها چه وسایلی هستد که ممکن است نیمه شب به کار آید!؟

منصور با چهره ای متفکر پشت میز کارش نشسته و بی آنکه پلک بزند به کپی تابلوی گلهای آفتابگردان ونگوک که روی دیوار نصب شده بود،نگاه می کرد.فضای اتاق با نور چراغ مطالعه روی میز نیمه تاریک بود و کتاب قطوری در مورد پزشکی نوین مقابلش گشوده بود.با ورود صبا منصور به خود آمد و کمی در صندلی اش جابجا شد.به همسرش که در شومیز و شلوار آبی آسمانی،در سایه روشن نیمه تاریک اتاق در نظرش مانند فرشته ها جلوه می کرد،نگاه کرد و گفت: فکر می کردم تا حالا خوابیده باشی.
صبا که چهره ای گرفته داشت،سر تکان داد و گفت: چطور فکر کردی می تونم بعد از این اتفاق راحت بخوابم؟! این پسره حسابی فکر منو به خودش مشغول کرده ... تو نتونستی چیزی بفهمی؟
- فکر می کنی آنیتا دروغ می گه؟!
- نمی دونم! ای کاش می تونستیم یک جوری شماره تلفن یا آدس جهانگیر رو گیر بیاریم ... آناهیتا که هیچ جور همکاری نمی کنه.میگه لازم نیست.
- من می خوام فردا با این پسره صحبت کنم.امشب که هر کاری کردم نتونستم از زیر زبونش حرفی بکشم ... پسر زرنگیه.حواسش خیلی جمعه.
- بر عکس ظاهر ساده و کم سن و سالش! آنی می گفت بیست و یک سالشه.
- بیست و یک سالشه ... پزشکی می خونه و حالا به راحتی درس و دانشگاه رو ول کرده تا به دوستش کمک کنه! این عشق زیادی می خواد! اما ... رفتارشون چندان عاشقانه به نظر نمی رسه.این وسط خیلی چیزها کمه.
- باید جهانگیر رو پیدا کنم.
- تو این دوره و زمونه پیدا کردن آدمی که می دونی تو کدوم شهر زندگی می کنه سخت نیست.
- اما باید محتاط عمل کنی.جهانگیر نباید بفهمه آنی اینجاست.
- نگران نباش.من تو آمریکا دوستان زیادی دارم که کمکمون می کنن.
یادت که نرفته سه سال اونجا زندگی کردم و درس خوندم.
- گاهی احساس گناه می کنم ... در مورد آناهیتا احساس گناه می کنم ... اون راست میگه! من هیچ وقت پدرش رو دوست نداشتم.با اون ازدواج کردم چون خوش قیافه و خوش مشرب بود.چون فقط نیاز داشتم مردی کنارم باشه ... تو راست میگی منصور،من واقعا بچه بودم! ... این دختر حق داره سر در گم باشه!حق داره از من بدش بیاد.
منصور از جایش بلند شد و در حالیکه به سمت او می رفت گفت: امکان نداره که دختری از مادرش بدش بیاد.اون هم مادری مثل تو.
- من تو نگاهش محبتی نمی بینم.این عین حقیقته!
- گفتم که باید صبور باشی و بهش بفهمونی همیشه به یادش بودی ... اون کم کم می فهمه،نگران نباش.
وقتی به او رسید،سرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: نگران نباش! همه چیز رو به راه می شه ... فقط باید صبور باشی.

پرواز ریموند برای ساعت یک بعد از نیمه شب به مقصد لندن بود.منصور به او پیشنهاد کرد تا قبل از رفتن کمی برای خود و خانواده اش خرید کند.گویا ریموند فقط به چند منطقه دیدنی تهران با همراهی راننده تاکسی اش رفته و برای خرید و گردش جایی را ندیده بود .
اینکه ریموند دانشجوی پزشکی بود،بهانه خوبی به دست منصور داد تا او را با خود به بیمارستان ببرد.قرار بر این بود که منصور و ریموند از بیمارستان به خانه بروند.آن وقت ثمره و صبا هم از مدرسه به خانه باز می گشتند و می توانستند همگی برای صرف ناهاری دلچسب راهی دربند شوند.کورش اما به دلیل اینکه آن اواخر مرخصی زیاد گرفته بود بابت همراهی آنها عذر خواسته و ترجیح داده بود شرکت بماند.
صبح زود ریموند سوار بر زانتیای نقره ای رنگ منصور به سمت بیمارستان می رفت.بیمارستان در مرکز شهر واقع بود و بیش از نیم ساعت تا خانه فاصله نداشت.وقتی در حیاط بیمارستان مقابل ساختمان بزرگ و قدیمی توقف کردند ریموند گفت: باید خیلی قدیمی باشه.
- بله. حدود چهل و پنج سال قدمت داره و من هم بیست ساله که اینجا هستم.وقتی از ماشین پیاده شدند منصور ادامه داد: البته من در یک بیمارستان دولتی هم جراحی می کنم ... بعد از ظهرها هم مطب هستم.
- پس خیلی مشغولید.
- خوشبختانه یا متاسفانه بله ... راستش این حس که اوقات مفیدی دارم باعث خوشحالیه،اما دلم می خواست بیشتر با خانواده ام باشم.
- پس ناهار امروز؟
- اکثر مواقع بین ساعت یک تا چهار استراحت می کنم و سعی می کنم این چند ساعت رو خونه باشم و ناهار رو با خانواده صرف کنم ... با منشی هم تماس گرفتم و گفتم که امروز یک ساعت دیرتر می رم مطب و بهتره با بیماران تماس بگیره و تمام قرارها رو یک ساعت عقب بیاندازه.
- ممنون که بخاطر من برنامه تون رو تغییر دادید.
- خواهش می کنم.من برای کسی که آنیتای عزیز رو سالم به ما رسونده بیش از اینها ارزش قائلم.
حالا آن دو وارد کریدرو بیمارستان شده بودند و منصور در حالیکه به سلام کارکنان و پزشکان دیگر پاسخ می داد بی توجه به نگاه کنجکاو آنها به ریموند،همچنان گرم گفتگو بود.
- ببینم تا به حال یک جراحی رو از نزدیک دیدی؟
- نه.هرگز فرصتش پیش نیومده.اما خیلی دلم می خواد یک جراحی رو از نزدیک ببینم.
- پس خیال داری جراح بشی.
- بله ... می دونید پدر و مادر من هر دو پرستار بودند و من از کودکی با محیط بیمارستان اخت شدم.اما هرگز دلم نمی خواست پرستار بشم.من وقتی جراحان رو می دیدم که چطور مهمترین کار رو به عهده دارند و همه بهشون احترام می ذارند،آرزو می کردم روزی جراحی موفقی بشم.حالا هم سال دوم دانشگاه هستم و خیال دارم هر طور شده به آرزوم برسم.
- اولا که هر شغلی احترام و جایگاه خاص خودش رو داره.وجود یک پرستار خوب به اندازه یک جراح خوب ارزش داره.هر کدوم از اونها در حد توانایی و آگاهی علمی خودشون برای نوع بشر مفیدند.این رو هرگز فراموش نکن پسر جون ... اما این برام سواله با این همه اشتیاق به پزشکی چطور درس رو رها کردی و دنبال آناهیتا راه افتادی؟
- به دلایلی مجبورم از این به بعد در انگلستان زندگی کنم.تصمیم دارم در یکی از دانشگاههای لندن تحصیل کنم.فقط یک سال عقب می افتم.شاید بتونم جبران کنم.
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
ریموند اجازه ندارد کسی برای بدرقه اش به فرودگاه برود و با تاکسی تلفنی به فرودگاه رفت.
صبح زود پس از رفتن او همه اهل خانه هم به محل کار خود رفتند و آناهیتا باز تنها شد.اما اینبار خیال منصور و کورش راحت بود که دیگر ریموندی در کار نیست.
آن روز صبا فقط دو زنگ کلاس داشت،به همین دلیل قبل از ظهر خانه بود.آناهیتا به سفارش او در کتابخانه مشغول مطالعه کتابی به فارسی ساده بود و دور لغات یا اصطلاحاتی را که متوجه نمی شد خط می کشید.با ورود صبا به کتباخانه،کتاب را بست و سلام کرد.
- سلام. کتاب چطور بود؟
آناهیتا که بیشتر غرق خیالات بود تا مطالعه کتاب ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: یک کم سخته ...
- تویی که سواد فارسی هم داری حیفه کم سواد باشی ... مطمئنم با مطالعه و پرسیدن اشکالاتت از هر کدوم از ما می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
- بابا بزرگ هم همین می گفت.می گفت من استعداد خوبی دارم.اون خیلی خوب به من خوندن و نوشتن یاد داد ... اما کم زنده بود و من نتونستم بیشتر یاد بگیرم.
- معلومه خودت هم به زبان مادریت علاقه داری.
آنی صادقانه گفت: اوهوم.خیلی دوست دارم.بابا بزرگ هم خیلی دوست داشت ...حافظ ... فردوس ...
- فردوسی!
- آها ! فردوسی ... شانامه خیلی می خوند .
- شاهنامه عزیزم.بله درسته من هم یادم میاد که پدر بزرگت اهل شعر و ادب بود.
می خواست ادامه دهد " و خیلی هم قلدر و از خود راضی" اما دیگر حرفی نزد.
آناهیتا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: چرا بابا بزرگ از تو خوشش نمی اومد؟!
صبا با وجودیکه جا خورده بود،سعی می کرد خونسرد برخورد کند.
- اونها،یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگت دختر دیگه ای رو برای پدرت در نظر داشتند ... اون زمان سرهنگ پناهی یا همان پدر بزرگت با آدمهای سرشناس مراوده داشت و می خواست پدرت با دختر یکی از شازده ها که از دوستانش بود ازدواج کنه. به خاطر همین از اول هم از من خوشش نمی اومد.
- پس بابا تو رو دوست داشت؟
- نمی دونم.فکر می کردم داره ... شاید خودش هم فکر می کرد داره ... اما نمی دونم چی شد ... من و اون خیلی با هم فرق داشتیم.تو این رو می فهمی مگه نه.حرف هم دیگر رو نمی فهمیدیم.پدرت از پدر من بیزار بود چون عقاید سیاسی مختلفی داشتند.در حقیقت اون از تمام اطرافیان من بدش می اومد و بخاطر رفتارهای اونها من رو سرزنش می کرد.
- پس منصور چی؟
- منصور دوست نزدیک پدرم بود.ما سالها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من اون رو مثل دایی خودم می دونستم . اون هم همین طور بود.اما پدرت علاقه ما رو بد برداشت می کرد .
صبا خودش خوب می دانست راست نمی گوید! اما چطور می توانست احساس خود را برای دختری که در مقابلش جبهه گرفته و او را مقصر می دانست شرح دهد.او مسلم می دانست آناهیتا درکش نخواهد کرد و هر چقدر هم بگوید اختلاف آنها بخاطر رفتارهای ناپسند و عدم تفاهمش با جهانگیر بوده باز هم آناهیتا برای تبرئه کردن پدر به دنبال ردی از منصور در آن اتفاقات می گردد.
- پس چرا با دایی ات ازدواج کردی؟! چی شد که ...
صبا به زحمت نفس خود را بیرون داد و با حالتی بسیار جدی گفت: شرایطی که من داشتم و اتفاقاتی که بعد از رفتن تو و پدرت افتاد باعث شد ما به هم علاقه مند بشیم.ما هر دو تنها بودیم ... من رابطه خوبی با کورش داشتم ... و توی وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بودم.بچه ام سقط شده بود و تو دیگه نبودی ... یک مرتبه خالی شده بودم ... منصور خیلی کمکم کرد.بیش از هر کسی ... خانواده ام عزادار پدرم بودند که خیلی ناگهانی و به طرز فجیعی فوت کرده بود ... اونها خودشون احتیاج به کمک و دلداری داشتند.منصور توی اون موقعیت ما رو تنها نذاشت و بخصوص به من که شرایط بدتری داشتم توجه زیادی کرد و من هم ...
- فهمیدم ... !ok .توضیح بیشتر لازم نیست ... من فهمیدم!
لحن و حالت چهره آنی به قدر کافی گویای ناباوری اش بود.صبا ناامیدانه به سمت قفسه کتابها رفت.از شدت فشار عصبی عضلات صورت و گردنش منقبض شده و نزدیک بود فریاد بکشد.آخر چطور می توانست او را قانع کند! چطور می توانست آن لکه بدبینی را از وجود او پاک کند.سرش درد گرفته بود و بی آنکه بتواند حرفی بزند به دنبال کتابی که خودش هم نمی دانست چیست می گشت.
- من می رم دوش بگیرم.
آنی خونسردانه حرفش را زد و از اتاق خارج شد.با رفتن او صبا اختیار از کف داد و مشت محکمی به روی کتابهای چرمی مقابلش کوبید.بغضش را با خشم فرو داد و پریشان و مستأصل به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند.
هنگام صرف غذا صبا بی اختیار سکوت کرده و غذایش را آرام و بی اشتها می خورد.آناهیتا اما برخلاف همیشه کمی بیشتر خورد و بشقاب خودش را در ظرفشویی شست و روی آب چکان گذاشت.بعد در حالیکه دستانش را با حوله کوچک کنار ظرفشویی پاک می کرد گفت: می تونم برم بیرون؟
- صبا نگاهش را به او دوخت و پرسید: چرا؟ چیزی لازم داری؟
او لبهایش را جمع کرد و گفت: نه! این پارک که این طرف هست قشنگه ... می خوام قدم بزنم ... هوا خوبه ... آفتاب هست.زود بر می گردم.
صبا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برو ... گوشیت رو همراهت ببر.با غریبه ها هم حرف نزن.
دختر پوزخندی زد.
- من نوزده سالمه! بزرگ شدم.نمی بینید!؟
دقایقی بعد صبا از پشت پنجره آشپزخانه به دخترش که اندام باریکش در بارانی سبز و جذبش باریکتر به نظر می رسید،نگاه می کرد که با بی قیدی شالی بر سر انداخته ،از حیاط عبور کرد و از در خارج شد.

حدود یک ساعت از خروج آناهیتا می گذشت.صبا سعی داشت سر خود را با کارهای خانه گرم کند تا کمتر دلواپس شود. با خود عهد بسته بود تا دو ساعت صبر کند و اگر سر و کله او پیدا نشود با همراهش تماس بگیرد.نمی خواست دخترش را بیش از آن از خود دور کند.می ترسید اگر پاپیچ او شود فراریش دهد یا کلافه اش کند.باید هر طور شده به او نزدیک می شد و اعتمادش را جلب می کرد.
می ترسید سخت گیریها و نگرانیهایش آنی را دلزده تر کند.با برگشتن ثمره از مدرسه نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا اینقدر دیر کردی؟ تو باید دو ساعت پیش خونه می اومدی!
ثمره حیرت زده میان درگاهی ایستاد و گفت: مامان جان یادت رفته امروز کلاس فوق العاده داشتم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و با پشیمانی گفـت: آها! یادم رفته بود ... توی راه آناهیتا رو ندیدی؟
- نه! مگه رفته بیرون.
- آره ... یک کم دیر کرده.گفت می ره پارک ته خیابون.
- از جلوی پارک که رد شدم ندیدمش.البته دقت هم نکردم ... چرا به موبایلش زنگ نمی زنید؟
- نمی خوام زیاد بهش گیر بدم!
ثمره خنده ای کرد و گفت: اوی مامان خانم! گیر بدم یعنی چی؟! مثل اینکه همیشه از من ایراد می گیرید که اینطوری حرف نزنم ها!
صبا کلافه،دستمال گردگیری را در دست مچاله کرد و گفت: بس کن دیگه ثمره! برو بالا لباسهات رو عوض کن و بیا یک چیزی بخور.
- ناهار چی داریم؟
- مرغ با مخلفات.
- یعنی برنج نداریم؟
- نه. آنیتا برنج نمی خوره ... ما هم بهتره یواش یواش مصرف برنجمون رو کم کنیم.هر دو مون داریم چاق می شیم!
ثمره با دلخوری گفت: ولی من مرغ رو با برنج دوست دارم.
- حالا چه اشکالی داره یک دفعه برنج نخوریم؟
ثمره با ناراحتی مقنعه اش را از سر بیرون کشید و بی آنکه حرف دیگری بزند از پله ها بالا رفت.

- خانم اجازه می دید اینجا بشینم؟
آناهیتا نگاه بی تفاوتش را به پسر جوانی که موهایش را مانند جوجه تیغی درست کرده و گردنبند سیاهی به گردن داشت انداخت و گفت: آره.بشین.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و هنوز پسر ننشسته بود که از جای بلند شد.
- قدم من سبک بود؟ چرا پس داری می ری؟
آناهیتا متعجب به سمت او برگشت و گفت: چی سبک بود؟منظورت چیه؟
پسر جوان که تازه متوجه لهجه خاص او شده بود .لبخندی بر لب آورد و با حالتی دوستانه گفت: شما یا ایرانی نیستید یا مدت زیادی ایران نبودید؟
- آره ... دومی درسته.
- من هم چند سالی خارج از کشور بودم.البته اون موقع خیلی کوچیک بودم.هنوز ده سالم نشده بود ... شما کجا بودید؟
- چرا باید به تو جواب بدم؟!
پسر لبخندی ساده بر لب آورد و گفت: برای اینکه توی این پارک هم تو تنها هستی،هم من! گفتم شاید بد نباشه با هم اختلاط کنیم.
- چی کار کنیم؟
- اختلاط ...یعنی حرف بزنیم.
بعد از جایش بلند شد و گفت: من بهراد هستم.
رفتار مؤدبانه و حالت دوستانه پسر کمی آنی را سست کرد.
- من هم آنی هستم.
- اسم باحالی داری!
آنی به حالت نفهمیدن منظور او ، چشمانش را که حالا کمی سبز به نظر می رسید تنگ کرد.بهراد پوزخندی زد و گفت: با حال یعنی ... یعنی خیلی خوب و جالب.وقتی کسی از چیزی خوشش میاد و احساس خوبی نسبت به اون مسئله پیدا می کنه می گه باحال . مثلا موسیقی با حال ... فیلم با حال ... رفیق با حال.افتاد؟!
آناهیتا نگاهی به جلوی پایش انداخت و با همان حالت گنگ پرسید: چی افتاد؟!
بهراد از حالت او به خنده افتاد و گفت: ای بابا اختلاط کردن با تو چقدر سخته! برای هر کلمه باید کلی شرح ماجرا کرد.
- ماجرای چی؟ تو به من ماجرا نگفتی!
بهراد اشاره ای به نیمکت کرد و گفت: اگر حوصله داری بشین تا بهت بگم.
آنی که کنجکاور شده بود سر از اصطلاحات غریبی که بهراد در حرفهایش بکار می برد در آورد ، روی نیمکت نشست و بهراد با حوصله مشغول سخنرانی شد.کم کم در بین حرفهایش توانست واژه هایی را که برای آنی جالب بود به او بیاموزد و چند لطیفه هم برایش تعریف کرد که باعث شد آنی کمی از آن حالت جدی خارج شود و لبخند بزند.آن دو چنان غرق صبحت بودند که متوجه نشدند چه مدتی بی خبر از همه جا کنار هم نشسته اند.
بهراد که اهل جنوب بود داشت در مورد رسومات ازدواج در شهرش سخن می گفت که صدای زندگ گوشی آنی حرفهای او را نیمه تمام گذاشت.دختر جوان با دیدن نام صبا بر روی صفحه نمایش گوشی تازه متوجه شد دیر کرده.اما خود را نباخت و از آنجایی که هوا کاملا روشن بود و او هم از محل خارج نشده بود نگرانی صبا را بی دلیل می دانست.پس با خونسردی گوشی را به گوش چسباند.
- الو؟
- تو کجائی آنیتا؟ الان بیشتر از دو ساعته که رفتی.من حسابی نگران شدم.
- من تو پارک هستم.حالم خوبه ...
صبا سعی کرد آرام باشد.
- لا اقل می تونستی یک تماس بگیری.هان؟!
- هوا خوبه.نگران نباش ...
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: الان ساعت سه هست.من نیم ساعت بعد از سه خونه هستم.
- من نمی فهمم تو دو ساعت تمام توی اون پارک چی کار می کنی؟این موقع ظهر خیابونها خلوته.ممکنه مشکلی برات بوجود بیاد.بهتره زودتر برگردی.
- مشکلی نیست.من تنها نیستم.با دوستم حرف می زنم.
قلب صبا زود در سینه ریخت.
- دوست؟! دوستت کیه؟
- یه دوست تازه.
بهراد به او لبخند زد و آنی ادامه داد: اون خیلی خوب حرف می زنه!
صبا با احتیاط گفت: به تو گفته بودم با غریبه ها حرف نزنی!تو اینجا غریبی.مردم ما به این راحتی با کسی دوست نمی شن.در حقیقت هیچ جای دنیا کسی بدون اینکه کسی رو بشناسه اون رو دوست خودش نمی دونه ... ازت می خوام همین حالا برگردی خونه.باشه عزیزم.
آنی با حرص سکوت کرد.صبا دوباره التماس کرد.
- باشه آنی؟!اصلا چطوره بیای خونه و راجع به این دوستت با هم حرف بزنیم.باشه.
آنی به زحمت لب گشود و گفت: باشه.الان میام.
پس از قطع تماس بهراد که از حالت آنی متوجه شده بود مکالمه ای خوشایند نداشته پرسید: کی بود؟ مادرت بود؟
- اوهوم ... اون فکر می کنه من بچه ام.میگه با غریبه ها حرف نزن.
- درستی میگه! البته الان کِیس ما فرق می کنه.ما دیگه با هم غریبه نیستیم! اگر تو دوست داشته باشی می تونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.راستش خیلی باهات حال می کنم.برو بَچس ما هم همگی با حال هستند.اگر بیای تو اکیپ ما کلی حال اسمی می کنی!
آنی شانه ها را بالا انداخت و گفت: من خیلی زیاد نفهمیدم تو چی گفتی!
بهراد با لبخندی کج گفت: می دونستم! شماره منو سِیو کن هر وقت کار داشتی یا تنها بودی یا دلت یک پارتی درست و حسابی می خواست بهم زنگ بزن.
وقتی آنی شماره او را در گوشی اش ثبت کرد صادقانه گفت: تو خیلی با حال و مهربون هستی!
بهراد خنده بلندی سر داد و گفت: اِی وَل! زود راه افتادی.
آنی با سادگی گفت: نه! خیلی دیرم شده.زود نیست.باید برم.
از او که دور می شد بهراد فریاد زد: لازم نیست در مورد من با مامانت حرف بزنی.نگو که شماره ام رو داری. پدر و مادرها رو که می شناسی ما رو درک نمی کنند!
آنی در جواب او فقط سری تکان داد و به راهش ادامه داد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 74
  • بازدید کلی : 1,699
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ