loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

تاکسی سر خیابان نگه داشت.صبا شال پشمی اش را روی سر محکم کرد تا سوز سرد پاییزی آزارش ندهد.داشت با خود نجوا می کرد که باید از فردا ماشین همراه خود ببرد که تویوتای نوک مدادی مدل بالایی کنار پایش ترمز کرد.بی توجه به راه خود ادامه می داد که صدای مردانه ای از پشت سر شنید.
- خانم یاوری! صبا خانم!
صبا حیرت زده به مردی در آستانه پنجاه سالگی با سر و وضعی مرتب و شیک و چهره ای آشنا و کم ایراد نگاه کرد.مرد لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: زیاد فرق نکردید! البته کم سن و سال به نظر نمی رسید اما هنوز هم زیبا هستید .
- شمارو بخاطر نمیارم.
- تعجب نمی کنم.
ناگهان چهره مرد برای صبا آشنا شد.حیرتش بیشتر شده و پرسید: خسروخان،شمائید؟
- جای شکرش باقیه که من رو یادتون اومد!
صبا کمی خود را جمع و جور کرد و به سردی گفت: سالهای زیادی از اون روزها گذشته.روزهایی که یاد آوریش هیچ وقت برام خوشایند نبوده.
- متأسفم ... باور کنید من آرزوم بود زندگی شما و جهانگیر سرانجام خوبی داشته باشه.اما هر دوی شما مقصر بودید.
- یک طرفه به قاضی رفتن شما رو راضی کرده! اما مهم نیست ... با من کاری داشتید؟
- می تونم خواهش کنم چند دقیقه وقتتون رو به من بدید.
- چرا؟
- کار مهمی با شما دارم.درمورد آناهیتا.
- جهان شمارو فرستاده؟
- بله.باید با شما حرف بزنم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت :بالاخره پشیمون شده!؟
می خواد بذاره من دخترم رو بعد از این همه سال ببینم ؟
خسرو با صدای بلند قهقهه زد و گفت: بازیگر خوبی نیستی! ما می دونیم که دخترت پیش توست.
- نه پیش من نیست.
- باشه.قبول.اما من چند دقیقه باید وقتت رو بگیرم.
صبا دلش می خواست برود اما می دانست مجبور است به حرفهای او گوش کند.بی حوصله کیفش را در دست جابجا کرد و گفت: خوب گوش می کنم.
- می دونم درست نیست.اما اینطوری نمی شه.لطفا سوار شو.
صبا با دلهره در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد .خسرو ماشین را به حرکت درآورد .صبا شیشه را تا آخر پایین کشید. احساس خفقان می کرد.قلبش در انتظار شنیدن حرفهای خسرو به شدت می تپید.اما وقتی دید او با خونسردی مشغول شماره گیری است با کمی حرص گفت: خسرو خان گفتم که عجله دارم.می شه تلفنتون رو بذارید برای بعد.
خسرو با خنده گفت: مثل اون زمانها کم صبر هستید ها! کار من با شما همینه!
بعد انگار شخص مورد نظرش پشت خط آمد،جدی شد و گفت: سلام...آره اینجاست.گوشی ...
گوشی را به سمت صبا گرفت.صبا با دستی لرزان گوشی را گرفت و به گوش چسباند.
- بله.
صدای صاف و آشنای پشت خط انگار با چاقو روی مغز صبا خط می کشید و زخمی اش می کرد.
- سلام! حالت چطوره؟
صبا آب دهانش را فرو داد.دلش می خواست فریاد بکشد.حرفهای زیادی سالیان دراز پشت حنجره اش محبوس مانده بود تا بر سر آن مرد بی عاطفه و خودخواه هوار شود. اما حالا پای آناهیتا در میان بود و صبا می دانست باید بر خود مسلط باشد تا شر او را از سر خودش و دخترش کم کند.
- چرا ساکتی؟ البته حق داری ... فکر کنم حسابی غافلگیر شدی.
صدای پر طعنه و خسته خود را شنید.
- من غافلگیرهای بزرگتر از این رو از تو دیدم.می دونم هر کاری ازت بر میاد.
- خوشحالم که این رو می شنوم.خب بگو ببینم از زندگیت راضی هستی؟ آنی که مزاحم خوشبختیت نشده.
صبا با حرص لب به دندان گزید.اما هنوز آرامش خود را می توانست حفظ کند.
- مطمئنم تو بخاطر پرسیدن اینها با من تماس نگرفتی ... بگو کارت چیه؟
- فقط می خواستم مطمئن بشم که از بین بردن زندگیمون ارزش بدست آوردن منصور رو داشت یا نه!
- زندگی ما هیچ وقت آباد نبود که کسی بخواد اون رو از بین ببره. این رو تو بهتر از هر کسی می دونی.خوب می فهمم که همین اراجیف رو تو سر آناهیتا هم فرو کردی.اما مطمئن باش اون آروم آروم خودش همه چیز رو می فهمه.
صدای قهقهه چندش آور جهانگیر پشت خط پیچید و صبا برای حفظ خود گوشی را روی پایش گذاشت.لحظاتی تمرکز کرد.نیم نگاهی به خسرو که بی اعتنا به او رانندگی می کرد انداخت و دوباره گوشی را به گوش چسباند.
- من هنوز منتظر حرفهای اصلی تو هستم.
صدای جهانگیر جدی و سرد شد.
- آناهیتا چند تا فایل و یک مقدار پول از من دزدیده.من کاری بهش ندارم.
کاری به تو و خانواده ات هم ندارم.فقط چیزهایی رو می خوام که مال خودمه ... اون بچه داره با من لجبازی می کنه ...
صبا با وجودیکه از شنیدن آن حرفها شوکه شده بود،خود را نباخت و میان حرف او دوید.
- چرا باید با تو لجبازی کنه؟! تو باهاش چیکار کردی جهانگیر ... چرا ظلم و ستمت رو نسبت به اون با دور کردنش از من تموم نکردی؟
- من حوصله بحث و توضیح رو ندارم صبا.هر چی بوده دیگه تموم شده.باهاش حرف بزن.فکر کنم تو این مدت تونستی یک کم محبتش رو جلب کنی! بخاطر خودش هم شده تلاشت رو بکن ... توی اون فایل ها مدارک مهمی هست که اگر دست آدمهای ناجور بیفته دردسر زیادی برای من و خیلی های دیگه درست می شه.اونوقت دیگه آنی در امان نیست! البته نه از دست من ... همکارهای من رهاش نمی کنن.همین حالا هم من جلوی اونارو گرفتم و اجازه نمی دم به دخترم آسیب برسونن.
صبا با نفرت غرید: تو تبدیل به چه موجودی شدی؟! چه بلایی سر دخترم آوردی؟
- هنوز هیچی! باور کن هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ... اون همکارهای من رو بهتر از خودم می شناسه! بگو من می دونم پول ها و مدارک رو از آمریکا خارج نکرده.خارج کردن اونا برای دختری مثل اون آسون نیست.مطمئنم اون ریموند احمق هم کمکی نتونسته بکنه ...
- مطمئن باش راضیش می کنم پول های کثیف تو رو بهت پس بده.فقط یه چیز ازت می خوام.
- بگو.اگر بتونم انجامش می دم
- می خوام یک روز با تو خیلی مفصل در مورد آنی صحبت کنم.در مورد اونچه بهش گذشته و اونچه به آینده اش مربوطه.
- صبا،اون دختر عادی نیست.از وقتی من می خواستم ژانت رو بذارم خونه سالمندان حالش بد شد و ...
صبا حیرت زده شده بود.آنی هرگز در حرفهایش اشاره ای به آن موضوع نکرده بود.
- جریان ازدواجت چی؟
- اون با هیچ کس سازگاری نداشت.حتی با همکلاسیهای خودش.با من هم همیشه سر جنگ داشته و داره.توقع داری با نامادری بسازه.
- جهانگیر! من می خوام با تو مفصل و سر فرصت حرف بزنم.این طوری نمی شه ...
- من الان دبی هستم.شاید بتونی یک سفر به اینجا داشته باشی تا مفصل صحبت کنیم ... فکر کنم شوهرت اونقدر پولدار هست که هزینه سفرت رو به راحتی تقبل کنه.
صبا بی توجه به حرفهای نیش دار او گفت: چطور می تونم پیدات کنم؟
- شماره همراهت رو بده خسرو.ما دوباره خودمون باهات تماس می گیریم.
- من فقط با تو طرفم و فقط با خودت حرف می زنم.هیچ پیغامی برام سندیت نداره.
- چقدر بی اعتماد! تو چطور به آنی اعتماد کردی؟ غیر از اینکه اون دختر توست چه چیز درست دیگه ای رو ازش می دونی ... رو حرفهای خودش زیاد حساب نکن.فکر نکنم گند کاریهای خودش رو برات تعریف کرده باشه!
- برای همین باید با تو حرف بزنم.می تونم شماره خسرو خان رو بگیرم تا اگر مسئله خاصی پیش اومد یا آنیتا جای پولها و مدارک رو گفت برات پیغام بذارم.
- نمی خوام برای خسرو دردسر درست کنم.بعد از سالها پیداش کردم و خواستم یکی دو تا کار برام انجام بده.نمی خوام تو مزاحمش بشی.
صبا سعی کرد خونسرد باشد .
- اگر قرار نیست شماره ای از طرف تو داشته باشم بهانه نیار ... باشه من شماره ام رو می دم و منتظر می مونم.
- راستی به آنی بگو حاضرم ارثیه اش رو بهش بدم تا هر جور و هر کجای دنیا دلش می خواد زندگی کنه.
قلب صبا از شنید آن حرف در سینه فرو ریخت.تصور دوری دوباره از دخترش که به طور حتم نیاز به کمک روحی زیادی داشت برایش غیر قابل تصور بود.
وقتی از ماشین پیاده شد گیج بود.چند قدمی به زحمت و بی خبر از اطرافش برداشت.با صدای گریه ی بلند کودکی توجه اش جلب شد.دختر بچه ای چهار پنج ساله با موهای بلند و خرمایی روشن روی زمین خم شده بود و گریه می کرد.مادر دخترک هم سعی داشت جای زخمی را که بر اثر زمین خوردن روی زانوی دخترک بوجود آمده بود ببیند.
صبا با چهره ای مات زده به آنها نگاه می کرد. لحظه ای خودش را بجای آن زن و آناهیتای کوچک را بجای دخترک دید.در حساس ترین سن و در حساس ترین موقعیت دخترش را از او جدا کرده بودند.چرا نتوانست بزرگ شدن دخترکش را ببیند؟ چطور توانستند آن حق را از او بگیرند؟! یعنی آنی وقتی با دوستش قهر می کرده با چه کسی در آن مورد حرف می زده؟! وقتی به سن بلوغ رسیده چه کسی وضعیت تازه اش را برایش شرح داده؟ وقتی احتمالا دوستان نامناسبی پیدا کرده چه کسی راهنمائیش کرده؟ وقتی درد و دلهای دخترانه داشته چه کسی سنگ صبور و محرم اسرارش بوده؟
ناگهان بعضی مثل سیم خاردار هنجره اش را در هم فشرد.چرا جهانگیر دست از سر ما بر نمی دارد؟!
ساعتی بعد او اندکی آرامش خود را بدست آورده بود.اطراف خانه قدم زده و فکر کرده بود.او وحشت آناهیتا را از یافته شدنش دیده بود و مردد بود چگونه پیغام جهانگیر را به او برساند.کلید را به سستی در قفل چرخاند و در را باز کرد.صدای بلند موسیقی به راحتی از فضای خانه به حیاط می رسید.تا آن روز ندیده بود آنی چنان با صدای بلند موزیک گوش کند.وقتی وارد خانه شد صدا با شدت بیشتری در سرش کوبیده شد.فقط جای شکرش باقی بود که موسیقی چندان جنجالی و با ریتم تند نبود.صبا به سمت سالن پذیرایی که پخش در آن قرار داشت رفت.آنی روی مبل لم داده و نگاهش به نقطه نامشخصی خیره بود.صبا لحظه ای در او دقیق تر نگریست.موهای بلند مواج زیتونی رنگش از دسته مبل به طرز زیبایی آویزان شده و پوست مهتابی اش مثل همیشه بی رنگ می نمود.
او را مانند تابلویی بدیع و زیبا یافت.تابلویی که اگرچه زیبا بود اما گرما نداشت و یک نوع درد،یک نوع ترس در زوایایش حس می شد.ترسی که انسان را جذب نمی کرد و وجودش را می لرزاند.
صبا همانطور که دخترش را بر انداز می کرد به او نزدیک شد.آنی متوجه اش شد و روی مبل نشست . صبا قطره اشکی را که گوشه چشمش خانه کرده بود دید.
- سلام.
صدایش کمی لرزان بود و آرام.صبا به سمت ضبط صوت رفت و صدای آن را کم کرد.بعد کنار آنی برگشت.به رویش لبخند زد و گفت: فکر کردم مارک آنتونی کنسرت گذاشته!
آنی در حالیکه لبخند مخصوص خود را روی لب می آرود ، شانه بالا انداخت و گفت: من عاشق صدای مارک هستم.
- بله اما اگر صداش آرومتر باشه ازش بیشتر لذت می بری.همسایه ها رو هم آزار نمی دی.
- گاهی دوست دارم با صدای بلند گوش کنم.احساس خوبی برام درست می کنه.
- احساس خوبی برام درست می کن نه.احساس خوبی بهم می ده.
- آها .همین.
- خب شاید اگر فقط گاهی این طور می شی اشکالی ندارده ... حالا بگو ببینم ناهار خوردی؟
- نه.همیشه با هم می خوریم.
- آخه چون امروز دیر شد گفتم شاید نگران شده باشی.
- من نفهمیدم دیر شد.خیلی وقته اینجا هستم ... به ساعت نگاه کردم.
با ورود منصور حرفهای آن ها نیمه کاره ماند و بعد از آمدن ثمره همه مشغول صرف ناهار شدند.
ساعتی بعد منصور به مطب رفت.ثمره برای استراحت در اتاقش بود و صبا غرق در افکار خود روی کاناپه نشیمن مقابل تلویزیون لم داده بود و به ظاهر برنامه ای را تماشا می کرد.در حال خود بود که آنی را حاضر و آماده خروج از خانه مقابل خود یافت.
با تعجب پرسید: کجا؟
- حوصله ام سر رفته.می خوام قدم بزنم و خرید کنم.
- بذار منم آماده بشم با هم بریم.
- نه! می خوام تنها باشم!
صبا از صراحت او رنجید.اما به روی خودش نیاورد.
- پس زود برگرد.
آنی باشه ای گفت و از خانه خارج شد.سر خیابان که رسید یک تاکسی گرفت و آدرسی را که در جیبش مچاله کرده بود به راننده داد.مرد نیم نگاهی به او و آدرس انداخت و گفت: کرایه تون سه هزار تومان می شه.
- باشه.مهم نیست.من پول بیشتر می دم اگر منتظر بمونید.
- همین جا بر می گردی؟
- بله.
مقابل در آزمایشگاه کمی این پا،آن پا شد. در آن هوای سرد،عرق کرده و از پشت گردنش رگه باریکی از عرق جاری بود.با دستمال پیشانی اش را پاک کرد.روسری اش را مرتب کرد.هنوز تصمیم نگرفته بود وارد شود که با صدای زنی به خود آمد.
- خانم چرا سر راه ایستاده ای؟منصور مشغول معاینه زن میانسالی بود که زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد.معاینه را سر فرصت تمام کرد و به سمت گوشی رفت.تماس قطع شد به نمایشگر نگاه کرد.شماره برایش آشنا نبود.فکر کرد شاید یکی از بیمارانش بوده.شماره را گرفت.صدای زنی در گوشی پیچید.
- دکتر کیانفر؟
- بله.بفرمائید.
- من از آزمایشگاه تماس می گیرم.دختر خانمی که سفارشش رو کرده بودید چند ساعت پیش اومد اینجا آزمایش داد.طبق امر شما بهش گفتیم جواب رو براش می فرستیم.اما قبول نکرد و گفت فردا میاد جواب رو می گیره.در ضمن مشکلی نداشت.
منصور با لبخندی زیر لب زمزمه کرد: پس بالاخره دل به دریا زد!
- چیزی فرمودید؟
- نه خانم. ممنون.خیلی لطف کردید با من تماس گرفتید.
- خواهش می کنم وظیفه بود.
پس از قطع تماس روی صندلی چرمی اش لم داد.چهره اش بی اختیار می خندید و زن مراجع و همراهش با تعجب به او نگاه می کردند.

سر میز شام همه به خوبی متوجه گرفتگی صبا شدند.حتی آنی با وجودیکه اضطراب گرفتن جواب آزمایشش را داشت می فهمید که صبا،صبای همیشگی نیست.او آنقدر بی حوصله بود که حتی شام درست نکرده و از سوپر محل کالباس و مخلفات گرفته بود.اما سعی داشت عادی باشد. با آن وجود حرفهای جهانگیر چنان شوک و وحشتی در او پدید آورده بود که کنترل اعمالش را برای لحظاتی از دست می داد.
غذا رو به اتمام بود که منصور در حالیکه با دقت به چهره او نگاه می کرد پرسید: حالت خوب صبا؟
صبا به زحمت لبخند زد و گفت: آره خوبم.فقط امروز خیلی روز بدی تو مدرسه داشتم.
- چطور؟ تو که هیچ وقت مشکل خاصی با محصلین یا کادر مدرسه نداشتی.
- با یکی از اولیای بی منطق بحث کردم ... از صبح هم کمی سردرد داشتم بدتر شدم.
منصور عادت به شنیدن دروغ از همسرش نداشت. پس حرف او را پذیرفت و پیشنهاد کرد او برود و استراحت کند.
- باشه می رم.اما حالا نه.می خوام برای خودم گل گاو زبون درست کنم ... راستی امروز که اومدم خونه آنی داشت موسیقی گوش می کرد.می دونید من خیلی خوشحال شدم که بر خلاف جوونهای امروزی اهل رپ و متالیک و از این مزخرفات نیست.هان؟ آنی. درست فهمیدم؟
- گاهی رپ و متال هم گوش می کنم ... اما نه زیاد.
ثمره گفت: مامان رپ اونقدر ها هم بد نیست.
- بس کن ثمره! یک مشت اراجیف و حرفهای رکیک رو با یک نوع موزیک که اصلا معلوم نیست چی هست،پشت سر هم ردیف می کنند.من که یک لحظه هم نمی تونم تحمل کنم.موسیقی باید به ادم آرامش بده نه اینکه مثل پتک توی سر آدم بکوبه!
کورش گفت: همیشه هم حرفهای رکیک نیست. گاهی دردهای اجتماع رو بیان می کنه.
- کورش فکر نمی کردم تو هم طرفدار رپ باشی.
- من چیزی رو که می دونستم گفتم.اما به نظر من موسیقی،فقط پاپ و سنتی! خیالتون راحت شد؟
صبا خندید و گفت: بعد از شام چند تا از اون آهنگهای با معنا و قشنگ رو برای آنی بذار و براش توضیح بده.ما باید اون رو با موسیقی وطنی آشنا کنیم.
آنی گفت: من آهنگهای ایرانی هم گوش می کنم.
- گمون نکنم ترانه هایی رو که مدنظر من باشه شنیده باشی یا دقیق بهشون گوش کرده باشی ... امتحانش ضرر نداره.
وقتی بچه ها از آشپزخانه خارج شدند تا به اتاق کورش بروند منصور خنده ای کرد و گفت: حسابی مشغولشون کردی ها.اما سرگرمی بدی نشد.
صبا هم خندید.نمی توانست بیش از آن منصور را مشکوک کند.هنوز تردید داشت حرفی به او بزند یا نه.تا آن روز چیزی را از شوهرش پنهان نکرده بود.اما چطور می توانست به او بگوید دخترش دزدی کرده و بخاطر او سوار ماشین مرد غریبه ای شده،با شوهر سابقش حرف زده و غیر مستقیم تهدید شده و حالا می ترسد دخترش دوباره به هر طریقی از او دور شود.
منصور همیشه مردی آرام و منطقی بود.اما آیا می توانست طرف شدن همسرش را با قاچاقچیان اسلحه تاب بیاورد.از طرفی هم می ترسید با باز شدن پای او به ماجرا جهانگیر لجبازی کند.به خوبی از نفرت جهانگیر نسبت به منصور با خبر بود و می دانست او از طریقی سعی خواهد کرد منصور را خرد کند.گیج شده و امیدوار بود بتوند راه حل مناسبی برای آن مسئله بیابد که هم زندگی اش حفظ شود،هم دخترش.همان لحظه در اتاق کورش،سه خواهر و برادر با هم نشسته بودند و کورش در حافظه کامپیوترش به دنبال آوازی سنتی و مناسب بود تا برای آناهیتا پخش کند.
بعضی از آهنگها فاقد نام بود و او مجبور می شد کمی به آن ها گوش کند تا تشخیص دهد کدام ترانه است.همانطور که قسمتی از آن ها پخش می شد،ناگهان آناهیتا با کمی هیجان گفت: صبر کن ! صبرکن! این آهنگ رو من شنیدم.بابا بزرگ اون وقتها خیلی گوش می کرد.
کورش لبخندی زد و دوباره آن را از ابتدا گذاشت.آوای خوش خواننده با طنینی دلنشین در فضا پخش شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من،تنها منشین
برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را
کمی که گذشت کورش صدا را کم کرد و به آناهیتا گفت: متوجه منظور آواز می شی؟
- معنی ها ... یعنی کلمه ها رو می فهمم ... چند تا هم نفهمیدم.
اما معنی آهنگ ...
کورش دوباره آهنگ را از اول گذاشت و اینبار با صدایی ملایم همراه خواننده خواند . چند بیت اول که تمام شد آن را قطع کرد و مشغول توضیح دادن شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من تنها منشین
برخیز و ببین گل های خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را
یعنی کسی اومد پیش من با حالتی که می خواست من رو آروم کنه.بعد به من گفت تنها نشین،تنها نمون.بلندشو و گل های شاداب صحرارو ببین و این همه زیبایی صحرا رو درک کن و بفهم و منظور از صحرا همون زندگیست.
ثمره گفت: چه جالب! کورش حالا که دارم فکر می کنم می بینم من هم تابه حال توی معنی این اوازها دقیق نشده بودم.فقط می شنیدمشون.
کورش آواز را تا آخر گذاشت و با حوصله برای آنی معنی کرد.از اینکه معانی اشعار درست مطابق با حال و روز او بود حیرت کرده و در عین حال خوشحال بود.
آناهیتا با دقت به کورش گوش می کرد.بعد از پایان آواز،کورش دوباره آن را از اول گذاشت و اجازه داد آناهیتا گوش کند و این بار او نه مثل اینکه کلماتی بی مفهوم می شود،بلکه انگار تمام اشعار را درک می کرد.
تا کی تو چنین باشی عمری دل غمین باشی
گل گشته چمن سبز یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل،تا بینی لبخند دنیا
بعد از پایان آهنگ کورش گفت: این یکی از آوازهای خیلی قدیمی و معروف ایرانیه.ببین مفهوم رو چقدر زیبا در کلمه های خوش طنین گنجونده و برعکس بعضی ترانه هایی که این روزها باب شده از دلمردگی و بدبختی و نفرت و نفرین حرفی نزده.به نظر من هم زندگی اونقدر زیبایی داره که بتونی به روی زشتیهاش چشم ببندی.
آنی گفت: اما زشتیها هم هست.برای بعضی از آدما خیلی بیشتر!
- ببین توی این اشعار منظور اینه که تو با وجود تمام غم و غصه ات می تونی با دیدن یک گل یا خوشیهای طبیعی زندگی غمهات رو فراموش کنی.عمر انسان جاودانی نیست و ارزش این همه غم و حسرت رو نداره.
ثمره که کم کم حوصله اش سر می رفت گفت: کورش تنها ماندم رو بذار.اجرای جدیدش هم باشه که کیفیتش بهتره.
- این آواز غمگینه.
آنی گفت: باشه.بذار ببینیم چطوره.
کورش کمی گشت و بالاخره صدای محزون خواننده در اتاق پیچید.
تنها ماندم،تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم
رازم را به کس نگفتم مهرش را به دل نهفتم با یادش شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
کورش به آنی که به نظر می رسید تحت تاثیر قرار گرفته نگاه کرد.
- منظورش رو می فهمی؟
آنی آرام سر تکون داد و گفت: این یکی رو بهتر می فهمم.
- آره اشعارش ساده تره.از تنهایی و بی وفایی می گه.
- می شه درست برام معنیش کنی ... می خوام بهتر بفهمم.
- معنی کلی اش این می شه که یک نفر کسی رو دوست داشته اما حرفی نزده.با خیالش خودش بوده و آرزوی رسیدن به اون رو داشته ... اما حلا تنها مونده و غمگینه.
آناهیتا که مشخص بود متأثر شده با لحنی اندوهگین گفت:اوه!چقدر بد!خوب چرا حرفش رو نگفته؟
کورش و ثمره خندیدند.
- من نمی دونم این فقط یک شعره.
- تو گفتی شعرهای ایرانی معنی های خوب داره.اما این خیلی نرمال نیست.نمی دونم چه طوری بگم ...
- می فهمم.منظورت اینه که غیر منطقی و غیر واقعیه.درسته.
- آها! چرا باید وقتی اینقدر دوستش داره حرف نزنه.
- شاید مانعی بینشون بوده ... البته زمانهای قدیم بعضی جوونها شرم و حیای خاصی داشتند.شاید یک کم زیادی خجالتی بودن .مدتها کسی رو دوست داشتن اما جرأت ابراز پیدا نمی کردن و وقتی به خودشون می اومدن می دیدن معشوقه شون ازدواج کرده.گاهی مثلا سفر کردن،موقعیت ازدواج نداشتن و یا روابط بد خانوادگی باعث می شده این ابراز علاقه عقب بیفته.در مورد دخترها هم غرور و عزت نفسی که داشتن باعث می شده کمتر برای ابراز علاقه پیش قدم بشن ... همیشه این طور بوده که پسرها از دخترها تقاضای ازدواج کنن و به خواستگاریشون برن.اگر دختری این کارو می کرده خیلی بد جلوه ای داشته و انگار خودش رو دست کم گرفته بوده.
آنی گفت: اگر اون دختر می گفت که عاشقه،اونوقت اون پسر تنها نمی موند و این آواز غمگین رو نمی خوند!
کورش بی اختیار نگاه در چشمان سبز عسلی آنی دوخته و حس می کرد حال عجیبی را تجربه می کند.لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: نمی دونم ... شاید!
ثمره که موس را از دست کورش گرفته و دنبال آهنگ دلخواهش می گشت گفت: به نظر من هم وقتی دختری از عشق پسری مطمئن و خاطر جمعه و می بینه اون بخاطر مشکلات خودش حرفی نمی زنه باید پیش قدم بشه.
آنی به ثمره نگاه کرد و به کورش فرصت داد از سنگینی نگاهش فرار کند .
- تو این کار رو می کنی؟
ثمره خجالت کشید و با حالتی حق به جانب گفت: صد سال! همه باید به من التماس بکنن !
کورش با صدا خندید و آنی گفت: امیدوارم روزی تو عاشق یه آدم بشی که از تو بیشتر عاشق خودش باشه!
کورش اینبار با صدای بلندتری خندید و آناهیتا و ثمره را هم به خنده انداخت.ثمره ناگهان به سمت آناهیتا برگشت و پرسید: تو چی؟
آنی کمی جا خورد.شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم!
ثمره لبخندی با معنا بر لب آورد و مستقیم به چشمان خواهرش زل زد.
- اصلا تو تا بحال عاشق شدی؟
آنی پوزخندی زد.کورش از روی صندلی اش بلند شد.با دست پشت ثمره کوبید و گفت: آی ! دختر!
اولا که مراقب باش چی می پرسی و بعد هم برای سن و سال تو هنوز خیلی زوده از این حرفها بزنی.
ثمره با اعتراض گفت: خواهرمه حق درام ازش بپرسم! تازه من که حرف عشق و عاشقی نزدم.شما خودتون شروع کردید.
- بس کن ثمره. اینقدر عشق،عشق نکن!
- اِ ! من کِی ...
با خنده کورش کمی آرام شد اما برای اینکه خجالت خود را بپوشاند با همان چهره اخمو اتاق را ترک کرد.با رفتن او کورش در حالیکه هنوز چهره اش می خندید گفت: خدا به دادمون برسه.هنوز چهارده سالش تموم نشده اینه! وای به حال چند سال دیگه .
آنی با تعجب به او نگاه کرد.کورش کمی جدی شد و شروع به جمع کردن ورق های روی میز تحریرش کرد.
- اون که حرف بدی نزد.چرا شما مردهای ایرانی این قدر فکر می کنین باید این طوری باشین؟!
کورش با نیم نگاهی به او ابرو بالا انداخت.
- چه طوری؟
- همین طوری دیگه! این غیرت ... من فکر کردم تو زیاد غیرت نداری و بهتر از مردهای دیگه هستی! بهتر فکر می کنی!
کورش با استیصال خود را روی صندلی متحرکش رها کرد.به آنی که موشکافانه نگاهش می کرد خیره شد و گفت: آخه دختر من غیرت رو باید چطوری برای تو معنا کنم.
- غیرت یعنی حسودی!

 نه.اینها خیلی با هم متفاوتند.غیرت به زن احساس غرور و امنیت می ده اما حسادت آزار دهنده و ناراحت کننده ست.
- ها!؟ غیرت،غرور و امنیت می ده ؟! چطور؟ اوه خدای من ! تو خیلی از خود راضی هستی!
آنی در حالیکه حیرت زده آن حرفها را می زد دستانش را در هوا تکان می داد.کورش با صبوری لبخندی بر لب آورد.دستا نش را روی سینه بهم گره زد و صبر کرد تا هیجان آنی فروکش کند.در حقیقت او منتظر چنان فرصتی بود و حالا می توانست مفصل برای او حرف بزند.
آناهیتا با مشاهده حالت او کمی اخم کرد و گفت:
چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- می خوام برات توضیح بدم.اگر قول بدی آروم بنشینی و وسط حرفهام نپری،شاید بتونم طوری که متوجه بشی فرق حسادت رو با غیرت و حتی تعصب های بی جا بگم .
- اُکِی. باشه ...
بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت خواب کورش رفت.
- می تونم روی تخت بنشینم.اون صندلی راحت نیست.
کورش " خواهش می کنم" گفت. آنی پایین تخت نشست و به دیوار تکیه داد.زانوانش را درون شکم کشید و دستانش را دور آنها حلقه کرد.بعد منتظر چشم به دهان کورش دوخت.
کورش کمی مکث کرد.در ذهنش به دنبال جملاتی بود تا برای دختر جوان ملموس و قابل هضم باشند.
- ببین ... حسادت همیشه باعث نابودی آدمها می شه.هم نابودی شخص حسود و هم نابودی اطرافیانش.وقتی مردی به زنی حسادت کنه،مانع رسیدن اون به تعالی می شه ... تعالی یعنی مقامهای بالای روحی و عقیدتی.متوجه که هستی؟
آنی به نشانه فهم سر تکان داد
- ... در این مواقع مرد یا زن حسود سعی می کنند از هر طریقی که می تونند بخصوص از طریق بدبینی و بهانه گیری طرف مقابلشون رو توی موقعیت پایین تر از خودشون حفظ کنن ... یا اینکه بی دلیل اونها رو از مراوده با اشخاص دیگر منع کنند.در کل شخصیت اون رو تحقیر کنن و اعتماد به نفسش رو می گیرن .اما غیرت به جا و مناسب انسان رو به تعالی می رسونه.کسی که غیرت داره زیر بار حرف زور نمی رده و برای شخصیت طرف مقابلش احترام و ارزش قائله.به اون بها می ده و مراقبه کسی بهش صدمه نرسونه.این صدمه حتی می تونه یک نگاه ناپاک باشه ... غیرت مرد نسبت به زن به معنی توجه و علاقه مرد به زنه.
زن و مرد وقتی ازدواج می کنند مثل یک روح در دو جسم می شوند اون وقت نسبت به هم احساس مالیکت پیدا می کنند.همون طور که زن از شوهرش توقع وفاداری داره مرده هم همین توقع رو داره حالا چه از لحاظ جسمی ، چه روحی.پدر و برادر یک زن هم بخاطر علاقه زیاد ، خودشون رو موظف می دونند از زن حمایت کنن و این نشونه ضعف زن نیست نشونه ارزش زنه.تو مسلما وقتی یک الماس گرانبها داشته باشی اون رو همین طور جلوی دست و پای دیگران نمی اندازی.بلکه امن ترین جا رو برای پنهون کردنش پیدا می کنی.زن هم وقتی غیرت و توجه خانواده رو می بینه احساس امنیت بیشتری می کنه و توی جامعه هم راحتتره و راه هموارتری برای پیشرفتش باز می شه. بخصوص تو جامعه ما با فرهنگ خاص ما.
آنی چند لحظه ای در سکوت به او که مهربان تر و نرم تر از همیشه به نظر می رسید نگاه کرد . صدای گیرا و لحن ملایم او حس آرامش خاصی را به وجودش می ریخت که مدتها می شد تجربه اش نکرده بود . برای اولین بار در زندگی اش دوست داشت کسی به جز پدر بزرگ و مادر بزرگش کنارش بنشیند و او بتواند گرمای وجودش را احساس کند . کورش در حالیکه ضربان قلبش شدت گرفته بود از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت . چشمان آنی کم کم آرامشش را سلب می کردند . کمی لای پنجره را گشود و گذاشت هوای خنک ، التهابش را کاهش دهد .
با صدای چند ضربه به در اتاق هر دو کمی به خود آمدند . صبا با لبخند وارد شد و گفت :
- مزاحم نباشم.
در پاسخ صبا آنی حرفی نزد اما کورش با گفتن "این چه حرفیه؟" به سمت میز کامپیوتر برگشت و روی یکی از ترانه های مورد علاقه صبا کلیک کرد.همچنان که آهنگ پخش می شد آرزو می کرد حرفهایش روی دختر تأثیری حتی اندک داشته باشد.او غافل بود که آنی با حالتی معنادار به نیم رخش خیره شده.حتی صبا هم متوجه حالت آنی نبود و نگاهش به شکلهای رنگی صفحه مانیتور بود.
جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.دوباره نگاهی به آن انداخت.نمی توانست باور کند تمام آن مدت بیهوده خود را عذاب داده.زنده ماندن برایش مهم نبود اما همان که فهمیده بود با رنج و درد نمی میرد خوشحال بود! از روی نیمکت پارک بلند شد.به سمت خانه حرکت کرد و برگه های آزمایش مچاله شده را در اولین سطل آشغالی که دید انداخت.
به خلوت خانه نیاز داشت.می دانست یک ساعتی تا آمدن صبا مانده.می خواست کمی دراز بکشد و به هیچ چیز فکر نکند.بارانی اش را روی مبل پرت کرد و شالش را روی آن.با آهی بلند هیکل ظریفش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست.
حس می کرد باری سنگین از روی دوشش برداشته شده.لبخندی بی اختیار بر لبهایش نشسته و دستانش را روی شکم قفل کرده بود.کم کم در فکر فرو رفت و نفهمید چه زمان فرشته خواب به سراغش آمد.
اطرافش را مهی غلیظ پوشانده بود.وقتی گام بر می داشت هیچ صدایی شنیده نمی شد.انگار روی ابرها قدم بر می دارد.مضطرب به جلو می رفت که کم کم مه رقیق شد و صدای امواج دریا گوشش را نوازش داد.حالا هوا روشن تر شده و می توانست بخوبی انوار طلایی خورشید را که شنهای ساحل و امواج کوچک دریا را برق می انداخت ببیند.چه احساس خوبی داشت.تنش گرم شده و آرام کنار ساحل قدم می زد.مه هنوز وجود داشت اما خیلی کم و رقیق.ناگهان در امتداد نگاهش شبحی را دید . انگار او را می شناخت.سرعتش را زیاد کرد و سعی کرد تشخیص دهد او کیست.با دیدن ژانت دلش می خواست فریادی از شادی بکشد اما صدا در گلویش خفه شد.کمی جلوتر رفت.چشمان سبز مادر بزرگ با نگرانی به او خیره بود.می خواست حرف بزند.چیزی بپرسد.اما انگار به دهانش قفل خورده بود.سعی کرد با نگاهش علت نگرانی را از او بپرسد.ژانت لبخندی غمگین بر لب آورد پشت به او کرد تا برود.آنی حس کرد او به شدت ناراحت و پریشان است.موهایش ژولیده و لباسهایش معمولی بود.مثل مواقعی که بیمار می شد و حوصله رسیدگی به خود را نداشت.آنی به دنبالش دوید اما او همانطور که پیدا شده بود ناگهان محو شد.آنی سرگشته و حیران سعی می کرد نام او را فریاد کند.سعی کرد به دنبالش بدود اما دوباره مهی غلیظ او را احاطه کرد.لحظه ای که حس می کرد ذرات مه به درون ریه هایش کشیده می شوند ناگهان نفسش را با شدت بیرون داد و از خواب پرید.
با صدای آه بلند او کورش از آشپزخانه بیرون آمد.
- چی شده آنیتا؟ حالت خوبه؟
آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟

آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟
- من تازه رسیدم .
- امروز زودتر اومدی ؟
- فقط یه کم .
آناهیتا سعی کرد بنشیند . سرش کمی گیج می رفت و رنگش پریده بود . کورش با احتیاط زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد به پشتی مبل تکیه دهد . بعد خواست برود تا برای او آب بیاورد که آنی نا خودآگاه آستینش را چسبید . کورش با حیرت به او که چشمانش گریزان شده بود ، نگاه کرد و کنارش نشست . آنی سر به زیر داشت . کورش با نوک انگشت ، چند تار موی روی پیشانی عرق کرده اش را کنار زد .
- معلومه خواب بدی دیدی ... بهش فکر نکن .
هنوز انگشتانش روی پیشانی و موهای او می لغزید که نگاه سبز ، عسلی آنی ، چشمانش را غافلگیر کرد . کورش انگار در دام افتاده باشد ، چند بار پلک زد و نگاهش را دزدید .
- می رم آب بیارم .
وقتی بلند شد حس می کرد سرش داغ شده . برایش قابل باور نبود در مقابل نگاه دختری نوزده ساله ، آن چنان خود را ببازد .
تمام آن روز آناهیتا در فکر رویایی که دیده بود،گذشت و کورش هم سعی می کرد بیشتر در اتاقش بماند و به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند .
صبا متوجه حالات آناهیتا و گرفتگی اش بود اما به او فرصت داد تا بر خودش مسلط شود.او حرفهای مهمی داشت که به دخترش بزند و منتظر بود فرصت مناسبی به دست آورد.
آن فرصت مناسب همان شب دست داد.آنی که به علت خواب بعد از ظهر بدخواب شده بود به کتابخانه رفت تا کتابی بردارد.صبا با شنیدن صدای در اتاق او،آهسته از تخت پایین آمد.
نگاهی به منصور که مثل همیشه زود به خواب رفته بود کرد و از اتاق خارج شد.
آناهیتا هنوز نتوانسته بود کتابی انتخاب کند که صبا به درون آمد.
- امشب هم بد خواب شدی؟
- آره ... قرص آرام بخش داری؟
- از حالا زوده بخوای با این چیزها بخوابی ... موافقی یک کم با هم صحبت کنیم.آخه من هم بد خواب شدم!
هر دوی روی صندلی های چرمی راحتی که مقابل میز کار منصور قرار داشت نشستند.دختر به خوبی از حالات مادر متوجه بود او حرف مهمی برای گفتن دارد.
- گوش می کنم.
- قبل از هر چیزی می خوام بدونی من از هنر نظر تو رو حمایت و کمک می کنم ... و در حال حاضر مهمترین مسئله زندگی من تو هستی.
تو باید سعی کنی به گذشته ها فکر نکنی.نمی گم فراموش کن .می دونم سخته ... فقط بهشون نگاه نکن. فکر کن زندگیت از امشب شروع شده.فکر کن قراره دوباره متولد بشی.من پشتیبان تو هستم ... آنی من درک می کنم که چقدر از دست پدرت ناراحت هستی.اما بخاطر خودت بهتره بذاری همه چیز زودتر تموم بشه.
آناهیتا با دقت در چهره مادرش خیره شد و پرسید: از من می خوای چیکار کنم؟!
آن پرسش بیشتر از روی شک و کنجکاوی عنوان شد و صبا به خوبی فهمید دخترش همچنان در موضع قبلی خود قرار دارد.پس ترجیح داد با او رو راست و محکم باشد.
- پدرت با من تماس گرفته.
رنگ آنی کمی پرید اما رفتارش نشان می داد انتظارش را داشته.
- اون تمام چیزهایی رو که دست تو امانت داده می خواد ... حدس می زد تو نتونستی اونها رو از آمریکا خارج کنی.فقط کافیه بهش بگی کجاست.
آنی پوزخندی زد.به پشتی صندلی تکیه داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت گفت: اگر می خواستم آسون بهش پس بدم پس چرا با سختی زیاد گرفتمشون!
صبا سعی کرد در عین مهربانی جدی تر باشد.
- فکر کنم به اندازه کافی این بازی رو ادامه دادی.دیگه وقتشه خودت رو درگیر زندگی خودت کنی.
- من باید حق و بهش بدم! ... اون پدر خوبی نیست و باید بخاطرش یک چیزهایی رو از دست بده.
- منظورت چیه؟ تو با برداشتن پول و یک سری مدارک داری ازش انتقام می گیری؟! فکر می کنی این طوری می فهمه که پدر خوبی نبوده؟ اشتباه نکن آناهیتا! این وسط فقط توت مقصر می شی و بازنده اصلی هم تو هستی.برو اون پولهای کثیف و اون مدارک رو پرت کن جلوش و اون رو به حال خودش بذار.مطمئن باش وجدان خودش اون رو محاکمه می کنه و روزی می رسه که تو با چشمهای خودت آثار کارهای غلطش رو توی زندگیش می بینی ... چرا بیخودی باید اوقات با ارزش زندگیت رو با اضطراب و احساس نفرت و انتقام به هدر بدی؟
- ازش می ترسی؟
صبا جا خورد.می خواست بگوید از این که تو را از دست بدهم می ترسم،اما بجای آن گفت: مقصود تو از این کارها چیه؟
- می خوام ترس و استرس رو احساس کنه! من چیزهای زیادی براش دارم که سورپرازیش می کنه ...!
- از کجا معلوم که اون تورو سورپرایز نکنه؟! به قول خودت اون دوستان قدرتمندی داره ... تازه اگر هم تو موفق بشی اذیتش کنی چی به تو می رسه؟ غیر از اینکه وقتی رو که می تونی برای درس خوندن و تفریح کردن داشته باشی از دست دادی.
آنی کمی به سمت مادرش خم شد و آرام گفت: من اون کاغذها رو سوزوندم! پولها رو هم به گداهای هارلم استیریت دادم ... بگو بره بپرسه!
صبا وحشت زده و عصبانی گفت: با این حرفها نمی تونی اون رو بازی بدی.ممکنه همکارهاش بلایی سرت بیارن.
- من از تو کمک خواستم.تو گفتی کمک می کنی . قول دادی!
- من به تنهایی در برابر یک مشقت آدم خلافکار و قاچاقچی چی کار می تونم بکنم؟!آنی بهتره رویایی فکر نکنی ... چشمهات رو باز کن.شاید راه حل بهتری پیدا کنی ... جهانگیر هم قول داده کاری به کارت نداشته باشه و سهم ارث تو رو تمام و کمال بهت پرداخت کنه.
- پس من پول ها رو به جای ارث بر می دارم.
- اون پول ها چقدر بوده؟
- سه میلیون دلار.
صبا سست شد.ناباورانه نگاهش را به دختر جوان و جسوری که مقابلش نشسته بود دوخت.
- آنی تو باید اون پول رو پس بدی.
- من دروغ نگفتم.پول دادم به آدمهای بیچاره ... یک کم دادم به ریموند و یک کم خرج سفرم کردم.
- تو وارد بازی خطرناکی شدی.حالا که بعد از مدتها پیش من برگشتی ، حقش نیست اینطور آزارم بدی.
- من اینطور هستم! آزار می دم.به بابا! به تو! اگر خسته شدی اُکِی ... مشکلی نیست.من می رم.
صبا سعی کرد نقطه ضعفی از خود نشان ندهد.
- تا آخر عمرت که نمی تونی از دستش فرار کنی.
- وقتی پول نیست.مدرک نیست،من چی کار می تونم بکنم؟! من مجبورم فرار کنم ... از تو اگر دور باشم ناراحت نمی شم.من هیچ وقت مادر نداشتم ... عادت دارم به مادر نداشتن.تو هم عادت داری!
صبا دلش می خواست به صورت دخترش سیلی بزند.به صورت دختری که سالها از دوریش رنج کشیده بود و بخاطر او هرگز طعم یک خوشی واقعی زیر زبان مزمزه نکرده بود.به او که مانند بچه های تخس و لجباز با انگشتان دستش بازی می کرد خیره شده و به واقع نمی دانست چه حرفی باید بزند.فقط حس می کرد قلبش تیر می کشد و چیزی در وجودش می خواهد منفجر شود.از جایش برخاست.بغض کرده بود اما نگذاشت دختر بغضش را ببیند و آرام از اتاق خارج شد.
با رفتن او آناهیتا با حرص روی پایش کوبید.گوشی اش را از جیب ژاکت نازکش بیرون آورد و برای ساناز پیامک فرستاد.دو دقیقه نگذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد.صدای سرخوش ساناز در گوشی پیچید .
- سلام خانم خانما! چرا مَسِیج فرستادی؟ ترسیدی پول تلفنت زیاد بشه؟
و با صدای بلند خندید.
- گفتم شاید خواب باشی.
- شوخی کردم بابا ... خواب چیه؟ تازه سر شبه! چیه تو بی خواب شدی؟
- آره ... اما برای این تماس نگرفتم ... من می خواستم آدرس کلاپ رو بپرسم.
- مرسی! بالاخره دل به دریا زدی؟!
- چی؟
- هیچی بابا.تو آدرس من رو بنویس و فردا بیا خونه ما تا درستت کنم.باور کن یک داف حسابی ازت می سازم.
- چی می سازی؟
- داف.یعنی یک دختر همه چی تموم و با حال.
- همه تموم یعنی چی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت: یعنی عالی،پرفکت.
آناهیتا بی حوصله گفت: من بلد هستم چطور کلاپ برم.تو فقط آدرس بده.
- اُکی! بنویس.
آناهیتا با دقت آدرس را روی کاغذی نوشت و پس از خداحافظی گفت به احتمال زیاد خواهد آمد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 48
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 91
  • بازدید کلی : 1,716
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ