loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 6 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
دستانش را بالا برد و تکان داد و رفت . من خیره به او می نگریستم به زیبایی خارق العاده اش که همه را به تحسین وا می داشت . وقتی به سمت استاد برگشتم دیدم که او محو صورت من است . دستپاچه شدم و گفتم :
-من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
استاد گفت :
-خانم میشه یک زحمتی دیگه به شما بدم ؟
گفتم :
-خواهش می کنم بفرمایید .
این پا آن پایی کرد و گفت :
-من دوستی در خارج از کشور دارم که که خیلی با او صمیمی هستم . قراره که برای دیدار او به منزلش برم ، او ازدواج کرده و بچه دار شده . می خوام به رسم یادبود هدیه ای برای خانواده اش تهیه کنم ولی نمی دونم که چه چیزی بخرم ، خواستم شما کمکم کنید ، البته اگر وقت دارید .
من که همیشه سر تا پای وجودم را می خواتم وقف او نمایم ، نه نگفتم و قبول کردم ، فقط از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس بگیرم . او هم گفت که به پارکینگ می رود و اتومبیل را بیرون می آورد و دم در منتظر من است . وقتی شماره ی منزل را گرفتم به یاد آوردم امشب جشن بله برون آواست و حتما مادر اجازه نمی دهد که بیرون از خانه باشم . دعا کردم که خود آوا گوشی تلفن را بردارد که اینطور هم شد و صدای آوا از آن طرف خط به گوش رسید . گفت :
-بله بفرمایید .
با عجله سلامی کردم و گفتم :
-آوا جان من امروز دیرتر به منزل میام ، با یکی از همکلاسی هام که تولد برادرشه ، می خوایم به خرید بریم ، به پدر و مادر بگو که نگران نباشند در ضمن یه چیز دیگه ، ناهارم رو هم بیرون می خورم . مطمئن باش سر ساعت پنج و سی دقیقه خونه هستم .
آوا گفت :
-چه عجب یادت نرفته که امشب برام خیلی مهم ولی باشه ، اشکالی نداره . سعی کن زود بیایی همه منتظرت هستیم .
از او خداحافظی کردم و خوشحال به سمت خیابان که می دانستم معبودم در آنجا به انتظارم ایستاده پر کشیدم . او هم تا مرا دید از ماشین پایین آمد و در ماشین را باز و مرا دعوت به نشستن کرد .
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم . برای اولین بار بود که در اتومبیل مردی غریبه می نشستم . دعا می کردم کسی از اقوام و دوستان مرا نبیند . در دل به خودم لعنت فرستادم و گفتم کاش دعوتش را نمی پذیرفتم . ولی دیگر دیر شده بود و او ماشین را به حرکت درآورد و سپس گفت :
-خانم رها ، البته معذرت میخوام که اسم کوچکتان را صدا می زنم شما هم می تونید رامتین صدام کنید . اینطوری صمیمانه تره . قبل از اینکه به خرید بریم می خوام از شما دعوت کنم که با هم در یک رستوران ناهار بخوریم .
با دلهره گفتم :
-نه متشکرم ، مزاحمتان نمی شوم .
مثل همیشه لبخندی به لب آورد و گفت :
-شما هیچ وقت مزاحم من نیستید .
در طول راه هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موزیک بود که پخش می شد .
وقتی به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ، گویی رامتین از قبل میزی را رزرو کرده بود چون تا پیشخدمت او را دید تعظیم بلند بالایی کرد و به سمت میز مورد نظر هدایتمان نمود . رماتین منوی غذا را به دستم داد و خواهش کرد که غذا را من انتخاب نمایم . من هم غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم . رامتین خندید و گفت :
-مثل اینکه سلیقه ی هر دو نفرمان یکیه و با هم تفاهم داریم .
گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد . رامتین گفت :
-چرا می خواستید امروز هم خودتان را به من نشان ندهید بروید ؟ آیا از من قصوری سر زده ؟
گفتم :
-نه اصلا ، می خواستم مزاحم صحبت هایمان نشوم فقط همین .
به چشمانم زل زد و گفت :
-آیا فقط همین بود یا یک حس زنانه ی دیگر شما را می آزرد ؟
با حرص گفتم :
-چرا فکر می کنید که احساساتم در مورد شما به غلیان در آمده ؟
گفت :
-هیچی ، گاهی ما مردها خیلی از خودراضی می شیم و فکر می کنیم هر چه می اندیشیم درسته ، شاید من اشتباه کردم ، متاسفم .

غذا را آوردند و در هنگام صرف غذا هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد . پس از صرف غذا و حساب کردن از جا بلند شدیم و از رستوران خارج و سوار اتومبیل شدیم . او سکوت را شکست و گفت :
-این بار شما باید دستور بدید که برای خرید هدیه به کجا بریم .
کمی فکر کردم و گفتم :
-بهتره به خیابان کریم خان بریم .
چشمی گفت و به راه افتاد . در راه منتظر بودم که چیزی بگوید ولی او ساکت بود و صحبتی نمی کرد . به خیابان کریم خان رسیدیم و هر دو پیاده شدیم و از کنار مغازه ها می گذشتیم تا بتوانیم هدیه ای زیبا تهیه کنیم . بالاخره یک گردنبند زیبا با قیمت مناسب خریداری کردیم و از آنجا به خیابان تخت جمشید رفتیم یک رومیزی زیبا و یک قاب خاتم خریدیم . در این مدت که با او همراه بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و گذشت زمان را حس نمی کردم . دلم می خواست زمان برای همیشه متوقف شود و من برای همیشه در کنار او می ماندم ولی افسوس که با نگریستن به ساعت از جا پریدم . سپهر گفت :
-چی شد ؟ چیزی شما را ناراحت کرد ؟
گفتم :
-هیچی فقط دیرم شده ساعت شش مهمان داریم و باید حتما در این مهمانی حضور داشته باشم حالا نمی دونم توی این ترافیک چطوری قبل از ساعت شش به خونه برسم .
او با لبخندی دلنشین گفت :
-از شما پوزش می خوام که مزاحمتان شدم .
سپس با کمی مکث دوباره گفت :
-می تونم بپرسم چه کسی مهمان شماست ؟
بدون منظور گفتم :
-امشب در منزلمون بله برونه .
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و ماشین با صدای مهیبی در جا ایستاد . صورتش را به من دوخت و گفت :
-بله برون چه کسی ؟
در حالی که از کاری که انجام داده بود بهت زده شده بودم گفتم :
-بله برون خواهرم . خیلی ناراحت میشه اگه دیر برسم .
نفس راحتی کشید و ماشین را به حرکت درآورد و گفت :
-مطمئن باشید که قبل از ساعت شش در منزل هستید .
و با سرعت هر چه تمامتر شروع به رانندگی کرد .
با ترس گفتم :
-معذرت می خوام میشه کمی آرامتر برانید ؟
خندید و گفت :
-ترسیدی ؟ باشه هر چی تو بخوای .
و سرعتش را کمتر کرد . وقتی به اطرافم نگریستم دیدم نزدیک منزلمان هستم . با تعجب گفتم :
-ببخشید جناب استاد میشه بگید آدرس منزلمان را از کجا می دونستید ؟
در حالی که رانندگی می کرد گفت :
-قبل از اینکه جواب سوالتان را بدم میخوام از شما خواهش کنم که اینقدر به من استاد استاد نگید و اسمم را صدا کنید . اینقدر براتون مشکله ؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت :
-رها خواهش می کنم انقدر خجالتی و کم حرف نباش . خیلی دلم می خواست که امروز را راجع به مطلب مهمی با تو حرف میزدم ولی هروقت خواستم سر صحبت را باز کنم تو نگذاشتی و یکجوری از صحبت کردن با من شانه خالی کردی ، فردا هم ساعت شش پرواز دارم . امشب به منزلم تلفن کن شمارش همان شماره ی هنرستانه منتظرت هستم . از امشب تا فردا قبل از ساعت چهار خیلی حرف ها دارم که برایت بگم ، پس بهم تلفن کن ، منتظرت هستم .
به نزدیک خانه رسیدیم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود و می دانستم تا دو هفته ی دیگر نمی توانم او را ببینم و غمی بزرک در دلم خانه کرده بود . وقتی به سر کوچه رسید نگه داشت و گفت :
-در جواب سوالت که پرسیده بودی آدرست رو چگونه بدست آوردم کاری نداشت ، از آدرسی که در کلاس برای ثبت نام گذاشته بودی تونستم منزلتون را پیدا کنم البته جسارتم را ببخش .
از او خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و او رفت و من نم اشک را روی گونه هایم حس گردم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . ساعت پنج و سی دقیقه بود و او به قول خود وفا کرده بود و قبل از ساعت شش مرا به خانه رسانده بود . با سرعت پله های حیاط را یکی دو تا کردم و وارد سالن خانه شدم . پدر و مادرم را دیدم که روی مبل راحتی نشسته اند . سلامی کردم و به سمت طبقه ی بالا دویدم تا حمام کنم و لباس بپوشم که مادرم سررسید و گفت :
-رها کجا بودی ؟ دلم شور زد .
با فریاد گفتم :
-گفته بودم که با دوستم به خرید می رم از این که دیر کردم متاسفم .
مادر با صدای بلند گفت :
-بیا ناهار بخور تا از گرسنگی ضعف نکردی .
گفتم :
-حالا چه وقت ناهار خوردنه ؟ بیرون با دوستم ساندویچ خوردم .
از اینکه مجبور بودم انقدر به مادرم دروغ بگویم ناراحت بودم و وجدانم عذابم می داد . صدای غرولند مادرم را می شنیدم که از پله ها بالا می آمد و می گفت ساندویچ هم شد غذا ؟
من هم سریع خودم را در حمام انداختم چون می دانستم تا به من ناهار ندهد آرام نمی نشیند .
از حمام بیرون آمد و لباس هایم را سریع پوشیدم . وقتی چشمانم به آینه افتاد خودم را تحسین کردم . آوا همیشه عاشق چشمان درشت و خاکستری ام بود و می گفت چشمان رها زیبایی خاصی داره . موهای بلندم را شانه زدم و آن را خشک کردم . وقتی کارم تمام شد و از پله ها پایین آمدم ، همان لحظه مهمان ها هم از راه رسیدند . بوی عطر و ادکلن به اضافه ی بوی گل مریم فضای خانه را پر کرده بود ، سبدهای گل که به زیبایی خاصی بسته بندی شده بود . پارچه ها و انگشتری که برای آوا آورده بودند نیز همه و همه به سلیقه ی خاصی در سبدهای پر از گل و روبان قرار داده شده بود . میان مهمانان دختر خاله ی مادرم نیز حضور داشت . تنها مهمان نزدیکی که از طرف ما دعوت شده بود او بود و عموی بزرگ پدرم . مادرم فقط یک برادر داشت که سال های سال در آمریکا به سر می برد و در دانشگاه تدریس می کرد و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم هم مدتی بود برای بیماری پدربزرگم روانه ی ینگه ی دنیا شده بودند . مادرم خیلی تنها بود . مادرم یک خاله داشت که خیلی پیر بود و از اینکه نیامده بود عذرخواهی نموده بود .
وقتی همه ی صحبت ها تمام شد همه ی حضار دست زدند و شیرینی خوردند و برایشان آرزوی خوشبختی نمودند و قرار شد مجلس عروسیشان شش ماه دیگر در فروردین سال بعد به انجام برسد . البته قرار بود که آن دو به محضر بروند و عقد خصوصی بگیرند تا به یکدیگر محرم شوند . در میان آن همه شلوغی جمعیت چشمم به مادرم افتاد که اشک هایش را به آرامی پاک می کرد . دلم برایش سوخت او همیشه می گفت من خواهر ندارم و خدا به من دو دختر عطا کرده که تنها نباشم . حالا آوای عزیزش قریب به شش ماه دیگر از کنارش می رفت . ناخودآگاه گریه ام گرفت . چشم هایم را به سقف دوختم تا اشک هایم به روی صورتم نغلطد ، در این هنگام مهربانو کارگر منزلمان که گاهی وقتها برای کمک به منزلمان می آمد به سمت سالن آمد و مادرم را صدا زد . من هم به دنبالشان رفتم . مهربانو گفت :
-خانم جان میز غذا را چیدم ، همه چیز حاضره . می تونید مهمان ها را برای صرف شام دعوت کنید .
مادرم از او تشکر کرد و به طرف سالن پذیرایی رفت ، اشاره ای به پدرم کرد سپس هر دو با هم مهمانها را به سمت سالنی که در آن میز غذا چیده شده بود راهنمایی کردند . مهربانو به قدری میز غذا را زیبا چیده بود که به سلیقه ی او آفرین گفتم . به سمت آشپزخانه رفتم ، او با آن هیکل چاق هنوز هم در تکاپو بود . به کنارش رفتم و خسته نباشی گفتم و از حسن سلیقه اش تعریف کردم او هم گفت رهای عزیزم انشاالله که روزی برای تو میز غذا بچینم .
او را بوسیدم و گفتم :
-ای بابا حالا کو تا من دانشگاه قبول بشم تا بتونم بعدش ازدواج کنم .
مهربانو با صدای بلند خندید و گفت :
-قسمت را چه دیدی دخترم ، شاید قبل از دانشگاه راهی خونه بخت شدی .
آن روز حرف مهربانو را جدی نگرفتم چون نمی دانستم که تقدیر چه سرنوشتی را برایم رقم زده است . آن شب میلی به غذا نداشتم ، خیلی دلم می خواست بتوانم با رامتین صحبت کنم تا ببینم چه چیز می خواهد به من بگوید ولی امکان نداشت که بتوانم مجلس را ترک کنم . بعد از رفتن مهمان ها به همراه آوا و مادرم و مهربانو خانه را کمی مرتب کردیم و بقیه ی کارها ماند برای فردا صبح .
صبح زود با دلشوره از خواب برخاستم و از پله ها پایین آمدم ک مهربانو تمام کارها را انجام داده بود و حالا وقتی دید من هم از خواب برخاسته ام جارو برقی را روشن کرد و مشغول شد . من هم برای خودم یک فنجان چای ریختم و روی صندلی نشستم . چشمانم به آوا افتاد که اینطرف و آن طرف می دوید . از او پرسیدم :
-چه خبره ؟ میخوای جایی بری ؟
خندید و گفت :
-قراره ساعت نه آرمان دنبالم بیاد و با هم کوه بریم . تو هم اگه دوست داری پاشو حاضر شو تا با هم بریم ، چند نفر از دوستان دانشکده هم هستند ، حسابی خوش می گذره .
با بی حوصلگی سری تکان دادم و گفتم :
-هزار تا درس دارم ، کجا پاشم بیام . مادرم در حالی که همبرگرهایی که برای آوا از قبل سرخ کرده بود را ساندویچ می کرد گفت :
-نه که تو هم خیلی درسخونی ، پاشو باهاش برو ، تو خونه حوصله ت سر میره ، یه هوایی هم تازه می کنی .
گفتم :
-مامان این چه حرفیه که می زنی ؟ این دو تا تازه نامزد شده اند من دنبالشان به کجا برم ؟
پدرم هم که تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت :
-حالا یک روز هم که رها می خواد درس بخونه شماها نمی گذارید ؟ تازه کلی هم از درساش عقبه .
آوا گفت :
-خود دانی .
و سپس به سمت طبقه ی بالا رفت تا حاضر شود . سر ساعت نُه آرمان زنگ خانه را به صدا درآورد و پدر در را باز کرد و به همراه مادر برای دعوت از او به حیاط رفتند . بدنبالشان آوا خداحافظی کرد و قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت :
-اگر نظرت عوض شد و خواستی بیای ما دم در منتظرت می مونیم.
چیزی به او نگفتم و در این فکر بودم که چگونه با رامتین تماس بگیرم که دیدم پدر و مادرم هر دو وارد شدند . فهمیدم که آرمان دعوتشان را نپذیرفته . مادر چند پاکت بسته بندی شده را جا به جا کرد و به پدر گفت :
-این ها را برای مهربانو و بچه هاش کنار گذاشتم . یک قابلمه غذا هم دیشب براش کنار گذاشتم ، اگه میشه اونو به منزلش برسون .
با شنیدن این حرف می دانستم که مادرم هم به همراهش خواهد رفت . از خوشحالی از جا پریدم . پدر با تعجب به صورتم نگریست و گفت :
-نه به آن اخم و تَخمت نه به این از جا پریدنت . معلوم نیست که تو چت شده .
خندیدم و به طرف اتاقم رفتم . پس از چند دقیقه صدای مادرم به گوش می رسید که گفت :
-رها من و پدرت میریم مهربانو رو برسونیم مواظب خودت باش .
از اتاقم بیرون آمدم و از آنها خداحافظی کردم . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم به سمت تلفن رفتم و شماره ی او را گرفتم . دستانم می لرزید و پاهایم سرد ِ سرد شده بود . تپش قلبم را حس می نمودم . پس از نواخته شدن چند زنگ خودش گوشی را برداشت . سلام کردم . با شنیدن صدایم خوشحال شد و گفت :
-بالاخره انتظارم به سر رسید و شما تلفن کردید . بعد از چندین سال زندگی دیشب و امروز ، معنای سخت انتظار را درک کردم . راستی دیشب سر موقع به مهمانی رسیدید ؟
بله گفتم و از او تشکر کردم . سپس او گفت :
-من باید از شما تشکر کنم دیروز خیلی به شما زحمت دادم .
گفتم :
-نه چه زحمتی ، کاری نکردم . گویی می خواستید با من صحبت کنید ، من منتظر شنیدن حرف های شما هستم .
با طمانینه گفت :
-بله البته ، میرم سر اصل مطلب ، می خواستم با شما از زندگیم بگم ، شاید برای شما زیاد مهم نباشه ولی برای من مهمه ، چون می خوام نظر نهایی شما را بدونم .
سپس اینگونه صحبت هایش را بسیار مودبانه ادامه داد :
-من رامتین سپهر 32 سال سن دارم . یک مادر پیر دارم که خدا مرا پس از 14 سال زندگی مشترک با پدرم به آنها داد . پدرم یک نوازنده ی چیره دست بود که چندسالی می شود که به رحمت خدا رفته و کار ایشان را بنابر حسب علاقه من ادامه می دهم . یک خانه موروثی هم از پدرم به ارث مانده ، همان جایی است که شما آن را به دفعات دیده اید . طبقه ی پایین که کلاس درس من است ، طبقه وسط من و مادرم با هم زندگی می کنیو و طبقه ی سوم آن دست مستاجر می باشد . البته باید بگویم چون مادرم به من خیلی وابسته است و جز من کسی را ندارد من نمی توانم او را ترک کنم و تنهایش بگذارم . از این رو او همیشه با من است . غرض از اینهمه صحبت سرتان را درد نمی آورم میخواستم از شما درخواست کنم تا با من ازدواج کنید به همین دلیل شرایطم را برایتان گفتم . می خوام پس از دو هفته که از سفر بر می گردم نظر قطعی شما را بدونم .

من که در طول مدتی که او صحبت میکرد سکوت کرده بودم وقتی از زبان او صحبت خواستگاری را شنیدم چشمانم گرد شد و گوشی تلفن را به سختی در دستانم نگه داشتم . صدای او دوباره به گوشم رسید که گفت :
-رها حالت خوبه ؟ هنوز هم اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
در حالی که صدایم می لرزید گفتم :
-بله من اینجا هستم ، به صحبت های شما فکر می کردم . از اینکه دو هفته به من فرصت فکر کردن دادید متشکرم . باشه بعد از اینکه از سفر آمدید راجع به این مساله با شما صحبت میکنم .
دیگر نمی توانستم بیش از این سخن بگویم ، از او خداحافظی کردم و سفر خوبی را برایش آرزو نمودم . وقتی گوشی تلفن را سر جایش نهادم از خوشحالی دیوانه شده بودم ، از اینکه در میان این همه دختر مرا انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا به نظر پدر و مادرم فکر نمی کردم . خیلی دلم می خواست آنقدر شهامت داشته باشم که باز گوشی تلفن را بردارم و همان موقع به او جواب مثبت بدهم . ولی چنین شهماتی را در خود سراغ نداشتم . روی تخت دراز کشیدم و به او فکر کردم . از اینکه خیلی زود تماسم را با او قطع کرده بودم ناراحت و پشیمان شدم . به سمت میز تحریرم رفتم . جزوات و کتاب هایی را که روی هم انباشته شده بود نگریستم . با خوشحالی آنها را به اطراف خودم پرت کردم . حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم . به طرف تلفن رفتم تا با یگانه صحبت کنم ، هر چه تلفن زنگ زد کسی گوشی را برنداشت روی پیغام گیر تلفن پیغام گذاشتم و دوباره به سمت کتاب های تلنبار شده ام رفتم . آنها را گشودم ولی از محتوایشان چیزی نفهمیدم . دقایق می گذشتند و من در فکر بودم و گذر لحظه ها را حس نمی کردم . ساعتی بعد چند ضربه به در اتاق خورد فهمیدم که پدر و مادرم آمده اند ولی رسیدنشان را متوجه نشده بودم . از جایم برخاستم در اتاق را باز کردم . پدرم بود ، او را به داخل دعوت کردم خندید و گفت :
-مشغول درس خواندن بودی متاسفم که مزاحمت شدم . بیا بریم پایین ناهار حاضره و مادر رو میز چیده و منتظرمان نشسته .
سپس هر دو با هم از پلکان پایین رفته و به سوی میز آشپزخانه که مادر به زیبایی آن را چیده بود رفتیم و نشستیم .
مادرم ظرف ناهارم را پر از غذا کرد و جلویم گذاشت و گفت :
-خوب بخور ، از دیروز تو هیچی نخورده ای این طوری ضعیف میشی .
لیوانی را هم پر از نوشابه کرد و گفت :
-نگاه نکن ، بخور .
به مادرم فکر می کردم که چقدر مهربان بود و به من و آوا می رسید و همیشه مواظبمان بود . پدرم با لبخند گفت :
-چه خبره خانم ، انقدر لوسش نکن ، با رفتن آوا اونو لوس تر هم می کنی .
مادرم گفت :
-بچم رنگ به رو نداره از بس هیچی نمی خوره . حالا شما هم می گویید لوسش می کنم .
پدرم گفت :
-من می گم لوسش نکن چون که یه امروزه رو نشسته و درس خونده حالا شما هم میگید رنگش زرد شده ، اون هم از خدا خواسته درس نمی خونه و از زیر درس خوندن شونه خالی می کنه . مادرم نگاهی به پدرم انداخت و گفت :
-ناصر من هم درس خوندم اصلا کجا رو گرفتم ؟
پدرم با صدای بلند خندید و گفت :
-آخه درسی که تو خونده ای به چه دردی می خوره ؟یه قلم مو و یه بوم نقاشی ، این هم شد درس !
مادرم با حرص گفت :
-بله که میشه ، درس هنر هم یک نوع درسه . اصلا وقتی به آوا و رها نگاه می کنم یاد خودم و اردلان برادرم می افتم . او هم مانند آوا عاشق درس خواندن بود و من عاشق نقاشی کردن . از کودکی هر جا منظره ای زیبا می دیدم کاغذ و قلم رو بر می داشتم و نقاشی می کردم . حالا رها درست مثل من شده ، من عاشق نقاشی بودم واو عاشق موسیقی ، البته رها جان پدربزرگت مثل پدرت مخالف نقاشی کردن من نبود و منو هم خیلی تشویق می کرد و بالاخره در یکی از هنرستان های نقاشی ثبت نام کردم و بعد هم در دانشکده ی هنر پذیرفته شدم . ولی بعد از ازدواج با پدرت دیگه نتونستم کارم رو ادامه بدم چون خیلی زود بچه دار شدم .
این بار پدر گفت :
-حالا در زندگی تو موفق تر هستی یا اردلان ؟ اون حالا در بهترین دانشکده های جهان تدریس می کنه و تو به خاطر علاقه به نقاشی فقط تونستی یک لیسانس بگیری .
مادرم خندید و گفت:نخیر اون روزها اردلان خیلی اصرار داشت که منو پیش خودش ببره ولی من نمیخواستم پدر و مادرم رو اینجا تنها بگذارم.آره زندگی من و اردلان با هم از زمین تا آسمان فرق داره او میتونست میهنش و پدر و مادرش رو ترک کنه و بره و اینکار را هم کرد ولی من نمیتونستم اگر نه من هم اون سوی دنیا هم اکنون در حال تدریس بودم.تو خودت با اینکه تحصیل کرده هستی ولی نمیدونم چرا اینگونه فکر میکنی.مثلا یک شاعر یک نویسنده یک موسیقیدان یک گرافیست یا یک نقاش هم میتونه تحصیلات عالیه داشته باشه و در بهترین دانشگاههای جهان به درس خوندن و تدریس کردن بپردازه.
از صحبتهای مادرم لذت میبردم و از اینکه چنین مادر روشنفکری داشتم به خود میبالیدم.پدرم دستانش را بطرف بالا برد و گفت:خوب من تسلیم ولی این دلیل نمیشه که رها نخواد درس بخونه من اصرار دارم که او هم مانند آوا یک پزشک موفق یا یک خانم مهندس ارشیتکت با لیاقت بشه این رو بدون ناهید که اگه رها در اینجا دانشگاه قبول نشه اونو به خارج از کشور خواهم فرستاد البته صحبتهایی هم در این زمینه با اردلان کرده ام.
با این صحبت پدر ناگهان لقمه در دهانم گیر کرد و به سرفه افتادم مادرم از جایش بلند شد و چند ضربه به پشتم زد و لیوان اب را پر کرد و به دستم داد و گفت:باید دید نظر رها در این مورد چیه؟با حالتی پریشان گفتم:نیازی به رفتن از ایران نیست انشالله که همینجا قبول میشم سپس میز غذا را ترک کرده به سمت اتاقم رفتم.
حالت تهوع داشتم افکار پدرم از یک طرف خواستگاری رامتین از طرف دیگر نمیدانستم با آنها چگونه کنار بیایم باید تا آمدن آوا صبر میکردم و همه چیز را برای او تعریف میکردم و از او کمک میخواستم.تا ساعت 5 صبر کردم که آوا و آرمان از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی روی مبل راحتی لم دادند و مادر برایشان چای و میوه و شیرینی آورد.
آوا یک بند حرف میزد و از کوه و دوستانش صحبت میکرد و میگفت:خیلی بد شد که دنبالشان نرفتم.
آرمان یکی دو ساعتی نشست و سپس هر چه پدر و مادر به او اصرار کردند که برای شام بماند قبول نکرد.و رفت پس از رفتن او آوا برای رفع خستگی حمام رفت منهم به اتاقش رفتم و منتظر آمدنش شدم وقتی از حمام بیرون آمد با تعجب گفت:اینجا چکار میکنی چه عجب یاد ما کردی؟خندیدم و گفتم:بیا بشین میخوام با تو صحبت کنم.با تعجب گفت:اتفاقی افتاده؟چشمانم بروی کتابهای قطور آوا افتاد و به او گفتم:حوصله ت سر نمیره این کتابها را میخوانی؟سر درد نمیگیری؟به صورتم زل زد و گفت:مطمئنا آمدنت به اینجا این نیست که به من بگی که کتابهایی که میخونم سردرد می آره.گفتم:آره تو راست میگی آمدم اینجا از تو کمک بگیرم.روبرویم نشست و دستانم را گرفت و گفت:بگو هر کمکی که بخوای به تو میکنم مطمئن باش!از جایم بلند شدم و گفتم:تو تا حالا عاشق شده ای البته عشقی که از هر نظر ممنوع باشه.دستانش را بهم کوفت و گفت:میخوای بگی که عاشق شده ای آنهم یک عشق ممنوعه؟خوب حالا آن مرد خوشبخت چه کسی هست که عشقش ممنوعه؟به صورتش زل زدم و گفتم:استاد موسیقی ام.جیغی کشید و گفت:حالا چرا عاشق چنین کسی شده ای؟حتما سنش هم از تو خیلی بیشتره!میبینیم که چند وقته ساکت شده ای و دیگه اون دختر پر شر و شور گذشته نیستی.حالا میخوای جواب پدر روی چی بدی او مخالف ازدواج توست حالا اگه بفهمه.شغلش هم چیزیه که از اون متنفره اصلا امکان نداره قبول کنه.
بطرفش رفتم دستانش را گرفتم و گفتم:که با مادر صحبت کن اون حتما میتونه پدر رو راضی کنه.آوا گفت:بیچاره مادر از همین حالا دلم براش میسوزه حالا ببینم نکنه این عشق یک طرفه باشه و تو خیالهایی به سرت زده باشه.خندیدم و گفتم:نخیر همین امروز پشت تلفن ازم خواستگاری کرد.از جایش بلند شد و گفت:به به!چقدر پیشرفته شدی تلفنی هم صحبت میکنی برای همین امروز همراهم نیومدی من احمق رو بگو که خیال میکردم خانم به صرافت درس خواندن افتاده زهی خیال باطل ایشان عاشق شده اند.
بطرف پنجره رفتم و گفتم:یه چیزی دیگه هم هست که میخوام بدونی پشت سرم ایستاد و گفت:یه سورپریز دیگه.بگو ببینم!گفتم:آوا قراره از فردا به کلاس اون برم و بجای اون تدریس کنم.آخه خودش برای دو هفته به خارج از کشور میرفته و منو جای خودش گذاشته.آوا با تندی گفت:مگه دیوانه شده ای دختر پس کلاسهای کنکورت چه میشه؟به صورتش زل زدم و گفتم:چه کلاس کنکوری منکه حوصله درس خوندن رو ندارم همه اش خمیازه میکشم و چرت میزنم.
آوا دیگر هیچ چیز نگفت فقط وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم گفت:رها ظاهرا فکرهایت را کرده ای هر طور تو بخواهی با مادر صحبت میکنم ولی نه امروز و فردا این یه موضوع کوچک نیست منهم که میدونی این دو سه روز خیلی کار دارم و باید به آزمایشگاه برم و کارهای عقدمون رو راست و ریست کنم.قول میدم بعد از مراسم عقد با مادر صحبت کنم به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم و برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنشب برعکس شبهای گذشته با خیال راحت خوابیدم.
صبح زود لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم.نمیتوانستم سازم را به همراه ببرم چون مادرم میفهمید که به کلاس کنکور نمیروم.تصمیم گرفتم که از ساز متین استفاده کنم.با عجله و صبحانه نخورده از منزل خارج شدم وقتی به کلاس رسیدم خانم حسینی آمده بود خنده ای به من کرد و اولین روز تدریسم را تبریک گفت.
وارد کلاس شدم هنرجوها هم یکی یکی آمدند.آن روز تا ساعت دو بعدازظهر تدریس میکرد و سپس به خانه رفتم.در خانه با یاد رامتین و اینکه سازش را به دست گرفته بودم از خوشحالی روی پا بند نبودم دلم برایش خیلی تنگ شده بود آرزو میکردم این دو هفته هر چه زودتر به پایان برسد و دوباره او را ببینم.روز بعد وقتی به کلاس رفتم صبح خیلی زود بود.در آن روز من و دوستانم کلاس موسیقی داشتیم که با هماهنگی استاد انجام شده بود.هیچیک از هنرجوها نیامده بودند ولی من چون چیزی به خانواده ام نگفته بودم مجبور بودم به کلاس بیایم.با کلیدی که داشتم وارد آنجا شدم با تعجب خانم حسینی را دیدم چون قرار نبود آن روز کلاس مبتدیان زود تشکیل شود.بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش نشستم و گفتم:خیلی زود آمدید او هم خندید و گفت میدانستم که شما زود تشریف می آورید.منهم آمدم البته قبلا استاد به من گفته بود که شما ممکن است روزهای یکشنبه زودتر بیاید و هماهنگی های لازم انجام شده بود.
با تعجب گفتم:هماهنگی برای چه؟این پا و آن پایی کرد و گفت:ایشان از من خواستند که ترتیب قرار ملاقات شما با مادرشان رو بدهم البته مادرشون هم علاقه مند به این ملاقاتند هم اکنون هم منتظرند تا ورود شما را به ایشان اطلاع بدم.
وقتی که صبحتهای خانم حسینی تمام شد به فکر فرو رفتم دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کنم از فکر اینکه میبایست مادر استاد را ملاقات کنم دیوانه شده بودم.با تته و پته به خانم حسینی گفتم:میشه لطفا قرار ملاقات رو به روز دیگری موکول کنید؟من اصلا آمادگی صحبت و دیدار با ایشان رو ندارم.خندید و گفت:امکان نداره ایشون هم اکنون منتظر شما هستند سپس از جایش برخاست و بطرفم آمد دستانم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:چقدر دستات سرده خانم مهرجو پس اون همه اعتماد به نفست که اونطور زیبا در جمع ویولون میزنی به کجا رفته؟کمی خودت را کنترل کن بیا نترس منهم همراهت خواهم آمد.
بهمراه او از پلکان راهرو بالا رفتیم وقتی به در آپارتمان رسیدیم او به کناری رفت و گفت:حالا خودت زنگ بزن.من که مردد بودم بالاخره زنگ را فشردم پس از چند لحظه خانمی قد بلند که یک عینک ذره بینی زده بود در را برویم باز کرد.سلامی کردم و جواب آن را خیلی سرد دریافت نمودم خانم سپهر دستانش را دراز کرد و با من دست داد و مرا بداخل دعوت نمود.از رفتار خشک و مبادی آدابش حرصم گرفته بود.او همانند یک ملکه رفتار میکرد و راه رفتنش چنان بود که گویی یک شاهزاده ی تمام عیار است او به جلو میرفت و من مانند یک ندیمه به دنبالش حرکت میکردم وقتی به سالن پذیرایی رسیدیم بالاخره برگشت و به صورتم نگریست و گفت:لطفا بنشینید.سپس خودش هم روی مبل نشست.خانم حسینی را دیدم که با عجله به سمت آشپزخانه رفت.خانم سپهر وقتی نگاههای زیر چشمی اش به پایان رسید به حرف آمد و گفت:از آشنایی با شما خوشوقتم از اینکه قبول زحمت فرمودید و در نبودن رامتین کلاسش را اداره مینمایید سپاسگزارم.با لکنت زبان گفتم:خواهش میکنم سپس با کنایه گفت:البته نمیدونم رامتین چرا یکی از شاگردانش را برای اینکار انتخاب نموده در حالیکه دوستان و همکاران بسیار زیادی داره او ازشما هم پیش من خیلی تعریف کرده و میگه شما خیلی ماهرانه ویولون مینوازید و این اواخر اصلا احتیاجی به استاد ندارید میتونم بپرسم چرا وقتتان را تلف میکنید؟
من مات و مبهوت به چهره این پیرزن خودخواه مینگریستم و فهمیدم که با این پرسش میخواهد بگوید چرا پسرش را ترک نمیکنم.خدا را شکر کردم که خانم حسینی با یک سینی چای وارد سالن شد چای را که تعارف کرد دوباره به آشپزخانه بازگشت.خانم سپهر پرسید مثل اینکه دوست ندارید جواب سوال من رو بدید شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:نه اینطور نیست.البته از لطف استاده که از من تعریف میکنند این قدرها هم که میگن من ماهر نیستم و به زعم خود فکر میکنم خیلی هم به کلاس آمدن و یادگیری موسیقی احتیاج دارم.
خانم سپهر گفت:خوب بگذریم خانواه شما اطلاع دارند که سمت استادی را به عهده گرفتید؟نمیدانم در رفتارش چه سری بود که اینگونه پرسش میکرد از کجا میدانست که پدر و مادرم اطلاع ندارند؟او درست دست گذاشته بود روی نقطه حساس.
اینبار خانم حسینی با دو ظرف میوه و شیرینی وارد شد.من داشتم فکر میکردم که جواب سوال او را چه بدهم که بالاخره از دهانم پرید که بله اونها هم خبر دارند.او دوباره به چشمانم زل زد و گفت:خانم مهرجو چایتان سرد میشه لطفا میل کنید.چایم را برداشتم و با دلخوری نوشیدم.بین ما سکوت حکم فرمایی میکرد که او دوباره گفت:برای آینده تان چه برنامه ای دارید البته نمیدونم در جریان هستید یا خیرکه رامتین بدون مشورت با من از شما خواستگاری کرده.و او به من گفته که شما جواب خواستگاری را هنوز نداده اید و از او وقت خواسته اید تا با خانواه تان مشورت کنید.خوب نتیچه چه بوده؟
اینبار خودم را کنترل نمودم و گفتم:خیر خانم هنوز مشورت نکرده ام و اتفاقا مصمم هستم که اونو به همسری بپذیرم و مطمئنم که خانواده ام اگه بدونند و بفهمند که اونو دوست دارم حتما قبول خواهند کرد.به چهره ام نگاهی کرد و گفت:او همیشه در همه موارد زندگیش با من مشورت میکنه ولی اینبار نمیدونم چرا بدون مشورت با من اینکار را کرد.از جایم بلند شدم و گفتم چرا از خودش این سوال را نپرسیدید فکر میکنم حتما جواب بجایی داشته باشند او هم از جا برخاست و گفت:چرا از جایتان بلند شدید؟کجا میخواهید بروید؟گفتم:نیم ساعت دیگه هنرجوها خواهند اومد میروم خود رو آماده کنم.سپس با او دست دادم و از وی خداحافظی کردم.
اصلا حوصله صحبت با خانم حسینی رو هم نداشتم.سریع از پلکان
پایین آمدم و از در خارج شدم و ان روز را برای تدریس نماندم.
سوار تاکسی شدم و به سمت خانه رفتم وقتی به منزل رسیدم خوشبختانه کسی در خانه نبود. نفس راحتی کشیدم و به فکر فرو رفتم، خیلی دلم می خواست با کسی حرف بزنم، این بود که نمره یگانه را گرفتم، تا با او صحبت کنم. بعد از این که تلفن چندبار زنگ خورد، خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: اصلا معلوم هست کجایی؟ خندید و گفت: تو سرت شلوغه است خانم معلم و دیگه یاد ما نمی کنی، من که در خیابان های تهران علاف هستم البته بیشتر کارها رو انجام داده ام، امروز هم یکبار زنگ زدم بهت بگویم که پنج شنبه یه مهمونی گرفتم، البته مهمونی خداحافظی خونه نبودی، با ناراحتی از او پرسیددم: مگه کی قراره بری؟ با صدایی که بغض داشت گفت: خیلی زود، زودتر از اون چه که فکرش را بکنی. به او گفتم: می تونی الان پاشی بیای اینجا؟ من هم تنها هستم، با هم نهار می خوریم. فکر کنم مامان لوبیاپلو درست کرده همان غذایی که خیلی دوست داری. با همان بغضی که در گلو داشت گفت: مزاحم که نیستم. این بار من خندیدم و گفتم: من و تو که این حرف ها را با هم نداریم، پاشو بیا منتظرت هستم. تلفن را قطع کرد و ناگهان بغضم ترکید و از این که عزیزترین دوستم را دیگر نمی توانستم ببینم داشتم دیوانه می شدم ان قدر دلم گرفته بود که به اتاق رفتم و سازم را از کمدم بیرون اوردم و شروع به نواختن کردم و با ان ملودی که خیلی دوستش داشتم « از برت دامن مشان رفتم ای نامهربان» را نواختم. در این اثنا زنگ در به صدا درامد، می دانستم یگانه است به طرف پله های پایین دویدم و اف اف را زدم و خودم به حالت دو به سوی حیاط دویدم. او را دیدم که داخل حیاط شد. در این هفته چقدر لاغر شده بود. به سویش دویدم و او را در اغوش کشیدم. هر دو یکدیگر را غرق بوسه کردیم، گویی که چند سالی است که همدیگر را ندیده ایم. سپس به همراه هم به داخل رفتیم و با هم وارد اشپزخانه شدیم. او کیفش را ری ندلی گذاشت و مانتو و روسریش را دراورد و نشست و گفت: مامانت اینا کجا رفته اند؟ گفتم با اوا و نامزدش برای خرید حلقه بازار رفته اند. فکر نمی کنم به این زودی بیایند. تا تو میز رو بچینی من هم غذا رو می کشم. یگانه خندید و گفت: مبارکه چه زود تصمیم به ازدواج گرفتند؟ مگه قرار نبود تا تمام شدن درس اوا صبر کنند؟
در حالی که غذا را روی میز می گذاشتم گفتم: والله منم نمی دونم، فعلا که قراره برند محضر عقد کنند تا به هم محرم باشند و مراسم عروسیشان می مونه بعد از عید، البته اگه تصمیمشان تغییر نکنه. هر دو شروع به غذا خوردن کردیم. در حین غذا خوردن صحبت از دانشگاه رفتن یگانه به پاریس شد و این که چه قدر مادرش خوش حال است و برای رفتن به انجا بی تابی می کند.
ناهار که تمام شد ظرفها را شستم و یگانه هم میز را تمیز کرد و هر دو به طبقه بالا رفتیم. یگانه تا چشمش به ویولون افتاد گفت: رها خیلی دلم می خواد برام ساز بزنی. دلم خیلی گرفته.
من هم ساز را با خوش حالی برداشتم و گفتم: من که از خدامه، ساز را به دست گرفتم و یکی از اهنگ های دلخواه خودم و او را زدم و او هم شروع به خواندن کرد:
«درد و نفرین بر سفر باد چون سرنوشت این جدایی دست او بود.»
وقتی اواز سوزناکش به پایان رسید، هر دو با هم گریستیم. به او گفتم بعد از رفتنت دلم برای صدات خیلی تنگ می شه، هر وقت ویولون به دست بگیرم مطمئن باش به یاد تو می زنم، از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت: دل من برای همه چیز تنگ می شه، حتی برای درختان خانه شما، برای باغچه زیبایش، حتی برای مهربان و خانم کارگر منزلتون. یادته هر وقت می اومد اینجا شیرینی که درست می کرد من و تو یواشکی می رفتیم توی اشپزخانه و شیرینی می دزدیدیم؟ البته چه دزدیدنی، وقتی مچمون باز می شد مادرت دعوایمان می کرد که چرا یواشکی این کار را کردید. مهربانو بیچاراه تازه طرفداریمان را می کرد و یک عالمه شیرینی بهمون می داد تا بخوریم. چه روزهای خوبی بود اصلا غم و غصه ای در کار نبود، حالا باید از همه تعلقاتم بگذرم و برم جایی که دوستش ندارم. می دونی رها رفتنم فقط به خاطر مادرمه. نمی دونی چه ارزوهایی که برای من نداره، از الان بهم می گه خانم دکتر. دلم براش می سوزه می دونی که تو زندگی با پدرم یک روز خوش ندیده. پدر همیشه به فکر سرگرمی و دوستانشه. اصلا به من و مادر فکر نمی کنه. اون فقط فکر می کنه که اگه پول در اختیار ما بگذره ما دیگه هیچ چیز از اون نمی خوایم، من می دونم که مادرم با چه سختی من و کامران را بزرگ کرد و فقط به خاطر ما دو تا بود که با پدرم زندگی کرد و روی تمام کارهایی که می کرد چشمهایش را بست و هیچ چیز نمی گفت.
یگانه جلوی پنجره ایستاده بود و اشک می ریخت و حرف می زد. پشت سرش رفتم و موهایش را نوازش کرده و گفتم: بسه دیگه، این قدر خودت رو اذیت نکن. هر کس یه سرنوشتی داره با تمام وجودم امیدوارم وقتی به خارج از کشور رفتی همان طور که مادرت می خواد یک خانم دکتر نمونه بشی و برگردی. اشکهایش را پاک کرد و گفت: خوب حالا از این حرفا گذشته، بگو ببینم خانم معلم با کلاس موسیقی چه می کنی؟ این چند روزه این قدر گرفتار بودم که یادم رفت ازت بپرسم که چی شد استاد تو رو انتخاب کر؟ راستی اون روز بهت چی گفت؟
خندیدم و همه ماجرا را براش گفتم. یگانه با حیرت نگاهم می کرد و سپس ماجرای ملاقات با مادرش را نیز برایش گفتم. در کنارم نشست، دستانم را گرفت وگفت باورم نمی شه که این استاد سپهر جدی این حرفها را به تو زده. می دیدم اون روز در مهمونی سارا چطوری هر دو محو هم شده بودید، نگو هر دو شیدای یکدیگر بودید، ما خبر نداشتیم. همین استاد سپهر بعد از رفتن تو نتونست ناراحتی رو پنهانون کنه. دلم برای سامان بیچاره می سوزه.
با تعجب از جایم برخاستم و یک نوار در ضبط صوت گذاشتم و گفتم: چرا برای اون دلت می سوزه، این وسط اون چه کاره است؟ دستی به موهایش کشید و گفت: هیچ کاره ولی عاشق و شیدای جنابعالی. این بار به صورتش زل زدم و گفتم: عاشق من؟!
گفت: بله. عاشق تو، خیلی وقته تو خبر نداری، البته خودش بهم گفته بود که چیزی به تو نگم. حتی بهم گفته بودی اگه تو بخوای دیگه به کانادا نمی ره و بعد از ازدواج با تو هر تصمیمی که بگیره همان را انجام می ده.
- پسر خاله ات چه وعده وعیدهایی به خودش داده بود، در ضمن این دخترخاله ات هم که نامش را در کلاس موسیقی نوشته اصلا بلد نیست ساز بدست بگیره چه برسد بخواد نوازندگی کنه. اصلا نمی دونم برای چی نامش را در کلاس موسیقی نوشته.
- اون هم دلش برای جناب استاد غنج می زنه که نامش را در کلاس موسیقی نوشته از شانس بدش هم او به سفر رفته. مطمئن باش تا موقع که استاد سپهر از سفر برنگرده دیگر اونو در کلاس نمی بینی. شانه هایم را تکان دادم و گفتم: یکی کمتر بهتر. راستی سامان شک نکرده بود که ما همدیگر رو می شناسیم و اون شب، ما که حرفی نزدیم.
- چرا پرسید. وقتی سارا به کلاس استاد اومده بود و تو رو اونجا دیده بود ملی تعجب کرده بود، به همین خاطر سامان از من سوال کرد که من هم خندیدم و گفتم که او استاد موسیقی من و رهاست. در حال حرف زدن بودیم که صدای مادرم را از طبقه پایین شنیدم.
هر دو با هم از اتاق بیرون امدیم و به طبقه پایین رفتیم. مادرم تا چشمش به یگانه افتاد او را بوسید و گفت: عزیزم خوشحالم که اینجا بودی و رها تنها نبود. ناهار که خورده ای؟ رها که تو را گرسنه نگه نداشته؟
یگانه بع از اینکه با اوا و شوهرش سلام و احوالپرسی کرد و تبریک گفت به مادر گفت: بله همه چیز صرف شده خانم مهرجئ، من که همیشه مزاحمتان هستم.
به طرف مادرم رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: مامان خانم تا چشمت به یگانه اتفاد منو فراموش کردی؟ ناهار خوردید؟
مادرم دستم را گرفت و گفت: بله با خانم محمدی بودیم ناهار بیرون خوردیم ولی برای صرف چای به منزلشون رفتیم. به همین خاطر کمی دیر شد. در این فاصله که با مادرم صحبت می کردم یگانه مانتویش را پوشیده و عزم رفتن کرده بود. مادرم گفت: یگانه جان به این زودی کجا می ری. او گفت: باید برم، ساعت پنج مهمان داریم، مادرم هم دست تنهاست. خوب از دیدارتان بسیار خوش وقتم. سپس از همه خداحافظی کرد و هر دو از سالن بیرون زدیم و وارد حیاط شدیم. او مرا بوسید و گفت: پنج شنبه یادت نره، منتظرت هستیم، راستی از جانب من از اوا و شوهرش و پدر و مادرت هم دعوت کن. به کلی یادم رفت تا خودم انها رو دعوت کنم. حالا به مادر می گم تا به ایشان تلفن کنه.
خندیدم و گفتم: بابا این کارها لازم نیستو حتما خودم به اونها می گم. اگه کاری داری من می تونم صبح بیام.
دستانم را گرفت و گفت: اگر دوست داشتی صبح بیا ولی کاری نداریم مطمئن باش رها. منتظرت هستم و خداحافظ.
او از در خارج شد و من رفتنش را می نگریستم. یاد رفتن یگانه همیشه غمگینم می کند و اتش به قلبم می زند. ان روز بعد از رفتن یگانه در حیاط قدم زدم و با تمام وجودم پاییز را حس کردم. راست می گویند که در فصل پاییز چقدر دل ادمها می گیرد. وقتی چشم ادمی به زردی برگ درختان می افتد یاد مرگ می اافتد یا جدایی اتش به جان ما انسان ها می اندازد. ناخوداگاه به گریه افتادم. در همان حین ناگهان چشمانم به مادرم افتاد که در ایوان ایستاده و مرا می نگریست به طرفش رفتم و او را در اغوش کشیدم. گفتم: مامان یگانه می خواد برای همیشه بره، دیگه نمی تونم اونو ببینم. مادرم با دستانش اشک هایم را پاک کرد و گفت: غصه نخور دخترم، مطمئن باش که روزی حتماً اونو خواهی دید. من مطمئنم.
روز دوشنبه و سه شنبه به کلاس رفتم. وقتی با خانم حسینی تنها شدم. او گفت: خانم مهرجو راستی چرا اون روز از خونه استاد سپهر زود تشریف بردید؟ ایا از چیزی ناراحت شده بودید؟
خندیدم و گفتم: نه ناراحت نشدم. احساس کردم که ماندنم در انجا بیهوده است. فقط همین.
- بعد از رفتن شما خاله جان( راستی ببخشید که قبلا به عرضتان نرسوندم. اخه خانم سپهر خاله بنده است.) از من خواستند که از شما بپرسم که ایا از دست ایشان ناراحت شدیدی یا خیر؟ آخه خیلی زود اونجا رو ترک کردید.
من از این که خانم سپهر خاله خانم حسینی بود تعجب کردم و گفتم: خیر به عرض ایشون برسونید که ناراحت نشده ام.
در دل به خودم گفتم: خانم سپهر این جا هم برای پسر خود جاسوس گذاشته.
خانم حسینی گویی فکرم را خواند چون گفت: می دونم که در سرتان چه فکری می کنید، ولی خدا شاهده که من در نبود شما صحبتی با خاله ام نکرده ام. همه حرفها رو خود استاد با ایشان در میان گذاشته اند. دستانش را گرفتم و گفتم. نه من گفتم که اصلا ناراحت نشده ام و نیستم. خودتان را نگران نکنید. خوب تا فردا خدانگهدار. سپس از هم جدا شدیم.
ان روز بعدازظهر عقدکنان اوا بود. همگی حاضر شدیم و به سمت محضر رفتیم. وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و اوا بله را گفت همه دست زدند و شیرینی پخش کردند و عروس و داماد به رسم احترام بلند شدند و اقوامی که امده بودند را بوسیدند. وقتی اوا به من رسید و یکدیگر را بوسیدیم و من هم برایش ارزوی خوش بختی کردم و او هم در گوشم گفت ناراحت نباش فردا همه چیز رو به مادر می گه تا با پدر صحبت کنه. از خوش حالی صورتش را برای بار دوم بوسیدم و به ارمان نگریستم و برای او هم ارزوی خوش بختی کردم.
ان شب در خانه پدر ارمان جشن کوچکی گرفته بودند. پس از صرف شام اوا به همراه ارمان و ما هم با اتومبیل پدر به منزل امدیم. ارمان بعد از این که اوا را به منزل رساند رفت و همگی چون خسته بودیم خوابیدیم.
روز بعد با دلشوره ای باور نکردنی از خواب برخاستم. می دانستم که روز چهارشنبه اوا کلاس ندارد و قرار است با مادر صحبت کند. در کلاس حواس درست و حسابی نداشتم، خوب بود که ان روز با مبتدیان کلاس....

داشتند اگر نه ابرویم میرفت.پس از اتمام کلاس به سرعت از انجا خارج شدم و بسوی خانه پرواز کردم.نمیدانستم که کلیدم را از کیفم دربیاورم. یا اینکه زنگ بزنم که بالاخره تصمیم گرفتم و زنگ را به صدا در آوردم.صدای آوا به گوشم رسید که گفت:بله گفتم باز کن منم رها با تشویش و دلهره وارد منزل شدم همه جا سکوت بود صدای مادرم که همیشه مرا با مهربانی خطاب میکرد دیگر به گوش نمیرسید.نمیدانم آوا کجا رفته بود.سرم را داخل آشپزخانه کردم کسی در آنجا نبود.از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق آوا رساندم او آنجا هم نبود به سمت اتاق رفتم و لباسهایم را تعویض نموده دستی به موهایم کشیدم و بسوی اتاق مادرم روانه شدم مادرم را دیدم که روی صندلی اتاقش نشسته است و به خیابان مینگرد.میدانستم که حواسش جز من جای دیگری نیست خیلی دلم میخواست آوا آنجا بود و به کمکم می آمد ولی از بخت بد من نمیدانم خودش را در کجا پنهان نموده بود اصلا از بچگی هر وقت با او کار داشتم غیبش میزد.ناگهان صدای مادرم را شنیدم که نامم را خطاب کرد.به طرفش رفتم و او را نگاه کردم چقدر او را درمانده یافتم با غصه نگاهم کرد و گفت:رها تو با خودت با من و پدرت چه کردی؟چشمانم پر از اشک شد نمیدانستم جوابش را چه بدهم مثل آدمهای منگ فقط به صورتش زل زدم.او دوباره گفت:چرا جوابم را نمیدی؟چرا حرفی نمیزنی؟گفتم منکه هنوز کاری نکرده ام که شما اینچنین ناراحت و افسرده اینجا نشسته اید.من فقط از شما کمک خواسته ام فقط همین.مادرم از جا برخاست و گفت:چه کمکی باید به تو میکردیم که نکردیم اصلا چرا از اعتماد من و پدرت سوء استفاده کردی و بجای اینکه به کلاس کنکور بری سر از کلاس موسیقی در آورده ای و برایم معلم شده ای؟اون پسره اونقدر برات با ارزش بود که من و پدرت رو به او فروختی و قولی را که بما داده بودی زیر پات گذاشتی و همه چیز رو فراموش کردی؟نه رها.این انصاف نیست که هر کاری که دلت میخواد انجام بدی.از جایم بلند شدم و گفتم:اون برام با ارزشه متاسفم که در این مورد چیزی به شما نگفتم من هنوز هم سر قولم هستم و درسم رو میخوام ولی مادر زندگی و ازدواج با اون آرزوی منه.
مادر به صورتم براق شد و گفت:تو فقط 18 سال داری از روی عقل و منطق تصمیم نمیگیری این دل توست که بتو فرمان میده اون مرد به گفته آوا 32 سال سن داره فاصله سنی شما بهم نمیخوره من مادرت هستم مطمئن باش که بد تو رو نمیخوام.من و پدرت خوشبختی تو و آوا رو میخواهیم و جز این آرزو چیزی در سرنداریم.پدرت دوست داره تو تحصیلات عالیه داشته باشی اون با اردلان بارها در این مورد صحبت کرده و تصمیم گرفته اگه امسال در دانشگاه قبول نشدی تو رو به امریکا بفرسته.با گریه گفتم:مادر نظر من چی میشه؟مگه من آدم نیستم که پدر میبره و میدوزه؟من اینجارو وطنم رو دوست دارم و مطمئن باشید که پایم رو از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت.
اینبارمادرم با ناراحتی گفت:مطمئنم که بخاطر وطنت چنین حرفی نمیزنی بخاطر این پسره است که نمیخوای از مملکت خارج بشی.اشکهایم را پاک نموده و گفتم مامان شاید از نظر شما خیلی پررو باشم ولی من اونو دوست دارم و تصمیم گرفته ام که با او ازدواج کنم چه شما و پدر موافق باشید چه مخالف سپس اتاق را ترک نمودم.
صدای گریه مادرم را شنیدم که فضای اتاقش را پر کرده بود منهم راه اشکهایم را باز گذاشتم تا قلب زخمیم را شستشو دهد.به اتاقم رفتم و دستانم را حائل صورتم کردم و با صدای بلند گریستم.ناگهان گرمی دستی را روی شانه هایم حس نمودم صدای آوا به گوشم رسید که گفت:رها گریه نکن از دست مادر ناراحت نشو به او حق بده تو نمیدونی که هم اکنون مادر چه حالی داره نمیدونه اگه موضوع رو پدر بفهمه چه جوابی به او بدهد آخه اسم نویسی در کلاس موسیقی و ادامه کلاس رفتنهات با نظر مادر بود و او بود که همیشه پدر رو قانع میکرد تا تو این هنر رو بیاموزی.
از جایم بلند شدم و بطرف پنجره رفتم.باران پاییزی میبارید و دانه های درشتش به پنجره اتاقم میخورد.آن روز هیچ کداممان ناهار نخوردیم و تا شب در اتاقم خود را زندانی کردم.
روز پنج شنبه ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم بهمین خاطر تا ساعت 9 در رختخواب بودم.وقتی از اتاقم بیرون آمدم آوا را دیدم که در آشپزخانه بود و میخواست به کلاس برود از او سراغ مادر را گرفتم گفت که برای خرید بیرون رفته است.سریع لباسهایم را پوشیدم و بدون خوردن صبحانه از منزل خارج شدم.ظهر وقتی به خانه آمدم سلامم را مادر درست و حسابی و مثل همیشه پاسخ نداد.ناهار را که خوردم یک ساعت بعد به حمام رفتم.مهمانی یگانه ساعت 6 شروع میشد.من ساعت 5 حاضر و آماده نشسته بودم که مادرم با چند بسته هدیه به اتاقم آمد و گفت:رها این بسته ها رو بگیر و به خانم پرتو ( مادر یگانه)بده و از او عذرخواهی کن که من به مهمانی نمیام البته وقتی اینجا تلفن کرد و از ما دعوت کرد عذرخواهی کرده بودم که نمیتونیم به اونجا بریم حالا خودت هم از اونها عذرخواهی کن و بگو که فردا صبح حتما به فرودگاه خواهیم رفت.
از اینکه مادرم اینقدر به فکر من و دوستانم بود خوشحال شدم.به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم و از او تشکر کردم.سپس از اتاق خارج شد و منهم حاضر شدم و یک تلفن به آژانس زدم تا برایم ماشین بفرستند.وقتی زنگ منزلمان به صدا در آمد بسته ها را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم و از در خارج شدم.پس از 15 دقیقه به مقصد رسیدم و زنگ منزل پدر یگانه را فشردم وقتی در باز شد یگانه را دیدم که بسوی من به سمت در حیاط میدوید یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.مادر یگانه که برای استقبال به ایوان آمده بود مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت:رها جان پس مادر و پدر و خواهرت چرا نیومدند؟ما رو قابل ندونستند؟گفتم:نه اینطور نیست عذرخواهی کردند و انشالله برای بدرقه فردا به فرودگاه خواهند آمد سپس بسته هایی را که مادرم تهیه کرده بود به او دادم و گفتم که قابل نداره.مادر یگانه گفت رها جان مادرت ما رو خجالت دادند حتما از ایشان تشکر کن.حالا بیا تو سرما میخوری بهمراه یگانه به سالن پذیرایی رفتم.چشمم به سارا افتاد مثل همیشه زیبا و برازنده شده بود و با لباس خیره کننده ای که پوشیده بود میتوان گفت که ستاره مجلس بود.با یگانه صحبت میکردم که سارا و سامان بطرفمان آمدند.بعد از سلام و احوالپرسی سارا گفت:حال معلم عزیزم چطوره؟سامان این استاد مهرجو استادی است سختگیر و جدی.با خنده گفتم:برای شاگرد تنبلی مثل تو که فقط یک جلسه به کلاس می آیی و همیشه غیبت داری میبایست سختگیر و جدی بود.سارا خندید و گفت:از بس بداخلاقی منو از کلاس فراری دادی.اینبار سامان به سخن آمد و گفت:البته هر استادی میبایست خشونت و جدی بودن رو سرلوحه کار خودش قرار بده من موافق سختگیری های شما هستم و حاضرم در کلاس شما ثبت نام نمایم.
سارا که حوصله شنیدن این صحبتها را نداشت از ما معذرت خواهی کرد و بطرف دیگر مجلس رفت.یگانه هم برای خوش آمد گفتن به مهمانان دیگر از من دور شد.وقتی خود را با سامان تنها یافتم معذب شدم.او جایی برای نشستن در نظر گرفت و مرا دعوت به نشستن کرد.سپس بشقابی میوه روی میز گذاشت و شروع به صحبت کرد.منکه حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم دعا میکردم که هر چه زودتر یگانه به کنارم بیاید و به این وضع خاتمه دهد که یکباره صدای یگانه همه را به سکوت دعوت کرد.او گفت:یکی از دوستانم در مجلس هست که خیلی زیبا ویولون مینوازه میخوام از او دعوت کنم اینجا بیاد و با نواختن ساز همه ما رو به وجد بیاره.
از اینکه یگانه بدون مشورت با من چنین درخواستی رو در جمع از من کرده بود ناراحت شدم.از جایم برخاستم و با گامهای آرام بطرف رفتم در حالیکه همه حضار برایم کف میزدند.وقتی به نزدیک او رسیدم چشمکی به من زد و سازش را بدستم داد و اینبار من همه را دعوت به سکوت کردم و گفتم:از همه شما سپاسگزارم که من رو اینگونه تشویق میکنید ولی باید بگم که شاید هیچکدوم از شما خبر نداشته باشید که دوست عزیزم یگانه یکی از بینظریترین صداها رو داره.با گفتن این حرف اینبار همه برای او دست زدند و او را تشویق نمودند.او به آرامی گفت:رهای دیوانه مگه خل شدی چنین درخواستی رو در جمع از من میکنی؟با حرص گفتم:چطور تو بدون هماهنگی با من منو میان جمع دعوت نمودی تا ساز بزنم حالا حقته باید بخونی و همه صدای زیبایت را بشنوند.منهم همان آهنگی را میزنم که تو عاشق اونی و همیشه برام میخوانی.
آنگاه شروع به نواختن کرد میتوانم به جرات بگویم در آن لحظه همه مبهوت صدای دلنشین او شده بودند.
بعد از پایان یافتن نواختن همه حضار برای هر دو نفر ما کف زدند و ما را تشویق کردند و صدای همه که میگفتند دوباره دوباره سالن را پر کرده بود ولی یگانه عذرخواهی کرد و گفت:از همگی شما معذرت میخوام من اصلا آمادگی خواندن را نداشتم.این آوازی را هم که خوانده ام به همگی شما تقدیم میکنم و برای همگی شما آرزوی موفقیت میکنم.سپس سالن پر از همهمه و تشویق شد.
بالاخره هر دو خودمان را از جمعیت سالن دور کرده و در خلوت نشستیم که یگانه گفت:رها دلت میخواد بیاد آن روزها بریم در حیاط بنشینیم؟گفتم:چرا که نه؟هوای اینجا هم خیلی دم کرده.سپس هر دو رفتیم و روی پله های حیاط نشستیم.یگانه گفت:رها دلم برات خیلی تنگ میشه برام حرف بزن از اینکه دیگه نمیتونم تو رو ببینم یا هر روز تلفنی با هم صحبت کنیم دیوونه میشم ای کاش تو هم میتونستی بعد از اینکه من در پاریس جابجا شدم به آنجا بیای.گفتم:چه حرفها میزنی هر روز بر سر این مسائل در منزلمون حرف و حدیثه حالا نوبت توست که به من بگی دنبالت بیام مطمئن باش من هیچوقت میهنم رو ترک نخواهم کرد.اگر قرار به درس خوندنه همینجا هم میشه درس خوند.یگانه پوزخندی زد و گفت:بیا این حرفها رو به مادر و برادرم بزن اصلا گوششون به این حرفها بدهکار نیست.سپس مکثی کرد و گفت:رها تو واقعا استاد را دوست داری ایا بخاطر اونه که میخوای ترک وطن نکنی یا واقعا بخاطر علاقه ات به کشورته؟دوباره خندیدم و گفتم:تو هم که همانند مادرم منو مسخره میکنی سپس ماجرای دیروز را که مادرم همه جریان را فهمیده بود برایش بازگو نمودم.صحبتم تمام نشده بود که مادر یگانه به حیاط آمد و گفت:شما دو تا اینجا نشسته اید.من دنبالتون میگردم فکر نمیکنید که روی این پله های سرد نشسته اید یک وقت سرما میخورید؟پاشید بیاید داخل میخواهیم شام بخوریم یگانه گفت:داخل سالن گرم بود آمدیم کمی هواخوری سپس از جایش برخاست و دست مرا گرفت و هر دو داخل سالن شدیم.پس از صرف شام با دیدن ساعت که نزدیک ده و سی دقیقه شب بود به سراغ مانتویم رفتم.آن را پوشیدم و به سمت یگانه رفتم و گفتم:یگانه جان به آژانس تلفن بزن من باید برم خیلی دیرم شده.یگانه گفت:به این زودی میخوای بری؟من دوست داشتم امشب اینجا بخوابی مثل اینکه من فردا مسافرم و دیگه تو رو نخواهم دید خانم بی معرفت.
دستانش را گرفتم و گفتم:فردا خیلی زود به فرودگاه خواهم آمد تو که اخلاق مادرم رو میدونی نمیگذاره شبها جایی بمونم مشغول صحبت بودیم که سامان خودش را به ما رساند و گفت:رها خانم به این زودی تشریف میبرید.گفتم:بله خانواده ام منتظرند نگران میشوند.به یکباره گفت:من شمارو میرسونم اگه اشتباه نکنم یکی از دوستانم منزلش در نزدیکی خانه شماست با او کاری دارم که هم اکنون باید به دیدنش بروم اگه اجازه بدید شما رو هم به منزل میرسونم.با شرمندگی گفتم:اگر زحمتی نیست مزاحمتان

در ضمن دوست ندارم کسی از همسایه ها ما رو با هم ببینه. با لحنی غمگین گفت: متاسفم اگه شما رو ناراحت کردم. می خواستم چیزی رو به شما بگم. البته چند وقته فکرم رو مشغول کرده.
سپس سرش را به طرف دیگری چرخاند و گفت: رها با من ازدواج می کنی؟
به ناگاه چشمانم از تعجب پرسش او گرد شد زبان در دهانم نمی چرخید. دوباره سامان گفت: تو اگر بخواهی به خارج از کشور نمی رم. من قبلا با مادرم صحبت کرده ام رها خواهش می کنم. به پیشنهاد من فکر کن، من از همان روزهایی که به خانه خاله ام می آمدی و بچه بودی تو رو دوست داشتم و مطمئن باش عشق من به تو یک هوس زودگذر بچه گانه نیست. من با یان عشق جون گرفتم و بزرگ شدم و از همان اوال کودکی تو رو همه وجودم خودم می پنداشتم. این تنها ارزوی زندگی منه که با تو ازدواج کنم. و خوشبختت کنم.
وقتی به معصومیت چهره اش نگریستم ناخوداگاه دلم برایش سوخت. به حرف امدم و گفتم: به صحبت هایتان فکر خواهم کرد و از این که قبول زحمت کردید و مرا رساندید متشکرم. انقدر سریع از اتومبیل پیاده شدم که خداحافظی اش را نشنیدم. فقط صدای گاز اتومبیل را شنیدم که با سرعت دور می شد . در دل گفتم: بیچاره سامان چه فکرهایی در مورد من می کنه خبر نداره دلم عاشقه و در جای دیگه پرواز درامده.
وقتی به نزدیکی منزل رسیدم کلیدم را از کیفم دراوردم و ان را در قفل چرخاندم و داخل حیاط شدم. و سپس دویدم و خودم را به داخل خانه انداختم. چشمانم به اوا و ارمان افتاد که ساکت روی مبل لمیده بودند و به ارامی صحبت می کردند. نخواستم خلوتشان را به هم بریزم سرم را داخل اشپزخانه نمودم و سلام کردم.
پدرم گفت: منتظر بودم تلفن کنی به دنبالت بیام.
گفتم: همین که شام خوردم، لباس پوشیدم و امدم.
خدا خدا می کردم پدر نپرسد چگونه آمدی؟ مادر چایی برام ریخت و گفت: باز هم که رنگت پریده. با بی حوصلگی گفتم: ناراحت یگانه ام. فردا می ره ، مامان راستی فردا به فرودگاه می ریم؟ مادر گفت: بله حتما، آوا هم میاد.
سریع چایم را خوردم و به سالن رفتم. با اوا و ارمان سلام و احوال پرسی کرده و سپس به سمت اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. به یگانه فکر کردم که فردا می رفت و دیگر هیچ وقت نمی توانستم او را ببینم، به سامان می اندیشدم که هیچ وقت نمی توانستم عشقش را بپذیرم و به رامتین که عاشقانه دوستش داشتم و بعد از خدای بزرگ بت زندگیم بود دلم برایش خیلی تنگ شده بود، دعا می کردم که هر چه زودتر از سفر بازاید.
صبح روز بعد به همراه مادر و اوا برای بدرقه یگانه و خانواده اش به فرودگاه رفتیم وتقریبا همه اقوامشان به ان جا امده بودند. خیلی شلوغ بود. یگانه به طرفم امد و دستانش تا موقع رفتن در دستم بود. چشمانش سرخ سرخ بود معلوم بود که دیشب گریه کرده و نخوابیده، سرش را در گوشم فرو برد و گفت: رها برام قول بده برام نامه بنویسی و حتما تلفن کنی، خواهش می کنم فراموش نکن. با گفتن این حرف هر دو در اغوش هم گریستیم. مادرم به سویمان امد و ما را از هم جدا کرد و گفت: رها جان خوب نیست پشت سر مسافر اینقدر گریه کنی.
با گفتن شماره پروازشان انان به سمت در خروجی حرکت کردند و من عزیزترین دوستم را می دیدم که به ارامی از من جدا می شد. او می رفت ولی یاد و خاطره اش همیشه در وجودم زنده بود. با رفتن یگانه باز هم خودم را در اغوش مادرم انداختم و گریستم. از اقوام یگانه خداحافظی کرده و به سمت در خروجی حرکت کردیم در این موقع سامان و سارا به طرفمان آمدند. از مادر و آوا به خاطر این که زحمت کشیده بودند تشکر کردند. سامان نگاه محبت آمیزش را به من انداخت و با چشمانش از من جواب پرسشی را که دیروز کرده بود می خواست. در این حین سارا گفت: رها هر وقت دوست داشتی می تونی خونه ما بیایی، تو مانند یگانه برایمان عزیزی. دستان یکدیگر را فشردیم و از هم جدا شدیم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم و هر سه ساکت بودیم و به منزل رسیدیم و داخل حیاط شدیم. من روی پلکان حیاط نشستم و باز هم به یاد عزیزترین دوستم اشک ریختم چون او نه تنها برایم یک دوست نبود، بلکه یک خواهر بود ان هم خواهری مهربان و دوست داشتنی. در دل برایش ارزوی موفقیت کردم و داخل خانه شدم. ارزو می کردم که رامتین هر چه زودتر از سفر بازآید ولی افسوس یک هفته ای مانده بود. در ان یک هفته خیلی به من سخت گذشا، مخصوصا روز یکشنبه جای یگانه در کلاس موسیقی خالی بود. دوشنبه شب با یگانه تلفنی صحبت کردم. وقتی صدایش را شنیدم، انقدر خوشحال شدم که ناخودآگاها گریستم، وقتی هفت الی هشت دقیقه صحبت کردیم، مادر گفت: به یگانه بگو دیگه بسه، پول تلفنش زیاد می شه. اونجا ایران نیتس که بخواهید یک ساعت با هم صحبت کنید. وقتی به یگانه گفتم هر دو خندیدم و سپس خداحافظی نمودیم.
روز پنج شنبه از همیشه خوشحال تر بودم چون قرار بود که ان شب رامتین به ایران باز گردد و فکر می کنم مادر فهمید ولی به روی خودش نیاورد چون ان شب تنها شبی بود که بعد از رفتن یگانه انقدر خوشحال و شادمان بودم. مادرم فکر می کرد که من از صرافت ازدواج با استادم افتاده ام که حبتی در این مورد نمی کنم، چون هنوز در مورد رامتین با پدر صحبت نکرده بود. من هم اصراری نداشتم و همه چیز را به امدن رامتین موکول کرده بودم تا خود او بیاید صحبت نماید.
تا روز یکشنبه صبر کردم، البته برایم سخت بود ولی خوبی روزگار این است که بالاخره می گذرد. روز یکشنبه خودم را قبل از هنرجوهای دیگه به داخل کلاس رساندم، می دانستم که هنوز نیامده، عادتش بود که همیشه سر وقت بیاید. بعد از امدن همه هنرجوها بالاخره پیدایش شد. همانطوری با وقار و شیکپوش، دلم برایش ضعف می رفت نگاهی از سر تشکر به صورتم انداخت با تمام وجود او را می گریستم. همانند تشنه ای بودم که به ابی زلال رسیده ولی حق دست زدن به ان را ندارد. پس از سپری شدن اوقات کلاس، به طرفم امد پس از سلام و احوال پرسی از من به خاطر همه چیز تشکر نمود و گفت: نمی دانم محبت هایتان را چگونه پاسخگو باشم ولی امیدوارم که در اینده ای خیلی نزدیک فرصت جبران همه چیز را پیدا نمایم. با شادی و شعفی بی پایان به چهره اش نگریستم و گفتم: من کاری برای شما نکردم، امیدوارم که سفرتان به شما خوش گذشته باشد.
خندید و گفت: انجا خیلی دلتنگ تو بودم ارزو می کردم تو نیز در کنارم می بودی.
سرم را پایین انداختم ، او دوباره گفت: رها به پیشنهادم فکر کردی؟ با ناراحتی گفتم: صحبت کرده ام ولی مادرم قانع نمی شه، شما خودتون با پدرم صحبت کنید. اگر چه اون از مادرم سختگیرتره، تمام مسائل را به خود شما واگذار می کنم.
رامتین کاغذ و خودکاری را از جیبش خارج نموده و گفت: بیا ادرس مل کار پدرت را بنویس، همین امروز به دیدنش خواهم رفت. با دلهره کاغذ و خودکار را از وی گرفتم و ادرس شرکت پدرم را روی ان نوشتم. وقتی می خواستم از او خداحافظی کنم گفت: بیا با هم بریم تو رو می رسونم.
قبول کردم و هر دو از در خاجر شدیم و سوار اتومبیل او شدیم. سپس بسته ای را به من داد و گفت: این بسته ناقابله هدیه ای برای کسی که اونو می پرستم، به عنوان یادگاری خواهش می کنم بپذیر البته اگر سلیقه خوبی نداشتم منو عفو کن.
خندیدم و بسته را از وی گرفتم و تشکر نمودم. او گفت: تشکر لازم نیست در این مدت خیلی اذیت شدی. همه کارهای این جا به عهده تو بود. امیدوارم روزی بتونم تو رو به بهترین نقاط دنیا ببرم و به سلیقه خودت هر چه دوست داری برات تهیه کنم.
وقتی من را به خانه رساند از او به خاطر همه چیز تشکر کردم.باز هم از او جدا شدم، در دل دعا می کردم که این جدایی ها به زودی تمام شود. بسته ای را که برایم اورده بود در اغوش فشردم و به طرف منزل دویدم. در ان روز اصلا فکر نمی کردم که رامتین همان روز برای دیدن پدرم به شرکت رفته باشد ولی او این کار را کرده بود. چون وقتی ان شب پدرم از راه رسید انقدر ناراحت بود که یک راست به اتاقش رفت. وقتی مادر از او پرسید که شام می خوری یا نه با ناراحتی جواب داد که گرسنه نیست و می خواهد تنها باشد.
وقتی پدرم را چنین ناراحت دیدم تعجب کردم، اخر او هیچگاه این چنین با مادرم صحبت نمی کرد و مسایل کاریش و مشکلاتش را در میان ما مطرح نمی کرد. همین امر من و اوا و مادر را به شک واداشت، یک ان به یاد رامتین افتادم. دلهره و هیجان عجیبی پیدا کردم. با خودم گفتم چه زود به دیدن پدر رفت، در ان لحظه سردرد را بهانه کرده و به اتاقم رفتم. صبح برای رفتن به کلاس از جایم بلند شدم با تعجب دیدم که مادر هنوز صدایم نکرده، پشت پنجره ایستادم اتومبیل پدر را در حیاط ندیدم. چقدر ان روز پدر زود از خانه خارج شده بود. به سرعت از اتاقم بیرون امدم و به سمت پایین پله ها دویدم. مادر را در اشپزخانه دیدم که روی صندلی نشسته و چشمانش را به پنجره دوخته. سلامی کردم و روبرویش نشستم با تلخی پاسخ سلامم را داد و گفت:
- می خوای بدونی برای چی پدرت دیشب ناراحت و عصبی بود؟
- فکر کنم که بدونم.
مادرم از جایش برخاست و دستانش را به روی میز کوبید و گفت: رها چرا دست از بچه بازیت برنمی داری؟ مگه تو چند سالته که عاشق شدی و می خوای ازدواج کنی؟ منو بگو که فکر می کردم بچگی کردی و عشق این جناب استاد از سرت افتاده و به همین خاطر بهت پیله نکردم. ولی من چقدر ساده بودم. چرا ادرس محل کار پدرت را به او دادی؟ اخر دختر می دونی چند سال با او فاصله سنی داری؟
بعد از سکوت کوتاهی گفتم: چقدر فاله سنی ما را به رخم می کشی؟ اگه اون مثل جوان های امروز خودش را درست می کرد و به خواستگاری می امد شما قبول می کردید؟ با او تعقل و تفکر کامل می خواد ازدواج کند. امروز عاشق نشه و فردا فارغو
- تو چی؟ایا مطمئن هستی که با این سن کم امروز عاشق نمی شی و فردا فارغ؟
به مادرم جوابی ندادم. از او سوال نمودم و نظر پدر را جویا شدم.
با ترش رویی گفت: پدرت گفته امکان نداره به این ازدواج رضا بده.
از جایم بلند شدم و شروع به گریستن کردم و گفتم: چرا مادر؟ مگه اون با پدر چه کرده؟
نه او با پدرت دشمنی داره، نه پدرت با او، فقط می گه رها زوده که ازدواج کنه، باید به درسش ادامه بده.
با گریه گفتم: خوب می تونم بعد از ازدواج هم درسم را ادامه بدهم.
مادر با تمسخر گفت: این جا که هیچ مسولیتی به عهده ات نبود این کار را نمی کردی، حالا می خوای به خونه بخت بری و درس بخونی؟
با صدای بلند گریه کردم و به طرف اتاقم دویدم. ان روز به کلاس هم نرفتم. منتظر موقعیتی بودم تا با رامتین صحبت کنم که این موقعیت فراهم شد و مادر به خرید رفت. شماره کلاس را گرفتم و از خانم حسینی خواستم او را صدا کند. پس از چند لحظه گوشی را برداشت و گفت: رها جان حالت چطوره؟
با گریه همه ماجرا را برایش بازگو کردم با ناراحتی گفت: خودت رو ناراحت نکن، خودم همه چیز را درست می کنم. انقدر به خواستگاریت می آم تا پدرت بالاخره قبول کنه.
با قولی که رامتین بهم داد از ته دل امیدوار شدم. بعد از صحبت با او قلم و کاغذ را برداشتم و برای یگانه نامه نوشتم. انقدر گریستم تا نامه خیس از اشک شد تا شب از اتاقم بیرون نیامدم وچیزی نخورم. هر چه مادر صدایم کرد که بیا نهار بخور گفتم سیر هستم. او هم فهمید که قهر کرده ام. غروب که پدر امد الا از اتاقم بیرون نیامدم. سرم را روی میز تحریرم گذاشته بودم و فکر می کردم نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه، ولی قلبم می گفت: هر کاری را انجام می دهم تا به وصال رامتین برسم. در این اندیشه ها بودم که ضربه ای به در خورد و پدرم اجازه خواست و داخل اتاق شد. وقتی صدای پدر را شنیدم از تعجب ماتم برد. از جایم برخواستم به او سلام کردم. به روی صندلی اتاقم نشست و گفت: مادرت گفته از صبح هیچ چیز نخورده ای و به کلاس هم نرفته ای؟ باور که من جز خوشبختی تو چیزی نمی خوام. ارزو داشتم تو هم مانند اوا درست رو بخونی و سپس با فرد مورد علاقه ات ازدواج کنی، مثل اینکه نظر تو چیز دیگیه، شاید روزی به حرف من برسی که ازدواج در این سن برای تو خیلی زود بود، می دونم هم اکنون هر چه به تو بگویم حرف خودت رو خواهی زد، فقط از یک چیز می خوام و ان اینه که چشمات رو به روی حقایق زندگی خوب باز کنی، یک امشب را خوب فکر کن و تصمیم بگیر، مطمئن باش من و مادرت با تصمیم تو موافقت خواهیم کرد فقط با قلبت تصمیم نگیر از عقلت هم در این راه مهم یاری بخواه. مطمئن باش که هیچ وقت ضرر نخواهی کرد. سپس از اتاق خارج شد و من به رفتنش چشم دوختم. روز بعد نظر مثبتم را به مادرم طالاع دادم و او هم به پدر خبر داد. قرار شد که هر وقت رامتین به پدرم تلفن کند پدر انها را به منزل دعوت کند. همان روز این اتفاق اقتاد و پدر برای روز پنجشنبه با انا قرار گذاشت.
تا روز پنج شنبه در تشویش و اضطراب دست و پا می زدم به همین خاطر وزن کم کردم و زیر چشمانم به کبودی می زد، هر وقت به چهره مادرم می نگریستم سرش را تکان می داد و می گفت: چرا قیافه ات رو به این شکل و شمایل درآوردی؟ نه غذا می خوردی، نه خوب می خوابی همش راه می ری اگه دوستش داری و می دونی باهاش خوشبخت خواهی شد پس این کارها برای چیه؟
مادرم نمی دانست که این کارها دست خودم نبود. نمی دانستم چرا اینقدر دلشوره دارم.
خلاصه شب جمعه از راه رسید و سر ساعت شش زنگ منزل به صدا درامد. از پشت پنجره اتاقم رامتین و مادرش را دیدم.
خدای بزرگ چقدر او برازنده و زیبا شده بود کت و شلوار سورمه ای رنگ با کراوات ابی روشن انقدر او را جذاب ساخته که مادر و اوا از دیدنش در بهت و حیرت فرو رفته بودند. با سرعت از پله های پایین امدم و به رسم ادب به پیشوازشان رفتم. وقتی چشم هر دو نفرمان به هم افتاد خنده ای زیر لبی کردیم و او سبر گلی زیبا و بزرگ و قیمتی را که خریداری کرده بود به دستم داد . پدر انها را به اتاق پذیرایی راهنمایی نمود. ارمان را نیز به انان معرفی کرد. من به همراه اوا به اشپزخانه رفتم، اوا لپهایم را کشید و گفت: عجب خواهر کوچولوی خوش سلیقه ای داشتم و خودم خبر نداشتم. پس این همه غذا....

نخوردن و نخوابیدن و دلشوره دلیل داشت. البته دلیلی موجه، الحق که سلیقه ات آفرین و مرحبا داره.
با اخم به چهره اش نگاه کردم و گفتم: اینقدر از اون تعریف نکن حسودیم می شه، عوض این حرف ها چایی بریز تا ببرم. آوا با خنده شروع به ریختن چای کرد. وقتی کارش تمام شد به اتاق پذیرایی رفت من هم به دنبالش با سینی چای روانه شدم. وقتی چشمم به خانم سپهر افتاد دستانم شروع به لرزیدن کرد ولی با نگاه کردن به رامتین ترسم فرو ریخت.
سینی چای را به طرف مادرش گرفتم. نگاهی به صورتم انداخت و بدون تشکر و یا حتی نگاه مهربانانه ای چای را از سینی برداشت. وقتی به سوی رامتین رفتم به او چای تعارف کردم، لبخندی روی لبانش نقش بست و چشمکی زد و تشکر کرد.
وقتی چای تعارف ردن به پایان رسید، می خواستم از اتاق خارج شوم که خانم سپهر صدایم زد و از من خواست که بنشینم. من هم روی یکی از مبل ها نشستم.
سپس خانم سپهر گفت: از قرار معلوم امروز می بایست جلسه ی معارفه و آشنایی باشه، ولیکن ما بزرگترها که کاره ای نیستیم، اصل کار این جوان ها هستند که از قبل همدیگر را پسندیده اند. جناب مهرجو باید به عرضتون برسونم، من سالهاست که کسالت دارم و زیاد از منزل خارج نمی شم، از شما درخواست می کنم که اگه پسرم رو پسندیده اید باقی صحبت ها را هم همین جا بگوییم تا دوباره مزاحمتان نشویم.
پدرم با تعجب گفت: خانم سپهر باید به عرضتان برسانم که جلسه ی اول خواستگاری که تمام می شه اگه دو خانواده یکدیگر رو پسندیدند باید هر دو از هم تحقیق به عمل آورند و من فکر می کنم بعد از تحقیقات، چندین جلسه باید داشته باشیم تا دو خانواده بیشتر با یکدیگر آشنایی پیدا کنند.
خانم سپهر گفت: البته شما درست می فرمایید، ما خانواده ی شما را تا حدودی می شناسیم چون رامتین عزیزم تحقیقات را قبلاً انجام داده. می مانید شما که دخترتون چند سالی می شه که پسرم رو می شناسه و در کلاسش ساز می آموزه، حالا من می گم صحبت هایی که باید در جلسات دیگه عنوان بشه، همین جا بزنیم. اگر شما هم تحقیق کردید و نتیجه خوب بود و راضی شدید که چه بهتر و اگر راضی نشدید هر کدام به راه خود خواهیم رفت. و حالا منظور من صحبت از مهریه و این چیزهاست که من مهریه را صد و چهارده سکه در نظر گرفته ام البته تا نظر شما چه باشه.
مادرم رو به خانم سپهر نمود و گفت: به نظر ما مهریه کم یا زیاد ضامن خوشبختی نیست ولی پشتوانه ی یک دختر محسوب می شه. ما حدود یک ماه پیش عقدکنان دختر بزرگمان بود که مهریه اش را پانصد و چهارده سکه مقرر نمودیم، از آنجا که نمی خوام بین دو دخترم تفاوتی قائل باشم دوست دارم مهریه ی رها هم همین مقدار باشه.
خانم سپهر رو ترش کرد و گفت: به نظر من مهریه باید آنقدر باشه که داماد بتونه اون رو پرداخت کنه، چون عندالمطالبه است.
رامیتن که ساکت بود و هیچ صحبتی نمی کرد بالاخره سکوت را شکست و گفت: با اجازه ی بزرگترها می خواستم نظر خانم رها را بپرسم، هر چه او گفت من بدون چون و چرا قبول خواهم کرد.
در آن حین قیافه ی خانم سپهر دیدنی بود. با اخم شروع به سرفه کردن کرد و دیگر هیچ چیز نگفت.
همان لحظه همه ی نگاه ها معطوف من شد. سردرگم مانده بودم که چه بگویم. از ترس اینکه با گفتن مهریه ای بالا مادر رامتین را ناراحت کنم، بدون آنکه به نظر خانواده ام احترام بگذارم، گفتم: با اجازه ی بزرگترها یک سکه ی طلا و یک سبد گل مریم و یک جلد کلام ا... .
چشمان مادر و پدرم و او از تعجب گرد شده بود و به من زل زده بودند و در آن جمع از همه خوشحال تر خانم سپهر بود که اگر خجالت نمی کشید بلند می شد و بشکن می زد و می رقصید. دهانش چنان به خنده باز شد که تمام دندانهایش پیدا بود.
رامتین نگاهی به صورتم انداخت و گفت: خانم رها مطمئنید که این مهریه کافی است؟ با لخند به صورتش نگریستم و گفتم: بله من کالا نیستم که برایم قیمت تعیین شود، مهر و محبت شما به من مهریه ام می شود و این از تمامی سکه ها و طلاهای دنیا برایم با ارزش تر است.
وقتی حرفم تمام شد به چهره ی پدرم نگریستم. سرش پایین بود و به گل های قالی می نگریست. مادرم هم برای اینکه جو مجلس را عوض کند به ایشان تعارف کرد که چیزی میل کنند.
پس از کمی گفتگو آنان اجازه خواستند تا بروند و قرار شد که خبر بعدی از جانب ما باشد. پس از رفتن آنان می دانستم که توسط خانواده ام مواخذه خواهم شد ولی برعکس آنان چیزی نگفتند. من هم به اتاقم پناه بردم. نمی دانستم که کار درستی کرده ام یا خیر؟ ولی خوشحال بودم که هر چه زودتر به وصال او خواهم رسید.
فردای آن روز ارمان مأمور شد که در مورد خانواده رامتین تحقیق نماید که نتیجه ی تحقیقات به نظر آرمان مثبت و عالی بود و همه از او تعریف کرده بودند

مسعود بازدید : 4 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
آن سفر انگار براي خودش هم لازم بود تا به ذهنش فرصت تجزيه وتحليل مسائل پيش آمده را بدهد و او را وادارد به فكر چاره اي اساسي باشد.
وقتي به سرسبزي بيكران كوه هاي البرز رسيدند متوجه شد آني تكاني به خود داد اما پلك هايش را نگشود. چشم گرداند تا در جاده جايي براي پارك پيدا كند . با ديدن تابلوي قهوه خانه اي محلي كمي از سرعت ماشين كاست و پس از طي مسافتي، نزديك قهوه خانه ، كنار جاده پارك كرد.
- خانمي! يعني اين قدر خوابت مي اومد؟!
آني آهسته چشمانش را گشود و بي آن كه به كورش نگاه كند گفت: قرص خورده بودم. حوصله ي جاده نداشتم.
- ولي هنوز دو ساعتي مونده به مقصد برسيم و من حسابي حوصله ام ازسكوت سر رفته.
آني قدكشه اي كرد و نگاهي به اطراف انذاخت. بعد به دنبال كورش از ماشين پياده شد.
پس از نوشيدن چاي، ديگر، خواب از سرش پريده بود و با نگاهي خالي از شور و شوق، اطراف را تماشا مي كرد.كورش متوجه بود دوباره نگاه هاي سرد و يخي آني در چهره اش پديدار مي شوند و او به راحتي درهاي اندوه و نا اميدي را به روي خود گشوده. با اين تفاوت كه اين بار به جاي آن كه از ديگران انتقام بگيرد خود را آماج تير انتقام خودش قرار داده بود.
عصر هنگام بود كه وارد ويلاي نويد شدند. روز قبل نويد كليد .يلايش را به او داده بود و با لبخندي معنا دار گفته بود « ناه عسل خوش بگذره!» كورش با اخمي كه از روي شرم به ابرو نشانده كليد را از او گرفته و با خود فكر كرده بود چرا به آن موضوع نيانديشيده! در حقيقت او آن قدر نگران آني و صبا بود كه خود و احساسات خود را فراموش كرده بود.
چمدان بزرگ را همراه ساكي ديگر از پشت ماشين برداشت و داخل ويلا برد. آني اما به سمت دريا رفت. نگاه سبز و خاكستري اش را به آبي دريا دوخت و به امواج آرام آن حسرت برد.
با احساس كورش در كنارش، سر برگرداند و به او كه نگاهش مي كرد خيره شد. دلش فرو ريخت و فكر كرد مبادا روزي او را از دست بدهد!
صداي رعد و طوفان همراه بارش تند باران كورش را از خواب پراند. اولين شب حضورشان در ويلا بود و او جلوي تلويزيون خوابش برده بود. از فكر اين كه مبادا آني از آن صداهاي وهم آور بترسد از جاي بلند شد تا سري به او بزند. آرام به سمت اتاق خواب رفت و در را باز كرد. در تاريكي اتاق كمي طول كشيد تا متوجه شود تخت خالي ست. نفهميد چرا دلش ناگهان به شور افتاد. با سرعت به سمت دستشويي رفت و چند ضربه به در زد. اما پاسخي نشنيد . در را باز كرد اما آني آن جا نبود. به حمام و تك تك اتاق ها سرك كشيد. اما آني نبود. وحشت زده و با سرعت كاپشن بهاره ي خود را به تن كرد و از ويلا خارج شد. طوفان با بي تابي قطره هاي درشت و هراسان باران را به اين سو و آن سو مي كوبيد و صداي امواج خروشان دريا، خشم طبيعت را با همه يوجو به نمايش مي گذاشت. صداي فرياد كورش كه آني را صدا مي زد در ميان آن همه هياهو گم شد. او به حالت دو اطراف ويلا را گشت و بعد انگار از اول مي دانست آني كجاست به سمت ساحل دويد. از همان فاصله پيكر آني مشخص بود كه رو به دريا چون مجسمه اي سنگين ايستاده و باد و باران باراني اش را تكان مي داد.
كورش خود را به او رساند. سعي داشت خشم خود را مهار بزند و حال او را درك كند. وقتي بازوي او را گرفت دختر چنان جا خورد كه يه وضوح مي لرزيد.
- نترس. منم . . . مگه ديوونه شدي كه اين وقت شب توي اين هوا اومدي اين جا؟!
آني زمزمه اي كرد اما كورش نشنيد. آني دوباره كمي بلندتر حرفش را تكرار كرد و اين بار كورش به آن چه مي شنيد شك داشت. « مي خواستم خودم رو بكشم!»
ناباورانه و با چشم هاي از حدقه درآمده غريد: تو چي گفتي؟
فرياد آني چنان بلند بود كه حتي باد و طوفان در مقابل او كم مي آورد. ضجه اش چنان جگر خراش بود كه انگار تخته سنگي امواج دريا را پاره پاره مي كند و حركاتش به راستي مانند ديوانگاني بود كه ديگر قيد همه چيز را زده اند.
- مي خواستم خودم رو بكشم! . . . از خودم بدم مي ياد . . . از خودم بيزارم . . . نمي دونم چرا به اين دنيا اومدم؟ . . . چرا؟ هر چي فكي مي كنم دليل بودنم رو نمي فهمم . . . خودم رو نمي فهمم . . . من كي هستم؟ چي هستم؟ فرشته ي عذابم يا فرشته ي مرگ؟! حتي براي تو هم خوب نيستم. من چه فايده اي براي تو دارم؟ . . . چه نقشي توي زندگيت دارم؟ . . . تو به خاطر من خيلي چيزها رو از دست دادي . . . به خاطر من راحله رو از دست دادي . . . اون مي تونست تو رو خوشبخت كنه . . . من فقط براي تو دردسر آوردم. . . فقط ناراحتي . . . من هيچي نمي فهمم . . . با نفهمي خودم بابام رو كشتم . . . اون مرده كورش . . . جهانگير مرد . . . مامان ژانت مرد . . . صبا هم معلوم نيست چي بشه. . . از خودم بدم مي ياد. . . از دست هام . . . از پا هام. . . از موهام . . . از همه چيزم . . .
و با حالتي هيستيريك ضرباتي محكم بر بازوها و ران هاي خود وارد مي آورد. كورش كه از شنيدن آن حرف ها و ديدن آن رفتارها شوكه شده بود با ديدن فرود آمدن مشت ها بر بدن او به خود آمد و سعي كرد دست هاي او را نگه دارد. آني تقلا مي كرد و كورش با قدرت تمام دست هاي او را گرفت و او را به سينه ي خود چسباند تا توان حركت را از او بگيرد. او كمي ديگر تقلا كرد و بالاخره از شدت ضعف و ناتواني بي حال شد و آرام گرفت. باران هم چنان ضربات خود را بر پيكر آن دو فرود مي آورد. كورش با يك حركت او را از روي زمين بلند كرد و در حالي كه آب از سر و لباس شان روان بود به سمت ساختمان ويلا رفت. وقتي وارد ساختمان شدند، او را روي مبل نشاند و خواست برود كه آني دستش را محكم گرفت. كورش فهميد هنوز مامني براي هراس اوست.كمي خوشحال شد و كنار او نشست. آني به آغوشش خزيد و سرش را بر سينه ي او گذاشت. مانند نوزادي كه از صداي تپش قلب مادر آرام بگيرد از شنيدن صداي ضربان قلب كورش آرامش گرفت و كم كم به خواب رفت. كورش با افسوس و اندوهي فراوان او را كه برايش موجودي عزيز بود در آغوش گرفته و اميدوار بود آن فرياد ها و ناله ها كمي روح نا آرام و خفقان زده ي او را سبك كرده باشد.
دو هفته ي تمام از حضورشان در ويلا مي گذشت. آني به طرزي غريب آرام مي نمود. آن قدر راحت و آرام كه كورش را مي ترساند. در آن مدت چند مرتبه اي براي خريد، قايق سواري و گشت و گذار در جنگل از ويلا خارج شده بودند و هر بار عكس هاي يادگاري زيبايي با دوربين حرفه اي كورش گرفته بودند. وقتي كه فيلم ها را براي چاپ به شهر بردند آني با خنده گفت نيمي از عكس ها متعلق به اوست.
شب هنگام، عكس ها را روي زمين چيدند تا بهترين ها را برايي گذاشتن در قاب عكس انتخاب كنند. آني عكسي را كه از كورش هنگام باد زدن كباب در حياط ويلا گرفته بود برداشت و گفت: اين جا خيلي با مزه اي! شكل اون آقاهه شدي كه توي بازار كباب درست مي كرد.
كورش از يادآوري مرد ژنده پوش جگركي فريادي كشيد و بر سر او هوار شد.
بالاخره بعد از يك ساعت سه عكس به عنوان بهترين ها انتخاب شد. دي يكي آني با حالتي رويا گونه به دور دست هاي دريا خيره بود: سبزي پاك چشمانش بيش از هر زمان زير نور خورشيد نمايان بود و موهاي زيتوني روشنش درخشش خاصي داشتند.
يكي از عكس ها هم از كورش بود كه مستقيم به دوربين زل زده بود و لبخند جذاب و مهربان خاصش را بر لب آورده بود. آخرين عكس هم دو نفري در قايق گرفته بودند كه مرد قايق ران از آن ها انداخته بود. در آن عكس هر دو مي خنديدند و كورش زوري دست دور شانه ي باريك آنيتا انداخته بود كه انگار او در ميان بازويش گم شده!
روز قبل از بازگشت شان، آني تصميم گرفت از روي كتاب آشپزي، يك غداي خوب ايراني براي كورش درست كند. تا آن روز يا در رستوران ها غذا مي خوردند يا غذاهاي حاضري يا غذاهايي كه زمان كمي براي پخت لازم داشتند، درست مي كردند. در حقيقت كورش هنوز چيز چنداني از دست پخت همسرش نمي دانست.
آني با وسواس لپه ها را همراه با پياز و گوشت تفت داد و بعد رب گوجه فرنگي و زردجوبه را اضافه كرد. بعد مدام محتويات درون قابلمه را هم زد تا غذا شو زد. آب را اضافه مي كرد كه كورش وارد آشپزخانه شد. حوله ي حمام به تن داشت. موهاي خيسش روي پيشاني ريخته بود. با لبخند به قابلمه نزديك شد و نيم نگاهي به آني انداخت.
- قيمه درست مي كني؟
- بله، اما بايد قول بدي تا وقتي ميز رو نچيدم،به غذا ناخنك نزني.
- اِ ! باريك ا . . . . پس معني ناخنگ زدن رو هم فهميدي!
- بله. از صبا و عفيفه خانم ياد گرفتم.
- خوبه.
آني در قابلمه را گذاشت و به سمت ظرفشويي رفت تا برنج را بشويد. كور ش هم انگار با نخي نامرئي به او متصل بود به دنبالش حركت كرد.
- برنج رو پاك كردي؟
- مگه بايد پاك كنم!؟
- بله خانم. ممكنه سنگ ريزه اي چيزي باشه و من يا خودت رو بي دندون كني.
آني با گفتن « خوب شد گفتي!» خواست ظرف برنج را بردارد كه كورش او را از پشت در آغوش كشيد و در گوشش زمزمه كرد: بذار من برات پاك مي كنم.
آني به زحمت خود را از آغوش او بيرون كشيد و با اعتراض گفت: كورش! داري خيسم مي كني. برو لباس بپوش و بذار كارهاي اين غذا رو خودم انجام بدم.
كورش كه حالا به كابينت تكيه زده و با حالتي خاص او را برانداز مي كرد گفت: جشم خانم! امر، امر شماست. بنده مطيعم.
آني پشت ميز آشپزخانه نشست و در حال كنار زدن دانه هاي برنج گفت: فكر نمي كردم تو هم چاپلوسي بدوني.
اين بار كورش با صداي بلند خنديد و با همان چهره ي خندان از آشپزخانه خارج شد و طوري كه صدايش در تمام خانه مي پيچيد فرياد زد: اگر عاشق ها براي هم چاپلوسي كنند هيچ ايرادي نداره.
لبخندي شيرين بر لب هاي دختر جاي گرفت كه تا دقايقي همان طور باقي بود. وقتي قابلمه ي آب برنج را روي شعله ي گاز گذاشت، با برداشتن چند سيب زميني و چاقو به اتاق نشيمن رفت. هم زمان با او كورش هم در لباس راحتي خانه از اتاق خواب خارج شد .
- حسابي خانه دار شدي ها. اما بهتره آدم وقتي شئهرش از حمام بيرون مي ياد با يك نوشيدني گرم ازش پذيرايي كنه.
- مي بيني كه مي خوام سيب زميني خرد كنم . تو برو قهوه درست كن و براي هر دو مون بيار.
كورش با لبخند آهي از سر ناچاري كشيد و به آشپزخانه بازگشت. آني دومين سيب زميني را پوست مي گرفت كه زنگ تلفن همراه كورش به صدا در آمد. قبل از اين كه كورش خود را برساند، تماس قطع شد. او نگاهي به صفحه ي گوشي انداخت و گفت: نويده.
بعد خواست شماره بگيرد كه باز هم گوشي اش زنگ خورد.

بعد خواست شماره بگيرد كه باز هم گوشي اش زنگ خورد.
- جانم نويد؟ . . . سلام . . . چه طوري؟ . . . آره ما هم خوبيم .. . تو چت شده؟ . . . آهان. . . چه طور؟ . . .
در اين جا صدايش كمي مردد شد و زير چشمي نگاهي به آني كه سيب زميني و چاقو را كناري گذاشته و به او نگاه مي كرد ،انداخت.
- . . . اِ . . . سرما خوردي؟! چيز ديگه اي واسه ي خوردن نبود؟! . . . آره ،آره شماره و آدرس كاظمي رو توي دفترچه ام دارم. قطع كن خودم باهات تماس مي گيرم.
بعد در حالي كه سعي مي كرد آرام و خونسر باشد به سمت اتاق خواب بازگشت، در را پشت سر خود بست و با سرعت شماره ي نويد را گرفت.
- الو نويد چي شده؟
صداي گريه ي آرام نويد به او فهماند كه اتفاق بدي افتاده.
تمام توانش را جمع كرد و نام صبا را بر زيان آورد . صداي گريه ي نويد شدت گرفت، پاهاي كورش سست شد و روي لبه ي تخت نشست.
- درست حرف بزن نويد. صبا چي شده؟
با وجوي كه فهميده بود، با وجودي كه از صبح آن روز دلش شور مي زد، اما نمي خواست يا نمي توانست باور كند.
- ديشب توي خواب . . . توي حالت كما . . . تمام كرد . . . امروز صبح هم به خاك سپرديمش. . . واي كورش دارم ديوونه مي شم. همه ديوونه شدند. نمي دوني اين جا چه قيامتي يه . . . كورش . . . كورش صدام رو داري؟
كورش نفسش را به سختي از سينه بيرون فرستاد و تلاش كرد با وجود بغض بزرگي كه مانند يك سيب بزرگ گلويش را مي فشرد حرف بزند.
- چرا؟ . . . چرا ديشب خبر ندادي؟
- بابات نگذاشت. ترسيد بخواي شبونه برگردي با حال خرابت تصادف كنيد. از طرفي هم ثمره . . . ثمره خيلي بي قراري مي كنه . . . اون آني رو مقصر مي دونه. . . اگر آني رو ببينه حرف هاي نامربوط مي زنه. . .
صحبت هاي نويد به سختي به گوش كورش مي رسيد اما او مي توانست بفهمد او از چه چيز حرف مي زند.
- . . . آقا منصور نمي خواد اوضاع از ايني كه هست بدتر بشه. . . تو بايد كنار آني بموني. اون امانت صباست. . . نذار فعلا چيزي بفهمه ... يك كم بيشتر اون جا نگهش دار . . . كورش جان . . . مي دونم سخته ،اما اين كار رو به خاطر صبا انجام بده. حداقل هفت، هشت روز ديگه بمونيد . . . يا اصلا بريد شهرهاي ديگه رو بگرديد تا ثمره يك كم آروم بشه و ما بتونيم باهاش دو تا كلام حرف بزنيم.
حالا اشك هاي كورش هم بي وقفه روي گونه هايش جاري بود و او تلاش مي كرد صداي شكستن بغضش از اتاق بيرون نرود.
- تو از من چي مي خواي مرد؟ . . . آخه من چه طور مي تونم هفت، هشت روز فيلم بازي كنم. . . همين حالا من دارم مي تركم. . . واي نويد. . .
- من ديگه نمي دونم. . . هر طور خودت صلاح مي دوني، اما با اومدن تون به اين جا ممكنه اتفاقات بدي بيفته.
پس از قطع تماس، كورش سعي كرد با چند نفس عميق بر خود مسلط شود. كار بي نهايت سختي بود،اما او نمي خواست آني متوجه آن اتفاق شود. حداقل نه به آن زودي. بايد اول خوب فكر مي كرد، بعد تصميم مي گرفت. صورتش را با دستمال كاغذي پاك كرد و پنجره ي اتاق را گشود تا سرماي هوا، كمي از داغي و حرارت چشمان و صورتش بكاهد. بعد به سرعت لباس به تن كرد و از اتاق خارج شد. هنوز آثار فشار گريه در صورتش هويدا بود، پس بي آن كه به آني نگاه كند به سمت درخروجي رفت و در حالي كه پوتين و كاپشنش را مي پوشيد، با صداي بلند گفت: يك مشكل كاري پيش اومده، مي رم بانك و كافي نت. شايد كارم طول بكشه. تو ناهارت رو بخور.
بعد بي آن كه فرصتي به آني بدهد،در مقابل چشمان متعجب او از خانه خارج شد. او هنوز بهت زده بود كه صداي روشن شدن ماشين و دور شدن آن را هم شنيد. نگاهي به سيب زميني ها انداخت و آه بلندي از سر ناراحتي كشيد. چقدر براي پختن آن غذا زحمت كشيده بود و حالا كورش بي توجه به او و تلاشش، از خانه خارج شده و حتي براي ناهار هم باز نمي گشت.
كورش به اندازه ي يك كيلومتر كه از ويلا دور شد، حس كرد ديگر نمي تواند فرمان را كنترل كند. ماشين را به شانه ي خاكي جاده، كشيد، سرش را روي فرمان گذاشت و به بغضش به اجازه ي تركيدن داد. صداي گريه ي مردانه ي او دقايقي طولاني فضاي ماشين را پر كرده و حتي نگاه كنجكاو چند نفري كه از مقابلش مي گذشتند نتوانست او را كمي آرام تر كند. كورش شخص مهمي را در زندگي از دست داده بود. شخصي كه نه فقط جاي مادرش، كه جاي دوست و همراهي صادق و مهربان بود. زني كه مانند خواهري بزرگ تر در دوران كودكي او هم بازي اش بود و كم كم مانند مادر به او محبت مي كرد و بعد هم مثل يك دوست رازدار و فهيم كنارش بود. صبا معاني زيادي براي كورش داشت و تمام زندگي پدرش بود. كورش براي پدرش بيش از هر كس ناراحت و پريشان بود. منصور صبا را مي پرستيد و حالا زندگيش بدون او چگونه مي گذشت. و ثمره . . . ثمره در حساس ترين مرحله ي زندگي طعم تلخ بي مادري را مي چشيد و مهين داغ فرزند مي ديد و صنم . . . و نويد . . . و آني . . . آني اگر مي فهميد چه مي كرد؟ آيا ثمره و ديگر اعضاي خانواده مي توانستند با او همدردي كنند؟ آيا مي توانستند برق سرزنش را از نگاه خود دور كنند؟
تمام آن افكار به علاوه ب اندوه از دست دادن صبا كورش را درمانده كرده بود. سرش كم كم به مرز انفجار مي رسيد و با استيصال فقط آن را ميان دو دست مي فشرد. بالاخره پس از مدتي كه خودش هم نمي دانست چقدر شده، ماشين را روشن كرد و به سمت دريا رفت. دلش نا آرام بود و جاي خلوتي را مي خواست كه براي عزيزش عزاداري كند. آني نگاهي به ساعت ديوار چوبي انداخت. حدود چهار ساعت از رفتن كورش مي گذشت و هنوز خبري از او نبود. تلفن همراهش هم خاموش بود. به نظرش رفتار كورش خيلي مشكوك مي رسيد. چرا مي بايد تلفن از جانب نويد، آن طور او را به هم بريزد. ديگر حسابي نگران شده بود. با سرعت شماره ي نويد را گرفت. او تماس را پاسخ نداد. يك بار، دو باز، ده بار ديگر شماره ي نويد را گرفت اما او جواب نمي داد. خواست شماره ي منصور را بگيرد، اما ترسيد او را نگران كند. ناگهان چيزي در قلبش فرو ريخت و دلشوره اي غريب به جانش افتاد. كمي در خانه قدم زد و اين بار شماره تلفن خانه را گرفت.
صداي گرفته ي عفيفه خانم را به زحمت شناخت/
- الو، عفيفه خانم سلام.
پشت خط لحظه اي سكوت برقرار شد و بالاخره زن به حرف آمد.
- سلام مادر. چطوري؟ خوبي؟ كورش خان چطوره؟
- ما خوبيم. چه خبر؟
زن دوباره با مكث جواب داد.
- خبري نيست.
- چرا صداتون اين قدر گرفته؟
- سرما خوردم.
آني به ياد مكالمه ي كورش با نويد افتاد. نويد هم گفته بود سرما خورده.
- ثمره خونه هستش؟
- ثمره؟! نه . . . نه نيستش. راستش هنوز از مدرسه نيومده.
- چرا اين قدر دير كرده تا حالا بايد برگشته باشه.
- امروز كلاس فوق العاده داشته.
- بابا منصور چه طور؟
- آن روزها كورش او را قانع كرده بود كه پدرش را بابا منصور صدا بزند. به آني گفته بود كه پدر شوهر جاي پدر آدم محسوب مي شود، به خصوص منصور كه شوهر مادر او هم هست و از دوجانب پدر اوست.
آني هم براي به دست آوردن دل منصور و كورش و خوشحالي مادرش قبول كرده بود منصور را بابا منصور صدا بزند.
عفيفه كه از شنيدن آن كلمات اشك به ديده آورده بود با صدايي لرزان گفت: آقاي دكتر هم نيستند. بعدا تماس بگير. . . اِي واي مادر! غذايم ته گرفت. خدااحافظ.
ارتعاش و گرفتگي صداي عفيفه و غذايي كه ساعت سه بعد از ظهر در شرف ته گرفتن بود، شك آني را بيشتر كرد. نيم ساعت بعد بالاخره كورش بازگشت. چهره اش گرفته و خسته و شانه هايش كمي خميده بود. بي آن كه به آني نگاه كند با گفتن اين كه مشكل كاري اش حل نشده به اتاق خواب رفت و خود را روي تخت انداخت و چشمانش را بست.

آني با نگاهي پر از ترديد پا به اتاق گذاشت و پرسيد: چي شده؟
كورش با همان چشمان بسته پاسخ داد: چكم برگشت خورده. يك نفر با من دشمني كرده و حكم جلبم رو گرفته.
- چي گرفته؟
- حكم جلب. يعني حكم دستگيري. يعني اگر برگردم تهران بلافاصله پليس دستگيرم مي كند.
آني با دلواپسي لبه ي تخت نشست و گفت : آخه چرا؟ مگه چي كار كردي؟
- چك كشيدم. مبلغ چك زياد بود. فكر مي كردم تا امروز پول به حسابم واريز مي شه اما نشد. خودم هم چك داشتم كه برگشت خورده. نويد گفت چند روي برنگردم تا پول جور كنه.
- چرا از بابا منصور نمي گيري؟
- پول نقد مي خوام . پول زيادي يه. نمي خوام فعلا به پدرم چيزي بگم.
آني كه نمي توانست حرف هاي او را به راحتي بپذيرد با صدايي غمگين پرسيد: ناهار خوردي؟
كورش به دروغ گفت: آره، ساندويچ خوردم. حالا هم بهتره يك كم بخوابم. . . قرص سر درد داري؟
آني از جا برخاست و قرص مسكني براي او آورد.
- از صبح توي خونه حوصله ام سر رفته . . . مي رم بيرون يك كمي قدم بزنم. تو هم بخواب.
- باشه، برو. فقط زياد دور نشو.
- شايد برم توي روستايي كه اون طرف جاده هست.
- از جاده كه رد مي شي مراقب باش.
- باشه. تو هم خوب بخواب.
آني با تاني لباس پوشيد و با دلي آشفته از ويلا بيرون زد. خودش را به روستا رساند و از تلفن خانه ي آن جا با منزل مهين تماس گرفت. او بايد نويد را پيدا مي كرد. به جاي نويد يا مهين، راحله جواب تلفن را داد. با شنيدن صداي او خودش هم نفهميد چرا ناگهان گوشي را در جاي خود كوبيد. پس از كمي تامل با منزل صنم تماس گرفت. هيچ كس تماسش را پاسخ نداد. باز هم شماره ي خانه را گرفت و اين بار هم عفيفه خانم پاسخ داد. آني در لحظه اي تصميم گرفت صداي خود را تغيير دهد. كمي صدايش را نازك كرد و سعي كرد لهجه اش را بپوشاند.
- سلام. ثمره هستش؟ من دوستشم.
مي خواست با جمله هاي كوتاه احتمال شناخته شدنش را كاهش دهد.
- نه ، مادر جان ثمره خونه نيست.
- كجاست؟ من كار مهمي دارم.
- مگه خبر نداري كه مادرش فوت كرده. ثمره هم اون قدر حالش بده كه توي بيمارستان بستري شده.
گوشي از ميان انگشتان شل شده ي آني سر خورد و با چهره اي مات زده به ديوار مقابلش چشم دوخت. عفيفه خانم چند مرتبه او را صدا زد اما وقتي پاسخي نشنيد تماس را قطع كرد. آني حس مي كرد قدرت ايستادن ندارد. دستش را به ديوار گرفت و خود را به زحمت از كيوسك بيرون كشيد. مرد تلفنچي و چند نفري كه منتظر نوبت خود بودند با ديدن حال زار او از جا برخاستند.
يكي از زن ها به او نزديك شد و با لهجه ي غليظ مازندراني پرسيد: چي شده دختر؟ حالت خوش نيست؟
آني سرش را به دو طرف تكان داد و در حالي كه به سختي نفس مي كشيد از ساختمان كوچك مخابرات خارج شد و در امتداد خيابان خاكي به سمت بالا دويد. آن قدر بي وقفه دويد كه به انتهاي خيابان و آستانه ي جنگل كوهستاني رسيد. قبلا بك بار با كورش آن مسر را آمده بود. حدود يك ساعت پياده روي بود و او تمام آن را ه را دويده بود! گر جه سرعتش زياد نبود اما حتي لحظه اي مكث نكرده بود . به مسير سر بالايي كه داخل جنگل مي شد نگاه كرد و بدون ترديد از آن بالا رفت. از آلاچيقي كه در آن چاي و تنقلات مي فروختند عبور كرد و ميان درختان روي تخته سنگي نشست. پاهايش ديگر ياراي رفتن نداشت اما روحش مي خواست تا قله ي كوه برود... به شدت نفس نفس مي زد و فكرش درست كار نمي كرد. آن قدر بي حال بود كه حتي خود را روي تخته سنگ هم نمي توانست نگه دارد. به پايين سر خورد و روي زمين نم ناك ولو شد و تكيه اش را به صخره داد. عقلش مي گفت كه بايد گريه كند ، اما آن قدر شوكه شده بود كه انگار مغزش از كار افتاده بود. دقايقي طولاني همان طور نشست و بالاخره از شدت ترس، سرما و تنهايي ذهنش كم كم فعال شد. امكان نداشت ثمره او را ببخشد. يعني صبا مرده بود؟! منصور مي توانست او را تحمل كند؟ آيا آنها قادر بودند قاتل صبا را بپذيرند؟ آيا كورش باز هم مي توانست او را دوست داشته باشد؟ مهين، نويد و صنم، به طور حتم از او متنفر بودند. او هم موجب مرگ مادرش شده بود و هم باعث مرگ پدرش. اي كاش هرگز به ايران باز نمي گشت. اي كاش هرگز صبا و كورش را نمي ديد كه حالا آن طور از دست شان بدهد. از آن افكار اشك به چشمانش آمد و بالاخره توانست گريه كند. گريه اي كه خودش تا آن لحظه از خود به خاطر نداشت. اين حقش نبود . حقش نبود مادري را كه تازه، پس از سال ها به دست آورده بود آن طور باعث مرگش بشود و زود از دستش بدهد. اين انصاف نبود كه تنها عشقش آن طور با مادرش در ارتباط باشد. اين انصاف نبود كه درست وقتي فكر مي كرد غم هايش پايان يافته همه چيز آن طور غم انگيز شده بود. بيچاره صبا، بيچاره منصور و بيچاره ثمره و كورش و بيچاره تر از همه خودش كه آن قدر به يك باره تنها و بي كس شده بود.
صداي ضجه هاي او چند مرد محلي را كه از آن اطلف عبور مي كردند به سويش كشاند. با ديدن مردها چنان وحشت كرد كه گريه اش بند آمد. كرد مسن تر كه ترس دختر را درك مي كرد با لبخندي مهربان جلو آمد و گفت: طوري شدي بابا جان؟
لحن پدرانه و چشمان مهربان مرد اعتماد آني را جلب كرد و او توانست به زحمت بگويد: حالم خوبه!
- از آدم هاي اون طرف جاده هستي؟
آني آرام سر تكان داد.
- هوا داره تاريك مي شه. تنها اومدي اين جا؟
آني باز هم سر تكان داد.
- بلند شو دخترم. من كمكت مي كنم بري خونه ات.
آني از جايش برخاست. سرش گيج مي رفت و رنگش به شدت پريده بود. چشمانش از شدت گريه خيس و پف آلود شده بود. خواست قدمي بردارد اما سرش گيج رفت و نزديك بود روي زمين بيفتد. مرد قدمي جلو آمد تا كمكش كند، اما او خود را به زحمت سرپا نگه داشت و با حركت دست و چشم، نشان داد كه مي تواند به تنهايي حركت كند.
خوشبختانه مرد صاحب آلاچيق بود و وانتش را پايين سراشيبي پارك كرده بود. آني به آرامي روي صندلي جلو نشست و مرد او را جلوي در ويلا پياده كرد. او با كليد در را گشود و به سمت دريا رفت. نمي توانست با آن ظاهر در هم ريخته مقابل كورش آفتابي شود. روي شن هاي ساحل رو به دريا نشست و به فكر فرو رفت. ديگر وقت گريه نبود. مشكلي بزرگ پيش آمده و او بايد كاري مي كرد. با تلفن همراهش شماره ي راحله را گرفت. كورش شماره ي تمام اعضاي خانواده را در حافظه ي گوشي او ثبت كرده بود. راحله با صدايي گرفته و بغض دار پاسخ او را داد. آني به زحمت لب باز كرد و با صدايي لرزان اما محكم و مصمم گفت: مي دونم چه اتفاقي افتاده. اما مي خوام درست همه چيز رو بدونم.

راحله كمي جا خورد. همه با هم قرار گذاشته بودند تا آني را مدتي از ثمره دور نگه دارند. همه نام ثمره را مي بردند اما خودشان هم خوب مي دانستند كه هيچ كدام شان تحمل حضور آني را ندارند! آني ناخواسته باعث مرگ صبا شده بود و خانواده اي را عزادار كرده بود. منطقي يا غير منطقي مرگ صبا با آني در ارتباط بود و آن ها مي ترسيدند رفتارشان باعث رنجش آني، كورش و روح صبا شود. پس از سكوتي طولاني لحن سرد راحله تن آني را لرزاند.
- چي رو مي خواي بدوني؟
- اين كه شماها و ثمره در مورد من چه فكري مي كنيد؟ اين كه منصور و ثمره حال شون چطوره؟ . . .
- اين جا حال هيچ كس خوب نيست. به خصوص حال عمو منصور و ثمره . . . بهتره يك مدتي همون جا بموني.
- نمي تونم.
- بايد بتوني آني. اين به نفع خودته. اگر برگردي اين جا حرف هاي خوبي نمي شنوي . . . متاسفم . . . مي دونم حق داري توي مراسم مادرت شركت كني ، اما با نبودنت لطف بيشتري به همه ي ما مي كني و . . .
آني ديگر صبر نكرد تا باقي حرف هاي او را بشنود و گوشي را با عصبانيت به دريا پرت كرد. گوشي روي موج هاي كوتاه كوبيده شد و از نظرش پنهان گشت. ديگر فكر كردن و تامل جايز نبود. از جا برخاست و به سمت ويلا رفت. كورش دستشويي بود. از فرصت استفاده كرد . با سرعت به حمام رفت و لباس هايش را همان جا از تن خارج كرد. با دوش آب گرم تن يخ زده اش كمي آرام گرفت. زير دوش بود كه چند تقه به در حمام خورد.
- برگشتي؟
صداي كورش بود كه هنوز خش دار به گوش مي رسيد.
- حالت بهتره؟
- نه هنوز . . . فكر كنم بايد قرص قوي تري بهم بدي .
دقايقي بعد آني از حمام خارج شد . چشمانش هنوز پف آلود بود و حالت غير عادي چهره اش به خوبي قابل تشخيص بود. با احتياط نگاهي به اطراف انداخت. خوشبختانه كورش در اتاق خواب بود. آني مي دانست او هم مي خواهد چهره اش را از او مخفي كند . از اين بابت خوشحال بود چون كورش نمي توانست ديگر از صورتش چيزي بخواند. آهسته وارد اتاق شد. كورش پشت به در، روي تخت دراز كشيده و چشمانش هم بسته بود. آني به سرعت لباس پوشيد و گفت: الآن يك قرص مسكن خوب مي دم. بعد به سراغ كيفش رفت و دو تا از قرص هاي آرام بخش خود را كف دست انداخت. ليواني آب آورد و كنار كورش روي تخت نشست.
- بيا اين قرص ها رو بخور. هم سردردت خوب مي شه ،هم تا صبح يك خواب راحت مي كني.
كورش كه هنوز نگاهش را از آني مي دزديد قرص ها را گرفت و بي آن كه توجهي به آن ها بكند هر دو را با هم خورد و آب را سر كشيد. بعد دوباره به همان صورت كه بود دراز كشيد. آني لحظه اي با اندوه به نيم رخ او نگاه كرد. خم شد و دستي به موهاي سياه او كشيد و بوسه اي از كنار پيشاني اش برداشت. كورش بغض كرد اما زود بر خود مسلط شد. آني از كنار او برخاست و از اتاق بيرون رفت. با خروج او قطرات درشت اشك از چشمان بسته ي كورش روي بالش چكيد. نيم ساعت بعد او در خواب عميقي به سر مي برد. خوابي چنان عميق كه سر و صداي آني هم او را از خواب نمي پراند. كورش نمي دانست آني دو عدد قرص آرام بخش قوي به او داده كه شايد تا بيست ساعت او را مي خواباند!
آني با سرعت چمدان خودا را بست. تمام عكس هايي كه با كورش در آن مدت گرفته بودند و يكي از تي شرت هاي خانگي او را هم برداشت. كمي هم پول از جيب شلوار او درون كيف پول خود گذاشت. براي بازگشت به پول نياز داشت و نمي خواست در راه بماند. بعد نامه اي براي كورش نوشت. نامه اي به زبان انگليسي كه بتواند احساسات خود را بهتر و راحت تر بيان كند. نامه اي كه با اشك هاي پي در پي اش، گاهي خيس مي شد و خودكار جوهر پس مي داد. نامه را مقابل آينه ي ميز آرايش گذاشت و به كورش نگاه كرد. دل كندن از او ساده نبود. همان طور كه نگاهش مي كرد باز هم اشك هايش جاري شد. به سمت او رفت. ك.رش همان طور پشت به در خوابيده بود. آني بي اختيار پشت سر او دراز كشيد و خودش را به آرامي به او چسباند. عطر تنش را با ولع به درون ريه ها كشيد و بوسه اي بر موهايش زد. چقدر دوستش داشت. زمزمه كرد« خيلي دوستت دارم پسر! خيلي عاشقت هستم. خيلي!» كم كم گريه اش داشت شدت مي گرفت و او از ترس اين كه كورش را بيدار كند، به همان آهستگي گه آمده بود از او دور شد و از اتاق خارج گشت. سيم تلفن را از برق كشيد،گوشي كورش را خاموش كرد و با سرعت از خانه خارج شد. خودش هم نفميد چه طور از موسسه ي اتومبيل كرايه ي آن سوي جاده، يك ماشين براي تهران گرفت. فقط مي دانست بايد هر چه زودتر به تهران باز گردد! ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب مقابل در پشتي خانه از ماشين پياده شد. و از راننده ي آژانش خواست همان جا منتظر بماند. كليد خانه را كه از جيب كورش برداشته بود از كيفش خارج كرد و كيفش را روي صندلي گذاشت. با بدني لرزان به سمت در رفت و آرام و آهسته آن را گشود. در به نرمي باز شد و آني با احتياط پا به راهروي پهن و كوتاه ورودي گذاشت. همه جا تاريك بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. كفش هايش را از پا بيرون آورد و پا برهنه، كورمال، كور مال و بي سر و صدا از پله ها بالا رفت. خانه در چنان سكوتي غوطه ور بود كه انگار كسي حضور نداشت. با آن وجود آني احتياط را شرط عقل دانست و همان طور پاورچين خود را به اتاقش رساند. در را كه آرام پشت سر خود بست، چراغ قوه اي را كه همراه خود آورده بود روشن كرد و به محض مشاهده ي اتاق در جا خشك شد. تمام وسايل اتاق به هم ريخته يا شكسته بودند. نگاهش به قاب عكس خودش كه وسط اتاق خرد شده بود،افتاد. حس كرد در و ديوار آن اتاق با نفرت نگاهش مي كنند و مي خواهند او را ميان خود له كنند. با دستان لرزان در حالي كه خودش صداي تپش هاي قلب خود را مي شنيد به سمت يكي از كشوهاي ميز آرايشش رفت. تمام طلاها و سكه هايي را كه داشت، همراه گرين كارد و مدارك ديگرش برداشت و درون كيسه اي ريخت. بعد هم بي آن كه ديگر توجهي به در هم ريختگي اتاق كند، از آن جا خارج شد. با ديدن اتاق مطمئن شده بود كه ديگر جايي در آن خانه ندارد كسي كه در غيابش آن طور حرصش را بر سر لوازم او خالي كرده بود نمي توانست در مورد خودش آرام بماند . كسي كه به احتمال زياد، شخصي جز ثمره ، خواهرش نمي توانست باشد. وقتي از مقابل در اتاق صبا و منصور مي گذشت قدم هايش كند شد دستانش مي لرزيد و چشمانش پر از اشك شده بود. چند لحظه ي كوتاه، فقط به اندازه ي چند لحظه ي كوتاه به سمت در برگشت . دستش را روي در گذاشت و قطرات درشت اشك بر روي گونه اش روان گشت. عطر مادرش را از پشت در حس مي نمود. عطري كه زماني كوتاه ، آن هم نه با اشتياق آن را حس كرده بود. با حسرت نفس عميق و بي صدايي كشيد و زير لب زمزمه كرد « متاسفم!» كم كم رگ هاي سرش انگار به هم فشرده مي شد و دردي زير پوستش مي دويد كه بي قرارش مي كرد. مي دانست نزديك است كه بغضش بتركد. با سرعت از اتاق دور شد و از پله ها سرازير گشت. بعد به همان آهستگي كه وارد شده بود، بيرون رفت و در را پشت سر خود با كليد بست. وقتي داخل ماشين نشست با بغض گفت: لطفا حركت كنيد.
مرد نگاه مشكوكي از آينه به او انداخت. دهتر غمگين و هراسان به نظر مي رسيد و مرد با خود فكر كرد: از اين پول دارهاي بي درد است كه با شوهرش قهر كرده و شبانه به خانه آمده تا با پول و طلاهايش چند روزي از خانه برود تا شوهرش را بچزاند! به خم كوچه نزديك مي شدند كه آني برگشت. از پشت پرده ي اشك به خانه ي مادري اش كه در نور چراغ برق، مانند شبحي خيالي به نظر مي رسيد،نگاه كرد. شايد آن آخرين نگاه و آني آن خاطره را بلعيد. خاطره ي خانه اي كه در آن مادرش را يافته بود و براي نخستين بار در زندگي طعم عشق را چشيده بود. خانه اي كه شاهد پيوند مقدسش با كورش بود و خانه اي كه قلب و روحش را در آن و نزد افرادش، به خصوص كورش جا مي گذاشت.
وقتي وارد خيابان شدند، صاف روي صندلي نشست و دگر اجازه داد اشك هايش به راحتي روي گونه ها بچكد. مرد راننده نيم نگاهي از آينه به او انداخت . گفت: كجا برم خانوم؟
آناهيتا سعي كرد خود را كنترل كند اما جندان موفق نبود و صدايش مي لرزيد.
- شما تهران رو بلديد؟
- مرد متاثر از اندوه دختر جوان به آرامي گفت: تا حدودي بلدم . . . شما كجا مي خواي بري؟
- يك هتل معمولي كه از اين جا خيلي دور باشه.
- فضولي نباشه. شما هم جاي دختر من! درست نيست اين موقع شب يك دختر جوون و تنها بره هتل. من نمي دونم چه اتفاقي براتون افتاده ، اما بهتره دست كم بري خونه ي يكي از قوم و خويش هات.
آني سعي كرد جلوي شديد شدن گريه اش را بگيرد و فقط زير لب گفت: من اين جا فاميل زيادي ندارم. بريد هتل.
آن شب را در هتلي درجه دو در مركز شهر به سر برد و صبح خيلي زود، كلافه از بي خوابي شب قبل به نزديك ترين آژانس مسافرتي رفت و براي اولين پرواز خارجي گه چند ساعت بعد به سوي دبي بود، بليط رزرو كرد. بعد به اتاقش در هتل بازگشت ، خود را با لباس روي تخت پرت كرد و به سقف خيره شد. باور نمي كرد آن طور همه چيز را پشت سر مي گذارد. آن قدر اتفاقات سريع، از مقابل نظرش مي گذشت كه انگار خوابي بيش نبوده و حالا او دوباره به بيداري نزديك مي شود. به تنهايي و غريبي كه هميشه گرفتارش بود. با اين تفاوت كه اين بار به دور از هر حس نفرت و انتقام فقط پريشان بود و غمگين. دستش را روي قلبش گذاشت و فكر كرد آيا قادر خواهد بود كورش را فراموش كند؟!

دستش را روي قلبش گذاشت و فكر كرد آيا قادر خواهد بود كورش را فراموش كند؟!
به چمدانش كه آخرين عكس هايش با كورش در آن بود ، نگاه كرد، اما حتي سمتش نرفت . مي دانست با ديدن نگاه مهربان كورش ممكن است در تصميمش سست شود. او هر طور كه شده بايد مي رفت. نمي خواست بيش از آن آرامش آن خانواده را بر هم بريزد و بلاتر از آن هم خودش هم تحمل رويارويي با تك تك شان را نداشت. آخر چه طور مي توانست دوباره در چشمان منصور و ثمره نگاه كند؟
تا وقتي روي صندلي اش ،داخل هواپيما بنشيند، منگ بود و حتي ديگر اشكش هم در نمي آمد. فقط به اين كه بايد از آن جا دور شود فكر مي كرد. اما به محض اين كه هواپيما از زمين بلند شد و او آخرين نگاه را به شهري كه زندگي و شخصيتش در آن به كل تغيير كرده بود،انداخت، باز هم اشك هايش جاري شد. حس مي كرد قلبش دارد از جا كنده مي شود. حس مي كرد تمام قلب و روحش را آن جا به يادگار خواهد گذاشت و اين جسم و ذهن خسته اش بود كه خود را به آن سوي دنيا مي كشيد.
چهار روز بعد هواپيماي او در شهر آتلانتا فرود آمد و او پس از اقامتي چند روزه در يك پانسيون كوچك، توانست شغلي در يك فروشگاه لباس و سوئيتي كوچك براي زندگي در آخرين طبقه ي يك آپارتمان قديمي ساز در مركز شهر پيدا كند. خوشبختانه فاصله ي زيادي بين محل كار و خانه اش نبود و او مي توانست با حدود يك ربع پياده روي به فروشگاه برسد.


فصل بيست و پنج


با صداي زنگ ساعت، چشمانش را آرام گشود. بعد دست برد و زنگ ساعت را قطع كرد. چشمانش را دوباره بست و كمي بر هم فشرد. مثل اغلب آن روزها دردي مزمن در اطراف شقيقه هايش داشت. با كمي سرگيجه از تخت پايين آمد و به دستشويي رفت. آن سردرد های صبحگاهي ديگر داشت كلافه اش مي كرد. دردهايي كه حدس مي زد از فشار كار، فشار عصبي و بد خوابي شب هايش است. با وجودي كه يك ماه تمام از سفرش مي گذشت هنوز نتوانسته بود آن چه در ايران پشت سر گذاشته بود را فراموش كند. ياد صبا و عشق و خاطرات كورش مانند دو درخت محكم و بلند در قلبش رشد كرده و ريشه هاي خود را در همه جا پخش نموده بودند. آني هم با استيصال به اين دو درخت نگاه مي كرد و نمي دانست بايد چه كند! پس از نوشيدن ليواني قهوه ي تلخ همراه كيكي شيرين، لباس هايش را تغيير داد و راهي محل كارش شد. او دو شيفت را در فروشگاه مي ماند و فقط براي یک ساعت وقت آزاد داشت كه معمولا در كافه اي نزديك فروشگاه ناهار و قهوه مي خورد و كمي استراحت مي كرد. اما باقي روز را يا با مشتري ها سر و كله مي زد يا لباس ها و اتيكت را مرتب و بررسي مي نمود. كارش سنگين نبود،اما وقت زيادي از او مي گرفت و فرصت فكر كردن را به او نمي داد و اين دقيقا همان چيزي بود كه او مي خواست. وقتي به فروشگاه رسيد، همكارش سوفي كه دختري اهل فرانسه بود نيز تازه رسيده بود و داشت مقابل آينه ي اتاق پرو موهايش را مرتب مي كرد. او دختري بسيار زيبا و سرزنده بود كه هميشه لبخند بر لب داشت و مشتري ها را با راهنمايي ها و چهره ي شاداب و زيبايش مسحور خود مي ساخت.
بر خلاف او آني سرد و كم حرف بود، اما وقار و زيبايي چهره و اندامش او را نيز به نوعي جذاب مي ساخت، طوري كه آن دو انگار مكمل هم شده و محيط دلپذيري را براي مشتري ها فراهم مي آوردند. صاحب فروشكاه هم به آن مسئله به خوبي واقف بود و به چشم مي ديد از وقتي آن دو دختر همكار شده اند،مشتري هاي بيشتري جذب قسمت لباس هاي زنانه مي شوند.
سوفي با ديدن آني جلو آمد و با لهجه ي فرانسوي شيرين و لبخند هميشگي اش گفت: باز كه تو رنگ پريده اي!
- اين سردردها داره كلافه ام مي كنه.
- بهتره خودت رو به يك دكتر نشون بدي.
آنيتا شانه اي بالا انداخت و گفت« با ابن كه مشكل خودم رو مي دونم،اما بد نيست اين كار رو انجام بدم.
تا ساعت ناهار حال آني كمي بهتر شد و آنها همراه هم به سمت ترياي هميشگي رفتند تا چيزي بخورند. سوفي يك ساندويچ سبزيجات با پنير همراه قهوه سفارش داد اما آني ميلي به غذا نداشت.
- تو بايد يك چيزي بخوري. از صبح تا به حال هيچي نخوردي.
- ميل ندارم. احساس مي كنم . . . حالت تهوع پيدا كردم.
سوفي با وحشت پرسيد: الآن؟ يعني الآن داري استفراغ مي كني؟
آني با خنده گفت: نه در اين حد! فقط حالتش رو دارم.
- شايد مسموم شدي.
- گمون نكنم.
- پس صبر كن من ناهارم رو بخورم بعد با هم مي ريم بيمارستان.
- من حالم خوبه. يك كمي نبات بخورم خوب مي شم.
سوفي با تعجب گفت: نبات چي هست؟
لبخندي تلخ و پر حسرت بر چهره ي آني نشست. لبحندي كه سوفي گاهي آن را روي لب هاي دوستش مي ديد و مي دانست چيزي وجود دارد كه او را به شدت مي آزارد و اندوهگين مي سازد.
- نبات چيزي يه كه تو ايران درست مي كنند و براي دل درد خيلي خوبه.
سوفي ابرويي بالا انداخت و گفت: چه جالب. راستي مگه تو دل درد هم داري.
- يك كم دلم پيچ مي زنه.
- به نظر من كه مسموم شدي.
ساعتي بعد به اصرار سوفي به نزديك ترين بيمارستان رفتند. كمي منتظر ماندند و بالاخره نوبت آني رسيد . پزشك كه زني جوان بود، با دقت او را معاينه كرد و چند سوال در مورد تغييرات او در آن اواخر پرسيد. سوفي كه كنار آني نشسته بود كمي در مورد رنگ پريدگي او توضيح داد و بالاخره پزشك پس از كمي مكث در حالي كه ياد داشت هايي روي برگه اي كاغذ مي نوشت گفت: به احتمال زياد شما باردار هستيد. اما براي اطمينان بيشتر مي تونيد آزمايش بديد.
سوفي نگاه مشكوكي به آني كه رنگ به صورت نداشت انداخت و با ناراحتي دوباره به دكتر نگاه كرد. به محض خروج از مطب سوفي ضربه اي آرام به شانه ي آني كوبيد و با لبخندي موذيانه گفت: اي حقه باز! فكر مي كردم تو دوست پسر نداري!
بعد ناگهان جدي شد،مقابل او ايستاد و در حالي كه با ناراحتي در چشمان ناباور آني نگاه مي كرد ادامه داد: نكنه تركت كرده؟!
آني آهي كشيد و چشمانش پر از اشك شد. سوفي به آرامي او را به آغوش كشيد و گفت: اوه متاسفم عزيزم. در هر حال بهتره قبل از غصه خوردن، مطمئن بشي كه حامله هستي يا نه.

مسعود بازدید : 4 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
زوده . . . اي كاش صبر مي كرد.
دكتر هوشمند لبخندي مهربان بر لب آورد و گفت: فراموش نكن اين جا ايرانه. تو با كورش توي يك خونه زندگي مي كني. هر دو به هم علاقه داريد و اين علاقه به طور قطع از چشم اطرافيان دور نمي مونه. اگر اين كشش جهت درستي پيدا نكنه دردسرهاي زيادي براتون درست مي شه كه به صلاح هيچ كس نيست. درسته تو براي ازدواج خيلي جووني و شايد از نظر روحي هنوز آمادگي نداشته باشي، اما اين رو در نظر بگير كه كورش مرد فهميده و عاقليه. من مطمئنم اون نمي ذاره ازدواج مانع اهداف خاص تو بشه. و البته فكر هم نمي كنم منظورش از ازدواج اين باشه كه خونه ي مستقلي بگيريد و زندگي تازه تون رو شروع كنيد. احتمالا منظورش فقط يك عقد ساده بوده كه نامزدي و ارتباط تون قانوني و شرعي باشه و به كژ راهه نريد.
- چي راهه؟
- كژ راهه عزيزم. يعني راه خطا.
آني شانه بالا انداخت و گفت: چرا بايد راه خطا بريم؟
دكتر آرام خنديد و گفت: بعدا مي فهمي. حالا برو باز هم فكر كن. دلايلي كه ازدواج با كورش رو مطابق ميلت نشون مي ده و دلايل خلاف اون رو روي صفحه ي كاغذ بنويس. بعد ببين كدوم دلايل بيشتر و منطقي تره. اون وقت مي توني راحت تر تصميم بگيري. بعد اگر ازدواج رو انتخاب كردي به شرايطي فكر كن كه احساس مي كني بايد براي كورش بگي و يا چيزهايي كه حس مي كني لازمه اون بدونه و . . . البته لازم نيست از مسائل خيلي شخصي و خصوصي ات حرف بزني. مردهاي ايراني گاهي اگر بعضي چيزها رو ندونن بهتره! متوجه منظورم كه هستي!؟
از شنيدن خبر ازدواج آن ها همه به جز نويد چنان شوكه شدند كه حتي قادر به اظهار نظر نبودند! اما وقتي به خودآمدند كار آن ها را ديوانگي خواندند. به خصوص كه هنوز وضعيت صبا روشن نبود. منصور وقتي ديد چه طور همه با ترديد و ناراحتي به رفتار كورش نگاه مي كنند مجبور شد حقايق را براي همه، حتي مامان مهين توضيح دهد تا علت عجله ي كورش سوء تعبير نشود. مهين وقتي حقيقت را شنيد از شدت ناراحتي براي دخترش در بستر بيماري افتاد و صنم نيز دست كمي از او نداشت. ناراحتي آن ها تا آن جايي ادامه داشت كه منصور مجبور شد براي شان قسم بخورد صبا بعد از به هوش آمدن مي تواند تحت عمل جراحي قرار بگيرد و بهبود يابد. او نگفت احتمال اين بهبودي كم تر از سي درصد است.
يك هفته طول كشيد تا كم كم صنم و مهين توانستند با آن مسئله كنار بيايند و كمي خود را جمع و جور كنند. آن مدت فرصت خوبي بود تا آني هم بيشتر فكر كند. طي آن يم هفته كورش هم كم تر مقابل چشم آني مي آمد تا او راحت تر باشد و بهتر فكر كند. او نمي دانست با آن رفتارش چقدر دختر را دل تنگ و بي قرار خود مي كند. طوري كه آني فهميد زندگي اش بدون كورش چقدر سرد و خالي خواهد بود. او مطمئن شد، وجود كورش جزو ملزومات زندگي اش شده و گذشتن از او ممكن نيست! بالاخره يك روز به خواست منصور براي صحبت هاي رسمي معين شد. ده روز از درخواست ازدواج كورش مي گذشت. مهين، نويد، صنم و آقا مجيد به خانه ي منصور آمده بودند تا نقش اقوام عروس را به خوبي ايفا كنند. ابتدا مهين خواسته بود مراسم در خانه ي خودش برگزار شود اما منصور گفته بود خانه ي آناهيتا خانه اي است كه مادرش در آن سكونت دارد. پس همه به آن جا آمدند و منتظر شدند كورش كه براي خريد گل و شيريني رفته بود به خانه بازگردد. روز جمعه بود و هوا نيمه ابري اما برفي نمي باريد و به نظر مي رسيد كم كم آفتاب پيروز ميدان شود.
كورش در كت و شلوار رسمي نوك مدادي و پيراهن و كراوات زرشكي برازنده و مقبول مي نمود. با سبد بزرگي از گل هاي رز قرمز در يك دست و جعبه اي كيك در دست ديگر از راه رسيد.
مامان مهين با ديدن او بي اختيار اشك ريخت. صنم نيز در آستانه ي گريستن بود كه با تشر شوهرش سعي كرد خود را كنترل كند.
به سفارش صنم آنيتا در اتاق خودش مانده بود تا هر وقت ثمره صدايش كرد پايين بيايد. ثمره با وجودي كه به خاطر اخلاق و رفتارهاي خاص آنيتا از عاقبت آن ازدواج مي ترسيد، از اين كه خواهر و برادرش با هم ازدواج مي كنند هيجان زده بود و مي دانست وقتي مادرش بيدار شود چقدر از آن بابت خوشحال خواهد شد.
آني در اتاقش مقابل آينه نشسته بود و خود را نگاه مي كرد. بلوز و دامن آبي رنگ بسيار زيبايي بر تن كرده بود و آرايشي ملايم روي صورت نشانده بود كه زيبايي و ملاحتش را بيشتر به رخ مي كشيد. موهاي بلندش را صاف كرده و صنم قسمت اطراف شقيقه ها را برايش بافته، با حرير آبي رنگي بسته و روي باقي موها رها كرده بود. با خوردن چند ضربه به در از جا پريد. ثمره با احتياط وارد اتاق شد و گفت: مامان مهين گفت بهتره بيايي پايين.
آني با اضطراب خواست دنبال او برود كه ثمره با خنده اي پر شيطنت گفت: پا برهنه؟!
آني به پاهاي لختش نگاهي انداخت بعد به سرعت كفش هاي پاشنه كوتاه آبي اش را كه كنار ميز نحرير گذاشته بود به پا كرد و از اتاق خارج شد. تا قبل از آن در مورد مراسم خواستگاري چيز زيادي نمي دانست اما صنم هنگام بافتن تقريبا همه چيز را با آب و تاب برايش توضيح داده بود و حالا او مي ترسيد نتواند به سفارش هاي خاله اش درست عمل كند.
وقتي وارد سالن پذيرايي شد، كورش بي اختيار از روي صندلي اش بلند شد. آني با خجالت و ناراحتي از جو رسمي حاكم نفسش رل در سينه حبس كرد و سعي كرد سلام كند. منصور كه متوجه معذب بودن او شده بود با لبخندي گفت: بيا اينجا دخترم پيش خودم بنشين.
اما آني به طرف اولين صندلي خالي كه كنار صنم بود رفت و گفت: نه! من بايد اين جا بنشينم .
منصور كه كمي جا خورده بود متعجب پرسيد: چرا؟
و آني انگار درسي را كه قبلا از حفظ كرده جواب مي دهد گفت: چون من از همه كوچك تر هستم و بايد خانم تر از هميشه باشم و وقتي عفيفه خانم صدام زد زودتر بتونم برم آشپزخونه چايي بيارم!
شليك خنده ي حاضرين فضاي سالن را پر كرد. آني حيرت زده به آن ها نگاه مي كرد و صنم كاملا سرخ شده بود و آرام تر از ديگران مي خنديد. آني نيم نگاهي به كورش كه با شيفتگي خاصي در ميان خنده نگاهش مي كرد، انداخت و خودش هم خنديد.
كم كم مجلس دو مرتبه جدي شد و مهين و منصور حرف هاي مربوط به آن ازدواج را پيش كشيدند و كم كم به مسئله ي مهريه رسيدند. منصور مي خواست يك تكه زميني را كه در لواسان داشت پشت قباله ي آني بياندازد اما كورش عقيده داشت چون مهريه ديني بر گردن اوست بايد خودش آن را بپردازد. هر كس در آن مورد عقيده اي ابراز كرد تا اين كه بالاخره آقا مجيد از آني پرسيد: نظر خودت چيه دخترم؟
آني كه قبلا توضيحات كاملي از خاله صنم در مورد مهريه شنيده بود گفت: ولي من كه نبايد حرف بزنم!
منصور حيرت زده گفت: يعني چي؟ تو اصل كاري هستي.
- آخه من نبايد توي حرف بزرگ تر ها دخالت كنم.
صنم كه تير نگاه هاي ناباورانه را متوجه خود مي ديد با كمي حرص رو به آني گفت: من گفتم بي موقع حرف نزن. نگفتم حتي وقتي نظرت رو پرسيدند باز هم چيزي نگو.
آني با ناراحتي سر به زير انداخت و گفت: مگه مهريه براي وقت طلاق نيست؟! من فكر مي كنم اين خيلي بده كه هنوز عروسي نشده، حرف طلاق بزنيم.
كورش بر آن همه سادگي و صداقت لبخندي عاشقانه زد و منصور با مهرباني گفت: ببين دخترم مهريه براي طلاق نيست. مهريه يك سرمايه و پشتوانه براي دختره. مثل يك هديه مي مونه كه داماد به عروس مي ده . . . اگر مي بيني خيلي ها موقع طلاق حرف مهريه رو وسط مي كشند براي اينه كه مهريه بايد در طول زندگي مشترك به زن داده بشه و وقتي زندگي داره تموم مي شه و هنوز داده نشده مرد موظفه اون رو تقبل كنه. خيلي از مردها هم هستندكه در طول زندگي مشترك يا همون اول زندگي مهريه رو به همسرشون تقديم مي كنند تا آن براي خودش دلگرمي و پشت گرمي داشته باشه .
آني با لحني مطمئن و آرام گفت: اگر بايد قبول كنم پس من مي خوام مهريه ام رو اول بگيرم!
شليك خنده ي نويد و لبخند معني دار ديگران باز به آني فهماند حرف خوبي نزده. نويد در حالي كه از شدت خنده اشك به ديده آورده بود گفت: بابا اين درس نخونده دكترا گرفته! خودش ختم روزگاره. . . بيخود نيست ميگن حلال زاده به دائيش مي ره.
براي اولين بار در طول مراسم كورش مستقيم آنيتا را مورد خطاب قرار داد و با لحني جدي گفت: تو مهريه چي مي خواي؟
قبل از اين كه آني بتواند جواب بدهد صنم گفت: ببين عزيزم رسمه كه مهريه رو يا چند صد تا سكه تعيين مي كنند يا سند زميني چيزي . . .
آني با خونسردي گفت: ولي من اين ها رو دوست ندارم .
نويد گفت: تازگي ها مد شده اعضاي بدن هم مهر مي كنند. مثلا دستي، پايي، قلبي . . . معده و روده اي !
آني همراه ديگران به حرف هاي نويد خنديد و گفت: من چيزي نمي خوام. يعني نمي خوام من بگم. نبايد من هديه رو بگم. كورش هر چي دوست داشت به من هديه بده.
آقا مجيد با خنده گفت: برگشتيم سر خونه ي اول.
و بالاخره كورش با قاطعيت گفت خيال دارد قبل از عروسي رسمي خانه اي تهيه كند كه آن را به عنوان مهريه به نام آني خواهد كرد. بعد از آن هم قرار شد براي پنج شنبه ي آتي، آني و كورش طي مراسم ساده اي به عقد يك ديگر در آيند و بعد از به هوش آمدن صبا به صورت رسمي ازدواج كنند و زندگي مشترك خود را شروع كنند.
هيچ كس حتي جرات نكرد بگويد اگر صبا به هوش نيامد چه؟! اگر چند سال در اغما بود چه؟ يا بدتر از آن ها،اگر قبل از عقد بيدار شد؟! انگار همه مي خواستند به يكديگر بقبولانند كه صبا تا چندي ديگر بيدار خواهد شد و صحيح و سالم بر سر خانه و زندگي خود باز خواهد گشت!
نا آشنايي آناهيتا با رسم و رسوم چيز غريبي نبود. او اگر چه در بين خانواده اي ايراني رشد كرده بود اما به علت بي توجهي به ازدواج هاي اطرافش و البته قليل بودن ازدواج هاي ايراني نمي توانست معني خيلي از رسوم را درك كند. بعضي از اين رسوم برايش جالب بود و بعضي غير قابل درك و ناخوشايند.
در هر صورت براي مراسم عقد فقط دو حلقه ي ساده و دو دست لباس براي هر كدام خريداري شد. آنيتا ترجيح مي داد خريد آينه و شمعدان و باقي وسايل براي مراسم عروسي صورت گيرد.
طي آن مدت يك بار خانواده ي خاله صنم به آن ها سر زدند و راحله با رويي گشاده به هر دو تبريك گفت و براي شان آرزوي خوشبختي كرد. او راحت و آرام به نظر مي رسيد اما آني خيلي خوب مي فهميد غوغايي زير آن نقاب خونسردي برپاست كه دخترخاله اش را در آن زمان كوتاه رنگ پريده و رنجور كرده. آنيتا دلش براي راحله مي سوخت اما كورش انتخاب خود را كرده بود و اين ربطي به او نداشت!
خبر عقد آن ها مثل بمب در فاميل منفجر شد . مامان مهين با خواهرش درد و دل كرد و خاله شهين مثل هميشه ماموريت خود را در عرض چند ساعت به انچام رساند و همه ي فاميل خبردار شدند.
كورش از آن اتفاق كمي دلخور شد اما منصور كه توقع آن را داشت عكس العمل خاصي نشان نداد و حتي خاله شهين را به عنوان بزرگ خانواداه به مراسم دعوت كرد.
بالاخره روز مراسم فرا رسيد. همه چيز به ظاهر مرتب بود، اما گراني خاصي ته دل همه، حتي عروس و داماد جوان وجود داشت كه نمي گذاشت با خيال آسوده به كارهاي خود برسند.
ساعت از چهار بعد از ظهر مي گذشت كه كورش در كت و شلوار خوش دوخت ذغالي و پيراهن و كراوات استخواني، در حالي كه آراسته تر از هميشه به نظر مي رسيد ، چند ضربه به در اتاقآني زد. نويد دوربين دستي اش را به دست گرفته و مشغول ثبت صحنه ها بود. راحله و ثمره نيز پشت سر او ايستاده بودند تا به محض باز شدن در سر و صدا راه بيندازند.
لحظاتي گذشت و در آرام روي پاشنه چرخيد. كورش لحظه اي مات و مبهوت به دختري فرشته سا كه به رويش لبخند مي زد نگاه كرد. آني با سليقه ي خودش پيراهن بلند استخواني رنگي تهيه كرده بود . يقه ي لباس خشت باز و آستين هاي آن كوتاه بود. دامن لباس نيز به زيبايي از قسمت كمر كمي چين خورده و تا پايين قوزك پايش مي رسيد. لباسي در عين سادگي بسيار خوش دوخت و زيبا بود و با موهاي مواج حالت داده شده ي آني كه اغواگرانه يك طرف شانه و پشت سر رها بود حالت رويا گونه اي به او مي بخشيد. حالتي كه با آرايش كمرنگ و ملايم روي صورتش كورش را به ياد فرشته هايي كه گاهيي روي كارت پستال ها مي ديد مي انداخت.
از بهت او لبخند دختر پر رنگ تر شد. ثمره با خوشحالي فريادي كشيد و دست هايش را به هم كوبيد و نويد خنديد. اما راحله در حالي كه سعي مي كرد بغضش را پنهان كند به آرامي دست زد و به زحمت لبخند زد. كورش با سر و صداي ثمره لبخندي محجوبانه زد و دسته گل كوچك مريم و رز نباتي كه با حرير بلند سفيد رنگي تزئين شده بود به دست او داد.
وقتي آني و كورش دست در بازوي يك ديگر از پله ها پايين مي آمدتد شهين پوزخندي زد و به خواهرش كه كنارش نشيته بود گفت: از اول معلوم بود با وجود كورش ديگه نوبت به كس ديگه اي نمي رسه!
بعد براي اين كه مهين را نرنجاند افزود: انشاءا . . . خوشبخت شوند.
مراسم آرام و آبرومند برگزار شد. آني با وجود سفارش هاي خاله صنم همان مرتبه ي اول بله را گفت و باز همه را خنداند. او عقيده داشت وقتي جوابش مشخص است و كورش را مي خواهد دليلي ندارد آن قدر تامل كند! پس از عقد هر كسي سكه اي به آن ها هديه داد . منصور همان زميني كه قولش را داده بود به عنوان هديه ي عقد از طرف خودش و صبا به آن دو داد.
آني لحظه اي به سكه ها و سند نگاه كرد و در گوش كورش گفت: در عرض چند ثانيه حسابي پولدار شدم!
هر دو به آن استدلال خنديدند و باز نگاه پر از حسرت راحله را دنبال خود كشيدند.
جشن كوچك آنها با شامي مفصل پايان يافت و همه به خانه هاي حود بازگشتند.
البته قبل از رفتن، مهين كورش را كناري كشيده و گوشزدهاي لازم را به او كرده بود كه مراعات ثمره و منصور را در خانه بكنند و بعد هم كلي قربان صدقه ي او رفته و آروزي سلامتي صبا و برپا شدن هر چه زودتر عروسي شان را كرده، اشك ريخته و رفته بود.
با رفتن ميهمانان عفيفه خانم براي بار چندم در آن روز اسپند دود كرد و دور سر همه به خصوص كورش و آني چرخاند. آني از رفتار او به خنده افتاد و گفت: وقتي عفيفه خانم اين كارها رو با اين رفتارها انجام مي ده ياد سرخپوست ها مي افتم!
ساعت از دوازده مي گذشت كه منصور دست در بازوي ثمره انداخت، به جشمان سرخ از دير خوابي اش نگاه كرد و گفت: بابايي فكر كنم ديگه داري از حال مي ري.
ثمره خنديد، سرش را به شانه ي پدر تكيه داد و هر دو بعد از گفتن شب به خير به اتاق هاي خود رفتند. عفيفه خانم هم به حالتي معني دار به تازه عروس و داماد شب به خير گفت و با ابن كه كلي كار براي انجام دادن داشت، به اتاق خود رفت.
با رفتن آن ها كورش دست آني را گرفت و گفت: خسته شدي.
آني دست او را با عشق فشرد و گفت: نه . . . خسته نشدم . . . فقط . . . فقط باور نمي كنم!
- چي رو؟
- كه شوهر دارم! يعني تو الآن راستي راستي شوهر مني؟!
- ناراحتي؟
- نه! نه! اصلا! فقط من فكر نمي كردم هيچ وقت ازدواج كنم! شايد اگر تو رو نمي ديدم هرگز ازدواج نمي كردم.
- پس من خيلي خوش شانسم، چون تنها مردي هستم كه مي تونه با قاطعيت بگه اگر نبود همسرش مي ترشيد!
آني با تعجب پرسيد: چي مي شد؟
- مي ترشيد! از زمان هاي قديم مي گفتن دختري كه بي شوهر بمونه و خواستگار خوب نداشته باشه و تا سن بالا مجرد بمونه مثل ترشي كه بايد بمونه تا جا بيفته مي شه. خلاصه يك همچين چيزهايي.
آني شانه بالا انداخت و گفت: با اين كه زياد به نظرم حرف خوبي نمي رسه،اما آره، درسته مي ترشيدم.
كورش با صداي بلند خنديد، بي اختيار سر آني را كه كنارش نشسته بود به سينه چسباند و بوسه اي روي موهايش نشاند. آني با دلخوري خود را عقب كشيد . گفت: ديگه از اين حرف ها نزن. تو معني اين حرف ها رو مي فهمي، من نمي فهمم اون وقت احساس بدي دارم.
كورش با لحني جدي اما لبخندي عاشقانه عذرخواهي كرد و ديگر تا هنگام طلوع خورشيد فقط حرف هاي زيبا در گوش او نجوا كرد و پاسخ هايي پر از اميد گرفت.
فصل بيست و سه
بوي خوش عيد در تمام شهر جريان داشت و زمستان با لبخندي اندوهگين تقلاي مردم و زمين را براي استقبال از بهار نظاره مي كرد. در خانه ي كيانفرها هم با وجود غمي كه در تار و پود خانه و افراد خانواده تنيده شده بود، همه سعي داشتند آني از نخستين عيدي كه در كنارشان داشت خاطرات خوبي به ياد داشته باشد.
شب سال تحويل عفيفه خانم رفت تا كنار فرزندانش باشد. منصور و بچه ها هم سفره ي هفت سيني فراهم كردند و به بيمارستان رفتند تا سال شان را با صبا تحويل كنند. صبايي كه انگار حتي با بيدار شدن زمين و طبيعت هم خيال بيداري نداشت! لحظه ي سال تحويل اولين دعاي همه بهبودي سريع تر صيا يود و به دنبال آن چشمان خيس همه كه به خدا التماس مي كرد دعايشان را مستحاب كند. دقايقي بعد منصور بچه ها را به خانه فرستاد تا خودش ساعتي با همسرش خلوت كند.

در آن ساعت شب، بيمارستان ساكت و خاموش بود و فقط صداي نجواي محزون منصور سكوت بخش مراقبت هاي ويژه را مي شكست.
- ديگه وقتشه بيدار بشي خانمي! فكر كنم دارم كم مي يارم. . . ديگه روا نيست بيشتر از اين تنها و درمونده باشم . . . يادت مي ياد وقتي بهت گفتم يكي از بدي هاي ازدواج با من اينه كه زود بيوه مي شي تو چي گفتي؟! يكي از اون لبخندهاي قشنگ خودت رو تحويلم دادي و گفتي مطمئني اگر من نباشم زياد بيوه نمي موني . . . شايد بايد فكر مي كردم تعارف مي كني يا اين فكر همون لحظه به ذهنت رسيده، اما تو طوري حرف زدي كه ته دلم خالي شد . . . كه حس كردم انگار حرفت رو باور داري حالا من بهت مي گم كه اگر نباشي . . .
گريه اي آرام شانه هاي مردانه ي منصور را لرزاند . سرش را روي دست صبا گذاشت و در ميان گريه گفت: ديگه وقتشه خانمي. حقش نيست نبيني دخترت، عروست شده! پسرت، دامادت! اين خوشبختي نصيب چند نفر توي دنيا مي شه؟! . . . اگر بدوني اين دو تا جوون چقدر همديگه رو دوست دارند. البته خيلي مونده به من و توبرسند اما من عشق و وابستگي عميق رو تو ي چشم هاي هر دو شون مي بينم. . . باور نمي كني آني چقدر عوض شده. اون دختر فوق العاده اي يه. هم درس مي خونه. هم كار مي كنه و هم به كلاس هاي ورزشي اش مي رسه. هنوز هم گاهي به دكتر هوشمند سر مي زنهو دكتر خيلي از وضعيت اون راضي يه. گرچه زخم هاي كهنه اش فراموش نشده، اما اميد و آرزوهاي تازه ، فرصت فكر كردن به اون زخم ها رو بهش نمي ده . . . مي بيني . . . همه چيز رو به راهه. همه چيز مهياست تا تو برگردي. بيدار شو خانمي من . . . ثمره خيلي به تو نياز داره. . . شايد بيشتر از من . . . بيدار شو. . .

ديد و بازديدهاي عيد تا روز هشتم تمام شد و همگي براي باقي تعطيلات راهي مشهد شدند. كورش از چندي قبل به فكر آن سفر بود و بليت ها را رزرو كرده بود. حتي يك بليت هم براي صبا گرفته بود تا اگر به هوش آمد او را هم همراه خود ببرند. اما او هم چنان در خواب بود و به جايش مهين همراهشان رفت.
محيط روحاني مشهد مقدس تاثير آرامش بخش و مثبتي بر آنيتا داشت و اگر چه گاهي شلوغي و هياهوي بيش از حد او را به وحشت و اضطراب مي انداخت اما محبت امام رضا (ع) بر دلش نشست و براي نخستين بار در زندگيش نذري كرد. او معناي نذر كردن را از مهين و كورش آموخت و نذر كرد اگر مادرش بهبود يابد بي مهري هايي كه مادرش روا داشته را جبران كند و هر سال با مقئاري از پس انداز خود به چند بيمار نيازمند كمك كند. او از كورش شنيده بود پدرش بيماران نيازمند را شناسائي و به آن ها كمك مي كند و مخارج درمان را ار آن ها نمي گيرد. او فهميده بود كه منصور خانه ي پدري خودش را نيز به بركت حضور صبا در زندگي اش به بهزيستي بخشيده بود تا سرپناهي براي بچه هاي بي پناه باشد.
روز يازدهم همه به تهران بازگشتند تا خود را براي روز سيزده آماده كنند.
آن سال هم قرار بود مثل هر سال راهي ويلاي چالوس آقا مجيد شوند اما كورش صبح روز دوازدهم جنان سرما خورده بود كه حتي نمي توانست از تخت خواب خارج شود.
منصور تشخيص آنفولانزاي حاد داد. برايش نسخه اي پيچيد و در حالي كه دنبال بهانه اي براي نرفتن بود گفت كنار كورش مي ماند. ثمره كه كمي از نيامدن پدر و برادر غصه دار بود ، ساك كوچكي بست و منتظر شد تا نويد و مامان مهين به دتبال او و آني بيايند.
وقتي آني را با لباس خانه ديد با تعجب پرسيد : پس چرا حاضر نشدي؟
- من نمي يام!
- چرا؟!
- به خاطر كورش. دلم نمي خواد تنهاش بگذارم.
- اما بابا و عفيفه خانم پيشش هستند. حيفه روز سيزده به در خونه بموني.
عفيفه خانم كه از آشپزخانه مكالمه ي دو خواهر را مي شنيد، بيرون آمد و رو به ثمره گفت: اصرار نكن مادر! خب راست مي گه آدم كه شوهر مريضش رو ول نمي كنه بره دنبال تفريح!
بعد دست آني را گرفت و او را با خود به آشپزخانه كشيد.
- بيا عزيرم . . . بيا براي شوهرت يك سوپ مقوي و خوشمزه درست كنيم تا حالش رو جا بياره.
- اما من بلد نيستم.
- من يادت مي دم. ديگه وقتشه ياد بگيري. هم غذا پختن رو،هم شوهر داري رو.
آني خنديد و بي اعتراض گوش به فرمان عفيفه خانم شد. هم چنان مشغول بود كه ثمره خداحافظي كرد و رفت. منصور هم رفته بود تا ميوه و داروهاي كورش را بگيرد.
عفيفه خانم با حوصله پختن سوپ ماهيچه را به آني ياد مي داد و از او مي خواست تمام كارهاي سوپ را خودش انجام دهد. در حقيقت او فقط نقش راهنما را بازي مي كرد. آني هم با حوصله و علاقه ي خاصي، دستورات او را انجام مي داد. وقتي در زودپز را طبق راهنمايي هاي عفيفه خانم محكم مي بست، لبخندي پر از رضايت بر لب داشت.
- خب. حالا بيا اين آب ميوه رو براي كورش خان ببر و يك كمي هم پيشش بنشين تا حوصله اش سر نره.
آني با ناراحتي گفت: نمي ذاره توي اتاقش بمونم. مي گه تو هم مريض مي شي.
عفيفه خانم لبخندي زد و گفت: بهش بگو هر چه از دوست رسد نيكوست!
- يعني چي؟
- تو اين رو بهش بگو . . . به معنيش هم خودت فكر كن مي فهمي.
- هر چه كه برسد از . . . چي بود؟
- هر چه از دوست رسد نيكوست!
آني در حالي كه ليوان آب پرتقال را بر مي داشت با حالتي متفكر زمزمه كرد « هر چه از دوست رسد نيكوست. . . » به چهارچوب در مي رسيد كه عفيفه خانم با خنده اي معني دار گفت: اين ها از رازهاي شوهر داريه. راستي بهش بگو خودت با دست هاي خوذت براش سوپ درست كردي . . .
آني با خنده اي از آشپزخانه خارج شد اماا هنوز صداي عفيفه خانم را مي شنيد.
- زياد هم نزديكش نشو ممكنه مريض بشي. . . فقط يك كم نازش رو بكش. اين طوري زودتر خوب مي شه.
آني در حالي كه هم چنان لبخند بر روي لب داشت چند ضربه به در اتاق كورش زد و وارد شد.
كورش ، بي حال، تن دردناكش را زير پتو كشيده و با وجود بيدار بودن پلك هايش رو روي هم گذاشته بود. آني با احتياط كمي به او نزديك شد و با دلسوزي و صدايي نجوا گونه پرسيد: بيداري؟
کورش چشمان تب دارش را تا نيمه گشود. با ديدن آني كمي جا به جا شد و گفت: برو عقب دختر! ممكنه مريض بشي.
آني با لبخند و حالتي ناشيانه حرف هاي عفيفه خانم را تكرار كرد.
- هر چي كه برسد از دوست، نيكوست!
كورش خواست بخندد كه به سرفه افتاد. سريع دستمالي جلوي دهان گرفت و سرش را زیر پتو برد. آني داشت دست پاچه مي شد كه سرفه اش بند آمد.
- اين رو كي يادت داده؟
- عفيفه خانم! اون داره به من شوهر داري ياد مي ده. تازه گفته حتما بهت بگم كه خودم برات يه سوپ خوشمزه درست كردم.
كورش با لبخند و صدايي گرفته و خش دار گفت: مگه قرار نيست بري چالوس؟ چرا هنوز آماده نشدي؟!
- من نمي رم.
- اي بابا! لابد اين رو هم عفيفه خانم گفته.
- نه. خودم نخواستم برم چون دلم نمي خواست تو تنها بموني.
- يعني اونا رفتن؟ خيلي كار بدي كردي چون روز سيزده نبايد خونه موند.
- روز سيزده كه فرداست.
- خوب فردا كه نمي توني باهاشون بري.
- ديگه كافيه كورش. بيا اين آب ميوه رو بخور تا زودتر خوب بشي.
كورش به زحمت نشست ، به بالش تكيه داد و مشغول نوشيدن آب ميوه شد.
آني كتابي از ميان قفسه ي كتاب هاي كوچك او انتخاب كرد و گفت: دوست داري برات كتاب بخونم تا حوصله ات سر نره؟
كورش با لبخندي مهربان او را نگاه كرد و گفت: نه عزيزم. تو زود تر برو بيرون . مي ترسم مريض بشي و اون وقت ببيني كه هر چيزي كه از دوست مي رسد چندان نيكو هم نيست.

آني صندلي ميز تحرير را بيرون كشيد و گفت : از اين فاصله مريض نمي شم. حالا تو راحت دراز بكش تا من برات شعر بخونم . . . شايد هم خوابت برد.
كورش ليوان خالي را كنار تختش گذاشت و گفت: يعني هر وقت من مريض بشم تو همين طوري از من پرستاري مي كني؟
آني با قاطعيت گفت: البته!
و بعد با لحني آرام و گوش نواز شعري از سهراب را كه بارها در خلوت خود آن را خوانده و لذت برده بود براي كورش خواند.
هنوز در سفرم.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من – مسافر قايق – هزار ها سال است
سرود زنده ي دريا نوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن . . .

كورش ماشينش را با حالتي عصبي داخل پاركينگ برد.
آني خشمگين پياده شد و در حالي كه پاشنه هاي بلند كفشش را محكم روي زمين مي كوبيد به سمت خانه رفت. دامن بلند لباس از زير مانتوي كوتاه مجلسي طوسي رنگش به روي زمين كشيده مي شد وقتي خواست با حركتي سريع از پله ها بالا برود شال حرير خاكستري زرشكي اش سر خورد و روي زمين افتاد. كورش چنان با سرعت در حياط را بست ك از پي آني رفت كه او را در حالي كه از پله ها بالا مي رفت غافلگير كرد. دست در بازويش انداخت و با اندكي خشونت او را نگه داشت. آني پريشان و عصبي سر برگرداند و در حالي كه سعي مي كرد تن صدايش بالا نرود گفت: دستم رو ول كن.
كورش در چشمان وحشي او خيره شد و غريد: تو بايد توضيح بدي.
آني پوزخند زد: من به هيچ كس توضيح نمي دم!
كورش دندان هايش را محكم به هم فشرد و او را دنبال خود به كتابخانه كشيد و در را بست.
- نمي خوام صدامون به گوش عفيفه خانم و بقيه برسه.
- اون فقط يك مستخدمه! تو از مستخدم ها هم مي ترسي؟!
- من از آبروم مي ترسم.
- يعني ما تو خونه ي خودمون اون قدر راحت نيستيم كه با هم بحث كنيم؟!
- مثل اين كه يادت رفته اين جا خونه ي حقيقي ما نيست . . . فعلا بحث رو عوض نكن كه امشب حسابي منو به هم ريختي.
- من فقط خواستم يك گيلاس شامپاين بخورم! فقط يك گيلاس!
كورش با حالتي عصبي خنديد و جمله ي آخر او را چند مرتبه تكرار كرد و بعد با حالتي جئي گفت: اين جا ايرانه آني. من هم يك مرد ايراني ام و اتفاقا حسابي متعصب هستم و اجازه نمي دم همسرم همراه يك مشت مرد و زن بي بند و بار مشروب بخوره.
- پس چرا رفتيم؟
- چون عروسي بهترين دوستم بود و در ضمن فكر نمي كردم تو با ديدن چند بطري زهزماري از خود بي خود بشي.
- تو طوري با من حرف مي زني انگار من الكلي هستم . . . من اجازه نمي دم توي مسائل شخصي من دخالت كني.
- مسائل شخصي؟! ببينم اگر من كوكائين بكشم به تو مربوط نمي شه؟
- اون فرق مي كنه.
كورش سعي كرد كمي بر خود مسلط باشد.
- ببين آني. بگذار طور ديگه اي حرف بزنيم. ما با هم ازدواج كرديم و بايد به نظر و عقيده ي هم احترام بگذاريم. من از اين جور مزخرفات بيزارم نه خودم مي خورم و نه دلم مي خواد تو لب به اين كثافات بزني . . . امشب وقتي ديدم اون خسروي عوضي بهت مشروب تعارف كرد و تو هم برداشتي داشتم ديوونه مي شدم. نمي دوني بعدش چه طور با نگاهش مسخره ام كرد و بهم خنديد. توي اكيپ بچه ها من تنها كسي بودم كه دور و بر اين جور چيزها نمي رفتم و حالا زنم بايد جلوي چشم همه پامپاين بخوره!
- اين چيزها به تو مربوطه،نه من!
- آخه لعنتي تو كه دائم الخمر نيستي. يعني نمي توني به خاطر من دست از ايم كم خوردن ها هم بكشي.
- برام سخته!
حالا لحن آني آرام تر شده و چهره اش به شدت گرفته بود.
- من قبلا گاهي مي خوردم . . . امشب هم هوس كردم . . . دست خودم نبود . . . گر چه تو نذاشتي بخورم . . . تازه من سيگار هم مي كشم.
- مي دونم!
آني حيرت زده به سمت او برگشت : چه طور؟
- يكي دو بار ديدمت.
- اما من سيگاري نيستم. فقط خيلي كم مي كشم.
- سيگار كم، مشروب كم .. . ديگه چي هست آني . بگو!
- تو همه رو مي دوني.
- اين آشغال ها فقط جووني و زيبايي و معصوميت تو رو ازت مي گيرند. چرا سعي نمي كني سالم تر زندگي كني؟
بعد شال حريري را كه در حياط پيدا كرده بود باز كرد و روي سر او انداخت. بخ رويش لبخند زد و به چشمان پر تمناي او كه مانند بچه گربه اي نگاهش مي كرد خيره شد.
- ببين چقدر قشنگ شدي.
نفس عميقي كشيد و گفت: ببين چه بوي خوبي مي دي! حيف نيست؟ حيف نيست؟! من خيلي دوستت دارم آني. خيلي روي تو حساب باز كردم. سر افكنده ام نكن . . . البته اگر تو هم دوستم داري.
دختر كه تحت تاثير صداقت كلام او قرار گرفته بود در آغوشش فرو رفت و گفت: من هم دوستت دارم . . . خيلي خيلي خيلي زياد.
- پس آزارم نده دختر خوب.
- باشه، سعي مي كنم.
هر دو آرام خنديدند و كورش او را محكم تر به خود فشرد و زمزمه كرد: در ضمن ديگه نمي خوام لباس مشكي بپوشي!
آني كمي خود را عقب كشيد . به چشمان خمار او نگاه كرد و پرسيد: زشت شده بودم؟!
- نه! فوق العاده شده بودي. رنگ مشكي اون قدر بهت مي ياد كه لحظه ي اولي كه ديدمت نفسم بند اومد!
آني انگشتش را در هوا تكان داد و گفت: اين ديگه حسودي يه نه غيرت!
- آره. حسوديم شد. دلم نمي خواست تو اين قدر خوشگل باشي كه همه نگاهت كنند.
- تو مريضي!
كورش در حالي كه دستانش هم چنان دور كمر او حلقه بودند خنديد و گفت: نه!مريض نيستم . گاهي زيادي غيرتي مي شم. گاهي يك كم حسود و گاهي به شدت عاشق!
آني حالت بامزه اي به خود گرفت و گفت: تو مطمئني از اون زهرماري ها نخورده اي؟!
صداي قهقهه ي خنده ي هر دو به هوا برخاست و منصور كه مشاجره ي اوليه شان را در راه پله شنيده بود با لبخند غلتي در رختخواب زد و زمزمه كرد: چه زود به آتش بس رسيدند!
نظير آن بحث ها چند مرتبه بين شان اتفاق افتاده و هر بار كورش را بابت تضاد فرهنگي كه ما بين شان بود مي ترساند. اما او سعي داشت با كمك از نيروي عشق و تحمل و صبوري، آني را كم كم با فرهنگ كشور و خانواده ي خود وفق دهد تا بعد از ازدواج كمتر از آن نوع برخوردها داتشه باشند. به خصوص اين كه كورش بسيار اجتماعي و اهل رفت و آمد بود و نمي خواست رفتارهاي آني او را از مردم دور كند. حدود سه ماه به سرعت از تاريخ عقد گذشت و به همان نسبت علاقه و وابستگي زوج جوان به يك ديگر بيشتر و عميق تر شده بود. طوري كه ديگر لازم نبود عفيفه خانم شوهر داري را به آني ياد دهد. او آن قدر دل بسته ي كورش بود كه با عشق برايش غذا مي ريخت. گاهي تختش را مرتب مي كرد يا حتي گرد و خاك وسايل اتاقش را مي گرفت. صبح ها وقتي كورش به محل كارش مي رفت او اكثرا خواب بود اما عصر ها به انتظار او مي ماند و به استقبالش مي شتافت. برايش چاي يا قهوه دم مي كرد و از اتفاقاتي كه در موسسه ي زبان مي افتاد براي كورش حرف مي زد. كورش او را تشويق مي كرد تا در ميان همكارانش چند دوست خوب پيدا كند،اما آني هم چنان تنها بود و تنها دوست و همدمش كورش بود و بس. اين مسئله گاهي كورش و اطرافيان را نگران مي كرد اما دكتر هوشمند عقيده داشت به مرور زمان از وابستگي آني به كورش كم خواهد شد و او ياد خواهد گرفت كه حضور هر كس به جاي خود در زندگي لازم و ضروري است.

عفيفه خانم با چهره اي گرفته ظرف بزرگ خوراك لوبيا را ميان ميز گذاشت.
كورش با ناراحتي پرسيد: ناهار چي خورده؟
عفيفه خانم شانه بالا انداخت و گفت: از كلاس كه اومد تلفن زنگ خورد. وقتي گوشي رو گذاشت ديگه اون آدم سابق نبود. از اين رو به اون رو شده بود. نه ناهار خورد، نه عصرونه. از اتاقش هم بيرون نيومده.
كورش با حالتي متفكر گفت: ظهر كه باهاش حرف زدم حس كردن كه حالتش عادي نيست اما فقط گفت سرش درد مي كنه.
ثمره گفت: شايد مريض شده؟
كورش نگاهي به منصور انداخت كه بي اشتها غذايش را مي خورد.
- بعد از شام يك سري بهش مي زنم تا مطمئن بشم بيماره يا نه.
كورش رو به عفيفه پرسيد: هيچ كدوم از حرف هاش رو متوجه نشدي؟
- نه مادرجون، خارجي صحبت كرد. نفهميدم.
ثمره با سادگي گفت :شايد ريموند بوده؟
كورش كمي سرخ شد و منصور همه را به صرف شام دعوت كرد تا بعد با آني صحبت كنند و بفهمند مشكلش چيست.
كورش شامش را نيم خورده رها كرد و براي بار دوم در آن شب به سراغ آني رفت. مرتبه ي اول او حتي در را به رويش باز نكرده بود!

چند ضربه ي آرام به در زد و اجازه ي ورود خواست. بر خلاف تصورش در باز شد و با آني با لبخندي مصنوعي مقابلش ظاهر شد. لبخندي كه با سرخي چشمانش منافات داشت.
- مي تونم بيام تو؟
آني لبخندش را پر رنگ تر كرد و تعارفي كه ياد گرفته بود بر زبان آورد.
- اتاق خودتونه! بفرمائيد.
كورش وارد شد و با كنجكاوي كمي اطرافش را نگاه كرد. انگار مي خواست با بررسي اتاق او چيز تازه اي كشف كند.
آني در را بست و روي تخت نشست. كورش اما رو به روي او به ميز تحرير تكيه داد، دست ها را روي سينه گره زد و گفت : خب! جريان چيه؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: جريان ِ چي؟
- اين همه ناراحتي به خاطر چيه؟
- ديگه ناراحت نيستم. يك كم آروم شدم. مهم نيست.
- چرا مهمه. من منتظرم بشنوم. فقط نگو سرت درد مي كرد.
- سرم كه درد مي كرد . اما . . . راستش . . . ريموند خبر فوت يكي ار هم كلاسي هام رو امروز بهم داد. اون دختر خيلي خوب و مهربوني بود.
- فكر مي كردم دوست هاي زيادي نداري.
- زياد با من دوست نبود اما خوبي و خوش رفتاري خاصي داشت. . . همه دوستش داشتند . . .
- حالا ريموند چرا بايد اين خبر رو به تو مي داد؟
- گفت مي خواسته از حالن با خبر بشه و . . . يعني اون به خاطر من زنگ زده بود . . . اين دوست مون دو سه هفته اي هست كه مرده.
- بعد از اين كه به تو خيانت كرد با چه رويي دوباره با تو تماس گرفت؟
- مي خواست توضيح بده. . . اون مجبور شده بود . . . يعني مجبورش كرده بودند.
حالا آنيتا بغض كرده و نگاهش را به نقطه ي نامعلومي دوخته بود.
كورش كمي با حرص گفت: دلت براش مي سوزه؟
چشمان دختر نمناك شد و صدايش لرزيد.
- اون نبايد مي مرد.
كورش فهميد مرگ دوست ناشناس براي آني چنان دردناك بوده كه قضيه ي ريموند را تحت الشعاع خود قرار داده.
با وجوي كه از تماس ريموند دلخور بود اما با تاسف به سمت آني رفت و به او تسليت گفت.
از چهره اش مشخص بود به سختي سعي در كنترل خود دارد. با لحني كه به شدت مي لرزيد گفت: مي شه بغلم كني؟!
كورش حس كرد آني حالت عادي ندارد. آن همه تغيير و آن همه تضاد در رفتار را نمي توانست درك كند. به نظر مي آمد مصيبت بزرگي براي او رخ داده و او با اين كه از درون درد مي كشد اما در مقابل سوگواري مقاومت مي كند.
كورش كنار او نشست و در آغوشش كشيدو آني دست ها و پا ها را درون سينه مچاله كرده و طوري خود را در آغوش كورش پنهان كرده بود انگار مي خواهد جزئي از وجود او شود!
كورش در انتظار شنيدن صداي گريه ي او بود اما سكوت وهم انگيز آني گيج ترش مي كرد.
دستان كورش كم كم خواب مي رفت، اما نمي توانست آني را كه چون كودكي رنج كشيده به آغوشش پناه آورده بود، رها كند. درست زماني كه حس مي كرد او به خواب رفته با صداي تقه اي كه به در خورد آني به خود حركتي داد و آهسته از هم باز شد. كورش خيس از عرق دست هايش را پايين آورد. دوباره ضربه اي آرام به در خورد و كورش با صدايي خفه اجازه ي ورود داد. عفيفه خانم با احتياط كمي در را باز كرد و بي آن كه وارد شود گفت: آقاي دكتر گفتند اگر حال آنيتا خانم خوب نيست براي معاينه بيايند.
كورش نگاهي نگران به چهره ي بر افروخته ي آني انداخت. او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: اگر يك كم بخوابم بهتر مي شم. كورش با دلسوزي گفت: پس يك چيزي بخور . . . تو همين طوري هم زياد غذا نمي خوري. من نمي فهمم چرا هر اتفاقي مي افته تو از غذا مي افتي؟
به جاي آني، عفيفه خانم گفت: بعضي ها اين طوري هستند ديگه. ناراحتي بي اشتهاشون مي كنه. حالا من يك كم از اين خوراك خوشمزه ي لوبيا سبز براش مي يارم كه مطمئنم اگر شما پيشش بموني حتما غذاش رو مي خوره.
دقايقي بعد سيني غذا در اتاق آني بود و او با چهره اي گرفته به بشقاب پر از لوبيا سبز و هويج و گوشت زل زده بود.
كورش با لبخند گفت: يك كم بخوري اشتهات باز مي شه.
- با من مثل بچه ها رفتار مي كنيد!
- اين چه حرفي يه؟! تو بايد كم كم .يتامين رو كم كني و غذاي بيشتري بخوري. نبايد اجازه بدي ضعف به تو غالب بشه.
- اما من ضعيفم!
كورش به وضوح مي ديد كه دو مرتبه آني در معرض بحران روحي قرار گرفته. دكتر هوشمند گفته بود او هنوز آمادگي دارد و تحمل يك ضربه ي سخت ديگر براي او دشوار خواهد بود. اما مرگ يك دوست چرا بايد آني را به آن حال و روز مي انداخت.
گرچه او گريه نمي كرد و حتي گاهي لبخند مي زد اما مشخص بود كه به شدت با خود در جنگ است تا از هم نپاشد. هنوز كورش حرفي نزده بود كه باز هم آني لبخند زد و گفت: باشه. مي خورم. فكر مي كنم اين غذا حالم رو بهتر مي كنه. فردا بايد برم موسسه. . . بايد روحيه ام رو براي فردا به دست بيارم.
بعد نگاهي مهربان به كورش انداخت و ادامه داد: ممنونم كه كنارم موندي . . . حالا ديگه خوبم. اگر بخواهي مي توني بري بخوابي!
و به همين راحتي كورش را از اتاقش بيرون كرد تا دوباره با خود خلوت كند.

روز بعد آني به ظاهر آرام و حتي سرحال بود و در خانه هم سعي داشت مانند سابق به نظر برسد. اما پر واضح بود كه تغيير بزرگي در درونش رخ داده كه كمي او را عصبي تر و زودرنج كرده بود. طوري كه در طول چند ساعت شب چندين مرتبه با صداهاي مختلف از جا پريد و چند بار هم بي دليل از كورش و عفيفه خانم ايراد گرفت.
اين رفتار تا چند روز ادامه داشت تا اين كه كورش را واداشت در پي علت ناراحتي آني برآيد. او آدرس ايميل ريموند را از پدرش گرفت و از او خواست هر چه زودتر با هم تماس تلفني داشته باشند.
چند ساعت بعد ريموند شماره ي مستقيم اتاق خودش در پانسيون را براي او فرستاد و كورش بي معطلي يا او تماس گرفت.
تماس با ريموند نه تنها مشكل او را حل نكرد بلكه او را در نگراني تازه اي فرو برد. ريموند اظهار كرد كه هرگز با آني تماس نداشته! حتي گفت يك بار برايش ايميل فرستاده اما آني به تندي پاسخش را داده و گفته ديگر هرگز نمي خواهد حتي نام او را بشنود! و اين را هم اضافه كرد كه چنان دختري با مشخصاتي كه آني ذكر كرده هرگز وجود خارجي ندارد!
فصل بيست و چهار
كورش بي حوصله و ناراحت نيم نگاهي به آني كه سرش را به پشتي صندلي تكيه زده و خواب به نظر مي رسيد،انداخت. آهي كشيد و چشم به جاده ي رو به رو دوخت.
چند روز قبل با بصير تماس گرفته و از او پرسيده بود آيا به تازگي اتفاق خاصي در رابطه با آني رخ داده كه آن ها بي خبرند. بصير اظهار بي اطلاعي كرده اما قول داده بود در مورد آن تحقيق كند. كورش مي دانست شخصي كه با آني انگليسي صحبت مي كرده خبر ناخوشايندي به او دادع كه او را چنان به هم ريخته. او حتي از ريموند هم خواسته بود از دوستان و آشنايان مشتركش با آني خبري بگيرد. روز قبل از حركت، بصير تماس گرفته و خبر فوت جهانگير بر اثر تصادف را داده بود! كورش از شنيدن خبر چنان غافلگير شده بود كه براي چند لحظه نمي توانست حرفي بزند. از خود مي پرسيد باران بلاها بر سر آني تا چه زمان ادامه خواهد داشت؟! و تا چه هنگام روح رنج ديده ي او تحمل آن همه مصيبت را مي آورد. اما خبر بعدي از ريموند بود كه او را بيشتر در شوك فرو برد . جهانگير به قتل رسيده بود! تحقيقات در مورد قتل ادامه داشت و سر نخ هايي نيز كشف شده بود. ريموند معتقد بود همكاران تبهكار جخانگير او را كشته اند و كورش اطمينان داشت آني خود را در قتل پدر مقصر مي داند. شابدهم به طريقي به مر گ او كمك كرده بود و حتي به وضعيت وخيم صبا! كورش مي فهميد ديگر نمي تواند نه آني و نه خودش را گول بزند. اگر آني از جهانگير دزدي نمي كرد همكاران او كمر به قتلش نمي بستند و اگر در مقابل صبا با پدرش به خاطر آن پول ها و مدارك درگير نمي شد، صبا به آن حال نمي افتاد. اين جريان همان قدر كه غيرمنطقي به نظر مي رسيد مي توانست منطقي هم با شد! به همان دلايل پيشنهاد سفر را به پدرش داده و او نيز پذيرفته بود . از نظر مهين و صنم هم بهتر بود آنيتا آب و هوايي عوض كند تا اندوه مرگ پدر و بيماري مادر را بهتر تحمل نمايد.
شايد براي صدمين بار به آني نگاه كرد و باز با آهي عميق به جلو راند.
آن سفر انگار براي خودش هم لازم بود تا به ذهنش فرصت تجزيه وتحليل مسائل پيش آمده را بدهد و او را وادارد به فكر چاره اي اساسي باشد.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 38
  • بازدید سال : 77
  • بازدید کلی : 1,702
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ