loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 4 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

متأسفانه آن سال پزشک معالجم اجازه ی سفر را به من نداد ولی خوشحال بودم که بعد از تعطیلات عروسی خواهرم است و قبل از آن مراسم جهاز بردن و آرایشگاه رفتنش است که قرار بود من هم همراهش راهی شوم.
شبها به عشق فرزندم به خواب می رفتم و وقتی اولین لگدش را به شکمم زد و وجودش را اینگونه به من نشان داد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.
مراسم عید هم با سردی هر چه تمام تر در منزلمان برگزار شد. نه از سفره ی هفت سین خبری بود و نه از دید و بازدید عید و نه بوی سبزی پلو و ماهی خانه را پر کرده بود.
رامتین می گفت: مادرم بعد از مرگ پدر هرگز عید را جشن نگرفته است.
ما هم روز اول عید به دست بوسش رفتیم و او یک اسکناس به من و یک اسکناس به رامتین عیدی داد. بعد از کمی گفتگو که بیشتر طرف صحبتش با رامتین بود از او عذرخواهی کردیم و به خانه ی پدرم رفتیم.
مادرم می دانست که من سبزی پلو ماهی خیلی دوست دارم. همان روز ناهار درست کرده بود و عطر غذایش در خانه پیچیده بود. وقتی وارد سالن پذیرایی شدم از تعجب جیغی کشیدم.
پدربزرگ و مادربزرگم از آمریکا آمده بودند و با دیدن آنها به طرفشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرم گله کردم کهچرا به من نگفتید تا به فرودگاه بیایم.
پدربزرگم دستانم را گرفت و مرا کنار خود نشاند و گفت: با این حال و روزت ما به این کار تو راضی نبودیم. به همین خاطر به پدر و مادرت سپردیم که به تو چیزی نگویند.
دست هر دو را در دست گرفتم و گفتم: چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. مادربزرگ هم گفت که ما هم همین طور ولی اردلان اجازه نمی داد بیاییم و می گفت بهتره بمانید تا حال پدر خوب خوب بشه. ولی رها جان باور کن که هیچ جا وطن آدم نمی شه، مخصوصاً ما که پیر هستیم و احتیاج به همزبان داریم.
با خنده گفتم: حالا کی آمدید که من نفهمیدم؟
أوا خندید و گفت: دو روز پیش. به قول مادربزرگ می خواستیم سورپریزت کنیم.
سپس همه با صدای بلند خندیدیم. آن شب در خانه ی پدر ماندیم و خیلی به همه ی ما خوش گذشت و آخر شب هم به خانه آمدیم.
در ایام عید فقط دختر خاله ی رامتین خانم حسینی به اتفاق خانواده اش به دیدنمان آمدند که او هم فقط نیم ساعتی نشست و بعد رفت.
یک روز از رامتین پرسیدم شما هیچ کس را ندارید که به دیدنتان بیاید؟
او هم خندید و گفت: تعجب کردی؟ نه ما هیچ کس را نداریم. مادرم یک خواهر داشت که مادر همین فتانه (خانم حسینی) است که فوت کرده. او هم همین یک دختر را داشته. اقوام دور و نزدیک پدر و مادرم اکثراً در خارج از کشور به سر می برند. چند تا از دوستام هستند که آنها هم ازدواج کرده اند و بعد از ازدواجشان چون من مجرد بوده ام فقط از طریق تلفن با هم صحبت می کنیم.
با لبخند گفتم: حالا که ازدواج کردی، چرا دعوتشان نمی کنی تا با هم آشنا بشیم؟
رامتین هم گفت: تو که می دونی، مادر زیاد از سر و صدا خوشش نمی آد. من و تو هم باید به این وضع عادت کنیم.
به جشن عروسی آوا زمان زیادی نمانده بود. مادرم سخت در تکاپو بود و با او به خرید جهیزیه اش می رفت. قرار بود پانزدهم فروردین آنها ازدواجشان را جشن بگیرند.
خانواده ام از هفته ی قبل برای خانم سپهر کارت دعوت داده بودند. ولی او باز هم عذرخواهی کرد و نیامد. من هم دیگر به اخلاق او که یک انسان منزوی و گوشه گیر بود، عادت کرده بودم.
برای جشن عروسی با یگانه تماس گرفتم و او و خانواده اش را نیز دعوت کردم. ولی او به خاطر دانشکده اش نتوانست که بیاید و توسط یکی از دوستان برادرش که می خواست به ایران بیاید، هدیه ی زیبایی برای آوا و شوهرش فرستاد و ضمیمه ی آن یک بسته بزرگ اسباب بازی و لباس هم برای فرزندم فرستاده بود.
جشن عروسی آوا و آرمان هم بالاخره برگزار شد و آن دو را روانه ی آپارتمان زیبایشان که پدر آرمان به آنها هدیه داده بود کردیم. و قرار بود آنها برای ماه عسل به جزیره ی زیبای کیش سفر کنند.
در آن چند روز مادرم خیلی کار داشت و من به خانه ی آنها رفته بودم. با این که کار زیادی نمی توانستم انجام دهم ولی قوت قلب مادرم بودم.
وقتی به چهره ی مادرم می نگریستم می خندید و می گفت: رها جان بعد از رفتن آوا چقدر من و پدرت تنها می شیم، ولی من تنهایی را بعد از ازدواج تو بیشتر حس کردم. تو همیشه کنارم بودی و با من صحبت می کردی ولی آوا را که می شناسی همیشه سرش در کتاب و درس بود و کمتر با من حرف می زد. تو شاد بودی و ویولون می زدی و آواز می خواندی و می رقصیدی و خانه را پر از شور و شادی می کردی. بعد از رفتنت این خانه سوت و کور شد.
پدرت که هیچ وقت از ساز بودن تو دل خوشی نداشت یک روز گفت: چقدر دلم برای ویولون زدن رها تنگ شده.
با گفتن این حرفها از دهان مادرم، چشمانم پر از اشک شد و او را در آغوش گرفتم.
ماه فروردین نیز به پایان رسید و من بر اثر سرماخوردگی شدید در بستر بیماری افتادم. آن روزها حال درست و حسابی نداشتم. چند وقتی هم بود که از یگانه خبر نداشتم و هر چه برایش نامه می نوشتم، پاسخی نمی آمد. وقتی به رامتین گفتم، او گفت: شاید به مسافرت رفته و سرش گرمه.
با خودم گفتم امکان نداره. در این چند وقتی که یگانه به پاریس رفته بود مرا هر جور بوده از حال و روز خودش با خبر کرده.
باز هم رامتین مرا دلداری داد که به دلت بد راه نده. سعی می کردم که دیگر از این فکرها نکنم، ولی وقتی ماه اردیبهشت نیز به نیمه رسید، تصمیم گرفتم به منزلشان تلفن کنم.
وقتی با او تماس گرفتم هیچ کس گوشی را برنداشت. تلفن منزل برادرش نیز روی انسرینگ بود و با زبان فرانسوی به مشترک می فهماند که پیغام خود را بگذارد. تلفن را قطع نمودم. دلشوره امانم را بریده بود.
وقتی فردا شبش هم کسی گوشی را برنداشت، تصمیم گرفتم به منزل آنها بروم. می دانستم که زیور خانم و آقا باقر باغبانشان هنوز در آنجا سکونت دارند. شاید او از آنها خبری داشته باشد.
وقتی موضوع را با رامتین در میان نهادم گفت فکر خوبیه، ولی گفت تلفن کن اگه گوشی را برداششتند سوال کن ببین چه اتفاقی افتاده.
ولی منزل آنها هم کسی گوشی را برنداشت. عزمم را جزم کردم که فردا صبح که جمعه بود به دیدنشان بروم. رامتین نیز قبول کرد که همراهم باشد. تا صبح جز کابوس های وحشتناک خواب به چشمانم نرفت.
صبح وقتی رامتین گفت که بروم و صبحانه بخورم، نتوانستم حالت تهوع عجیبی به سراغم آمده بود. پای رفتن از خانه را نداشتم. به زور رامتین یک لیوان شیر خوردم.
هر دو راهی شدیم و به سوی منزل یگانه حرکت کردیم. وقتی به آنجا رسیدیم ناخودآگاه گریه ام گرفت. صورت زیبای یگانه از جلوی چشمانم محو نمی شد. چقدر این مدت او به من اصرار کرده بود که به دیدن زیور خانم بروم ولی من حال و حوصله نداشتم. حالا آنجا بودم و تمام خاطرات آن چند ساله برایم زنده شده بود.
رامتین اتومبیل را پارک کرد. در آن فاصله من که از اتومبیل پیاده شده بودم، زنگ خانه را به صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه صدای آقا باقر گوشهایم را نوازش داد. با صدای تقریباً بلندی گفتم: باز کنید. من هستم رها.
سپس در باز شد. چهره ی درهم رفته ی آقا باقر با لباسی مشکی که در تن داشت دلم را لرزاند.
سلامی کردم و گفتم: باقر خان من هسم رها. حالتان چطور است.
چشمان او پر از اشک شد و گفت: سلام خانم رها حال شما چطوره؟ چه عجب یاد ما کردید. بفرمایید تو، دم در بده.
به اتفاق رامتین به داخل رفتیم. به حیاط خانه ی آنها نگریستم. عجیب این بود که هر جا نگاه می کردم صور یگانه را می دیدم. جای جای آنجا پر از خاطرات تلخ و شیرین زندگیمان بود. چقدر در این باغچه می دویدیم و گل می چیدیم و باقرخان دنبالمان می کرد که روی گل ها پا نگذاریم. بیلش را بالای سرش تکان می داد ولی ما به او می خندیدیم و فرار می کردیم.
جلوی در زیور خانم را با لباس مشکی دیدم. وقتی چشمانش به من افتاد شروع به گریستن کرد. دیگر نتوانستم راه بروم. دستانم را به دست رامتین دادم. تا خدای ناکرده بر زمین نیفتم. خدایا چه می دیدم. زیور خانم چرا این چنین می گریست. او که هر وقت مرا می دید با روی باز از من استقبال می نمود.
جرأت پرسش نداشتم. وقتی به زیور خانم رسیدم دستانش را گرفتم و گفتم: سلام حالت چطوره؟ چرا گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟
صدای هق هق زیور خانم بیشتر شد و صدای گریه ی باقر خان که با او یکی شده بود امانم را برید. فریاد زدم و گفتم: به من بگید اینجا چه خبره؟
نگرانی دیوانه ام کرده بود. رامتین دستانم را گرفت و مرا به داخل خانه برد. در سالن چشمم به عکس زیبای یگانه افتاد که در کنار عکسش دو شمع روشن بود که با روبان مشکی تزئین شده بود. چشمان زیبایش با من حرف می زد گویی می گفت: ای بی معرفت چقدر دیر آمدی؟
دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چهره ی زیور خانم را در کنارم دیدم که به صورتم آب می ریخت و رامتین به زور در دهانم آب قند می کرد. با یادآوری همه چیز با صدای بلند گریستم و فریاد زدم و نام یگانه را به زبان آوردم.
شانه های زیور خانم را گرفتم و گفتم: بگو چه شده. بگو بر سر یگانه چه بلایی آمده؟
وقتی هق هق زیور خانم دوباره به آسمان رفت، از جایم بلند شدم و به طرف شوهرش رفتم. این بار شانه های او را تکان دادم و گفتم: تو بگو بر سر عزیزترین دوستم چه آمده. تو دیگه گریه نکن.
صورت رامتین نیز غرق اشک بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: تو دیگه گریه نکن که طاقت گریه های تو رو ندارم.
در آغوش رامتین یگانه را صدا می زدم و می گریستم. به طرف عکسش رفتم و گفتم: ای بی معرفت کجا رفتی؟

مگر قول نداده بودی که برگردی؟ این بود قول و قرارت؟
رامتین دستانم را گرفت و مرا روی مبل راحتی نشاند. زیور خانم به طرفم آمد و گفت: رهای عزیزم، گریه نکن. برای فرزندت خوب نیست. به او فکر کن. به خدا قسم روح یگانه آزرده می شه. یادم هست هر وقت به منزل تلفن می کرد از من می خواست هر وقت تو فارغ شدی به دیدنت بیام و از فرزندت برای او بگم.
به زیور خانم نگریستم و گفتم: کی اتفاق افتاد؟ چرا به من خبر ندادید؟ عزیزترین عزیزم پژمرده شد و من نفهمیدم.
زیور خانم اشکهایم را پاک نمود و گفت: اواخر فروردین بود که یگانه با یک ماشین تصادف سختی می کنه. چند روزی بیمارستان بستری بود. ولی گویی مرگ مغزی شده بود و بالاخره شورای پزشکان اینگونه پاسخ می دهند که او برای همیشه چشمانش را به روی این دنیا بسته. باورت می شه، رها جان. قلب یگانه ی عزیزم تا آخرین لحظات می زده چون او عاشق زندگی بود. عاشق کشورش. همیشه به من می گفت زیور خانم مطمئن باش یک روزی برمی گردم و برای خودم خانه ای می خرم و برای همیشه تو رو پیش خودم می برم و نمی گذارم اینقدر کار کنی. حالا گل قشنگم پر پر شد بدون آنکه بتونم بار دیگه اونو ببینم.
زیور خانم حرف می زد و من ضجه می زدم.
زیور خانم ادامه داد که چون پدر و مادر یگانه می دانستند که او چقدر کشورش را دوست داره، جنازه اش را اینجا آوردند و دفنش کردند. ده روز پیش بود که آنها به ایران آمدند. حتماً همان موقع شما به منزلشان تلفن کردید و کسی گوشی را برنداشت. من خیلی به خانم گفتم که اجازه بده تا شما را خبر کنم، ولی خانم اجازه ندادند، چون می دونستند شما باردارید، قبول نکردند. گفتند برای فرزندتان مشکل ساز خواهد شد.
از او پرسیدم که یگانه را کجا دفن کردند. او هم آدرس خانه ی ابدی یگانه را به من داد. از جایم برخاستم. حالم خیلی بد بود. رامتین ازم خواست که به خانه برویم.
به صورتش نگاه کردم و گفتم: اگر عزیزترین کسی را که داری، روزی از خارج از کشور بخواد بیاد آیا به استقبالش نمی ری؟
او سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت. به او گفتم: از من نخواد که به دیدن منزل ابدی او نرم. من که به استقبالش نرفتم، حداقل اجازه بده به دیدنش برم، مطمئنم که او منتظر ماست. هیچ وقت آن شب را از یاد نمی برم.
همان شب که خواب بدی دیدم. او لباس سپید زیبایی پوشیده بود. وقتی می خواستم دستش را بگیرم از من دور شد. خواهش می کنم مرا به سر مزار او ببر. حتی اگر تو نیایی با پای پیاده خواهم رفت.
آنقدر گریستم که بالاخره رامتین قبول کرد که مرا به بهشت زهرا ببرد. در راه صورت و چشمان یگانه از خاطرم محو نمی شد. وقتی به مزار او رسیدیم سنگ قبرش نمناک بود. به او سلام کردم، گویی منتظر پاسخی بودم.
یادم می آید گفتم: یگانه ی عزیزم جوابم را نده با من حرف نزن، فقط بگو چرا رفتی و چشمان زیبایت را به روی من بستی.
خودم را روی سنگ قبرش انداختم و گریستم. رامتین مرا به زور از روی مزار یگانه جدا کرد و در آغوش گرفت. او هم با من می گریست. سپس گفت: عزیزم خواهش می کنم بیا از اینجا بریم، برای فرزندمان خوب نیست.
من می گریستم و می گفتم: بگذار با او حرف بزنم. تو که نمی دونی سنگ صبور زندگیم اون بود، حالا برای چه کسی درد دل کنم.
من که دست خودم نبود، همانند دیوانه ها ضجه می زدم و گریه می کردم. با فریاد رامتین به خود آمدم که گفت: دیگه نمی گذارم لحظه ای این جا بمونی، هم خودت رو آزار می دی، هم روح اونو. در ضمن اگر می خواهی با او صحبت کنی همه جا می تونی این کار رو انجام بدی. مطمئن باش اون هم هر جا که تو بری، روحش با توست. فقط نمی تونی اونو ببینی. خواهش می کنم اینقدر خودت رو آزار نده. همین حالا هم تو رو به خونه ی پدر و مادرت می برم. تو به اونها نیاز داری. فقط بیا از اینجا بریم.
آنگاه مرا داخل اتومبیل کرد و با تلفن همراهش شماره ی منزل پدرم را گرفت و مشغول صحبت شد. من نمی فهمیدم که او چه می گوید. بیهوش روی صندلی افتاده بودم. وقتی به هوش آمدم، خودم را روی تخت اتاقم دیدم و پدر و مادرم بالای سرم بودند.
از سرخی چشمان مادرم فهمیدم که او هم جریان را می داند. آوا و آرمان هم آنجا بودند.
آوا دستانم را گرفت و گفت: خوشبختانه نبضش طبیعی شد، فکر می کنم حالش بهتره.
چشمم به سرمی که به دستانم بود، افتاد. مادرم با ملایمت گفت: رها جان عزیزم حالت چطوره؟ باز هم صورتم خیس از اشک شد و گفتم: مادر، یگانه او پر پر شد و من موقع وداعش اونو ندیدم.
دستانم را فشرد و گفت: عزیزم به چیزی فکر نکن. یگانه مثل گل پاک بود. مطمئن باش جاش خوبه.
پدرم که دیگر نتوانست جلوی گریه خود را بگیرد از اتاق خارج شد.

آوا دستانم را گرفت و گفت: عزیزم به فرزندت فکر کن، به سلامتی اش که تا چند لحظه پیش به خطر افتاده بود. باور کن صدای قلب کودکت تا چند لحظه پیش ضعیف شده بود، ولی خوشبختانه باز به حالت اول بازگشته. پس کاری نکن که کودکت را از دست بدی.
سپس به همراه مادر و آرمان از اتاق خارج شد. رامتین کنارم نشست. موهایم را نوازش کرد. به صورتم خیره شده بود. آنقدر به هم نگریستیم که من خوابم برد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
آن روزها بیشتر اوقات را در خواب سپری می کردم. به علت آرام بخش هایی که توسط پزشکم تجویز شده بود، فقط برای خوردن ناهار و شام و یا صبحانه از خواب برمی خاستم که آن هم به زور مادرم در گلویم ریخته می شد. رغبت به زندگی در من مرده بود. فقط برای کودکم دلم می سوخت و غذا می خوردم تا او زنده بماند.
وقتی به شکمم لگد می زد، روح زندگی در وجودم زنده می شد. عشق به فرزند و مهر مادری باز هم کار خود را کرد و میل زندگی را در من زنده کرد. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده روحیه ی از دست رفته ام را بازیابم.
دلم برای رامتین هم می سوخت. در این مدت خیلی لاغر شده بود و صورتش را نتراشیده بود. غم بیماری من که بیشتر حالت روحی داشت، او را از پا انداخته بود. در آن چند روزی که خانه ی پدرم بودم، مادرم از او و آرمان خواسته بود که بیشتر به آنجا سر بزنند. آنها هم بیشتر وقتشان را آنجا می گذراندند.
وقتی حالم بهتر شد، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. مادرم ابتدا راضی نبود، ولی به علت مشغله ی کاری رامتین و تنهایی مادرش بالاخره راهی منزل شدیم. دیگر دلم نمی خواست صدای ویولون را بشنوم. عکس های یگانه را که در پاریس انداخته بود و برایم فرستاده بود از همه جا جمع کردم و به صورتش نگریستم. او با من حرف می زد و طنین زیبای صدایش هنوز در گوشم پیچیده بود.
عکس ها و نامه هایش را جمع کردم و در پاکتی بزرگ نهادم و آن را در کمد اتاقم مخفی کردم. همانند یک گنج و یک یادگاری باارزش.
صبح روز بعد، وقتی با چشمان پف کرده از خواب برخاستم و به آشپزخانه رفتم، رامتین رفته بود و خانم سپهر هم در سالن مشغول مطالعه بود. آن روز صبح هم سلامم را با بی میلی پاسخ داد. من هم بی توجه به او به سوی آشپزخانه رفتم و برای خودم یک چای ریختم و به فکر فرو رفتم.
هر روز می گذشت و وقت وضع حملم نزدیک می شد. بالاخره آن روز از راه رسید و با درد شدیدی از جایم برخاستم.
رامتین را صدا زدم و از درد نالیدم. او هم با عجله لباس پوشید و تلفنی مادرم را در جریان قرار داد و دست مرا گرفت. سوار اتومبیل شدیم و به سوی بیمارستان حرکت کردیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، پدر و مادرم هم منتظر ایستاده بودند.
بعد از کارهای اولیه ی بیمارستان بستری شدم و فرزندم بالاخره به دنیا آمد. یک دختر زیبا با موهای مشکی و چشمان روشن، درست مثل پدرش.
وقتی پزشک فرزندم را روی سینه ام نهاد، تمام دردها را فراموش کردم. تازه فهمیدم که مهر مادری چه زیبا و لذت بخش است. لذتی که با هیچ عشقی در این دنیای بزرگ قابل قیاس نیست.
بعد از یک روز که در بیمارستان بستری بودم، مرخص شدم و برای استراحت به منزل پدرم رفتم. آنجا یک گوسفند برای قربانی کردن انتظار من و فرزندم را می کشید و مادرم هم از خوشحالی این طرف و آن طرف می دوید تا همه چیز مرتب باشد.
رامتین از این همه محبت در تعجب بود. هیچگاه از مادرش این چنین محبتی را ندیده بود. محیط خشک و بی روح زندگی آنان با محیط شاد و پر جنب و جوش اعضای خانواده ی من قابل قیاس نبود.
مهربانو کارگر منزلمان هم برای کمک آمده بود و با یک قابلمه ضرب گرفته بود و آواز می خواند و ورود کودکمان را تبریک می گفت و پدر هم که با ضرب مهربانو دست می زد و شادی می کرد، ظرف اسپند را بالای سر من و نوزادم می گرداند.
وقتی در جایم نشستم، کودکم را از آغوش مادرم گرفتم و سخت به خود فشردم و به او شیر دادم. با اجازه ی رامتین نام فرزندم را یگانه نهادم تا یاد یگانه ی عزیزم هیچگاه از خاطرم نرود.
بعد از ده روز که حالم بهتر شد، به خانه بازگشتم. فکر می کردم حتماً به خاطر فرزندم خانم سپهر با من حرف می زند و به استقبالمان خواهد آمد، ولی دریغ که قلب او از سنگ بود و در سالن کوچکترین صدایی نمی آمد.
در گوش یگانه کوچولو گفتم این مادربزرگ سرسخت و لجباز تو برای استقبال تو هم نیامده، کاش لااقل خدا مهر تو رو در قلبش می انداخت تا کمی هم او با من مهربان می شد.
وقتی رامتین وارد خانه شد، به چهره ی او نگریستم. گویی او هم فهمیده بود که در دل من چه می گذرد ولی سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. برای اینکه غرورش را خدشه دار نسازم حرفی نزدم. سرم را پایین انداختم و به اتاق یگانه رفتم. اتاقی که با سلیقه ی خاصی آراسته بودم.
مادرم هم آنچه که یک نوزاد احتیاج داشت تا سن هفت سالگی را به یگانه هدیه کرده بود. اتاقش پر از اسباب بازی بود.
او را در تختش نهادم. یگانه در خوابی شیرین فرو رفته بود. در اتاقش را نیز باز گذاشتم تا اگر گریه کرد صدایش را بشنوم. سپس به اتاق خودم رفتم که چشمم در آینه به خودم افتاد. کمی چاق شده بودم و رنگم هم پریده بود. باید از فردا صبح به خودم می رسیدم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که دیدم سایه ای به اتاق یگانه نزدیک می شود. خودم را پنهان کردم. دیدم خام سپهر است که دم در اتاق ایستاده و مردد است که برود یا خیر. ولی بالاخره عشق پیروز شد و او داخل اتاق پا نهاد.
خودم را آهسته به دم در اتاق یگانه رساندم تا ببینم چه می کند. او روی تخت یگانه خم شده بود و به کودک می نگریست. او را از تختش بلند کرد و در آغوشش گرفت و سخت به خود فشرد.
در دل خوشحال شدم. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. رامتین را که پشت سر من ایستاده بود و به آن صحنه می نگریست به کناری کشاندم و به او گفتم مزاحمشان نشو، بگذار کمی با نوه اش اختلاط کنه.
سپس آرام خندیدم و اضافه کردم: امیدوارم با یگانه مهربون باشه.
فردای آن روز زندگی به روال عادی خود بازگشت. خانم سپهر، یگانه را از من می گرفت و روزها با او بازی می کرد و در آغوش خودش می خواباند. فقط برای شیر دادن او را به نزد من می آورد. من که دوست داشتم رابطه ام را با او خوب کنم، هیچی نمی گفتم و به این امر راضی بودم.
مثلاً یگانه را قنداق می کرد و به او آب قند می داد. کاری که پزشکان منع کرده بودند ولی من دم نمی زدم و چیزی نمی گفتم.
وقتی رامتین به او می گفت این کارها را نکند درست نیست، او می گفت: چه حرفها خودتو اینگونه بزرگ شدی و حالا منو قبول نداری.
گاهی شب ها بلند می شدم تا به یگانه سر بزنم، می دیدم او در اتاقش نیست. خانم سپهر او را به اتاق خودش می برد و در کنار خود می خواباند. اینگونه بود که یگانه بزرگ می شد.
آن روزها خانم سپهر باز هم با من خوب نبود. همانند سابق با من رفتار می کرد گویی من یک طفیلی در خانه او بودم و مزاحمی برای پسر و نوه و مهم تر از همه خودش. دیگر به این وضع عادت کرده بودم و به خاطر رامتین دم نمی زدم.
هر ماه یگانه را برای چکاب نزد دکترش می بردم. روزی که یگانه شش ماهه شده بود، وقتی می خواستم او را عوض کنم متوجه شدم او پای راستش را خوب حرکت نمی دهد. خیلی ترسیدم، وقتی او را نزد پزشک بودم او را معاینه کرد و گفت بهتر است یگانه را نزد یک پزشک اورتوپد ببرید.
وقتی موضوع را به آرمان گفتم آدرس یکی از دوستانش را به من داد که به تازگی از آمریکا آمده بود. من هم بدون معطلی یگانه را نزد پزشک متخصص بردم.
او بعد ازمعاینه ی کامل گفت حتما باید از پای او عکس بگریم. تمام مدت که عکس پای یگانه حاضر شود و دکتر جواب بدهد، قلبم در تب و تاب بود و آن چنان می زد که صدای تپش های قلبم را به وضوع می شنیدم.
وقتی دکتر سازگار عکس را ملاحظه نمود گفت: متآسفانه خانم مهرجو فرزندتان از پای راست دچار مشکل مادرزادی است.
این حرف دکتر چنان منقلبم کرد که احساس نمودم سقف مطب به سرم ریخته است. دکتر سازگار صحبت می کرد و من نمی شنیدم. به نزدیکم آمد و به صورتم نگریست و گفت: خانم مهرجو حالتان خوبه؟ چرا منقلب شده اید؟ تقصیر من بود. نباید اینگونه صریح با شما صحبت می کردم.
سپس با تلفن به منشی اطلاع داد که برایم آب قند بیاورد. من به سختی افکارم را متمرکز کردم و به فکر فرو رفتم. نمی دانستم چه کنم که دکتر سازگار لیوان آب قند را به دستم داد و گفت: کاش همسرتان همراهتان بود.
با صورتی غمگین به او گفتم: فکر نمی کردم موضوع اینقدر جدی باشه. خودم از او خواستم نیاد چون خیلی کار داشت.
دکتر سازگار یگانه را از آغوشم گرفت و گفت: متأسفانه خیلی جدیه ولی هر مشکلی راه حلی داره.
من به یگانه می نگریستم. او با تعجب به دکتر نگاه می کرد و می خواست عینکش را برباید. دکتر به او می خندید و با او بازی می کرد. سپس به من گفت: مطمئن هستم که پای یگانه خوب می شه. البته باید عمل جراحی روی پای او صورت بگیره. آن هم نه الان، بلکه وقتی چهار ساله شد که احتمال هفتاد درصد موفقیت آمیز خواهد بود. مه چیز به بنیه ی فرزندتان بستگی خواهد داشت که چقدر طاقت این عمل را داشته باشه، البته علم در حال پیشرفته. شاید خیلی زودتر از موعد مقرر این کار را بتوانید برای او انجام بدید.
از جابم برخاستم و یگانه را به خود فشردم. دلم داشت آشوب می شد و پاهایم می لرزید. بعد از چند توصیه ی دیگر پزشک از آنجا خارج شدم.
ماه اسفند بود و همه خوشحال مشغول خرید عید و خانه تکانی بودند و من کودکم را در آغوش گرفته بودم و در خیابان ها بی جهت راه می رفتم و با خود حرف می زدم که خدایا چرا کودک من؟ چرا با من چنین کردی؟

آن از ازدواجم که چه سوت و کور برپا شد، آن از مادرشوهرم که رنگ محبت از او ندیدم. پدر و مادرم را هم که زیاد نمی بینم. شوهرم که همیشه کار دارد و سرش شلوغ است. دلم را به فرزندم خوش کرده بودم که تو او را اینگونه آفریدی.
ناگهان یاد حرفهای مادربزرگم افتادم که می گفت: خدا هر یک از بندگانش را که بیشتر دوست دارد، بیشتر به او سختی می دهد و او را آزمایش می کند.
در خیابان اشک می ریختم و می رفتم. همه ی رهگذران با حالتی دلسوزانه به من می نگریستند و من بدون توجه به آنها با خدای خودم راز و نیاز می کردم و می گفتم خدایا، پاهایم، دستانم، چشمانم و همه چیزم را از من بگیر و مرا این چنین امتحان بکن، ولی با فرزندم آزمایش نکن. هرگز نمی توانم شاهد معلولیت او تا ابد باشم. خدایا به فرزندم و به من رحم کن.
هوا تاریک شده بود که به نزدیک خانه رسیدم. رامتین را دیدم که سر کوچه راه می رود و از ترس در حال سکته کردن است. وقتی چشمش به من افتاد به سویم دوید. یگانه را از آغوشم بیرون کشید و دستانش را به دور کمرم حلقه زد و گفت: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت. چرا چشمات قرمزه؟ به مطب دکتر زنگ زدم، منشی اش گفت که خیلی وقته که از آنجا بیرون آمدی. می خواستم با منزل پدرت تماس بگیرم، گفتم شاید آنها هم دلواپس شوند. مگر به تو نگفتم که تنها نرو؟ یک روز وقت بگیر که من هم بتونم همراهت بیام. تو همیشه کار خودت را می کنی. داشتم از دلشوره دیوانه می شدم.
حوصله ی جواب دادن به حرفهای رامتین را نداشتم. داخل خانه و سپس سالن شدم. مادر رامتین نیز تسبیح به دست ایستاده بود. وقتی چشمش به من افتاد، گفت: خدایا شکر. کجا بودید؟ دلشوره امانم را برید.
سلامی گفتم. وارد اتاق شدم و در را بستم. روی تخت دراز کشیدم و های های گریستم.
رامتین سراسیمه به اتاق آمد. روی تخت نشست. مرا از جایم بلند کرد و گفت: رها اگر نگی چی شده دیوانه می شم. دختر قلبم از دهانم بیرون زد. بگو چی شده؟
هق هق گریه مجال حرف زدن را از من گرفته بود. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: یگانه، یگانه.
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و گفت: بگو یگانه چی؟ حرف بزن دیوانه شدم.
گفتم: یگانه از ناحیه ی پای راست دچار مشکله. او نمی تونه راه بره. تا آخر عمر باید با عصا راه بره. البته دکتر میگفت شاید چهار پنج سالگی بتوان روی پای او عملی انجام داد که شاید موفقیت آمیز باشه.
از جایش برخاست و گفت: باورم نمی شه. باید اونو پیش چند پزشک دیگه هم ببریم. نباید به صحبت های او بسنده کنیم.
مادر رامتین نیز که این حرفها را شنید، یگانه را به خود فشرد و گفت: امکان نداره. فرزندم سالم سالمه. دکتر حتماً دیوانه بوده.
ولی وقتی یگانه را به نزد چند پزشک مخصوص دیگر برد، آنها نیز همین عقیده را داشتند.
آن روزها رامتین خیلی غمگین بود و حال درست و حسابی نداشت. من هم دست کمی از او نداشتم. وقتی پدر و مادرم جریان را فهمیدند، پرونده ی پزشکی یگانه را برای دایی اردلان فرستادند. پزشکان آنجا هم متفق القول بودند که یگانه باید در چهار سالگی عمل شود.
کودکم روز به روز بزرگتر می شد و من شاهد این بودم که او نمی تواند راه برود و چه زجری می کشید. غم او مرا افسرده و غمگین ساخته بود. فقط به خاطر او بود که زنده بودم و نفس می کشیدم.
وقتی نمی توانست چهار دست و پا خوب راه برود، قلبم آتش می گرفت. وقتی از جایش بلند می شد، پای راستش بدون حرکت روی زمین بود و با کمک پای چپش همه کاری انجام می داد.
یادم می آید که والدین بچه ها دوست دارند که از تمام حرکات فرزندان خود فیلم بگیرند، ولی من اصلاً حوصله ی این کارها را نداشتم. باز هم رامتین بود که به دنبال او می دوید و با او بازی م یکرد و از او مدل های مختلف کس می گرفت.
وقتی یگانه یک ساله شد، تصمیم گرفتم جشن تولدش را بگیرم. خانم سپهر اول قبول نمی کرد و می گفت یگانه بچه است، نمی فهمد. من هم حوصله ی داد و فریاد را ندارم. ولی وقتی رامتین گفت که اگر قبول نکنی، این جشن را در خانه ی پدر و مادر رها می گیریم، به او گران آمد و قبول کرد.
آن شب تمام غذاها را رامتین از بیرون سفارش داد و کوکب هم برای کمک به آنجا آمده بود. آن شب را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. آنقدر یگانه خوشحال بود و می خندید که از تصورم خارج بود و باور نمی کردم زمان به این سرعت گذشته باشد. یکسال از مرگ یگانه دوست عزیزم می گذشت و در این مدت رامیتن سازش را به طبقه ی بالا نیاورده بود.
آن شب بعد از یکسال رامیتن برای همه ی ما نواخت. آن چنان با شور و شعف این کار را انجام داد که همه را به تحسین واداشت. در آن زمان به یاد خودم افتادم. چه عشق فراموش ناشدنی و چه شور و هیجانی. با زدن این ساز در من زنده می شد. وقتی طنین این ساز را می شنیدم گویی در آسمان ها و در ملکوت به پرواز درمی آمدم. یادم می آید آن روزها که دبیرستان می رفتم آرزو داشتم پدر اجازه دهد تا نامم را در کلاس موسیقی بنویسم.
راست می گویند که انسانها هر چقدر بزرگتر می شوند، آرزوهایشان نیز بزرگتر خواهد شد.
آن شب رامتین مرتب ساز می زد و می نواخت و هر کسی آوازی را زیر لب زمزمه می کردند. من کنار پنجره ایستاده بودم و به قطرات باران که به شیشه می خورد، می نگریستم. یاد دوستم یگانه افتادم که با آرزوهایش چه زود پرپر شد و در دل خاک جای گرفت.
اختیار اشکهایم از دستم خارج شد. وقتی آهنگ دلخواه یگانه را شنیدم که بارها زیر لب زمزمه می کرد
امشب در سر شوری دارم
از خودم خجالت کشیدم که با وجود این همه مهمان در حال گریستن بودم. در این افکار غوطه ور بودم که دستانی کوچک را روی شانه هایم حس کردم. فرزندم بود که در آغوش پدرم قرار گرفته بود و شانه هایم را لمس می کرد و صدایم می زد.
او را از پدرم گرفتم و صورت زیبا و گلگونش را بوسیدم. پدرم اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت: رها جان کاش می مردم ولی اشکهایت را هرگز نمی دیدم. دخترم بر تو چه می گذرد که اینقدر افسرده و غمگینی؟ آن صورت بشاش و خندان و آن چشمان شفاف که هیچگاه اشک را دل دل خود راه نمی داد کجاست؟ عزیزم من نمی توانم کاری برایت انجام دهم و این بیشتر عذابم می دهد. ای کاش در این دنیا هیچ چیز نداشتم، فقیر و تهیدست بودم ولی پاره ی جگر تو سالم و سلامت بود.
حرفهای پدرم خنجری بود بر قلب زخمیم. اشکهایش که درون دریای شفاف چشمانش حلقه زده بود آتش به جانم انداخت. قدرت حرف زدن باز هم از من سلب شده بود و نمی توانستم کلمه ای صحبت کنم. دستانش را فشردم و با زحمت گفتم: پدر می تونی یه کار بکنی؟
با چشمانش از من پرسید که چه کاری؟
گفتم: منو ببخش، به خاطر همه چیز.
صورتم را از پدرم برگرداندم و به جمع مهمانان پیوستم. همه ی آنها یک صدا شده بودند و از من می خواستند که ویولون بزنم. همه به یکباره برایم کف زدند. رامتین ویولون را جلوی رویم قرار داد و گفت: خواهش می کنم آهنگ مورد علاقه ات رو بزن. یکساله که دست به ساز نشدی. مطمئن باش روح یگانه نیز از این کار تو راضیه.
در میان جمع به دنبال پدرم گشتم. با چشمانم او را یافتم. از او اجازه خواستم و او تبسمی کرد و سرش را به علامت آری تکان داد. وقتی ساز را به دست گرفتم و شروع به نواختن کردم خود را آزاد و فراغ البال حس نمودم. مثل پرنده ای عاشق که او را زندانی نموده و بالهایش را بسته بودند.
گویی با به دست گرفتن ساز، دستهایم را و بالهایم را گشوده و مرا در آسمان خیالم به پرواز آورده بودند. خداوندا ! این حس چقدر زیبا و باورنکردنی بود. گویی تمام غصه ها و غم هایم را از یاد برده بودم.
چهره ی یگانه کوچولو که در آغوش پدرش برایم دست می زد، مرا به هیجان واداشت. وقتی نوای ساز به پایان رسید، همه برایم کف زدند. چشمانم به روی خانم سپهر خشک شد، چون او هم برایم دست می زد و به دیده ی تحسین نگاهم می کرد.
ساز را زمین گذاشتم. به سوی یگانه رفتم و او را در آغوش گرفتم و در آسمان چرخاندم و چندین بار گونه هایش را بوسیدم.
آن شب هر دو از ته دل خندیدیم.
خوبی روزگار این است که می گذرد. آن روزها زندگی من هم این چنین می گذشت. گاهی اوقات یگانه را در کالسکه اش می گذاشتم و بیرون می بردم. گریه می کرد و می خواست همانند همسالانش راه برود. من با او صحبت می کردم، هر چه دوست داشت برایش می خریدم تا از صرافت راه رفتن بیفتد.
اگر آن روزها نام پزشک حاذقی را می شنیدم، یگانه را به نزد او می بردم تا ویزیت شود. گاهی اوقات هم به همراه یگانه به خانه ی آوا می رفتم. چون آوا عاشقانه یگانه را دوست می داشت. مخصوصاً که باردار نیز بود و من به خاطر اینکه گاهی شبها به علت کشیک شوهرش در بیمارستان او تنها نباشد، به منزلش می رفتم و در آنجا می ماندم.
ماه اسفند هم کم کم به آخر رسید و بوی عید فضای شهر را پر کرده بود. من به خاطر آوا که قرار بود اوایل فروردین ماه زایمان کند به مسافرت نرفتم. چون آوا دلشوره داشت و آرمان از من خواسته بود که این روزهای آخر را در کنارش بمانم.
بالاخره هشت فروردین بود که به همراه رامتین و یگانه رفته بودیم سری به آوا بزنیم. آرمان هم آن شب در بیمارستان بود. اوایل شب درد به سراغ آوا آمد. به همراه رامتین او را به بیمارستانی که آرمان بود، رساندیم.
یگانه را که در آغوشم به خواب رفته بود به رامیتن سپردم و آنها را روانه ی منزل کردم. خودم هم در بیمارستان ماندم و با مادرم تلفنی تماس گرفتم و جریان را برایش گفتم.
پس از دقایقی نه چندان کوتاه، پدر و مادر خودشان را رساندند. آوا تا صبح درد کشید ولی از به دنیا آمدن بچه خبری نبود. به علت اینکه او نمی توانست طبیعی زایمان نماید، او را سزارین نمودند. بالاخره در یک صبح زیبای بهاری پسرش به دنیا آمد.
پسری درشت با چهار کیلو وزن که زیباییش همه را به وجد آورده بود.

پدر و مادر آرمان به همراه خواهرش خودشان را به بیمارستان رساندند و اتاق آوا را پر از گل های زیبا کردند. من هم تلفنی رامتین را در جریان نهادم. او هم یگانه را به مادرش سپرده بود و برای عرض تبریک با سبد گل زیبایی به بیمارستان آمد.
او بعد از دو روز استراحت از بیمارستان مرخص شد و به منزل رفت. من هم گاهی اوقات به همراه یگانه به او سر می زدم و پسر زیبایش را غرق بوسه می ساختم.
آوا هم با خنده می گفت: حالا دیدی خاله شدن چه لذتی داره؟ یادته هر وقت یگانه را می بوسیدم می گفتی بچه ام را خفه کردی؟ حالا تو بچه ام را زمین بگذار، اونو خفه کردی.
و هر دو با هم می خندیدیم.
روزگار می گذشت و بچه ها بزرگ و بزرگتر می شدند.
آرمین پسر آوا پا به یک سالگی گذاشته بود و یگانه هم دو سال و نیم داشت. آن دو شیفته ی یکدیگر بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. آن روزها یگانه هنوز دستانش را به دیوار می گرفت و راه می رفت. ولی آرمین که تازه راه رفتن را آموخته بود، تند تند به زمین می افتاد ولی باز بلند می شد و چند قدمی می رفت.
یگانه با زبان کودکانه اش از من می پرسید که مامان جون چرا من نمی تونم مثل آرمین راه برم؟
حرفهایی که با زبان کودکانه و با دلی پاک از دهانش خارج می شد، قلبم را می لرزاند. یگانه زیبای من آنقدر شیرین زبان بود که با حرف زدنش همه را به خنده وامی داشت. حتی صورت مادربزرگش که هیچگاه خنده بر آن نمایان نبود، آن روزها خندان و شاداب می نمود.
رامتین که عاشقانه او را دوست داشت هر وقت به خانه می آمد با این که خسته بود با او بازی می کرد، او را به پارک می برد، برایش اسباب بازی می خرید، طوری که اتاقش پر از اسباب بازی های گوناگون بود.
همیشه به او می گفتم: تو خیلی یگانه را لوس می کنی. این که درست نیست.
ولی او هیچگاه به حرفهایم گوش نمی کرد و کار خودش را انجام می داد. یگانه هم آنقدر به رامتین وابسته شده بود که صبح ها که می خواست به سر کار برود، او بیدار می شد و با لهجه ی شیرین کودکی از پدرش می خواست که او را همراه ببرد و این موضوع هر روز تکرار می شد. گاهی اوقات هم رامتین برای نیم ساعت او را به طبقه پایین می برد و وقتی هنرجوها را می دید، شیرین زبانیش گل می کرد.
آنجا همه شیفته ی کارهای یگانه شده بودند و عجیب این که یگانه نیز همانند من و پدرش عاشق ویولون بود. رامتین هم ساز را به دست او می داد و وی با ساز بازی می کرد و می خندید و از این کار لذت فراوان می برد.
فصل بهار و تابستان گذشت. فصل زیبای پاییز از راه رسید. فصلی که در آن ازدواج نمودم و فرزند عزیزم پا به عرصه ی وجود نهاد. آن روزها رامتین به خاطر کنسرتی که در شهر اصفهان و شیراز قرار بود انجام شود، خودش را آماده ی سفر ساخته بود و از من هم خواهش کرده بود که به اتفاق یگانه با او همراه شوم. در آخرین لحظات از تصمیم منصرف شدم. چون نام یک پزشک که تازه به ایران آمده بود، تمام حواسم را مشغول کرده بود و آن پزشک درست وقتی را تعیین کرده بود که من می بایست در مسافرت باشم. به همین دلیل از این سفر چشم پوشیدم.
یادم می آید ماه آبا بود و باران به شدت می بارید. یگانه در خواب شیرینی فرو رفته بود و من هم به کمک رامتین چمدانش را می بستم. او باید صبح خیلی زود حرکت می کرد. در حین جمع آوری وسایلش خیلی ناراحت بود، گفت: رها جان اینقدر این یگانه را از این دکتر به آن دکتر نبر. روحیه اش خراب می شه. همگی آنها نیز که با هم متفق القولند که یگانه در چهار سالگی معالجه می شه، کمی دندان روی جگر بگذار. از آن سالی که یگانه به دنیا آمده تو همه چیز را فراموش کردی. فقط منتظر هستی تا یه پزشک به تو معرفی بشه و این بچه رو برداری و به نزد او ببری. هیچ وقت فکر کرده ای که یک مسافرت چقدر روحیه ی فرزندمان را تغییر می ده؟ هر وقت که می خوایم اونو به پارک ببریم می گی به یه جای خلوت بریم که بچه های دیگه اونو نبینند، چرا می گذاری مشکلش را از همان کودکی باور کنه و با آن کنار بیاد. آمدیم او هیچ وقت خوب نشد،عزیزم تو ناخودآگاه در حق اون ظلم می کنی و خودت نمی دونی.
رامتین یک بند حرف می زد. سرم را گرفتم و گفتم: خواهش می کنم بس کن. نمی خوام از خوب نشدنش برام حرف بزنی. اگر هر کاری می کنم به خاطر خودشه. تمام سعی و تلاشم را برای خوب شدنش خواهم کرد. اگه شده اونو به آن طرف دنیا هم می برم. تو درک نمی کنی وقتی اونو به جاهای شلوغ می برم، اون چقدر از من سوال می کنه. می پرسه چرا او نمی تونه همانند همسالانش راه بره و بدوه و بازی کنه. از پرسش هاش دلم ریش می شه.
رامتین به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: براش توضیح بده. نگذار که از کودکی یک بچه ی گوشه گیر و منزوی بار بیاد. اون خیلی باهوشه. همه چیز رو خیلی خوب می فهمه.
به صورت رامتین نگریستم. هنوز هم او را مانند گذشته دوست می داشتم. همان روزهایی که یک دختر دبیرستانی بودم و برای یادگیری ویولون در کلاس او ثبت نام کرده بودم. ذره ای از محبتم نسبت به او کاسته نشده بود.
او راست می گفت. در این دو سه سالی که یگانه به دنیا آمده بود تمام فکر و ذکرم مشغول او بود و به کلی رامتین را فراموش کرده بودم ولی او با حوصله تمام کارهای مرا تحمل نموده بود.
سرم را روی شانه هایش نهادم و گفتم: عزیزم، به سلامت، برو. من و یگانه انتظار آمدنت را می کشیم. باور کن اگه از دکتر وقت نگرفته بودم به همراهت می آمدم. همین یک بار رو به من اجازه بده بخت فرزندمان را این بار هم امتحان کنم. شاید فرجی شد و او درمان شد. قول می دم دفعه ی بعد هر کجا خواستی به همراهت بیایم.
آن شب رامیتن دیگر حرفی نزد. صبح زود برای بدرفه ی رامیتن از خواب برخاستم. وسایلش را آماده کردم که دیدم یگانه هم از اتاقش خارج شده و دنبال پدرش می گردد.
رامتین او را از پشت بغل کرد و بوسید و در هوا چرخاند و برایش آواز خواند و از او پرسید که دوست داری برای جشن تولدت چه چیزی بیارم.
و او خودش را لوس می کرد همه ی اسباب بازی ها را به زبان می آورد و رامتین هم با حوصله همه را یادداشت می کرد.
وقت رفتن شد. یگانه بی تابی می کرد و می خواست همراه او برود. مرتب می گفت:بابایی خواهش می کنم مرا همراه خود ببر. اینجا حوصله ام سر می ره. آخه شبها که نیستی کی با من بازی کنه.
رامتین گفت: عزیزم مامان حتماً باهات بازی می کنه. اون خیلی بهتر این کار رو انجام می ده.
یگانه مرتب نق می زد و او می گفت: دختر قشنگم مطمئن باش خیلی زود برمی گردم.
سپس او را روی زمین نهاد و از زیر قرآن رد شد. یگانه که سرش را روی دیوار گذاشته بود و به حالت قهر می گریست. رامتین دلش سوخت و طاقت نیاورد. او را از روی زمین بلند کرد و گفت: خواهش می کنم عزیز دل من اینطوری گریه نکن. بابایی خیلی زود برمی گرده و همه ی خانه را بخاطر تولدت چراغانی می کنه.
نمی دانم آن روز چرا اینقدر یگانه بی قرار بود. بالاخره با هزار زحمت او را از آغوش رامتین بیرون کشیدم و رامتین را روانه ساختم. وقتی او رفت در چشمانش چیزی دیدم که هرگز از خاطرم نمی رود.
یگانه را که هنوز گریه می کرد کمی در حیاط گرداندم تا ساکت شد. سپس به همراه من به طبقه ی بالا رفتیم و او را خواباندم. رامتین از اصفهان و شیراز مرتب با ما تماس می گرفت و بعد از یک هفته درست شب تولد یگانه قرار بود که بازگردد و فردا شب به همراه او تولد یگانه را جشن بگیریم.
آن شب هر چقدر منتظر شدیم او نیامد. هر چقدر هم تلفن همراهش را می گرفتیم در دسترس نبود. یگانه مرتب بی قراری می کرد. من و مادربزرگش نمی دانستیم با او چه کنیم. بالاخره آن شب آنقدر برایش قصه تعریف کردیم تا خوابش برد.
در آن لحظات یک آن به یاد دوست رامتین افتادم. به طرف دفترچه تلفن رفتم تا شماره ی تماسش را بیابم. وقتی شماره اش را پیدا کردم، با او تماس گرفتم. متأسفانه او جواب نداد. او قرار بود ساعت هشت شب بیاید ولی تا ساعت دوازده از وی خبری نبود.
خانم سپهر از من بی قرارتر بود. مرتب به ساعت دیواری می نگریست و دستانش از شدت ناراحتی می لرزید و می گفت: چقدر به این پسر بگم در شب رانندگی نکن خطرناکه ولی او هیچگانه به حرفهای من گوش نمی ده.
سپس به صورتم نگریست و گفت: رها خواهش می کنم به پلیس راه تلفن کن شاید اونها بدونند، خبری داشته باشند.
گفتم: نمی دونم چه کنم. حسابی گیج و منگ شده ام. بهتره یک ساعت دیگه منتظر بمانیم اگر نیامد حتمً تماس می گیرم.
مادر رامتین بعد از صحبت من به اتاقش رفت. ساعت دو نیمه شب بود و من گریا در کنار تلفن نشسته بودم که بالاخره تلفن زنگ زد. امیدوارانه گوشی تلفن را برداشتم. صدای مردی از آن طرف خط گفت: منزل آقای سپهر؟
گفتم: بله بفرمایید.
آن صدای غریبه به حرف آمد و گفت: ببخشید مزاحمتان شدم. شما همسر آقای سپهر هستید؟
من که صدایم می لرزید، پاسخ دادم: بله. اتفاقی افتاده؟
آن مرد گفت: متأسفانه شوهرتان در جاده ی قم به تهران تصادف کرده اند. اونو به بیمارستان منتقل کردیم. خوشبختانه اتفاقی نیفتاده. خودتان را ناراحت نکنید و به این آدرس مراجعه فرمایید.
من که بغض گلویم را فشار می داد، نمی توانستم گریه کنم. فقط ساکت به حرفهای آن مرد گوش می کردم. از آن سوی خط پشت سر هم نام فامیل رامتین را صدا می زد و من خشک و بی حرکت ایستاده بودم. در آخر با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد، گفتم: بله بگویید، یادداشت می کنم.
وقتی آدرس را نوشتم تصمیم گرفتم با آرمان تماس بگیرم. می دانستم که آن شب بیمارستان تیست و در منزل است. شماره ی تلفن منزلش را گرفتم. بعد از چندین زنگ با صدای خواب آلود خودش گوشی را برداشت. با بغض و گریه همه چیز را بازگو کردم. او گفت: نگران نباش. همین حالا دنبالت می آم تا با هم بریم.
در این فاصله مانتویم را پوشیدم. با صدای آرام می گریستم که یگانه از خواب بیدار نشود.

یک آن خانم سپهر را جلوی چشمانم دیدم. با بغض گفت: رامتینم حالش چطوره؟
با هق هق گریه گفتم: خودم هم نمی دونم. باید برم و اونو ببینم.
پاهایش شل شد و به زمین افتاد و با صدای بلند گریست. او را از جایش بلند کردم و روی مبل نشاندم و براش آب قند درست کردم و به دستش دادم و گفتم: برایش دعا کنید. امیدوارم که حالش خوب باشد. آدرس بیمارستان و نام بیمارستان را روی یک کاغذ نوشتم و به دستش دادم. سپس به سمت در حرکت کردم.
او با صدای بلند گفت: رها خواهش می کنم با رامتین برگرد.
با هق هق گریه خانه را ترک کردم. وقتی پای به کوچه نهادم آرمان از راه رسید. بیچاره آنقدر با سرعت آمده بود که وقتی ترمز کرد، صدای ترمز اتومبیلش در خیابان پیچید. سریع سوار شدم و دوباره آرمان با سرعت سرسام آوری حرکت کرد.
در راه از من می پرسید که چرا این اتفاق افتاده. من که می گریستم می گفتم: نمی دونم، نپرس. هیچ چیز نپرس. دارم دیونه می شم.
بعد از این خبر شوکه شدم و نمی دانستم چه کنم.
سرم را روی صندلی تکیه دادم و آرام گریستم. آرمان با ناراحتی گفت: اینقدر خودت را اذیت نکن. اگر می دونستم اینقدر روحیه ات خرابه، دنبالت نمی آمدم و خودم به تنهایی می رفتم. البته من تو رو درک می کنم. ولی خواهش می کنم خودت را کنترل کن و برای هر اتفاقی آماده باش.
من که گوش شنوایی نداشتم، مرتب گریه می کردم. بالاخره بعد از مدتی کوتاه به بیمارستان رسیدیم. بعد از پرس و جو، پرستار بخش گفت که ایشان در آی سی یو به سر می برند. سپس آرمان کارت پزشکی خود را نشان داد و خواست تا با پزشک رامتین صحبت کند.
اتفاقاً پزشک معالج او آن شب در بیمارستان بود و توسط پرستار بخش آرمان به اتاق او هدایت شد. پس از ده دقیقه آرمان به بخش آی سی یو آمدند و پس از پوشیدن لباس مخصوص وارد آنجا شدند.
من در تمام مدت از پشت شیشه به رامتین می نگریست. او با صورتی بانداژ شده روی تخت آرام خوابیده بود. گویی برایش هیچ اتفاقی نیفتاده، نه درد می کشید و نه آه و ناله می کرد. سرم را به دیوار کوبیدم و گریستم.
وقتی کار آرمان به پایان رسید، از آنجا خارج شد. با ناله از او پرسیدم: حالش چطوره؟
سرش را تکانی داد و گفت: فعلاً در کما به سر می بره. رها، براش دعا کن. البته من سعی می کنم تا فردا صبح او را از این بیمارستان به بیمارستانی که خودم در آنجا هستم انتقال بدم. آنجا وسایل مجهزتری وجود دهر. تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن.
با گریه گفتم: چطور از من می خوای سکوت کنم؟
آرمان سرش را تکانی داد و به طرف اتاق پزشک معالج رامتین رفت. در آن لحظات سخت از خدا خواستم جانم را بگیرد و او را به زندگی بازگرداند. چشمه ی اشکم دیگر خشک شده بود و فقط راه می رفتم به درگاه خدا دعا می کردم.
ساعت شش صبح بود که دیدم پدر و مادرم از راه رسیدند. خودم را در آغوش مادرم انداختم و گفتم: مامان این چه سرنوشتی بود که خدا برام رقم زده بود؟
مادرم سرم را نوازش می کرد و اشک می ریخت. با همان حال گفت: عزیزم هر چه خدا بخواد، همان می شه. اینقدر خودت را اذیت نکن.
پدرم دستانش را روی شانه هایم نهاد و گفت: بیا به همراه مادرت به منزل برو و استراحت کن. من اینجا می مونم.
با بغض گفتم: نمی تونم اونو ترک کنم.
پدرم که به همراه من اشک می ریخت، دیگر چیزی نگفت. همان موقع آرمان از راه رسید و گفت با پزشکان مشورت کردم، اجازه دادند او را به بیمارستان دیگری منتقل کنیم. من ترتیب همه ی کارها را داده ام تا یک ساعت دیگه با آمبولانس روانه می شویم. شما هم دیگر اینجا نمانید. پدر لطفاً شما اتومبیل منو بیاید. مادر و رها هم با اتومبیل شما می آیند.
به فاصله ی کمتر از نیم ساعت رامتین را در آمبولانس نهادند و روانه ساختند. وقتی به بیمارستانی که قرار بود رامتین در آنجا بستری شود، رسیدیم همه ی کارها به لطف خدا و سپس آرمان انجام شده بود و او را سریع به بخش آی سی یو بردند و بستری کردند. او هنوز در حالت کما به سر می برد و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
از مادرم خواستم با خانم سپهر تماس بگیرد و حال رامتین را به او بگوید. بعد از صحبت مادرم با او که نمی دانم چه صحبت هایی بین آنان رد و بدل شد، او خودش را به بیمارستان رساند و گفت که آوا به دنبال یگانه آمده و او را به منزل خودش برده.
خانم سپهر آنقدر گریسته بود که می شد از چشمان قرمزش ان را فهمید. او از پشت شیشه به رامتین می نگریست و گریه می کرد. احساس کردم که شانه هایش خمیده شده. با تمام وجود از خدا خواستم که رامتین را شفا دهد و دل مادر پیرش را شاد نماید.
وقتی صدای هق هق گریه ی همه ی ما بلند شد، پرستار بخش خودش را به ما رساند و گفت: خواهش می کنم سکوت را رعایت فرمایید. البته اگه رعایت حالتان را می کنیم به علت وجود دکتر آرمانه، اگرنه اینجا ایستادن ممنوعیت داره. پس شما نیز نظم بیماستان را رعایت فرمایید.

مسعود بازدید : 3 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
پدرم هم پس از مدتی به آنان اجازه داد که برای مراسم بعدی بیایند که مادر رامتین خیلی جدی عذرخواهی نمود و گفت: گفتنی ها در جلسه ی قبلی گفته شده است. بهتر است که مراسم عقد را تعیین کنید.
مادرم گفت: خانم سپهر والله هنوز زوده، بگذارید این دو با هم نامزد باشند تا یکدیگر رو بهتر و بیشتر بشناسند. او هم بدون معطلی پاسخ داده بود که خانم مهرجو پسرم عجله داره و می خواد هر چه زودتر عروسش رو به خونه بیاوره، اگر منظورتان هم فراهم کردن جهیزیه است باید بگم ما در منزلمان همه چیز داریم، با همسرتان هم صحبت کنید و تاریخ عقد و عروسی رو به ما اطلاع بدید.
مادرم وقتی که تلفن را قطع نمود، با تعجب گفت: این دیگه چه جور آدمیه؟ از من توقع داره که دخترم رو بدون جهیزیه به خانه ی بخت بفرستم. آن هم خانه ی خودش که همه ی وسایلش قدیمی و کهنه است. آخه مگه می شه؟ می خوام دختر شوهر بدم نه این که بیوه به خونه ی بخت بفرستم.
من گفتم: اصلاً نیازی به وسایلی که شما می خواید برام تهیه کنید نیست. خانم سپهر راست می گه، مثلاً می شه در یک آشپزخانه دو اجاق گاز و دو یخچال وجود داشته باشه؟
مادرم با تحکم گفت: چرا می خواهی با مادرشوهرت یک جا زندگی کنی. به رامتین بگو مستأجرشون رو جواب کنه و به طبقه بالا برید.
با اخم گفتم: مادر باز که شروع کردید. رامتین مادرش رو ترک نمی کنه. چون می گه مادرش کسی را غیر از او نداره.
پدرم که تا آن لحظه شنونده بود، گفت: ناهید ولش کن. ظاهراً این عشق چشمانش رو کور کرده است، بگذار که هر غلطی می خواد بکنه.
سپس از جا برخاست و به اتاقش رفت. مادرم که هاج و واج به پدرم می نگریست گفت: من نمی گذارم که تو دستی دستی خودت را بدبخت کنی. اگه تو اینقدر اونو دوست داری و کوتاه می آیی او هم باید برای تو کاری انجام بده و به حرفت گوش کنه.
سرم از این حرفها درد گرفته بود و به ناچار گفتم: باشه، با او صحبت می کنم و به اتاقم رفتم.
بعد از دو هفته از این ماجرا من در لباس عروس در آرایشگاه منتظر او بودم. هر چه مادرش به رامتین دیکته کرده بود، من با کمال میل پذیرفتم و هیچگاه با او صحبت نکردم که چنان چیز را می خواهم. من فقط او را می خواستم و جز او آرزویی نداشتم. چه روزگار غریبی بود و من با مراسمی بسیار ساده راهی خانه ی بخت شدم.
وقتی می خواستم از پدر و مادرم جدا شوم هر سه می گریستیم. پدرم چسمانش آنقدر سرخ بود که معلوم بود چند روزی نخوابیده است. او به مادر می گفت همیشه با دیدن رها به یاد ندا خواهرم می افتم. رها هم مثل او کله شق و لجبازه.
به هر حال خانواده ام مرا با دلی پر از خون روانه ی خانه ی بخت نمودند و نمی دانستند سرنوشت دخترشان به کجا خواهد کشید. ولی من با شادی و شعفی پایان ناپذیر پا به خانه ای گذاشتم که قصر آرزوها و رویاهایم بود، ولی افسوس که نمی دانستم خانم سپهر خود را ملکه ی آن قصر می پندارد و من در آنجا هیچ نقشی نخواهم داشت.
روز بعد به همراه رامتین بار و بندیلمان را جمع کردیم و عازم سفر شدیم. آن یک هفته که به شهرهای زیبای شمال رفته بودیم یکی از بهترین خاطرات زندگیم محسوب می شود. در آن روزها حس می کردم که در بهش به سر می برم و طعم خوشبختی را با تمام وجودم می چشیدم و لذت می بردم.
در آن دوران هر چه از رامتین می دیدم جز مهر و محبت و صفا و پاکی چیز دیگری نبود. چشمان محسور کننده اشت، حرفهای عاشقانه اش، مرا به ملکوت می برد.
بعد از یک هفته به منزل آمدیم. یادم می آید شبی که از ماه عسل بازگشتیم اصلاً مورد استقبال قرار نگرفتیم. خانم سپهر در اتاقش بود و از آن جا بیرون نیامد و رامتین هم برای این که مادرش را ضایع نکند گفت: حتماً مادر خوابیده، بهتره مزاحمش نشیم.
فردای آن روز که به آشپزخانه رفتم تا صبحانه رامتین را آماده نمایم مادرش میز را چیده بود. سلام کرده و گفتم: معذرت می خوام، من باید این کار را می کردم.
با سردی پاسخ سلامم را داد و گفت: حالا که نکردی.
من ساکت به او نگریستم. سپس دو فنجان برداشت و برای خودش و رامتین چای ریخت، بدون اینکه به من تعارف کند که سر میز بنشینم. سپس خودش مشغول خوردن شد.
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف اتاقم رفتم. حتی برای دیدن رامتین هم از اتاق خارج نشدم. او هم فکر می کرد که خواب هستم و نخواست مزاحمم بشود و از مادرش خداحافظی کرد و رفت.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت. از جایم برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم. او نشسته بود و از سفره صبحانه که روی میز پهن بود خبری نبود.
وقتی وارد آشپزخانه شدم گفت: در این خانه مقرراتی هست که باید بدانی. سر ساعت سفره ی صبحانه پهن و سر ساعت جمع می شه و اگر سر وقت از خواب بیدار نشی دیگه از صبحانه خوردن خبری نیست. امیدوار بودم که رامتین این چیزها را به تو گفته باشه. این را باید بدانی که غذا اینجا فقط توسط من طبخ می شه، چون مزاج من و رامتین به دستپخت هر کسی عادت نداره. ناهار و شام هم همین طور سر وقت سرو می شه.
لبخندی زدم و گفتم: حالا من خیلی گرسنه و تشنه هستم، باید چکار کنم؟
با خونسردی گفت: تا وقت ناهار صبر کنی سر ساعت یک می تونی برای خوردن غذا به اینجا بیایی. الان هم اینجا نایست، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدی؟
از آشپزخانه بیرون آمدم. گریه ام گرفته بود. آنجا همانند یک سربازخانه بود که باید هر کاری را سر وقت انجام داد. انقدر گرسنه بودم که سرگیجه و سردرد، امانم را بریده بود.
به یاد مادرم افتادم که چقدر نازم را می کشید تا لقمه ای غذا بخورم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به گذشته هایم اندیشیدم. چقدر رامیتن را دوست داشتم و از بودن در کنارش لذت می بردم ولی نمی دانستم چرا اینقدر غمگینم. چرا حالا که او را از آن خود می دانستم این چنین در خود فرو رفته بودم.
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. با خود گفتم بهتره به مادرم تلفن کنم و رسیدنم رو به اون اطلاع بدم. به سالن نشیمن رفتم. گوشی را برداشتم و شماره منزل پدرم را گرفتم.
مادرم خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی حال او، پدر و آوا و آرمان را جویا شدم. مادرم با شنیدن صدای من سر از پا نمی شناخت و گفت که چقدر دلش برایم تنگ شده است و اضافه کرد که روز پنج شنبه قرار است که من و رامتین را پاگشا نماید و تأکید کرد که حتماً خانم سپهر را نیز با خود همراه کنیم و سپس گفت که خودم دوباره تلفن می کنم و شخصاً از ایشان دعوت می کنم.
بعد از اینکه با مادرم خداحافظی نمودم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم شادیم را چگونه ابراز نمایم. وقتی از جایم برخاستم چهره ی خانم سپهر مرا میخکوب کرد. سراسیمه کناری ایستادم و گفتم: با مادرم تماس گرفتم، می خواستم رسیدنمان را به ایشان اطلاع بدم. به شما خیلی سلام رساندند و برای شب جمعه یک مهمانی کوچک ترتیب داده اند و شما را نیز دعوت کردند، البته خودشان قراره که تلفن کنند و شما را هم دعوت کنند.
او پوزخندی زد و گفت: اگر دلواپس شما بودند خودشان تماس می گرفتند. در ضمن گفته بودم که نمی تونم به مهمانی و اینجور جاها بیام، حال مساعدی ندارم. سپس به سمت اتاقش رفت و در را به شدت به هم کوبیدن.
سرخورده و ناراحت به سمت اتاقم رفتم و گوشه ای کز کرده در خود فرو رفتم. چه آرزوهایی در سر داشتم و حالا چه شد. نمی دانستم جواب این پیرزن خودخواه و متکبر را چه بدهم. وقتی به او می نگریستم حرف زدن از یادم می رفت و زبان در دهانم نمی چرخید. دعا می کردم که رامتین زودتر کلاسش تمام شود تا بتوانم با او صحبت کنم. ولی نتوانستم انتظار بکشم. می دانستم که رامتین هم اکنون در طبقه ی پایین مشغول تدریس است.
سریع لباس پوشیده و از در خارج شدم و خودم را به طبقه ی پایین رساندم. خانم حسینی را دیدم که با تعجب گفت: سلام خانم مهرجو حالتون چطوره؟ چی شد یاد ما کردید؟
خندیدم و سلامش را پاسخ دادم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود، می خواستم سری به کلاس رامتین بزنم.
با تعجب گفت: خاله جان در جریان هستند؟ با حرص گفتم: نمی دونستم برای پایین آمدم و بودن در کنار همسرم باید از ایشون اجازه بگیرم. سپس بدون معطلی به سمت کلاس رفتم و در زدم.
رامتین در را به رویم باز کرد و با تعجب گفت: رها جان عزیزم اینجا چه می کنی؟
با اخم گفتم: حوصله ام سر رفته. نمی دونم چکار کنم؟ اجازه بده بیام داخل.
خودش را از کلاس بیرون کشید و گفت: عزیزم نمی شه، قرار نیست که هر وقت حوصله ات سر رفت به طبقه پایین بیای. مگر بالا کاری برای انجام دادن نداری؟
با اخم گفتم: نه، مادرت اجازه ی انجام هیچ کاری رو به من نمی ده.
دستانش را روی موهایش کشید و گفت: حالا برو بالا. وقتی کارم تمام شد و به منزل آمدم با او صحبت می کنم.
به حالت قهر از او جدا شدم و از پلکان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. خانم سپهر در را به رویم باز نمود و با تحکم گفت: خانم رها کجا رفته بودید؟
با حیرت گفتم: از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. به طبقه پایین رفتم تا سری به رامتین بزنم. ولی او در کلاس راهم نداد. من هم آمدم بالا. از نظر شما اشکالی داره؟
از جلوی راهم کنار رفت و گفت: خواهش می کنم قبل از ترک منزل به من اطالع بده.
به صحبت هایش توجهی نکردم و از کنارش رد شده و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم و هق هق گریستم و با حالت زار گفتم: چرا نمی توانم هر کاری که می خوام انجام بدم. مگر من یک زندانیم؟ حتی زندانی ها نیز یک ساعت هواخوری لازم دارند.
از جایم بلند شدم. اشکهایم را پاک نمودم و گفتم: اشکالی نداره، شاید اون هنوز به حضورم عادت نکرده. تصمیم گرفتم به حمام بروم.
وقتی از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم و خودم را در آینه نگریستم. صورتم به زردی می زد. کمی ارایش کردم. منتظر رامتین نشستم تا او بیاید و با هم ناهار بخوریم. حدود ساعت دوازده و پنجاه دقیقه او آمد.
به حالت قهر کنار پنجره ایستادم و به او محل نگذاشتم. وقتی داخل اتاق شد و دید به او بی محلی می کنم به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: سلام به همسر خوشگلم. حالت چطوره؟
باز هم به او بی محلی کردم و به حالت قهر دستانم را از دستانش بیرون آوردم. او شانه هایم را گرفت و گفت: معذرت می خوام، مرا ببخش. طاقت ندارم که با من قهر کنی. هر چه تو بگی انجام می دم، فقط با من قهر نکن.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم: باید قول بدی که ترتیب تدریس یک کلاس ویژه ی مبتدیان رو به من واگذار کنی، باور کن که حوصله ام سر رفته. نمی دونم چه کنم.
خندید و گفت: حتماً قول می دم. اتفاقاً بعضی وقتها سرم خیلی شلوغه و بسیاری از هنرجوها رو رد می کنم. به خانم حسینی می سپارم که از این به بعد یک سری از هنرجوها رو برای تو ثبت نام کنه. خوب حالا راضی شدی؟ پس بیا بریم ناهار بخویم که از گرسنگی غش کردم.
دستانش را گرفتم و او دستانم را بوسید و هر دو به سمت اشپزخانه رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم مادر رامیتن مشغول چیدن میز بود.
با محبت به سویش شتافتم و گفتم: خسته نباشید مادر، اجازه دهید کمکتان کنم.
بدون آنکه سرش را به طرفم برگرداند، گفت: خواهش می کنم مادر خطابم نکن. در ضمن کاری نمانده که بخواهی انجام بدی.
وقتی به میز غذا نگریستم غیر از یک ظرف کوچک پلو و یک ظرف خورشت و یک کاسه ماست چیزی ندیدم. با خودم گفتم این غذا که خیلی کمه، کفاف شکم دو نفر رو به زور می ده.
رامتین که محو تماشای من شده بود، گفت: رها جان بشین غذا یخ شد.
سپس برایم غذا کشید. با اینکه لحظاتی قبل از گرسنگی ضعف کرده بودم، ولی با شنیدن صحبت مادر رامتین اشتهایم کور شد. فقط قاشق و چنگار را به دست گرفته و با غذایم بازی می کردم. وقتی ناهار را خوردیم، رامتین و مادرش میز غذا را ترک گفتند و من میز را جمع و ظرفها را شستم و به اتاق خودمان رفتم.
رامتین را حال استراحت بود، نخواستم آرامشش را بر هم بزنم ولی فهمید که من وارد اتاق شدم به طرفم برگشت و گفت: رها از دست مادرم ناراحت شدی؟
گفتم: نه. چرا اینطور فکر می کنی؟
از جایش برخاست و به طرفم آمد و گفت: آخه اصلاً غذا نخوردی.
گفتم: میل نداشتم، آخه خیلی حوصله ام سر می ره. نمی دونم چه کنم؟ هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
خندید و با موهایم بازی کرد و گفت: خواهش می کنم از او عصبانی نباش. در قلب او هیچ بدی وجود نداره. اون خیلی مهربونه، فقط کمی لجباز و یکدنده است، مطمئن باش وقتی بفهمه عروس خوبی چون تو پیدا کرده از مادر هم برات مهربان تر می شه. اون به زمان نیاز داره. در مورد بی حوصلگی ات بهت گفتم که سعی می کنم چند هنرجو برات دست و پا کنم. در این مدت تو هم کتاب بخون، ویولون بزن. اصلاً بشین درس بخون، کاری که قبل از ازدواج مصر به انجام آن بودی. حالا خودت رو امتحان کن، ضرر نداره. من که اصلاً حوصله ی درس خوندن نداشتم.
به او گفتم: باز هم که حرف درس خوندن را پیش کشیدی. اصلاً ولش کن حوصله ام سر نمی ره. راستی مادرم برای شب جمعه ما را به منزلشان دعوت نموده و قراره خودش به مادرت تلفن کنه و او را نیز دعوت کنه. البته من به ایشان گفتم ولی دعوتم رو رد کرد و تأکید کرد که بیماره.
رامیتن که از چشمانش غم و غصه می بارید گفت: به مادرت بگو نمی خواد تلفن کنه، چون او واقعاً با کسی رفت و آمد نمی کنه و صد در صد جوابش منفی خواهد بود.
من هم دیگر چیزی نگفتم. وقتی بعدازظهر مادرم تلفن کرد تا خود شخصاً مادر رامتین را دعوت نماید او با لحنی خشک و سرد دعوت مادرم را رد نمود. با اینکه تازه وارد آن خانه شده بودم ولی هیچ کسالتی در او مشاهده نکردم. از اینکه می خواست خود را بیمار جلوه دهد تعجب می کردم.
نزدیک غروب رامیتن شال و کلاه کرد تا به کنسرتی که از او دعوت کرده بودند، برود. باز هم من با مادرش تنها ماندم. وقتی از خانم سپهر پرسیدم که شام چی میل دارند تا برایشان درست کنم، از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: من شبها شام نمی خورم، رژیم دارم. رامتین هم در کنسرت چیزی می خوره.
آنگاه روزنامه اش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. از رفتارش متعجب بودم. او حتی به خود اجازه نداد که از من سوال کند تو شام چی می خوری؟ اگر هر چه دوست داری می تونی برای خودت درست کنی.
حالم از این همه خست و تنگ نظری داشت به هم می خورد. گریه امانم را بریده بود. باز هم طبق معمول به سوی اتاقم رفتم و در کنار پنجره ایستادم و شروع به گریستن کردم.
چه روزهای دردناکی را می بایست پشت سر می گذاشتم. ناگهان به یاد یگانه افتادم. تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم و کمی درد دل کنم. کاغذ و قلم را برداشتم و هر چه در دلم بود نوشتم. از رامتین و از ازدواجمان. از ماه عسل و مادر رامتین. همه را مو به مو برایش نوشتم.
وقتی نامه تمام شد، بی اختیار سرم را روی نامه گذاردم و گریستم، طوری که کاغذ نامه ازاشکهایم تر شد. نامه را با آن که خیس از اشک بود، تا کردم و درون پاکت نامه گذاشتم تا صبح زود آن را پست نمایم.
در آن یک هفته روزگارم به سختی می گذشت. بیشتر اوقات خودم را در اتاق زندانی می کردم و حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم و به امید روز پنجشنبه که می توانستم خانواده ام را ببینم، خوشحال بودم و ساعتها و دقایق را می شمردم.
روز پنج شنبه که رامتین کلاس داشت به طبقه ی پایین رفته بود که صدای فریاد مادرش به هوا برخاست و گفت: رها امروز حالم هیچ خوب نیست. غذا را خودت درست کن، من می رم تا در اتاقم استراحت کنم.
با شتاب از اتاق خارج شدم و چشم بلندبالایی گفتم و به آشپزخانه رفتم و مشغول آشپزی شدم. در این فکر بودم که شب چه لباسی را بپوشم که صدای ناله های خانم سپهر از اتاقش بلند شد و مرا به خود آورد. با شتب به سوی اتاقش رفتم. روی تخت خوابیده بود و ناله می کرد.
صدایش زدم و گفتم: خانم چیزی شده. اگر قرصی و دارویی می خورید بگویید کجاست تا به شما بدم. او هیچ چیز به من نگفت و فقط ناله می کرد و در بین ناله هایش اسم رامتین را شنیدم.
از اتاق خارج شده و با تلفن خانم حسینی را در جریان گذاشتم. پس از مدتی کوتاه، رامتین به طبقه بالا آمد و گفت: چیزی شده؟
به او گفتم: نمی دونم، مادر حالش خوب نیست.
با سرعت به سمت اتاق مادرش رفت و پس از دقایقی بیرون آمد و گفت: فکر می کنم سرمای شدیدی خورده. رها جان اگر برات زحمتی نیست براش کمی سوپ بپز.
گفتم: معلومه که زحمتی نیست.
سپس به سوی آشپزخانه رفتم تا برایش آب پرتقال بگیرم و به رامتین گفتم: اگه مادرت قرص و شربتی می خوره بگو تا به او بدم تا با آب میوه اش بخوره.
او سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: او اصلاً دکتر نمی ره که دارو بخوره. و با سرعت آپارتمان را ترک کرد و رفت.
من با تعجب به رفتنش نگریستم. سپس به خود آمدم تا برای خانم سپهر آب میوه بگیرم و سوپی بپزم. وقتی در یخچال را باز کردم در آن پر از مواد غذایی و شیرینی و میوه و سبزیجات بود، ولی در این چند روزی که من آنجا به سر می بردم همیشه ی اوقات گرسنه بودم. خجالت می کشیدم که به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم.
اکثر شبها رامتین با دست پر به خانه می آمد ولی دریغ از یک کاسه میوه و یا یک ظرف شیرینی که روی میز باشد. بیشتر مواد غذایی و میوه جات درون یخچال فاسد شده بود. همه را جمع کردم و بیرون ریختم و میوه های سالم را درون ظرفشویی ریختم و همه را شستم و در ظرفی چیدم و برای خانم سپهر هم آب میوه گرفتم و به سمت اتاقش رفتم.
او هنوز روی تخت خوابیده بود و آه ناله می کرد. دستانم را روی پیشانیش نهادم ولی تب نداشت. دمای بدنش معمولی بود. دستم را روی شانه هایش نهادم و به او گفتم: لطفاً بلند شید و آب میوه بنوشید، برایتان خوبه.
صورتش را به سمت دیگر برگرانید و گفت: خواهش می کنم از اینجا برو. من به کمک تو هیچ احتیاجی ندارم. اگه کمک خواستم پسرم هست.
نیم نگاهی به صورتش افکندم و گفتم: در حال حاضر پسرتون خونه نیست و از من خواسته که از شما مراقبت نمایم. حلا اگه کمک نمی خواید باشه، هر جور راحتید.
سپس از اتاق خارج گشتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برایش سوپ درست کنم. وقتی غذایش حاضر شد، ظرف سوپ را به اتاقش بردم. او اصلاً آب میوه اش را دست نزده بود. سوپ را کنار تختش نهادم و بیرون آمدم. از اینکه او اینقدر راحت خوابیده بود متعجب شدم. با آن همه آه و ناله و درد از او بعید بود که این چنین آسوده بخوابد. یک ساعت بعد رامتین به طبقه ی بالا آمد و سراغ مادرش را گرفت. همه ی ماجرا را به او گفتم.
او هم به اتاق مادرش رفت. از داخل اتاق صدای مشاجره می آمد ولی نمی فهمیدم که چه می گفت. وقتی از اتاق خارج شد صورتش از عصبانیت به سرخی می زد. به سمت اتاقش رفت تا لباسش را تعویض نماید. من ه در این فاصله میز ناهار را چیدم.
وقتی به سر میز آمد تعجب نمودم. گفت: رها اینقدر با سلیقه بودی و من خبر نداشتم.
خنده ای کردم و گفتم: بفرمایید غذا یخ شد. معلومه که با سلیقه ام چون تو رو به همسری انتخاب نمودم.
او هم خندید و سر جایش نشست و گفت: بوی عطر برنج زعفرانیت تا هفت خونه آن طرفتر می ره.
بر خلافه هر روز دل سیر برای خودم غذا کشیدم و خوردم. رامتین گفت: مثل اینکه امروز خیلی گرسنه ای.
با دهان پر گفتم: هر روز گرسنه ام ولی اگر راستش را بخواهی دسپخت مادرت رو دوست ندارم، مرغ اب پز و گوشت آب پز هم شد غذا.

رامتین گفت: او به خاط رخودش از اینجور غذاها درست می کنه. من هم از بس از این غذاها خوردم عادت کرده ام، البته بعضی وقت ها به رستوران می رم و غذای بیرون رو می خورم، ولی می دونی که مادر خیلی حساسه و زودرنج. من هم نمی خوام اونو ناراحت کنم.
به صورتش نگریستم و گفتم: آخه ما چه گناهی کرده ایم که غذای آب پز دوس نداریم.
برای خودش لیوانی نوشابه ریخت و گفت: به هر حال دستت درد نکنه، دست پختت حرف نداره.
سپس دستانم را گرفت و گفت: رها جان می شه از تو خواهشی کنم؟
دستانش را فشردم و گفتم: عزیزم هر چه می خواهی بگو.
با شرمساری گفت: امشب نمی تونم به مهمانی بیام چون مادرم مریضه، نمی تونم تنهاش بگذارم. تو می تونی بری. از آنها هم از جانب من عذرخواهی کن.
به صورتش چشم دوختم و اندوه را در چشمانش دیدم. نخواستم که بیشتر ناراحتش کنم. گفتم: باشه، هر چه تو بخوای، ولی این رو بدون که بدون تو نخواهم رفت. پدر و مادرم چه فکر می کنند؟ چه بهانه ای برای اینکه با تو نیستم می تونم بیارم؟ اشکالی نداره، تلفن می کنم و یه بهانه می آرم و عذرخواهی می کنم.
از جایش برخاست و شروع به جمع آوری میز کرد و گفت: نه تو باید بری، این درست نیست به دروغ بهانه بیاری. اونها چشم به راهت هستند.
دستکش در دست کرده و شروع به ظرف شستن کردم و در همان حال گفتم: بدون تو نمی رم، امکان نداره. موقعی که دو نفر ازدواج می کنند دیگه خودشان تنها نیستند و یکی بودن معنا نداره.
اگر تو می خوای از مادرت پرستاری کنی، من هم خونه می مونم و به تو کمک می کنم. البته اگه حضورم ناراحتت نکنه.
دستانش را دور کمرم پیچید و مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: عزیزم با این که سن کمی داری ولی خیلی می فهمی. من همیشه فکر می کردم که فاصله سنی ما مشکل ساز خواهد شد، ولی اینطور نشد. رها جان تو قلب بزرگی داری. این همه محبتت را فراموش نخواهم کرد.
وقتی رامتین از آشپزخانه خارج شد چشمانم پر از اشک بود سرم را بالا نمودم تا اشک هایم به روی صورتم نریزد. ولی با رفتن او دیگر نتوانستم جلوی اشکهام و بغض فرو خورده ام را بگیرم. چقدر آن یک هفته برای دیدار خانواده ام خوشحال بودم، نمی دانستم بیماری مادر رامتین تا چقدر صحت دارد. تازه اگر می فهمیدم که به دروغ خود را به بیماری زده کاری از دستم برنمی آمد.
بالاخره با بیماری خانم سپهر از ملاقات با پدر و مادرم چشم پوشیدم و به طرف تلفن رفتم. نمی دانستم برای مادر چشم به راهم چه بهانه ای بیاورم. تصمیم گرفتم که به آنها چیزی نگویم، به سمت اتاقم رفتم.
آن شب رامتین بیشتر وقتش را در کنار مادرش گذارند. من هم مزاحمشان نشدم چون می دانستم که خانم سپهر از من دل خوشی ندارد. ساعت هشت شب بود که آوا تلفن کرد و پرسید چرا هنوز نیامده اید؟ با غصه و ناراحتی گفتم: خانم سپهر حالش خوب نیست و سپس به دروغ گفتم که رامتین او را به بیمارستان برده.
مادرم که گویی در کنار او ایستاده بود گوشی را از او گرفت و گفت: رها، عزیزم چی شده؟ برای رامتین اتفاقی افتاده؟
دلم برایش سوخت. گفتم: نه مادر عزیزم، خانم سپهر حالش خوب نبود رامتین هم اونو به بیمارستان برده.
آنگاه مادر مهربانم گفت: کدام بیمارستان. بگو هم اکنون با پدرت به آنجا می ریم.
هول شده و گفتم: نه چیزی نیست، فکر می کنم سرپایی معالجه بشه و هم اکنون به منزل برگردند. شما مهمان دارید. لطفاً زحمت نکشید.
مادرم گفت: رها جان یعنی تو نمی خوای بیای؟ این مهمانی به خاطر تو و شوهرت است.
به زور خندیدم و گفتم: مادر جان مگر نمی بینید که مادر رامتین بیمار است. او کسی را نداره تا ازش پرستاریه کنه. لطفاً اصرار نکنید.
مادرم با بغضی که در گلو داشت گفت: باشه اشکال نداره. به زندگیت برس. اونجا به کمک تو احتیاج دارند. عزیزم یادت نره، حال خانم سپهر رو به ما اطلاع بده.
سپس خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
با بغضی که در گلو داشتم به اتاقم رفتم و شروع به گریه کردم. از اینکه مجبور شده بودم به مادرم دروغ بگویم خودم را نمی بخشیدم. بیچاره پدر و مادرم هم اکنون چه حال و روزی داشتند و جایم را در خانه چه خالی حس می کردند. از جایم برخاستم. اشکهایم را پاک نمودم.
آن شب پنج شنبه بود. به یاد یگانه افتادم. از در سالن خارج شدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. به سمت ویولون رامتین رفتم و آن را برداشتم و با یاد روزگار مجردیم نواختم. همان ملودی دلخواه خودم و یگانه را، و زیر لب شروع به خواندن کردم.
در صدایم آنقدر حزن و اندوه وجود داشت که نفهمیدم زمان چگونه گذشته است. به ناگاه چشمانم روی ساعت دیواری خشک شده و ویولون را سر جایش نهادم و خودم را به طبقه بالا رساندم. چراغ ها خاموش بد. رامتین را دیدم که در تاریکی روی صندلی نشسته و سرش را به نشانه ی تفکر بالا آورده بود.
به طرفش رفتم و از وی عذرخواهی کردم که چرا بدون صحبت با او به طبقه ی پایین رفته بودم.
در تاریکی به صورتم چشم دوخت و گفت: عزیزم تو منو ببخش، باید پوزش مرا بپذیری، وقتی دیدم نیستی نگرانت شدم. خودم را به طبقه ی پایین رساندم و تو را محزون و ناراحت آنجا یافتم. هنوز هم غم را در چشمانت می بینم. آنقدر در خود فرو رفته بودی که متوجه حضورم نشدی. من هم تنهایت گذاشتم تا کمی با خود خلوت کرده باشی. حالا باز هم از تو معذرت می خوام که نتونستی در مهمانی شرکت کنی. حالا اگر دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم از یکی از بستگان خواهش می کنیم که اینجا بیاد و از مادر مراقبت کنه.
گفتم: نه، حالا خیلی دیره. بگذار برای یه وقت دیگه.
آنگاه مرا به طرف خود کشید و من هم به سختی در آغوشش گریستم. هنوز هم آن لحظات سکرآور و عطر تنش و شانه های پهن و پر غرورش و صورت زیبا و غمگینش را از یاد نبرده ام.
من عاشقش نبودم بلکه او را با تمام وجودم بعد از خدای بزرگ می پرستیدم. قدرت عشق هنوز با تمام سختی هایی که در زندگی توسط مادرش می کشیدم به قوت خود در قلب و روح من جاری بود و گویی با سرنوشت من عجین شده بود و من نیز به آن نیرو مباهات می کردم.
صبح روز بعد، وقتی از جا برخاستم خانم سپهر را دیدم که حالش خیلی خوب بود. گویی که هرگز رنگ بیماری و تختخواب را به خود ندیده. از اینکه اینقدر قبراق و سلامت این طرف و آن طرف می رفت و در تکاپو بود تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. به او سلامی کردم و حالش را پرسیدم و سپس سر میز صبحانه نشستم.
آن روز اولین جمعه ی زندگیم بود که در کنار همسرم و در منزل وی بودم. سر میز صبحانه، مادرش سر حرف را باز کرد و گفت که باید به اتفاق رامتین به مزار شوهرش برود. من که از خانه ماندن خسته شده بودم، گفتم: چه خوب. من هم خیلی حوصله ام سر رفته، به همراه شما می آم.
مادرش روترش کرده و گفت: نمی خوام به شما زحمت بدم. بمانید خانه و ناهار را حاضر نمایید.
رامتین رو به مادرش کرد و گفت: مادر چه اشکالی داره؟ رها در این یک هفته از منزل خارج نشده، غذا رو از بیرون تهیه می کنم.
مادرش گویی با پسربچه ای دعوا می کند، صدایش را بلند نمود و گفت: تو که می دونی غذاهای بیرون به مزاج من سازگار نیست، می خوای مثل روز گذشته بیمار بشم. البته دستورغذایی را می نویسم و بعد از منزل می رم. دلم نمی خواد مثل دیروز بوی روغن سوخته در آشپزخانه بپیچه.
آنگاه میز صبحانه را ترک کرد.
رامتین به صورتم چشم دوخت و گفت: اگه دوست داری می تونی بیای. به حرفهاش اهمیت نده.
لبخندی زدم و گفت: نه، خیالت از بابت من راحت باشه و خودت رو به خاطر من در زحمت نینداز و با مادر بدخلقی نکن. او راست می گه. تازه از بستر بیماری برخاسته، بهتره خونه بمونم و غذایی مطابق میلش طبح کنم.
رامتین سرش را تکان داد و او هم از آشپزخانه خارج شد. وقتی آنها رفتند به دستور خانم سپهر شروع به آشپزی کردم. سپس آنجا را مرتب نموده و به اتاق نشیمن رفتم. با اینکه بغض در گلو داشت خفه ام می کرد، ولی نمی خواستم گریه کنم. از خودم که اینقدر نازک نارنجی شده بودم، بدم می آمد.
در این حین زنگ خانه به صدا درآمد. می دانستم که آن روز قرار است کارگری بیاید و منزلشان را تمیز نماید. نامش کوکب بود. هفته ای یک بار جمعه ها به آنجا می آمد و خانه را مرتب می کرد و لباس ها را اتو می زد.
خوشحال شدم که بالاخره کسی زنگ این خانه را به صدا درآورد.
کوکب تقریباً چهل و هفت هشت ساله بود و زنی بود فربه با قدی بلند. وقتی به من سلام کرد وارد منزل شد و خودش را سرگرم کار نشان داد. هر جوری می خواستم سر حرف را با وی باز کنم، اجازه نمی داد و به طرف دیگر می رفت.
ناگهان به یاد مهربانو کارگر منزل خودمان افتادم که چقدر با محبت و مهربان بود. با خودم گفتم: کارگرشان هم مانند ارباب خانه می ماند. دیگر پاپیش نشدم و او را به حال خود رها کردم. وقتی کارش تمام شد خداحافظی نمود و رفت. البته بدون آنکه پولی مطالبه نماید.
نیم ساعت بعد هم رامتین و مادرش از راه رسیدند. لحظه ها را هر طور بود می گذراندم و روزها را در تنهایی و بی کسی به سر می بردم و تمام امید و عشقم رامتین بود.
او هم همه اش به دنبال کار بود و گاهی اوقات برای ناهار هم به خانه نمی آمد. هر وقت که می خواستم به سراغ پدر و مادرم بروم خانم سپهر خود را به بیماری می زد و رامتین هم به خاطر او از منزل خارج نمی شد و می گفت خودت تنهایی برو.

ولی من دوست نداشتم بدون او به منزل پدرم بروم و دیگر به بیماری های مصلحتی مادرش عادت کرده بودم و گاهی اوقات با مادر و پدرم و آوا تلفنی صحبت می کردم و هر وقت از حال و روز و زندگیم می پرسیدم به خوبی از مادر همسرم یاد می کردم و هیچ وقت را به یاد ندارم که از مادرشوهرم نزد خانواده ام بد گفته باشم. ولی او تا به رامتین می رسید از من گله و شکایت می کرد که مثلاً زیاد می خوابد و خوب ظرف نمی شوید، خیلی بی دست و پاست، مگر زن قحط بود که یک دختر بچه را به همسری انتخاب نموده.
او هیچ وقت با من هم صحبت نمی شد و با من در منزلش همانند یک طفیلی رفتار می کرد. ولی من همه ی این مسائل را تحمل می کردم و دم نمی زدم.
بیشتر اوقات فراغتم را صرف کتاب خواندن می کردم و یا برای یگانه نامه می نوشتم و تمام زندگیم را روی نامه برایش می نگاشتم. نامه هایی که به او می دادم شاید یک دفتر خاطرات بود، از غصه هایم، از زندگی سرد و کسل کننده ام، از خانم سپهر، از رامتین و حتی از کوکب خانم کارگر منزل برایش می نوشتم.
جواب نامه های یگانه هم پشت سر هم می آمد. گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که یگانه از زندگی شانس آورد که به پاریس رفت چون در رشته ی پزشکی در دانشگاهی در پاریس ثبت نام کرده بود و مشغول درس خواندن بود.
فقط دلتنگی او به گفته ی خودش من بودم و کشورش و با چنان آب و تابی از محیط زندگیشان می پرسید که من تعجب می کردم. حتی در نامه هایش از من خواهش کرده بود که به منزلشان بروم و از قولِ او خانم کارگرشان که هنوز به اتفاق شوهرش در آنجا سکونت داشت را غرق بوسه سازم.
دوست بیچاره ی من خبر نداشت که من در آن خانه که آنجا را میعادگاه عشقمان نام نهاده بودم زندانی شده ام و در واقع خود را به جرم عشق پاک و عاری از هر گونه تزویر و ریا زندانی ساخته. حتی برای دیدار پدر و مادرم از منزل خارج نمی شوم.
چند روزی هم بود که سردردهای شدید و حالت تهوع امانم را بریده بود و حوصله ی نامه نوشتن هم نداشتم. افسرده و غمگین در فکر بودم که باز همان حالت به سراغم آمد. تا خودم را به دستشویی برسانم، کنترلم را از دست دادم و روی فرش لیز خوردم و با کمر روی زمین افتادم.
از درد آنچنان فریادی کشیدم که خانم سپهر خودش را به من رساند و گفت: چرا روی زمین خوابیدی و فریاد می کشی؟
با زحمت سرم را بالا کردم و گفتم: کمرم درد می کنه، کمک کنید.
او بدون توجه به من به سمت تلفن رفت و رامتین را در جریان امر گذاشت. دستانم را به دیوار گرفتم و به سختی از جایم بلند شدم و خودم را روی مبل راحتی انداختم. سرم گیج می رفت و چشمانم تار می دید و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، دیدم که چند آدم سپیدپوش کنارم در رفت و آمد هستند. چشمانم را که نیمه باز بود به سختی باز نمودم. چهره ی رامتین در کنارم که لبخندی بر لبانش بود به من قوت قلب می داد.
از وی پرسیدم: اینجا کجاست؟ چرا من اینجا خوابیده ام؟
دستانم را در دست گرفت، بوسید و گفت: عزیزم حالت چطوره؟ باور کن از ترس نصفه جان شدم. وقتی مادر اطلاع داد که ناله می کنی و حالت خوب نیست، خودم را سریع به طبقه بالا رساندم، ولی تو بیهوش بودی. سریع تو رو به بیمارستان رساندم. البته یک خبر خوب برات دارم. رهای عزیزم تو به زودی مادر می شی.ژ
از شنیدن این خبر تعجب کردم و گفتم: مادر می شم؟ ولی این خیلی زوده، من هنوز آمادگی اش رو ندارم.
رامتین باز هم دستانم را بوسید و گفت: اگر آمادگی را نداشتی، خدا به تو بچه نمی داد. لطفاً ناشکری نکن و از این حرفها نزن. از این به بعد هم باید مواظب خودت باشی. البته دکتر گفت که یک مدتی را باید استراحت کنی. اگر دوست داشته باشی تو رو به منزل مادرم می برم. اونجا می تونی خوب استراحت کنی و به هیچ چیز فکر نکنی. همین حالا هم می خوام به مادرت تلفن کنم و این خبر خوب رو به آنها نیز اطلاع بدم.
سپس دستانم را رها کرد و از اتاق خارج شد. من که به رفتنش خیره شده بودم، به فرزندی که در راه داشتم فکر می کردم. جنینی که در بطنم نفس می کشید و شکل می گرفت. دستانم را روی شکمم نهادم و ناخودآگاه شکمم را نوازش نمودم. گویی حس زیبای مادر بودن را از همان وقت خداوند بزرگ در دلم به ودیعه نهاده بود. آنقدر خوشحال بودم که می خواستم طبق معمول روی تخت بالا و پایین بپرم که حضور پرستار و دکتر بالای سر هم اتاقی ام مانع از این کار شد.
شوق دیدار پدر و مادرم از خود بی خودم کرده بود و مدام به در اتاق می نگریستم که چرا رامتین نیامده تا از آنجا برویم. هر طور بود او آمد. به من کمک کرد و هر دو از بیمارستان خارج شدیم. نمی دانم رامتین به پدر و مادرم چه گفته بود که وقتی به منزلشان رسیدیم هر دو گویی ساعت ورودمان را می دانستند. چون به خارج از منزل آمده بودند و انتظار می کشیدند.
وقتی رامتین اتومبیل را پارک کرد، چشمم به پدرم افتاد. در این دو ماه او چقدر پیر شده بود. دیگر در شقیقه هایش موی سیاه پیدا نمی شد. دلم برایش آتش گرفت.
وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را در آغوشش انداختم. ناگهان چشمانم به مادر افتاد، او هم دست کمی از پدرم نداشت. خیلی پیر شده بود. در زیر چشمانش چروکها را می شد به وضوح دید.
گویی ازدواج من آنان را اینگونه پیر و خسته کرده بود. در این دو ماه تلفنی با من صحبت می کردند چون می اندیشیدند شاید اگر به دیدن من بیایند مادرشوهرم ناراحت شود، چون وقتی به منزل تلفن می کردند و خانم سپهر تلفن را جواب می داد به آنان روی خوش نشان نمی داد. آنها هم نمی خواستند مزاحم زندگی ما شوند.
دستان مادرم را در دست گرفتم و به چشمانش که غرق اشک بود نگریستم.
خداوندا ! چقدر چشمانش را دوست می داشتم. احساس می کردم که به نقطه ی امنی در زندگی ام رسیده ام و باید آن را با تمام وجودم حفظ نمایم. در آن لحظه دستان مادرم را محکم تر گرفتم و به همراه او وارد منزل شدم. وقتی چشمانم به حیاط منزلمان افتاد، دلم برای یگانه نیز پر کشید. آرزو داشتم که او هم آنجا بود.
به خاطر خونریزی که داشتم یک مدت باید استراحت مطلق می کردم. به همین دلیل مادرم در سالن یک تختخواب گذاشته بود که زحمت بالا رفتن از پله ها را به خود ندهم.
به کمک رامتین لباسهایم را عوض نمودم و روی تخت دراز کشیدم. وای که چقدر آنجا را دوست داشتم. با تمام وجود ریه هایم را از هوای خانه پر نمودم. هنوز هم منزلمان بوی خوش گل مریم را می داد. چون پدرم عاشق گل مریم بود.
با تمام وجود آرزو کردم که تا آخر عمر این لحظات زیبا ادامه داشته باشد و همیشه در کنار آنها باشم.
از مادرم سراغ آوا را گرفتم. او گفت که چند کار مهم داشته، برای شام خودش را می رساند. شوق دیدار آوا مرا مانند کودکی پر جست و خیز کرده بود. می خواستم از جایم برخیزم که رامتین دستانم را گرفت و گفت: اینقدر وول نزن، برات خوب نیست.
دستانش را گرفتم دوباره دراز کشیدم. از اینکه او پدر فرزندم بود به خود می بالیدم. پدرم با یک سینی چای و شیرینی و مادرم هم با یک لیوان آب میوه از آشپزخانه به داخل سالن آمدند.
مادر آب میوه را به دست رامتین داد که به من بخوراند. خیلی دلم می خواست حالم خوب بود و به اتاقم می رفتم. ولی نمی توانستم.
غروب بود که آوا هم به اتفاق آرمان از راه رسیدند. وقتی چشم آوا به من افتاد، جیغی کشید و خود را در آغوش من انداخت، مرا می بوسید و می بویید و می گفت: رها جان این خودت هستی؟ یعنی خواب نمی بینم؟
سرم را از روی شانه هایش بلند کردم و گفتم: تو به من بگو که من خواب نیستم؟ راستی چقدر خوشگل شدی؟ دیگه یه خانم دکتر حسابی شده ای.
دستانم را در دست گرفت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. می خواستم به دیدنت بیام، ولی فکر کردم شاید مزاحم باشم.
لبخندی به او زدم و به فکر فرو رفتم و با صدای آرمان به خودم آمدم که از حال و روزم می پرسید. به او هم لبخندی زدم. من حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. حال خانواده اش را نیز جویا شدم. سپس آرمان به همراه رامتین روی مبل راحتی نشستند و به گفتگو پرداختند.
آوا هم در کنارم نشست و گفت: رها چقدر لاغر شدی؟ زیر چشمات کبود شده.
همان موقع مادر گفت: آوا بهت تبریک می گم آخه داری خاله می شی.
آوا جیغ کوتاهی کشید و باز مرا در آغوش گرفت و گفت: چقدر خنگم که نفهمیدم. از اون موقعی که آمدم و تو رو روی تخت دیدم تعجب کردم، ولی شوق دیدارت مانع از هرگونه فکر کردن شده بود. حالا چرا اینقدر زود به فکر بارداری افتادی. به نظرت کمی زود نیست؟
با چشمانم به مادرم نگریستم که قصد رفتم به آشپزخانه را داشت. وقتی دور شد، گفتم: شاید این بچه زندگیم را عوض کنه.
آوا با تعجب گفت: مگه زندگیت چه عیبی داره که دگرگون بشه؟ به من بگو رها. اینقدر ناراحتی هات رو در دلت انباشته نکن. به صورتت در آینه نگاه کرده ای. دو ماهه که ازدواج کردی ولی به قدر دو سال شکسته شدی. دیگه صورتت بشاش و خندان نیست. چشمات درخشندگی گذشته رو نداره. عزیزم تو با خودت چه کرده ای؟
چشمانم پر از اشک شده بود، ولی نمی خواستم خواهرم چیزی از زندگیم بداند. آوا وقتی دید ساکت شده ام از جایش برخاست و برای کمک به مادرم از کنارم رفت.
او مرا تنها گذاشت تا بیندیشم که با خود چه کرده ام. در این فاصله رامتین را دیدم که با تلفن همراهش به آرامی صحبت می کند. آنقدر ناراحت بود که در چشمانش و از طرز صحبت کردنش می شد آن را فهمید.
وقتی تلفن را قطع کرد به طرفم آمد و گفت: رها اگر کاری نداری من باید برم. مادر خونه تنهاست.
از جایم نیم خیز شدم و گفتم: کجا می ری؟ شام اینجا بمون. پدرم از رفتنت ناراحت می شه.
دستانم را گرفت و گفت: عزیزم باز هم به دیدنت می آم.
اخمی کردم و گفتم: مادرت فهمید که حامله ام؟
خندید و گفت: آره. خیلی هم خوشحال شد و تبریک گفت.
فهمیدم که دروغ می گوید تا میانه ی من و مادرش به هم نریزد. سرم را تکان دادم و هیچ چیز نگفتم.
رامتین از پدر و مادرم اجازه خواست که برود. مادرم هم گفت: اجازه نمی دم. ناسلامتی تو داماد ما هستی، برای یه شام ناقابل نمی تونیم تو رو در کنارمان داشته باشیم؟
پدرم گفت: شام حاضره. شامت رو بخور و بعد برو.
در این فاصله آوا میز را چید و رامتین هم تسلیم شد و نشست. دلم برایش می سوخت. حالا باید غرغرهای مادرش را تحمل می کرد. بوی عطر برنج زعفرانی دست پخت مادرم همه جا را پر نموده بود. چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود و دلم ضعف می رفت.
آوا یک میز کوچک جلویم گذاشت و همان غذاهایی را که دوست داشتم و مادرم برایم پخته بود را روی میز گذاشت و گفت: خوب مامان کوچولو می خوای غذا رو در دهانت بگذارم؟
خندیدم و گفتم: لازم نکرده. اینقدر گرسنه هستم که نمی تونم صبر کنم.
و آنگاه با لذت مشغول خوردن شدم. وقتی شام خوردیم رامتین از مادرم تشکر کرد و سپس به سوی من آمد و گفت: عزیزم کاری نداری. مواظب خودت باش. من فردا به دیدنت می آم و بدون آنکه کسی متوجه شود صورتم را بوسید و رفت.
رفتنش را می دیدم و چشمان پر از اشکم را بدرقه ی راهش کردم. با خود گفتم: کاش او در کنارم بود و نمی رفت. به بودنش در کنارم احتیاج داشتم ولی او باید می رفت.
روزها از پس هم می گذشت و من در کنار پدر و مادرم به استراحت می پرداختم. رامتین هم شبها با یک دسته گل زیبا به دیدنم می آمد و یک ساعتی می نشست. گاهی شام می ماند و گاهی هم به علت کارهایی که داشت، می رفت.
در مدتی که آنجا بودم خانم سپهر هرگز تلفن نکرد و تبریک نگفت. هنوز دکتر اجازه ی راه رفتن به من نداده بود و به همین دلیل به کمک مادرم به حمام و دستشویی می رفتم. لباسهایم را آوا تنم می کرد، موهایم را شانه می زد و به یاد روزهای کودکی و نوجوانیمان در کنار هم می خوابیدیم.
یک روز که آوا خانه نبود، هوس ساز زدن کردم. به مادرم گفتم که ویولونم را برایم بیاورد. او هم آورد. بعد از کوک کردن ساز به یاد روزهای خوب زندگیم، شروع به ساز زدن کردم. سپس گریستم. آنقدر صدای هق هق گریه ام بلند بود که مادرم به کنارم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: عزیزم چرا خودت را اذیت می کنی؟ اگه به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش.
بغض و گریه ای که دو ماه در گلو داشتم بیشتر شد. آرزو و حسرت آغوش مادرم را ماهها به جان خریدم و حالا دامانش و آغوشش و عطر تنش آرامم می کرد و مادر مرا نوازش می نمود.
همان موقع هم گوشی تلفن را برداشت و به دستم داد و گفت: شماره ی یگانه را بگیر و با او صحبت کن.
حتماً این چند وقت برات نامه داد، تو هم که اینجا بودی و رامتین هم یادش رفته نامه ها رو برات بیاره. بیا با اون صحبت کن و خبر بارداریت رو به او هم بده. حتماً خوشحال خواهد شد.
گوشی را از مادرم گرفتم. او یک زن نمونه بود. هیچ وقت درس نخواندن و زود ازدواج کردن و سختی های زندگیم را به رویم نیاورد و همیشه در مقابلم سکوت می نمود. فقط نگاهم می کرد.
بالاخره شماره ی یگانه را گرفتم. هیچ کس در منزلشان نبود. برایش پیغام نهادم. شب که شد، خود یگانه زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم. وقتی خبر مادر شدنم را به او دادم او هم از خوشحالی جیغ کشید. آنقدر خوشحال شده بود که به قول خودش بالا و پایین می پرید.
شب که خوابیدم خواب او را دیدم که با لباس سپید و زیبا و خوشحال و خندان به من می نگرد. وقتی خواستم او را در آغوش بگیرم، از من دور شد. آنقدر گریستم که از خواب پریدم. صورتم خیس اشک شده بود و عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود.
قریب یک ماه بود که در خانه ی پدرم به سر می بردم. روزی که وقت دکتر داشتم، به همراه رامتین و مادرم نزد پزشک رفتیم. بعد از سونوگرافی گفت که حال بچه خوب است و می توانی راه بروی ولی کارهای سنگین انجام نده.
وقتی به منزل برگشتیم، مادرم از من خواست که باز هم بمانم تا کاملاً حالم خوب شود. رامتین گفت: دیگر طاقت دوری رها را ندارم. مادر جان لطفاً اصرار نکنید. دیگر باید برویم. این مدت خیلی به شما زحمت دادیم.
مادرم از کنارمان رفت تا لباسهایم را جم و جور کند. حین گذاشتن لباسهایم در ساک، صورت غرق اشکش را دیدم. چشمانم را روی هم نهادم تا گریه های مادرم را نبینم.
وقتی داشتیم از آنجا می رفتیم، مرا در آغوش گرفت و گفت: عزیزم، دلم برات تنگ می شه. واقعاً جات در اینجا خالیه. تو رو خدا زود به زود به دیدنمان بیا.
دستان مادرم را گرفتم و گفتم: مطمئن باشید خیلی زود می آم. من هم دیگه طاقت دوری شما رو نخواهم داشت.
مخصوصاً هم اینک واقعاً به شما نیاز دارم. در همان لحظه آوا رسید و گفت: کجا شال و کلاه کرده اید، مگه دکتر چه گفت؟
گفتم: هیچی خاله خانم، حال بچه خوبه. نگران نباش. من هم دیگه دارم زحمت را کم می کنم.
او گفت: چرا می ری، تو هنوز نیاز به استراحت داری. ای کاش می ماندی تا پدر می آمد و تو رو می دید.
گفتم: تلفنی از او خداحافظی کرده ام.
آنگاه صورت آوا را بوسیدم و سوار اتومبیل شدیم و به سوی منزل حرکت کردیم. وقتی وارد منزل شدم همانطور خانه سوت و کور بود.
درست مثل همیشه یک آن دلم گرفت و یاد خانواده ام افتادم. به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را تعویض کردم و روی تخت دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه رامتین با یک سینی غذا به طرفم آمد و گفت: رها جان پاشو غذات را بخور. یک لیوان شیر هم برات گذاشته ام، حتماً بخور. من هم باید جایی برم. این چند روز خیلی از کارهام عقب افتاده.
با دلگیری گفتم: رامتین خواهش می کنم یک امشبه را نرو.
خندید و گفت: می خوای سرپرست گروه ارکتسر از کار با من پشیمان بشه؟ مطمئن باش اگر با اونها قرار نداشتم نمی رفتم و در کنارت می موندم. مجبورم عزیزم باور کن. تو هم غذات رو بخور و از جات تکان نخور. من زود برمی گردم.
سپس صورتم را بوسید و رفت. می دانستم که مادر رامتین در منزل است. می خواستم به اتاقش بروم، به او سلامی کنم. ولی گفتم شاید حوصله ی مرا نداشته باشد. کمی از غذایم را خوردم، فهمیدم که این غذا را هم رامتین از بیرون تهیه کرده، چون مادرش چنین دست پختی نداشت.
میل به خوردن نداشتم. سینی غذا را کناری نهادم. دو نامه ی یگانه را که برایم فرستاده بود را باز کرده و شروع به خواندن کردم. آنقدر خسته بودم که بعد از خواندن نامه ها، خیلی زود به خواب رفتم.
صبح روز بعد برای صبحانه سر ساعت، درست مثل گذشته ها از جایم برخاستم، ولی میلی به خوردن نداشتم. سرم به شدت گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. خودم را به زور از تخت بیرون کشیدم ولی وقتی ایستادم باز هم چشمانم سیاهی رفت و روی تخت نشستم.
همان موقع رامتین وارد اتاق شد و گفت: رها جان چی شده عزیزم، چرا رنگت پریده؟
سپس دستانم را گرفت و ارام مرا روی تخت خواباند. من هم سریع از جایم برخاستم و گفتم: نه برای صبحانه خوردن خودم را آماده می کنم. چون اگر سر میز حاضر نشم مادرت ناراحت می شه.
دستانم را گرفت و گفت: لازم نیست خودت را اذیت کنی. او حال تو را درک می کنه. بگیر بخواب. هر وقت دوست داشتی می تونی از خواب بلند شی. تو به استراحت نیاز داری.
سپس از اتاق خارج شد و با یک صبحانه ی مفصل وارد شد و گفت: هر وقت میل داشتی صبحانه ات را بخور و به هیچ چیز فکر نکن. برای ناهار هم خودم برات غذا می ارم.
سپس لباسهایش را پوشید و رفت. پس از کمی استراحت از جایم بلند شدم. صبحانه ام را خوردم. سپس به سمت آشپزخانه رفتم تا اگر خانم سپهر آنجا بود به او هم سلامی کنم.
طبق معمول او در آشپزخانه مشغول طبخ غذا بود. به او سلامی کردم و گفتم اگر کاری دارید به من بگید. جواب سلامم را به سردی پاسخ داد و گفت: بهتره بری استراحت کنی، چون می ترسم دوباره حالت بهم بخوره و باز خونه و زندگیت رو به امان خدا رها کنی و این پسره رو از کار بیکار کنی.
با ناراحتی گفتم: ولی من نمی خواستم برم. رامتین اصرار کرد.
عینکش را بالا زد و گفت: پسر بیچاره ام چقدر ترسیده بود، فکر می کرد اگر تو حالت بد بشه، جواب پدر و مادرت را چه بده. یک ماه تمام خودت رو لوس کردی و خانه ی پدرت ماندی، می تونستی خودت به خانه برگردی و منتظر رامتین نباشی. ما هم آبستن شدیم و این کارها را نکردیم.
بدون آنکه جواب نیش و کنایه هایش را بدهم از آنجا بیرون آمدم. حوصله ی گریه کردن را هم نداشتم. به او فکر می کردم، چه پیرزن حسودی بود. چطور می توانست با من اینگونه صحبت کند. من همسر تنها فرزندش بودم. او به جز من و رامتین کسی را نداشت. باید قبل از هر چیز به من تبریک می گفت و صورتم را می بوسید، ولی نه تنها تبریک نگفت متلک بارانم کرد.
روزها و شبها سپری می شد و مادرم هم تلفنی حالم را می پرسید. یک روز هم به همراه پدرم و آوا به دیدنم آمدند.
خانم سپهر هم از اتاقش بیرون نیامد. خانواده ام کم و بیش اخلاق او را شناخته بودند. چیزی به روی خودشان نمی آوردند. آن روز مادرم کلی از غذاهایی را که دوست داشتم برایم آورده بود. بعد از چند دقیقه ای که نشستند، رفتند و باز غم دنیا را روی دلم نهادند.
یادم می آید، ماه اسفند بود و بوی عید همه جا را پر نموده بود. دعا می کردم که عید به همراه رامتین به مسافرت بروم و از این خانه دور شوم. یک روز هم کوکب به همراه یک مرد به آنجا آمد و منزل را تمیز کردند و رفتند ولی آن خانه رنگ مهمان را به خود ندیده بود و پاکیزگی هم در آن جا رنگی نداشت. حتی بوی عید هم در آن خانه ی کذایی به مشام نمی رسید.
تنها دلخوشی ام این بود که ماهی یکبار به پزشک می رفتم و صدای قلب فرزندم را می شنیدم و تمام غصه هایم را فراموش می کردم.

مسعود بازدید : 5 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

در آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .
لبخندی زدم و با سر از او تشکر کردم ، گویی زبانم قفل شده بود . از خودم بدم آمده بود که نمی توانستم کلمه ای با او صحبت کنم و جلوی سامان بگویم که استاد چیره دست من همانا خود سپهر است . در دل گفتم حالا او فکر می کند که چقدر من خودخواه و از خود راضیم که نام او را نمی برم ولی به خداوندی خدا دست خودم نبود . دندان هایم به هم کلید شده بود و زبان در دهانم نمی چرخید . بالاخره یگانه و سارا با آمدنشان به جمع ما به این سکوت زجرآور پایان دادند .
سارا با چشمان شهلایش نگاهی به من کرد و گفت :
-محشر کردید متشکرم .
سپس نگاهش را به استاد دوخت و با او شروع به حرف زدن کرد . دستی از پشت به شانه هایم خورد . برگشتم و سامان را دیدم ، مرا برای خوردن چای و میوه دعوت به نشستن کرد . با اینکه اصلا دلم نمی خواست سارا و استاد سپهر را تنها بگذارم ولی رسم ادب ایجاب می کرد که دعوتش را قبول نمایم . از آنان عذرخواهی نموده و کنار سامان نشستم . او شروع به تعریف از تحصیلاتش در دانشگاه کرد و گفت که قرار است بورسیه ای به او تعلق بگیرد و در یکی از معتبرترین دانشگاههای کانادا به تحصیل ادامه دهد .من هم در دل گفتم اصلا به من چه که این چیزها رو برام میگه و بعد از تمام شدن صحبت هایش به او تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم . در این حین پیشخدمت منزلشان به سمت سامان آمد و گفت :
-آقایی در درند به نام مهرجو .
ناگهان از جا پریدم و گفتم مهرجو من هستم ، حتما با من کار دارند .
سامان با حیرت گفت :
-خانم رها به این زودی تشریف می برید ؟ هنوز که شام نخورده اید .
گفتم :
-متشکرم ، در منزل مهمون داریم و باید حتما حضور داشته باشم . از پذیرایی گرمتون سپاسگزارم .
سپس به سمت رختکن لباس رفتم تا مانتویم را بپوشم . وقتی مانتویم را پوشیدم تا از آنجا بروم یگانه به طرفم آمد و گفت :
-سامان میگه می خوای بری ، آخه چرا به این زودی ؟
صورتش را بوسیدم و از او هم تشکر کردم و گفتم :
-پدر دنبالم آمده ، از سارا هم عذرخواهی کن او را نمی بینم تا از او خداحافظی کنم .
یگانه به دنبالم تا دم در آمد و از پدر دعوت کرد که به داخل بیاید ولی او نپذیرفت .
بعد از خداحافظی سوار اتومبیل پدر شدیم ، مادرم هم داخل ماشین بود . سلام کردم و مادرم پرسید :
-رها خوش گذشت ؟
گفتم :
-بد نبود ، جای شما خالی . ولی خیلی زود دنبالم آمدید . هنوز شام نخورده بودم .
مادر گفت :
-اشکالی نداره ما هم شام نخوردیم سر راه پیتزا می گیریم و میریم خونه ، آوا هم منتظره .
با شنیدن اسم آوا گفتم :
-راستی مراسم خواستگاری چگونه بود ؟
مادرم خندید و گفت :
-رها جون باید لباس هایت را بدوزی .
با خوشحالی دست زدم و گفتم :
-مبارکه .
وقتی به منزل رسیدیم به سراغ آوا رفتم صورتش را بوسیدم و به وی تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم .
روز جمعه فقط به فکر سرار و سپهر بودم . آنان رفتن مرا متوجه نشده بودند . حتما گوشه ی دنجی را پیدا کرده بودند و با هم گپ می زدند . آنقدر حرصم گرفته بود که تمام پوست لبهایم را جویدم . به قدری از دست استاد ناراحت بودم که حد نداشت . او اصلا مرا به حساب نمی آورد ، شاید فکر می کرد که هنوز یک بچه ام و هیچ چیز نمی فهمم .
روز شنبه به کلاس کنکور رفتم . همه اش در حال خمیازه کشیدن بودم و هیچ چیز از درس نفهمیدم . وقتی به منزل آمدم به سوی تلفن رفتم و شماره ی یگانه را گرفتم . خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفتم که آن شب در مهمانی ، سارا وقتی فهمید که من رفته ام چه گفت ؟
یگانه خندید و گفت :
-اون سرگرم به کار گرفتن مخ استاد بود اونو به گوشه ی دنجی برده بود و باهاش صحبت می کرد . فکر می کنم او هم می خواد در کلاس استاد ثبت نام کنه . البته اون شب هم بعد از رفتن تو سارا خیلی ناراحت شد که شام نخورده رفته ای . استاد هم سراغ ترا گرفت و من هم گفتم که مهمان داشته اید و باید حتما می رفتی ، اونوقت جناب استاد اخم هایشان در هم رفت و با نگرانی پرسیدند چه جور مهمانی داشتند که باید حتما می رفتند ؟ من هم خودم رو به بی خبری زدم و استاد خیلی حرصش گرفت . چون از کنار ما رفت پیش عشق خودش .
با تعجب گفتم :
-عشقش دیگه کیه ؟
یگانه گفت :
-منظورم پیانوشه ، رفت پشت پیانو و شروع به نواختن کرد و مدعوین را غرق لذت و شادمانی نمود .
بعد از کمی صحبت با یگانه از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . نوار ملایمی در ضبط صوت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم . دختری زیبا و لوند که با طنازی حتما دل او را از آن خود کرده بود و من بی عرضه آن شب نتوانستم در توصیف و تحسین وی از خودم با آن زبان لال شده ام چیزی بگویم . ناگهان سیل اشک روی صورتم روان شد و بعد تبدیل به هق هقی تلخ شد . از جایم برخاستم و درِ اتاقم را بستم تا مادرم صدای گریه ام را نشنود . روز بعد که کلاس موسیقی داشتم از خوشحالی دیدار او از جای برخاستم لباسم را پوشیدم و به راه افتادم تا زودتر به کلاس برسم . وقتی به کلاس رسیدم آنقدر زود بود که رویم نشد زنگ بزنم . دم در ایستادم تا یکی از هنرجوها بیاید و با هم داخل شویم . در حال قدم زدن بودم که یگانه را دیدم . به طرف یکدیگر دویدیم و دستان هم را گرفتیم . صورتش را بوسیدم و گفتم :
-چه خوب شد تو هم زود اومدی .
به طرف درب کلاس نگاهی کرد و گفت :
-ببینم چه خبره کله سحر اینجا آمدی ؟ نکنه استاد حلوا خیر می کنه ؟
خندیدم و گفتم :
-نه دیوونه زود از خونه بیرون اومدم تا کمی پیاده روی کنم . ولی بعد پشیمون شدم .
یگانه گفت :
-خب دیشب تلفن می زدی می گفتی تا با هم به پیاده روی می رفتیم . گفتم :
-حالا که گذشت .
چند دقیقه ای ایستادیم و هنرجوها هم یکی یکی سروکله شان پیدا شد و همگی با هم به داخل رفتیم . چند دقیقه بعد استاد هم آمد . از نگاهش فهمیدم از من دلخور است . چون اصلا آن روز به صورتم نگاه نکرد . آنقدر ناراحت بودم که از درس جدید چیزی نفهمیدم . وقتی کلاس تمام شد آمادهی رفتن شدم که استاد به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو بمانید با شما کار کوچکی دارم .
یگانه که منتظر من کنارم ایستاده بود گفت :
-رها من میرم کاری نداری ؟
با سر از او تشکر کردم و او رفت و من ماندم با قلبی از هیجان . منتظر بودم ببینم او برای چه کاری مرا نگه داشته است . وقتی آخرین هنرجو از کلاس خارج شد او به طرفم آمد و گفت :
-از اینکه مزاحم وقتتان شدم معذرت می خواهم .
با لکنت گفتم :
-خواهش میکنم . اصلا زحمتی نیست .
به صورتم نگریست و گفت :
-راستی چرا آن روز در مهمانی بدون خداحافظی رفتید ؟
گفتم :
-هرچه گشتم شما و خانم سارا را پیدا نکردم تا خداحافظی کنم .
با شنیدن نام سارا متوجه طعنه ام شد و به روی خودش نیاورد . سپس تبسم شیرینی کرد و گفت :
-غرض از مزاحمت از شما خواهشی داشتم . لطفا اگر برایتان مقدور است جواب مثبت بدهید . رودربایستی نکنید . من حدود چهار پنج روز دیگر با چندتا از دوستانم عازم سفر به خارج از کشور هستیم که باید حدود دو هفته ای در آنجا بمانیم. از این رو می خواهم از شما خواهش کنم مواقعی که من نیستم جای من در کلاس تدریس کنید . البته هم کلاس های شما را که در یک کلاس درس می خوانید تعطیل خواهم کرد ولی کلاس های پایین تر تدریسشان به عهده ی شماست . البته اگر می توانید جواب مثبت بدهید .
با صحبت استاد به یاد کلاس های کنکورم افتادم ، ولی اهمیتی نداده و گفتم :
-من هنوز انقدر تبحر ندارم که بتوانم سِمَت یک استاد را داشته باشم .
سپهر خنده ای کرد و گفت :
-لطفا شکسته نفسی نفرمایید ، شما از بهترین شاگردان من هستید . آن روز در مهمانی با نواختن ساز گفته ام را به اثبات رساندید .
شرمگین و خجالت زده گفتم :
-هروقت شما بگویید حاضرم انجام وظیفه نمایم .
حیرت زده تشکر کرد و گفت :
-از لطفتان سپاسگزارم . من این جمعه عازم سفر هستم شما پنجشنبه بیایید و برنامه ی کارتان را از خانم حسینی دریافت نمایید . البته لازم به ذکر است که حقوق این دو هفته ی شما را آخر کار خانم حسینی پرداخت خواهد کرد .
به صورتش براق شدم و گفتم :
-اما من برای دریافت پول این کار را قبول نکردم .
استاد گفت :
-خواهش می کنم ، این چه فرمایشی است . هر کاری پاداشی دارد و پاداش کار کردن شما هم مزدی است که می بایست دریافت کنید ، این حق شماست باز هم از شما کمال تشکر را دارم .
آنگاه سرش را پایین آورد . من که با بهت او را می نگریستم گفتم :
-من لایق این همه سپاس شما نیستم .
سپس ساک سازم را برداشتم و خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم .
وقتی پایم را در خیابان گذاردم نفسی تازه کردم و به راه افتادم . از این که استاد مرا به جای خود انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا در آن لحظات چیزی که از مخیله ام نمی گذشت کلاس های کنکور بود . در اندیشه ام او را می دیدم و رضایت او برایم از هر چیزی مهم تر بود . از آن روز تا پنجشنبه لحظه شماری می کردم تا بتوانم باز هم او را ببینم . بالاخره پنجشنبه از راه رسید ، بعد از پایان کلاس کنکور خودم را با عجله به کلاس موسیقی رساندم . شاگردان استاد یکی یکی از کلاس خارج می شدند ولی از خود او خبری نبود چون همیشه برای مشایعت هنرجوها کنار درب کلاس می ایستاد به سمت میز خانم حسینی رفتم ، سلام و احوالپرسی با او کردم و برنامه ی کاریم را که توسط استاد با خطی بسیار خوانا نوشته بود از او گرفتم . خانم حسینی با لبخند ملیحی گفت :
-از اینکه دو هفته در خدمت شما هستم خیلی خوشحالم .
من که همه ی حواسم به داخل کلاس بود گفتم :
-من هم همینطور . امیدوارم بتوانم برای شما همکار خوبی باشم .
و بعد با من من گفتم :
-خانم حسینی استاد سپهر را نمی بینم .
خانم حسینی گفت:
-یکی از هنرجوها تازه نام نویسی کرده به نام خانم سارا ایران منش ، فکر می کنم در داخل کلاس با ایشان صحبت می کنند .
با شنیدن نام سارا چشمانم تار شد و دستانم لرزید و کاغذی را که لحظه ای پیش از خانم حسینی گرفته بودم از دستم به زمین افتاد . خانم حسینی گفت :
-خانم مهرجو اتفاقی افتاده ؟
دستانم را روی سرم گذاشتم و گفتم :
-نه چیزی نیست ، یک دفعه سرم گیج رفت .
کاغذ را از روی زمین برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم و به طرف در خروجی کلاس گام برداشتم . می خواستم بدون آن که او را ببینم از آنجا خارج شوم که ناگهان صدای سپهر در جا متوقفم کرد :
-خانم مهرجو آیا این شما هستید ؟ باز هم که می خواستید بدون سلام و خداحافظی بروید .
با شنیدن صدایش زانوانم شل شد . سرم را به سویش چرخاندم و گفتم :
-نمی خواستم که مزاحمتان بشوم .
به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو ، خانم ایران منش که معرف حضورتان هستند .
آنگاه سارا با خنده ای دلبرانه به طرفم آمد . گفت :
-سلام آهوی گریزپا ، باز هم که داشتی با سرعت می رفتی .
دستم را به طرفش دراز کردم و دست دادم . او گفت :
-رهای عزیز دو هفته هم باید شاگردی تنبل مثل من رو در جمع هنرجوهات بپذیری و تحمل کنی .
با کنایه گفتم :
-اگر علاقه به این ساز داشته باشی مطمئن باش که می تونی با سرعت اونو بیاموزی .
خندید و گفت :
-علاقه که ندارم ، برای تفریح و سرگرمی نام نویسی کردم و می خوام خودم رو لوس کنم البته اگه مشکلی پیش نیاد .
من هم با خنده گفتم :
-این آرزوی منه که بتونم در این دو هفته فقط ساز به دست گرفتن رو به شما بیاموزم .
سارا که خیلی حرصش گرفته بود به سمت سپهر رفت و از او تشکر و خداحافظی کرد و سپس به من نگاهی انداخت و گفت :
-خداحافظ رها ، امیدوارم که بتونم در آینده با هم کنار بیاییم .
وقتی به نزدیکی در رسید باز هم گفت :
-اگه بخوای می تونم برسونمت .
و عینک آفتابی اش را به چشم زد .
گفتم :
-نه متشکرم ، سر راه خرید دارم باید انجام بدم .

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 56
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 60
  • بازدید ماه : 64
  • بازدید سال : 103
  • بازدید کلی : 1,728
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ