loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 4 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

. لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.
وقتي بالا آمد اشك هايش بي صدا با هق هقي خفه سيل آسا بر گونه هايش جاري بود.
منصور با ديدن پسرش كه با ناراحتي در راهرو قدم مي زد ايستاد و پرسيد: چي شده؟
كورش به سمت پدرش آمد و با چشماني نگران گفت: هنوز داره گريه مي كنه.
بعد با خشم ادامه داد: در عمرم آدمي به پستي جهانگير نديدم. اون آشغال حتي به دختر خودش رحم نمي كنه.
منصور اندوهگين، آهي از سينه بيرون فرستاد و گفت: با اين كارش ضربه ي سختي به اين دختر مي زنه. با شناختي كه من از آنيتا پيدا كردم مي دونم اين براش شكست بزرگي محسوب مي شه. چه پول ذو پرداخت كنه و چه مدارك رو تحويل بديم، آني شكست خورده محسوب مي شه. اميدوارم بتونه هر چه زودتر خودش رو جمع و جور كنه. كورش با حسرت و ناراحتي گفت: تازه همه چيز داشت درست مي شد.
منصور دست زير بازوي پسرش انداخت و در حالي كه او را به همراه خود به سمت اتاق خوابش مي يرد گفت: من براي آني خيلي نگرانم. هر دو وارد اتاق شدند و منصور در را بست. ثمره خانه ي دوستش بود اما عفيفه خانم مشغول گردگيري طبقه ي پايين بود و ممكن بود حرف هايش را بشنود.
منصور روي تخت دو نفره شان نشست و در حالي كه ناراحتي و غم از چهره اش مي باريد با صدايي اندك لرزان گفت: آني يك شوك ديگه هم تو راه داره! . . . بايد مطلب مهمي رو به تو بگم . . . تو ديگه يك مرد كامل و عاقل هستي . . . مي دوتم مي توني تحمل كني . . . صبا . . . به احتمال زياد بعد از بيداري . . . حس نيمه ي چپ بدنش رو از دست مي ده! البته امكان بهبودي با عمل جراحي هست اما درصد بهبودي خيلي كمه. . . من مطمئنم اين مسئله براي آني كه خودش رو به خاطر حال مادرش مقصر مي دونه شوك بزرگي خواهد بود. البته اين در صورتي يه كه صبا به هوش بياد! يعني چه صبا بيدار بشه چه نه ما مصيبت بزرگي رو در راه داريم. سرش را بالا گرفت تا تاثير حرف هايش را بر پسرش ببيند كه با ديدن صورت غرق در اشك كورش، خودش نيز اشك به ديده آورد. كورش ناليد: يعني صبا . . .
منصور سرش را با تاسف به نشانه ي مثبت تكان داد. بغضي بزرگ بر حنجره ي كورش چنگ انداخت و او براي اين كه در مقابل پدر شكسته نشود با سرعت به اتاقش رفت و آن جا بود كه براي تولين مرتبه در دوران بزرگسالي اش گريست. او نمي توانست باور كند صباي عزيزش، آن كه چون مادري دلسوز و مهربان هميشه كنارش بوده حالا به آن روز بيفتد. از طرفي هم براي آني دل مي سوزاند و از عكس العمل او نسبت به آن قضيه هراسان بود. چقدر سخت بود حالا كه فكر مي كرد همه چيز دارد درست مي شود ناگهان آواري از مصيبت بر سرشان هوار شود.
بعد از حمام آني يك سره به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. منصور به عفيفه خانم سفارش كرده بود مراقب او باشد و حتما يك صبحانه ي مقوي برايش ببرد. اما ساعت دوازده عفيفه خانم با همراه او تماس گرفت و گفت دخترك صبحانه نخورده و حتي ليوان آب ميوه اي را كه دقايقي قبل برايش برده را نيز نيمه خورده پشت در گذاشته. منصور گفت اگر از خوردن ناهار هم امتناع كرد دوباره با او تماس بگيرد.
از صبح آن روز كورش هم دو مرتبه با خانه تماس گرفته و وضعيت آني را از عفيفه خانم جويا شده بود. دلش مي خواست مي توانست كنار آني بماند اما احساس مي كرد او به كمي زمان نياز دارد تا آن مسئله را براي خود حل و فصل كند.
ساعت دو ثمره با پدر تماس گرفت و اظعار داشت آني به جز چند قاشق سوپ چيز ديگري نخورده ، رنگش به شدت پريده و وقتي او سعي كرده دستش را بگيرد آني دستش را پس كشيده. اما همان تماس كوچك به او فهمانده كه دست خواهرش به شدت سرد است.
منصور تكمه ي قطع تماس را فشرد و به روي دكتر عظيمي لبخندي عصبي زد. دكتر عظيمي با ناراحتي گفت: پس ناهار هم نخورده!
منصور گوشي اش را در جيب روپوش پزشكي اش انداخت و با آهي گفت: ثمره مي گه رنگش پريده و دستش هم خيلي سرده.
- خب معلومه كه بعد از بيست و چهار ساعت غذا نخوردن ضعف مي كنه و فشار خونش پايين مي ياد.
هر دو به سمت انتهاي كريدو حركت كردند.
- خيلي نگرانم احمد. اوضاع حسابي به هم ريخته شده. از يك طرف صبا، از يك طرف آني. . . از طرف ديگر هم كورش. هر كدوم يك مسئله ي بزرگ برام شدن. از همه بدتر صباست. مي ترسم نتونم طاقت بيارم. مي ترسم آني هم نتونه طاقت بياره.
دكتر عظيمي دستي به شانه ي دوستش زد و با اميدواري گفت : همه چيز رو بسپر به خدا. انشاء ا . . . درست مي شه.
- فكرم خيلي مشغوله. فردا صبح هم كه بايد مهندس پيرنيا رو عمل كنم.
- اگر فكر مي كني نمي توني بسپرش به من.
- نه. روحيه ي مهندس حسابي به هم ريخته شده. اصرار داشت فقط خودم تومورش رو دربيارم.
عظيمي خنديد و گفت: هنوز دو پايي روي حرفش ايستاده كه تومورش خطرناكه و داره مي ميره.
- هر چي براش توضيح مي دم مشكل حادي نداره قبول نمي كنه. البته من هم تا سر رو باز نكنم نمي تونم تشخيص قطعي بدم.
- از اين موارد چند نفر داشتم اكثريت خوب شدند.
منصور بي مقدمه گفت: بايد برم خونه. اين دختر ممكنه كار دست خودش بده.
منصور سيني بزرگي را كه يك طرفش بشقاب سوپ ماهيچه و طرف ديگرش يك سرنگ و يك كيسه ي سرم قرار داشت به دست گرفته و به سمت اتاق آني مي رفت. پشت در لحظه اي ايستاد چند ضربه به در زد و وارد شد.
دختر روي تختش نشسته و با موهاي ژوليده و حالتي رقت انگيز پتويش را تا زير چانه بالا كشيده و از ميان چشمان پف كرده اش به نقطه اي نا معلوم خيره بود.
منصور سيني را كنار تخت گذاشت و در حالي كه سعي مي كرد تحت تاثير آشفتگي او قرار نگيرد روي لبه ي تخت نشست. آني با اندوه سرش را به زير انداخت.
- فكر كنم به اندازه ي كافي براي مردنِ اسمت توي شناسنامه ي پدرت عزاداري كردي!
لحنش محكم و سرد بود و موجب شد آني با بغض و حيرت نگاهش كند.
- برام مهم نيست . . . من خيلي وقت هست دختر اون نيستم . . . شما ناراحتي من رو نمي فهميد.
- « نمي فهميد» حرف خوبي نيست. بايد بگي متوجه نمي شيد. به خصوص كه داري با بزرگترت صحبت مي كني. تو فرق « نمي فهميد » با « متوجه نمي شيد » رو درك مي كني؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: شايد اين يكي با ادب تر باشد.
- « با ادب تر » نه ! مودبانه تر.
آني كمي عصبي گفت: چه فرقي مي كنه؟
- خيلي فرق مي كنه. حرفي كه تو زدي از لحاظ دستوري كاملا اشتباهه.
- دستوري؟
- يعني گرامري. دستور زبان فارسي. تو بايد سواد خودت رو بيشتر كني. . . حالا پاشو انتخاب كن. يا سوپ يا سرم و آمپول. سه ثانيه فرصت داري. يك . . . دو . . . سه . . . زود باش من وقت ندارم بايد برم.
آني به چهره ي جدي منصور خيره شد و بعد نگاهي به سيني كنار تختش انداخت. چند لحظه به ظرف سوپ نگاه كرد و ناگهان بغضي آشنا به گلويش چنگ انداخت. با چشماني پر از اشك و صدايي لرزان گفت: سرم!
منصور حيرت زده نگاهش كرد و گفت: يعني حاضري دو تا سوزن توي تنت فرو كنم اما سوپ نخوري. تو با كي لجبازي مي كني؟ جهانگير كه اين جا نيست اين حركات تو رو ببينه و برات دل بسوزونه. مطمئن باش من هم گزارش كاهات رو به اون وكيل بي وجدانش نمي دم.
بغض آني شديد تر شد. انگشتان دستش را به سمت گلويش برد و به سختي گفت: نمي تونم چيزي بخورم . . . انگار اين جا يك چيزي هست كه نمي گذاره . . . غذا پايين بره . . . از گلوم، غذا . . . پايين نمي ره.
و دست جلوي دهانش فشرد تا صداي گريه اش را خفه كند.
چشمان منضور هم از اشك تر شده و از مشاهده ي حالت او در دل جهانگير را نفرين مي كرد. براي تسلط بر خود سريع سرنگ را برداشت و آن را پر كرد. بعد با لحن آمرانه اي گفت: برگرد ببينم.
آني با خجالت برگشت. منصور به سرعت تزريق را انجام داد. حالا آني به بهانه ب درد آمپول با خيال راحت اشك مي ريخت. منسور سرم را هم به او وصل كرد. وقتي كارش تمام شد دوباره بر خود تسلط كامل يافته و لحنش جدي و محكم شده بود.
- اون مي خواد تو رو تنبيه كنه. . . چون از نظر خودش تو اون رو به مادرت فروختي و در مقابل من كه به نوعي دشمن سر سخت و رقيب خودش مي دونه ، سرشكسته كردي. جهانگير مردي نيست كه بتونه در مقابل اين حركات آروم بمونه. اون به خاطر التيام زخم غرورش هر كاري مي كنه . . . اين روش اونه . اما دليل نمي شه تو رو دختر خودش ندونه و دليل نمي شه تو به خاطر اين كه فكر مي كني شكست خوردي خودت رو از بين ببري يا شكنجه كني. . . ببينم تو كتاب كنت مونت كريستو رو خوندي؟ يا احيانا فيلمش رو ديدي؟
آني به نشانه ي مثبت سر تكان داد.
- خب. اون واقعا مورد ظلم قرار گرفته بود. . . تمام زندگي و همسرش رو به ناحق از اون گرفتند . . . ادموند دانتس از همه ي اون ها انتقام گرفت. حقش بود انتقام بگيره و تو وقتي به پايان نزديك مي شي همراه او احساس راحتي مي كني اما درست در پايان كتاب تو هم مثل ادموند يا همون كنت مونت كريستو به اين نتيجه مي رسي كه حتي انتقام نتونسته دردهاي تو رو كاملا آروم كنه. حتي فكر مي كني شاي مي تونستي بنشيني و ببيني خداوند چه طور انتقام تو رو مي گيره. عدل الهي هميشه به آدم آرامش بيشتري مي ده. انگار خدا در قضاوتش حق رو به تو داده و حمايتت كرده و به خاطر گذشتت به تو پاداش داده. حالا استراحت كن و سعي كن زودتر رو به راه بشي. تو بايد با خوشبختي و خوشحالي خودت كنار ما، به جهانگير بفهموني شكست نخوردي!
سپس سيني را به دست گرفت و از اتاق خارج شدو يك ساعت بعد حودش آمد و سوزن سرم را از دستش خارج كرد. اما اين بار حرفي نزد. فقط لبخندي كم رنگ بر لب آورد و اتاق را دوباره ترك كرد. عصر وقتي كورش به خانه آمد و فهميد آني هنوز غذايي نخورده از عفيفه خانم خواست ظرفي غذا بكشد تا او خودش براي آني ببرد اما در كمال حيرتش عفيفه گفت: آقا دستور دادند ديگه براشون غذا نبريم. به خصوص اصرار كردند شما اين كار رو نكنيد.
كورش حيرت زده پرسيد: براي چي؟
عفيفه سرش را كمي كج كرد و گفت: چي بگم!؟
كورش به سرعت شماره ي پدرش را گرفت در حالي كه از رفتار او متعحب بود.
- سلام بابا. جريان چيه؟ چرا كفتيد براي آنيتا غذا نبريم؟
- عليك سلام . . . هر وقت گرسنه اش شد خودش غذا مي خوره.
- اما اون الآن حال خوبي نداره. اگر ما . . .
- آروم باش پسر. به من اطمينان كن و حتي به ديدنش هم نرو. اين تنهايي براش لازمه. هم با خيال راحت تصميم مي گيره و هم قدر حضور ما و به خصوص تو رو بيشتر مي فهمه!
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.

كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
ترفند منصور بالاخره جواب داد و شب وقتي همه براي خواب به اتاق هاي خواب رفتند آني پاورچين پاورچين به آشپزخانه رفت و كمي غذا از يخچال برداشت و براي خود گرم كرد. صبح روز بعد هم كاغذي روي ميز كنسول نزديك در ورودي گذاشت كه روي آن آدرس صندوق امانتي در شهر خودشان را كه مدارك را در آن گذاشته بود نوشته و كليد صندوق را نيز كنار آن قرار داده بود. منصور با ديدن كاغذ و كليد لبخندي بر لب آورد و آنها را به كورش داد كه عصر، هنگام بازگشت به خانه، تحويل بصير بدهد.
كورش هم خوشحال بود كه آني بالاخره با خود كنار آمده و توانسته تصميم قطعي اش را بگيرد. فقط اميدوار بود آن بحران را نيز هر چه زودتر پشت سر بگذارد. گر چه فاجعه اي حتمي در راه بود كه كورش مانده بود براي پيشگيري از عوارض آن چه بايد بكند!
به سفارش منصور، کورش دوباره آني را به ديدار با دكتر هوشمند و شركت در كلاس هاي ورزشي ترغيب كرد . آني نيز با اين كه كمي به رفتار سابقش بازگشته و غمي عميق در چهره اش نمايان بود به آن كارها تن مي داد. دكتر هوشمند معتقد بود شكست آني در مواجه با پدر تاثير بسيار بدي در روح و روان او داشته و به نوعي اعتماد به نفسش را تضعيف كرده. وقتي منصور از شرايط صبا و نگراني اش بابت عكس العمل آني براي دكتر هوشمند گفت، او را هم بسيار دلواپس و ناراحت كرد. دكتر هوشمند هم عقيده داشت وضعيت صبا ضربه ي بزرگ ديگري است كه مي تواند به راحتي تعادل رواني آني را بر هم بريزد.
كورش با شنيدن حرف هاي پدر بيش از گذشته پريشان بود و احساس مي كرد كليد حل آن مشكل فقط به دست خودش است. گرجه مي دانست احساسش نو پاست و كمي نگران بود اما براي خودش هم عجيب بود آني در آن مدت كوتاه آن قدر برايش مهم شده !
با صلاح ديد دكتر هوشمند در يك موسسه ي آموزش زبان كاري براي آني يافت و او بعد از مصاحبه بلافاصله پذيرفته شد. شاگردان آني دختر بجه هايي بين هشت تا دوزاده ساله بودند كه با معصوميت و نشاط كودكانه ي خود تاثير مثبتي بر روحيه ي غمگين آني داشتند . ديگر تمام اوقات آني پر بود. يا به كلاس شنا مي رفت يا كلاس زبان و يا انواع كتاب هاي درسي و غير درسي را مطالعه مي كرد تا در ايران ادامه ي تحصيل دهد.
منصور دست گرم صبا را در دست فشرد و نگاه اندوهگينش را به چهره ي ساكت و صامت او دوخت.
كورش كه طرف ديگر تخت نشسته بود غصه دار ، آن دو موجود عزيز را مي نگريست.
- كورش! فكر مي كنم چند وقتي يه خيال داري حرفي بزني اما . . .
كورش كمي مضطرب شد، آب دهانش را فرو داد و گفت : چه حرفي؟
منصور در حالي كه دست صبا را به آرامي نوازش مي كرد گفت: فكر كنم حالا وقتشه حرف بزني. حالا صبا هم اين جاست و مطمئنم حرف هاتو به صبا هم مربوط مي شه.
كورش سعي كرد لبخند بزند اما چندان موفق نبود.
- فكر مي كردم ما جزو پدر و پسرهايي هستيم كه خيلي راحت حرف هامون رو به هم مي زنيم.
- بله . . . درسته . . . اما. . .
- تو واقعا دوستش داري يا . . .
براي لحظاتي سكوتي سنگين و پر معني بر فضا طنين انداخت و بالاخره كورش به حرف آمد.
- دلم مي خواست اين كار رو به بعد از بيداري صبا موكول كنم . . . اما وضعيت آني . . . وضعيت صبا . . . همه ي اين ها من رو مي ترسونه. آني الآن مثل يك شاخه ي نحيف و ترك خورده مي مونه كه اگر تكيه گاهي نداشته باشه با يك باد شديد مي شكنه و از بين مي ره . . . من . . . من مي خوام . . . من مي خوام براي اون تكيه گاه باشم . .. حالا كه اسمش تو شناسنامه ي پدرش نيست، مي خوام كه تو شناسنامه ي من باشه.
- پس دلت براش سوخته! فكر نمي كني شايد در آينده پشيمون بشي. . .
- تمام اين كارها رو مي كنم اول به خاطر اين كه واقعا دوستش دارم و بعد هم به خاطر صبا . . . از هر طرف كه به اين قضيه نگاه مي كنم مي بينم دليلي وجود نداره كه بعدها جايي براي پشيموني بمونه .
نگاه منصور هنوز چهره ي همسرش را مي كاويد بلكه نشاني از درك حرف هاي كورش در وجودش ببيند، اما او چنان خاموش و بي حركت بود گويي هزار سال خواب بوده و هزاران سال ديگر در پيش دارد.
- به نظر مي ياد فكر همه چيز رو كردي . . . من به تو اعتماد دارم و به تصميمت احترام مي گذارم. پس هر طور كه صلاح مي دوني عمل كن.
- شما با مامان مهين صحبت مي كنيد؟
منصور به چهره ي جدي پسرش نگاه كرد و گفت: باشه. اما بهتره قبلش با خود آني حرف بزني.
كورش وقتي از بيمارستان خارج مي شد مي دانست مهم ترين تصميم زندگي اش را گرفته و با وجود اضطراب گنگي كه پس زمينه ي شور و هيجانش بود به درستي عملش ايمان داشت. او آني را مي خواست و نگاه سبز عسلي و نرمش خاص رفتار آن اواخر آني به او فهمانده بود كه او هم مي خواهدش.
فصل بيست و دو
دقايقي بود كه برفي درشت و پنبه اي باريدن گرفته بود. آناهيتا كيف زرشكي اش را روي دوش انداخت و از موسسه بيرون آمد. با مشاهده ي بارش برف بي اختيار لبخندي كم رنگ روي لب آورد و با خود فكر كرد انگار زمين و آسمان با هم جشن گرفته اند! به سر كوچه كه رسيد بهار، يكي از شاگردانش را ديد كه كنار ديوار ايستاده و با نگراني پايين خيابان را مي پايد . دانه هاي درشت برف روي موهاي مجعد و تيره اش نشسته و چهره ي گندم گونش بر اثر سرما سرخ شده بود. آني به سمت او رفت و گفت : عزيزم چي شده؟ چرا هنوز خونه نرفتي؟
بهار چشمان درشت و قهوه اي اش را به او دوخت و طبق عادتي كه در كلاس داشت گفت: Excuse me teacher! هنوز دنبالم نيومدند.
آني لبخندي زد و گفت: اين جا لازم نيست انگليسي صحبت كني. نگران هم نباش الآن ديگه مامان يا بابا مي رسند.
چانه ي دختر با بغضي لرزيد و گفت: نه! اون ها من رو يادشون رفته!
ناگهان چيزي در وجود آني فرو ريخت و حس كرد نفسش به سختي بالا مي آيد. به زحمت لي باز كرد و گفت: چرا؟!
دخترك سرش را به چپ ئ راست چرخاند و قطره هاي اشك را روي صورت رها كرد.
- دارند از هم طلاق مي گيرند. يك روز بابا دنبالم مي ياد و يك روز مامان . . . من مطمئنم امروز يادشون رفته كدوم بايد بيان! من بايد اين جا بمونم.
آني دست يخ زده اش را روي موهاي خيس بهار كشيد و با صدايي كه تقريبا مي لرزيد گفت: نه عزيزم . . . نگران نباش اون ها تو رو يادشون نمي ره. بالاخره يكي شون يادش مي ياد تو هم هستي! اصلا من اين جا كنارت مي مونم . . . يا اين كه . . . آها . . . با سرعت گوشي همراهش را از كيف خارج كرد و گفت: شماره ي مامانت رو بگو بهش زنگ بزنم. حتما كاري براش پيش اومده كه دير كرده.
بهار سعي كرد بر گريه اش مها بزند و بعد شماره را شمرده شمرده به آني گفت. هنوز دو بوق نخورده بود كه با توقف پاترول كورش مقابل پياده رو توجه اش جلب شد. كورش با تعجب نگاهي به او انداخت و اشاره كرد سوار شود. در همان لحظه صداي زنانه اي در گوشش پيچيد.
- الو . . . بفرمائيد.
- الو . . . اوه . . . من . . . من معلم بهار هستم . . . بهار اينجا . . .
- بله .. . بله . . . باباش قراره بياد دنبالش. الآن مي رسهو
و تماس قطع شد. آني نگاه پريشانش را به چهره ي پر از سوال و انتظار بهار دوخت.
- مامانت خيلي ناراحت بود! خيلي هم معذرت از تو خواست! گفت كار مهمي پيش اومده و . . . بابات الآن مي رسه.
كورش كه تمام توجه آني را به دختر بچه مي ديد، ماشين را پارك كرد و به سمت آنها رفت.
- سلام ، چي شده؟
آني به او نگاه كرد و كورش فهميد مشكلي پيش اومده. هنوز حرفي رد و بدل نشده بود كه صداي شادمان بهار نگاه هر دو را به سوي خود جلب كرد.
- بابام اومد. . . ! بابام اومد.
و آن قدر شادمان از حضور پدر بود كه معلم پريشانش را فراموش كرد و به سوي پرايد سياه رنگي كه كمي جلوتر توقف كرده بود دويد.
كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.

كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.
آني آن قدر منتظر شد تا بهار درون ماشين پدر پريد. بعد با همان نگاه و چهره ي متفكر روي صندلي جلوي پاترول نشست. او حتي فراموش كرد برف روي سر و شانه اش را بتكاند! دقايقي از حركت شان مي گذشت اما آني در سكوت با خود خلوت كرده و چشمانش به منظره ي پشت پنجره دوخته شده بود. كورش ظاهرا توجه به جلو داشت اما تمام حواسش پي او و تغيير رفتارش بود.
-يك روزي من هم مثل اون بودم!
زمزمه اش چون حركت برگ هاي خشكي بر اثر وزش باد سكوت حاكم را شكست. كورش نيم نگاهي به او انداخت و آني ادامه داد: يك روز يك ساعت تمام جلوي در مدرسه منتظر بودم . . . پشت ديوار قايم شده بودم كه كسي من رو نبينه . دلم نمي خواست بغهمند من فراموش شدم!
كورش حال او را درك مي كرد اما نمي خواست بيش از آن ذهنش درگير گذشته هاي دور شود.
-راستي! نمي خواهي بپرسي براي چي من امروز دنبالت اومدم؟!
از لحن شادمان كورش دختر هم كمي خود را جمع و جور كرد و با لبخند به نيمر خ مردانه ي كورش نگريست.
-بله، مي پرسم. . . چرا اومدي دنبالم؟
-امروز كارم كم بود گفتم ناهار مهمونت كنم. نظرت چيه؟
-عاليه . . . اما . . .
-اما چي؟ طوري شده؟
-فقط يه خواهش.
-بگو. چي مي خواي؟
-مي خوام همين حالا دوست دخترت رو هم دعوت كني.
كورش متعجب خنده اي كرد و گفت: تو به دوست دختر من چي كار داري؟
-دلم مي خواد بدونم تو چه جور دختري رو دوست داري.
كورش چهره اي موذيانه به خود گرفت و پرسيد: براي چي مي خواي بدوني؟
آني شانه بالا انداخت .
-فقط كنجكاوي.
-اما من دوست دختري كه منظور توست ندارم.
-اوه! باور نمي كنم. چه طور ممكنه؟!
-يعني اين طوري به نظر مي يام؟!
-خوب هر آدم جووني بايد يك دوست خيلي صميمي داشته باشه.
-مگه تو داري؟
-دلم مي خواست ولي ندارم.
اخم هاي كورش كمي در هم رفت.
-يعني اگر فرصتي پيش بياد حتما يك دوست پسر صميمي پيدا مي كني؟!
آنيتا به اخم كورش خنديد و گفت: واي واي واي تو غيرت داري! يادم نبود. مرد ايراني . . . غيرت . . . واي،واي !
صدايش را به طرز مضحكي تغيير داده، دست هايش را در فضاي اطرافش حركت مي داد و بالاخره كورش را به خنده انداخت.
-OK! . . . باشه. قبول. هر چي تو بگي. اما تو پسر جذابي هستي و من مطمئنم حتما دخترهاي زيادي دل شون مي خواد با تو دوست باشن. ها؟ مي دونم ايراني ها دوست هاي خودشون رو قايم مي كنند و به كسي نمي گند . . . اما من و تو حالا با هم خيلي دوست هاي خوب هستيم . . . من به كسي حرف نمي زنم . . . فكرش رو بكن. با هم مي ريم بيرون. كوه . . . اسكي . . . اوه خيلي خوبه . . . دوستت بايد يك داف باحال باشه! مگه نه؟!
كورش كه هنگام حرف زدن آني با شيطنت مي خنديد با شنيدن جمله ي آخر او حيرت زده به چهره ي شاداب او نگاه كرد و پرسيد:
-داف باحال؟ اين رو از كي ياد گرفتي؟
-از اون دختره . . . ساناز . . . همون كه دختر بدي بود.
كورش انگشت اشاره اش را تكان داد و گفت: درسته. دختر بد. يك دختر خانواده دار و با شخصيت از اين اصطلاحات استفاده نمي كنه.
-ولي داف كه معني بدي نداره. يعني خوشگل ، خوش تيپ باحال . . . سكسي.
-بس كن آني.. . اين اصطلاحات براي آدم هايي مثل خود اون هاست. تو از اين به بعد تو اين اجتماع زندگي مي كني بايد آدم دررست و نا درست رو از هم تشخيص بدي و مراقب باشي كسي روي تو تاثير بدي نداشته باشه.
آني با دلخوري گفت: اون به من گفت من يك داف باحال هستم!
كورش حالا كمي عصبي شده بود.
-اون غلط كرد! در اين كه تو دختر قشنگي هستي شكي نيست اما بفهم كي با چه نيتي از تو تعريف مي كنه. تو كه نيت ارسطو رو فهميدي و با صراحت جوابش رو دادي، بايد در مورد دخترهاي اطرافت هم آگاه باشي.
بعد زير لب زمزمه كرد: به كجا مي خواستم برسيم، به كجا رسيديم!
-در هر حال ديگه حرفش رو نزنيم بهتره . . . خب فراره امروز يك روز خوب براي ما باشه. ناهار چي مي خوري؟
آني كمي فكر كرد و گفت: يك استيك آبدار و عالي با سبزيجات . . . خيلي وقته نخوردم.
بعد ناگهان انگار چيزي يادش آمده، فرياد كوتاهي كشيد و ادامه داد: اوه، نه! امروز ميس ياسري مي گفت پنج شنبه با نامزدش رفتند فرزاد، نون با كباب داغ خوردند. نه! نون داغ با كباب داغ. مي گفت خيلي خوشمزه و عالي بوده.
كورش با حالتي جدي كه طنزي نهفته در خود داشت گفت: خب چون با نامزدش بوده به نظرش خوشمزه اومده.
آني لحظه اي تامل كرد و بعد خيلي زود مفهوم حرف او را فهميد و خنديد.
-شايد! اما گفت توي هواي سرد غذاي خيلي داغ خيلي چسب داره.
كورش در ميان خنده گفت: اما با نامزد چسبش بيشتره!
-هِي كورش تو داري من رو مسخره مي كني!
-نه جدي مي گم . . . بيا فكر كنيم . . . كه ما . . . با هم نامزديم . . . اون وقت امتحان كن ببين مزه ي غذا عوض مي شه يا نه!
با وجودي كه حرف كورش كمي ختر جوان را دستپاچه كرده بود اما سعي كرد خوددار باشد و با طنز و شوخي بر بروي احساسات خود سرپوش بگذارد.
-تو امروز خيلي بد شدي كورش!
-آره! قبول دارم يك كمي بدجنس شدم!اما بد نشدم . . . حالا هم مي برمت يك نون داغ، كباب داغ بهت مي دم بخوري كه تا آخر عمر يادت نره.
پيشخدمت ميان سال كه به ديوانگي آن دو جوان در دل مي خنديد فرشي از سالن رستوران آورد و در فضاي باز روي تخت خيس از برف انداخت. آني در حالي كه مي لرزيد روي تخت نشست و گفت: خيلي عالي يه!
كورش با كمي نگراني كنار او نشست.
-لباست كمه دختر. سرما مي خوري.
-نه. خيلي خوبه.
كورش بي توجه به او كاپشن گرمش را از تن خارج كرد و روي شانه هاي باريكش انداخت . اما آني مقاومت كرد.
-نه . نه . . . خودت سرما مي خوري. تازه ژاكت از روي پالتو كسي نمي پوشه. خنده داره.
-اولا ژاكت نه و كاپشن. بعد هم مهم نيست. تو امروز اين رو تنت كني از فردا مد مي شه و همه كاپشن رو از وري پالتو مي پوشند!
آني حيرت زده گفت: ولقعا!
-تقريبا! حالا بپوش.
-نه . ممكن نيست . . .
در حال تعارف بودند كه پيشخدمت با سيني نان و كباب ها آمد و آن را به دست كورش داد. هنگام خوردن ، آني مدام خنده اش مي گرفت و كورش به او ياد مي داد چطور بايد با دست غذايش را بخورد. آني سعي مي كرد از چنگال استفاده كند،اما كورش لقمه هاي بزرگي به دست او مي داد كه خوردن شان باعث تفريح هر دو شده بود.
وقتي دست هاي شان را شستند سريع درون ماشين پريدند. كورش بخاري را روشن كرد و آني در حالي كه تمام صورتش مي خنديد گفت: بايد براي ميس ياسري بگم كه اين جا عالي بود.
-پس بالاخره من رو جاي نامزدت فرض كردي!
آني مشتي آرام حواله ي بازوي او كرد و معترض گفت: كورش! باز هم بدحنس شدي؟
كورش با صداي بلند خنديد و ماشين را به حركت درآورد. يك سي دي داخل پخش گذاشت. صداي آرامش بخش و ملايم موسيقي فضا را پر كرد. اتوبان خلوت، بارش برف، آسمان به شدت ابري، حضور مردمي آشنا و محبوب و بالاخره نواي موسيقي، آرامشي لذت بخش به جان دختر مي ريخت، طوري كه وقتي كورش سوالي پرسيد او متوجه نشد.
-چيزي گفتي؟
كورش نيم نگاهي به او انداخت. چقدر سخت بود كه بخواهد حرف دلش را بزند . در حقيقت از عكس العمل آني وحشت داشت. گرچه حتي نمي توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
-پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟

توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
- پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟
آني با لبخندي عميق گفت: تو خيلي خوبي.
- فقط همين!
آني متعجب گفت: خودت مي دوني كه خوب هستي. دوست داري بيشتر ازت تعريف كنم؟!
- دوست دارم نظر واقعي خودت رو بگي. مثلا فكر كن قراره من برم خواستگاري يك دختر سخت گير به نظرت من رو مي پسنده؟
قلب آني در سينه فرو ريخت. چهره اش بي اختيار كمي در هم كشيده شد و گفت: اگر عاشق يه آدم ديگه نباشه، حتما از تو خوشش مي ياد . . . ببينم تو كه مي گفتي دوست دختر نداري !
- من يك عالمه دوست دختر دارم و داشتم. اما همه يا همكارم هستند يا هم دانشگاهي هايم بودند. گفتم اون طرو كه منظور توست با كسي رابطه ندارم . . . اما . . . اصلا بگو ببينم تو شخص به خصوصي رو دوست داري؟
آني سكوت كرد. مطمئن بود تا آن روز عاشق نشده اما در مورد احساسش نسبت به كورش ترديد داشت. حس مي كرد دلش نمي خواهد او با كسي ازدواج كند.
كورش كه سكوت او به شك و دلشوره انداخته بودش، بي صبرانه گفت: جوابت برام خيلي مهمه دختر! حرف بزن.
آني با تعجب بخ كورش نگاه كرد و سعي كرد بفهمد او چرا آن قدر بي قرار است.
- اول بگو چرا مي پرسي. بعد من جواب مي دم.
- براي اين كه اون قدر برام ارزش داري كه اگر بدونم شخص به خصوصي رو دوست داري، علاقه ي خودم رو نا ديده مي گيرم و كمكت مي كنم در صورت امكان . . .
آني از شدت تحير با دهاني نيمه باز به نيم رخ بر افروخته و رفتار پزيشان كورش نگاه مي كرد و قادر نبود حرفي بزند. او هنوز مطمئن نبود معني چيزهايي را كه شنيده درست فهميده ياشد!
كورش وارد يك خروجي شد و اندكي بعد با كلافگي ماشين را كنار خيابان پارك كرد. دستانش را روي فرمان به هم قفل كرد و با صدايي گرفته و لحني تاثير گذار شروع به حرف زدن كرد.
- مدت زيادي از آشنايي ما نمي گذره . . . اما در اين مدت ما هميشه با هم بوديم و فكر مي كنم براي شناخت، تا حدي كافي به نظر برسه . . . شايد هم نرسه! نمي دونم. . . فقط مي دونم گاهي حتي با يك نگاه مي شه دل سپرد، چه برسه به چند ماه . . . دوست داشتن دليل نمي خواد. دوست نداشتن دليل مي خواد . . . دوست داشتن انگار به آدم الهام مي شه. . . انگار يك نفر بهت مي گه اين خودشه! هموني كه منتظرش بودي! عشق خيلي ساده ست. خيلي آروم مي ياد توي قلبت مي شينه. مثل يك مهمون ناخونده مي مونه كه حتي بدون در زدن وارد خونه ي دلت مي شه. مهموني كه وقتي مي بينيش از بي ادبيش دلگير نمي شي! حتي احساس رضايت مي كني . . . دوست داشتن به آدم انرژي مي ده . . . آدم رو پاك مي كنه، مهربون تر مي كنه . . . دوست داشتن به آدم قدرت مي ده، جرات مي ده . . . جرات اين كه جلوي معشوق بنشيني و بهش بگي دوستش داري و مي خواي كه هميشه با تو بمونه و اون هم دوستت داشته باشه.
هنگام اداي جمله هاي آخر به چشمان ناباور آني خيره شد تا كلامش، تاثير بيشتري بر او بگذارد. آني نفوذ چشمان سياه او را تاب نياورد و سر به زير انداخت. قلبش مانند قلب كبوتري اسير در سينه مي تپيد و احساس مي كرد زبانش قاصر از بيان حتي يك كلمه است.
كورش كه اعتراف، سبكش كرده بود، نفسي عميق از درون سينه بيرون داد و سرش را پشتي صندلي تكيه زد. لحظاتي صبر كرد و باز به حرف آمد.
- من منتظرم آني. چرا حرف نمي زني؟
صداي آرام دختر از ميان لب هاي لرزانش بيرون آمد.
- من . . . من نمي دونم چي بايد بگم . . . گيج شدم.
كورش لبخندي زد كه بر صدايش اثر مي گذاشت.
- فقط بگو با من عروسي مي كني يا نه؟!
آني حيرت زده تر از لحظاتي قبل به او خيره شد و گفت: عروسي؟ آه . . . من . . . تو . . . يعني من هنوز خيلي جوونم!
كورش به تلخي پوزخندي زد و گفت: جواب فوق العاده اي بود!
آني وحشت زده از رنجاندن كورش ناليد: آخه من . . . مي ترسم!
كورش متوجه حال او شد . مي دانست ازدواج مسئوليت است و آني شايد از آن مسئوليت مي ترسد. نگاهش را به برف هايي كه حالا ريز و تند شده بود دوخت و با لحن آرامش بخشي گفت: فكر كنم منظورم رو برات واضح نگفتم . . . ببين ما الآن توي يك خونه زندگي مي كنيم و گاهي با هم بيرون مي ريم و فكر مي كنم حرف همديگر رو خوب مي فهميم. نسبت به هم توجه خاصي داريم يعني حداقل من نسبت به تو اين طور هستم . . .
كورش حرف زد و حرف زد و سعي كرد طوري آني را متوجه حسن نيتش كند و اين رابطه را به او بفهماند كه از طرفي مي خواهد رابطه شان قانوني باشد تا ارتباط نزديك آنها در چشم ديگران ناپسند جلوه نكند و از طرفي مي خواهد عشق و علاقه اش را مقدس تر بكند تا وجدان آسوده تري داشته باشد. تا آن جايي كه مي توانست سعي كرد علت تعجيلش را توضيح دهد و هر دليلي آورد جز دليل اصلي. صبا اگر مي ماند ضربه ي سختي بر پيكر نحيف آني وارد مي شد و اگر مي رفت علاوه بر ضربه، ديگر دليلي براي ماندن آني نمي ماند. كورش مي دانست مرگ صبا چنان بر او گران خواهد آمد كه حتي عشقش نمي توانست آني را در ايران نگه دارد.
وقتي حرف ها و توضيحات كورش تمام شد آني حرفي براي گفتن نداشت و فقط فرصت خواست تا خوب فكر كند.
عصر همان روز از منشي دكتر هوشمند براي روز بعد وقت گرفت. او به راستي دچار ترديد بود.
در مطب دكتر هوشمند، او از ترس و اضطرلبش گفت و اين كه ترجيح مي دهد دوست كورش باشد تا همسر او!
وقتي بالاخره پس از كلي اين شاخه . آن شاخه پريدن آرام گرفت دكتر هوشمند نگاه حدي اش را به چشمان نگران او دوخت و پرسيد: چقدر دوستش داري؟
دختر آب دهانش را فرو داد. سرش را به پشتي صندلي چرم و راحتش كه هر گاه عصبي مي شد روي آن مي نشست ، تكيه داد، چشمانش را براي چند لحظه بست و دوباره باز كرد.
- فكر مي كنم اون به من يك احساس تازه داده . . . يك احساس خوب كه هم آرامش داره . . . هم هيجان، هم ترس. اما دلم نمي خواد باشه. من فكر مي كنم كورش يك مرد .. . يك مردِ. . . چي مي گن . . .
- استثنائي!؟
- بله، بله. استثنائي. دلم مي خواد همش پيشم باشه. . . وقتي نيست دلم براش تنگ مي شه .همش منتظرم ساعت از شش بگذره و اون بياد خونه. . . وقتي دير مي كنه . . . دلم يه جوري مي شه .. . يه احساس بد . . . يه حال بد . . .
بعد به چشمان دكترش نگاه كرد و ادامه داد: بله، فكر مي كنم دوستش دارم . . . اما اون عجله كرده ! من فقط نوزده سالمه . براي ازدواج خيلي زوده . . . اي كاش صبر مي كرد

مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
آني كه كاملا سرحال و هوشيار بود با علاقه مندي خاص گفت: نه ! نه! خيلي خوبه. من دوست دارم بشنوم . . . واقعا دوست دارم بشنوم.
منصور به روي او لبخندي زد. به پشتي صندلي بزرگ و چرمي اش تكيه داد و گفت: قبل از اون چند مورد ازدواج براي من پيش اومده بود اما من اون قدر گرفتار درس و كار بودم كه نمي تونستم زني رو درگير اين گرفتاري ها بكنم. تصميم داشتم وقتي كارم تثبيت شد و ديگه درس و دانشگاه در كار نبود به زندگي ام سر و سامون بدم. نمي خواستم دختر جووني كه با هزار اميد و آرزو به خونه ام مي ياد رو با تنهايي خودش رها كنم. اما فهيمه با همه فرق داشت. به طرز غريبي قانع و صبور بود و مي دونست چطور بايد تنهايي خودش رو پر كنه. اون به تنهايي عادت داشت. اصلا يك جورهايي عاشق تنهايي بود و نكته ي جالب اين جا بود كه صبا با وجود تمام حساسيت هاي كودكانه اش نسبت به زن هاي جواني كه سعي داشتند خودشان رو به من نزديك كنند،از فهيمه خوشش مي اومد و حتي يك بار هم از من پرسيد چرا با اون ازدواج نمي كنم !
- يعني صبا به زن هاي ديگه حسودي مي كرد؟!
- نه اون طور كه فكر مي كني. . . مثل يك دختر بچه اي كه عمو يا دايي يا حتي پدر خودش رو خيلي دوست داره و فكر مي كنه با وجود يك زن كه همسر اون ها بشه محبت عزيزانش رو از دست مي ده.
- و بالاخره شما با فهيمه ازدواج كرديد.
- بله. . . حدود دو سال بعد از ازدواج مون كورش به دنيا اومد و از همون موقع بيماري هاي مختلف فهيمه هم شروع شد. من مي دونستم زايمان ضعيفش مي كنه اما فكر نمي كردم تا اون حد. در حقيقت يك بيماري نهفته در وجودش بود كه با حاملگي نمايان شد و من با تمام تلاشي كه كردم نتونستم نجاتش بدم. . . كورش هنوز دو سالش تموم نشده بود كه فهيمه از دنيا رفت. در تمام اون مدت خانواده ي ياوري به راستي يار و ياور ما بودند. صبا كه مدام خانه ي ما بود و از كورش مراقبت مي كرد. صنم و مهين هم گاهي مي آمدند. البته فهيمه زمين گير نشده بود اما قادر نبود به تنهايي هم از خود مراقبت كند و هم از كورش. در آن مدت رابطه ي او با صبا آن قدر صميمي شده بود كه گاهي او را خواهر كوچولو صدا مي زد. صبا هم دختري چهارده ساله و عاقل بود مثل يك خاله ي خوب و مهربان مراقب كورش بود. با او بازي مي كرد به او غذا مي داد و او را روي پاهايش مي خواباند. بعد از مرگ فهيمه هم كه وابستگي عجيبي به كورش پيدا كرده و باز هم ما را تنها تگذاشت. . . در آن بحران روحي كه بر اثر مرگ همسرم داشتم وجود صبا و خانواده اش واقعا براي من قوت قلب بود.
- شما با پدر صبا دوست بوديد؟
- اوايل نه. اما بعد از مرگ پدرم خواه نا خواه روابطم با او كه وكيل ما بود بيشتر شد. رفتار صميمانه و خانواده ي گرمش كم كم مرا جذب كرد و به مرور زمان دوستي عميق بين من و نادر به وجود آمد. او حتي از برادران خودش بيشتر به من اعتماد داشت.
- پدربزرگم چرا مرد؟
منصور اندكي مكث كرد. آلبوم بزرگ و سياه را بست و گفت: تصادف كرد.
آني به خوبي متوجه چهره ي گرفته و لحن سرد او بود و احساسش به او مي گفت پدربزرگش يك مرگ عادي نداشته! اما مي دانست منصور توضيح بيشتري در آن مورد نخواهد داد پس سوال ديگري مطرح كرد.
- بعد از مرگ فهيمه چرا با صبا ازدواج نكرديد؟
- اون فقط يك بچه بود.
- وقتي بزرگ شد. . . صبا بيست ساله بود كه عروسي كرد. چرا اون موقع عروسي نكرديد؟
منصور به روي او لبخندي زد و گفت: من يك مرد زن از دست داده بودم با چهل سال سن و يك پسر هشت ساله. . . و صبا دختر جوون و زيبايي بود كه خواستگار از در و ديوار خانه شان بالا مي رفت. . . چطور مي تونستم اينقدر خودخواه باشم. تازه مسئله ي نادر هم در بين بود. اون سال ها به من اعتماد كرده بود و همه من رو به چشم دايي بچه ها مي ديدند. حتي خواستگارهاي صنم و صبا روي من حساسيت جنداني نداشتند و من رو به عنوان دايي و محرم خانواده مي پذيرفتند. . . شرايط خاصي بود. . . من حتي تصور ازدواج با صبا رو هم نمي تونستم بكنم.
- اما دوستش داشتيد.
- هميشه دوستش داشتم اما نه اون طور كه تو فكر مي كني. صبا واقعا يك دختربجه بود و من نمي تونستم اون رو به عنوان همسر خودم قبول كنم. حالا هر چقدر هم كه كورش اون رو دوست داشت و بهش وابسته بود.
- پس به صبا هم گفتي كه باهاش عروسي نمي كني.
- نه. ما هيچ حرفي در اين مورد نزديم. جهانگير به خواستگاري صبا اومد. . . من مي فهميدم كه صبا دچار ترديده. . . حس كرده بود علاقه اش به من خطرناكه. . . اما . . . من نمي تونستم به احساسات خام يك دختر جوون اعتماد كنم . نه به خاطر خودم. به خاطر خودش. . . مي ترسيدم روزي پشيمون بشه كه جووني خودش رو به پاي يك مرد ميان سال ريخته باشه.
- و گذاشتيد اون اشتباه كنه.
- من باهاش صحبت كردم. . . ازش خواستم بيشتر فكر كنه. اما جهانگير اون قدر سماجت به خرج داد تا بالاخره رضايت صبا رو گرفت. البته تيپ و قيافه ي خوب و خوش سر و زبوني جهانگير تاثير بسيار زيادي در جواب مثبت صبا داشت.
بعد آهي كشيد و ادامه داد: در حقيقت رفتار صبا طوري بود كه انگار با زبون بي زبوني مي گفت يا تو يا جهانگير. . . مثل اين كه من بايد انتخاب مي كردم. . . و من ترجيح دادم صبا تجربه ي زندگي با يك مرد جوون رو داشته باشه. . . راستش رفتار عاشقانه ي جهانگير من رو هم فريب داد. . . شايد هم اون موقع واقعا عاشق بود. . . دلم نمي خواد از پدرت بدگويي كنم. . . اما اون واقعا مادرت رو آزار مي داد. اون مي خواست صبا تسليم محض باشه و فقط كارهايي رو انجام بده كه اون صلاح مي دونست. جهانگير صبا رو به شدت تحت فشار مي گذاشت و اين طور كه بعدها فهميدم از هفت روز هفته شش روزش با هم جر و بحث هاي شديد داشتند. حتي چند مرتبه هم كار به جاهاي باريك كشيد.
- يعني چي؟
منصور كه نمي خواست مستقيم و آشكار از رفتارهاي وحشيانه ي جهانگير حرف بزند در لفافه گفت: يعني دعواهاشون شديد شد.
آني با چهره اي در هم رفته و اندك متغير گفت: صبا رو كتك زده. . . اون وقتي خيلي عصباني باشه كتك مي زنه.
منصور به سختي لبخندي زد و گفت: ديگه مهم نيست. حالا همه چيز تموم شده.
- بعدش چي شد؟
- جي چي شد؟
- مي خوام همه چيز رو بدونم.
- صبا تقاضاي طلاق داد. تو سه سالت بود و تا هفت سالگي طبق قانون به مادرت تعلق مي گرفتي. صبا اميدوار بود بعد از اينكه تو هفت ساله شدي جهانگير كوتاه بياد و حضانت تو رو به اون بده. . . من اول حيلي تلاش كردم كار به حدايي نكشه اما. . . اما جهانگير به همه بديبين بود. به خصوص به من كه يك بار به خاطر رفتار بدش با صبا با اون درگير شده بودم. در جريان كارهاي طلاق بوديم كه پدربزرگت فوت كرد. اون موقع فهميديم كه صبا بارداره. . . اوضاع بدي بود. مرگ نادر همه چيز رو به هم ريخت. ديگه هيچ كس دل و دماغ هيچ كاري نداشت و مسئله ي طلاق حتي از ياد خود صبا هم رفت. مرگ پدر واقعا او رو داغدار كرده بود. مهين و صنم هم حال روز خوبي نداشتند. . . اون وضعيت به جهانگير فرصت داد تا كارهاش رو انجام بده و وقتي به خودمون اومديم ديديم تو رو برد به جايي كه هيچ كس نمي دونست. جهانگير و خانواده اش كه سابقه ي بد سياسي هم داشتند ناگهان ناپديد شدند. شوك خبر اون قدر زياد بود كه صبا رو از پا انداخت. بچه سقط شد و خودش هم تا پاي مرگ رفت. . . هنوز گاهي فكر مي كنم چه نيرويي اون روزها اون قدر به من قدرت مي داد كه همه چيز رو كنترل كنم. از طرفي مرگ بهترين دوستم. از طرفي بيماري روحي و جسمي صبا كه گاهي حس مي كردم حتي از كورشم بيشتر دوستش دارم. . . و مثل هميشه رسيدگي به كار مطب و بيمارستان كه گر چه كمترش كرده بودم اما قادر نبودم ازشون دست بكشم. خوشبختانه اقوام صبا دور و بر خانواده ي اون بودند. . . اما من نمي تونستم صبا رو به حال خودش رها كنم. . . پس از مشورت با مهين و عموي بزرگ صبا اون رو خونه ي خودم بردم تا از اون شلوغي و فضاي پر از غم دور باشد. يكي از بهترين پرستارهاي بازنشيته ي بيمارستان مون رو به صورت شبانه روز استخدام كردم و خودم هم مدام به صبا سر مي زدم. حال صبا خيلي خراب بود. . . يك مرتبه با ارزش ترين چيزهاي زندگيش رو از دست داده بود. پدرش، تو ، . . . زندگيش و بچه اي كه در شكم داشت. انگار يك مرتبه تابود شده بود. . . بهش قول دادم تو رو براش پيدا كنم، اما سعي و تلاشم به جايي نرسيد. . . پس وكيل گرفتم تا از راه قانوني و حتي غير قانوني ردي از تو پيدا كنم. اما شما انگار آب شده بوديد و به زمين رفته بوديد. . . صبا روز به روز بدتر مي شد. اون صباي سرزنده و پرهياهو يك مرتبه خاموش و پژمرده شده بود. عزيز ترينم داشت جلوي رويم پرپر مي زد و كاري از دست من بر نمي اومد.
منصور براي چندمين بار هواي درون سينه اش را با صدا بيرون داد. دستي به گردنش كشيد و ادامه داد:
كارش به روانكاو و روان پزشك كشيده شد. من و اطرافيانم هم تمام سعي مون رو مي كرديم كه بهش اميد بديم. حتي يك بار به دروغ گفتم كه ردي از شما توي ايتاليا پيدا كردم . . . بيشتر از دو سال طول كشيد تا اون يك كم رو به راه شد. حالا اون فهميده بود واقعا تنها نيست. . . محبت اطرافيان و اميد به پيدا شدن تو دوباره اون رو سر پا كرد. توي اون مدت وابستگي ما به هم شديد تر از قبل شده بود و خوب مي دونستيم توي اين دنياي بزرگ هيچ كس مناسب تر از ما براي هم پيدا نمي شه. . . اون قدر هم روابط مون صميمانه نزديك شده بود كه حتي اطرافيان منتظر بودند عن قريب خبر ازدواج ما رو بشنوند و بالاخره من از صبا خواستم كنار من و كورش زندگي كنه. ازدواج ما ساده و بي سر و صدا اما با يك دنيا عشق و اميد بود. من به جرات مي تونستم بگم خوشبخت ترين مرد روي زمينم و شايد اگر تو بودي صبا هم همين احساس رو داشت. اما عدم حضور تو هميشه مثل يك سابه ي كم رنگ اما پايدار تو بهترين لحظات زندگي صبا و مسلما زندگي من تاثير داشت. . . ما هنوز دنبال تو بوديم و من هنوز صداي گريه هاي شبانه ي صبا رو كه سعي مي كرد خفه شون كنه مي شنيدم. گاهي شب ها از خواب مي پريد و انگار دچار كابوس شده بود، خودداري از دست مي دادو با گريه و زاري اسم تو رو مي برد و نگران مي شد كه تو در چه حالي هستي؟ چي مي خوري؟ جات راحته؟ باهات خوش رفتاري مي شه؟ بهت محبت مي شه؟ به درس هات رسيدگي مي كنند؟ به درد و دل هات گوش مي كنند؟ . . . و اين نگراني ها با بزرگتر شدن تو بيشتر مي شد.
چشمان منصور از يادآوري دل شوره هاي صبا به اشك نشست لبخندي تلخ بر لب آورد و ادامه داد: روز تولد شانزده سالگيت با غصه گفت اگر دخترم عاشق بشه يا از كسي خوشش بياد. . . با كي مي تونه مشورت كنه. . . نكنه فريب كسي رو بخوره. اون داره وارد حساس ترين سال هاي زندگيش مي شه. . .
نگاه آني به فضاي تاريك و روشن مقابل دوخته و چشمانش غرق اشك شد. بي اختيار لب باز كرد و با صدايي لرزان زمزمه كرد: من هيچ وقت فرصت نكردم عاشق بشم!
منصور با تعجب و اندوه از زير چشم نگاهي به چهره ي غمگين و چشمان براق از اشك او انداخت. مي خواست بپرسد منظورش از فرصت نداشتن چه است؟ اما به جاي آن با لبخند گفت: تو هنوز خيلي جووني و براي عاشق شدن فرصت زيادي داري دخترم.
آني سر به زير انداخت تا چهره ي مغمومش را از منصور پنهان كند. منصور به سمت او چرخيد و دستان سرد و ظريفش را در ميان دست هاي بزرگ و گرم خود فشرد.
-گذشته ديگه تموم شده. اگر امروزت رو خوب بسازي آينده ي خوبي خواهي داشت. صبا در بدترين شرايط زندگي سر پا ايستاد و خودش رو حفظ كرد . . . تو دختر اوني . . . و حالا داري چيزهاي خوب و تازه اي به دست مياري. . . اگر گذشته ات رو ديگران تباه كردند آينده ات رو خودت بساز. همه ي ما هم كمكت مي كنيم. اما اولين قدم رو بايد خودت برداري كه فكر مي كنم برداشتي. . . از نظر من تو با اون دختري كه دو ماه پيش به خونه ي ما اومد خيلي فرق داري. . . خودت چي فكر مي كني؟
آناهيتا شال پشمي اش را بيش تر روي موهاي خيسش كشيد و در حالي كه دندان هايش از شدت سرما به هم مي خورد گفت: حالا دارم فريز مي شم.
راحله به حرف او خنديد. دستش را زير بازوي او انداخت و او را واداشت كه سريع تر حركت كند.
-تا ماشين راهي نمونده، بدو آني.
قدم هاي بعدي را بلندتر و سريع تر برداشتند. راحله دكمه ي ريموت ماشين را زد و هر دو با هيجان خود را درون ماشين انداختند . راحله جيغ كوتاهي از سرما كشيد و ماشين را با دستاني لرزان روشن كرد.
-لباس مون خيلي كمه دختر. فكر كنم هر دو مون سرما بخوريم و حسابي مامان رو عصباني كنيم.
آني بخاري ماشين را روي درجه ي بالاي آن گذاشت و با خنده گفت: اما استخر و سونا عالي بود.
-بايد موهامون رو خشك مي كرديم.
-اون وقت به بيمارستان ديرمي رسيديم.
-آره، ساعت ملاقات تموم مي شد.
وقتي ماشين به حركت درآمد راحله سي دي را درون پخش هل داد. صداي گرم فرهاد فضاي داخل ماشين را دلپذيرتر كرد.
بوي عيدي بوي توت بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره ي نو
بوي خوب جانماز ترمه ي مادربزرگ
آني لبخندي بر لب آورد و گفت: اين ميوزيك رو خيلي دوست دارم.
-آره، من هم همين طور. . . من رو ياد اون وقتايي مي اندازه كه همه خونه ي مامان مهين جمع مي شديم تا سال تحويل بشه. . . يا وقت هايي كه با بچه ها توي حياط يا جلوي در خونه بازي مي كرديم.
آني با اندوهي كم رنگ گفت: من اما اين چيزها يادم نمي آد!. . . فقط شعري رو كه مي خونه دوست دارم. يك جوري مي شم. . . انگار به يه قصه ي قديمي گوش مي كنم.
راحله كه او را درك مي كرد براي تغيير حال او گفت: يادت نره هفته اي سه روز اينجا كلاس داري ها. روزهاي زوج از ساعت 11 تا 15/12 . به ثمره هم مي گم يادت بياندازه. . . گر چه تو شنا رو خيلي خوب بلدي. اميدوارم حوصله ت سر نره.
-شنا هميشه به من آرامش مي ده. تازه مي تونم شناي پروانه هم ياد بگيرم.
-راستي كتاب هايي رو هم كه بهت قول داده بودم برات آوردم. توي صندوق عقبه. . . عمو منصورگفتبه زودي ترتيب ثبت نامت رو توي مدرسه ي بين المللي مي ده. فقط مونده تلاش و پشتكار خودت . . . من كه مطمئنم تو يك ضرب ديپلم مي گيري و راهي دانشگاه مي شي.
آني نگاهش را به خيابان پر برف دوخت و گفت: بعضي وقت ها از اين كه بايد اين جا زندگي كنم يك جورهايي مي ترسم.
راحله در ميان خنده گفت: اين كه ترس نداره. تو اين مدت فارسي ات خيلي بهتر شده مطالعه هم كه داشتي. . . فكرش رو بكن وقتي خاله صبا به هوش بياد ببينه كه تو داري درس مي خوني چه حالي مي شه! در مورد فرهنگ هم بالاخره عادت مي كني نگران نباش.
در بيمارستان منصور مانند اكثر اوقاتي كه فرصتي به دست مي آورد بالاي سر صبا بود. روز قبل همه براي ملاقات صبا رفته بودند و آن روز اتاق، خالي و خلوت بود.
يك هفته از حرف هاي منصور با آني در كتابخانه مي گذشت. درست صبح روز بعد از آن شب،آني به سراغ دكتر هوشمند رفته بود و با بي قراري خواستار صحبت با او شده بود. دكتر هوشمند متعجب و خوشحال از اينكه بالاخره اومي خواهد حرف هاي مهمش را بگويد با بيمارش تماس گرفته و وقت او را به روز ديگري موكول كرد. فرصت غنيمت بود و دكتر مي خواست تا آني پشيمان نشده حرف هاي او را بشنود. به محض اين كه در اتاق تنها شدند آني بي آن كه فرصتي به دكتر بدهد با حالتي منقلب و پريشان انگار كه مي خواهد نزد كشيشي اعتراف به گناه كند، شروع به حرف زدن كرد.
از ديشب تا حالا نخوابيدم . . . فقط فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. . .
دكتر هوشمند به چشمان متورم و سرخ او نگاه كرد و با صبوري منتظر بقيه ي حرف هاي او شد.
-هفت، هشت سالم بود. . . دوست بابام خونه ي ما مي اومد و مي رفت. بابا به اون اعتماد داشت. خيلي اعتماد داشت. اما اون عوضي. . . اون عوضي آشغال من رو اذيت مي كرد. هروقت، هر جا و هر جوري كه مي تونست به من دست مي زد. من ازش مي ترسيدم. از چشماش، از لبخندش. اون نشون مي داد من رو نوازش مي كنه و با من مهربونه اما من مي فهميدم داره كار بدي مي كنه. . . وقتي مي ديدمش حالم بد مي شد. تمام تنم مي لرزيد. . . به بابا مي گفتم از دوستش خوشم نمي ياد اما اون من رو دعوا مي كرد. مامان ژانت هم نمي فهميد. . . وقتي بزرگ هم شدم اون كار خودش رو مي كرد. توي دبيرستان اگر پسري مي خواست به من نزديك بشه رفتار بدي نشون مي دادم. همه مسخره ام مي كردند. اول نمي دونستم چه طوري بايد خودم رو كنترل كنم اما كم كم ياد گرفتم كاري نكنم تا بهم بخندند . يك جوري خودم رو كنار كشيدم كه نفهمند من چقدر از اين كه بهم دست يزنند بردم مي ياد.
حالا آني تقريبا به گريه افتاده بود.
-يك بار دوست بابا رفتارش خيلي بدتر شد. من اون رو زدم. بعد هم به بابا گفتم دوست آشغالش رو از من دور كنه . . . بابا از اون طرف داري كرد و گفت من از بچگي از اون بدم مي اومد و حالا مي خوام با دروغ هاي بي خودي بگم دوستش آدم بدي يه . . .
مكثي كرد. سرش را به زير انداخت و زمزمه كرد: من يك كم دروغ گو شده بودم. يك دروغ هايي مي گفتم كه بابا از جسيكا بدش بياد يا مامان ژانت رو نفرسته خونه ي سالمندان. . .
باز هم سكوت و باز هم انتظار آرام دكتر براي شنيدن باقي حرف ها. او نمي فهميد چه چيزي باعث شده تا آني كم حرفي كه بايد به سختي حرف را از دهانش بيرون مي كشيد، آن روز چنان مشتاق حرف زدن شده!
-مي دونم تقصير خودم هم بود. اگر من اون دروغ ها رو نمي گفتم بابا حرف هام رو قبول مي كرد. . . اما اون موقع خيلي ناراحت و عصباني شدم كه بابا باور نكرد. . . ولي . . . ولي اون بايد دقت مي كرد. تازه يك بار وقتي با دوست بابا بد رفتاري كردم اون گفت چند سال قبل وقتي تصادف كردم خون آلوده به HIV به من زده بودند و من ايدز دارم اما غير از بابا و اون كسي نمي دونه بعد گفت چون خودش هم ايدز داره ما مي تونيم راحت با هم باشيم! بابا دوستش رو بيشتر از من دوست داشت. . . ازش متنفر بودم. . . از ددي، جسيكا، دني، دوستام. . . از همه . . . وقتي در مورد ايدز با بابا حرف مي زدم فقط خنديد و مسخره ام كرد. جواب درست به من نداد. من چند ماه عذاب كشيدم تا فهميدم همه چيز دروغ بوده . ديگه فقط با ريموند بودم. . . از اون هم زياد خوشم نمي اومد. . . اما فقط اون نمي خواست به من دست بزنه و هميشه كنارم مي موند. . . با من دعوا نمي كرد. . . بحث نمي كرد. . . نصيحتي نمي كرد. . . وقتي مامان ژانت مرد بابا خواست من برم پيش اون ها . . . اوه ماي گاد! اين وحشتناك بود! زندگي با جسيكا . . . با اون دوست هاي عوضي بابا و جسيكا. . . با دنيِ . . . من نمي تونستم . . . فهميدم بابا با همون دوست عوضي اش قاچاق اسلحه مي كنند. براي همين هم يك مرتبه بابا اون قدر پول به دست آورد. بابا بايد مجازات مي شد. چون دخترش رو دوست نداشت. . . چون يك باباي بد و بي . . . بي . . .
-بي توجه!
-آها! بي توجه بود. . . چون من رو به خاطر جسيكا و دوستش كتك زد. . . يك مرتبه من چاقو برداشتم . بهش گفتم بايد حرف هام رو قبول كنه. حالم خوب نبود. . . با ريموند توي فرناند بار كلي مشروب خورده بوديم . . . من عادت نداشتم. زياد مشروب نمي خوردم هيچ وقت. . .
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
- بابا وقتي چاقو ديد خنديد. . . فكر كنم اون هم خورده بود . . . گفت اگر بخوام بميرم اون كمكم مي كنه . . . چاقو توي دست خودم بود . . . وقتي فرو شد توي شكمم . . . اون اين كار رو كرد اما با دست هاي من . . . دستش رو گذاشته بود روي دست من. . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي بدبخت بودم . . . خيلي . . .
ناگهان نگاه خيسش را به چشمان پر از اشك دكتر دوخت و ناليد: چند نفر توي دنيا به وسيله ي باباي خودشون كشته مي شوند؟! حتما خيلي كمه . . . خيلي كم . . . چرا من؟! چرا من بايد؟! وقتي چاقوبهم زد فكر نكردم دارم مي ميرم . . . فكر كردم چرا بايد اين طوري بميرم؟! اما نمردم. خوب شدم . . . زخم شكم خوب شد اما زخم قلبم نه. . . بيشتر ازش متنفر شدم. . . اون موقع وقت مجازات شد!
آني دست از گريه كشيد و با جهره اي خشمگين و پر از نفرت به سخن گفتن ادامه داد.
- ريموند كمكم كرد يكي از آدم هاي خلاف كار رو انتخاب كرديم. اون با ما كار كرد. من چيزهاي زيادي از كارهاي بابا مي دونستم. با دوربين موبايلم كه يك گوشه اي قايم كرده بودم رمز گاو صندوق رو فهميدم. من خودم رو آروم و خوب به بابا و به همه نشون مي دادم جون مي خواستم راحت تر توي خونه برم. بابا جواهرات زيبايي توي گاو صندوق داشت. . . يك شب كه اون ها ميهماني بودند پيشخدمت رو مرخص كردم و باكمك اون مرد و ريموند گاو صندوق را خالي كرديم . من مي تونستم كاري بكنم كه فكر كنند دزدي كار من نبوده . امامن مي خواستم بابا درد بكشه و همون قدر احساس بدبختي كنه كه وقتي . . . من رو مي خواست بكشه من احساس بدبختي كردم! . . . همه چيز برنامه داشت. ما نقشه ي خوبي داشتيم. من به مكزيك رفتم. ريموند از خيلي وقت پيش مي خواست بره لندن يا كانادا درس بخونه. . . پدر و مادرش كانادا بودند. ريموند رفت كانادا . بعد اومد مكزيك پيش من. . . ما جواهرات رو به خيريه داديم و پولي روكه توي گاو صندوق بود براي خودمون برداشتيم. . . براي مسافرت. . . براي اون دزد خلافكار. . . البته اون يك تكه جواهر هم برداشت و توي فرار به من كمك كرد. من اومدم ايران. . . اومدم مادرم رو ببينم. . . بابا گفته بود اون عاشق مرد ديگه اي شده و من رو نخواسته . . . برگشتم تا اون هم مجازات بشه. . . من ديدم خوشحال و خوشبختي يه. . . خانواده داره . . . بجه داره .. . بچه هاش رو دوست داره . . . ازش بدم اومد . . . اما . . . نمي دونم چرا نتونستم . . . يك كم سعي كردم . . . اما نشد. من دختر بدي نيستم . . . شابد هم باشم . . . اما نمي خوام صبا بميره. . . نمي خوام . . . من . . . نمي دونستم اون بدون من زياد خوشبخت نبوده . . . من نمي خوام . . .
آنيتا دوباره به گريه افتاد. گريه اي كه كم كم به هق هق بدل شد. دكتر هوشمند كه اشك هايش روان بود او را در آغوش گرفت و به خود فشرد. كمي كه دختر را آرام كرد زير گوشش گفت: حالا تو فهميدي كه اين جا همه دوستت دارند و به خاطر تو خيلي كارها انجام مي دهند . . . اين خيلي خوبه آني. شانس به تو رو آورده . خداوند راه خوشبختي رو به تو نشون داده . نبايد فرصت رو از دست بدي عزيزم.
دكتر هوشمند نيم ساعت ديگر آني را پيش خودش نگه داشت. اما ديگر حرفي نزد و فقط سعي داشت به او آرامش دهد. هنگام خداحافظي قرار ديگري براي روز بعد گذاشت. دكتر ديگر كاملا اميد به بهبود آن دختر رنج كشيده و تنها داشت. مي دانست غير از آن دانسته ها، چيز ديگري آني را تحريك مي كند هر چه زودتر سلامت كامل روحي را به دست بياورد . واضح بود دختري كه هميشه فكر مي كرده مطرود و مورد بي مهري بوده حالا كه مي بيند اطرافيان بي غرض و بدون نيت سوء به او محبت مي كنند و دوستش دارند، بخواهد طعم يك زندگي متفاوت را با احساسات متفاوت بجشد. احساساتي به دور از نفرت و خشم. دكتر هوشممد او را ترغيب كرد در يك كلاس ورزش ثبت نام كند و در مورد ادامه ي تحصيلش در ايران اقدام كند. آن مسئله را با منصور نيز در ميان گذاشت و بي آن كه از جزئيات سرگذشت آناهيتا حرفي به ميان آورد توضيح داد كه آن دختر سختي هاي فراواني متحمل شده و به خاطر همان ها از ابتدا از همه و به خصوص منصور دوست ميان سال پدر صبا محسوب مي شده مي توانسته تمام خصوصيات دوست پدر خودش را داشته باشد، بيزار بوده.
با ورود آنيتا و راحله، منصور اتاق را ترك كرد تا آن جا زياد شلوغ نباشد. راحله هم كمي ماند و بعد آني را با مادرش تنها گذاشت. آني به چهره ي خاموش و بي حركت مادر نگاه كرد. او حالا دست احساسش را باز گذاشته بود كه تا هر جا مي خواهد برود! ديگر سعي نمي كرد از مادرش متنفر باشد. . . حتي حس مي كرد او را دوست دارد و منظر است وقتي او بيدار شد به او بگويد چه اجساسي در موردش پيدا كرده. او نياز داشت به صبا گويد چقدر كمبودش را احساس مي كرده و چقدر دل تنگش بوده. دست مادر را ميان دستانش فشرد و براي اولين مرتبه او را با آن چه لايقش بود ناميد: مامان! مامان ِ خوبم . . .
حتي خودش هم از به زبان آوردن آن كلمه ي مقدس هيجان زده شده بود. چشمانش پر از اشك شد و زمزمه كرد : زودتر بيدار شو مامان . . . من بيشتر از همه منتظر تو هستم. . . مي دونم تو هم دوست داري من رو خوشحال ببيني. . . پس عجله كن.
وقتي به خانه برگشت ساعت از هفت شب مي گذشت. منصور و كورش هنوز خانه نيامده بودند. منصور گفته بود دير وقت به خانه باز خواهد گشت و خواسته بود شام را بدون او صرف كنند. انگار او هر روز بي تاب تر از روز قبل مي شد. اما كورش دير كرده بود. او در نهايت قبل از ساعت هفت در خانه بود اما آن شب . . . يك ساعت ديگر هم گذشت. حالا عفيفه خانم و ثمره هم مانند آني چشم انتظار بودند. ثمره چند مرتبه شماره ي همراه او را گرفت اما تماس برقرار نشد. آني گفت: شايد با دوستانش باشد. ثمره گفت: اگر با دوستاش بود زنگ مي زد خبر مي داد. تا حالا سابقه نداشته كورش ما رو بي خبر بگذاره.
آني گوشي تلفن را از دست ثمره گرفت تا خودش شماره بگيرد. نيم ساعت ديگر گذشت. ثمره خواست با نويد تماس بگيرد كه صداي زنگ در هر سه از جا پراند. ثمره با سرعت به سمت آيفون دويد، در را باز كرد و در همان حال با غرولند گفت: كورش بايد توضيح بده! يعني چي كه ما رو اين قدر نگران مي كنه. . . اِ . . . پس چرا ماشين رو نمي ياره تو؟
هنوز حرف به طور كامل از دهانش خارج نشده بود كه كورش با چهره اي خون آلود از در وارد شد. با ديدن او ثمره جيغ كوتاهي كشيد و عفيفه خانم و آني هم كه جلوي در آمده بودند، وحشت زده به او خيره شدند. آني حس مي كرد چيزي در درونش خالي شده و پاهايش قدرت حركت ندارد. كورش لبخند زد و با دستمالي كه دستش بود كمي صورتش را پاك كرد.
- طوري نيست. نترسيد. يك تصادف كوچك بود! بابا الآن درستش مي كند.
عفيفه خانم با چهره ي نگران كمي نزديكش شد تا زخم را نگاه كند.
- نگران نباشيد،فقط يك خراشه.
و نگاهش به ناگاه به چهره ي بير نگ و چشمان پر از اشك آني دوخته شد كه نگاهش مي كرد. در چشمان آني چيزي جز يك نگراني ساده نديد.
عفيفه خانم از كورش خواست همراهش به دستشويي برود تا زخمش را آرام بشويد.
- خودم مي رم. طوري نشده كه.
از كنار آني عبور كرد و وارد دستشويي شد. زخمش را با احتياط شست. ثمره مقدار زيادي پنبه به دستش داد. زخم هنوز خونريزي داشت و اين همه را نگران تر مي كرد. ثمره با بغض گفت: شايد بخيه بخواد.
- بابا هر كاري لازم باشه مي كنه.
- بابا امشب خيلي دير مياد.
آني براي نخستين بار پس از ورود كورش لب باز كرد.
- تماس بگير زودتر بياد.
صدايش مي لرزيد چشمانش هنوز نم ناك بود.
كورش ژاكت خوني اش را درآورد و گوشه ي حمام انداخت بعد روي كاناپه دراز كشيد. هنوز پنبه ها را روي پيشاني اش نگه داشته بود. بالاخره منصور آمد، زخم را ديد و پانسمان كرد. به نظر او احتياجي به بخيه نبود. چند ساعت بعد همه پس از خوردن شامي سبك در اتاق هاي خود به خواب رفته بودند. همه به غير از آني. او به ياد احساسي بود كه هنگام ورورد كورش با سر و رويي خونين، در وجودش كشف كرده بود . از تصور اينكه او درد مي كشيد و ممكن بود بود اتفاق بدي برايش افتاده باشد نزديك بود نفسش بالا نيايد!
با خود فكر كرد يعني الآن كورش راحت است؟ درد ندارد؟ شايد سرش گيج برود! شايد بد خواب شده باشد. شايد دوباره خون ريزي كرده باشد و خودش در خواب متوجه نشود. با پريشاني جلوي پنجره ي اتاقش رفت. آسمان صاف بود، با ديدن ستاره ها و ماه درخشان دلش كمي گرم شد. اما هنوز نگران كورش بود. دلش مي خواست آن ديوارهاي ما بين شان وجود نداشت تا او به راحتي تا صبح بر بالينش مي نشست و مراقبش مي شد. آن فكر بي قرارترش كرد. حس كرد ديگر آن اتاق گنجايش روح نا آرامش را ندارد! به آرامي از اتاق خارج شد و پاورچين، پاورچين به سمت اتاق كورش رفت. اول كمي گوش ايستاد و وقتي مطمئن شد سكوت مطلق در اتاق حاكم است، بي صدا دستگيره را پايين كشيد و وارد اتاق شد. در را پشت سرش طوري بست كه موقع برگشت احتياجي به پايين كشيدن دستگيره نباشد. تاريكي اتاق با پرتو كم رنگ نور ماه كمتر شده و او مي توانست چهره ي غرق در خواب كورش را تشخيص دهد. پانسمان سفيد روي پيشاني نيز به خوبي مشخص بود و دل دختر را به درد مي آورد. اي كاش مي توانست تا صبح تماشايش كند. خودش هم نمي دانست از چه وقت آن مرد برايش چنان عزيز شده. شايد تا آن لحظه خودش هم نمي دانست اصلا احساسي به او داشته باشد! اما آن شب وقتي چهره ي خون آلود كورش را ديد فهميد كه تحمل كوچك ترين رنج او را ندارد. چند دقيقه اي همان جا ايستاد و نگاهش كرد و وقتي مطمئن شد او راحت به خواب رفته و مشكلي ندارد با جسارت خم شده روي پانسمان را به نرمي بوسيد و در حالي كه قلبش از شدت هيجان نزديك بود در سينه بايستد خود را عقب كشيد و از اتاق خارج شد. او نفهميد كه كورش بيدار بوده و حضورش چقدر پريشانش كرده!
صداي بلند انواع و اقسام موسيقي از انواع و اقسام ماشين ها بيرون مي آمد. آني هيجان زده در پاترول را باز كرد و بيرون پريد. از ديدن آن همه اسكي باز و پيست بزرگ رو به رويش به وجد آمده بود.
- اوه! اين عالي يه!
راحله كنارش ايستاد و گفت: خيلي شلوغه. . .
نويد كه همراه كورش چوب هاي اسكي را از در عقب خارج مي كرد فرياد زد: آهاي دخترا خسته نشين يه وقت.
آني با سرعت به سمت نويد رفت و چوب هاي خود را پايين آورد. مي خواست كفش هاي اسكي اش را بردارد كه كورش خم شد و آن ها را برايش پايين گذاشت. بعد وسايل ثمره را به خودش داد. ثمره كلاه قرمزش را كمي عقب داد و گفت: خوبه! هوا آفتابي يه.
همه مشغول آماده شدن بودند كه ارسطو و اديسه همراه دو دختر ديگر خندان و پر سر و صدا به آنها نزديك شدند. يكي از دخترها كه آرايش عجيبي روي صورت داشت رو به كورش گفت: واي كه چقدر آروم رانندگي مي كني! حوصله مون سر رفت . . .
كورش بي توجه به حالت شوخ و خندان او گفت: تو اين جاده نبايد سريع تر از اين حركت كرد . . . شما مي تونستيد تندتر بريد.
ارسطوگفت: دست فرمون ناناز حرف نداره. منتها نخواست شما رو گم كنه.
همه در حالي كه خوش و بش مي كردند به سمت پيست راه افتادند. وقتي همه از تله اسكي ها پايين پريدند رامين با سرخوشي هواي درون ريه ها را بيرون فرستاد و گفت: فكر كنم دو سالي بود براي اسكي نيومده بودم.
راحله با لبخند گفت: اين رو از آني داري رامين.
همه در حال حركت بودند و رامين و آني و راحله و كورش كمي جلوتر از همه راه مي رفتند. كورش گفت: وقتي از آني شنيدم اسكي رو خوب بلده خيلي خوشحال شدم. انگار تازه يادم اومد زمستون شده و آبعلي مي چسبه.
راحله بي اختيار چهره در هم كشيد. ثمره خود را به آن ها رساند و گفت: پس كي شروع مي كنيم؟ . . . كورش تو قول دادي بهم اسكي كردن ياد بدي.
- باشه. باشه . . . بگذار اول يه دوري بزنم بعد.
آني گفت: من مي خوام تا پايين يك ضرب برم.
رامين متحير گفت: نبايد تنها بري. . . ممكنه گم بشي.
كورش گفت: من باهاش مي رم. ما از اول هم قرار يك مسابقه رو گذاشته بوديم.
آني چشمان سبز عسلي اش را به طرر خيره كننده اي در نور آفتاب مي درخشيد تنگ كرد و به كورش دوخت.
- من از تو مي برم. . . من از ده سالگي اسكي كردم.
- من هم از بيست سالگي. تقريبا به يك اندازه تجربه داريم. پس خيلي به خودن نناز.
رامين با خنده گفت: ناناز كه اوناهاش!
و به ناناز كه كمي عقب تر از آن ها مي آمد اشاره كرد. همه خنديدند و كورش گفت: از شوخي گذشته چطوره تو و راحله هم بياييد. ديگه شما دو تا هم راه افتاديد. راحله كه هنوز كمي دمغ به نظر مي رسيدگفت: نه من هنوز آمادگي ندارم. بايد اول يك كم تمرين كنم.
رامين گفت: من هم مي ترسم بابا. بهتره فعلا از بچه ها جدا نشم.
بالاخره كورش و آني از بقيه جدا شدند و جايي را براي شروع پيدا كردند. كورش گفت: مسير رو اوريب مي ريم و آروم. بهتره اول با اين جا آشنا بشي.
آني پرسيد: اوريب يعني چي؟
- اوريب يعني مايل، كج .
- خب بايد كج بريم.
- آره. اما منظور من خيلي كجه.بهتره سرعت مون كم باشه. يادت نره تو دست من امانتي.
- اوه! كورش پس مسابقه چي؟
- آخرين دور رو مسابقه مي گذاريم. فعلا مي خوام ببينم چقدر واردي!
آني كه حس مي كرد كورش او را دست كم گرفته و مثل بچه ها با او رفتار مي كند با شيطنت گفت: من به تو ثابت مي كنم چقدر عالي هستم.
و قبل از اين كه كورش بتواند عكس الملي نشان دهد مانند برق از جلوي چشمانش ليز خورد. كورش در حالي كه با حيرت سعي مي كرد او را دنبال كند فرياد اعصاب خردكن ارسطو را شنيد كه مي گفت: دمت گرم آني! اي ول دختر! خوب قالش گذاشتي! يوهو! يوهو!
چشم هاي نگران كورش از پشت عينك اسكي با دقت آني را كه چندين متر جلوتر از او مي رفت تعقيب مي كرد. لباس سپيد و سبز او گاهي در ميان برف ها از نظرش محو مي شد و او را به دلهره مي انداخت. كورش مسيرش را صاف تر كرد تا سرعتش را افزايش دهد. آني هم چنان نيم دايره هايي زيبا پشت سر خود به جا مي گذاشت و با مهارت تپه را پايين مي رفت. كورش در دل او را تحسين مي كرد اما نمي خواست از او عقب بماند. حالت پسربچه اي را داشت كه مي خواهد به دختري ثابت كند از او بهتر است!
وقتي مسير هموار شد هر دو تقريبا هم زمان عزم ايستادن كردند كه آني در حركتي غافلگيرانه جلوي كورش پيچيد، مقابلش ايستاد و در حالي كه چهره اش از شدت خوشحالي و سوز برف كاملا سرخ شده بود فرياد زد: I won!
كورش با حرص خنديد، با چوب دستي اش به بازوي او زد و گفت: yes, you won ولي با جرزني!
- با چي؟
- با تقلب! جر زني . . . و حقه بازي و . . . كلك . . . و . . .
هر دو به خنده افتادند. آني لحظه اي فراموش كرد چوب اسكي به پا دارد خواست قدمي به سمت كورش بردارد كه يك چوب روي چوب ديگر رفت و او از پهلو به حالت مضحكي روي برف ها افتاد. صداي خنده ي كورش در ميان قهقهه ي آني گم شد. او از حالت خود چنان به خنده افتاده بودكه نمي توانست از روي زمين بلند شود.كورش سعي كرد كمكش كند. اما آني دست بردار نبود. خودش نمي دانست يه مدتي است كه آن گونه از ته دل نخنديده. كورش هم براي اولين بار بود صداي خنده ي او را مي شنيد. او مي ديد كه لبخندهاي كج و زوركي كم كم تبديل به لبخندهاي آرام و خنده هاي بي صدا شده و حالا انگار بمب خنده هاي فرو خورده در وجود آني منفجر شده بود و او با تمام وجود مي خنديد.
كم كم به ريسه رفتن مي افتاد كه كورش با قدرت تمام او را از روي زمين بلند كرد و مقابل خودش ايستاند. اشك از چشمان آني سرازير شده و آثار خنده تمام صورتش را پوشانده بود. كمي كه آرام گرفت گفت: اوه! كورش . . . خيلي عالي بود.
كورش لبخنذي پر از مهرباني به رويش پاشيد.
- بهتره بريم بالا. بچه ها منتظرند.
هر دو چوب ها از كفش هايشان جدا كردند و به سمت تله اسكي رفتند.
تا ساعتي در ميان جمع تفريح كردند و باز آني پيشنهاد مسابقه داد. ارسطو جلو آمد و گفت: من هم مي خوام با ملكه ي برفي مسابقه بدم.
كورش كمي دمغ شد اما به روي خودش نياورد . وقتي آماده مي شدند آني لحظه اي كنار گوش كورش گفت: اون رو پشت سرمون جا مي گذاريم. بايد كمكش كنيم تا ديگه چاپلوسي نكنه!
كورش به زحمت جلوي خنده اش را گرفت و آني نشان داد آماده است. در آن بين راحله خود را با ثمره سرگرم كرده بود و سعي داشت به او بهتر اسكي كردن را ياد بدهد. گر چه خودش هم تجربه ي چنداني نداشت اما ترجيح مي داد مشغول به كاري باشد و خود را سرگرم كند.
رامين با حالت مسخره اي انگشتان دستش را به شكل هفت تير در آورد و با در آوردن صداي آن شروع مسابقه را اعلام كرد. آني و كورش ابتدا مسير را به صورت مشخصي پيش مي رفتند اما وقتي به تپه اي كوچك رسيدند پشت آن پيچيدند و قبل از اين كه ارسطو بتواند متوجه بشود مسير خود را كاملا منحرف كردند. آن ها باسرعت بيشتري پشت تپه اي ديگر مي رفتند كه كورش در يك دور زدن سريع، تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد. آني سريع متوجه شد و خود را به او رساند. كورش بي حركت با صورت روي برف ها افتاده بود. آني با نگراني چوب ها را از پا باز كرد، عينكش را بالا زد و كنار او نشست. او سعي داشت كورش را برگرداند.
- كورش. . . كورش چي شد؟ . . . كورش خواهش مي كنم . . . اوه ماي گاد. . . كورش Please. اوه كورش . . . كورش. . .
صدايش به لرزه افتاده و چشمانش آماده ي گريستن بود كه كورش به آرامي برگشت. عينكش را بالا زد و به صورت غرق نگراني آني خيره شد.
آني با عصبانيت گفت: چرا جواب نمي دي؟
كورش با لبخندي خاص و شيطنتي بي سابقه گفت: آخه خيلي قشنگ صدام مي كردي.
آني با مشت به شانه ي او كوبيد و با حرص گفت: خنده دار نبود! اصلا خنده دار نبود. . . تو خيلي . . . خيلي . . .
- كمكم مي كني بلند بشم؟
آني ايستاد و كمك كرد او هم سر پا بايستد.
- بايد برگرديم.
آني شانه ها را بالا انداخت .
- نه! من مي خوام يك كم اين جا باشم.
- الآن بيشتر از سه ساعته كه اين جا هستيم.
- نه . . . منظورم اين جاست. همين جا . . . ببيين اين جا خلوت تره. مي خوام يك كم بيشتر اين جا رو تماشا كنم.
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
كورش كمي عقب تر رفت، دست ها را روي سينه قلاب كرد و گفت: خب، تماشا كن!
آني از حالت او به خنده افتاد. بعد نگاهش را به منظره ي رو به رو دوخت و با چهره اي كه هنوز آثار لبخند در خود داشت زمزمه كرد: برف هميشه من رو خوشحال مي كنه.
كورش كه انگار شيطنت هايش پايان نداشت گفت: اِ ! من فكر مي كردم خوشحالي تو دليل ديگه اي داره.
آني بي آن كه متوجه حالت او باشد دوباره نگاهش كرد و پرسيد: چه دليل ديگه اي؟
كورش شانه بالا انداخت .
- نمي دونم . . . مثلا حضور يك نفر به خصوص!
چشمان آني از تعجب گرد شده بود.
- من نمي فهمم.
- خب ديگه! گفتم شايد . . . آخه شايد . . .
- كورش تو امروز حالت زياد خوب نيست!
كورش در حالي كه آماده ي حركت مي شد گفت:آره امروز يك جور هايي حالم خوب نيست چون بالاخره خنده ي يك آدم بد عنق و بد اخم رو ديدم.
و بلافاصله از آني كه حيرت زده نگاهش مي كرد دور شد. براي آني آن همه توجه آشكارا قابل درك نبود و حس مي كرد قلب كوچك و خالي اش تحمل هجوم آن همه محبت را ندارد. تمام بدنش داغ شده بود و چشمانش مي سوخت. كورش را كه دور مي شد هم چنان مي نگريست. ناگهان دلش فرو ريخت. اگر او را گم مي كرد! سريع چوب هاي اسكي را وصل كرد و با تمام سرعت به دنبال كورش اسكي كرد.
وقتي به محل قرارشان رسيدند فقط رامين را ديدند كه به انتظارشان ايستاده. او با ديدن شان با حالتي اندك عصبي جلو آمد و گفت: شما كجا مونديد؟
- چي شده؟ بقيه كجا هستند؟
- پاي راحله پيچ خورد، با ارسطو اين ها رفتند درمانگاه.
آني از ناراحتي آهي كشيد و كورش با نگراني پرسيد: چرا اين طور شد؟ پس ثمره و نويد كجا هستند؟
- ثمره به خاطر راحله خيلي ناراحت شد. ديگه حوصله ي موندن اين جا رو نداشت. با دايي نويد رفتند توي ماشين. موبايل ها هم كه اين جا آنتن نمي داد خبرتون كنيم.
در تمام طول راه اخم نويد و نگراني بابت راحله همه را ساكت كرده بود و فقط موسيقي ملايمي سكوت حاكم را مي شكست. وارد شهر كه شدند با ارسطو تماس گرفتند و او گفت پاي راحله فقط دچار ضرب ديدگي شده و مشكل حادي به وجود نيامده و اضافه كرد راحله را خودش به خانه مي رساند.
رامين را كه پياده كردند نويد گفت: ثمره و آناهيتا رو مي رسونيم خونه بعد مي ريم شركت. عباس پور پيغام داده كه طرح جديد رو براي فردا مي خواد.
كورش خواست حرفي بزند اما وقتي چهره ي جدي نويد را ديد متوجه شد مسئله ي مهمي پيش آمده كه نويد مي خواهد به تنهايي با او صحبت كند. موضوعي كه خودش حدس مي زد در چه رابطه اي باشد.
به محض پياده شدن دخترها كورش گفت: من مي دوتم دارم چي كار مي كنم.
صداي فرياد خشمگين نويد او را به حيرت واداشت.
- اميدوارم بدوني كورش. . . اميدوارم بدوني!
براي لحظاتي مكثي عصبي كرد و بعد كمي آرام تر ادامه داد: من امروز ديدم كه راحله چقدر خرد شد.
- نبايد به من اميدوار باشه. من دوستش دارم . . . اما . . . مثل ثمره. هر چي فكر مي كنم نمي تونم غير از اين، احساسي نسبت بهش داشته باشم.
نويد با پوزخند گفت: تا قبل از اومدن آني چه طور؟
- خوب كه فكر مي كنم مي بينم اون موقع هم همين طور بوده. اما دختر ديگه اي دور و برم وجود نداشت تا راحله اون رو ببينه و بفهمه كه نظري نسبت بهش ندارم.
- حرف تو در صورتي درسته كه رفتارت با اون دختر هم مثل رفتارت با راحله مي بود.
كورش با كلافگي دستي به ميان موهايش كشيد و گفت: شايد از چيزي كه مي شنوي شوكه بشي اما . . . من تصميم خودم رو گرفتم . . . خيلي هم به اين موضوع فكر كردم. . . خودم رو محك زدم و . . . حالا به اين نتيجه رسيدم كه . . . مي تونم براي آينده روش حساب باز كنم.
نويد ناباورانه او را كه با حالتي معذب رانندگي مي كرد نگاه كرد.
- احساس مي كنم تا به حال تو رو نشناخته ام. تو چت شده؟ هنوز سه ماه نيست كه اين دختر سر و كله ش تو زندگي ما پيدا شده. . . من تو رو عاقل تر از اين حرف ها مي دونستم.
- حدود سه ماه، هر روز ما كنار هم بوديم. . . اتفاقاتي هم افتاد كه باعث شد شخصيتش رو بيشتر بشناسم. . .
نويد عصبي غريد: ماشين رو نگه دار ببينم چي توي كله ات داري.
كورش كه حالا خونسرد و آرام مي نمود داخل كوچه اي پيچيد و ماشين را نگه داشت. به سمت نويد برگشت و با اطميناني خاص شروع به صحبت كرد.
- لطف كن وسط حرفم نپر. . . بگذار حرف هام تموم بشه بعد اكر خواستي مي توني سرزنشم كني يا نظرت رو بهم بگي. . . درسته كه آني تا چند ماه قبل شرايط بدي داشت، اما حالا اوضاع فرق كرده . . . اون به طور كلي از گذشته اش بريده. در حال حاضر من مطمئنم با حضور من توي زندگيش خودش رو بيشتر از اين ها بالا مي كشه. نه به خاطر اين كه من آدم فوق العاده اي هستم. به خاطر اين كه براي اون شايد تبديل به يك انگيزه بشم. آني دختر تنهايي بوده و در زندگي بي اون كه خودش مقصر باشه و بخواد در حقش اجحاف شده. فكر نكن گذشته اش برام مهم نبوده. من با دكتر هوشمند در مورد اون صحبت كردم. اون در زندگيش هيچ رابطه ي عاشقانه اي رو تجربه نكرده. شايد به نظر دختر راحتي به نظر برسه اما اين فقط به خاطر نوع تربيتشه. اون ذاتا دختر پاكي يه و فقط يه محرك قوي مي خواد كه خودش رو بالاتر بكشه. قضيه ي مشروب خوردن و سيگار كشيدنش هم چون چيز كهنه اي نيست مي شه حلش كرد. من توي چشماي اين دختر مي بينم كه با تمام وجود مي خواد تغيير كنه. اون خودخواه نيست اشكالات خودش رو قبول داره و مي خواد اصلاح شون كنه و اين خيلي با ارزشه. من حتي اگه به اون علاقه نداشتم به خاطر اين جسارت و شجاعتش به هيچ وجه تنهاش نمي گذاشتم. تو با اون زندگي نكردي و تغييرات اون رو تا حدي كه من مي بينم و مي فهمم، متوجه نمي شي. آني قابل تقديره. قابل تقدير تر از خيلي از دخترهايي كه توي خانواده هاي پاك و بي جنجال، آفتاب و مهتاب نديده و پاستوريزه بار اومدند. آني مثل يك آدم بي دين مي مونه كه خودش به وجود خداوند ايمان آورده و با عقل و اراده ي خودش مسلمان شده. البته هنوز خيلي راه مونده تا به جايي برسه كه بايد باشه، اما همين كه شروع كرده يعني اولين و بزرگ ترين قدم رو برداشته. . .
كورش لحظه اي سكوت كرد. نگاه نويد حالا ديگر عصبي نبود. او از حرف هاي كورش متاثر شده و در عين حال نگراني مبهمي در ته چشمانش ديده مي شد.
- وقتي مي بينم كوچك ترين من چقدر درش تاثير داره نمي تونم اين توجه رو ازش دريغ كنم. نع از روي ترحم. . . من دوستش دارم . . . اون برام مهمه . . . اون دختر صباست . . . تو مي دوني كه چقدر به صبا علاقه دارم. من از هر جهت كه به آني نگاه مي كنم مي بينم به اون متصل هستم و مطمئنم توي اين دنيا تنها كسي كه وجودش واقعا مي تونه به آني كمك كنه منم! البته بعد از خدا . . . اگر من و آني كنار هم باشيم خانواده ي ما مستحكم تر از قبل مي شه و وحشت نبودن آني براي هميشه از دل صبا مي ره. من به خودم قول دادم آني رو براي صبا نگه دارم. . . مي دونم الآن چي توي سرت مي گذره فكر مي كني من دارم خودم رو فدا مي كنم . . . اما آني دختر فوق العاده اي يه و حتي اگر قضيه ي صبا هم در ميون نبود من باز هم همين عقيده رو داشتم.
نويد نفس خود را از سينه بيرون فرستاد. دستي به صورتش كشيد و با همان نگراني گفت: مي ترسم . . . چه طور بگم كه دلگير نشي مي ترسم اين احساست يك هوس توام با ترحم باشه.
كورش با اخم به او نگاهي كرد و گفت: تو من رو اين طوري شناختي؟ درسته گاهي شيطنت كردم اما تا به حال شده . . .
نويد پوزخندذي زد و گفت: نه . . . نه . . . نشده . . . هميشه اراده ي تو رو تحسين كردم.
- البته ايرادي نداره اين طوري فكر كني. كافر همه را به كيش خود پندارد!
سپس خنديد و نويد را هم به خنده انداخت. خنده اي كه زود تمام شد و جاي خود را به نگراني و ترس داد.
آني و ثمره مقابل تلويزيون نشسته بودند و فيلمي را كه ثمره از اردوي تابستاني اش گرفته بود نگاه مي كردند. كورش كمي آن طرف تر كتابي مطالعه مي كرد و عفيفه خانم در آشپزخانه مشغول پختن شام بود.
- اين دوستن نازنينه. نمي دوني چقدر قشنگ گيتار مي زنه. . . اون هم كه مقنعه اش كج و كوله است مهتابه، خيلي دختر شلخته اي يه.
كورش همان طور كه سرش در كتاب بود گفت: درست نيست راجع به دوستت اين طوري حرف بزني.
- ولي اون واقعا بي نظمه. حتي گاهي روي مانتوي مدرسه اش لك غذا مي بينيم.
- در هر صورت . . .
با صداي زنگ تلفن حرف كورش نيمه تمام ماند. او گوشي تلفن را كه كنار دستش بود برداشت. ثمره شانه بالا انداخت و دوباره جشم به صفحه ي تلويزيون دوخت.
- اين دختره كه چشماش آبي يه مهرنازه. نمي دوني چقدر خوشگله. . . اون هم . . .
آني يك لحظه گوشش به حرف هاي كورش رفت كه با شخص پشت خط رسمي و سرد حرف مي زد.
- بله ايشون هنوز منزل ما هستند و خيال دارند تا هميشه هم بمونند!. . . بله . . . بله . . . مشكلي نيست. . . من با پدرم صحبت مي كنم . . . بله حرف شما متينه اما اجازه بديد من فردا با شما تماس مي گيرم . . . نخير. . . خدانگهدار.
آني به كورش كه اندكي رنگش پريده بود و حالتي متفكر داشت نگاه كرد. لحظه اي نگاه كورش به او كه با نگراني مي پاييدش افتاد. سعي كرد لبخند بزند و بعد دوباره به خطوط سياه كتاب نگاه كرد. گر چه ديگر چيزي از آن چه مي خواند نمي فهميد.
ساعتي بعد منصور مثل هميشه خود را براي شام رساند. اما اين بار از نزد صبا نيامده بود . او بعد از مطب يك راست به امام زاده داوود رفته و براي سلامتي صبا دعا و نيايش كرده بود. بهمن ماه كم كم به پايان مي رسيد و اغماي طولاني صبا هر روز نگران ترش مي كرد. تا بعد از شام كورش حرفي از تماس مشكوك نزد و آني با بي خبري انتظار مي كشيد تا او به حرف بيايد. عفيفه خانم كه ظرف ها را جمع مي كرد همه از آشپزخانه بيرون آمدند. ثمره كمي با پدر از مدرسه اش گفت، حال مادر را پرسيد و وقتي پدر از عفيفه خانم چاي خواست با خوشحالي گفت خودش براي همه چاي درست مي كند.
با رفتن ثمره كورش با صدايي آرام گفت: قبل از اين كه شما بياييد وكيل جهانگير تماس گرفت.
او متوجه شد آني به محض شنيدن نام جهانگير تكاني خورد. منصور اما خونسرد و كمي بي حوصله پرسيد: چي مي خواست؟
- مي خواست براي فردا يك قراري بكذاره كه ما رو ببينه.
- نگفت براي چي؟
- نه، حرف خاصي نزد. گفت بايد با آناهيتا صحبت كنه.
آني مضطربانه نگاهش به كورش بود.
- فقط وكيلش هست؟
كورش نگاهي نوازشگر به رويش پاشيد و گفت: بله. فقط وكيلش مي خواد با تو صحبت كنه.
منصور گفت: شماره اش رو بگير.
منصور بيش از چند كلامي با او حرف نزد و قرار شد روز بعد براي آخر وقت همرا آني و كورش به دفتر وكيل بروند.
دغتر وكيل واقع در شمال شهر در يكي از واحدهاي ساختماني پنج طبقه و تجاري بود. آقاي وكيل، مردي ميان سال و خوش مشرب بود كه از هر سه با احترام استقبال كرد و آن ها را دعوت به نشستن بر روي مبل هاي راحتي مقابل ميز كارش كرد.
منصور بلافاصله بعد از نشستن گفت: جريان چيه آقاي بصير؟
لبخند مرد كم رنگ شد و در حالي كه با حركتي نمايشي با اوراق مقابلش بازي مي كرد گفت: راستي آقاي پناهي از من خواستند مطلبي رو به عرض دخترشون برسونم كه به نظرم گفتنش زياد راحت نيست.
- در هر حال بايد گفته بشه و من مطمئنم آني هم منتظره زودتر مطلع بشه.
مرد نگاه مستقيمش را به آني دوخت و گفت: گويا شما مبلغي به پدرتون بدهكاريد كه مادرتون قبلا گفته قادره به مرور زمان اون مبلغ رو پرداخت كنه.
در اين جا سكوت كرد تا بتواند تاثير سخنش را در تك تك افراد حاضر ببيند. رنگ آني به وضوح پريده بود و اضطراب در وجودش موج مي زد. كورش كمي عصبي و خشمگين مي نمود اما منصور با حالتي شكاكانه منتظر باقي حرف هاي وكيل بود.
- آقاي جهانگير پناهي نيمي از مبلغ رو كه يك و نيم ميليون دلار هست رو به عنوان ارثيه به شما مي بخشند و شما سندي رو امضا مي كنيد كه ارثيه ي خودتون رو دريافت كرديد. باقي مبلغ رو هم به صورت اقساط در طول دو سال پرداخت مي كنيد.
كورش پوزخندي زد و گفت: با كدوم مدرك ايشون همچين ادعايي كردند؟
وكيل كه كاملا مشخص بود دست پر است گفت: آقاي راب تاكر و ريموند ريچاردسون دستگير شدند . . . هر دوي اون ها بر عليه شما شهادت دادند. البته براي شهادت گرفتن از ريموند كمي دچار مشكل شدند كه با پيدا كردن مقداري از پول هاي ربوده شده در اتاق شان مشكل حل شد. . . حالا تصميم با شماست. من خيلي متاسفم كه بايد همچين حرفي رو به خانم جواني مثل شما بزنم اما اگر اين پيشنهاد رو قبول نكنيد با پليس اينتريل طرف خواهيم شد. پدر شما فعلا شكايتي عليه شما نكردند و با نفوذي كه در اداره ي پليس دارند كاري كرده اند كه تا تصميم شما رو نشنوند شهادت ها به صورت قانوني و رسمي ثبت نشه. البته خاطر نشان كردند اين لطف رو به خاطر حال مادرتون مي كنند در غير اين صورت از يك سنت هم به راحتي نمي گذشتند.
آني از شدت خشم و نفرت نزديك بود منفجر شود. دستش را حلوي دهانش مشت كرده بود و از درون مي لرزيد. دلش مي خواست با فرياد تمام خشمش را بر سر وكيل خونسرد آوار كند. اما حضور منصور و كورش كه حالا جايگاه بزرگي در زندگيش داشتند مانعش مي شد.
وكيل بي توجه به حال او ادامه داد: در ضمن آقاي پناهي گفتند اسم شما رو به صورت رسمي و قانوني از شناسنامه ي خودشون پاك مي كنند و شما رو ديگه به عنوان دختر خودشون قبول ندارند. . . براي اطمينان شما از حرف هاشون هم دو نسخه از اعترافات راب و ريموند براي من فكس كرده بفرماييد.
پشت سر آني تير مي كشيد و چهره اش حالا برافروخته شده بود و به سختي نفسش بالا مي آمد. كورش با نگراني و رنگي پريده او را زير نظر داشت حتي منصور هم منقلب شده و در باورش نمي آمد جهانگير ظلم خود را در حق دخترش تا آن جا ادامه دهد.
كورش برگه ها را از بصير گرفت و مشغول مطالعه شد. وقتي آن ها را تحويل پدرش مي داد از خشم لبش را به دندان مي گزيد.
منصور برگه ها را نگاه مي كرد كه صداي لرزان آني باعث شد سرش را بالا بگيرد.
- اين كه مي خواد من دخترش نباشم چيز تازه اي نيست! . . . اما هيچ پولي در كار نيست. هيچ پولي!. . . اگر با دستگير شدن من آروم مي شه و مشكلش حل مي شه، مهم نيست. من فرار نمي كنم. بهش بگيد منتظر آخرين محبت پدري اش هستم.
بعد از جايش برخاست و به سمت در خروجي حركت كرد، اما صداي محكم بصير او را وادار به مكث كرد.
- خانم آناهيتا! هنوز يك راه مونده . . . ريموند گفته كه شما از مدارك كپي گرفتيد. كپي ها رو تحويل بديد و براي هميشه خودتون، مادرتون و خانواده ي جديدتون رو راحت كنيد. من مطمئنم شما راضي نمي شيد آقاي كيانفر كه اين قدر در حق شما لطف داشتند مبلغ يك و نيم ميليارد تومان به خاطر شما پرداخت كنند. مسلما مادرتون همچين ثروتي ندارند و با اين كار ممكنه خوشبختي و راحتي كه در زندگي شون هست خدشه دار بشه.
منصور كه تا آن لحظه ساكت بود به حرف آمد و گفت: خوشبختي ما با اين مسائل جزئي خدشه دار نمي شه. آنيتا دختر خودمه و هر تصميمي كه بگيره من ازش حمايت مي كنم.
بصير ناباورانه ابرو بالا انداخت و گفت: پس مشكل حله . . . من سه روز به ايشون فرصت مي دم فكر كنند. سه روز ديگه، قبل از پايان ساعت اداري منتظر شما هستم.
آني در حالي كه ديگر اخنيار اشك هايش را نداشت از دفتر خارج شد و كورش پس از خداحافظي سردي با وكيل به دنبال او رفت. اما منصور هم چنان بر حاي ماند. با ناراحتي به وكيل كه انگار در بي رحمي دست كمي از جهانگير نداشت نگاه كرد و گفت: از قول من به جهانگير بگيد به خاطر بي توجهي ها و بي فكري هاي خودش اين دختر رو به جايي كشوند كه در مقابل پدرش بايسته و انتقام بگيره. من كار آنيتا رو تاييد نمي كنم اما بچه هاي ما حاصل اعمال خود ما هستند . . . بهش بگيد اين دختر تازه داشت خود واقعي اش رو پيدا مي كرد تا به يك آدم معمولي تبديل بشه و به زندگي عادي برگرده. بگيد به خاطر تموم ظلمي كه در حقش روا داشته دست از سرش برداره و اگر واقعا دختر رو نمي خواد ديگه آزارش هم نده. اجاره بده اين دختر با فكر اين كه انتقامش رو از پدرش گرفته كمي آروم باشه. بذاره اون فكر كنه توي زندگيش يك كار مهم انجام داده.
قبل از اين كه در آسانسور بسته شود كورش خود را به درون آن انداخت. تمام بدن آني مي لرزيد و ثطره هاي اشك بي صدا از كيان چشمان بازش، روي گونه ها مي چكيد. كورش كه ناراحتي از چهره اش مي باريد گفت: تو بايد پيش بيني يك همچين چيزي رو مي كردي . . . نبايد اجازه بدي اين مسئله تو رو نا اميد كنه. . . تو ديگه تنها نيستي. اين رو هميشه يادت باشه.
كمر آناهيتا ناگهان خم شد و صداي ضجه اش دل كورش را لرزاند. همان لحظه آسانسور از حركت ايستاد. كورش سعي داشت او را سرپا كند. زير دو بازويش را گرفت و به زحمت او را از آسانسو خارج كرد. دختر هم چنان با صداي بلند مي گريست كه از ساختمان خارج شدند. توجه عابرين به سمت آن ها جلب شده بود اما براي كورش مهم نبود. او فقط آرزو مي كرد جهانگير آنجا بود تا شايد با چند مشت جانانه به يادش مي آورد كه آني تنها دخترش است! دختر رنج كشيده اي كه به خاطر حماقت هاي او كودكي نكرده بود و حالا حقش نبود نيروي جواني اش را نيز آن چنان بر باد دهند.
بي آن كه حرفي بزند آني را به سمت ماشين پدرش هدايت كرد و او را روي صندلي عقب نشاند و خوش هم كنارش نشست. صداي هق هق دختر داشت او را از هم مي پاشاند. از اين كه مي ديد او آن طور بي پناه در خود مچاله شده ناگهان اختيار از كف داد و او را در آغوش كشيد. بدن دختر مانند گنجشك هراساني زير دستان حمايت گرش مي لرزيد و صداي گريه اش در سينه ي پهن كورش اندكي خفه شده بود.آني از حس گرماي آن پناهگاه امن كمي آرام تر شده و قلبش ديگر نمي خواست از سينه بيرون بزند. خود را به دستان نوازشگر كورش سپرده و صداي تپش هاي تند قلب او را از روي ژاكت ضخيمش مي شنيد. همان لحظه آرزو كرد زمان از حركت باز ايستد يا دنيا آن ها را فراموش كند و او تا ابد سر بر سينه ي مردانه ي محبوبش بگذارد.
منصور با ديدن آن ها در آن حالت كمي جا حورد. اما زود بر خود مسلط شد. مي دانست دير يا زود غيرت و احساسات پاك پسرش به جوش مي آيد و او چتر حمايتش را بر سر آن دختر خواهد گرفت. او پسرش را خوب مي شناخت و مي دانست او هرگز بي دليل و بي فكر به كسي آن چنان نزديك نمي شود. از آن جايي كه مي دانست در آن زمان هيچ كس جز كورش نمي تواند دخترك را آرام كند. صبر كرد. صداي گريه ي دختر كمابيش به گوش مي رسيد و هر دو غافل از اطراف غرق وجود يكديگر شده بودند. كم كم صداي گريه قطع شد. منصور نگاهي به اطراف انداخت. خوشبختانه كسي متوجه آن ها نبود. به سمت ماشين رفت و بي آن كه حرفي بزند پشت رل نشست. از آينه نگاهي به كورش انداخت كه با حالتي معذب آني را از خود دور مي كرد. دختر انگار حسي در بدنش نبود. كورش سر او را به پشتي صندلي تكيه داد. آني نگاه سبزش را از ميان چشمان متورم و سرخش به او دوخت. كورش پنهاني از پدر دست دختر را فشرد تا به او اطمينان دهد همه چيز درست خواهد خواهد شد. آني چشمانش را روي هم گذاشت و كورش پياده شد تا كنار پدرش بنشيند. تا وقتي به خانه برسند هيچ كلامي رد و بدل نشد. هنگام پياده شدن كورش به كمك آني شتافت. با رعايت فاصله زير بازوي او را گرفت و به سمت حمام هدايتش كرد.
- يك دوش آب گرم حالت رو جا مي ياره.
آني بي آن كه اعتراض كند وارد حمام شد. وان را پر كرد و دقايقي بعد بدن خسته اش را به گرماي آرامش بخش آب سپرد. كم كم آرام مي شد كه دوباره چهره ي بصير مقابل نظرش آمد و حرف هاي زجرآورش مانند صداي گوش خراش اره برقي انگار ذهنش را تكه تكه كرد. از فكر تحويل دادن مدارك و بيهوده بودن تمام زحماتش طاقت از كف داد و ناگهان هق هق گريه اش فضاي حمام را پر كرد. لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.

مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

آناهيتا كه به نسبت لباس مناسب تري به تن داشت به تبعيت از كورش از ماشين خارج شد. منظره ي بديع رو به رو هر دو را به سكوت و احترام واداشته بود. آني كه در طرف ديگر ماشين ايستاده بود، نگاهش از قله هاي سپيد به دنبال عقابي كشيده شد كه در آسمان ، مانند سلطاني بر همه چيز نظارت داشت.
با دور شدن عقاب به حرف هاي كورش فكر كرد. به اين كه او در اين مكان، كه انگار جدا از دنيا بود، نا اميدي هايش را كمتر حس كرده، شايد نا اميدي هايش چندان بزرگ نبوده!
اما هر چه بوده او را به آن جا كشانده تا دل دردمندش را آرام كند. به نيم رخ متفكر كورش نگاه كرد. كورش سنگيني نگاه او را احساس كرد و طنين صداي آرام، اما نافذش سكوت ميان شان را شكست. صدايي كه انگار مراقب بود از يك متري شان آن سوتر نرود و كوهستان نيمه خواب را هوشيار نكند.
- وقار و ابهت كوهستان رو حس مي كني؟
- يعني اين هايي كه گفتي باعث شد تو نا اميد نباشي؟!
كورش جدي نگاهش كرد. چشمان دختر با كنجكاوي انتظار پاسخ مي كشيدند.
- سردت نيست؟
- نه زياد . . . اما تو لباست مناسب نيست.
كورش با حسرت گفت: اي كاش پوتين هام رو برداشته بودم . . . سوار شد!
هر دو باز هم سوار ماشين شدند. كورش بخاري را روشن كرد و در حالي كه نگاهش هنوز منظره ي مقابل را مي بلعيد شروع به حرف زدن كرد.
- هجده سالم بود. يك سال كوچك تر از حالاي تو، با تمام خصوصياتي كه اکثر آدما تو اون سن و سال دارن. مدام به آينده فكر مي كردم. از وقتي يك پسربچه بودم آقاي دكتر صدايم مي زدند و از جايي كه پدرم پزشك بود همه مسلم مي دونستن كه من هم پزشك می شم . حتي اين آرزو رو در نگاه پدرم و صبا مي خوندم. من عاشق اين دو موجود عزيز بودم و خيلي برام سخت بود بگم از پس اين رشته بر نميام! بارها به خودم تلقين كرده بودم كه مي تونم اما هر وقت با بابا به بيمارستان مي رفتم و يك بيمار مي ديدم تا مدت ها از فكر اون بيمار خارج نمي شدم. يك پزشك خوب بايد بتونه در عين دل رحم بودن پر طاقت باشه ، اما من نبودم. وقتي مي فهميدم بيماري روزهاي آخر عمرش رو طي مي كنه افسرده مي شدم و اين افسردگي روي زندگيم و رفتارم تاثير مي ذاشت. در حالي كه يك پزشك هميشه بايد دست كم ظاهر خودش رو حفظ كنه . . . تمام اين احساسات باعث شده بود در وجود خودم احساس ضعف كنم. . . شايد درك نكني براي پسري هجده ساله كه در اوج غروره چقدر سخته كه اعتماد به نفسش رو از دست بده. اين كه فكر كنه خيلي كمتر از اون چيزيه كه ديگران در موردش فكر مي كنن... من سر يك دو راهي واقعي ايستاده بودم كه زندگي آينده ام با انتخاب يكي از اون دو راه مشخص مي شد. انتخاب رشته ي تحصيلي به منزله ي انتخاب شغل آينده ست و براي مرد، كه مي دونه هميشه بايد شاغل باشد و يك سوم عمرش رو براي كارش بده خيلي سخته كه شغلش رو تحمل كنه. به خصوص براي من كه هرگز چيزي در زندگيم وجود نداشت كه بابتش مجبور به صبر و تحمل زيادي باشم. درسته كه مادر نداشتم و پدرم مدام در سفرهاي خارجي يا مطب و بيمارستان بود، اما به آن وضعيت عادت كرده بودم و وجود خانواده ي ياوري هم كمتر فرصت فكر كردن به اون خلاء بزرگ رو مي داد. . . در هر حال با اون شرايط و سن و سال غم بزرگي روي دلم سنگيني مي كرد كه من حتي نمي تونستم در موردش با كسي حرف بزنم.. در حقيقت شرم مانعم مي شد. شرمي كه مي دونستم شايد نابودم كنه. مستاصل و درمانده بودم . . . روزي كه دفترچه ي كنكور رو گرفتم انگار حكم حبس ابدم رو خريده بودم! مي دونم به نظرت غم بچه گانه و خنده داري داشتم اما پاي تمام عمرم در ميون بود . . . شايد خنده ات بگيره ، حالت دختري رو داشتم كه مي خواستند به زور به پيرمردي عبوس شوهرش بدن ! شايد اين طوري بهتر دركم كني. شغل من براي من مهم تر از ازدواجم محسوب مي شد يا شايد به یه ميزان پراهميت . . . چند روزي فرم دانشگاه رو مثل آيينه ي دق مقابلم گذاشتم و فكر كردم. . . صبا زودتر از همه متوجه تغيير حالاتم شد. . . بابا هميشه درگير كارهاش بود. حالا خيلي بهتر شده . . . اون روزها جوان تر و پر انرژي تر بود و گاهي فقط براي خواب به خانه مي اومد.
كورش در ميان خنده ادامه داد: چند سال پيش يك بار صبا حسابي جوش آورد و يك بحث حسابي به راه انداخت و بابا رو تهديد كرد اگر بخواد به آن رفتارش ادامه بده، عكس العمل هاي بدي می بینه .
آني نيم نگاهي به او انداخت و پرسيد: چه عكس العمل هايي؟
كورش كه هنوز در چهره اش آثار خنده بود شانه بالا انداخت و گفت: نمي دونم! كار به عكس العمل نكشيد. بابا عاشق صباست . . . هميشه هم بوده . . . بي اون كه نشون بده از حرف هاي اون ترسيده كم كم از فشار كارش كاست. . . دعواي اونا واقعا ديدنيه. . . اول هيج كدوم كوتاه نميان اما در عمل مطابق ميل هم رفتار مي كنن . اين رفتارشون تا همين چند سال پيش خيلي مشخص بود اما حالا مدتيه بحث و مشاجره اي نديديم . . . به قول خودشون ديگه با وجود يك دختر و پسر جوون تو خونه بايد بيشتر مراقب رفتارشون باشن .
لجظه اي سكوت كرد. نگاهش هنوز به رو به رو مانده و از ديدن آن همه شكوه خسته نشده بود.
- صبا فهميد من دچار مشكل شدم. . . يك روز كه بي حوصله تلويزيون تماشا مي كردم گفت: هر وقت فكر كردي از پس مشكلت بر نميآيي مطمئن باش شارژ اعتماد به نفست داره تموم مي شه! اگه خودت نتونستي شارژش كني اشكالي نداره دنبال يه شارژر ديگه بري. اين شارژر هر شخص مطمئن يا هر چيز با مفهومي مي تونه باشه. . .
صبح روز بعد ماشين صبا رو ازش قرض گرفتم و از خونه زدم بيرون. فقط حركت كردم. نمي دونستم كجا بايد برم. فقط رفتم. يك آن به خودم اومدم ديدم به جاده ي چالوس رسيدم. . . سر دو راهي ديزين پيچيدم بالا. شيب تند جاده و رودخونه اي كه بر خلاف مسير من با شتاب پايين مي رفت تحريكم مي كرد كه بالاتر برم. اون روز يك روزي بود مثل امروز. حتي هوا هم همون طوري به نظرم مي رسه. فكر مي كنم ماشين رو همين جا نگه داشتم. . . آره. . . شايد فقط چند متري اون طرف تر بود. . . يك ساعت تمام من اينجا ايستاده بودم و نگاه مي كردم و فكر مي كردم. اما نه فكرهاي مغشوش و نا اميد كننده. انگار اين كوه ها با من حرف مي زدند. حتي خدا رو بيشتر احساس كردم. ذره بودن خودم رو توي اين دنياي بزرگ بيشتر فهميدم و در عين حال قدرتي رو كه خداوند به من داده.تا به حال فكر كردي انسان با تمام كوچكي خودش دست به چه كارهاي بزرگي زده. فكر كردي كه ذهن آدم ها چقدر وسيعه؟ شايد به اندازه ي كائنات. مغز انسان حد و مرزي نداره و تا هر جايي كه بخواد مي تونه برسه حتي تا به خدا!
- خدا همه جا هست.
- بله، درسته. اون همه جا هست. چيزي از خدا به ما نزديك تر نيست. اما ما چي؟ ما به خدا نزديك هستيم؟ فاصله ي ما تا خدا خيلي زياده. . . خيلي . . . در هر حال خداوند به ما اين لياقت رو داده كه زنده باشيم. . . پس بايد خوب زندگي كنيم. در هر جا و در هر موقعيتي كه هستيم بايد بهترين راه رو انتخاب كنيم. . . و من با وجودي كه براي پزشكي درس خونده بودم و مطمئن بودم قبول می شم ، اما بهترين راه رو براي خودم انتخاب كردم. من با شجاعت تمام فرم پزشكي و غير پزشكي رو پر كردم و در كمال تعجب هم در رشته ي پزشكي و هم رشته ي مورد علاقه ام قبول شدم. نمي دوني بعد از قبولي چقدر همه حيرت زده شده بودند وقتي فهميدند من مهندسي الكترونيك رو به پزشكي ترجيح دادم. همه منتظر يك جراح موفق ديگه بودن كه كار پدرش رو ادامه بده. حتي پدرم ... شايد نا اميد شد اما من هدفم رو انتخاب كرده بودم. من مي خواستم موفق باشم و از زندگيم لذت ببرم. من فهميدم كه عمر آدمي چقدر زود مي گذره و اين فرصت كوتاه ارزش عذاب كشيدن نداره. فهميدم اگر خوب و موفق باشم هم خودم از زندگيم بهره مي برم و هم به ديگران بهره مي رسونم. هم خودم به آرامش مي رسم و هم اطرافيانم از آرامش من در راحتي خواهند بود. . . آه. . . خيلي حرف زدم تا به حال اين قدر پشت سر هم حرف نزده بودم.
بعد نگاهي به آني كه متفكر مي نمود انداخت و ادامه داد: خسته ات كردم. مي دونم.
او سرش را به نشانه ي منفي تكان داد و گفت: تو خوب حرف مي زني.
- من اهل نصيحت كردن و اين حرف ها نيستم اما فكر كردم بد نباشه اين تجربه ام رو براي تو تعريف كنم. حداقلش اينه كه يك كمي سرگرم شدي.
آني نگاهش را به چشمان شوخ كورش دوخت و با حالتي جدي و در عين حال ملايم گفت: تو خيلي مهربوني. . .
بعد سرش را زير انداخت و ادامه داد: هميشه از تو بدم مي اومد. . . يعني اون وقت كه تو رو نمي شناختم. . . وقتي تو رو ديدم اول، ازت بدم مي اومد هنوز. . . اما. . . هر چي بيشتر تو رو شناختم. . . فهميدم كه تو . . . خيلي آروم . . . مهربون. . . عميق و چي مي گن. . . ؟! مسئوليت. . . مسئول. . . هستي. اما يك كمي هم عجيب هستي!
كورش خنديد و گفت : مهم نيست من چي هستم. مهم اينه كه تو چي مي خواي باشي. فكر كنم الآن اين تو هستي كه سر دو راهي ايستادي و بايد تصميم بگيري. فقط. . .
آناهيتا ميان حرفش پريد: من هم مي خوام خوب و موفق باشم. مثل تو.
- اگر واقعا همچين خيالي داري اجازه بده يك نفر كمكت كنه تا اول با مشكلات روحيت كنار بيايي. تو بايد از درون خودت رو بسازي و بعد براي آينده ات يك تصميم درست بگيري.
- من از اين وضع خسته هستم. . . تو بگو چي كار كنم؟
كورش كه با تمام وجود لبخند بر لب آورده بود ماشين را روشن كرد و گفت: همه چيز رو بسپار به من.

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي

اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.

آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.
- كم كم بايد ياد بگيري تو اين مملكت تنهايي از پس كارهات بربيايي. جلسه ي بعدي هم من مي رسونمت،اما با تاكسي، كه ياد بگيري چطور به ايجا رفت و آمد كني.
آني سرش را به نشانه ي استفهام تكان داد. بعد آينه اي از كيفش خارج كرد و در حالي كه نگاهي در آن به خود مي انداخت گفت: فكر كنم من بدترين و استرس دار ترين مريض اون باشم. . . مي دوني . . .
كورش ميان حرف او آمد و با چهره ي شوخ و لبخندي دوستانه گفت: اما به نظر من تو قشنگ ترين هستي!
آني با حالتي عصبي پوزخند زد و از ماشين پياده شد. آن حرف كورش تاثير خوبي بر روحيه اش داشت و بي اختيار حس مي كرد از شنيدن آن سخن از دهان كورش لذت برده.
دكتر هوشمند زني جا افتاده، حدود چهل ساله بود. قامتي متوسط،اندامي پر و چهره اي نه چندان زيبا اما گيرا و دل نشين داشت كه در همان اولين برخورد تاثير خوبي به روي مخاطبش مي گذاشت.
برخوردش با آني بسيار دوستانه و آرام بود و توانست با لبخند بي ريا و رفتار صميمانه اش تا حدي توجه و اعتماد دختر را جلب كند. ابتدا او كمي حرف زد تا آني احساس راحتي بيشتري كند و بعد ساكت شد تا دختر به حرف بيايد اما آني انگار براي حرف زدن دچار ترديد بود. موردي كه او شناخت كافي نسبت به آن حالت در برخي بيمارانش داشت. براي به حرف آوردن آني دست به شگردهاي خاص خودش زد و توانست كمي اعتماد او را جلب كند. راجع به كمك هايي كه مي توانست به او بكند حرف زد و او را ترغيب كرد براي داشتن زندگي بهتر و رهايي از اضطراب و ناراحتي هاي گذشته اش تلاش بيشتري بكند. او به آنيتا اطمينان داد حرف هايش را در دل نگاه خواهد داشت و آن را وظيفه ي اصلي كاري خود خواند.
آن شب او پس از رفتن آني با دكتر منصور كيانفر تماس گرفت تا نتيجه ي كلي اولين ديدارش را با آني بازگو كند.
منصور تازه از بيمارستان و نزد صبا به خانه بازگشته و از پله ها بالا مي رفت تا لباسش را تغيير بدهد. با مشاهده ي شماره ي تماس دكتر هوشمند سريع گوشي همراهش را به گوش چسباند.
- سلام دكتر خسته نباشيد.
- سلام از ماست. طبق خواسته ي شما تماس گرفتم تا نتيجه ي ملاقات تمشب رو براتون مفيد و مختصر توضيح بدم.
- باعث زحمت شما شدم.
هما هوشمند صادقانه گفت: خواهش مي كنم. اين باعث افتخار منه كه به من اعتماد كرديد.
- چند نفري رو كه طي چند سال قبل به شما معرفي كردم همه در وضعيت هاي خيلي بهتري هستند و از طرفي خوش نامي شما بين همكاران باعث شد شما اولين نفري باشيد كه به ذهنم رسيد. حالا اگه ممكنه تماس رو قطع كنيد تا من با مطب تون تماس بگيرم.
- از تعريف هاتون ممنونم استاد. هر طور شما راحت تريد. من قطع مي كنم.
وقتي دوباره تماس برقرار شد منصور با آرامش روي تختش لم داده بود و گوشي تلفن را كه فقط به اتاق خودش و صبا و اتاق كارش وصل بود به دست گرفته بود.
- خب خانم دكتر گوش مي كنم.
- اجازه بديد برم سر اصل مطلب. اين دختر به نوعي دچار دوگانگي شخصيت شده. با تعريف هايي كه از شما شنيده بودم و صحبت هاي كم خودش و ارزيابي حالات و رفتارش به خوبي مشخصه اون نمي دونه از زندگي چي مي خواد و حالا چي كار بايد بكنه. سر در گم و پريشانه و از طرفي يك نوع بي اعتمادي خاص نسبت به آدم ها به خصوص اطرافيانش داره. ضربه هايي كه از افراد نزديك خانواده به ويژه پدرش خورده در اين بي اعتمادي و منفي گرايي او تاثير به سزايي داشته. . . راستش با چيزهايي كه شما برام تعريف كرديد تقريبا منتظر يك همچين دختري بودم. اون از اين حالات خودش خوشش نمي ياد به همين دليل هم مدام دنبال مقصر مي گرده كه چرا تبديل به يك دختر منزوي، بي اعتماد و گاهي بي اعتماد به نفس شده. اما اين بين يك چيز خيلي خوب وجود داره كه اون مشكلش رو پذيرفته و مي خواد تغيير كنه. من احساس مي كنم هنوز نكات مبهم زيادي در زندگي اين دختر وجود داره كه به مرور زمان متوجه مي شيم. البته نبايد از من توقع داشته باشيد اسرار بيمارم رو پيش شما فاش كنم. شما بهتره منتظر نتيجه باشيد دكتر.
منصور آرام خنديد. خنده اي كه مثل خنده هاي آن روزهاش كم جان و بي حال بود. هيچ كس نمي دانست به واقع او به خاطر صبا چه دردي را تحمل مي كند و خود را سرپا نگه مي دارد. گاهي آرزو مي كرد مي توانست به بهانه ي مسافرت همه چيز را رها كند و روز و شب كنار صبايش بماند تا او به هوش آيد.
- همين كه شما مثل حالا يك گزارش كلي به من بدهيد من راضي ام. اون هم فقط به خاطر اين كه حس مي كنم ما با توجه به روحيه ي اين دختر مي تونيم رفتار بهتري باهاش داشته باشيم.
- صد در صد رفتار شما تاثير بسيار زيادي در اون داره. همه ي ما بايد تلاش كنيم اعتمادش رو جلب كنيم. و اين جز با صداقت عملي نمي شه. البته فكر مي كنم آقا كورش تا حدي موفق شده.
- بله كورش پسر حساس و با عاطفه اي يه. اون نتونست اين رفتارهاي آني رو تحمل كنه و به خاطر صبا هر كاري مي كنه تا آني رو اين جا نگه داره. البته خودش حرف زيادي در اين مورد نمي زنه اما من خوب مي فهمم كه چقدر تلاش مي كنه .
دكتر هوشمند لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد گفت: اجازه بديد يك مسئله رو صادقانه و دوستانه عنوان كنم. . . آنيتا بعد از اين همه زخم خوردن از نزديكان و بعد از اين همه انزوا حالا داره توسط پسر شما به دنياي تازه اي قدم مي گذاره. انگار دوباره داره متولد مي شه و اين پسر شماست كه اون در لحظات اول تولد مي بينه و بهش اعتماد و يا حتي نياز داره.مثل نوزادي كه وقتي به دنيا مي ياد هر كس رو اول مي بينه اون رو حامي خودش مي دونه و . . . بهش عشق مي ورزه و نبودنش به شدت آزارش مي ده. . . متوجه منظورم هستيد دكتر.





منصور آهي كم صدا از درون سينه ي پر دردش بيرون فرستاد و گفت: شما حالا از حالا محرم اسرار خانواده ي ما هستيد و من به خودم اين اجازه رو مي دم كه به شما بگم احساس مي كنم كورش هم از اين قضيه بدش نمي ياد. فقط موندم واقعا اين رفتار اون به يك علاقه ي واقعي مي رسه يا اين كه فقط از روي ترحم و دلسوزي يه. علاقه اي كه از روي ترحم باشه به مرور زمان آدم رو سرخورده مي كنه. مي ترسم اين اتفاق براي كورش يا حتي براي آني بيفته و هر دو در آينده ضربه ي بزرگي رو در زندگي متحمل شوند. اين ترسم به خصوص براي آني بيشتره. اون حقيقتا حالا حق داره يك زندگي آروم و بي دغدغه رو شروع كنه. . . راستش من تا به حال فكر مي كردم كورش به شخص ديگه اي علاقه داره و همين . . .
- درك تون مي كنم دكتر. من باز هم بايد بيشتر اين مورد رو بررسي كنم. اگر حس كردم احساس آني در اين مورد جديه حتما با پسر شما هم وقت يك مصاحبه مي گذارم. فكر مي كنم هنوز دير نشده. آني داره تو پيدا كردن احساس تسبت به آقا كورش تاتي تاتي مي كنه. اون هنوز نمي تونه با ترديدهاش كنار بياد. نگران نباشيد.
- از توضيحات عالي تون ممنونم.
- خواهش مي كنم. وظيفه است. اميدوارم هر چه زودتر خانم كيانفر به منزل برگردند تا ما دوباره اون پزشك با روحيه و سرزنده ي خودمون رو ببينيم.
منصور باز هم تشكر كرد. وقتي تماس قطع شد صداي ورود پاترول پسرش را به پاركينگ شنيد و قبل از اين كه بغض هميشگي به سراغش بيايد با سرعت به حمام رفت تا با دوش آب گرم بر خود مسلط شود.
چند روز ديگر به سرعت سپري شد. در آن مدت چند مرتبه خانواده ي خاله صنم، يك بار ارسطو و اديسه همراه خانواده شان و يك بار هم دوستان ثمره به آن ها سر زده بودند و در تمام مدتي كه آن ها در خانه حضور داشتند آناهيتا خود را در اتاقش حبس كرده بود. كورش از رفتار او متعجب بود چرا كه فكر مي كرد او بهتر از قبل شده اما نمي دانست او تحمل نگاه هاي سرزنش آميز يا دست كم به خيال خودش ، سرزنش آميز را ندارد. از جزئيات اتفاقي كه براي صيا افتاده بود هيچ كس به جز خانواده ي صنم و مامان مهين و نويد با خبر نبود كه آن ها را هم ثمره مطلع كرده بود. همه فكر مي كردند صبا مي خواسته به اتاقش برود كه روي پله ها دچار سكته ي ناقص شده و از پله ها پرت شده. در آن بين هيچ نامي از آني و جهانگير به ميان نيامده بود، اما دختر جوان حس مي كرد نمي تواند حضور در جمع را تحمل كند. اصرارهاي نويد و راحله و كورش هم بي ثمر بود. در آن بين اغماي طولاني صبا روز به روز همه را نگران تر و منصور را ساكت تر و در خود فرو رفته تر مي كرد.
در آن خانه ديگر هيچ چيز مثل سابق نبود. چهره ها پژمرده و خنده از يادها رفته بود. ثمره امتحانات ميان ترم را به سختي پشت سر مي گذاشت و شب ها اكثر مواقع سر بر بالش خيس مي گذاشت.
كورش همان طور كه گفته بود آني را براي جلسه ي بعدي همراهي كرد اما با تاكسي تا راه را به او ياد دهد. نمي خواست آني دختري بي دست و پا و وايسته باشد. دختر هم از آن بابت ممنون بود و كم كم نام خيابان هاي اطراف را ياد مي گرفت.

از سر شب برفي سبك باريدن گرفته بود. دختر جوان پشت پنجره ي سالن در تاريكي ايستاده بود و بارش زيباي برف را نگاه مي كرد. سكوت مطلق خانه و حياط احساس خوبي را كه از شب قبل داشت تشديد مي كرد. با باز شدن در حياط توجه اش از دانه هاي برف به كورش كه درهاي ورودي را باز مي كرد جلب شد. براي نخستين بار با دقت او را كه بي توجه به اطراف بود برانداز كرد. او در شلوار جين و كاپسن سفيد جوان تر و پر انرژي تر به نظر مي رسيد و با اين كه چهره اش خوب ديده نمي شد آني توانست چهره ي غمگينش را تشخيص دهد. او مي فهميد كورش چقدر نگران صباست. احساس كرد ديگر نمي تواند بي تفاوت همان جا بايستد و بارش برف را تماشا كند. نيرويي غريب او را از سالن بيرون كشيد و وقتي به خود آمد ديد كه به استقبال كورش رفته. عفيفه خانم آن شب مرخصي گرفته بود و ثمره در اتاق خودش با تلفن صحبت مي كرد. آن دو هنوز كمي با هم سرسنگين بودند و هنگام تنهايي هر كدام به خود مشغول مي شد. كورش در حالي كه از سرما مي لرزيد به سمت در ورودي دويد. با ديدن آناهيتا كه در ميان در به انتظارش ايستاد، كمي تعجب كرد و نگران شد.
- چيزي شده؟ از صبا خبري رسيده؟
آناهيتا به تلخي لبخند زد و در را براي او تا آخر باز كرد. سوز سرد بدنش را لرزاند اما او بي توجه منتظر شد كورش وارد شود و به محض ورودش در را بست. كورش پوتين هايش را از پا خارج كرد و باز با نگاهي پر از سوال به او خيره شد. آني شانه بالا انداخت و گفت: خبري نيست. ديدم سردته، در رو باز كردم كه زود بيايي خونه و گرم بشي.
بعد از زير نگاه حيرت زده ي كورش به آشپزخانه گريخت. ليواني را پر از آب كرد و داخل مايكروفر گذاشت. كورش به دنبال او با قدم هايي آهسته به آشپزخانه رفت. آني براي اين كه حرفي زده باشد گفت: عفيفه خانم امشب نيست. اما غذا را براي شام گذاشته توي يخچال.
با صداي اخطار مايكروفر در آن را باز كرد و ليوان را برداشت از داخل كابينت كافي ميكس را خارج كرد و مشغول آماده كردن آن شد.
- توي هواي سرد و برفي يك ليوان نوشيدني گرم خيلي خوبه.
- آره. . . ممنون كه به فكر مني.
آني با لبخند ليوان كافي ميكس را مقابل او گذاشت و خواهش مي كنمي گفت. كورش آن همه تغيير را نمي توانست باوركند . حس مي كرد از توجه آني هيجان زده شده. دست برد و ليوان را به لب ها نزديك كرد. از داغي آن بي اختيار آخي گفت و آني را به خنده انداخت.
- سوختم!
- عجله كردي. بايد صبر كني كمي سرد بشه.
كورش هم خنديد. آب دهانش را فرو داد و گفت: مي دوني كه امشب طولاني ترين شب ساله؟
آناهيتا گفت: يعني شب يلدا؟
- پس مي دوني شب يلدا چيه.
- آره. مامان ژانت خيلي اين شب رو دوست داشت.
از يادآوري مادربزرگ، چهره اش كمي در هم رفت. كورش به روي خودش نياورد و گفت: مي دوني كه توي اين شب همه خونه ي بزرگ فاميل جمع مي شوند و هندوانه و تنقلات مي خورند وگپ مي زنند و فال حافظ مي گيرند؟
آني سرش را يه نشانه ي آري تكان داد و گفت: پس بايد امشب همه خونه ي مامان مهين باشند.
- ما هم هستيم . . . درست نيم ساعت وقت داري آماده بشي.
- پس بابات؟!
- اون از بيمارستان مياد.گفته امشب مي خواد يك كم بيشتر پيش صبا بمونه. من الآن پيش شون بودم.
آني با نگراني گفت: چرا اون بيدار نمي شه؟
- نمي دونم. . . نمي دونم. . .
آني نتوانست اشكي را كه در چشمان كورش حلقه زد ببيند . برايش سخت بود درك كند كسي بتواند مادر خوانده ي خود را آن چنان دوست بدارد.كورش زود به خود آمد. كمي از كافي ميكس اش را نوشيد و گفت: بهتره عجله كني. . . به ثمره هم بگو حاضر شود.
همه خانه ي مامان مهين جمع بودند به جز منصور كه گفته بود براي شام خودش را مي رساند. پس از صرف شام بازار حرف و سخن داغ بود و همه سعي داشتند آني خاطره ي خوبي از اولين شب يلدايش در ايران داشته باشد. آني برخلاف هميشه از پوسته ي خود كمي بيرون آمده و مي خواست طعم يك شب خوب را بچشد. وقتي نويد با ديوان حافظ آمد، رامين دست هايش را به هم كوفتو با خوشحالي گفت: به قسمت مورد علاقه ي من رسيديم! بيا نويد جان. بيا اول فال من دل خسته را بگير.
همه مي خنديدند و نويد سر به سر رامين مي گذاشت. با اصرار رامين اول براي او كتاب را باز كردند. نويد ديوان را به دست منصور داد و گفت: منصورخان شما بهتر از همه مي خوانيد.
منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.

منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.
از حالت او لبخند همه پر رنگ تر شد و كورش كتاب را با تمركز باز كرد. برعكس آني و ديگران او با چهره اي جدي شروع به خواندن كرد اما تا دهان باز كرد و كلمه هاي اول را بر لب جاري ساخت ديگران هم جدي تر شدند. آني كه ازمعني اشعار سر در نمي آورد متعجب از رفتار آن ها فقط گوش مي كرد.
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش اومد
بگوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نا محرم است مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد

صنم، منصور و مامان مهين با دستمالي قطره هاي اشك را از چشمانشان گرفتند. كورش با لبخندي كم رنگ به آني نگاه مي كرد و راحله تقريبا رنگش پريده بود! آني با مشاهده ي آن حالات كنجكاوانه و بي قرار پرسيد: چي شد؟! مگه شعر چي بود؟!
نويدگفت: خيلي عالي بود. . . شايد حافظ جواب همه رو داد!
آني با دلخوري گفت: اما من نفهميدم. من شعر زياد خوب نمي فهمم.
رامين گفت: يعني خبرهاي خوبي توي راهه و چون اولا شعر با اسم صبا شروع شد ما اين نتيجه رو گرفتيم كه به زودي خاله صبا بر مي گرده. نويد ادامه داد: و روزهاي خيلي خوبي رو در پيش رو داري كه بايد نهايت استفاده رو ازشون ببري.
راحله كه حالا بر خود مسلط شده بود ادامه ي حرف هاي نويد را گرفت
- يك تغيير بزرگ توي زندگيت به وجود مي ياد كه خيلي برات خوبه و تو به آرزويي كه كردي مي رسي. . . اما نبايد اسرار دلت رو براي هر كسي بگي. . . حرف دل رو به اهل دل مي زنند.
آني كه غرق تعبيرهاي آنان بود با حالتي متفكر زير لب تكرار كرد « حرف دل رو به اهل دل مي زنند!»
ثمره با لبخند كم جاني كه آن روزها نهايت خنده اش بود، گفت: در اين مورد حافظ نبايد به خودش زحمت مي داد چون آني حرف معمولي رو هم به سختي مي زنه، واي به حرف دل!
آنيتا با چهره اي گلگون لبخند زيبايي بر لب نشاند و بي اختيار نيم نگاهي به كورش كه با چهره اي بشاش براي خودش سيب پوست مي گرفت انداخت. او نمي دانست منصور، نويد، راحله زير چشمي حركاتش را مي پايند!
ساعت از دوازده مي گذشت كه آن ها به خانه بازگشتند. خوشبختانه روز بعد جمعه بود و همه مي توانستند با خيال راحت استراحت كنند. يك ساعتي گذشت. آني كه بي خواب شده و افكار گوناگوني به مغزش هجوم آورده بود از رختخواب بيرون آمد. حس مي كرد ذهنش به شدت درگير شده و نمي خواست آن افكار كلافه اش كند. با احتياط به سمت كتاب خانه يا همان دفتر كار منصور رفت تا كتابي بردارد و با مطالعه ي آن به افكارش جهت دهد. به محض ورود متوجه منصور شد كه پشت ميز نشسته، چراغ مطالعه را روشن كرده و مشغول ديدن آلبوم بزرگ عكس است. از ديدن او كمي دستپاچه شد و سلام كرد . منصور از سلام بي موقع او لبخندي بر لب آورد و گفت: سلام، بد خواب شدي؟
- بله. . . مي خواستم يك كتاب بردارم.
- من هم امشب بد خواب شدم و ذهنم مدام توي خاطرات گذشته دست و پا مي زنه. . . بيا جلو. . . تو تا به حال اين آلبوم رو نديدي.
آني با تاني جلو رفت. هنوز حسي موافق نسبت به منصور نداشت و با او راحت نبود. اما ديگر آن تنفر سابق نيز در وجودش نبود.
منصور كمي صندلي اش را عقب كشيد و گفت: اون صندلي گوشه ي اتاق رو بيار و كنار من بنشين.
آني با ترديد اطاعت كرد. وقتي كنار منصور نشست هنوز احساس خوبي نداشت. به خصوص كه تا به آن لحظه آن قدر به او نزديك نشده بود. منصور آلبوم را جلو آورد و خودش را هم جلوتر كشيد. عطر ادوكلن ملايم و رفتار راحت و بي غرضانه ي او كمي به دختر آرامش و اطمينان خاطر بخشيد.
منصور كودك خنداني را با موهاي پريشان و مواج در عكس سياه و سفيد و قديمي نشان داد و گفت اين مادرته. مي بيني چقدر خواستني بود. اون فقط يك بچه ي قشنگ نبود. چيزي تو وجودش به انسان آرامش مي داد. من بچه هاي زيباتر از اون هم ديده بودم اما صبا موجود خاصي بود. تاثير عميقي روي اطرافيان داشت و هر كي اون رو مي شناخت شيفته اش بود. . . و من بيشتر از همه.
بعد به عكسي ديگر كه زن و مردي جوان با صباي كوچك و يك دختر بچه ي ديگر انداخته بودند اشاره كرد وگفت: اين ها مهين و نادر هستند و اين هم صنم.
آني به پدربزرگش در عكس خيره شد. او قد و قامت متوسطي داشت. اما شانه هاي پهن و سر بر افراشته اش جذبه و ابهت خاصي در او ايجاد مي كرد. چشمانش حالتي عميق داشت و نگاهش انگار از درون عكس به او دوخته شده و او را برانداز مي كرد.
زير لب گفت: اون چرا مرد؟
منصور آهي كشيد و گفت: داستانش مفصله.
آني به عكسي كه زني جوان با چهره اي آرام و معصوم و موهاي تيره و بلند را نشان مي داد اشاره كردو گفت: اين كيه؟
منصور با چهره اي گرفته گفت: اين مادر كورشه. . . اسمش فهيمه بود.
آني زير چشمي به منصور كه غرق عكس بود نگاه كرد و با احتياط پرسيد: دوستش داشتيد؟
منصور آرام سر تكان داد و گفت: آره . . . اون زن با محبت و صبوري بود.
آني عكس پسربچه اي را كه با شيطنت خاصي به لنز دوربين زل زده بود، نشان داد و گفت: اين بايدكورش باشد.
منصور با خنده گفت: آره خودشه.
آناهيتا با دقت عكس كورش و مادرش را نگاه كرد. تا آن لحظه فكر مي كرد كورش شبيه پدرش است، اما حالا كه عكس فهيمه را مي ديد متوجه شد كه چشمان كورش نسخه ي دوم چشمان مادرش هستند. چشماني نه چندان درشت اما خوش فرم و نافذ و آن قدر سياهكه تشخيص مردمك از عنبيه دشوار مي نمود. در حقيقت تيپ كلي كورش شبيه پدر بود اما خصوصيات خاص و كوچكي را از مادر به ارث برده بود. آني دوباره به چهره ي معصومانه ي فهيمه نگاه كرد و با احتياط گفت: كورش، خاله يا دايي يا . . .
- مادر كورش مثل من تك فرزند بود. پدر ومادرش بعد از سال ها نذر و نيار اون رو از خدا گرفته بودند اما . . . فهيمه هميشه رنجور و بيمار بود. بيشتر هم ناراحتي هاي عروقي گوارشي داشت. . . در حقيقت اون يكي ار بيماران خودم بود. وقتي باهاش آشنا شدم تازه تخصص گرفته بودم. هم توي بيمارستان مشغول طبابت بودم و هم براي فوق تخصص درس مي خوندم. اون مدام بيمار بود اما با وجود بيماري روحيه ي خوبي داشت. پدر و مادرش نگران حالش بودند و با كوچك ترين علائم بيماري اون رو پيش من مي آوردند. . . فهيمه دختر خاصي بود. آروم و كم حرف، صبور و مثبت انديش. من از اون همه قدرت روحي متعجب بودم. همون قدرت روحي هم باعث شد جذبش بشم. يك بار به شوخي بهش گفتم پدر و مادرش بايد اون رو به يك دكتر شوهر بدهند تا ديگه نگراني نداشته باشند. اون خنديد و گفت اين دقيقا آرزوي پدر و مادرشه! ازش پرسيدم نظر خودش چيه به تلخي گفت اصلا به ازدواج فكر هم نمي كنه. حرفش من رو به فكر فرو برد. من فهميدم به خاطر وضعيت جسماني اش اين حرف رو زده. از مادرش شنيده بودم چند تا خواستگار خوب داشته كه همه رو رد كرده. اون ها خانواده ي ثروتمندي بودند و مادرش در كمال نا اميدي عقيده داشت كه تمام اون ها به خاطر ثروت دختر شون اقدام به خواستگاري كرده اند. . . يك بار فهيمه به خاطر خون ريزي معده تو بيمارستان ما بستري شد و اون فرصتي بود كه بيشتر بشناسمش. بدون اين كه بفهمم چرا، برام مهم شده بود. يك بار هم صبا رو بردم ديدنش و اون هم مثل من شيفته ي صبا شد. فهيمه مي گفت از اين دختر نيروي مثبتي ساطع مي شه كه انسان رو به وجد مي ياره. . . از اون روز به بعد صبا بهانه ي ديارهاي گاه به گاه ما شد. حتي چند بار با هم سينما رفتيم. محبت و علاقه ي من و صبا باعث تعجب و شگفتي فهيمه بود و حتي يك بار به شوخي گفت اگر صبا كمي بزرگتر بود ما زوج فوق العاده اي مي شديم. از اين حرف او خيلي خنديدم اما . . . اما همون حرف انگار مثل حسرتي نا گفته گوشه ي قلبم پنهان شد. . . آه. . . سرت رو درد آوردم. . . . فكر كتم با اين قصه كمي خواب آلود شده باشي.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 1,675
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ