loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

تاکسی سر خیابان نگه داشت.صبا شال پشمی اش را روی سر محکم کرد تا سوز سرد پاییزی آزارش ندهد.داشت با خود نجوا می کرد که باید از فردا ماشین همراه خود ببرد که تویوتای نوک مدادی مدل بالایی کنار پایش ترمز کرد.بی توجه به راه خود ادامه می داد که صدای مردانه ای از پشت سر شنید.
- خانم یاوری! صبا خانم!
صبا حیرت زده به مردی در آستانه پنجاه سالگی با سر و وضعی مرتب و شیک و چهره ای آشنا و کم ایراد نگاه کرد.مرد لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: زیاد فرق نکردید! البته کم سن و سال به نظر نمی رسید اما هنوز هم زیبا هستید .
- شمارو بخاطر نمیارم.
- تعجب نمی کنم.
ناگهان چهره مرد برای صبا آشنا شد.حیرتش بیشتر شده و پرسید: خسروخان،شمائید؟
- جای شکرش باقیه که من رو یادتون اومد!
صبا کمی خود را جمع و جور کرد و به سردی گفت: سالهای زیادی از اون روزها گذشته.روزهایی که یاد آوریش هیچ وقت برام خوشایند نبوده.
- متأسفم ... باور کنید من آرزوم بود زندگی شما و جهانگیر سرانجام خوبی داشته باشه.اما هر دوی شما مقصر بودید.
- یک طرفه به قاضی رفتن شما رو راضی کرده! اما مهم نیست ... با من کاری داشتید؟
- می تونم خواهش کنم چند دقیقه وقتتون رو به من بدید.
- چرا؟
- کار مهمی با شما دارم.درمورد آناهیتا.
- جهان شمارو فرستاده؟
- بله.باید با شما حرف بزنم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت :بالاخره پشیمون شده!؟
می خواد بذاره من دخترم رو بعد از این همه سال ببینم ؟
خسرو با صدای بلند قهقهه زد و گفت: بازیگر خوبی نیستی! ما می دونیم که دخترت پیش توست.
- نه پیش من نیست.
- باشه.قبول.اما من چند دقیقه باید وقتت رو بگیرم.
صبا دلش می خواست برود اما می دانست مجبور است به حرفهای او گوش کند.بی حوصله کیفش را در دست جابجا کرد و گفت: خوب گوش می کنم.
- می دونم درست نیست.اما اینطوری نمی شه.لطفا سوار شو.
صبا با دلهره در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد .خسرو ماشین را به حرکت درآورد .صبا شیشه را تا آخر پایین کشید. احساس خفقان می کرد.قلبش در انتظار شنیدن حرفهای خسرو به شدت می تپید.اما وقتی دید او با خونسردی مشغول شماره گیری است با کمی حرص گفت: خسرو خان گفتم که عجله دارم.می شه تلفنتون رو بذارید برای بعد.
خسرو با خنده گفت: مثل اون زمانها کم صبر هستید ها! کار من با شما همینه!
بعد انگار شخص مورد نظرش پشت خط آمد،جدی شد و گفت: سلام...آره اینجاست.گوشی ...
گوشی را به سمت صبا گرفت.صبا با دستی لرزان گوشی را گرفت و به گوش چسباند.
- بله.
صدای صاف و آشنای پشت خط انگار با چاقو روی مغز صبا خط می کشید و زخمی اش می کرد.
- سلام! حالت چطوره؟
صبا آب دهانش را فرو داد.دلش می خواست فریاد بکشد.حرفهای زیادی سالیان دراز پشت حنجره اش محبوس مانده بود تا بر سر آن مرد بی عاطفه و خودخواه هوار شود. اما حالا پای آناهیتا در میان بود و صبا می دانست باید بر خود مسلط باشد تا شر او را از سر خودش و دخترش کم کند.
- چرا ساکتی؟ البته حق داری ... فکر کنم حسابی غافلگیر شدی.
صدای پر طعنه و خسته خود را شنید.
- من غافلگیرهای بزرگتر از این رو از تو دیدم.می دونم هر کاری ازت بر میاد.
- خوشحالم که این رو می شنوم.خب بگو ببینم از زندگیت راضی هستی؟ آنی که مزاحم خوشبختیت نشده.
صبا با حرص لب به دندان گزید.اما هنوز آرامش خود را می توانست حفظ کند.
- مطمئنم تو بخاطر پرسیدن اینها با من تماس نگرفتی ... بگو کارت چیه؟
- فقط می خواستم مطمئن بشم که از بین بردن زندگیمون ارزش بدست آوردن منصور رو داشت یا نه!
- زندگی ما هیچ وقت آباد نبود که کسی بخواد اون رو از بین ببره. این رو تو بهتر از هر کسی می دونی.خوب می فهمم که همین اراجیف رو تو سر آناهیتا هم فرو کردی.اما مطمئن باش اون آروم آروم خودش همه چیز رو می فهمه.
صدای قهقهه چندش آور جهانگیر پشت خط پیچید و صبا برای حفظ خود گوشی را روی پایش گذاشت.لحظاتی تمرکز کرد.نیم نگاهی به خسرو که بی اعتنا به او رانندگی می کرد انداخت و دوباره گوشی را به گوش چسباند.
- من هنوز منتظر حرفهای اصلی تو هستم.
صدای جهانگیر جدی و سرد شد.
- آناهیتا چند تا فایل و یک مقدار پول از من دزدیده.من کاری بهش ندارم.
کاری به تو و خانواده ات هم ندارم.فقط چیزهایی رو می خوام که مال خودمه ... اون بچه داره با من لجبازی می کنه ...
صبا با وجودیکه از شنیدن آن حرفها شوکه شده بود،خود را نباخت و میان حرف او دوید.
- چرا باید با تو لجبازی کنه؟! تو باهاش چیکار کردی جهانگیر ... چرا ظلم و ستمت رو نسبت به اون با دور کردنش از من تموم نکردی؟
- من حوصله بحث و توضیح رو ندارم صبا.هر چی بوده دیگه تموم شده.باهاش حرف بزن.فکر کنم تو این مدت تونستی یک کم محبتش رو جلب کنی! بخاطر خودش هم شده تلاشت رو بکن ... توی اون فایل ها مدارک مهمی هست که اگر دست آدمهای ناجور بیفته دردسر زیادی برای من و خیلی های دیگه درست می شه.اونوقت دیگه آنی در امان نیست! البته نه از دست من ... همکارهای من رهاش نمی کنن.همین حالا هم من جلوی اونارو گرفتم و اجازه نمی دم به دخترم آسیب برسونن.
صبا با نفرت غرید: تو تبدیل به چه موجودی شدی؟! چه بلایی سر دخترم آوردی؟
- هنوز هیچی! باور کن هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ... اون همکارهای من رو بهتر از خودم می شناسه! بگو من می دونم پول ها و مدارک رو از آمریکا خارج نکرده.خارج کردن اونا برای دختری مثل اون آسون نیست.مطمئنم اون ریموند احمق هم کمکی نتونسته بکنه ...
- مطمئن باش راضیش می کنم پول های کثیف تو رو بهت پس بده.فقط یه چیز ازت می خوام.
- بگو.اگر بتونم انجامش می دم
- می خوام یک روز با تو خیلی مفصل در مورد آنی صحبت کنم.در مورد اونچه بهش گذشته و اونچه به آینده اش مربوطه.
- صبا،اون دختر عادی نیست.از وقتی من می خواستم ژانت رو بذارم خونه سالمندان حالش بد شد و ...
صبا حیرت زده شده بود.آنی هرگز در حرفهایش اشاره ای به آن موضوع نکرده بود.
- جریان ازدواجت چی؟
- اون با هیچ کس سازگاری نداشت.حتی با همکلاسیهای خودش.با من هم همیشه سر جنگ داشته و داره.توقع داری با نامادری بسازه.
- جهانگیر! من می خوام با تو مفصل و سر فرصت حرف بزنم.این طوری نمی شه ...
- من الان دبی هستم.شاید بتونی یک سفر به اینجا داشته باشی تا مفصل صحبت کنیم ... فکر کنم شوهرت اونقدر پولدار هست که هزینه سفرت رو به راحتی تقبل کنه.
صبا بی توجه به حرفهای نیش دار او گفت: چطور می تونم پیدات کنم؟
- شماره همراهت رو بده خسرو.ما دوباره خودمون باهات تماس می گیریم.
- من فقط با تو طرفم و فقط با خودت حرف می زنم.هیچ پیغامی برام سندیت نداره.
- چقدر بی اعتماد! تو چطور به آنی اعتماد کردی؟ غیر از اینکه اون دختر توست چه چیز درست دیگه ای رو ازش می دونی ... رو حرفهای خودش زیاد حساب نکن.فکر نکنم گند کاریهای خودش رو برات تعریف کرده باشه!
- برای همین باید با تو حرف بزنم.می تونم شماره خسرو خان رو بگیرم تا اگر مسئله خاصی پیش اومد یا آنیتا جای پولها و مدارک رو گفت برات پیغام بذارم.
- نمی خوام برای خسرو دردسر درست کنم.بعد از سالها پیداش کردم و خواستم یکی دو تا کار برام انجام بده.نمی خوام تو مزاحمش بشی.
صبا سعی کرد خونسرد باشد .
- اگر قرار نیست شماره ای از طرف تو داشته باشم بهانه نیار ... باشه من شماره ام رو می دم و منتظر می مونم.
- راستی به آنی بگو حاضرم ارثیه اش رو بهش بدم تا هر جور و هر کجای دنیا دلش می خواد زندگی کنه.
قلب صبا از شنید آن حرف در سینه فرو ریخت.تصور دوری دوباره از دخترش که به طور حتم نیاز به کمک روحی زیادی داشت برایش غیر قابل تصور بود.
وقتی از ماشین پیاده شد گیج بود.چند قدمی به زحمت و بی خبر از اطرافش برداشت.با صدای گریه ی بلند کودکی توجه اش جلب شد.دختر بچه ای چهار پنج ساله با موهای بلند و خرمایی روشن روی زمین خم شده بود و گریه می کرد.مادر دخترک هم سعی داشت جای زخمی را که بر اثر زمین خوردن روی زانوی دخترک بوجود آمده بود ببیند.
صبا با چهره ای مات زده به آنها نگاه می کرد. لحظه ای خودش را بجای آن زن و آناهیتای کوچک را بجای دخترک دید.در حساس ترین سن و در حساس ترین موقعیت دخترش را از او جدا کرده بودند.چرا نتوانست بزرگ شدن دخترکش را ببیند؟ چطور توانستند آن حق را از او بگیرند؟! یعنی آنی وقتی با دوستش قهر می کرده با چه کسی در آن مورد حرف می زده؟! وقتی به سن بلوغ رسیده چه کسی وضعیت تازه اش را برایش شرح داده؟ وقتی احتمالا دوستان نامناسبی پیدا کرده چه کسی راهنمائیش کرده؟ وقتی درد و دلهای دخترانه داشته چه کسی سنگ صبور و محرم اسرارش بوده؟
ناگهان بعضی مثل سیم خاردار هنجره اش را در هم فشرد.چرا جهانگیر دست از سر ما بر نمی دارد؟!
ساعتی بعد او اندکی آرامش خود را بدست آورده بود.اطراف خانه قدم زده و فکر کرده بود.او وحشت آناهیتا را از یافته شدنش دیده بود و مردد بود چگونه پیغام جهانگیر را به او برساند.کلید را به سستی در قفل چرخاند و در را باز کرد.صدای بلند موسیقی به راحتی از فضای خانه به حیاط می رسید.تا آن روز ندیده بود آنی چنان با صدای بلند موزیک گوش کند.وقتی وارد خانه شد صدا با شدت بیشتری در سرش کوبیده شد.فقط جای شکرش باقی بود که موسیقی چندان جنجالی و با ریتم تند نبود.صبا به سمت سالن پذیرایی که پخش در آن قرار داشت رفت.آنی روی مبل لم داده و نگاهش به نقطه نامشخصی خیره بود.صبا لحظه ای در او دقیق تر نگریست.موهای بلند مواج زیتونی رنگش از دسته مبل به طرز زیبایی آویزان شده و پوست مهتابی اش مثل همیشه بی رنگ می نمود.
او را مانند تابلویی بدیع و زیبا یافت.تابلویی که اگرچه زیبا بود اما گرما نداشت و یک نوع درد،یک نوع ترس در زوایایش حس می شد.ترسی که انسان را جذب نمی کرد و وجودش را می لرزاند.
صبا همانطور که دخترش را بر انداز می کرد به او نزدیک شد.آنی متوجه اش شد و روی مبل نشست . صبا قطره اشکی را که گوشه چشمش خانه کرده بود دید.
- سلام.
صدایش کمی لرزان بود و آرام.صبا به سمت ضبط صوت رفت و صدای آن را کم کرد.بعد کنار آنی برگشت.به رویش لبخند زد و گفت: فکر کردم مارک آنتونی کنسرت گذاشته!
آنی در حالیکه لبخند مخصوص خود را روی لب می آرود ، شانه بالا انداخت و گفت: من عاشق صدای مارک هستم.
- بله اما اگر صداش آرومتر باشه ازش بیشتر لذت می بری.همسایه ها رو هم آزار نمی دی.
- گاهی دوست دارم با صدای بلند گوش کنم.احساس خوبی برام درست می کنه.
- احساس خوبی برام درست می کن نه.احساس خوبی بهم می ده.
- آها .همین.
- خب شاید اگر فقط گاهی این طور می شی اشکالی ندارده ... حالا بگو ببینم ناهار خوردی؟
- نه.همیشه با هم می خوریم.
- آخه چون امروز دیر شد گفتم شاید نگران شده باشی.
- من نفهمیدم دیر شد.خیلی وقته اینجا هستم ... به ساعت نگاه کردم.
با ورود منصور حرفهای آن ها نیمه کاره ماند و بعد از آمدن ثمره همه مشغول صرف ناهار شدند.
ساعتی بعد منصور به مطب رفت.ثمره برای استراحت در اتاقش بود و صبا غرق در افکار خود روی کاناپه نشیمن مقابل تلویزیون لم داده بود و به ظاهر برنامه ای را تماشا می کرد.در حال خود بود که آنی را حاضر و آماده خروج از خانه مقابل خود یافت.
با تعجب پرسید: کجا؟
- حوصله ام سر رفته.می خوام قدم بزنم و خرید کنم.
- بذار منم آماده بشم با هم بریم.
- نه! می خوام تنها باشم!
صبا از صراحت او رنجید.اما به روی خودش نیاورد.
- پس زود برگرد.
آنی باشه ای گفت و از خانه خارج شد.سر خیابان که رسید یک تاکسی گرفت و آدرسی را که در جیبش مچاله کرده بود به راننده داد.مرد نیم نگاهی به او و آدرس انداخت و گفت: کرایه تون سه هزار تومان می شه.
- باشه.مهم نیست.من پول بیشتر می دم اگر منتظر بمونید.
- همین جا بر می گردی؟
- بله.
مقابل در آزمایشگاه کمی این پا،آن پا شد. در آن هوای سرد،عرق کرده و از پشت گردنش رگه باریکی از عرق جاری بود.با دستمال پیشانی اش را پاک کرد.روسری اش را مرتب کرد.هنوز تصمیم نگرفته بود وارد شود که با صدای زنی به خود آمد.
- خانم چرا سر راه ایستاده ای؟منصور مشغول معاینه زن میانسالی بود که زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد.معاینه را سر فرصت تمام کرد و به سمت گوشی رفت.تماس قطع شد به نمایشگر نگاه کرد.شماره برایش آشنا نبود.فکر کرد شاید یکی از بیمارانش بوده.شماره را گرفت.صدای زنی در گوشی پیچید.
- دکتر کیانفر؟
- بله.بفرمائید.
- من از آزمایشگاه تماس می گیرم.دختر خانمی که سفارشش رو کرده بودید چند ساعت پیش اومد اینجا آزمایش داد.طبق امر شما بهش گفتیم جواب رو براش می فرستیم.اما قبول نکرد و گفت فردا میاد جواب رو می گیره.در ضمن مشکلی نداشت.
منصور با لبخندی زیر لب زمزمه کرد: پس بالاخره دل به دریا زد!
- چیزی فرمودید؟
- نه خانم. ممنون.خیلی لطف کردید با من تماس گرفتید.
- خواهش می کنم وظیفه بود.
پس از قطع تماس روی صندلی چرمی اش لم داد.چهره اش بی اختیار می خندید و زن مراجع و همراهش با تعجب به او نگاه می کردند.

سر میز شام همه به خوبی متوجه گرفتگی صبا شدند.حتی آنی با وجودیکه اضطراب گرفتن جواب آزمایشش را داشت می فهمید که صبا،صبای همیشگی نیست.او آنقدر بی حوصله بود که حتی شام درست نکرده و از سوپر محل کالباس و مخلفات گرفته بود.اما سعی داشت عادی باشد. با آن وجود حرفهای جهانگیر چنان شوک و وحشتی در او پدید آورده بود که کنترل اعمالش را برای لحظاتی از دست می داد.
غذا رو به اتمام بود که منصور در حالیکه با دقت به چهره او نگاه می کرد پرسید: حالت خوب صبا؟
صبا به زحمت لبخند زد و گفت: آره خوبم.فقط امروز خیلی روز بدی تو مدرسه داشتم.
- چطور؟ تو که هیچ وقت مشکل خاصی با محصلین یا کادر مدرسه نداشتی.
- با یکی از اولیای بی منطق بحث کردم ... از صبح هم کمی سردرد داشتم بدتر شدم.
منصور عادت به شنیدن دروغ از همسرش نداشت. پس حرف او را پذیرفت و پیشنهاد کرد او برود و استراحت کند.
- باشه می رم.اما حالا نه.می خوام برای خودم گل گاو زبون درست کنم ... راستی امروز که اومدم خونه آنی داشت موسیقی گوش می کرد.می دونید من خیلی خوشحال شدم که بر خلاف جوونهای امروزی اهل رپ و متالیک و از این مزخرفات نیست.هان؟ آنی. درست فهمیدم؟
- گاهی رپ و متال هم گوش می کنم ... اما نه زیاد.
ثمره گفت: مامان رپ اونقدر ها هم بد نیست.
- بس کن ثمره! یک مشت اراجیف و حرفهای رکیک رو با یک نوع موزیک که اصلا معلوم نیست چی هست،پشت سر هم ردیف می کنند.من که یک لحظه هم نمی تونم تحمل کنم.موسیقی باید به ادم آرامش بده نه اینکه مثل پتک توی سر آدم بکوبه!
کورش گفت: همیشه هم حرفهای رکیک نیست. گاهی دردهای اجتماع رو بیان می کنه.
- کورش فکر نمی کردم تو هم طرفدار رپ باشی.
- من چیزی رو که می دونستم گفتم.اما به نظر من موسیقی،فقط پاپ و سنتی! خیالتون راحت شد؟
صبا خندید و گفت: بعد از شام چند تا از اون آهنگهای با معنا و قشنگ رو برای آنی بذار و براش توضیح بده.ما باید اون رو با موسیقی وطنی آشنا کنیم.
آنی گفت: من آهنگهای ایرانی هم گوش می کنم.
- گمون نکنم ترانه هایی رو که مدنظر من باشه شنیده باشی یا دقیق بهشون گوش کرده باشی ... امتحانش ضرر نداره.
وقتی بچه ها از آشپزخانه خارج شدند تا به اتاق کورش بروند منصور خنده ای کرد و گفت: حسابی مشغولشون کردی ها.اما سرگرمی بدی نشد.
صبا هم خندید.نمی توانست بیش از آن منصور را مشکوک کند.هنوز تردید داشت حرفی به او بزند یا نه.تا آن روز چیزی را از شوهرش پنهان نکرده بود.اما چطور می توانست به او بگوید دخترش دزدی کرده و بخاطر او سوار ماشین مرد غریبه ای شده،با شوهر سابقش حرف زده و غیر مستقیم تهدید شده و حالا می ترسد دخترش دوباره به هر طریقی از او دور شود.
منصور همیشه مردی آرام و منطقی بود.اما آیا می توانست طرف شدن همسرش را با قاچاقچیان اسلحه تاب بیاورد.از طرفی هم می ترسید با باز شدن پای او به ماجرا جهانگیر لجبازی کند.به خوبی از نفرت جهانگیر نسبت به منصور با خبر بود و می دانست او از طریقی سعی خواهد کرد منصور را خرد کند.گیج شده و امیدوار بود بتوند راه حل مناسبی برای آن مسئله بیابد که هم زندگی اش حفظ شود،هم دخترش.همان لحظه در اتاق کورش،سه خواهر و برادر با هم نشسته بودند و کورش در حافظه کامپیوترش به دنبال آوازی سنتی و مناسب بود تا برای آناهیتا پخش کند.
بعضی از آهنگها فاقد نام بود و او مجبور می شد کمی به آن ها گوش کند تا تشخیص دهد کدام ترانه است.همانطور که قسمتی از آن ها پخش می شد،ناگهان آناهیتا با کمی هیجان گفت: صبر کن ! صبرکن! این آهنگ رو من شنیدم.بابا بزرگ اون وقتها خیلی گوش می کرد.
کورش لبخندی زد و دوباره آن را از ابتدا گذاشت.آوای خوش خواننده با طنینی دلنشین در فضا پخش شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من،تنها منشین
برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را
کمی که گذشت کورش صدا را کم کرد و به آناهیتا گفت: متوجه منظور آواز می شی؟
- معنی ها ... یعنی کلمه ها رو می فهمم ... چند تا هم نفهمیدم.
اما معنی آهنگ ...
کورش دوباره آهنگ را از اول گذاشت و اینبار با صدایی ملایم همراه خواننده خواند . چند بیت اول که تمام شد آن را قطع کرد و مشغول توضیح دادن شد.
آمد،آمد،با دلجویی گفتا با من تنها منشین
برخیز و ببین گل های خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را
یعنی کسی اومد پیش من با حالتی که می خواست من رو آروم کنه.بعد به من گفت تنها نشین،تنها نمون.بلندشو و گل های شاداب صحرارو ببین و این همه زیبایی صحرا رو درک کن و بفهم و منظور از صحرا همون زندگیست.
ثمره گفت: چه جالب! کورش حالا که دارم فکر می کنم می بینم من هم تابه حال توی معنی این اوازها دقیق نشده بودم.فقط می شنیدمشون.
کورش آواز را تا آخر گذاشت و با حوصله برای آنی معنی کرد.از اینکه معانی اشعار درست مطابق با حال و روز او بود حیرت کرده و در عین حال خوشحال بود.
آناهیتا با دقت به کورش گوش می کرد.بعد از پایان آواز،کورش دوباره آن را از اول گذاشت و اجازه داد آناهیتا گوش کند و این بار او نه مثل اینکه کلماتی بی مفهوم می شود،بلکه انگار تمام اشعار را درک می کرد.
تا کی تو چنین باشی عمری دل غمین باشی
گل گشته چمن سبز یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل،تا بینی لبخند دنیا
بعد از پایان آهنگ کورش گفت: این یکی از آوازهای خیلی قدیمی و معروف ایرانیه.ببین مفهوم رو چقدر زیبا در کلمه های خوش طنین گنجونده و برعکس بعضی ترانه هایی که این روزها باب شده از دلمردگی و بدبختی و نفرت و نفرین حرفی نزده.به نظر من هم زندگی اونقدر زیبایی داره که بتونی به روی زشتیهاش چشم ببندی.
آنی گفت: اما زشتیها هم هست.برای بعضی از آدما خیلی بیشتر!
- ببین توی این اشعار منظور اینه که تو با وجود تمام غم و غصه ات می تونی با دیدن یک گل یا خوشیهای طبیعی زندگی غمهات رو فراموش کنی.عمر انسان جاودانی نیست و ارزش این همه غم و حسرت رو نداره.
ثمره که کم کم حوصله اش سر می رفت گفت: کورش تنها ماندم رو بذار.اجرای جدیدش هم باشه که کیفیتش بهتره.
- این آواز غمگینه.
آنی گفت: باشه.بذار ببینیم چطوره.
کورش کمی گشت و بالاخره صدای محزون خواننده در اتاق پیچید.
تنها ماندم،تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم
رازم را به کس نگفتم مهرش را به دل نهفتم با یادش شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
کورش به آنی که به نظر می رسید تحت تاثیر قرار گرفته نگاه کرد.
- منظورش رو می فهمی؟
آنی آرام سر تکون داد و گفت: این یکی رو بهتر می فهمم.
- آره اشعارش ساده تره.از تنهایی و بی وفایی می گه.
- می شه درست برام معنیش کنی ... می خوام بهتر بفهمم.
- معنی کلی اش این می شه که یک نفر کسی رو دوست داشته اما حرفی نزده.با خیالش خودش بوده و آرزوی رسیدن به اون رو داشته ... اما حلا تنها مونده و غمگینه.
آناهیتا که مشخص بود متأثر شده با لحنی اندوهگین گفت:اوه!چقدر بد!خوب چرا حرفش رو نگفته؟
کورش و ثمره خندیدند.
- من نمی دونم این فقط یک شعره.
- تو گفتی شعرهای ایرانی معنی های خوب داره.اما این خیلی نرمال نیست.نمی دونم چه طوری بگم ...
- می فهمم.منظورت اینه که غیر منطقی و غیر واقعیه.درسته.
- آها! چرا باید وقتی اینقدر دوستش داره حرف نزنه.
- شاید مانعی بینشون بوده ... البته زمانهای قدیم بعضی جوونها شرم و حیای خاصی داشتند.شاید یک کم زیادی خجالتی بودن .مدتها کسی رو دوست داشتن اما جرأت ابراز پیدا نمی کردن و وقتی به خودشون می اومدن می دیدن معشوقه شون ازدواج کرده.گاهی مثلا سفر کردن،موقعیت ازدواج نداشتن و یا روابط بد خانوادگی باعث می شده این ابراز علاقه عقب بیفته.در مورد دخترها هم غرور و عزت نفسی که داشتن باعث می شده کمتر برای ابراز علاقه پیش قدم بشن ... همیشه این طور بوده که پسرها از دخترها تقاضای ازدواج کنن و به خواستگاریشون برن.اگر دختری این کارو می کرده خیلی بد جلوه ای داشته و انگار خودش رو دست کم گرفته بوده.
آنی گفت: اگر اون دختر می گفت که عاشقه،اونوقت اون پسر تنها نمی موند و این آواز غمگین رو نمی خوند!
کورش بی اختیار نگاه در چشمان سبز عسلی آنی دوخته و حس می کرد حال عجیبی را تجربه می کند.لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: نمی دونم ... شاید!
ثمره که موس را از دست کورش گرفته و دنبال آهنگ دلخواهش می گشت گفت: به نظر من هم وقتی دختری از عشق پسری مطمئن و خاطر جمعه و می بینه اون بخاطر مشکلات خودش حرفی نمی زنه باید پیش قدم بشه.
آنی به ثمره نگاه کرد و به کورش فرصت داد از سنگینی نگاهش فرار کند .
- تو این کار رو می کنی؟
ثمره خجالت کشید و با حالتی حق به جانب گفت: صد سال! همه باید به من التماس بکنن !
کورش با صدا خندید و آنی گفت: امیدوارم روزی تو عاشق یه آدم بشی که از تو بیشتر عاشق خودش باشه!
کورش اینبار با صدای بلندتری خندید و آناهیتا و ثمره را هم به خنده انداخت.ثمره ناگهان به سمت آناهیتا برگشت و پرسید: تو چی؟
آنی کمی جا خورد.شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم!
ثمره لبخندی با معنا بر لب آورد و مستقیم به چشمان خواهرش زل زد.
- اصلا تو تا بحال عاشق شدی؟
آنی پوزخندی زد.کورش از روی صندلی اش بلند شد.با دست پشت ثمره کوبید و گفت: آی ! دختر!
اولا که مراقب باش چی می پرسی و بعد هم برای سن و سال تو هنوز خیلی زوده از این حرفها بزنی.
ثمره با اعتراض گفت: خواهرمه حق درام ازش بپرسم! تازه من که حرف عشق و عاشقی نزدم.شما خودتون شروع کردید.
- بس کن ثمره. اینقدر عشق،عشق نکن!
- اِ ! من کِی ...
با خنده کورش کمی آرام شد اما برای اینکه خجالت خود را بپوشاند با همان چهره اخمو اتاق را ترک کرد.با رفتن او کورش در حالیکه هنوز چهره اش می خندید گفت: خدا به دادمون برسه.هنوز چهارده سالش تموم نشده اینه! وای به حال چند سال دیگه .
آنی با تعجب به او نگاه کرد.کورش کمی جدی شد و شروع به جمع کردن ورق های روی میز تحریرش کرد.
- اون که حرف بدی نزد.چرا شما مردهای ایرانی این قدر فکر می کنین باید این طوری باشین؟!
کورش با نیم نگاهی به او ابرو بالا انداخت.
- چه طوری؟
- همین طوری دیگه! این غیرت ... من فکر کردم تو زیاد غیرت نداری و بهتر از مردهای دیگه هستی! بهتر فکر می کنی!
کورش با استیصال خود را روی صندلی متحرکش رها کرد.به آنی که موشکافانه نگاهش می کرد خیره شد و گفت: آخه دختر من غیرت رو باید چطوری برای تو معنا کنم.
- غیرت یعنی حسودی!

 نه.اینها خیلی با هم متفاوتند.غیرت به زن احساس غرور و امنیت می ده اما حسادت آزار دهنده و ناراحت کننده ست.
- ها!؟ غیرت،غرور و امنیت می ده ؟! چطور؟ اوه خدای من ! تو خیلی از خود راضی هستی!
آنی در حالیکه حیرت زده آن حرفها را می زد دستانش را در هوا تکان می داد.کورش با صبوری لبخندی بر لب آورد.دستا نش را روی سینه بهم گره زد و صبر کرد تا هیجان آنی فروکش کند.در حقیقت او منتظر چنان فرصتی بود و حالا می توانست مفصل برای او حرف بزند.
آناهیتا با مشاهده حالت او کمی اخم کرد و گفت:
چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- می خوام برات توضیح بدم.اگر قول بدی آروم بنشینی و وسط حرفهام نپری،شاید بتونم طوری که متوجه بشی فرق حسادت رو با غیرت و حتی تعصب های بی جا بگم .
- اُکِی. باشه ...
بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت خواب کورش رفت.
- می تونم روی تخت بنشینم.اون صندلی راحت نیست.
کورش " خواهش می کنم" گفت. آنی پایین تخت نشست و به دیوار تکیه داد.زانوانش را درون شکم کشید و دستانش را دور آنها حلقه کرد.بعد منتظر چشم به دهان کورش دوخت.
کورش کمی مکث کرد.در ذهنش به دنبال جملاتی بود تا برای دختر جوان ملموس و قابل هضم باشند.
- ببین ... حسادت همیشه باعث نابودی آدمها می شه.هم نابودی شخص حسود و هم نابودی اطرافیانش.وقتی مردی به زنی حسادت کنه،مانع رسیدن اون به تعالی می شه ... تعالی یعنی مقامهای بالای روحی و عقیدتی.متوجه که هستی؟
آنی به نشانه فهم سر تکان داد
- ... در این مواقع مرد یا زن حسود سعی می کنند از هر طریقی که می تونند بخصوص از طریق بدبینی و بهانه گیری طرف مقابلشون رو توی موقعیت پایین تر از خودشون حفظ کنن ... یا اینکه بی دلیل اونها رو از مراوده با اشخاص دیگر منع کنند.در کل شخصیت اون رو تحقیر کنن و اعتماد به نفسش رو می گیرن .اما غیرت به جا و مناسب انسان رو به تعالی می رسونه.کسی که غیرت داره زیر بار حرف زور نمی رده و برای شخصیت طرف مقابلش احترام و ارزش قائله.به اون بها می ده و مراقبه کسی بهش صدمه نرسونه.این صدمه حتی می تونه یک نگاه ناپاک باشه ... غیرت مرد نسبت به زن به معنی توجه و علاقه مرد به زنه.
زن و مرد وقتی ازدواج می کنند مثل یک روح در دو جسم می شوند اون وقت نسبت به هم احساس مالیکت پیدا می کنند.همون طور که زن از شوهرش توقع وفاداری داره مرده هم همین توقع رو داره حالا چه از لحاظ جسمی ، چه روحی.پدر و برادر یک زن هم بخاطر علاقه زیاد ، خودشون رو موظف می دونند از زن حمایت کنن و این نشونه ضعف زن نیست نشونه ارزش زنه.تو مسلما وقتی یک الماس گرانبها داشته باشی اون رو همین طور جلوی دست و پای دیگران نمی اندازی.بلکه امن ترین جا رو برای پنهون کردنش پیدا می کنی.زن هم وقتی غیرت و توجه خانواده رو می بینه احساس امنیت بیشتری می کنه و توی جامعه هم راحتتره و راه هموارتری برای پیشرفتش باز می شه. بخصوص تو جامعه ما با فرهنگ خاص ما.
آنی چند لحظه ای در سکوت به او که مهربان تر و نرم تر از همیشه به نظر می رسید نگاه کرد . صدای گیرا و لحن ملایم او حس آرامش خاصی را به وجودش می ریخت که مدتها می شد تجربه اش نکرده بود . برای اولین بار در زندگی اش دوست داشت کسی به جز پدر بزرگ و مادر بزرگش کنارش بنشیند و او بتواند گرمای وجودش را احساس کند . کورش در حالیکه ضربان قلبش شدت گرفته بود از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت . چشمان آنی کم کم آرامشش را سلب می کردند . کمی لای پنجره را گشود و گذاشت هوای خنک ، التهابش را کاهش دهد .
با صدای چند ضربه به در اتاق هر دو کمی به خود آمدند . صبا با لبخند وارد شد و گفت :
- مزاحم نباشم.
در پاسخ صبا آنی حرفی نزد اما کورش با گفتن "این چه حرفیه؟" به سمت میز کامپیوتر برگشت و روی یکی از ترانه های مورد علاقه صبا کلیک کرد.همچنان که آهنگ پخش می شد آرزو می کرد حرفهایش روی دختر تأثیری حتی اندک داشته باشد.او غافل بود که آنی با حالتی معنادار به نیم رخش خیره شده.حتی صبا هم متوجه حالت آنی نبود و نگاهش به شکلهای رنگی صفحه مانیتور بود.
جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.دوباره نگاهی به آن انداخت.نمی توانست باور کند تمام آن مدت بیهوده خود را عذاب داده.زنده ماندن برایش مهم نبود اما همان که فهمیده بود با رنج و درد نمی میرد خوشحال بود! از روی نیمکت پارک بلند شد.به سمت خانه حرکت کرد و برگه های آزمایش مچاله شده را در اولین سطل آشغالی که دید انداخت.
به خلوت خانه نیاز داشت.می دانست یک ساعتی تا آمدن صبا مانده.می خواست کمی دراز بکشد و به هیچ چیز فکر نکند.بارانی اش را روی مبل پرت کرد و شالش را روی آن.با آهی بلند هیکل ظریفش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست.
حس می کرد باری سنگین از روی دوشش برداشته شده.لبخندی بی اختیار بر لبهایش نشسته و دستانش را روی شکم قفل کرده بود.کم کم در فکر فرو رفت و نفهمید چه زمان فرشته خواب به سراغش آمد.
اطرافش را مهی غلیظ پوشانده بود.وقتی گام بر می داشت هیچ صدایی شنیده نمی شد.انگار روی ابرها قدم بر می دارد.مضطرب به جلو می رفت که کم کم مه رقیق شد و صدای امواج دریا گوشش را نوازش داد.حالا هوا روشن تر شده و می توانست بخوبی انوار طلایی خورشید را که شنهای ساحل و امواج کوچک دریا را برق می انداخت ببیند.چه احساس خوبی داشت.تنش گرم شده و آرام کنار ساحل قدم می زد.مه هنوز وجود داشت اما خیلی کم و رقیق.ناگهان در امتداد نگاهش شبحی را دید . انگار او را می شناخت.سرعتش را زیاد کرد و سعی کرد تشخیص دهد او کیست.با دیدن ژانت دلش می خواست فریادی از شادی بکشد اما صدا در گلویش خفه شد.کمی جلوتر رفت.چشمان سبز مادر بزرگ با نگرانی به او خیره بود.می خواست حرف بزند.چیزی بپرسد.اما انگار به دهانش قفل خورده بود.سعی کرد با نگاهش علت نگرانی را از او بپرسد.ژانت لبخندی غمگین بر لب آورد پشت به او کرد تا برود.آنی حس کرد او به شدت ناراحت و پریشان است.موهایش ژولیده و لباسهایش معمولی بود.مثل مواقعی که بیمار می شد و حوصله رسیدگی به خود را نداشت.آنی به دنبالش دوید اما او همانطور که پیدا شده بود ناگهان محو شد.آنی سرگشته و حیران سعی می کرد نام او را فریاد کند.سعی کرد به دنبالش بدود اما دوباره مهی غلیظ او را احاطه کرد.لحظه ای که حس می کرد ذرات مه به درون ریه هایش کشیده می شوند ناگهان نفسش را با شدت بیرون داد و از خواب پرید.
با صدای آه بلند او کورش از آشپزخانه بیرون آمد.
- چی شده آنیتا؟ حالت خوبه؟
آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟

آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟
- من تازه رسیدم .
- امروز زودتر اومدی ؟
- فقط یه کم .
آناهیتا سعی کرد بنشیند . سرش کمی گیج می رفت و رنگش پریده بود . کورش با احتیاط زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد به پشتی مبل تکیه دهد . بعد خواست برود تا برای او آب بیاورد که آنی نا خودآگاه آستینش را چسبید . کورش با حیرت به او که چشمانش گریزان شده بود ، نگاه کرد و کنارش نشست . آنی سر به زیر داشت . کورش با نوک انگشت ، چند تار موی روی پیشانی عرق کرده اش را کنار زد .
- معلومه خواب بدی دیدی ... بهش فکر نکن .
هنوز انگشتانش روی پیشانی و موهای او می لغزید که نگاه سبز ، عسلی آنی ، چشمانش را غافلگیر کرد . کورش انگار در دام افتاده باشد ، چند بار پلک زد و نگاهش را دزدید .
- می رم آب بیارم .
وقتی بلند شد حس می کرد سرش داغ شده . برایش قابل باور نبود در مقابل نگاه دختری نوزده ساله ، آن چنان خود را ببازد .
تمام آن روز آناهیتا در فکر رویایی که دیده بود،گذشت و کورش هم سعی می کرد بیشتر در اتاقش بماند و به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند .
صبا متوجه حالات آناهیتا و گرفتگی اش بود اما به او فرصت داد تا بر خودش مسلط شود.او حرفهای مهمی داشت که به دخترش بزند و منتظر بود فرصت مناسبی به دست آورد.
آن فرصت مناسب همان شب دست داد.آنی که به علت خواب بعد از ظهر بدخواب شده بود به کتابخانه رفت تا کتابی بردارد.صبا با شنیدن صدای در اتاق او،آهسته از تخت پایین آمد.
نگاهی به منصور که مثل همیشه زود به خواب رفته بود کرد و از اتاق خارج شد.
آناهیتا هنوز نتوانسته بود کتابی انتخاب کند که صبا به درون آمد.
- امشب هم بد خواب شدی؟
- آره ... قرص آرام بخش داری؟
- از حالا زوده بخوای با این چیزها بخوابی ... موافقی یک کم با هم صحبت کنیم.آخه من هم بد خواب شدم!
هر دوی روی صندلی های چرمی راحتی که مقابل میز کار منصور قرار داشت نشستند.دختر به خوبی از حالات مادر متوجه بود او حرف مهمی برای گفتن دارد.
- گوش می کنم.
- قبل از هر چیزی می خوام بدونی من از هنر نظر تو رو حمایت و کمک می کنم ... و در حال حاضر مهمترین مسئله زندگی من تو هستی.
تو باید سعی کنی به گذشته ها فکر نکنی.نمی گم فراموش کن .می دونم سخته ... فقط بهشون نگاه نکن. فکر کن زندگیت از امشب شروع شده.فکر کن قراره دوباره متولد بشی.من پشتیبان تو هستم ... آنی من درک می کنم که چقدر از دست پدرت ناراحت هستی.اما بخاطر خودت بهتره بذاری همه چیز زودتر تموم بشه.
آناهیتا با دقت در چهره مادرش خیره شد و پرسید: از من می خوای چیکار کنم؟!
آن پرسش بیشتر از روی شک و کنجکاوی عنوان شد و صبا به خوبی فهمید دخترش همچنان در موضع قبلی خود قرار دارد.پس ترجیح داد با او رو راست و محکم باشد.
- پدرت با من تماس گرفته.
رنگ آنی کمی پرید اما رفتارش نشان می داد انتظارش را داشته.
- اون تمام چیزهایی رو که دست تو امانت داده می خواد ... حدس می زد تو نتونستی اونها رو از آمریکا خارج کنی.فقط کافیه بهش بگی کجاست.
آنی پوزخندی زد.به پشتی صندلی تکیه داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت گفت: اگر می خواستم آسون بهش پس بدم پس چرا با سختی زیاد گرفتمشون!
صبا سعی کرد در عین مهربانی جدی تر باشد.
- فکر کنم به اندازه کافی این بازی رو ادامه دادی.دیگه وقتشه خودت رو درگیر زندگی خودت کنی.
- من باید حق و بهش بدم! ... اون پدر خوبی نیست و باید بخاطرش یک چیزهایی رو از دست بده.
- منظورت چیه؟ تو با برداشتن پول و یک سری مدارک داری ازش انتقام می گیری؟! فکر می کنی این طوری می فهمه که پدر خوبی نبوده؟ اشتباه نکن آناهیتا! این وسط فقط توت مقصر می شی و بازنده اصلی هم تو هستی.برو اون پولهای کثیف و اون مدارک رو پرت کن جلوش و اون رو به حال خودش بذار.مطمئن باش وجدان خودش اون رو محاکمه می کنه و روزی می رسه که تو با چشمهای خودت آثار کارهای غلطش رو توی زندگیش می بینی ... چرا بیخودی باید اوقات با ارزش زندگیت رو با اضطراب و احساس نفرت و انتقام به هدر بدی؟
- ازش می ترسی؟
صبا جا خورد.می خواست بگوید از این که تو را از دست بدهم می ترسم،اما بجای آن گفت: مقصود تو از این کارها چیه؟
- می خوام ترس و استرس رو احساس کنه! من چیزهای زیادی براش دارم که سورپرازیش می کنه ...!
- از کجا معلوم که اون تورو سورپرایز نکنه؟! به قول خودت اون دوستان قدرتمندی داره ... تازه اگر هم تو موفق بشی اذیتش کنی چی به تو می رسه؟ غیر از اینکه وقتی رو که می تونی برای درس خوندن و تفریح کردن داشته باشی از دست دادی.
آنی کمی به سمت مادرش خم شد و آرام گفت: من اون کاغذها رو سوزوندم! پولها رو هم به گداهای هارلم استیریت دادم ... بگو بره بپرسه!
صبا وحشت زده و عصبانی گفت: با این حرفها نمی تونی اون رو بازی بدی.ممکنه همکارهاش بلایی سرت بیارن.
- من از تو کمک خواستم.تو گفتی کمک می کنی . قول دادی!
- من به تنهایی در برابر یک مشقت آدم خلافکار و قاچاقچی چی کار می تونم بکنم؟!آنی بهتره رویایی فکر نکنی ... چشمهات رو باز کن.شاید راه حل بهتری پیدا کنی ... جهانگیر هم قول داده کاری به کارت نداشته باشه و سهم ارث تو رو تمام و کمال بهت پرداخت کنه.
- پس من پول ها رو به جای ارث بر می دارم.
- اون پول ها چقدر بوده؟
- سه میلیون دلار.
صبا سست شد.ناباورانه نگاهش را به دختر جوان و جسوری که مقابلش نشسته بود دوخت.
- آنی تو باید اون پول رو پس بدی.
- من دروغ نگفتم.پول دادم به آدمهای بیچاره ... یک کم دادم به ریموند و یک کم خرج سفرم کردم.
- تو وارد بازی خطرناکی شدی.حالا که بعد از مدتها پیش من برگشتی ، حقش نیست اینطور آزارم بدی.
- من اینطور هستم! آزار می دم.به بابا! به تو! اگر خسته شدی اُکِی ... مشکلی نیست.من می رم.
صبا سعی کرد نقطه ضعفی از خود نشان ندهد.
- تا آخر عمرت که نمی تونی از دستش فرار کنی.
- وقتی پول نیست.مدرک نیست،من چی کار می تونم بکنم؟! من مجبورم فرار کنم ... از تو اگر دور باشم ناراحت نمی شم.من هیچ وقت مادر نداشتم ... عادت دارم به مادر نداشتن.تو هم عادت داری!
صبا دلش می خواست به صورت دخترش سیلی بزند.به صورت دختری که سالها از دوریش رنج کشیده بود و بخاطر او هرگز طعم یک خوشی واقعی زیر زبان مزمزه نکرده بود.به او که مانند بچه های تخس و لجباز با انگشتان دستش بازی می کرد خیره شده و به واقع نمی دانست چه حرفی باید بزند.فقط حس می کرد قلبش تیر می کشد و چیزی در وجودش می خواهد منفجر شود.از جایش برخاست.بغض کرده بود اما نگذاشت دختر بغضش را ببیند و آرام از اتاق خارج شد.
با رفتن او آناهیتا با حرص روی پایش کوبید.گوشی اش را از جیب ژاکت نازکش بیرون آورد و برای ساناز پیامک فرستاد.دو دقیقه نگذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد.صدای سرخوش ساناز در گوشی پیچید .
- سلام خانم خانما! چرا مَسِیج فرستادی؟ ترسیدی پول تلفنت زیاد بشه؟
و با صدای بلند خندید.
- گفتم شاید خواب باشی.
- شوخی کردم بابا ... خواب چیه؟ تازه سر شبه! چیه تو بی خواب شدی؟
- آره ... اما برای این تماس نگرفتم ... من می خواستم آدرس کلاپ رو بپرسم.
- مرسی! بالاخره دل به دریا زدی؟!
- چی؟
- هیچی بابا.تو آدرس من رو بنویس و فردا بیا خونه ما تا درستت کنم.باور کن یک داف حسابی ازت می سازم.
- چی می سازی؟
- داف.یعنی یک دختر همه چی تموم و با حال.
- همه تموم یعنی چی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت: یعنی عالی،پرفکت.
آناهیتا بی حوصله گفت: من بلد هستم چطور کلاپ برم.تو فقط آدرس بده.
- اُکی! بنویس.
آناهیتا با دقت آدرس را روی کاغذی نوشت و پس از خداحافظی گفت به احتمال زیاد خواهد آمد.

مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)

وقتی به خانه رسید.صبا را با چهره ای گرفته و ناراحت یافت.منظتر بود سرزنش یا توبیخ شود اما صبا ساکت بود و فقط به گفتن " لطفا بار آخرت باشه " اکتفا کرد.
تا هنگام شام آناهیتا از اتاقش خارج نشد.رفتار صبا برایش گران آمده و می خواست با عدم خروج خود از اتاق به او اعتراض کند.برای شام ثمره به دنبالش آمد و با اصرار فراوان او را پایین برد.صبا دیگر آرام شده و می توانست به رفتارش مسلط باشد.با خود فکر کرد شاید بتوانم قبل از خواب چند کلامی جدی در عین حال دوستانه با آنی صحبت کنم.با ورود آناهیتا به رویش لبخند زد و بی آنکه قهر او را به روی خود بیاورد گفت: امشب یک شام خوشمزه داریم.ببینم تو تا بحال سوپ برش خوردی؟آنی کمی بو کشید و در حالیکه چهره اش درهم رفته بود گفت: این بویی که از ظهر می اومد بوی این غذا بود؟همه به حرف او خندیدند و منصور گفت: کلم موقع پخت بوی خوبی نداره.اما فوق العاده مقوی و خوشمزه ست.ثمره با ناراحتی پشت میز روبروی کورش نشست و گفت: من که زیاد دوست ندارم.منصور گفت: بابا جان! همه چیز رو که آدم نباید دوست داشته باشه،بعضی مواد برای سلامتی بدن مفیدند و باید مصرف بشن .مثل همین کلم.آنی هم پشت میز نشست و گفت: شاید بشه خورد!کورش گفت: من که عاشق این سوپ هستم .تند و تیز و خوشمزست. صبا ظرف بزرگ سوپ کلم را میان میز گذاشت،بشقاب منصور را که کنارش بود برداشت و برای او کمی کشید.بعد برای آنی که کنار دیگرش بود و بعد برای بقیه و خودش.وقتی روی صندلی نشست گفت: این یک غذای روسیه.من پخت این غذارو از مادر بزرگم که اهل باکو بود یاد گرفتم.آخه اقوام مادر من باکویی هستند.مادرم و خانواده اش وقتی بچه بودند به تهران مهاجرت کردند.بخاطر جنگ داخلی و اوضاع وحشتناک روسیه.تو که اینها رو می دونی آنی مگه نه.او شانه بالا انداخت و گفت: اسم باکو رو همین الان شنیدم! اما جنگ داخلی روسیه رو می دونم ... یعنی ... پس شما روس هم هستید؟- باکو هم زمانی متعلق به ایران بوده ... من تهران به دنیا اومدم ... پدرم و اجدادش هم همه شیرازی هستند.آنی قاشق سوپ به دهان گذاشت و بی آنکه نظری راجع به طعم آن بدهد گفت: مادر باکویی،پدر شیرازی.باکو اگر در روسیه هست باید در شمال باشه و شیراز رو می دونم در مرکز ایران هست.چطور اونها با هم آشنا شدند؟چهره صبا از شادی گشوده شد.او خوشحال بود که دخترش بالاخره در مورد مسائل خانوادگی او کنجکاوی می کرد.همین مسئله روشن می کرد او آنقدرها هم که نشان می دهد بی تفاوت نیست.- خانواده مادرم در تهران ساکن بودند.پدرم دانشجو بود و اتاقی در محله مادرم اجاره کرده بود.بعد هم با برادر بزرگ مادرم دوست شد.دیدارهای گاه به گاه و نگاههای پنهانی اون بالاخره کار دست مادرم داد و با وجودیکه پدرم یک دانشجوی ساده سال آخری حقوق بود و اوضاع مالی خوبی هم نداشت،خواستگاریش رو قبول کرد.- پس مامان مهین عاشق شده بود!- بله.- پس اون رو خوب می شناخت.- نه زیاد! فقط می دونست در ظاهر پسر سالم و خوبیه و رفتارهاش به دلش نشسته بود.- مامی ژانت در مورد ازدواجهای ایرانی برام تعریف کرده ... از خیلی قدیمی هم تعریف کرده ... گفت که مادر پسر،دختر رو می دید،اگر دوست داشت به پسر می گفت و بعد پسر با دختر عروسی می کرد.این وحشتناکه! به نظر من اگر مادر باید دوست داشته باشه چرا خودش با دختر عروسی نمی کنه! این کار خیلی بد بوده.بعد به حرف خودش خندید.بقیه هم آرام خندیدند و منصور گفت: درسته این خیلی بد بوده.اما این طورها هم نبوده.بخاطر مسئله حجاب و حیایی که در خانواده ها وجود داشته مادر با شرایط خاص خانواده خودش و پسرش،دختری رو انتخاب می کرد و نظر و عقیده پسر و دختر هم مهم بوده ... خوب بعضی خانواده های کوته فکر هم بودند که دختر یا پسرشون رو مجبور می کردند و اینجا نظر تو درسته.واقعا وحشتناکه.- ولی من شنیدم حالا هم در ایران از این ازدواجها هست.صبا گفت: نه به همون شکل اما ازدواج های سنتی هنوز در خیلی از خانواده ها وجود داره.- یعنی دو نفر بدون شناختن،عروسی می کنند؟منصور گفت: این بستگی به خانواده هاشون داره.بعضی ها یک مدت نامزد می کنند تا نسبت به هم شناخت پیدا کنند.گاهی برای اینکه در این مدت جوونها راحت تر باشند و آلوده به گناه نشن اونها رو به هم محرم می کنند.- یعنی ... چی؟- یعنی به صورت نیمه کاره محرم می شوند.- نیمه کاره؟- یعنی زن و شوهر هستند اما زندگی مشترک رو شروع نمی کنند تا شناخت کافی نسبت به هم پیدا کنند.به این صورت که با هم بیرون می رن به خونه های هم رفت و آمد می کنن و خلاصه توی این روابط کمی شناخت نسبت به همسر و خانواده همسرشون پیدا می کنند.اگر همدیگر رو پسندیدند که با یک جشن،زندگی تازه شون را شروع می کنند.اگر هم نه ... از هم جدا می شن .این طوری آسیب کمتری می بینن.آناهیتا سوالات زیادی در آن مقوله داشت اما چون مجبور بود با منصور طرف صحبت شود بحث را رها کرد و با گفتن " چه جالب! "به خوردن سوپش مشغول شد.او متوجه نشد که کورش زیر چشمی تمام حالاتش را زیر نظر دارد ! ثمره که می دید او با چهره ای عادی سوپ را می خورد پرسید: راستی از این غذا خوشت اومده؟او شانه بالا انداخت و گفت: خیلی خوشمزه نیست،اما بد مزه هم نیست.کورش گفت: پس جای شکرش باقیه!آنی نگاهش کرد و پرسید: چی؟ منظورت چی بود؟- منظورم این بود که خوبه لااقل بدت نیومده و می خوری.او سری تکان داد و گفت: آره خوبه ! همه به این حرف او لبخند زدند و دیگر بی آنکه حرف خاصی گفته شود شام خود را تمام کردند.پس از صرف شام صبا همان طور که ظرفها را در ظرفشویی می گذاشت گفت: بهتره قبل از خواب وسایل مورد نیازتون رو جمع کنید تا فردا با خیال راحت حرکت کنیم.آنی پرسید: کجا؟ثمره با شوق گفت: مگه یادت رفته عمو مجید ما رو برای پنج شنبه،جمع دعوت کرده ویلاشون.- آها! یادم اومد.صبا گفت: من که فردا کلاس ندارم.آنیتا هم که خونه ست.شما دو نفر اما ظهر بر می گردید و باید بعدش راه بیفتیم.ثمره گفت: جور بابا رو هم که مثل همیشه شما می کشید.- اگر من جورش رو نکشم طور دیگه پشیمون می شم چون همه چیز یادش می ره و مجبوره شب با لباس بیرون بخوابه.کورش گفت: گاهی فکر می کنم بابا چطور پنس جراحی رو تو مغز بیمارهاش جا نمی ذاره!صبا با لبخند گفت: از کجا معلوم که نذاشته باشه!منصور گفت: چقدر خوبه که جلوی روی خودم اینقدر ازم تعریف می کنید!هر سه خندیدند و ثمره گفت: اهل غیبت نیستیم.بعد از جایش بلند شد و در حالیکه از پشت دست دور گردن پدر می انداخت گفت: من که عاشق بابای تنبل و فراموشکار خودم هستم.گونه پدر را که پوزخند مهربانی بر لب می آورد بوسید و خندید.کورش گفت: باز که تو لوس بازی و خود شیرینی ات گل کرد.نکنه می خوای هر طور شده مارک لباس ورزشی هات رو عوض کنی!- نخیر حسود خان.تو هم اگه بلدی خودت رو برای بابا لوس کن.- من که از این هنرها ندارم.لوس بازی مخصوص دختر کوچولوهاست !- اِ ! بابا ببین چی می گه.آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و متوجه نبودند بر یک جفت چشم دقیق ، سایه های ابری خاکستری افتاد و تصویر همه شان را در نظرش کدر کرد!منصور با وجود تمام تیز بینی اش غرق صحبت با ثمره و کورش بود،اما صبا به ناگاه متوجه حالت آناهیتا شد.از شوهرش دلگیر بود که چرا متوجه رفتارش نیست و از کورش و ثمره هم توقعی بیش از آن داشت.با سرعت میان مکالمه آنها که حتی یک دقیقه هم از شروعش نمی گذشت آمد و با لحنی جدی رو به ثمره گفت: ثمره! تو دیگه بزرگ شدی! ... حالا هم اون ظرف میوه رو از یخچال در بیار!چهره با نشاط ثمره جای خود را به اخمی کوچک داد.دستانش که دور گردن و شانه های پدر حلقه بود آویزان شد و بی آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت.منصور که از رفتار همسرش جا خورده بود متعجب به او نگریست اما قبل از اینکه به چهره او دقیق شود متوجه علت رفتار او شد.کورش هم به خوبی فهمید برای لحظاتی هر سه از آنی غافل شده بودند،پس برای تغییر جو حاکم با سرعت گفت: راستی ثمره یادت نره بدمینتون رو برداری.ثمره که سعی می کرد ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: اونجا که بدمینتون مزه نمی ده! مرتب توپ می افته روی شاخه های درختها!منصور گفت: این که خوبه! از بابت پایین آوردن توپ،کلی سرگرم می شید و کیف می کنید!آناهیتا که از حرفهای آنها خسته شده بود از جای خود بلند شد و گفت: می تونم یک کتاب از کتابخونه بردارم؟منصور گفت: بله.البته.کتابخانه کوچیک ما متعلق به شماست!آناهیتا به تعارف او لبخندی زد و از آشپزخانه خارج شد.پس از رفتن او ثمره برای خود چند میوه در زیر دستی گذاشت و گفت: - الان سریال من شروع می شه.می رم تو اتاق.وقتی او رفت کورش گفت: به نظرم ثمره ناراحت شد.صبا گفت: آناهیتا هم ناراحت شد! این دختر توی زندگیش از محبت مادر محروم بوده.پدرش هم که معلومه براش پدری نکرده ... همه ما باید یک کم مراعات کنیم.منصور با نرمی گفت: درسته.اما ثمره هم که تا حالا مورد محبت ما بوده،نمی شه اینطور ناگهانی بهش بی توجه شد.ممکنه حتی حضور آنیتارو سختتر بپذیره ... تو باید باهاش حرف بزنی تا علت رفتارت رو درک کنه.- آره ... این مدت ازش غافل بودم.بعد نگاهش را به کورش دوخت و گفت: از تو هم همین طور!کورش خنده ای کرد و گفت: ای بابا من دیگه بیست و هشت سالمه! شما طوری حرف می زنی انگار ...- به هر حال من از تو هم غافل شدم عزیزم .- میه آناهیتا رو بدید من براش می برم بالا .صبا به او که بحث را عوض کرده بود نگاهی قدر دان انداخت و ظرفی پر از میوه به دستش داد .- باهاش حرف بزن کورش ... نذار نظر بدی نسبت به تو و ثمر پیدا کنه .کورش به روی مادر خوانده اش لبخند زد و پلک هایش را به هم فشرد . وقتی وارد کتابخانه شد آناهیتا را دیدکه در تاریکی اتاق رو به پنجره ایستاده و دستانش را در هم گره زده .- برات میوه آوردم .- نمی خورم !کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .
کورش چند لحظه به او که حتی زحمت برگشتن را خود نداده بود نگاه کرد و بعد به آرامی به سمتش رفت .پشت سرش با فاصله کمی ایساد و سعی کرد با لحن آرام و دوستانه ای صحبت کند .- تو ... واقعا چه خیالی تو سرته ؟آناهیتا برگشت و ازفاصله کمی که با کورش داشت لحظه ای دستپاچه شد . قدمی به عقب برداشت و گفت : چرا می پرسی ؟کورش وحشت را از چشمان او خواند ولی باور نمی کرد خودش عامل ترس آن دختر باشد . برای اینکه مطمئن شود قدمی دیگر برداشت ، طوری که اگر یک قدم دیگر می رفت می توانست او را در آغوش بگیرد . آنی باز هم عقب رفت و تقریبا به شیشه سرد چسبید . واضح بود که ترسیده ولی نمی خواهد ترسش را آشکار کند . کورش قیافه ای متعجب و عصبانی به خود گرفت .- این رفتارت چه معنی می ده ؟! تو ما رو چه جور آدمایی فرض کردی ؟این حرف باز هم جسارت سابق را به او باز گرداند . کمی جلو رفت و در حالیکه چشمان پر از نفرت خود را به چشمان خشمگین کورش می دوخت گفت : آدمهایی که عشق دیگرانو می دزدن !کورش بی آنکه بخواهد ، با حرص بازوی او را میان انگشتان بزرگ و قوی اش فشرد .- مراقب رفتارت باش ! من اجازه نمی دم به خانواده ام صدمه بزنی . یادت باشه قبل از هر برداشتی ، اول در مورد همه چیز مطمئن بشو .آنی خواست با عصبانیت بازویش را از فشار انگشتان او آزاد کند که کورش محکم تر دستش را فشرد اما چهره و لحنش را آرام تر کرد .- یادت نره که من حواسم به همه چیز هست دختر خانوم !بعد دست او را رها کرد و از اتاق خارج شد . قلب آناهیتا به شدت در سینه می کوبید و حس می کرد جای انگشتان کورش گر گرفته ! دستش را روی قلبش گذاشت و ناسزایی نثار مرد جوانی که آن حس غریب را به جانش انداخته بود کرد .همان شب قبل از خواب،صبا با ثمره در مورد شرایط خاص آناهیتا بیشتر صحبت کرد.از او کمک خواست و او را راضی کرد در مقابل سردی ها و دیر جوشیهای خواهر بزرگش صبوری کند و سعی کند رابطه بهتری با او برقرار نماید.ثمره هم که با صحبتهای مادر احساس بزرگی و مهم بودن پیدا کرده بود قول همکاری داد و به راستی ناراحتی ساعتی قبل در دلش از بین رفت.برای روز بعد برنامه این بود که ناهاری سبک در خانه بخورند و هم بعد راهی ویلای آقا مجید شوند.به این ترتیب مردها به کار خود می رسیدند و ثمره هم از مدرسه نمی ماند.نزدیک ظهر،منصور آخرین بیمارش را در بیمارستان ویزیت کرد و قدم زنان به سمت حیاط بزرگ و خلوت بیمارستان رفت.آفتاب پائیزی به راحتی از آسمان صاف می تابید و سرمای هوا را کم کرده بود.نسیم خنکی می وزید که شاخه های کم برگ و خشک شده را مختصر تکانی می داد.منصور روی نیمکتی نشست.گوشی همراهش را از جیب روپوش سفیدش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد.با شنیدن صدای نوید گفت: سلام نوید جان.کجایی؟- سلام.هنوز شرکتم.شما راه نیفتادید؟- یواش یواش راه می افتم ... مسئله مهمی پیش اومده که باید باهات در میون بذارم.- چی شده دکتر؟- تو و کورش شرکت بمونید.من میام اونجا باهاتون صحبت می کنم.- لا اقل خلاصه بگید چی شده.نگران شدم.- اینطوری نمی شه ... من تا نیم ساعت دیگه اونجاموقتی تماس قطع شد منصور چشمانش را بست.سرش را کمی عقب برد و آهی کشید. او انتظار حوادث زیادی را می کشید و می دانست به تنهایی از پس مشکلات احتمالی برخواهد آمد.نه این که توانش را نداشته باشد.بلکه موقعیتش را نداشت.او می خواست تمام امور را زیر نظر بگیرد و جایی برای پشیمانی نگذارد.پای زندگی خانوادگی و عزیزانش در میان بود.منصور آن زندگی را راحت بدست نیاورده بود که با غفلت شاهد به اغتشاش کشیدنش باشد.وقتی به دفتر شرکت رسید،آنجا را خلوت یافت.نوید همه را کمی زودتر مرخص کرده بود و همراه کورش انتظارش را می کشید.هر دو مرد با دیدن چهره جدی او متوجه شدند موضوع مهمی پیش آمده.نوید به او تعارف کرد روی مبل راحتی قرمز رنگ بنشیند.خودش و کورش هم روی مبل های روبروی او نشستند.- خب دکتر.موضوع چیه؟- شاید باید زودتر شمارو در جریان می ذاشتم.اما فکر می کردم آنیتا خودش اقدامی بکنه ... که نکرد.کورش ناشکیبا پرسید: در چه موردی اقدام بکنه؟منصور دستی به صورتش کشید و سعی کرد حرف بزند.- چطور بگم؟! راستش قبل از اینکه ریموند ایران رو ترک کنه مفصل باهاش صحبت کردم ... اون چیزهای زیادی در مورد آناهیتا به من گفت . چیزهایی که زیاد خوب نبودند.مهمترین اونها این بود که آناهیتا مشکل روحی خاصی داره و ... حالا به چه دلیلی ... فکر می کنه بیماره ... یعنی من هم نمی دونم این فکرش ریشه منطقی داره یا فقط یک جور توهمه.در هر حال اون از ترس اینکه واقعا بیمار باشه آزمایش هم نمی ده.البته به ریموند قول داده این کار رو بکنه اما هنوز نکرده ... تا امروز من رفتارهاش رو خیلی خوب زیر نظر داشتم.خوشبختانه خیلی مراعات می کنه و خیلی مراقبه تا کسی مبتلا نشه.البته اگر خودش مبتلا باشه ... اما این دو روز که قراره بریم جاده چالوس شما دو نفر خیلی باید مراقب باشید.اون منطقه کوهستانیه و احتمال زخمی شدن برای هر کسی وجود داره.شما باید مراقب باشید خونش با کسی تماس پیدا نکنه.در هر صورت نباید چشم ازش بردارید تا من سر فرصت یک فکر درست و حسابی بکنم و از نگرانی در بیاییم.کورش و نوید هر دو وحشت زده به او خیره شده و با وجودیکه نام بیماری را حدس می زند حتی از بر زبان آوردند آن می هراسیدند.- این طوری نگاهم نکنید.هر دوی شما با معلومات و منطقی هستید و می دونید که اگر مراقب باشیم هیچ اتفاقی نمیفته.فقط بایدحواستون هم باشه اون به رفتارتون شک نکنه.نوید به زحمت نفس خود را بیرون داد و گفت: اگر واقعا مریض باشه باید چی کار کنیم؟منصور چهره در هم کشید.برایش مسلم بود هر کمکی بتواند به آناهیتا می کند.اما صبا چه؟! اگر او پس از این همه سال انتظار دخترش را بیمار بیابد و چند سال بعد از دستش بدهد ...آنوقت چه بر سرش خواهد آمد؟ چگونه آن مصیبت را تحمل خواهد کرد.در آن چند روز و شب منصور مدام با خود کلنجار می رفت و از خدای خود می خواست بیماری آناهیتا فقط یک تصور ناخوشایند و یک کابوس باشد.منظره پائیزی جاده چالوس نظر آناهیتا را به خود جلب کرده بود.او در سکوت به موسیقی ملایمی که از پخش پاترول بر می خاست گوش سپرده،چشم به درختانی که لباس پاییزی به تن کرده بودند دوخته و عرق افکار خود بود.دیگران هم خاموش بودند و هر کدام به نحوی با افکار خود درگیر بود.اما هیچ کدام اضطراب و نگرانی کورش را نداشتند.از وقتی آن حرفها را راجع به آناهیتا از پدرش شنیده بود آرام و قرار نداشت.از چند جهت پریشان و ناراحت شده و حتی از تصور صحت بیماری آنی تنش به لرزه می افتاد.او تجربه و تسلط پدر را نداشت به همین دلیل کمی خود را باخته بود و این حالت در ظاهرش نیز تأثیر گذاشته بود. از طرفی هم حسی تازه از درون عذابش می داد . حسی که نمی خواست باورش کند . چیزی که از آن شب از چشمان درخشان و وحشت زده آنی به رگهایش تزریق شده و آرام و قرار را از او گرفته بود . بابت عذابی که می کشید ،چهره اش گرفته و رنگش کمی پریده بود . تا وقتی از او سوالی نمی پرسیدند حرفی نمی زد و تا وقتی مخاطب قرار نمی گرفت به کسی نگاه نمی کرد.منصور و صبا به خوبی متوجه رفتار او بودند و هر دو در پی فرصتی تا با او حرف بزنند.صبا برای اینکه علت ناراحتی اش را بپرسد و منصور برای اینکه به او گوشزد کند مراقب رفتارش باشد.وقتی به ویلا رسیدند خانواده خاله صنم انتظارشان را می کشیدند.آقا مجید و صنم با رویی گشاده به استقبال میهمانان آمدند و راحله و رامین هم از پی آنها . پس از احوالپرسی،رامین با همان شوخ طبعی ذاتی اش گفت: ما بخاطر شما میهمانان عزیز امروز همه برنامه هامون رو لغو کردیم تا زودتر بیاییم اینجا رو برای ورودتون آماده کنیم.منصور با خنده گفت: تا اونجایی که من خبر دارم تو و راحله امروز اصلا کلاس نداشتید.آقا مجید هم که کاسبه و کارش دست خودش.پس بیخود منت سر ما نذار رامین جان!همه به غیر از آناهیتا می خندیدند.صبا در میان خنده گفت: منصور! توی ذوق خواهرزاده ام نزن!آقا مجید گفت: خوب کاری کردی منصور جون! از صبح یک ریز داره غُرغُر می کنه که از کار و زندگی افتاده؟همه مشغول خوش و بش در باغ بودند که نوید و مامان مهین هم رسیدند.با ورود آنها سر و صداها دو چندان شد.آناهیتا دیگر به راستی حس می کرد در آن موقعیت وصله ناجور و اضافه ای است.پس برای فرار آن حالت ناخوشایند به سمت راحله رفت و گفت: وسایلم رو کجا می تونم بذارم؟راحله با خوشرویی گفت: ای وای ببخشید! اصلا حواسم نبود.دنبالم بیا عزیزم.وقتی وارد ویلایی که از بیرون دو طبقه و جمع و جور به نظر می رسید شدند،آناهیتا فرصتی یافت امکانات و موقعیت داخلی آنجا را به سرعت از نظر بگذراند.آنجا در حقیقت ویلای کوچکی محسوب می شد با یک سالن و آشپزخانه نه چندان بزرگ در طبقه پایین و سرویس بهداشتی و سه اتاق خواب در طبقه بالا.تمام کف با موکتی سبز یشمی پوشیده شده و دیوارها هم به رنگ سبز بسیار روشن بود.یک دست کامل مبلمان راحتی جمع و جور نارنجی رنگ،یک فرش کهنه کرم،تلویزیونی بیست و یک اینچ و یک ویترین چوبی قدیمی با ظروف سفالی طرح دار و یک بخاری بزرگ،تمام اساس طبقه پایین را تشکیل می داد که کافی به نظر می رسید.دو تا از اتاق های خواب رو به تراسی بزرگ بود و اتاق خواب بزرگتر ، دو پنجره یکی رو به نیم دیگر باغ و یکی رو به منظره کوچه داشت.راحله هر سه اتاق را به او نشان داد و گفت: کدوم یکی رو دوست داری؟ در اتاق آخری یک آینه نه چندان بزرگ و یک تابلو آویزان بود.در حقیقت اتاق هابه غیر از منظره پشت پنجره با هم تفاوتی نداشتند.راحله که حال مردد او را می دید با لبخند گفت: با عرض شرمندگی ما این جا امکانات زیادی نداریم.جا تنگه و اگر بخوایم تو هر اتاق تخت و وسایل دیگه بذاریم جا برای خواب کم میاریم.برای همینه که اتاقها اینطور خالی اند.آناهیتا یکی از اتاقهایی را که رو به تراس بزرگ بود انتخاب کرد.وارد آن شد تا وسایلش را درون کمد دیواری آن جا دهد و خود را برای ملحق شدن به دیگران آماده کند.در همان لحظات منصور توانست در لحظه ای که از کنار کورش عبور می کرد تا وارد ساختمان شود آهسته به او بگوید خودش را جمع و جور کند! کورش با حرف پدر کمی به خود آمد و سعی کرد عادی تر رفتار نماید.آقا مجید از همه دعوت کرد روی تخت بزرگی که وسط باغ گذاشته بودند بنشینند.همه آقایان به دنبال او رفتند و خانمها برای تعویض لباس و آماده کردن عصرانه وارد ساختمان شدند . دقایقی بعد همگی دور هم جمع شدند و بساط نان و پنیر و هندوانه و چای و کیک،مقابلشان پهن بود.بعد از صرف عصرانه مامان مهین رفت تا چرتی بزند.آقا مجید تخته نردش را آورد تا با منصور بازی کند و صبا و صنم ظرفهای عصرانه را به آشپزخانه بردند.به پیشنهاد راحله جوانترها هم برای قدم زدن از ویلا بیرون رفتند.از کوچه باغ که خارج شدند رامین گفت: بریم طرف رودخونه یا کوه؟نوید گفت: برای من که فرقی نمی کنه.راحله گفت: هر چی آنی بگه.تو کوهپیمایی رو بیشتر دوست داری یا ترجیح می دی رودخونه رو ببینی.آناهیتا شانه بالا انداخت و پس از کمی مکث گفت: برام فرقی نمی کنه ...ثمره گفت: پس بریم بالا.کفش هامون هم که مناسبه.با موافقت دیگران همه به سمت بالای خیابان کوتاه خاکی رفتند.ثمره و نوید از همه جلوتر بودند و پشت سر آنها کورش و رامین و آناهیتا و راحله حرکت می کردند.در طول راه رامین و نوید خوشمزگی می کردند و دیگران گاهی جواب آنها را می دادند و می خندیدند.مسیرشان کم کم ناهموار می شد و حرکتشان کندتر که آناهیتا حس کرد دیگر قادر به ادامه راه نیست.بی آنکه حرفی بزند روی صخره ای نشست تا نفسی تازه کند.راحله که از او قدمی جلوتر بود به سمتش برگشت و گفت: چی شد؟ خسته شدی؟آنی به زحمت گفت :آره ... فکر کنم دیگه نمی تونم.با توقف آن دو کورش هم ایستاد و با تعجب گفت: هنوز نیم ساعت نشده شروع کردیم شما دو نفر بریدید؟راحله گفت: آنیتا خسته شده.فکر کنم بد نباشه یک کم استراحت کنیم.کورش با دقت به چهره رنگ پریده و لبهای آناهیتا که به سفیدی می زد نگاه کرد و با چابکی از روی صخره بلندی که بالایش ایستاده بود پایین پرید.نوید توجهش به آنها جلب شد و پرسید چرا ایستاده اند.کورش گفت: شما برید ... ما یک کم خستگی در می کنیم و می آییم.چهره اش رنگ نگرانی گرفته بود و حس می کرد حالات آناهیتا طبیعی نیست.زودتر از راحله خود را به او رساند و پرسید: حالت خوبه؟آنی که کمی بهتر شده بود به نشانه مثبت سر تکان داد.راحله کنار او نشست و با لبخند گفت: چه زود کم آوردی دختر!آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟! آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟!- یعنی زود خسته شدی.آنی به سادگی گفت: آره ! زود خسته شدم.کورش در حالیکه همچنان با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر داشت پرسید: اگر بخوای ما می تونیم برگردیم.- نه،شما برید. من راه رو یاد گرفتم ... خودم بر می گردم.راحله دست دور شانه او انداخت طوری که آنی بی اختیار کمی خود را جمع کرد.کورش بخوبی متوجه حالت او شد.حتی راحله هم فهمید که دختر خاله اش از آن تماس ناگهانی خوشش نیامده.اما به روی خود نیاورد و گفت: دیگه چی؟! مگه من مهمون عزیزمون رو تنها می ذارم!بعد دستش را پایین آورد و به کورش که غرق آناهیتا بود نگاه کرد.از رفتار و نگاه او جا خورد و گفت: کورش بهتره تو بری.من و آنی بر می گردیم.کورش که همچنان تمام حواسش به آنیتا بود گفت: نه.تو برو.من آنی رو می رسونم خونه و بر می گردم پیش شما.آناهیتا گره روسری اش را باز کرد و گفت: من خودم می تونم برگردم.راه فقط یکی بود و گم نمی شم.راحله خواست حرفی بزند کورش پیش دستی کرد.- مسیر ناهمواره ... تازه ممکنه کسی مزاحمت بشه.غیر از اون اگر صبا ببینه تورو همین طوری رها کردیم خیلی ناراحت می شه.- اما ...- پاشو دختر خوب.بذار خیالم راحت باشه ... راحله تو هم زودتر برو تا به بقیه برسی.بگو یک کم یواش تر حرکت کنن تا من هم بهتون برسم.راحله با اخمهایی که چهره مهربانش را کمی تلخ کرده بود از جایش بلند شد و با گفتن "باشه ای " زیر لب به دنبال بقیه رفت.نوید که ایستاده بود و از بالا آنها را زیر نظر داشت با صدای بلند پرسید: چی شد؟کورش به راحله اشاره کرد یعنی او برایتان خواهد گفت،بعد رو به آناهیتا که بهتر به نظر می رسید گفت: راه بیفتیم؟دختر بی آنکه او را نگاه کند از جای خود بلند شد و بی حرف به سمت پایین کوه حرکت کرد.نزدیک ویلا که رسیدند آنی گفت: تو برگرد.من بقیه راه رو می تونم برم.- از اینکه همراهت اومدم دلخوری؟- نه! من می دونم مردهای ایرانی احساس قدرت می کنند و دلشون می خواد نشون بدن که زنها بدون اونها نمی تونن مراقبت از خودشون بکنن!کورش به استدلال او خندید و گفت: تو مگه چقدر با مردهای ایرانی برخورد داشتی؟- مامی ژانت با یکی از اونها ازدواج کرد و بابای خودم یک مرد ایرانی هست.- آیا می شد فقط دو مرد رو نمایانگر میلیونها مرد دونست؟! این به نظرت عاقلانه می رسه؟- من کتاب هم خوندم ... از زنهای دیگه هم شنیدم.- پس چرا قبول کردی همراهت بیام.می تونستی مانعم بشی.دختر جوان دستی به پیشانی بلند و عرق کرده اش کشید و با لحنی گرفته گفت: می خواستم ...اما نمی تونستم!کورش متأثر از حالت او قدم آهسته کرد و پرسید: چرا؟ ... چرا این حرف رو می زنی؟ کافی بود نظرت رو بگی.می تونستیم همونجا بنشینیم و در این مورد صحبت کنیم.اونوقت یا من تو رو قانع می کردم یا تو من رو ... آنی من کار ندارم تو راجع به مردهای ایرانی چی شنیدی یا ازشون چی دیدی ... اما دلم می خواد خودت سعی کنی واقعیت رو درک کنی ... اصلا فکر کن ما ... من،پدرم،نوید،آقا مجید و رامین اولین مردهای ایرانی هستیم که تو دیدی ... سعی کن اونطور که هستیم ما رو بشناسی نه بر اساس چیزهایی که دیگران بهت تلقین کردند یا برداشتی که از رفتار پدر و پدر بزرگت داشتی.آناهیتا شانه بالا انداخت و در حالیکه قدمی از او جلوتر بود گفت: چه اهمیت داره؟!جواب او کمی به ذوق کورش خورد اما خود را نباخت.- اگر برای تو اهمیت نداره برای ما اهمیت داره!آنی همچنان به راه خود می رفت که حس کرد دیگر صدای قدمهای کورش را نمی شنود.ایستاد و به پشت سر نگاه کرد.او داشت راه آمده را بر می گشت ! پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.به کوچه باغی که ویلا در آن واقع بود نزدیک می شد.خواست به سمت کوچه برود اما صدای خروش رودخانه او را سست کرد.همه جا ساکت بود.ویلاهای اطراف خالی به نظر می رسید و هیچ صدایی جز غرش آب سکوت کوهستان را نمی شکست.سرش را بالا گرفت.درختان بلند چنار سایه برگهای زرد و نارنجی خود را بر بسته زمین پهن کرده بودند.هوا ابری بود و نسیم آرامی برگهای خشکی را که مقاومت از دست داده بودند ، از شاخه ها می چید.چشمان خاکستری و اندوهگین آناهیتا برگ خشک شده ای را که از شاخه ای کنده شد و چرخ زنان روی زمین افتاد،تعقیب کرد.اشک در چشمانش حلقه زد.با بعضی که آرام آرام حنجره اش را به هم می فشرد،مانند مسخ شدگان به سمت رودخانه رفت.انگار آن امواج سهمگین او را صدا می زدند! سست و آهسته قدم روی پل چوبی که روی رودخانه برای عبور پیاده ها وجود داشت،گذاشت.پل زیر پایش صدایی کرد.دختر لحظه ای ترسید.اما خیلی زود ترسش را بیهوده یافت و از یاد برد.میان پل ایستاد و به آبی که بی قرار و پر جوش و خروش از زیر پایش عبور می کرد نگاه کرد.کمی خیره ماند و بعد زیر لب زمزمه کرد،تو تا بحال چند نفر رو کشتی؟! ... چرا این قدر سر و صدا می کنی؟ ... شاید عذاب وجدان داری؟ تو می دونی عذاب وجدان یعنی چی؟ تو حرفهای من رو می فهمی؟ رودخونه ها به چه زبونی صحبت می کنن؟ ... به زبون فارسی؟! خیلی خوب ناراحت نشو ... من تو رو می فهمم ... این آدمها بودند که از تو یه قاتل ساختند ... من مطمئنم که اولین بار یکی از ما با تو خودش رو کشت ... همیشه دیگران ما رو مجبور می کنن کارهای بدی رو انجام بدیم که دوست نداریم ... من تو رو می فهمم.قطرات درشت اشک ابتدا آرام و بعد پشت سر هم از چشمان باز او میان آبهای خروشان زیر پایش می چکید.او کاملا روی نرده ها خم شده بود.حس می کرد نگاهش مستقیم که در چشمان رودخانه است و اشکهایش را در چشمان او می ریزد!کورش هنوز نیمی از راه را نرفته بود که با کلافگی ایستاد.دستی به گردن خود کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.نمی دانست چرا ناگهان ته دلش خالی شده.منطقش نگرانی را بی مورد می دانست اما دلش آرام نداشت.احساس می کرد دست کودکی را در نیمه راه خانه رها کرده و او را تنها گذاشته.برای یک کودک حتی از ابتدای کوچه تا خانه ممکن بود اتفاقی بیافتد.رفتار آنی برایش عجیب بود اما بیمار بودن او را باور داشت.ضعف دختر،اندام نحیف،چهره بی تفاوت و رنگ پریده او نمی توانست متعلق به دختری سالم و پر توان نوزده ساله باشد.در آن لحظه احساسات مختلف و متفاوتی نسبت به او داشت.هم از او عصبانی بود و هم دلش برای او می سوخت و همان حس غریب و نا آشنا هم قلبش را می فشرد .از طرفی هم وجودش را مزاحم می پنداشت و از طرف دیگر در موردش احساس مسئولیت می کرد.با استیصال به سنگ کوچکی که مقابل پایش بود لگدی زد و به سمت ویلا برگشت تا مطمئن شود او سالم و سلامت رسیده.همانطور که بی حوصله شیب پایین را می آمد و به سمت خم کوچه باغ می رفت ناگهان حس کرد چشمش شبهی را روی پل چوبی انتهای راه دید.مکث کرد.با دقت به سیاهی خیره شد.ابتدا تصور کرد کودکی روی پل ایستاده اما کمی که جلوتر رفت آناهیتا را تشخیص داد که خود را روی نرده های پل بالا کشیده و طوری خم شده که با تلنگری درون رودخانه می افتد.سرش تیر کشید و برای یک لحظه وحشت تمامی وجودش را در برگرفت.آناهیتا آرام و خونسرد می نمود.انگار برایش مهم نبود درون آب پرت شود.شاید هم می خوانست پرت شود!فقط کافی بود چند سانتی متر دیگر خود را بالا بکشد. از تصور آنچه ممکن بود رخ بدهد پاهایش قدرت یافت و به سمت او رفت.نزدیک پل که رسید ایستاد.می ترسید با حرکتی نامناسب و بی موقع او را دستپاچه کند و کار خراب شود.آهسته چند قدم برداشت و حالا در آستانه پل بود.نفسش به سختی در می آمد.دستش را به نرده چوبی گرفت و قدم اول را روی پل گذاشت.پل صدا کرد.قلبش در سینه فرو ریخت.دختر حضورش را حس کرد و نگاه خیسش را از چشمان رودخانه گرفت و به چشمان وحشت زده کورش دوخت.کورش با صدایی ملایم گفت : آنی مراقب باش! خیلی آروم بیا عقب.آناهیتا با مشاهده حالت او به خود آمد و کمر راست کرد.لحظه ای چشمانش سیاهی رفت.اما او دیگر ایستاده بود و فقط سرش کمی به عقب کشیده شد.کورش آه عمیقی کشید.پاهایش سست شده و توان ایستادن نداشت.پس همانجا روی زمین نشست و گفت: تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم!خودش هم نمی فهمید چرا برای اولین بار در عمرش چنان دچار ضعف شده که اختیار پاهایش را ندارد . اگر آناهیتا درون رودخانه پرت می شد ....آنی از دیدن او در آن حال از خود شرمنده شد و دلش سوخت.همانطور که دست به نرده ها داشت به سمت او رفت.قطره اشکی را که در آستانه چکیدن از چشمش بود با انگشت گرفت.انگشتش را به دهان کورش نزدیک کرد و گفت: دهنت رو باز کن.کورش که متوجه کار او شده بود متعجب،کمی دهانش را باز کرد.آنی قطره درشت اشک را در دهان او گذاشت و گفت: مامی ژانت گفته هر وقت کسی خیلی ترسید بهش نمک یا یه چیز شور بده.کورش شوری اشک را در دهانش مزه مزه کرد و حیرت زده به او که حالا روی دو زانو مقابلش نشسته بود نگاه کرد.چشمان خاکستری دختر در میان مژه های خیس و پوست رنگ پریده اش می درخشید و با چنان معصومیت کودکانه ای به او خیره شده بود که کورش حس می کرد خلع سلاح شده.او خود را آماده کرده بود خواهر نانتی اش را بابت آن بی دقتی سرزنش کند.آنی که سکوت او را دید ادامه دید: بدت نیومد که اشک من رو خوردی!؟ من مجبور شدم ... رنگ صورتت سفید شده بود! ... متأسفم که تو رو ترسوندم.کورش نگاه از او گرفت و از جایش بلند شد.از اینکه آنطور در مقابل آن دختر ضعف نشان داده بود از خود عصبانی بود.در حالیکه با حالتی عصبی خاک و خاشاک را از شلوار جینش می تکاند گفت: این پل ها چندان قابل اعتماد نیستند.بخصوص وقتی اونطور وزنت رو روی نرده بیاندازی ... دیگه این کار رو نکن آنی،باشه ...- من فقط داشتم با رودخونه حرف می زدم.خودش هم نفهمید چرا آن حرف را به کورش زد.فقط نمی خواست او فکر کند که قصد خودکشی داشته.کورش حیرت زده به چشمان او نگاه کرد.نگاه دختر به اندازه کافی صادقانه بود و او مجاب شد.لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: به رودخونه چی می گفتی که بخاطرش نزدیک بود جونت رو به خطر بیاندازی؟!- من فکر نمی کردم خطر داشته باشه ...کورش چند قدم از او دور شد.به کناره رودخانه که با حفاظ امنیت پیدا کرده بود رفت و روی تنه درختی که برای نشستن آنجا گذاشته بودند،نشست.آنی هم به دنبالش رفت و طرف دیگر آن قرار گرفت.کورش نگاهش را به امواج خشمگین رود دوخته و گفت: وقتی بچه بودم از طرف مدرسه ما رو به اردو بردند ... یک اردوی هفت،هشت ساعته کنار همین رودخونه.یکی از بچه ها افتاد توی آب.من دیدم چطور اون اتفاق افتاد.و بدن زخمی و بی جانش رو که از آب بیرون کشیدند رو هم خوب بخاطر دارم.از اون به بعد ترس پرت شدن توی رودخونه توی وجودم بود ... بخاطر همین وقتی با اون حالت دیدمت اونقدر ترسیدم ... دیگه این کار رو نکن آنی ... هر وقت هم خواستی باهاش حرف بزنی بیا همین جا . مطمئن باش از اینجا هم صدات رو می شنوه!آنی بی توجه به لحن او گفت: اگر دوستتون رو نجات نمی دادند رودخونه اون رو به دریا هدیه می داد!- این رودخونه به دریا نمی ریزه.اگر هم می ریخت من مطمئنم دریا از اون هدیه خوشش نمی اومد ... رودخونه کارهای مهمتری غیر از کشتن داره.اون توی مسیرش باغها رو سیراب می کنه و دلها رو آروم.مثل گل سرخی می مونه که اگر از دور نگاهش کنی لذت می بری اما اگر بهش نزدیک بشی تیغش به تو آسیب می رسونه.- پس اون آدمها که روی این رودخونه های وحشی قایق سواری می کنند چی؟!- اونها هم دوره دیدند و هم قایق دارند.ما نه قایق داریم نه بلدیم یک قایق برونیم.پس بهتره رودخونه رو از همین جا تماشا کنیم یا توی قسمتهای آروم اون تنی به آب بزنیم.آناهیتا خندید و با انگشت موهایش را که کمی اطراف صورت می ریخت پشت گوش داد و گفت: باور کن دیگه مواظ هستم ... قول می دم ... حالا خوب شد؟کورش به نیم رخ زیبای او نگاه کرد.از فکر اینکه بیمار باشد دلش گرفت.به تلخی خندید و گفت: آره،خوب شد.حالا بلند شو بریم که فکر کنم حسابی بچه ها رو منتظر گذاشتم. آناهیتا تازه بیاد آورد او قرار بوده در پی بچه ها برود.با چهره ای پر از کنجکاوی گفت: اوه! تو یک دفعه رفتی ... چرا برگشتی؟کورش سر پا ایستاد.دستی به شلوارش کشید و گفت: نمی دونم!آنی دیگر چیزی نپرسید و کورش هم چیزی نگفت.هر دو در سکوت،قدم زنان به سمت ویلا بازگشتند در حالیکه هر کدام حس می کرد یک قدم از لحاظ احساسی به دیگری نزدیک شده.کورش دیگر برای آناهیتا بی اهمیت یا حتی رقیب نبود و آنی هم به چشم کورش آن دختر سطحی و سرد و بی تفاوت نمی آمد! حالا وحشت و بدبینی در دل کورش جای خود را به نگرانی و ترحم و اید محبت داده بود.به پیچ کوچه باغ که رسیدند سر و کله بقیه هم پیدا شد.راحله و نوید جلوتر می آمدند و رامین و ثمره در حال شیطنت از پس آنها. با مشاهده آنها،راحله قدم آهسته کرد.اما نوید برعکس او بر سرعت خود افزود و در همان حل گفت: کورش خان چه احساسی از کاشتن یک عده آدم داری؟!کورش با خنده گفت: احساس خوبی دارم! همیشه کاشت کار مفیدی بوده!- پس من هم برداشت می کنم تا ببینم احساست دقیقا چیه! - خیلی خوب بابا معذرت می خوام ... آنی می خواست بره کنار رودخونه فکر کردم تنهاش نذارم بهتره.- باشه.بخاطر آنی از گناهت می گذرم.آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آقا مجید برای شام تدارک جوجه کباب دیده بود.غذا هنوز آماده نشده بود که صنم گفت نوشابه را فراموش کرده اند.نوید به سرعت بلند شد و گفت همراه کورش می رود و نوشابه می خرد.وقتی نوید پژویش را به جاده هدایت کرد گفت: خوب! تعریف کن جریان چی بود؟کورش متعجب پرسید: جریانِ چی؟!- چی شد که برگشتید و چی شد که رفتید کنار رودخونه یا اینکه حالت مشکوکی ازش دیدی که نشونه بیماری باشه؟کورش به سیاهی پشت شیشه نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: بریده بود! خیلی زود و غیر طبیعی بریده بود.رنگ به رو نداشت.وقتی برگشتیم یک جورهایی حالیم کرد از اینکه دنبالش راه افتادم ناراحت شده.نزدیک ویلا بودیم که گفتم بهتره باقی راه رو خودش بره.اما وقتی از من جدا شد یک مرتبه دلشوره گرفتم.نوید با خنده گفت: کورش،مثل خاله خانمها حرف می زنی!کورش بی آنکه بخندد،کلافه گفت: بس کن نوید.- خیلی خوب بگو.دیگه حرف نمی زنم.- دیدم روی پل چوبی ایستاده و تا کمر خم شده ... یه آن نفسم بالا نیومد.فکر کردم الان پرت می شه توی آب.باور کن نزدیک بود.بعد ناگهان انگارچیزی بخاطر آورده باشد وحشت زده پرسید: نوید! ویروس ایدز از طریق اشک هم منتقل می شه؟- چی؟ اشک؟!فریاد نوید در گوش کورش مثل کشیدن ناخن روی تخته چوبی،اعصابش را آزرد.کورش تازه متوجه شد حرف خوبی نزده.چطور می توانست برای او توضیح دهد آناهیتا اشکش را به خوردش داده!؟ با خود فکر کرد می تواند سر فرصت از شخص دیگری بپرسد.- هیچی ... مهم نیست.نوید ماشنی را کناره خاکی جاده پارک کرد و هیجان زده به سمت کورش که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد برگشت و گفت: کورش! جان من بگو چی شده ... آنی داشت گریه می کرد؟ ...اَه پسر تو که اینقدر لوس نبودی! نترس من غیرتی نمی شم! بگو چی شد؟- بس کن نوید . سر به سرم نذار.نوید سعی کرد جدی باشد.- ببینم اون داشت گریه می کرد ... تو دلداریش دادی و ... اشکهاش رو پاک کردی؟لحظه ای از تصور آن دو در آن حالت خنده اش گرفت.آنی چنان دختر سرد و بی خیالی به نظر می رسید که گریه کردنش حتی در تصور نمی گنجید و کورش همیشه با وقار و خوددار بود و چنان ابراز احساساتی آن هم به دختری که هیچ کدام از کارهایش را نمی پسندید،بعید می نمود.- ببین کورش،تو من رو گیج کردی.چه رابطه ای می تونه بین تو و اشکهای آنی باشه؟ می دونی من دارم از تعجب و کنجکاوی دیوونه می شم.رابطه تو با اون خیلی سرد و جدی به نظر می رسه.تو با اشکهای اون چی کار داشتی؟ چطور با اشکهاش تماس پیدا کردی؟ باور کن من آدم منطقی هستم.به تو اعتماد کامل دارم.چطوری تو ... - اشکش رو خوردم!کلمات با حالت عصبی از دهان کورش بیرون پرید و نوید هاج و واج به نیم رخ او خیره ماند.کورش دستی به صورت و موهای صاف و سیاهش کشید و آرامتر از قبل گفت: یعنی خودش این کار رو کرد ... من وقتی دیدم روی نرده ها پل خم شده خیلی ترسیدم. فکر کردم قصد خودکشی داره.وقتی صاف روی پل ایستاد،تازه حس کردم پاهام مال خودم نیست و روی زمین نشستم ... فکر کنم رنگم هم خیلی پریده بود ... چون آنی هم هول کرده بود ... گفت از مادر بزرگش شنیده وقتی کسی خیلی می ترسه باید یک چیز شور بخوره ... بعد خودش یک قطره از اشکش رو توی دهنم گذاشت ... من شوکه شده بودم ... اما اون اونقدر ساده این کار رو انجام داد که فهمیدم ... فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، دختر بی ریا و ... اما فکر نکنم ویروس از طریق اشک منتقل بشه. آره ... بیخود هول کردم ... فقط از طریق خون ...به نوید که همچنان با حالتی جدی او را تماشا می کرد،نگاهی انداخت و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟نوید نفس راحتش را با پوزخندی بیرون فرستاد و گفت: یک لحظه نزدیک بود فکت رو خرد کنم! راستی که تو حرف زدن بلد نیست وقتی عصر روز بعد به تهران بازگشتند دیگر اتفاق خاصی نیفتاده بود.برخلاف تصور صبا،آناهیتا نسبت به دوستی ثمره و راحله تمایلی نشان نداده و همچنان سرد و کناره گیر بود.حتی غیر از رفتارهای خاص گذشته نوعی اندوه خاص نیز در او مشاهده می شد که صبا را نگران تر می کرد.منصور هم دیگر امید خود را مبنی بر مراجعه داوطلبانه آناهیتا به آزمایشگاه از دست داده و در پی فرصتی بود تا خودش،کاری انجام دهد.دو روز از بازگشتگشان نمی گذشت که فرصت خوبی برای شناسایی بیماری او به دست آمد.آن شب هوا صاف بود و هیچ بادی نمی وزید.برق منطقه هم رفته و همان باعث شده بود سکوت سنگین خاصی در محل و خانه حکومت کند.ساعت به یازده نرسیده بود که همه برای خواب به اتاقهای خود رفتند.منصور آن روز دو عمل جراحی انجام داده و به شدت خسته بود.به همین دلیل هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد.صبا اما بر خلاف او به هیچ وجه احساس خواب آلودگی نمی کرد.پس کتابی برداشته و با نور چراغ قوه مشغول مطاله آن شده بود.عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می دادند که صبا صدای باز شدن در یکی از اتاقها را شنید..فکر کرد یکی از بچه ها می خواهد به دستشویی برود.کنار در دستشویی یک چراغ شارژی گذاشته بودند تا هر کسی خواست دستشویی برود مشکلی نداشته باشد.همچنان به مطالعه اش ادامه می داد که با خوردن چند تقه به در،متعجب شد.کتابش را بست و روی پاتختی گذاشت.از تخت پایین آمد و در را باز کرد.از دیدن آناهیتا که دست به دیوار گرفته و نفس زنان دست دیگرش را روی شکمش گذاشته و خم شده وحشت کرد.- چی شده آنیتا؟ دلت درد می کنه؟او سرش را به علامت مثبت تکان داد.به زحمت صبا را نگاه کرد و گفت: خیلی درد دارم ... آه! خیلی ...بعد همانجا روی زمین نشست و مچاله شد.صبا هراسان به روی دخترش خم شد و سعی کرد به او کمک کند تا برخیزد و به اتاقش بازگردد.همانطور که مضطرب و نگران او را به سمت اتاق خواب خودش می برد گفت: تو که تا یک ساعت پیش حالت خوب بود.یک مرتبه چی شد؟آنی سعی می کرد صحبت کند،اما درد شدید صدای او را نالان و مقطع کرده بود.- اول دردش کم بود ... فکر کردم خوب می شه ... یک قرص هم خوردم ... اما ... بدتر شد ... خیلی بدتر ... انگار شکمم داره ... سوراخ می شه!از سر و صدای آنها کورش که تازه داشت به خواب می رفت از اتاقش خارج شد.با دیدن آنها در آن وضعیت جا خورد.با نگران جلو آمد و پرسید: چی شده؟صبا حال او را توضیح داد و از کورش خواست زودتر پدرش را از خواب بیدار کن.کورش با سرعت به اتاق خواب پدر رفت.منصور در خواب عمیقی بود اما کورش تردید را جایز ندید و آرام پدرش را صدا زد.برای بار سوم او را صدا می کرد که منصور چشم باز کرد و انگار خواب می بیند پرسید: چی شده؟- بابا ... آنیتا حالش بد شده ... فکر کنم حالا وقتشه ... باید معاینه اش کنید.بلند شید بابا.منصور دستی به صورت کشید و چشمانش را به شدت مالید تا خواب از سرش بپرد.با آهی از تخت پایین آمد و به دنبال کورش به اتاق آناهیتا رفت.حالا ثمره هم بیدار شده و با چهره ای نگران گوشه اتاق خواهرش ایستاده بود.منصور نگاهی دقیق به آنی که بی قرار روی تخت تکان می خورد انداخت.صبا مضطربانه گفت: معده اش درد می کنه منصور ... دردش اونقدر شدیده که حتی نمی تونه دراز بکشه ... فکر کنم مثل دختر آقای محمودی شده.منصور به سمت او رفت و گفت: شما بلند شو،اجازه بده من معاینه اش کنم و تشخیص بدم.باشه؟صبا از کنار تخت برخاست و منصور به جای او نشست.با لحنی آرام و مهربان رو به آناهیتا که حالا از شدت درد قطرات اشک از چشمانش می چکید گفت: اگر می خوای معاینه ات کنم باید اول صاف دراز بکشی.آناهیتا بی حرف سعی کرد به دستور او عمل کند.همان لحظه نگاهش با نگاه کورش که پریشان پایین تختش ایستاده بود تلاقی کرد.کورش معذب شده و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.منصور کمی پیراهن او را بالا داد و گفت: حالا نشون بده منطقه درد کجاست.آنی معده و اطراف آن را نشان داد.نگاه منصور به جای بخیه روی شکم او کشیده شد اما مشغول معاینه گشت.چند سوال دیگر از او پرسید بعد گفت: چیز مهمی نیست.اما باید منتقل بشی بیمارستان.من اینجا آمپول مورد نیاز رو ندارم.صبا ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: ولی توی کیفت ممکنه باشه.نمی خوای بگردیش؟!- نه! می دونم ندارم.- مثل دختر آقای محمودی شده؟- چقدر سوال می پرسی.بجای حرف زودتر آمادش کن ببریمش بیمارستان.صبا با وجودیکه طرزر برخورد منصور برایش گران آمده بود.از او اطاعت کرد.کورش در خانه کنار ثمره ماند و زن و شوهر،آنیتا را که همچنان در حال درد کشیدن بود به بیمارستان رساندند.برای صبا عجیب بود چرا منصور با وجود دو بیمارستان مجهز نزدیک خانه شان،اصرار دارد آناهیتا را به بیمارستان خودش منتقل کند.- اونجا دست من باز تره.- برای تزریق یک آمپول نیازی به این کارها نیست.آنیتا درد داره و همه جا کار مارو راه می اندازند چرا باید مسیر دورتری بریم.- با من بحث نکن صبا.من که بی دلیل کاری رو انجام نمی دم.صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید. صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید.حضور دکتر منصور کیانفر همراه همسرش و دختری جوان و بیمار در بیمارستان پرسنل بخش اورژانس را به تکاپو انداخته بود.وقتی آناهیتا را روی تخت خواباندند،منصور از اتاق خارج شد و به پزشک کشیک گفت: دچار اسپاسم معده شده.بهتره خودت هم معاینه کنی.اما یک چیزی ازت می خوام.زن جوان با تردید به چهره مضطرب،اما مصمم استاد خیره شد.- می خوام جلوی همسرم اسمی از اسپاسم نبری.باید بگی مشکوکه ...- ولی آقای دکتر ...- گوش کن دکتر کبیریان! شما سالهاست من رو می شناسید.فکر کنم حسن نیت من به شما ثابت شده باشه.- اختیار دارید دکتر.منش خوب و حسن خلق شما بر هیچ کس پوشیده نیست.منظور من هم این نبود اما ...- این دختر فکر می کنه بیماره.اما نمی دونم چرا حاضر نیست آزمایش بده.البته یکی از دلایلش ترسه ...اما دلیل قانع کننده ای نیست ...می خوام براش یک سری کامل آزمایش بنویسی.که بصورت اورژانس انجام بگیره.همه نوع آزمایش.از کم خونی گرفته تا ... ایدز و هپاتیت.همه چی ...باشه دخترم.دکتر کبیریان با تعجب به چهره آشفته او نگاهی کرد و در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد،به نشانه مثبت سر تکان داد.وقتی به سمت اتاق می رفت،منصور آرام گفت: بهتره جلوی دختره اسمی از آزمایش نبرید می خوام غافلگیر بشه ... توی همین اتاق هم ازش خون بگیرید.با رفتن دکتر،منصور با منزل تماس گرفت و به کورش گفت به ثمره بگوید مسئله خاصی نبوده و بهتر است زودتر بخوابد تا برای فردا در مدرسه کسل نباشد.هنگام خون گرفتن،منصور،به بهانه ای صبا را از اتاق بیرون کشید.صدای اعتراض آناهیتا به گوش می رسید.صبا نگران شد اما منصور درد او را مشکوک دانست و توضیح داد آزمایش لازم است.گرچه دلش نمی آمد همسرش آنگونه بی تاب و پریشان باشد اما چاره ای نداشت.در هر حال اگر به راستی آناهیتا دچار مشکل بود صبا هم می بایست می دانست.بالاخره کار گرفتن خون با تمام تقلاها و اعتراضهای دختر تمام شد.در حقیقت تحمل آن درد شدید رمق زیادی برای او باقی نگذاشته بود تا بتواند مقاومت کند.پس از تزریق دو آمپول به بیمار،پزشک اجازه مرخصی داد و گفت شاید یکی ساعت طول بکشد تا درد آرام شود.منصور وقتی آنها را به خانه رساند با گفتن اینکه کیف پولش را جا گذاشته دوباره به بیمارستان بازگشت.او طاقت نداشت در خانه صبرکند و جواب آزمایشات را تلفنی بشنود و به محض ورود به آزمایشگاه رو به خانمی که مسئول پذیرش بود گفت: چی شد خانم؟ جواب آزمایش آماده نشده؟- نخیر دکتر.چقدر عجله دارید.خودتو که وارید ترید!منصور در حالیکه سعی در کنترل اعصاب خود داشت خواست به سمت اتاق برود که مردی میان سال با روپوش سفید و ماسکی بر دهان از اتاق خارج شد.- دکتر جان چقدر عجله داری.صبور باشید.بعد با دست او را به سمت در خروجی هدایت کرد.در کریدور او را روی صندلی نشاند.ماسک را از روی دهان برداشت و گفت: چند دقیقه دیگه صبر کنید نتیجه مشخص می شه.من حسابی سفارش شما رو کردم.نگران نباشید ... حالا هم اینجا بنشینید تا خودم براتون یک لیوان چای دِبش بیارم.منصور مدتی پشت در آزمایشگاه نشست.به نظرش آن طولانی ترین انتظار عمرش بود.لیوان چای را که همکارش آورده بود در دست می فشرد و از خداوند می خواست تمام تصورات آنی غلط باشد.مرد ماسک به دهان از در خارج شد.خانم مسئول پذیرش نگاهی به او انداخت و گفت: تا به حال دکتر کیانفر رو اینقدر عصبی و پریشون ندیده بودم.- باید بهش حق داد ... شنیدم امروز روز خیلی سختی داشته.دو تا جراحی تو یک روز و این بی خوابی و اضطراب هر کسی رو از پا میندازه.- حالا جواب چی بود؟ نگرانی هاشون بی مورد بود یا نه؟!مرد لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت: اسرار بیمار قابل فاش کردن نیست!وقتی برگه های آزمایش را به سمت دکتر کیانفر گرفت لبخند بر لب داشت.منصور نگاهی به صورت آرام همکارش انداخت و گفت: خودت بگو ... مهمترینش رو بگو.من طاقت ندارم.- اون پاکه دکتر! هیچ نوع ویروس خطرناکی توی خونش مشاهده نکردیم ... فقط ...- فقط ... فقط چی؟- فقر آهن ... و یک کم بی نظمی توی تناسب گلبولهای خون که با وجود درد شدید و ضعف جسمانی اش طبیعی به نظر می رسه ... البته استاد شمائید ... بفرمائید خودتون هم بررسی کنید.منصور نفسی از سر آسودگی خیال کشید و همزمان لبخندی عمیق بر چهره خسته و رنگ پریده اش نقش بست.- یک مژده گونی خوب پیش من داری.مرد خندید و گفت: خانمم تازگی ها خیلی سر درد می گیره.خیال داشتم بیارمش پیش شما.به عنوان مژده گونی یک وقت سریع بهم بدید.- چشم! ویزیت هم پرداخت نکن.مرد باز هم خندید و از او دور شد.منصور برگه ها در جیب کتش گذاشت و با دو دست صورتش را ماساژ داد.داشت خمیازه می کشید که تلفن همراهش زنگ خورد.- کورش تو هنوز نخوابیدی؟- چی شد بابا؟ آزمایش رو می گم.- اون هیچ مشکل خاصی نداره.کاملا سالمه ...کورش لحظه ای مکث کرد.او در تاریکی اتاقش پشت میز تحریر نشسته و انگار روی لبه ی باریکی که یک سویش آرامش و یک سویش وحشت و اضطراب و اندوه بود حرکت می کرد.وقتی کلام پدر را شنید با سر خوشی خود را به سمت آرامش پرت کرد و لبخند زد.- خیلی خوشحالم بابا.حتی فکر اینکه ...- دیگه حرفش رو نزن کورش.دیگه حرفش رو نزن ... حالا برو بخواب پسر.- فقط یک سوال ... پس دلیل این ضعف و رنگ پریدگی چیه؟- اول کمبود آهن.بعد هم به احتمال زیاد مشکلات روحی.ناگهان ابرهای تیره تردید بر ذهن کورش سایه افکند و لحنش متفاوت شد.- اصلا اون چرا باید فکر کنه مبتلا به ایدزه؟!- این اونقدر مهم نیست که عدم ابتلاش مهمه.برو بخواب کورش.شب بخیر.- شب بخیر.به محض قطع تماس،گوشی دوباره زنگ خورد. این بار صبا بود.- چرا خط مشغول بود؟مجبور شد مانند معدود دفعات زندگیش دروغ بگوید.- داشتم تو رو می گرفتم.می خواستم بگم خیالت راحت باشه،هیچ مشکلی وجود نداره.همه چیز طبیعی و معقوله.درد هم فقط یک اسپاسم شدید بوده که فکر کنم تا حالا رفع شده باشه.- آره.بالاخره آروم شد و خوابید.همین الان از اتاقش بیرون اومدم ... من که به تو گفتم مثل دختر آقای محمودی شده،قبول نکردی!- اعتراف می کنم این بار تشخیص تو بهتر از من بود.صبا با شیطنت گفت: اگر بخوای می تونم از این به بعد به عنوان مشاور کنارت بنشینم مبادا اشتباه کنی.- من که از خدامه.اونقوت دیگه برای دیر کردنم بهانه هم لازم ندارم!صبا در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت: امروز خیلی خسته بودی. من هم با سر و صدام دستپاچه ات کردم ... حالا زودتر بیا خونه که دست کم چند ساعتی بخوابی.ساعت از ده می گذشت که آناهیتا چشم باز کرد.می دانست اگر قرص آرام بخش نبود آن شب خواب به چشمانش نمی آمد.وقتی از او خون می گرفتند حس می کرد تمام شیره جانش را از تنش بیرون می کشند.این را می دانست برای بیماریهای خاص باید آزمایشهای خاص داد اما می ترسید.می ترسید با همان آزمایش هم بیماری اش قابل تشخیص باشد.با کلافگی از تخت پایین آمد.چشمش یادداشت بزرگی را چسبیده به آینه دید." آنی جان برایت صبحانه را آماده کرده ام.بعد از اینکه صبحانه ات را خوردی با من تماس بگیر.قرصت را هم گذاشته ام روی میز آشپزخانه.مراقب خودت باش."یادداشت را به آرامی و با یک مکث روی کلمه "قرص"خواند و بی حوصله به طبقه پایین رفت.یک فنجان چای با یک لقمه نان و عسل خورد.از ترس ابتلا به درد شب قبل،قرصش را هم با لیوانی آب بلعید.محیط خانه برایش قابل تحمل نبود و اضطراب مشاهده عکس العمل منصور،بی قرارش می کرد.تصمیم گرفت از خانه خارج شود که به یاد بهراد افتاد،بهراد به نظرش پسر جالبی می رسید که می توانست ساعتی او را سرگرم کند.طرز خاص صحبت کردن او و ظاهر و رفتارش باعث می شد حواس آنی به جای دیگری نباشد.پس شماره او را گرفت.پس از چندین بوق درست لحظه ای که می خواست با ناامیدی گوشی را قطع کند،صدای جوان بهراد در گوشش پیچید.- الو... سلام... من آنی هستم ... من یادت میاد؟لهجه آنی در شناسائی اش موثر بود و بهراد خیلی زود او را شناخت.خوشحال و هیجان زده گفت: معلومه که تورو یادم میاد.زودتر از اینها منتظرت بودم.کجا بودی دختر؟- جاده چالوس،خونه ... و خونه!- پس حسابی پکری!- چی؟- پکر.یعنی ... حالت گرفته ست ... حوصله ات سر رفته.- اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته  اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته.- می تونی بیایی بیرون ؟- آها! می تونم.- ای ول.پس نیم ساعت دیگه توی همون پارک.روی همون نیمکت می بینمت.- اُکِی!پس از قطع تماس،شماره صبا را گرفت ، به او اطمینان داد حالش خوب است و گفت دو ساعتی از خانه بیرون می رود.صبا با وجودیکه نگران بود اما حرفی نزد.آنی هم اسمی از بهراد نبرد.هم حوصله توضیح دادن برای او را نداشت و هم اینکه می دانست ایرانی ها دوست ندارند دخترشان با یک پسر به گردش برود.اما او خود را مقید به اجرای عقاید دیگران نمی دانست.بارانی سبزش را پوشید.شال نازک بنفش رنگی روی سر انداخت و از خانه خارج شد.درست نیم ساعت بعد روی همان نیمکت نشسته بود که سر و کله بهراد هم پیدا شد.چشمان بهراد با دیدن او درخشید و لبخندی بزرگ چهره اش را از هم گشود.- سلام. چطوری؟دستش را جلو آورد و با آنی دست داد.- خوب نیستم.چهره بهراد اندکی درهم رفت.- چرا خوب نیستی؟ طوری شده؟- دیشب دل درد داشتم.بیمارستان بودم.- لابد هله هوله خورده بودی.- من نمی دونم هله هوله چیه و نخورده بودم.اسپاسم بود.بهراد ابروها را بالا انداخت و بعد دوباره لبخند زد و گفت: حالا که خوبی؟- دلم آره ... اما خودم نه.- ای بابا! اگه بد خواه مد خواه داری لب تر کن تا حسابش رو برسم.آنی که به هیچ وجه متوجه منظور او نشده بود با حالتی گنگ به او نگاه کرد و پرسید: تو چی گفتی؟بهراد با صدا خندید و گفت: اگر بخوام هر حرفی رو برات ترجمه کنم تا فردا باید همین جا وایستیم! اما من می خوام ببرمت یک جای خوب و با صفا.- کجا؟- بیا بریم تا بهت بگم.- من فقط دو ساعت وقت دارم.- خیلی کمه ... اشکل نداره.یک فکر دیگه می کنم.بهرا او را به سمت دویست و شش جگری رنگی هدایت کرد که دختری جوان پشت فرمان آن انتظارشان را می کشید.قبل از سوار شدن ، بهراد گفت: این دختر خالم از اون بچه های باحال و توپه.بخاطر ما امروز از خوابش زده.آنی که باز هم نیمی از حرفهای او را درست متوجه نشده بود شانه بالا انداخت اما سوالی نپرسید و روی صندلی عقب نشست.دختر جوان که موهایش را به صورت سیخ سیخ بالا برده و از روسری بیرون آورده بود و بخاطر مدل موها و آرایش عجیبش حالت مضحکی داشت ، به سمت آنی برگشت و گفت: سلام.من ساناز هستم.دستش را به طرف او دراز کرد .آنی به انگشتان پر از انگشتر او نگاهی انداخت و با تردید دستش را فشرد.- آنی هستم.بهراد که روی صندلی جلو پشت به اناهیتا نشسته بود گفت: این آنی خانم ما امروز حوصله اش حسابی سر رفته،اما دو ساعت بیشتر وقت نداره.یه ده،پونزده سالی هم هست ایران نبوده.پس جا برای رفتن کم نیست.ساناز کمی فکر کرد بعد ماشین را روشن کرد و گفت: بریم کافی شاپ اسی .شاید چند تا از بچه ها اونجا باشند.زیر چشمی نگاهی به بهراد انداخت و ادامه داد: گپی می زنیم و با هم حال می کنیم.آنی گفت: اونجا خیلی دوره؟- نه .تو همین محله.پاتوق ماست.- چی ؟بهراد توضیح داد : پاتوق یعنی جایی که همیشه عادت داریم بریم.- اوه. فهمیدم.ساناز پرسید: راستی تو چند سالته؟- نوزده.- من بیست و دو سالمه.کامپیوتر خوندم.البته فوق دیپلم.بهراد با پوزخندی گفت: البته به زور پول و ...- یعنی چی؟- یعنی با هزار بدبختی درس خوندم.اما بالاخره مدرک گرفتم. حالا هم تو شرکت بابام کار می کنم.بهراد خندید .- البته فقط شیفت بعد از ظهر.بعد قبل از اینکه آنیتا بپرسد یعنی چی؟! خودش توضیح داد.- این ساناز ما تا لنگ ظهر می خوابه.به جای صبحانه،ناهار می خوره و اگر کاری نداشته باشه یک سر می ره شرکت.پولداریه دیگه.منم اگه بابای پولدار داشتم و پشتم قرص بود مثل این بی عار می شدم.ساناز با خنده گفت: بخاطر همین هم هست اینقدر فعالی!؟- قرار نشد ضایعمون کنی.تا مقصد ده دقیقه بیشتر راه نبود.کافی شاپ واقع در پاساژی به نسبت بزرگ در خیابانی خلوت بود.جایی دنج با شیشه های دودی و دکوراسیون چوبی با رنگهای قهوه ای تیره و روشن .آنی فضای کافی شاپ را دلچسب یافت و آرزو می کرد بهراد و ساناز پر حرف با آن شکل و شمایل عجیب و غریب همراهش نبودند تا ساعتی در آن مکان استراحت می کرد.اما آنها که حالا با مرد جوانی دیگر ، سه نفر شده بودند سعی داشتند او را به حرف بکشند و بابت لهجه و متوجه نشدن حرفهایشان سر به سرش بگذارند و بخندند.آنی کم کم حس کرد کلافه می شود که بهراد متوجه حالت او شد و با اشاره دوستانش را آرام کرد.بعد رو به پسری که اسی معرفی شده بود گفت: برای این رفیق جدیدمون یک قهوه توپ بیار حال کنه.به صندلی اش تکیه داد.پاکت سیگاری از جیبش خارج کرد و به سمت آنی گرفت و با ژستی خاص و تغییر لهجه گفت: سیگارِت؟آنی لبخند زد.- ممنون.و سیگاری از دورن پاکت برداشت و با مهارت مشغول پک زدن آن شد.ساناز ابرویی برای بهراد بالا انداخت و گفت: چند وقته سیگاری می کشی؟- نمی دونم ... اِم ... فکر کنم ده روزه.- پس تو ایران سیگاری شدی.- آره. اما زیاد نمی کشم.- ببینم تو اهل پارتی هستی؟ پارتی هایی مثل کلاب های اون طرف.آنی حیرت زده پرسید: اینجا کلاب داره؟- آره . یک جورایی.ولی توی خونه.همه جورش رو هم داریم.اگر برنامه اش جور شد تو می آیی؟- نمی دونم.اما بهم خبر بده.شاید بتونم.- شب همین جمعه یه پارتی توپ دعوت داریم.می تونی دوست پسرت رو هم بیاری.- من دوست پسر ندارم.- تو آمریکا جا گذاشتیش؟!- نباید تنها بیام؟- تنها نمی مونی نترس.- باشه وقتی تصمیم گرفتم به بهراد زنگ می زنم.- چرا به بهراد؟! با خودم تماس بگیر.گوشی ات رو بده شماره ام رو برات سیو کنم.آنی گوشی اش را به او داد.ساناز لبخندی معنی دار به روی بهراد و اسی زد و گوشی را گرفت.- عجب گوشی توپی داری.ظاهرت اینقدر ساده ست که فکر کردم گوشیت هم از این آبکی ها س.- گوشی آبی یعنی چی!؟شیلک خنده هر سه فضا را پر کرد اما آنی اخم کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.ساناز زودتر از پسرها خود را جمع و جور کرد و گفت: الهی فدات بشم تو چقدر ساده و با حالی ... اگر پنج شنبه خواستی بیای یک کم زودتر بیا خونه ما تا حسابی درستت کنم.تو خیلی خوشگلی. حسابی می ترکونی!- چی رو؟!دوباره خنده آن سه ، اما اینبار کمی آرامتر.فهمیده بودند به او بر می خورد.چند دقیقه مانده به ساعتی که صبا به خانه بازگردد.آنی در خانه بود.آن شب مامان مهین همه را برای شام دعوت کرده بود.کورش به محض دیدن نوید با اشاره او را کناری کشید و گفت: قضیه بیماری منتفی شد.آنی کاملا سالمه.بعد در فرصتی که دست داد همه ماجرا را برایش تعریف کرد.وقتی حرفهایش تمام شد نوید با مسخرگی گفت: حالا دیگه خیالت راحت شد که اگر باز هم اشکش رو به خودت داد دستپاچه نشی!کورش با خنده گفت: تو دیگه ول کن نیستی.نه؟ نوبت من هم می رسه.راحله چای ریخته بود و برای پذیرایی از آشپزخانه خارج شد.آنی کنار ثمره پشت پیشخون آشپزخانه ایستاده و کاهو خرد می کرد.بی اختیار نگاهش از پی راحله بود.به نظرش او کمی گرفته می آمد اما انگار بیش از هر زمان خود را آراسته بود.آرایش کم رنگ و زیبایی روی صورت داشت و بلوز و دامن سبز و نارنجی اش حالت دخترانه خاصی به او می داد.آنی متوجه شد راحله وقتی چای را مقابل کورش گرفت چیزی زمزمه کرد که کورش را خنداند. بعد رفت و برایش ظرف شکلات را آورد و همانجا کنارش گذاشت.- آنی کاهوها رو خیلی درشت خرد کردی.به ثمره که با ناراحتی آن حرف را زد نگاه کرد و گفت: این طوری بهتره.- نه نیست.نگاه کن! کاهوهای تو درشت شده مال من ریز.- من گفتم بلد نیستم.مامان مهین که غذا را هم می زد گفت: بالاخره باید یاد بگیری عزیزم.- من کاهو درشت دوست دارم.تازه درشت یا ریز مزه اش که فرقی نمی کنه.کاهو همون کاهوست!ثمره با خنده گفت: پس دیگه چرا خردشون کنیم.همین طوری یه دسته بذاریم وسط سفره.فکرش رو بکن هر کس یک برگ کاهو دستش بگیره و گاز بزنه.حتی آنی هم از تصور آن حالت لبخند برلب آورد و گفت: آره! بد هم نیست.خیلی خنده دار می شه.نگاه آنی دوباره بی اختیار به سمت کورش و راحله کشیده شد.به نظر می رسید آن دو همراه نوید در مورد مسئله ای جدی صحبت می کنند.صدایشان از آن فاصله کمی به گوش می رسید.انگار یک مسئله کاری عنوان شده بود که هر سه را جذب خود کرده بود.آنی گوجه فرنگی ها را برداشت و مشغول خرد کردنشان شد. ولی باز هم تمام حواسش پی کورش و راحله بود .- نباید گوجه ها رو اینقدر ریز خرد کنی.وای آنی این گوجه های ریز رو با این کاهوهای درشت چطوری می شه خورد؟!- راحت! با چنگال ... من بهت یاد می دم.مامان مهین به آن دو خندید و از آشپزخانه خارج شد و ماجرای سالاد درست کردن خواهرها را برای دخترانش تعریف کرد.سر میز همه از هر دو سالاد تعریف می کردند تا دخترها ناراحت نشوند.کورش از سس سالاد خیلی خوشش آمد و با حالتی که لذتش را نشان می داد گفت: این سس خیلی عالی شده.کار کدوم یکی از شماهاست؟ثمره گفت: کار ما نیست.راحله درستش کرده.راحله لبخند زد و گفت: چند روز پیش اختراعش کردم.خیلی اتفاقی چند نوع ادویه توی سس مایونز ریختم،این شد که میل می کنید.همه از سس تعریف کردند و در آخر راحله دستور آن را روی برگه ای نوشت و تحویل کورش داد.- یادت باشه خاله جونم رو اذیت نکنی! این سس رو حتما باید خودت درست کنی.می دونی که خاله ام نسبت به بوی ادویه حساسه.کورش برگه را تا کرد و در جیب پیراهن گذاشت.- بله.حتما.اتفاقا می خوام ببینم چی توش ریختی.آنی لبخندی کج بر لب آورد و یک میگو داخل بشقابش گذاشت.او داشت با خودش فکر می کرد چقدر رفتار آن دو لوس است! کورش زیر چشمی به او که دمغ به نظر می رسید نگاه کرد و دیگر تا پایان شام حرفی نزد . پس از صرف شام آناهیتا همچنان گرفته بود و بی آنکه کمک زیادی برای جمع کردن میز بکند ، روی مبلی رو به روی تلوزیون نشست و مشغول عوض کردن کانال ها شد .- انگار حوصله ات سر رفته به کورش که درست روی مبل کناری اش می نشست نگاه کرد و سر تکان داد .- دوست داری با هم شطرنج بازی کنیم ؟- نه .کورش کمی به سمت او خم شد و با صدایی آرام گفت : وقتی ناراحتی اجازه نده این قدر از ظاهرت مشخص باشه . بعد پوزخندی زد .- گرچه یادم نبود تو اکثر مواقع ناراحتی !آناهیتا چشم غره ای به او رفت که باعث خنده کورش شد .- من از این نگاهها نمی ترسم ! بهتره راه دیگه ای برای ترسوندنم استفاده کنی .- من دوست ندارم ترسناک باشم . اما دوست هم ندارم کسی منو مسخره کنه .- من مسخره نکردم . جدی گفتم !- فکر می کردم آدم خوبی نیستی ! حالا مطمئن شدم .- بهتره به رفتار های خودت هم فکر کنی . تو مدام باعث ناراحتی مادرت می شی .با شنیدن آن حرف ، بیشتر حرصی شد . - به تو مربوط نیست . تو کی هستی که به من این حرف ها رو می زنی ؟! بهت گفته بودم تو کارای من دخالت نکن .کورش لبخندش را پر رنگ تر کرد و به عمق چشمان آنی زل زد و با خونسردی گفت : مشکل تو دقیقا چیه ؟ انگار از روز اول برای دشمنی اومدی !رنگ آنی کمی پرید و لبهایش را بر هم فشرد . دلش می خواست از زیر نگاه نافذ او فرار کند ولی از طرفی هم مایل نبود نقطه ضعفی به دست آن مرد باهوش و نکته بین بدهد . کورش که سکوت او را دید ابرویی بالا انداخت و بی حرفی دیگر به پشتی مبل تکیه زد .

مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
قبل از اینکه آناهیتا پاسخی بدهد کورش به زبان ریموند جواب دارد: نه! بهتره بمونید.
بعد رو به آناهیتا ادامه داد: فکر کنم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشید!
آناهیتا کلافه و پریشان دستی به پیشانی اش کشید و عصبی روی مبل نشست.ریموند هم در حالیکه نگاه مردد و نگرانش به کورش بود،سر جای خود نشست.کورش تقریبا روبروی آنها جای گرفت و آناهیتا بلافاصله شروع به توضیح دادن به زبان فارسی کرد.
- برای فرار از خونه و رسیدن به اینجا محتاج به یک کمک داشتم.تنها خیلی سخت می شد.ریموند به من کمک کرد.اگر او نبود من ...
کورش پر حوصله میان حرف او آمد.
- چرا از اول حقیقت رو نگفتی؟ و چرا بی اجازه ما دوستت رو به این خونه آوردی؟
- اوه! مردهای ایرانی غیرت بدی دارند.شاید بابای تو بدش میومد ریموند ... پسرِ غریبه ... با من دوست باشه ... البته برای من مهم نیست ... اما ترسیده بودم برای صبا مشکل بشه.مامان ژانت خیلی برام از غیرت مرد ایران حرف زده بود.همه خودخواه و حسود هستند! و فکر می کنند همه مردهای غریبه بد هستند! بابا دوست نداشت من دوست پسر داشته باشم ... بابا هم نصف ایرانی هست!
کورش فکر کرد پس جهانگیر یک خصوصیت مثبت هم داشته! گرچه چندان موفق به نظر نمی رسید!
- یعنی این آقا پسر از آمریکا تا اینجا با تو اومده و کمکت کرده؟
- بله. در راه مکزیک خیلی به من کمک کرد. در مکزیک خیلی بیشتر به من کمک کرد ... در لندن ...
کورش با همان ظاهر صبور و خونسرد میان کلام او آمد.
- در لندن هم به تو کمک کرد و در ایران ... در ایران چی آنیتا؟!
- اون چند روز موند تا مطمئن بشه من جام خوبه.
- و حالا این دوست چرا اینقدر به تو کمک کرده؟!
- ریموند و من خیلی دوست هستیم ... و اون ... اون خواست ایران رو ببینه و لندن ... و
- و مکزیک! پس برای تفریح با تو همسفر شده!
آناهیتا که دیگر عصبانی شده بود با خشم گفت: دلیل نداره من برای تو توضیح بدم! تو کی هستی؟ شاید فکر کردی برادر واقعی من هستی؟! اما گوش کن! تو هیچ کس نیستی برای من!
کورش سعی کرد خشمش را مهار بزند.چشمان سیاه و غضبناکش را به او دوخت و با لحنی متفاوت با نگاهش گفت: من تو این خونه زندگی می کنم و متاسفانه فعلا با تو هم خونه هستم.پس بهتره مراقب رفتارت باشی و از این به بعد چیزی رو از ما پنهون نکنی.
آنی با خشمی که هر لحظه شدیدتر می شد گفت: اوه بله.درسته،متأسفانه! تو فکر کردی اگر من مجبور نبودم،تو و این خونه تحمل می کردم! اگر پول کافی داشتم هتل رفته بودم.
کورش پوزخندی زد و رو به ریموند با زبان انگلیسی گفت: برای صرف شام اینجا بمونید.خانواده ام از آشنایی با شما خوشحال خواهند شد.
آنیتا حیرت زده می نمود و ریموند با همان نگرانی در حالیکه سر از حرفهای آن دو در نمی آورد،نگاه مرددش را به آنی دوخت.کورش مصرانه گفت: مطمئن باشید پدر و مادرم رو خوشحال می کنید.من از شما دعوت می کنم!
رو به آناهیتا با همان لحن ادامه داد: باید دوستت رو برای شام نگه داری.من هم اینجا هستم و می تونیم با هم گپ بزنیم.
آنی متعجب پرسید: یعنی تو و بابای تو غیرت ندارید؟!
کورش خندید و گفت: چرا خوبش رو هم داریم،اما منطق هم داریم . بعدها می تونیم در این مورد با هم حرف بزنیم.ریموند دوست توست،دوستت داره و برای رسیدن به اینجا تورو کمک کرده.ما باید ازش تشکر کنیم!
ریموند به حرف آمد و گفت :اما من فردا پرواز دارم باید آماده بشم.
- از حالا!؟ نگران پرواز فردا نباشید ... ما همین الان می ریم هتل. شما تسویه حساب می کنید و شب رو مهمون ما خواهید بود.ما ایرانیها علاوه بر تعصب،حس مهمان نوازی هم داریم و اجازه نمی دیم مهمون عزیزمون توی هتل بمونه و بی خود پول خرج کنه.
ریموند باز هم نگاه حیرانش را به آناهیتا دوخت و آناهیتا گفت: من به صبا گفته بودم تنها اومدم ایران ... اگر بفهمه من دروغ گفتم،ناراحت می شه.بهتره اون چیزی ندونه.
- مگه مشکل تو غیرت من و پدرم نبود؟! خب دیگه مشکل حل شده.در مورد دروغت هم من به صبا توضیح می دم.اون خیلی با گذشت و مهربونه،حتما تو رو می بخشه.
آناهیتا دیگر حرفی برای گفتن نداشت.رفتار کورش بیش از حد خوب به نظر می رسید و همین او را مشکوک می کرد.او نمی دانست کورش می خواهد هم سر از نوع و شدت رابطه آن دو در آورد و هم اگر بتواند از زیر زبان ریموند حرفی بکشد و توضیحاتی بشنود.
برای غافلگیر نشدن منصور و صبا،با هر دو تماس گرفت و گفت که صبا دوستی دارد که در هتل مقیم است و درست نیست او را که کمک زیادی به آناهیتا برای رسیدن به ایران کرده،برای یک شب نزد خود نگاه داریم.او به هیچ کدام نگفت که آنها را در خانه غافلگیر کرده.فقط گفت به صورت اتفاقی در حال قدم زدن در حوالی خانه دیده.علت ترس آناهیتا را هم برای مخفی کاری اش توضیح داد.
پس از قطع تماس هر سه نفر به هتل رفتند.ریموند تسویه حساب کرد،چمدانش را برداشت و به منزل دکتر منصور کیانفر بازگشت.حالا دیگر ریموند به هیچ وجه نگران و معذب به نظر نمی رسید.بر رفتارش مسلط شده و حرفها و حرکاتش هماهنگی خاصی با آناهیتا پیدا کرده بود.
صبا با دیدن ریموند در خانه اش کمی شوکه شده بود و می ترسید دخترش حرکت ناشایستی در مقابل آنها انجام دهد.منصور و کورش خونسرد و منطقی رفتار می کردند و ثمره از وجود میهمان خارجی،آن هم با عنوان دوست پسر آناهیتا،هیجان زده می نمود.برای شام،صبا،خورش فسنجان و مرصع پلو درست کرد که ریموند هر دو نوع غذا را پسندید و در حالیکه چشمان آبی اش می درخشید از دستپخت صبا تعریف کرد.اما آناهیتا عصبی به نظر می رسید و آرزو می کرد هر چه زودتر آن شب تمام شود!
همه متوجه بی قراری او بودند و کورش خوب می فهمید او از حضور ریموند به هیچ وجه خوشحال و راضی نیست.حتی یکبار که ریموند با منصور در مورد تحصیلاتش در امریکا صحبت می کرد.کورش به خوبی متوجه نگاه خشمگین آناهیتا به ریموند شد .
برای خواب،ریموند به اتاق آناهیتا راهنمایی شد و او به اتاق ثمره رفت.در آن بین چیزی که توجه و شک همه را برانگیخت این بود که آناهیتا ساک کوچکی همراه خود برداشت و به اتاق ثمره برد.وقتی صبا علت را پرسید او خیلی ساده گفت وسایل مورد نیازش است و ممکن است لازم شود.صبا با خود فکر کرد آخر آنها چه وسایلی هستد که ممکن است نیمه شب به کار آید!؟

منصور با چهره ای متفکر پشت میز کارش نشسته و بی آنکه پلک بزند به کپی تابلوی گلهای آفتابگردان ونگوک که روی دیوار نصب شده بود،نگاه می کرد.فضای اتاق با نور چراغ مطالعه روی میز نیمه تاریک بود و کتاب قطوری در مورد پزشکی نوین مقابلش گشوده بود.با ورود صبا منصور به خود آمد و کمی در صندلی اش جابجا شد.به همسرش که در شومیز و شلوار آبی آسمانی،در سایه روشن نیمه تاریک اتاق در نظرش مانند فرشته ها جلوه می کرد،نگاه کرد و گفت: فکر می کردم تا حالا خوابیده باشی.
صبا که چهره ای گرفته داشت،سر تکان داد و گفت: چطور فکر کردی می تونم بعد از این اتفاق راحت بخوابم؟! این پسره حسابی فکر منو به خودش مشغول کرده ... تو نتونستی چیزی بفهمی؟
- فکر می کنی آنیتا دروغ می گه؟!
- نمی دونم! ای کاش می تونستیم یک جوری شماره تلفن یا آدس جهانگیر رو گیر بیاریم ... آناهیتا که هیچ جور همکاری نمی کنه.میگه لازم نیست.
- من می خوام فردا با این پسره صحبت کنم.امشب که هر کاری کردم نتونستم از زیر زبونش حرفی بکشم ... پسر زرنگیه.حواسش خیلی جمعه.
- بر عکس ظاهر ساده و کم سن و سالش! آنی می گفت بیست و یک سالشه.
- بیست و یک سالشه ... پزشکی می خونه و حالا به راحتی درس و دانشگاه رو ول کرده تا به دوستش کمک کنه! این عشق زیادی می خواد! اما ... رفتارشون چندان عاشقانه به نظر نمی رسه.این وسط خیلی چیزها کمه.
- باید جهانگیر رو پیدا کنم.
- تو این دوره و زمونه پیدا کردن آدمی که می دونی تو کدوم شهر زندگی می کنه سخت نیست.
- اما باید محتاط عمل کنی.جهانگیر نباید بفهمه آنی اینجاست.
- نگران نباش.من تو آمریکا دوستان زیادی دارم که کمکمون می کنن.
یادت که نرفته سه سال اونجا زندگی کردم و درس خوندم.
- گاهی احساس گناه می کنم ... در مورد آناهیتا احساس گناه می کنم ... اون راست میگه! من هیچ وقت پدرش رو دوست نداشتم.با اون ازدواج کردم چون خوش قیافه و خوش مشرب بود.چون فقط نیاز داشتم مردی کنارم باشه ... تو راست میگی منصور،من واقعا بچه بودم! ... این دختر حق داره سر در گم باشه!حق داره از من بدش بیاد.
منصور از جایش بلند شد و در حالیکه به سمت او می رفت گفت: امکان نداره که دختری از مادرش بدش بیاد.اون هم مادری مثل تو.
- من تو نگاهش محبتی نمی بینم.این عین حقیقته!
- گفتم که باید صبور باشی و بهش بفهمونی همیشه به یادش بودی ... اون کم کم می فهمه،نگران نباش.
وقتی به او رسید،سرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: نگران نباش! همه چیز رو به راه می شه ... فقط باید صبور باشی.

پرواز ریموند برای ساعت یک بعد از نیمه شب به مقصد لندن بود.منصور به او پیشنهاد کرد تا قبل از رفتن کمی برای خود و خانواده اش خرید کند.گویا ریموند فقط به چند منطقه دیدنی تهران با همراهی راننده تاکسی اش رفته و برای خرید و گردش جایی را ندیده بود .
اینکه ریموند دانشجوی پزشکی بود،بهانه خوبی به دست منصور داد تا او را با خود به بیمارستان ببرد.قرار بر این بود که منصور و ریموند از بیمارستان به خانه بروند.آن وقت ثمره و صبا هم از مدرسه به خانه باز می گشتند و می توانستند همگی برای صرف ناهاری دلچسب راهی دربند شوند.کورش اما به دلیل اینکه آن اواخر مرخصی زیاد گرفته بود بابت همراهی آنها عذر خواسته و ترجیح داده بود شرکت بماند.
صبح زود ریموند سوار بر زانتیای نقره ای رنگ منصور به سمت بیمارستان می رفت.بیمارستان در مرکز شهر واقع بود و بیش از نیم ساعت تا خانه فاصله نداشت.وقتی در حیاط بیمارستان مقابل ساختمان بزرگ و قدیمی توقف کردند ریموند گفت: باید خیلی قدیمی باشه.
- بله. حدود چهل و پنج سال قدمت داره و من هم بیست ساله که اینجا هستم.وقتی از ماشین پیاده شدند منصور ادامه داد: البته من در یک بیمارستان دولتی هم جراحی می کنم ... بعد از ظهرها هم مطب هستم.
- پس خیلی مشغولید.
- خوشبختانه یا متاسفانه بله ... راستش این حس که اوقات مفیدی دارم باعث خوشحالیه،اما دلم می خواست بیشتر با خانواده ام باشم.
- پس ناهار امروز؟
- اکثر مواقع بین ساعت یک تا چهار استراحت می کنم و سعی می کنم این چند ساعت رو خونه باشم و ناهار رو با خانواده صرف کنم ... با منشی هم تماس گرفتم و گفتم که امروز یک ساعت دیرتر می رم مطب و بهتره با بیماران تماس بگیره و تمام قرارها رو یک ساعت عقب بیاندازه.
- ممنون که بخاطر من برنامه تون رو تغییر دادید.
- خواهش می کنم.من برای کسی که آنیتای عزیز رو سالم به ما رسونده بیش از اینها ارزش قائلم.
حالا آن دو وارد کریدرو بیمارستان شده بودند و منصور در حالیکه به سلام کارکنان و پزشکان دیگر پاسخ می داد بی توجه به نگاه کنجکاو آنها به ریموند،همچنان گرم گفتگو بود.
- ببینم تا به حال یک جراحی رو از نزدیک دیدی؟
- نه.هرگز فرصتش پیش نیومده.اما خیلی دلم می خواد یک جراحی رو از نزدیک ببینم.
- پس خیال داری جراح بشی.
- بله ... می دونید پدر و مادر من هر دو پرستار بودند و من از کودکی با محیط بیمارستان اخت شدم.اما هرگز دلم نمی خواست پرستار بشم.من وقتی جراحان رو می دیدم که چطور مهمترین کار رو به عهده دارند و همه بهشون احترام می ذارند،آرزو می کردم روزی جراحی موفقی بشم.حالا هم سال دوم دانشگاه هستم و خیال دارم هر طور شده به آرزوم برسم.
- اولا که هر شغلی احترام و جایگاه خاص خودش رو داره.وجود یک پرستار خوب به اندازه یک جراح خوب ارزش داره.هر کدوم از اونها در حد توانایی و آگاهی علمی خودشون برای نوع بشر مفیدند.این رو هرگز فراموش نکن پسر جون ... اما این برام سواله با این همه اشتیاق به پزشکی چطور درس رو رها کردی و دنبال آناهیتا راه افتادی؟
- به دلایلی مجبورم از این به بعد در انگلستان زندگی کنم.تصمیم دارم در یکی از دانشگاههای لندن تحصیل کنم.فقط یک سال عقب می افتم.شاید بتونم جبران کنم.
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
پس از آن منصور به عیادت چند بیمار دیگر رفت و بعد از دادن دستورهایی به پرستاران بیماران،همراه ریموند راهی تریای کوچک بیمارستان شد.
وقتی روی صندلیهای چوبی نشستند منصور با حالتی دوستانه گفت: تو و آناهیتا باید خیلی به هم علاقه داشته باشید.حتما دوری رو به سختی تحمل می کنید.
ریموند به زحمت لبخندی زد و در حالیکه با جعبه دستمال کاغذی روی میز بازی می کرد گفت: بله ... اما ما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم.
- من فکر می کردم آنیتا هم به زودی به تو ملحق می شه.در هر حال اون دیگه نمی خواد برگرده آمریکا پیش پدرش.
- من از برنامه بعدیش خبر ندارم.فقط مثل شما می دونم دیگه پیش پدرش بر نمی گرده.
- پدرش با وجود مشغله زیاد کاری مایل بوده اون کنارش باشه.حتما خیلی دوستش داشته.
- اووم ... شاید ...!
- می دونی شغل پدر آنتیا خیلی دردسر داره و شاید ناراحتی آنی از همین بوده.تو فکر نمی کنی آنی یک کم باید به پدرش حق بده!
منصور خودش هم مطمئن نبود از راه درستی وارد شده باشد.اما امید داشت ریموند به دام بیافتد و شغل جهانگیر یا محل سکونت او را لو دهد.
- راستش ما زیاد در این باره صحبت نکردیم!
- شاید باید باهاش حرف می زدی و کمی راجع به شغل پدرش براش توضیح می دادی.اگر تو دوستش هستی و دوستش داری نباید اجازه می دادی به این صورت از پدرش فرار کنه.
- به نظر من اون حق داشت.خیلی ها مثل پدر آنی شرکت تجاری دارند،اما به بچه هاشون هم توجه می کنند.
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
ریموند اجازه ندارد کسی برای بدرقه اش به فرودگاه برود و با تاکسی تلفنی به فرودگاه رفت.
صبح زود پس از رفتن او همه اهل خانه هم به محل کار خود رفتند و آناهیتا باز تنها شد.اما اینبار خیال منصور و کورش راحت بود که دیگر ریموندی در کار نیست.
آن روز صبا فقط دو زنگ کلاس داشت،به همین دلیل قبل از ظهر خانه بود.آناهیتا به سفارش او در کتابخانه مشغول مطالعه کتابی به فارسی ساده بود و دور لغات یا اصطلاحاتی را که متوجه نمی شد خط می کشید.با ورود صبا به کتباخانه،کتاب را بست و سلام کرد.
- سلام. کتاب چطور بود؟
آناهیتا که بیشتر غرق خیالات بود تا مطالعه کتاب ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: یک کم سخته ...
- تویی که سواد فارسی هم داری حیفه کم سواد باشی ... مطمئنم با مطالعه و پرسیدن اشکالاتت از هر کدوم از ما می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
- بابا بزرگ هم همین می گفت.می گفت من استعداد خوبی دارم.اون خیلی خوب به من خوندن و نوشتن یاد داد ... اما کم زنده بود و من نتونستم بیشتر یاد بگیرم.
- معلومه خودت هم به زبان مادریت علاقه داری.
آنی صادقانه گفت: اوهوم.خیلی دوست دارم.بابا بزرگ هم خیلی دوست داشت ...حافظ ... فردوس ...
- فردوسی!
- آها ! فردوسی ... شانامه خیلی می خوند .
- شاهنامه عزیزم.بله درسته من هم یادم میاد که پدر بزرگت اهل شعر و ادب بود.
می خواست ادامه دهد " و خیلی هم قلدر و از خود راضی" اما دیگر حرفی نزد.
آناهیتا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: چرا بابا بزرگ از تو خوشش نمی اومد؟!
صبا با وجودیکه جا خورده بود،سعی می کرد خونسرد برخورد کند.
- اونها،یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگت دختر دیگه ای رو برای پدرت در نظر داشتند ... اون زمان سرهنگ پناهی یا همان پدر بزرگت با آدمهای سرشناس مراوده داشت و می خواست پدرت با دختر یکی از شازده ها که از دوستانش بود ازدواج کنه. به خاطر همین از اول هم از من خوشش نمی اومد.
- پس بابا تو رو دوست داشت؟
- نمی دونم.فکر می کردم داره ... شاید خودش هم فکر می کرد داره ... اما نمی دونم چی شد ... من و اون خیلی با هم فرق داشتیم.تو این رو می فهمی مگه نه.حرف هم دیگر رو نمی فهمیدیم.پدرت از پدر من بیزار بود چون عقاید سیاسی مختلفی داشتند.در حقیقت اون از تمام اطرافیان من بدش می اومد و بخاطر رفتارهای اونها من رو سرزنش می کرد.
- پس منصور چی؟
- منصور دوست نزدیک پدرم بود.ما سالها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من اون رو مثل دایی خودم می دونستم . اون هم همین طور بود.اما پدرت علاقه ما رو بد برداشت می کرد .
صبا خودش خوب می دانست راست نمی گوید! اما چطور می توانست احساس خود را برای دختری که در مقابلش جبهه گرفته و او را مقصر می دانست شرح دهد.او مسلم می دانست آناهیتا درکش نخواهد کرد و هر چقدر هم بگوید اختلاف آنها بخاطر رفتارهای ناپسند و عدم تفاهمش با جهانگیر بوده باز هم آناهیتا برای تبرئه کردن پدر به دنبال ردی از منصور در آن اتفاقات می گردد.
- پس چرا با دایی ات ازدواج کردی؟! چی شد که ...
صبا به زحمت نفس خود را بیرون داد و با حالتی بسیار جدی گفت: شرایطی که من داشتم و اتفاقاتی که بعد از رفتن تو و پدرت افتاد باعث شد ما به هم علاقه مند بشیم.ما هر دو تنها بودیم ... من رابطه خوبی با کورش داشتم ... و توی وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بودم.بچه ام سقط شده بود و تو دیگه نبودی ... یک مرتبه خالی شده بودم ... منصور خیلی کمکم کرد.بیش از هر کسی ... خانواده ام عزادار پدرم بودند که خیلی ناگهانی و به طرز فجیعی فوت کرده بود ... اونها خودشون احتیاج به کمک و دلداری داشتند.منصور توی اون موقعیت ما رو تنها نذاشت و بخصوص به من که شرایط بدتری داشتم توجه زیادی کرد و من هم ...
- فهمیدم ... !ok .توضیح بیشتر لازم نیست ... من فهمیدم!
لحن و حالت چهره آنی به قدر کافی گویای ناباوری اش بود.صبا ناامیدانه به سمت قفسه کتابها رفت.از شدت فشار عصبی عضلات صورت و گردنش منقبض شده و نزدیک بود فریاد بکشد.آخر چطور می توانست او را قانع کند! چطور می توانست آن لکه بدبینی را از وجود او پاک کند.سرش درد گرفته بود و بی آنکه بتواند حرفی بزند به دنبال کتابی که خودش هم نمی دانست چیست می گشت.
- من می رم دوش بگیرم.
آنی خونسردانه حرفش را زد و از اتاق خارج شد.با رفتن او صبا اختیار از کف داد و مشت محکمی به روی کتابهای چرمی مقابلش کوبید.بغضش را با خشم فرو داد و پریشان و مستأصل به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند.
هنگام صرف غذا صبا بی اختیار سکوت کرده و غذایش را آرام و بی اشتها می خورد.آناهیتا اما برخلاف همیشه کمی بیشتر خورد و بشقاب خودش را در ظرفشویی شست و روی آب چکان گذاشت.بعد در حالیکه دستانش را با حوله کوچک کنار ظرفشویی پاک می کرد گفت: می تونم برم بیرون؟
- صبا نگاهش را به او دوخت و پرسید: چرا؟ چیزی لازم داری؟
او لبهایش را جمع کرد و گفت: نه! این پارک که این طرف هست قشنگه ... می خوام قدم بزنم ... هوا خوبه ... آفتاب هست.زود بر می گردم.
صبا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برو ... گوشیت رو همراهت ببر.با غریبه ها هم حرف نزن.
دختر پوزخندی زد.
- من نوزده سالمه! بزرگ شدم.نمی بینید!؟
دقایقی بعد صبا از پشت پنجره آشپزخانه به دخترش که اندام باریکش در بارانی سبز و جذبش باریکتر به نظر می رسید،نگاه می کرد که با بی قیدی شالی بر سر انداخته ،از حیاط عبور کرد و از در خارج شد.

حدود یک ساعت از خروج آناهیتا می گذشت.صبا سعی داشت سر خود را با کارهای خانه گرم کند تا کمتر دلواپس شود. با خود عهد بسته بود تا دو ساعت صبر کند و اگر سر و کله او پیدا نشود با همراهش تماس بگیرد.نمی خواست دخترش را بیش از آن از خود دور کند.می ترسید اگر پاپیچ او شود فراریش دهد یا کلافه اش کند.باید هر طور شده به او نزدیک می شد و اعتمادش را جلب می کرد.
می ترسید سخت گیریها و نگرانیهایش آنی را دلزده تر کند.با برگشتن ثمره از مدرسه نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا اینقدر دیر کردی؟ تو باید دو ساعت پیش خونه می اومدی!
ثمره حیرت زده میان درگاهی ایستاد و گفت: مامان جان یادت رفته امروز کلاس فوق العاده داشتم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و با پشیمانی گفـت: آها! یادم رفته بود ... توی راه آناهیتا رو ندیدی؟
- نه! مگه رفته بیرون.
- آره ... یک کم دیر کرده.گفت می ره پارک ته خیابون.
- از جلوی پارک که رد شدم ندیدمش.البته دقت هم نکردم ... چرا به موبایلش زنگ نمی زنید؟
- نمی خوام زیاد بهش گیر بدم!
ثمره خنده ای کرد و گفت: اوی مامان خانم! گیر بدم یعنی چی؟! مثل اینکه همیشه از من ایراد می گیرید که اینطوری حرف نزنم ها!
صبا کلافه،دستمال گردگیری را در دست مچاله کرد و گفت: بس کن دیگه ثمره! برو بالا لباسهات رو عوض کن و بیا یک چیزی بخور.
- ناهار چی داریم؟
- مرغ با مخلفات.
- یعنی برنج نداریم؟
- نه. آنیتا برنج نمی خوره ... ما هم بهتره یواش یواش مصرف برنجمون رو کم کنیم.هر دو مون داریم چاق می شیم!
ثمره با دلخوری گفت: ولی من مرغ رو با برنج دوست دارم.
- حالا چه اشکالی داره یک دفعه برنج نخوریم؟
ثمره با ناراحتی مقنعه اش را از سر بیرون کشید و بی آنکه حرف دیگری بزند از پله ها بالا رفت.

- خانم اجازه می دید اینجا بشینم؟
آناهیتا نگاه بی تفاوتش را به پسر جوانی که موهایش را مانند جوجه تیغی درست کرده و گردنبند سیاهی به گردن داشت انداخت و گفت: آره.بشین.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و هنوز پسر ننشسته بود که از جای بلند شد.
- قدم من سبک بود؟ چرا پس داری می ری؟
آناهیتا متعجب به سمت او برگشت و گفت: چی سبک بود؟منظورت چیه؟
پسر جوان که تازه متوجه لهجه خاص او شده بود .لبخندی بر لب آورد و با حالتی دوستانه گفت: شما یا ایرانی نیستید یا مدت زیادی ایران نبودید؟
- آره ... دومی درسته.
- من هم چند سالی خارج از کشور بودم.البته اون موقع خیلی کوچیک بودم.هنوز ده سالم نشده بود ... شما کجا بودید؟
- چرا باید به تو جواب بدم؟!
پسر لبخندی ساده بر لب آورد و گفت: برای اینکه توی این پارک هم تو تنها هستی،هم من! گفتم شاید بد نباشه با هم اختلاط کنیم.
- چی کار کنیم؟
- اختلاط ...یعنی حرف بزنیم.
بعد از جایش بلند شد و گفت: من بهراد هستم.
رفتار مؤدبانه و حالت دوستانه پسر کمی آنی را سست کرد.
- من هم آنی هستم.
- اسم باحالی داری!
آنی به حالت نفهمیدن منظور او ، چشمانش را که حالا کمی سبز به نظر می رسید تنگ کرد.بهراد پوزخندی زد و گفت: با حال یعنی ... یعنی خیلی خوب و جالب.وقتی کسی از چیزی خوشش میاد و احساس خوبی نسبت به اون مسئله پیدا می کنه می گه باحال . مثلا موسیقی با حال ... فیلم با حال ... رفیق با حال.افتاد؟!
آناهیتا نگاهی به جلوی پایش انداخت و با همان حالت گنگ پرسید: چی افتاد؟!
بهراد از حالت او به خنده افتاد و گفت: ای بابا اختلاط کردن با تو چقدر سخته! برای هر کلمه باید کلی شرح ماجرا کرد.
- ماجرای چی؟ تو به من ماجرا نگفتی!
بهراد اشاره ای به نیمکت کرد و گفت: اگر حوصله داری بشین تا بهت بگم.
آنی که کنجکاور شده بود سر از اصطلاحات غریبی که بهراد در حرفهایش بکار می برد در آورد ، روی نیمکت نشست و بهراد با حوصله مشغول سخنرانی شد.کم کم در بین حرفهایش توانست واژه هایی را که برای آنی جالب بود به او بیاموزد و چند لطیفه هم برایش تعریف کرد که باعث شد آنی کمی از آن حالت جدی خارج شود و لبخند بزند.آن دو چنان غرق صبحت بودند که متوجه نشدند چه مدتی بی خبر از همه جا کنار هم نشسته اند.
بهراد که اهل جنوب بود داشت در مورد رسومات ازدواج در شهرش سخن می گفت که صدای زندگ گوشی آنی حرفهای او را نیمه تمام گذاشت.دختر جوان با دیدن نام صبا بر روی صفحه نمایش گوشی تازه متوجه شد دیر کرده.اما خود را نباخت و از آنجایی که هوا کاملا روشن بود و او هم از محل خارج نشده بود نگرانی صبا را بی دلیل می دانست.پس با خونسردی گوشی را به گوش چسباند.
- الو؟
- تو کجائی آنیتا؟ الان بیشتر از دو ساعته که رفتی.من حسابی نگران شدم.
- من تو پارک هستم.حالم خوبه ...
صبا سعی کرد آرام باشد.
- لا اقل می تونستی یک تماس بگیری.هان؟!
- هوا خوبه.نگران نباش ...
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: الان ساعت سه هست.من نیم ساعت بعد از سه خونه هستم.
- من نمی فهمم تو دو ساعت تمام توی اون پارک چی کار می کنی؟این موقع ظهر خیابونها خلوته.ممکنه مشکلی برات بوجود بیاد.بهتره زودتر برگردی.
- مشکلی نیست.من تنها نیستم.با دوستم حرف می زنم.
قلب صبا زود در سینه ریخت.
- دوست؟! دوستت کیه؟
- یه دوست تازه.
بهراد به او لبخند زد و آنی ادامه داد: اون خیلی خوب حرف می زنه!
صبا با احتیاط گفت: به تو گفته بودم با غریبه ها حرف نزنی!تو اینجا غریبی.مردم ما به این راحتی با کسی دوست نمی شن.در حقیقت هیچ جای دنیا کسی بدون اینکه کسی رو بشناسه اون رو دوست خودش نمی دونه ... ازت می خوام همین حالا برگردی خونه.باشه عزیزم.
آنی با حرص سکوت کرد.صبا دوباره التماس کرد.
- باشه آنی؟!اصلا چطوره بیای خونه و راجع به این دوستت با هم حرف بزنیم.باشه.
آنی به زحمت لب گشود و گفت: باشه.الان میام.
پس از قطع تماس بهراد که از حالت آنی متوجه شده بود مکالمه ای خوشایند نداشته پرسید: کی بود؟ مادرت بود؟
- اوهوم ... اون فکر می کنه من بچه ام.میگه با غریبه ها حرف نزن.
- درستی میگه! البته الان کِیس ما فرق می کنه.ما دیگه با هم غریبه نیستیم! اگر تو دوست داشته باشی می تونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.راستش خیلی باهات حال می کنم.برو بَچس ما هم همگی با حال هستند.اگر بیای تو اکیپ ما کلی حال اسمی می کنی!
آنی شانه ها را بالا انداخت و گفت: من خیلی زیاد نفهمیدم تو چی گفتی!
بهراد با لبخندی کج گفت: می دونستم! شماره منو سِیو کن هر وقت کار داشتی یا تنها بودی یا دلت یک پارتی درست و حسابی می خواست بهم زنگ بزن.
وقتی آنی شماره او را در گوشی اش ثبت کرد صادقانه گفت: تو خیلی با حال و مهربون هستی!
بهراد خنده بلندی سر داد و گفت: اِی وَل! زود راه افتادی.
آنی با سادگی گفت: نه! خیلی دیرم شده.زود نیست.باید برم.
از او که دور می شد بهراد فریاد زد: لازم نیست در مورد من با مامانت حرف بزنی.نگو که شماره ام رو داری. پدر و مادرها رو که می شناسی ما رو درک نمی کنند!
آنی در جواب او فقط سری تکان داد و به راهش ادامه داد.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 62
  • بازدید ماه : 146
  • بازدید سال : 185
  • بازدید کلی : 1,810
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ