loading...
❤ღ❤کلبــــــه ی تنهـــــا❤ღ❤
مسعود بازدید : 2 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
من می رم یه هوایی بخورم!
وقتی از اتاق خارج شد احساس می کرد هنوز دست گرم آنی دستش را گرفته.به واقع آن حس را داشت! تمام بدنش عرق کرده و در آن هوای خنک احساس خفگی می کرد.کلافه خود را به حیاط رساند.قطرات ریز و سرد باران تن تب دارش را کمی آرام کرد.سرش را رو به آسمان گرفت تا باران صورتش را هم بشوید.چشمانش باز بود.و گاهی قطره ای درونشان می افتاد.به یاد حرف آنیتا افتاد زمانیکه روی پل رودخانه ایستاده بود " به چشمان رودخانه نگاه می کردم"
احساس می کردم حالا او به چشمان آسمان خیره شده.با صدایی که خودش می شنید گفت: من دارم کجا می رم؟ به کجا باید برسم؟!

تا نیمه های شب کورش چند مرتبه به آنی که بر اثر تزریق مسکن به خواب رفته و به صبا که هنوز در بیهوشی به سر می برد،سر زد.منصور اما همچنان با نگرانی کنار تخت همسرش نشسته و منتظر بود تا علائم هوشیاری را در او مشاهده کند.
وقتی بی قراری کورش را دید به او اصرار کرد به خانه باز گردد تا لااقل چند ساعتی بخوابد.کورش به ظاهر پذیرفت اما نمی توانست به راحتی دل از آنجا بکند.می ترسید این بار هم آنی بیدار شه او را بطلبد.دلش نمی خواست او احساس تنهایی کند.هنوز آن صحنه های دلخراش جلوی چشمانش بود و او را ناراحت و عصبانی می کرد.پس به سمت ماشینش رفت تا هم کمی استراحت کند و هم کنار عزیزانش باشد.به پرستار بخش هم سپرده بود اگر خبری شد می توانند او را در محوطه پارکینگ درون پاترول سیاه رنگی پیدا کنند.
باران هنوز می بارید و کورش حس می کرد حضور باران در آن موقعیت کمی دلداری اش می دهد.از شدت سرما پالتوی سیاهش را محکمتر به دور خود پیچید،ماشین را روشن کرد و بخاری اش را بکار انداخت.کم کم فضای داخل ماشین قابل تحمل تر شد او سر سنگینش را آرام به پشتی صندلی تکیه داد.با شنیدن صدای رعدی از فاصله ای دور به یاد شبی افتاد که آنی سر زده،مانند بلایی برخانواده اش نازل شده بود.بلایی که به طور حتم دیر یا زود باید اتفاق می افتاد.منصور همچنان به دنبال آنی می گشت و اگر او به خانه نمی آمد آنها بالاخره پیدایش می کردند.بی اختیار به آنی فکر کرد و مشغول تجزیه و تحلیل رفتارهای او شد.دختری که ظاهری سرد و بی تفاوت داشت اما کورش حالا مطمئن بود روحی پر احساس و بی قرار پشت آن نقاب بی تفاوتی وجود دارد.به یاد خلوت او با رودخانه افتاد ... دلسوزی اش را وقتی از ترس سست شده بود و ... اشکی که در دهانش جای داد! صراحت،سادگی و در عین حال هوشیاری و زرنگی او توجه اش را جلب کرده اما حالات جدی ونگاه تهی او را برای یک دختر نوزده ساله غیر طبیعی می دانست.مسلم بود آنی با مشکلات فراوان روحی و خانوادگی دست و پنجه نرم می کند و این هم مسلم بود او به دنبال تغییر است.تغییری که به خیال خودش با گرفتن انتقام جنگ زده ها از پدرش،قدمی برای یافتنش برداشته بود.قدم دومش هم دیدن صبا بود.مادری که گویی او را بخاطر مردی دیگر رها کرده بود! کورش نمی توانست آنی را بخاطر آن طرز تفکر سرزنش کند.اما تصمیم داشت هر طور شده او را از اشتباه در بیاورد.در مورد صبا آنی به طور حتم در اشتباه بود ... و در مورد جهانگیر؟! تا چند ساعت بیش بدیهی بود که اشتباه می کند و پدرش را به گناهی بیهوده،محکوم کرده ... اما حالا ... حالا دیگر کورش مطمئن نبود.نگاه آنی،هرم دستان عرق کرده و لرزانش ... صدای منقلب و پر التماس ... تمام اینها کورش را به شک می انداخت.
علاوه بر اینها رفتار وحشیانه جهانگیر هم به تردیدش دامن می زد.باز به یاد آخرین نگاه آنی افتاد.نگاهی که بیش از کلام گویا بود.انگار فریاد می زد و از او می خواست باورش کند.کورش در مقابل نگاه او خلع سلاح شده بود.کلافه دستی به صوتر و موهایش کشید.کمی روی صندلی تکان خورد و ناگهان حس کرد دیگر نمی تواند از آنی دور باشه! از اینکه او بیدار شود و خود را تنها ببیند دلش گرفت.او نباید تنهایش می گذاشت.آنی دختر مغرور و کله شق فقط از او کمک خواسته بود.فقط از او.وقتی از ماشین پیاده شد دیگر پریشان نبود.او می خواست با تمام توان به آنی کمک کند تا حرفهای خود را ثابت کند و به زندگی عادی باز گردد.
آخر آناهیتای صبا فقط از او کمک خواسته بود!
به محض اینکه وارد کریدور شد پرستاری به طرفش دوید.
- آقای کیانفر خوب شد اومدید.داشتم می اومدم دنبالتون ... اون دختر خانم بیدار شده و از همکارم سراغ مادرش رو گرفت.همکار من هم بی خبر از همه جا اوضاع ایشون رو براش شرح داده.حالا اون اصرار داره مادرش رو ببینه.
در حالیکه به سمت اتاق آنیتا می رفتند،پرستار همچنان توضیح می داد.
- هر چقدر برایش توضیح می دیم که مادرتون ممنوع الملاقات هستند،قبول نمی کنه ... حتی وقتی خواستیم آرام بخش ضعیفی تزریق کنیم به شدت مقاومت کرد.کورش با کمی حرص گفت: شما همیشه بیمارهاتون رو با آرام بخش ساکت می کنید؟!
پرستار که توقع شنیدن آن حرف را نداشت با ناراحتی گفت: برای بیمارهای نا آرامی مثل ایشون لازمه.
- شما وظیفه داریم تا اونجایی که ممکنه بیمار رو بدون این مضخرفات تسکین بدید!
کورش عصبانی شد.پرستا هم جوابهای زیادی برای او داشت.اما او فرزند دکتر کیانفر بود و با اینکه بر خلاف پدرش چندان منطقی به نظر نمی رسید،بخاطر وجود دکتر باید تحملش می کرد.پس جوابی نداد و با اخم سعی کرد ا او عقب نماند.
به اتاق که نزدیک شدند صدای آنی به گوش می رسید.
- من فقط می خوام ببینمش ... شما هم با بد اخلاق بودن نمی تونید جلوی من رو بگیرید.
کورش با حرکتی سریع در را باز کرد و به دورن رفت.چشمان آنی با دیدن او درخشید.او روی تخت نشسته بود و کاملا خسته و عصبی به نظر می رسید.
- کورش! من می خوام صبا رو ببینم ... باید ببینم زندَست.کورش با لبخند به طرفش رفت و گفت: معلومه که زندَست.تو فکر می کنی اگر مشکل بزرگی پیش اومده بود من این قدر راحت بودم!
سه پرستاری که در اتاق حضور داشتند با دیدن آرامش نسبی آنی کمی از تحت فاصله گرفتند و به دختر و پسر جوان چشم دوختند.
- ولی باید ببینمش!
- من فکر می کردم از دستش دلخوری!
چهره دختر درهم رفت و لحنش به شدت آرام شد.
- هنوز هستم! اما نمی خوام بمیره. دلم نمی خواد هیچ کس بمیره ... اون بخاطر من این طوری شد ...
- این اتفاق اجتناب ناپذیر بود.
آنی نگاه پر سوالش را به او دوخت.
- یعنی چی؟
یعنی در هر صورت رخ می داد.ربطی به تو نداره.
آنی پوزخند زد.
- لازم نیست دروغ بگی ... تو هم می دونی که همه اش بخاطر من بود.
- تو هر طور راحتی فکر کن.اما بدون من هیچ وقت دروغ نمی گم.
آنی در چشمانش زل زد.حالا نگاهش مثل چند ساعت پیش شده و کورش را بی قرار می کرد.
- منو ببر پیشش.
دقایقی بعد آنی با کمک پرستاری روی ویلچر نشست.او ابتدا اصرار داشت می تواند سر پا بایسته،اما وقتی چند قدم راه رفت،سرش کمی گیج رفت و دردی در تمام بدنش پیچید که موجب شد او از مرکب غرور پایین بیاید و تن به نشستن روی ویلچر بدهد.
با اشاره کورش،پرستار کنار رفت و او خود ویلچر را هل داد.
برای رسیدن به صبا باید از طبقه اول به طبقه سوم می رفتند.وقتی از آسانسور بیرون می آمدند،کورش به آرامی گفت: صبا هنوز بیهوشه ... اما عملش موفقیت آمیز بوده و دکترش معتقده اون حالش خوب می شه.
در بخش آی سی یو منصور با چشمانی سرخ کنار تخت صبا نشسته و به صورت خاموش او زل زده بود.او آنقدر در خیالات خود غرق بود که حتی متوجه نشد لحظاتی است که کورش و آنی از پشت شیشه تماشایشان می کنند
کورش بغض کرده بود .تحمل نداشت آن دو موجود عزیز را ببیند که چنان پژمرده اند.او شاهد عشق آنها بود و خوب می فهمید پدرش چه حالی دارد.
آنی هم بغض داشت.نه فقط بخاطر دیدن مادرش در آن حال یا احساس تقصیری که می کرد ... او با چشم خود می دید که چگونه انسانی می تواند در عرض یک شب چند سال پیر شود!
دیگر آثاری از ابهت و اقتدار در وجود منصور به چشم نمی خورد.
او مردی شکسته را می دید که چون پیرمردی رنجور بالای سر همسرش چمباتمه زده.حتی احساس کرد چهره او تغییر کرده! خطوط اطراف چشمانش عمیق تر شده،گونه های نه چندان برجسته اش،افتاده و لبهایش انگار با بغضی غریب ثابت مانده بود! موهای همیشه مرتب و خوش فرمش نیز ژولیده شده و کم پشتیشان بیش از همیشه نمایان بود.آنی همیشه از آن مرد بیزار بود.چه وقتی ندیده بودش و چه زمانیکه او را دید.اما حالا انگار خنثی شده بد.نه نفرت داشت و نه علاقه.فقط یک نوع حس دلسوزی آمیخته با رنجش که هنوز می خواست در وجودش باشد!
دقایقی سپری شد و بالاخره،منصور با احساسات سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نگاهش مستقیم به چشمان خشک و خالی آنی تلاقی کرد.کمی صافتر نشست.چقدر وجود آن دختر باریش مرموز و ناملموس بود.حالا احسا او هم نسبت به آنی خنثی بود.همیشه در قلب خود او را دوست می داشت،اما همین دختر ناشناس را نمی توانست به راحتی در قلب خود بپذیرد.قضاوت در مورد او سخت می نمود و با آتشی که در خانواده اش به راه انداخت بود،نمی توانست حس خوبی نسبت به او داشته باشد.چشمانش را در میان چهره گرفته اش به کورش که همچنان بالای سر دخترک بود دوخت.با دیدن اشکهای پسرش منقلب شد.سعی کرد لبخند بزند و با اشاره سر و چشم بگوید همه چیز مرتب می شود!
چیزی که خودش هم از آن مطمئن نبود.
آنی بی توجه به حالت او زمزمه کرد: می خوام برم تو اتاق.
کورش کمی خم شد و گفت: نمی شه تا همین جا هم بخاطر اعتبار پدر جلومون رو نگرفتند.
- می خوام برم تو.
کورش مستأصل نگاهی به اطراف انداخت.هیچ پرستار یا پزشکی به چشمش نخورد.
- پس فقط چند دقیقه.
به پدرش اشاره کرد می خواهند وارد شوند.منصور عکس العملی نشان نداد.
آنی به محض ورود از شنیدن صدای دستگاههایی که به صبا متصل بود احساس سرما کرد.به صفحه مانیتوری که طپش قلب را با خطوطی کج و معوج به نمایش می گذاشت نگاه کرد.چقدر آن خط ها مهم و خواستنی به نظرش می آمد.
در آن اتاق انگار هر چیز افقی بوی مرگ می داد.
کورش با تکان سر به پدر سلام داد و آرام حالش را پرسید.اما آنی همچنان سکوت کرده و به صبا و دستگاهها نگاه می کرد.صدایش با نجوایی آرام در اتاق پیچید. – من نفهمیدم- چه اتفاقی افتاد ... خیلی بی حال بودم ... یادم میاد که صدای فریاد بلند کورش شنیدم ... اما نفهمیدم چی شد.
صدایش کمی لرزش داشت.رنگش به وضوح پریده بود و با وجود بانداژ سفیدی هم که دور سرش پیچیده بود بی حالی صورتش بیشتر به رخ کشیده می شد.منصور به زحمت گفت: بهتره بری استراحت کنی.
کورش با احتیاط گفت: شما خودتون هم نیاز به استراحت دارید ... با این جا نشستن شما چیزی تغییر نمی کنه.
منصور خسته اما محکم گفت: چرا! تغییر می کنه.
- پس فقط به اندازه خوردن یک نوشیدنی گرم ...
با ورود دکتر عظیمی حرف کورش نیمه تمام ماند.او با لبخندی گفت: به به! جمعتون جمعه! یک مهمونی خانوادگی تو ICU . نظرت در این مورد چیه منصور؟!
منصور پوزخند تلخی زد و گفت: فکر کنم بعد از این راحتتر اجازه بدم ملاقات کننده ها به این بخش بیایند!
- از تو بعیده دکتر! ما اینجا کم بیمار نداشتیم ... خود تو همیشه با همراهان بیمار در عین اینکه برخورد خوبی داشتی اجازه ندادی آرامش بیمار رو بهم بریزند.
منصور با بغض گفت: ولی اون بیش تر از اونچه باید آرومه! ...
دکتر عظیمی به کورش اشاره کرد هر طور می تواند حتی برای دقایقی پدرش را از اتاق خارج کن.کورش به سمت پدر رفت.دست روی شانه های پهن او گذاشت و گفت: بابا! اگر همین طور روی این صندلی بنشینید مهره های کمر و گردنتون آسیب می بینه.شما که نمی خواهید صبا بعد از بیداری از شما پرستاری کنه.منصور نگاهی به چهره نگران دکتر عظیمی انداخت و نفس عمیقی کشید.
- دکتر،می خوام یک پرستار تمام مدت مراقبش باشه تا خودم برگردم.
گفت: وقتی سر حال تر برگشتی یک سری به اون پسر بچه بزن.
امروز باید حتما ویزیتش کنی.

منصور قبل از اینکه از جای بلند شود،لحظه ای دست صبا را فشرد.انگار می خواست به او بگوید زود بر می گردم.منصور متوجه نبود آنی تمام مدت با دقت رفتار او را زیر نظر دارد.
در اتاق استراحت پزشکان،فقط دو پزشک زن میان سال حضور داشتندکه با ورود آنها به بهانه ای اتاق را ترک کردند.منصور خود را روی کاناپه بزرگ انداخت و پاهایش را روی میز جلو مبلی دراز کرد.کورش از فلاسکی که روی میز بود برای پدرش چای ریخت.
منصور تعارف کرد : برای خودتون هم بریز.
کورش تمایل زیادی برای نوشیدن چای در خود می دید پس لیوانی هم برای خودش پرکرد.یک لیوان چای هم به دست آنی دادمنصور نگاهش را به لیوان چای دوخته بود در حالیکه بخار برخاسته از چای را با چشم دنبال می کرد،انگار با خودش حرف می زند نجوا گونه لب باز کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- اولین مرتبه که دیدمش فقط شش سالش بود!
با آن جلمه توجه کورش و آنی را به خود جلب کرد.هر دو اندکی متعجب و متأثر از لحن و حالت او به چهره اش خیره شدند.در نگاه منصور چیز غریبی موج می زد.حالتی داشت انگار حالا صبای شش ساله را پیش رو دارد!
- ختم پدرم بود!... من خیلی بهش وابسته بودم ... بعد از فوت مادرم،تمام زندگی من اون بود.وقتی مرد به شدت احساس تنهایی می کردم.اقوام درجه یک هم همگی مثل یک مشت کفتار،بعد از یک قهر طولانی به خونه ما اومده بودند و منتظر بودند ببیند پدرم چه تصمیمی در مورد ثروتش گرفته ... پدرم وصیت نامه اش رو تحویل وکیل جوانمون داده بود ... پدر صبا ... اون رو وکیل سابقمون قبل از مرگ پدرم معرفی کرده بود ... من ارتباط زیادی باهاش نداشتم ... اما اون روز،پیوندی ناگسستنی بین ما بوجود اومد ... من خسته از اون همه دو رویی و سنگدلی به باغ بزرگ خونه مون رفته بودم.صدای جمعیت و قرآن از داخل ساختمان به گوشم می رسید اما من کم کم محور درختی می شدم که گاهی اوقات تابستانها پدرم یک صندلی زیرش می گذاشت و رویش می نشست و مطالعه می کرد.نزدیک بود به گریه بیافتم که صدای کودکانه ای مثل صدای فرشته ها منو به نام خوشه و چقدر قشنگ! هنوز طنین صداش توی گوشمه" آقا منصور" ی که اون فرشته کوچولو به زبون آورد دلم رو لرزوند.بی اختیار به سمت صدا برگشتم.باور نمی کردم اون موجود کوچولویی که جلوم ایستاده انسانه! صبا جالبترین بچه ای بود که تا اون روز دیده بودم.یک جورایی خاص بود ... با همه فرق داشت.موهای روشن و مواجش رو که تا کمرش می رسید اطرافش رها کرده بود ... صورت گرد و سپیدش بخاطر سوز و سرما سرخی مطبوعی داشت.چشمان عسلی و خوش فرمش به وضوح می درخشید و لبای به شدت سرخش با لبخندی معصومانه به نظرم مثل غنچه نیمه باز شده ای می اومد ... وقتی چهره ماتم رو دید قدمی به سمتم آمد.لبخندش کمرنگ تر شد و گفت: آقا منصور شما هستید دیگه؟!
سرم را به آرامی تکان دادم.دوباره لبخندش جان گرفت و با هیجان گفت: این خونه مال شماست؟
از سوالش هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفت.چند قدم پیش رفتم و گفتم: بله.چطور؟
او نگاهی به اطرافش انداخت و با شیفتگی و حسرت گفت: خوش به حالتون!
با تعجب بیشتری پرسیدم: چرا خوش به حالم؟!
او با حالت قشنگی شانه های کوچکش را بالا انداخت و گفت: برای اینکه اینجا خیلی قشنگه و خیلی بزرگه و باغ داره و ...
ناگهان لحنش تغییر کرد و با هیجان بیشتری ادامه داد:خوش بحال بچه هاتون.حتما حسابی اینجا قایم باشک بازی می کنن ... گرگم به هوا هم خیلی خوبه ...
به حرفها و حالتش خندیدم و گفتم بچه ندارم
با ناراحتی گفت: زن هم ندارید؟
- نه! من هیچکس رو ندارم.
نمی دونم چرا باید در مورد بی کسی ام به یک دختر بچه شش ساله حرفی می زدم.اما گفتم ... دلم می خواست اون باز هم با اون لحن شیرین و چشمان درخشان کنجکاو برام حرف بزنه.چهره اش اندوهگین شد و نگاهش به برگهای زرد پاییزی زیر پاهایش خیره ماند..کمی مکث کرد و بعد گفت : چقدر بد!
با خنده گفتم: شاید بتونی جای دختر من باشی.
به سرعت گفت: نه! من خودم بابا دارم! اما با شما دوست می شم. یا شاید ...
یک مرتبه انگار چیز مهمی به خاطر آورده باشد با خوشحالی تقریبا فریاد زد: من دایی ندارم! شما دایی من بشید.باشه.
با همه وجودم گفتم: باشه!
وقتی شیفتگی اش را نسبت به خانه و تنهایی ام دیدم به او پیشنهاد دادم تمام قسمتهای عمارت و باغ را نشان دهم.دیگر،میهمانان مجلس،اندوه از دست دادن پدرم و تنهایی از یادم رفته بود و آن دختر بچه با نشاط و فرشته سا تمام ذهنم را مشغول خود کرده بود.نیم ساعت بیشتر همراه او بودم.دستان کوچک و نرمش در دستم بود و حتی چند بار برای اینکه حس کردم خسته شده او را در بغل گرفتم.عطرخوش کودکانه و آرام بخشش رو هنوز هم حس می کنم.من اون روزها به دنبال یک مسکن بودم و خداوند دارویی برای من فرستاده بود که داشت کم کم تمام قلبم رو مال خود می کرد!
تا وقتی یکی از پیشخدمتها به سراغمان آمد ما با سرخوشی مشغول تماشای خانه بودیم.او گفت پدر صبا با نگرانی دنبال دخترش می گردد.تازه آن وقت بود که فهمیدم او دختر وکیل جوانمان است.رضا یاوری وقتی دخترش را در آغوش من دید نفس راحتی کشید.اما چهره اش همچنان پریشان و منقلب بود.گویا همسرش پا به ماه بود و او صبارا به علت شیطنتهایش با خود آورده بود تا مادر کمی استراحت کند.
بعد از صرف شام تلفنی به خانه شد که برای رضا بود.درد زایمان همسرش شروع شده و او را به بیمارستان برده بودند.صنم را هم گویا به دست همسایه ها سپرده بودند.وقتی جریان را شنیدم و دست پاچگی رضا را دیدم پیشنهادی به او دادم که کمی مرددش کرد.می دانستم مجبور است اول صبا را به دست کسی بسپارد و بعد نزد همسرش برود.این مسئله وقت زیادی از او می گرفت.پس دل به دریا زدم و گفتم: بذار دخترت اینجا بمونه.قول می دم مثل چشمام ازش مراقبت کنم.
با تردید نگاهم کرد و به شدت به فکر فرو رفت.اصرار کردم و گفتم قدسی خانم،پیشخدمت منزل هم هست و هواش رو داره.صبا با شنیدن پیشنهاد دست پدر را گرفت و با التماس گفت: بابایی،اجازه بده دیگه!
او متعجب به دخترش نگاه کرد و گفت: یعنی دلت می خواد بمونی؟
او سرش را معصومانه و ملتمس تکان داد و رضا با خنده گفت: باور نمی کنم!
صبا سمت من آمد.دستم را گرفت و گفت: دایی منصور هنوز چندتا اتاق رو نشونم نداده.
بالاخره رضا موافقت کرد و یکراست به بیمارستان رفت.وضع مهین خانم خیلی نگران کننده بود ... بچه اش دو ساعت بعد از تولد فوت کرد و خودش هم حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.من خیلی زود جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم خودم قضیه رو برای صبای کوچک توضیح بدم.
اون شب،شب فراموش نشدنی و خاطره انگیزی برای من بود.برای اولین بار در عمرم کنار تخت خواب دختر بچه ای نشستم و برایش قصه تعریف کردم تا بخوابد.او که کمی ترسیده بود دستم را محکم در دستش نگه داشته و همانطور به خواب رفت.چقدر معصوم و شیرین بود.
من هر طور می تونستم چند روزی صبا را پیش خودم نگه داشتم.اوضاع خانه رضا بهم ریخته بود.خانواده اش به علت فوت ناگهانی شوهر خواهرش نتوانسته بودند از شیراز به تهران بیایند.خانواده و خواهر مهین خانم هم آن زمان اروپا زندگی می کردند.پدر و مادرش هم که فوت کرده بودند.اوضاع خوبی نبود.بالاخره خاله پیر مهین به دادشان رسید و صبای کوچک من هم بعد از سه روز به خانه شان برگشت.البته روز آخر خودش هم بی قراری می کرد و از اینکه برادر کوچیکش مرده به شدت افسرده و غمگین بود.
منصور آه عمیقی کشید.جرعه ای از چای سرد شده اش نوشید و ادامه داد: از اون روز به بعد صبا تکه ای مهم از زنگی من شد.ما با هم در مورد هر چیزی حرف می زدیم و ابراز عقیده می کردیم.اون اکثر سوالات خودش رو از من می پرسید و برایم شیرین زبانی می کرد.من هم پاسخ سوالات بی پایانش رو با دقت می دادم.برای او و صنم لباس و اسباب بازیهای رنگارنگ می گرفتم و هر چند وقت یکبار با اصرار دو خواهر رو به خانه ام می بردم.قدسی خانم هم عاشق بچه ها شده بود و حسابی به آنها می رسید.من دیگر درد بی پدری و تنهایی رو کمتر حس می کردم و روابطم هر چه می گذشت با خانواده یاوری عمیق تر و وسیع تر می شد.کم کم به عضوی از خانواده شان تبدیل شده بودم که حتی در میهمانیهای خصوصی دعوتم می کردند ... من هم مثل یک دایی واقعی،مهربان و دلسوز به بچه ها و بخصوص صبا محبت می کردم.نمی دونستم او هم روز به روز به من بیشتر وابسته می شود ... نمی دونستم بالاخره روزی تفاوت مرا با یک دایی به خوبی می فهمه.من فقط عاشق اون بودم و تمام عشقم رو بی دریغ نثارش می کردم.
وقتی جملات آخر را بر زبان می آورد صدایش لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود.
کورش هم چشمانش نمناک شده و هنجره اش را بعضی سمج می فشرد.آناهیتا اما با چهره ای به شدت درهم و حالتی متفکر به چهره منصور خیره بود.لحظاتی در سکوتی سنگین،انگار زمان متوقف شده گذشت تا اینکه با خوردن تقه ای به در و ورود دکتر عظیمی هر سه به خود آمدند.منصور قطره اشکی را که روی گونه اش جاری بود پاک کرد.چهره مردانه اش را بیشتر درهم کشید و چای اش را تلخ نوشید.
کورش ویلچر آنی را آرام به سمت اتاقش هدایت کردو در همان حال به رفتار و حرفهای پدرش می اندیشید.وقتی به دختر کمک کرد روی تخت دراز بکشد لحظه ای به چهره اندوهگین او نگاه کرد و گفت: تا به حال بابا رو این طوری ندیده بودم ... اون حتی برای ما زیاد از گذشته ها حرف نمی زنه.
- یعنی اولین بار بود این داستان رو شنیدی؟!
کورش متفکرانه سر تکان داد.
- براش نگرانم.اون خیلی به صبا وابستگی داره ... می ترسم از پا بیافته.
بعد لبخندی کم جان بر لب آورد و ادامه داد: بهتره استراحت کنی.من هم می رم پایین ... کاری داشتی خبرم کن.
کورش داشت می رفت که آنی گفت: ممنون که به حرفهام گوش دادی.
کورش لبخندی دوستانه به رویش پاشید و از اتاق خارج شد.
بعد از اینکه هوا به طور کامل روشن شد،کورش با نوید تماس گرفت و اتفاقاتی را که افتاده بود خلاصه در چند جمله کوتاه برای او تعریف کرد.هنوز یک ساعت نگذشته بود که نوید همراه مامان مهین،صنم و مجید در بیمارستان بودند.
وضعیت صبا چون ساعاتی قبل بود و آنی هم در خواب عمیقی به سر می برد.منصور نیز به اصرار دکتر عظیمی و کورش در یکی از اتاقهای خالی بخواب رفته بود.ملاقات کنندگان صبا و آنی را از دور دیدند و با اندوه و نگرانی رفتند تا بعد از ظهر باری دیدار آنها باز گردند.

با صدای اذان چشمانش را آرام گشود.اتاق خالی بود و نور خورشید با سخاوت تا میان اتاق کشیده می شد.دیگر از ابر و باران خبری نبود و فقط صدای وزش باد از میان درز پنجره به گوش می رسید.آنی در اتاق خالی چشم گرداند و به زحمت روی تخت نشست.سرش هنوز کمی گیج می رفت و بدنش دردناک بود.آن خواب عمیق خستگی را تا حد زیادی از وجودش به در کرده و بجای آن کسالتی غریب به جانش ریخته بود.همان دم پرستاری از در وارد شد.به بدنش لبخندی زد و با مهربانی گفت: خوب خوابیدی؟
آنی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- چند مرتبه من و آقای کیانفر بت سر زدیم،اما اونقدر خوابت عمیق بود که متوجه هیچ چیز،حتی سر و صدای بیمارستان نمی شدی ... اون قرص خوابی که بهت داده بودم تأثیر زیادی روت داشت ... فکر کنم باید یکی هم به آقای کیانفر بدم! طفلک از دیشب تا بحال اصلا نخوابیده.مدام یا به تو سر می زد،یا به پدر و مادرش.
بعد لبخندش را پر رنگ کرد و در حالیکه بالش های پشت آنی را مرتب می کرد ادامه داد: معلومه خیلی به هر سه نفر شما علاقه داره.آنی آه عمیقی کشید و بعد پرسید: از صبا چه خبر؟
- مادرتون؟ راستش حال ایشون تغییری نکرده.بیچاره آقای دکتر هم خیلی ناراحت هستند.
دختر به بالش ها تکیه داد و پرستار با گفتن اینکه حالا برایش غذا می آوردند او را ترک کرد.
با بی میلی چند قاشق غذا به دهان گذاشت و بعد میز را به عقب هل داد.شال نارنجی رنگش را که برایش کنار تخت گذاشته بودند روی سر انداخت و از تخت به زیر آمد.قبل از غذا پرستار کمکش کرده و لباس راحتی را که کورش از خانه برایش آورده بود به او پوشانده بود.یک پیراهن خواب با پارچه ای ضخیم آبی رنگ که طرحهایی از گل های ریز صورتی روی آن بود.آنی به علت مدل دخترانه لباس و اینکه اندازه ای تا کمی بالای قوزک پائین می رسید و در حقیقت کمی برایش کوتاه بود،فهمید که لباس متعلق به ثمره است.در هر حال وقتی از اتاق خارج می شد فکر می کرد لباسش به اندازه کافی پوشیده است.
سرش در محل شکستگی هنوز دردناک بود و حس می کرد برای راه رفتن باید دستش را دیوار بگیرد مبادا سرش گیج رود.
چند متری از اتاقش دور نشده بود که در آسانسور روبرویش باز شد و کورش با کیسه ای در دست از آن خارج شد.با دیدن آناهیتا متعجب و کمی عصبانی قدمهایش را تند کرد.
- تو اینجا چه کار می کنی؟
آنی پاسخی نداد.کورش حالا به او رسیده بود.بی آنکه لمسش کند او را به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
- برگرد توی اتاقت.برات مانتو آوردم،گذاشتم توی کمد اتاقت.چرا با لباسهای خواب راه افتادی تو راهرو؟
آنی اخمی کرد و گفت: هوا خوبه ... لباسم هم آستین بلند داره ... دامن بلند داره ...
- بله،اما لباس خوابه.درست نیست.
آنی با حرص گفت: اینجا بیمارستانه ... خیابون نیست.من هم هر جوری دلم بخواد میام بیرون.
کورش لحظه ای به چشمان خشمگین او نگاه کرد.
- این طوری حالت خوبی نداری ... من که نمی تونم همه چیز رو برات توضیح بدم.یک کم صبر کن برات مانتو بیارم.
از او دور شد و آنی را متعجب بر جای گذاشت.
دختر،منظور او را خوب درک نکرده بود،اما حالتی در کورش وجود داشت که تنها او را آزرده نمی کرد حتی حس غریب و خوشایند در دلش می نشاند.
با کمک کورش مانتوی کوتاه خاکستری رنگش را پوشید.کورش با لبخند گفت: حالا بهتر شد.
آنی خواست موهایش را از مانتو بیرون بکشه که کورش مچ دستش را به نرمی گرفت و گفت: اینطوری بهتره.بذار این آبشار سرکش کمی مهار شه!
آنی با حیرت پرسید: چی بشه؟!
کورش بجای جواب پرسید: حالا کجا می خواستی بری؟
- پیش صبا.
چهره کورش به غم نشست .
- صبا رفته تو کما ... دکتر عظیمی می گفت معلوم نیست کی بیدار شه.
آنی حس کرد پاهایش سست می شود.دستش را به دیوار تکیه داد و گفت: یعنی ممکنه بمیره؟!
کورش دوباره به چهره رنگ پریده و نگران آنی نگاه کرد.
- ما باید دعا کنیم ... من مطمئنم صبا دووم میاره ... محله اون مارو ترک کنه.
اون تازه تو رو پیدا کرده حالا چطور می تونه به این زودی تنهات بذاره؟!
آنی پشت به کورش کرده و در حالیکه به سمت اتاقش بر می گشت گفت: می خوام تنها باشم.
کورش بی توجه به او از پی اش رفت.
- برات یک کم خوراکی آوردم.کمپوت،میوه و کیک ... می بینم غذات رو هم نخوردی ...شاید یک کیک و یک لویان آب میوه بد نباشه.
آنی انگار حرفهای او را نمی شنود،روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد.
- من کِی از اینجا می رم؟
- منظورت اینه که کِی مرخص می شی؟
- اوهوم ... همین که تو گفتی.
- فردا صبح می تونی مرخص بشی ... اما باید چند روزی تو خونه استراحت کنی و حسابی مراقب باشی.من با مامان مهین صبحت کردم اون گفت میاد پیش ما می مونه.
دختر بی آنکه عکس العمل خاصی نشان بدهد با مانتو روی تخت دراز کشید.پتو را تا روی سر بالا آورد و در حالیکه پشت به کورش می کرد گفت: می خوام بخوابم.
کورش نگاه پر اندوهش را به او که زیر پتو مچاله شده بود دوخت.لحظاتی همان گونه نگاهش کرد و بعد بی آنکه حرفی بزند اتاق را ترک کرد.
ثمره وقتی متوجه اتفاقات افتاده شد عکس العمل وحشتناکی داشت.با صدای بلند گریست.به آنی ناسزا گفت و چند ساعت خودش را در اتاقی محبوس کرد.کورش،نوید و مامان مهین سعی داشتند او را آرام کنند و دلداری دهند و بالاخره وقتی کمی آرام شد همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند.حالا راحله و رامین هم که تا آن لحظه دانشگاه بودند از موضوع مطلع شده و به بیمارستان رفته بودند.
هر کدام به نوبت از پشت شیشه جسم بی حرکت و صامت صبا را نگاه کرده،اشک بودند و ثمره بیش از همه.او حتی حاضر نشد به دیدن آنیتا برود.مهین و صنم هم دل خوشی از آنی نداشتند اما تجربه به آنها یاد داده بود خوددار باشند و احساسات خود را پشت پوششی از آرامش حفظ کنند.
بالاخره روز بعد آنی مرخص شد و به خانه بازگشت.خانه ای که بیش از گذشته در آن احساس غربت می کرد.قرار بود مهین و نوید هم به خواهش منصور چند روزی میهمان آنها باشند تا حال آنی بهتر شود و صبا هم به خانه باز گردد.بازگشتی که هیچ کس از آن مطمئن نبود.
سومین شب پس از حادثه بالاخره منصور به خانه اش بازگشت تا اولین شب را بدون همسرش در خانه به صبح برساند.چند روز دیگر گذشت.ثمره همچنان با آنی سر سنگین بود و حتی حالش را نمی پرسید.آنیتا هم تلاش برای برقراری ارتباط با او نمی کرد.
یک شب که منصور،مانند آن اواخر،دیروقت به خانه بازگشت.کورش،نوید و مهین را دید که در اتاق نشیمن چایی می نوشیدند.
تلویزیون خاموش بود و آنها نیز با چهره هایی که مشخص بود روزهاست رنگ خنده به خود ندیده روی مبل ها نشسته بودند.
منصور پالتو اش را روی چوب لباسی جلوی در ورودی آویزان کرد و به سمت آنها رفت.از چهره و اندامش خستگی می بارید و در آن مدت به وضوح پیر و شکسته شده بود.مهین با دیدن او از چشمان همیشه نمناکش قطره ای اشک چکید.با دستمالش سریع اشک را پاک کرد و به سلام دامادش پاسخ داد.کورش و نوید هم به منصور سلام کردند و از خواستند کنارشان بنشیند.
منصور اندکی متعجب روی مبلی نزدیک مهین نشست و پرسید: چیزی شده؟
مهین با بغض گفت: چه خبر از صبا؟ تغییری نکرده؟
منصور سرش را پایین انداخت و با اندوهی مشخص گفت: نه ... اما من مطمئنم حالش خوب می شه.
هیچ چیز نگران کننده خاصی در موردش وجود ندارهک.
مهین به گریه افتاد.
- یک هفته گذشته ... منصور اگر چیزی هست به من بگو.چرا بَچَم به هوش نمیاد؟!
بغض در گلوی هر سه مرد نشست.کورش بجای پدر گفت: مامان مهین آروم باشید. شما که می دونید اغما چیه.
فقط باید صبر کنیم . بعضی ها حتی ماهها و شاید سالها توی کما می مونند.اما بعد بیدار می شوند و مثل آدمهای عادی به زندگیشان ادامه می دهند.
مهین کمی دیگر گریست و کورش و نوید سعی در تسلایش داشتند.منصور اما حرفی نمی زد.او خود نیازمند تسلی بود و به شدت درمانده و پریشان.
بالاخره مهین با کلام محکم نوید بغضش را مهار زد و در حالیکه لبهایش بر اثر کنترل بغض به سمت پایین مایل شده بود،چشم به گلدان خالی روی میز مقابلش دوخت.
نوید با ناراحتی رو به منصور گفت: منصور خان ... ما برای گفتن مطالب مهمی منتظرتون بودیم.
چهره منصور رنگ نگرانی به خود گرفت.
- چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟!
- اتفاق خاصی نیافتاده ...
فقط یک مسئله ای در مورد دخترهاست.
ثمره و آناهیتا هر دوشون به شدت منزوی و غمگین هستند.وضعیت ثمره حتی به نظر من بدتر شده.اون وجود آناهیتا رو توی این خونه به سختی تحمل می کنه.امروز با مامان مهین حرف زده و گفته حتی از شنیدن صدای قدمهاش توی این خونه احساس بدی پیدا می کنه ...! این خیلی بده.من فکر می کنم دوری شما هم از خونه باعث فشار روحی بیشتری روی ثمره شده ...
منصور کلافه دستی به موهای جو گندمی اش کشید و گفت: این روزها من اصلا حال خودم رو نمی فهمم ... حتی چند تا عمل مهم رو به همکارانم سپردم.می دونم از خونه،از بچه ها و از بیمارام غافل شدم.می دونم کم آوردم ...من دیگه جوون نیستم.دیگه از نظر روحی و جسمی قدرت سابق رو ندارم.
کورش هیجان زده و پریشان خواست حرفی بزند که منصور دستش را به نشانه مکث او بالا برد و ادامه داد:
اما این رو هم می دونم که به عنوان پدر خانواده مسئولیت بزرگی به دوش دارم ... من کم کم خودم رو پیدا می کنم ... متأسفم که این مدت همه چیز رو رها کردم.صبا وقتی به هوش بیاد و بفهمه چقدر بد عمل کردم ازم نا امید می شه ... من همین فردا با ثمره حرف می زنم.اون نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.

نباید نسبت به خواهرش چنین احساسی داشته باشه.
مهین گفت: به نظر من حق داره .اون فقط چهارده سالشه و تا امروز رنگ غم و غصه رو به خودش ندیده.
کورش حیرت زده پرسید: یعنی شما هم مثل اون فکر می کنید؟
فکر می کنید آنی باعث همه این مشکلات شده؟
- شاید نه به طور مستقیم.اما اون ...
نوید گفت: مامان از شما بعیده.هر بچه ای برای پدر و مادرش مشکلاتی داره.اگر برای حل مشکلاتش از اونها کمک نگیره باید چی کار کنه و به کی پناه ببره؟!
- می دونم.شماها درست می گید.اما منظور من اینه که ما باید قضیه رو از چشم ثمره ببینیم و سعی کنیم باهاش مدارا کنیم.
منصور گفت: اون باید بفهمه که وجود آنی از زندگی ما و خودش جدا نیست.مشکلات و مسائل اون به همه ما مربوطه و اتفاقاتی هم که افتاده خارج از اختیار آنی بوده.ثمره اگر دختر من و صباست باید این چیزها رو بفهمه ... اگر هم روی حرف خودش بمونه مجبورم اعتراف کنم من و صبا توی تربیتش کوتاهی کردیم.
مهین با دلخوری گفت: شما دو نفر هیچ کوتاهی نکردید.بخصوص صبا که تمام زندگیش رو برای کورش و ثمره گذاشته ... اما حرف من اینه که بهتره یکی از دخترها یک مدتی توی این خونه نباشه.
منصور به مادرزنش که فقط چند ماه از خودش بزرگتر بود نگاه کرد و گفت: بابت نگرانیتون ممنونم.اما این جا خونه خونه هر دوی اونهاست و ثمره باید این رو قبول کنه.فعلا اون در جایگاه تصمیم گیری نیست و باید بفهمه اوضاع همیشه بر وفق مرادش پیش نخواهد رفت.
مهین با حرص گفت: مثل همیشه وقتی چیزی به نظرت درست میاد لجباز می شی! ثمره فقط یک بَچَه ست.نباید تحت فشار باشه.اون بخاطر مادرش به اندازه کافی غصه می خوره.حقش نیست آنی هم بشه آیینه دقش!
کورش با ناراحتی گفت: مامان مهین این حرفها چیه؟! آنی هم مثل ثمره نوه شماست.
- ولی اون درست مثل پدرش،دلش از سنگه ! تو این چند روز فهمیدم این دختر یک ذره احساس تو وجودش نیست! دریغ از یک قطره اشک برای مادرش. دریغ از یک کم پشیمونی.نه یک کلام با آدم حرف می زنه،نه حتی حال مادرش رو می پرسه.انگار فقط ...
منصور با لحنی گله مند گفت: بس کنید مهین خانم! از شما بعیده!
مهین بی توجه به او ادامه داد: رفتارهاش درست مثل پدر گور به گور شدشه! همونقدر بی رحم و از خود راضیه!
اینبار صدای اعتراض نوید بلند شد.
- مامان مهین دیگه کافیه.
- من دیگه نمی تونم این دختر رو تحمل کنم ... فردا از این جا می رم.اگر صلاح بدونی ثمره رو هم با خودم می برم.
کورش ناراحت و ناباور گفت: این طوری آنیتا خرد می شه. اون به اندازه کافی ناراحت هست.فکر می کنید الان خوشحاله؟
من مطمئنم اگر ناراحتیش بیشتر از ما نباشه،کمتر هم نیست. فقط نمی تونه احساساتش رو بروز بده.به نظر من اون چون گریه نمی کنه و حرف نمی زنه بیشتر از ما عذاب می کشه.شما ، خاله صنم،دایی نوید و حتی من رو دارید که کمی درد و دل کنید و سبک بشید.ما هم هیچ کدوم تنها نیستیم ... اما آنی ... اون برای کی می تونه حرف بزنه؟ از این ها گذشته همه ما می دونیم صبا چه احساسی نسبت به اون داره.
وقتی صبا برگشت چطور می تونید توی چشماش نگاه کنید و بگید دخترش رو تنها گذاشتید؟! حتی اگر دختر مغرور و بی احساسی هم باشه ما بخاطر صبا نباید رهاش کنیم.نباید اجازه بدیم فکر کنه اون رو مقصر می دونیم.
از نگاههای متعجب و خیره آنها،ساکت شد.حس کرد زیادی حرف زده،اما نمی توانست بی تفاوت باشد.لحظه ای چهره هر سه نفر را از نظر گذراند.منصور متفکر به نظر می رسید.نوید بهت زده و نگران و مامان مهین با پوزخندی کمرنگ و ناباورانه براندازش می کرد.پوزخندی که گرچه به سختی قابل تشخیص بود اما حرفهای زیادی در خود داشت.حرفهایی که هیچ کدام خوشایند کورش نبود.او مهین را همیشه مانند مادر بزرگ و بلکه مادرش دوست می داشت و هرگز چنان نگاهی را از او به خاطر نمی آورد.
کلافه از جایش بلند شد و با گفتن اینکه خسته است و می خواهد بخوابد به اتاقش رفت.
به محض دور شدن او مهین با نگرانی رو به منصور گفت: مراقب کورش باش منصور! مبادا گرفتار این دختر بشه! ما برای این بچه آرزوهای بزرگی داریم!
منصور عرق پشت لبش را پاک کرد و گفت: من به کورش اعتماد دارم.درسته که یک کم احساساتیه اما در عین حال عاقله ...
نوید هم نگاهی به منصور کرد وگفت: اما به نظر من اون نسبت به آنی احساسات خاصی پیدا کرده ... شاید ترحم ... شاید هم حس مسئولیت ... شاید هم ...
- همون طور که گفت بخاطر صبا احساس مسئولیت می کنه،که به نظر میاد این احساس مسئولیت خیلی قویه!
مهین در حالیکه فنجانهای چای را در سینی می چید گفت: انشاءا ...
که یکی از همین هاست.
داشت می رفت که منصور گفت: مهین جان یک لحظه بنشینید.
مهین با نفس عمیق سر جای اول خود نشست.
- می دونم این مدت بخاطر ما دچار زحمت شدید ...
- این حرفها چیه؟ مگه ما با هم تعارف داریم ...
- نه،اجازه بده من حرف بزنم ... اوضاع خونه حسابی بهم ریخته شده.شما بهتر از من می دونید که درست نیست من و کورش و آنی تو این خونه تنها باشیم.من که صبح تا شب نیستم،کورش هم اگر بخواد صبر کنه با من خونه بیاد آنی تمام روز تنها می مونه و این اصلا درست نیست.پس بردن ثمره منتفی می شه.
بدبختانه نه اون و نه آنی هیچ کدام اهل پخت و پز نیستند و اگر کسی اینجا نباشه ممکنه شام و ناهارشون بشه شیر و کیک ... از طرفی با این اوضاع روحی که دارن نمی شه رهاشون کرد ... من می دونم این مدت حسابی از خونه و زنگی خودتون غافل شدید اما خواهش می کنم فردا رو هم بمونید تا من با عفیفه خانم صحبت کنم بیاد چند روزی اینجا بمونه.
نوید و مهین کمی تعارف کردند که می توانند بیشتر بمانند اما منصور سر حرف خود بود.
روز بعد اولین کار منصور این بود که با عفیفه خانم تماس بگیرد.زن میان سال که همه بچه ها را خانه بخت فرستاده و تنها زندگی می کرد در مقابل مبلغ پیشنهادی کار فرمایش با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفت و همان روز عصر با ساکی در دست راهی خانه شان شد.
برای سکوت چند روزه اش،تنها اتاق خواب طبقه پایین را به او دادند تا کاملا راحت باشه.
مهین هم تا بعد از شام آنجا ماند و تمام توضیحات لازم را به عفیفه خانم داد و تاکید اگر مشکلی پیش آمد سریع با او تماس بگیرد.
بعد از رفتن میهمانان منصور نفس عمیقی کشید.هیچ چیز را بیشتر از استقلال دوست نداشت و از اینکه حس کند افرادی بخاطرش در تنگنا قرار گرفته اند،بسیار معذب و پریشان می شد.
قبل از خواب به اتاق ثمره رفت تا با او در مورد شرایط تازه شان و رفتاری که او باید در پیش بگیرد صحبت کند.حرفهای پدر و دختر به دو ساعت کشید و منصور به هر ترتیب بود توانست دخترش را آرام کند و او را وادار کند تحملش را بیشتر کند تا خودش کمتر عذاب بکشد.در آخر هم حرف به صبا کشیده شد و دختر دقایقی طولانی در آغوش پدر گریست.منصور آنقدر او را نوازش کرد و دلداری داد تا اینکه ثمره بخواب رفت.سپس نگاهی عمیق و پر از درد به چهره افسرده دخترش کرد،پیشانی او را آرام بوسید و با بغض از اتاق بیرون آمد.لحظه ای ایستاد و به در اتاق آنی که مثل همیشه بسته بود نگاه کرد.به سمت اتاق چرخید اما مردد پشت در مانده بود ...به راستی که آن دختر دیوار عظیمی از سکوت و غرور به دور خود کشیده بود که عبور از آن سخت و دشوار می نمود.به یاد حرفهای کورش افتاد" چه کسی هست تا این دختر را دلداری دهد؟! چه کسی هست تا حرفهایش را بشنود؟ " از درک تنهایی دختر دلش به درد آمد.احساسش به او می گفت داخل برو و با او حرف بزن اما عقلش می گفت که عکس العملهای آنی قابل پیش بینی نیست و ممکن است کار از آنچه هست خراب تر شود.
نگاه اندوهبارش را با آهی از در اتاق گرفت و به اتاق سرد و خالی خودش رفت.
چند روز دیگر مانند اینکه قرنها طول بکشد در انتظاری تلخ گذشت.
هنوز تغییری در وضعیت صبا حاصل نشده بود.همه هر روز پریشان تر و نگران تر می شدند.منصور بخاطر اصرارها و حرفهای دکتر عظیمی و آقا مجید و کورش به مطب می رفت و بیماران را ویزیت می کرد اما تمام اوقات بی کاری اش را کنار صبا می ماند و باز شبها بخاطر فرزندانش سعی می کرد دل از صبایش بکند و برای شام خود را به خانه برساند.


کم کم اشعه های نورانی خورشید شب را پس می زدند و آسمان شهر را روشن می کردند.روزی دیگر داشت بی تفاوت به هر اتفاقی در زمین آشکار می گشت.
منصور جانمازش را جمع کرد و درون کمد گذاشت.به جانماز دست نخورده صبا نگاه کرد.بی اختیار دست برد و آن را برداشت.سجاده را گشود و عطر مقنعه آبی رنگش را به مشام کشید.کم کم چشمه اشکشی می جوشید که با شنیدن صدایی گوش تیز کرد. صدای گریه ثمره را شناخت.با سرعت جانماز و سجاده را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون دوید.در اتاق ثمره را گشود و با نگرانی وارد اتاقش شد.ثمره روی تخت نشسته،موهای خرمایی اش اطراف صورت پریشان بود و با صدای بلند هق هق می کرد منصور او را در آغوش کشید و سعی کرد آرامش کند.
- چی شده بابا؟ چرا اینطوری گریه می کنی؟ آروم باش دخترم ...
اما گریه ثمره در آغوش پدر شدیدتر شد.از صدای او کورش و آنیتا هم بیدار شده و به اتاقش آمده بودند.کورش نزدیک خواهر کوچکش رفت.دستی به سرش کشید و در حالیکه دلش از شنیدن صدای گریه و ناله او ریش می شد گفت: آروم باش ثمره ...
چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟
ثمره لحظه ای سر آغوش پدر بیرون کشید.خواست دست برادرش را بگیرد که چشمش به آنی افتاد.او با چهره ای گرفته روبرویش به دیوار تکیه زده و تماشایش می کرد.با دیدن او ثمره انگار ناگهان منفجر شد و صدای فریاد بلندش تمام فضای خانه را پر کرد.
- همش تقصیر توئه! چرا برگشتی؟ تو که هیچ کدوم ما رو دوست نداری چرا برگشتی؟ چرا حالا که این همه بلا سرمون آوردی از اینجا نمی ری؟
- بس کن ثمره ... دیگه کافیه.
منصور تلاش می کرد او را ساکت کند و کورش با نگرانی به آنی خیره شده بو.
- از وقتی اومدی فقط ما رو اذیت کردی ... مامان عزیزم رو آزار دادی ... اونقدر آزارش دادی که سکته کرد ... تو حق نداشتی مامانم رو از من بگیری ... ازت متنفرم ... ای کاش هیچ وقت بر نمی گشتی ... هیچ وقت.
منصور دو طرف بازوی او را گرفت و محکم تکانی داد و فریاد زد: بس کن ... گفتم تمومش کن.من با تو حرف زده بودم ثمره! نزده بودم؟!
اما آنی دیگر حالت عادی نداشت.حرفهای ثمره تأثیر خود را بر وجود شکننده دختر گذاشته بود.او به طرزی غیر عادی نفس نفس می زد.رنگش پریده بود و بدترین افکار ممکن در ذهنش جولان می دادند.کورش که تمام حواسش پی او بود چند قدم به سمتش رفت و با لحنی دلداری دهنده و در عین حال مضطرب گفت: ثمره حالش خوب نیست ... باید درکش کنی ... حرفهای رو جدی نگیر ...
آنی بی توجه به حرفهای کورش به اتاق خودش برگشت.
کورش مستاصل آهی کشید و رو به ثمره که هنوز به شدت می گریست گفت: رفتارت خیلی بد بود.می دونم چقدر بخاطر مامان ناراحتی اما آنی که به عمد این کارها رو نکرده.
منصور گفت: چی شد بابا یک مرتبه این کار رو کردی؟ تو که حالت خوب بود.
ثمره که انگار گریه اش تمام ناشدنی بود گفت: خواب دیدم مامان مرده ... همه دور جمع بودیم . آنی هم بالا سر مامان ایستاده بود و با همون قیافه همیشگی اش به من زل زده بود.
انگار داشت می گفت: دیدی مامانت رو کشتم! آه بابا! ازش بدم میاد!
کورش طرف دیگر تخت نشست و گفتک این فقط یک خواب بد بوده.خواب های ما،تأثیرات اتفاقات و افکار روزانه ما هستند.تو نباید اجازه بدی یک خواب اینقدر رویت تأثیر بگذاره که با خواهرت بد رفتاری کنی.
- اون خواهر من نیست!
کورش رو به پدر گفت: بهتره شما با آنی صحبت کنید ... من کنار ثمره می مونم.
هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.

هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.
کورش به دیدن او مثل برق از جا جهید.منصور هم ثمره را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد.آنی با سرعتی باور نکردنی پله ها را پیموده و در آستانه خروج از خانه بود.منصور داد زد: صبر کن آنیتا.بذار باهات حرف بزنم.
اما قبل از اینکه جمله اش تمام شود در با صدایی محکم پشت سر آنی بسته شد.کورش وحشت زده به پدر خیره شد و بی لحظه ای درنگ از پی او دوید.منصور باز هم فریاد زد: با ماشین برو دنبالش.بهتره بجای من تو باهاش حرف بزنی.
کورش پله ها را سه تا یکی پیمود،گرم کنی را از روی جالباسی جلوی در قاپید و از در خارج شد.
در حیاط را گشود و وقتی سوار بر پاترول سیاه رنگش از حیاط خارج شد دیگر بازنگشت تا در را ببندد.
وقتی به سر کوچه رسید لحظه ای ماشین را نگه داشت و دو طرف خیابان را از نظر گذراند.آناهیتا از سرازیری خیابان با سرعتی عجیب می دوید.تقریبا به سر خیابان اصلی می رسید که کورش کنار پایش ترمز زد.آنی بی توجه به او راه خود را به طرف پیاده رو کج کرد.کورش پیاده شد و به دنبالش دوید.
- صبر کن آنی ... صبر کن ... برای چی از من فرار می کنی؟
آنی ایستاد.سینه و شانه هایش بر اثر دویدن و نفس نفس زدن به شدت بالا و پایین می رفت و کلمات به زحمت از دهانش خارج می شد.
- همون طور ... که ... اومدم ... بر می گردم ... از تو ... فرار نمی کنم.
کورش هم که اندکی نفس نفس می زد خم شد و کف دستهایش را روی زانویش گذاشت.
- باشه برو ... فقط بذار به عنوان یک دوست تو رو به هر جایی که مایلی برسونم.
بعد سر پا ایستاد به آنی که شالش روی شانه هایش رها بود نگاه کرد و با لبخند گفت: تا گرفتارمون نکردی راه بیفت.
دختر متعجب به او نگاه کرد و کورش به شالش اشاره کرد.آنی پوزخندی زد و شال را روی سرش کشید.کورش دست دراز کرد و ساک او را به آرامی از میان انگشتانش بیرون آورد.آناهیتا دیگر مقاومتی نکرد و بی حرف به دنبال کورش رفت.
وقتی سوار ماشین شدند،کورش بالافاصله بخاری را روشن کرد.هوای سرد صبحگاه پائیزی او را که تنها تی شرت و گرم کن خانگی به تن داشت به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
آنی نیم نگاهی به او انداخت.کورش گفت: بعد از اون همه هیجان و یک کم دوندگی نباید سرمای زیادی حس کنم ... اما واقعا سردمه!
بعد با لبخندی معنی دار ادامه داد: تو احتمالا قهرمان دوی سرعت مدرسه نبودی؟!
آنی به تلخی گفت: نمی دون چرا با تو اومدم! و چرا الان اینجا هستم ... ! ای کاش دنبالم نمی اومدی!
- فکر کردی به این راحتی تو رو رها می کنیم؟! ما تازه پیدات کردیم.
- به من دروغ نگو.می دونم تو هم دلت می خواد من اینجا نباشم.
مثل ثمره،مثل مامان مهین،مثل راحله ...
کورش حیرت زده گفت: راحله؟! اون اتفاقا خیلی تو رو دوست داره.در مورد ثمره هم باید بگم اون فقط بخاطر صبا تحت فشاره.تو نباید حرفهاش رو جدی بگیری.
- حرفهای اون جدی بود ... خیلی جدی ... حرفهای اون واقعی هستند.اون راست می گه و این چیزیه که من منتظر شنیدنش بودم.من می دونستم که با اومدنم برای شما بدبختی آوردم ... برای رفتن هم فقط یک بهونه می خواستم ... ثمره تقصیر نداره.اون فقط حرف درست زد.من دیگه نمی تونم بمونم ... اگر ... اگر صبا بمیره ...
کورش با لحنی محکم گفت: اون حالش خوب می شه.بابا امیدواره.دکتر عظیمی امیدواره،ما هم باید امید داشته باشیم.
ناگهان آنی فریادزد: اگر مرد چی؟ نه،من صبر نمی کنم تا اون وقت همه شما با نگاهاتون منو شکنجه بدید.
حالا تن صدای کورش هم بالا رفت.
- تو از چی فرار می کنی؟ از عذاب وجدان؟ از نگاههای دیگران؟ یا اینکه فکر می کنی کارت تموم شده و حالا می تونی با خیال راحت برگردی به همون خراب شده ای که ازش اومدی؟!
آناهیتا حیرت زده با دهانی نیمه باز به او خیره شد و کورش با همان لحن ادامه داد: پدر من و صبا که درست مثل مادر خودم دوستش دارم سالها دنبال تو می گشتند.بعد درست موقعی که فکرش رو هم نمی کردند خودت پیدات شد.فکر می کنی نفرت و سردی وجود تو رو حس نکردند؟ هیچ فکر کردی چرا با جهانگیر در افتادند در حالیکه حرفهای تو رو کاملا باور نداشتند؟! صبا می خواست با چنگ و دندون تو رو حفظ کنه.تو دخترش هستی.
اون تو رو به وجود آورده و علاوه بر احساس مسئولیت احساس مادری اش اجازه نمی ده تو رو به حال خودت رها کنه.سرنوشت و آینده تو براش مهمه.حالا که در مورد گذشته ات نتونسته کاری بکنه می خواد از این به بعد برات مفید باشه.تو اصلا معنی عشق رو می فهمی؟ می فهمی که یک مادر برای انجام دادن این کارها نیازی به دلیل نداره؟ اصلا یک بار سعی کردی از این خودِ از خود راضی و مغرورت فاصله بگیری و خودت رو بجای دیگران بذاری؟
بعد ناگهان لحنش آرامتر شد.ماشین را کنار خابان خلوتی پارک کرد و به سمت آنی که با حالتی عصبی با بند ساکش بازی می کرد نگاه کرد.
- اما تو واقعا این چیزی نیستی که سعی داری باشی ...دختری که بخاطر مردم جنگ زده رنج می کشه و سعی می کنه دردی از اونها دوا کنه ... دختری که نمی تونه وجود پدری رو که با قاچاق اسلحه گذران زندگی می کنه،تحمل کنه ... دختری که با جسارت از میون کثافت خودش رو بیرون می کشه و بخاطر تصور مرگ یک انسان اونقدر از خود بی خود می شه ... و بالاخره دختری که با یک قطره اشکش یک نفر رو افسون می کنه ... نمی تونه خودخواه و بی رحم باشه ...
آنی چشمان پر از اشکش را از نگاه خیره کورش دزدید.
- تو با کی لجبازی می کنی؟ حالا که وارد زندگی ما شدی نمی تونی به این راحتی همه چیز رو رها کنی ... اعضای یک خانواده توی سختی ها کنار هم می مونن ... تو هم باید بمونی و تحمل کنی.من مطمئنم تو این بحران رو به خوبی پشت سر می ذاری.فقط بدون من و پدرم محکم پششت ایستادیم ... تو به اندازه من و ثمره توی اون خونه و از پدر و مادرمون حق داری.بمون و از حقت محافظت کن.
آنی با صدایی لرزان زمزمه کرد: اگر صبا بمیره؟!
- اون زنده می مونه ... اما اگر تقدیرش این باشه که ما رو ترک کنه،ما باید با این واقعیت کنار بیاییم.همه آدمها یه روزی می میرند.فقط نوعش متفاوته.اگر صبا زنده نمونه تقدیرش این بوده ... تو می فهمی تقدیر یعنی چی؟
آنی به علامت مثبت سر تکان داد و گفت: مامان ژانت خیلی از تقدیر حرف می زد.
- خب،حالا که می دونی تقدیر یعنی چی،باید بگم مثل اینکه امروز تقدیر من و تو با هم یکی شده و قراره ما به یک جای فوق العاده بریم.
آنیتا متعجب به او نگاه کرد و پرسید: کجا؟
کورش ماشین را روشن کرد و گفت: یک بار که توی زندگیم به شدت از خودم نا امید شده بودم رفتم اونجا.نمی دونم چه نیرویی من رو به اونجا کشوند.فقط وقتی به خودم اومدم دیدم توی اون محل ایستادم و آرامش عجیبی تو وجودم حس می کنم.دیگه همه مشکلات به نظرم کوچک شده و من بزرگتر از همه ناامیدیها بودم.
دختر جوان به نیم رخ کورش که انگار با خودش حرف می زد خیره بود و فکر می کرد او چه مشکلی می توانسته در زندگیش داشته باشد که چنان ناامیدش کند.
کورش بی توجه به آنی،یک سی دی از پشت آفتاب گیر برداشت و درون پخش گذاشت.صدای روح نواز موسیقی ملایم کم کم هر دو را به حالتی فلسه آمیزی برد و از دیگری غافل می کرد.
به راستی چه سری در بعضی موسیقیها وجود دارد که ذهن را افسون و روح را به پرواز در می آورد.
کم کم نوای موسیقی با مناظر طبیعی و زیبای خارج شهر هماهنگی خاصی پیدا می کرد و دختر جوان لذتی را در خود احساس می نمود که مدتها تجربه اش نکرده بود.هوای نیمه ابری کوهستان،جاده خلوت،درختان کم برگ و گاهی بی برگ و صخره هایی عظیم که هر چه بالاتر می رفتند لایه برف روی آنها پهن تر و قابل توجه تر می شد.
هر دو همچنان ساکت بودند و کورش غرق جاده و آنی غرق مناظر اطراف بود.آنها تا آنجا رفتند که دیگر همه جا پوشیده از برف بود و حتی حرکت در جاده به کندی و با سختی صورت می گرفت.
تا قله انگار فاصله ای نبود که کورش ماشین را کنار جاده،رو به دره ای عمیق پارک کرد.با خاموش شدن ماشین صدای موسیقی هم قطع شد و ناگهان سکوت داخل ماشین با سکوت کوهستان یکی شد.
هر دو به کوههای سینه پوش آن سوی دره خیره بودند.
- به اینجا میگن دیزین ... من عاشق اینجا هستم.
بعد از ماشین پیاده شد.کاپشنش را از صندلی عقب برداشت و پوشید.اما هنوز پوشش مناسبی برای آن هوا نداشت.او آنقدر برای تعقیب آنیتا عجله داشت که حتی کفش به پا نکرده و با سر پایی هایی خانه بیرون دویده بود.شاید اگر سوئیچ ماشین در جیب کاپشنش نبود،آن را هم بر نمی داشت.

مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
روز بعد آناهیتا تا ساعت دوازده ظهر دراتاقش ماند.آن روز صبا کلاس نداشت،اما آن قدر از حرفهای آناهیتا دلگیر و پریشان بود که سراغش نرفت.غرق افکار خود ناهاری آماده کرد و بعد پشت میز آشپزخانه نشست و به گل های زرد و نارنجی رومیزی خیره شد.ساعت یک بود که آناهیتا دوش گرفته،با بلوز جذب خاکستری و شلوار راحتی مشکی از پله ها پایین آمد.موهایش را باز گذاشته بود تا خشک شوند و حوله ای روی شانه انداخته بود تا موها بلوزش را خیس نکنند.با همان بی خیالی خاص خود سلامی به صبا که با چشمهای خسته سالاد درست می کرد،گفت و لیوانی شیر از یخچال برای خود ریخت.پشت میز نشست و نیم نگاهی به مادرش انداخت . جرعه ای از شیر سرد که نوشید ، لرزی خفیف اندامش را لرزاند.دستی به بازوی نیمه لختش کشید و گفت: بخاطر حرفهای دیشب متأسفم.من می دونم حرفهام خوب نبود.
صبا با وجودیکه می دانست حرفهای شب گذشته ی آنی تا حدود زیادی حرف دلش بوده اما باز هم کمی آرام شد.همان قدر نرمش را هم از او غنیمت می دانست.- اشکالی نداره.گذر زمان به هر دوی ما برای شناخت بهتر احساسمون نسبت به هم کمک می کنه و ...با شنیدن صدای زنگ در،حرفش را نیمه کاره رها کرد و رفت تا در را باز کند.لحظاتی بعد صدای صبا به گوش آنی می رسید.- منصور مگه تو کلید نداری هر دفعه زنگ می زنی.- این طوری بهتره!- چرا بهتره؟ غیر از اینکه من رو از هر جای خونه که هستم تا جلوی آیفون می کشونه چه فایده ای داره؟صدای منصور آهسته تر شد اما هنوز به گوش آناهیتا می رسید.- مثل اینکه آنیتا رو یادت رفته.من که نمی تونم با وجود اون همینطوری کلید بیاندازم توی قفل و بیام تو.- این حرفها چیه اون هم مثل دخترته.- معلومه که مثل دخترمه.اما در هر حال اینطوری من راحتترم ... حالا بگو ببینم ناهار چی داریم که دارم از گرسنگی می میرم.- تو که هر وقت میایی خونه گرسنه ای ... ناهار هم خورش قیمه داریم.دیروز ثمره هوس کرده بود.- به به ! چه هوس خوبی.منصور تازه از پله ها بالا رفته بود که سر و کله ثمره و بعد از او کورش هم پیدا شد.منصور زودتر از بقیه به آشپزخانه آمد و با رویی گشاده پاسخ سلام سرد آناهیتا را داد و در ادامه گفت: عافیت باشه خانم.- مرسی!- اِ. باریکلا معنی عافیت باشه رو می دونی؟!- بله.ماما ژانت هم همیشه می گفت.- ژانت خانم زن خوبی بود.یادمه همیشه می گفت عاشق زبان فارسی و مردم ایرانه.- آره دوست داشت.صبا دیس برنج را وسط میز گذاشت و گفت: خب هر چی باشه اقوام مادریش ایرانی بودند.ثمره که وارد آشپزخانه می شد گفت: من نفهمیدم بالاخره این ژانت خانم دقیقا کجایی بود!صبا خندید و گفت: پدر ژانت خانم فرانسوی بود.اون توی فرانسه با پسری ایرانی که دانشجو بود آشنا می شه.بعد از چند سال دوستیشون عمق پیدا می کنه و یکبار پدر ژانت برای دیدار ایران همراه دوستش راهی تهران می شه.اونجا مادر ژانت رو می بینه.بعد هم علاقه می شن و با هم ازدواج می کنن .بعد بر می گردن فرانسه.اونجا ژانت به دنیا میاد.سال ها بعد وقتی ژانت ده دوازده ساله بود برای همیشه به ایران مهاجرت می کنن .بعد هم اینجا رفت با سرهنگ که البته اون موقع یک افسر ساده بوده ازدواج می کنه.ثمره با لبخند گفت: چه جالب!همان لحظه کورش هم وارد شد و جلمه ثمره را شنید.- چی جالبه؟منصور گفت: داستان زندگی ژانت خانم.اما نخواه توضیح بدم.بهتره تا غذا سرد نشده شروع کنیم.کورش ظرف خودش را از مادر گرفت و روی میز گذاشت .وقتی می خواست از پشت سر آنی رد شود تا سر جای خود بنشیند دستش با موهای نم دار او تماس پیدا کرد.- موهای خیست رو باز گذاشتی سرما نخوری.آنی سری به نشانه منفی تکان داد و صبا گفت: تو که همیشه موهات رو با حوله می بستی.امروز هوا یک کم سرد تره،بهتر بود باز هم موهات رو می بستی.آناهیتا در حالیکه کمی برنج در بشقابش می کشید با خونسردی گفت: بخاطر مهمونی امشب باز گذاشتم تا راحت موهامو درست کنم.همه نگاهی متعجب به صبا انداختند.صبا به نشانه بی اطلاعی شانه بالا انداخت و پرسید: مهمونی؟! یادم نمیاد مهمونی دعوت شده باشیم.- من دعوت شدم!ثمره سعی کرد با گذاشتن قاشقش در دهان جلوی خنده اش را بگیرد.کورش با حیرت به آنی خیره بود.صبا باز هم پرسید: کی دعوتت کرده؟- دوست جدیدم!غذا خوردن همه کند شده و صبا به کلی دست از خوردن کشید.- یعنی من نمی شناسمش؟- نه.باهاش تو پارک آشنا شدم .دختر بدی به نظر نمی رسه.من رو کلاپ دعوت کرده.حوصله ام سر رفته.می خوام برم.کورش سرخ شد و صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.همه در سکوت همه چیز را به دست صبا سپرده بودند.- ولی درست نیست آدم جایی بره که نمی شناسه.- باید رفت تا بشناسه.من ساناز رو می شناسم. فکر کنم کافی باشه.- نه کافی نیست!سخنش محکم اما صدایش آرام بود.آنی متعجب سر بلند کرد و در حالیکه چشمانش را گرد می کرد گفت: ولی من می خوام برم.چون حوصله ندارم.چون می خوام کلاب ایران رو ببینم.- ولی من صلاح ...منصور با حرکت دست صبا را ساکت کرد و با لبخندی پدرانه گفت: چه اشکالی داره.می خواد ببینه جوونای خوشگذرون اینجا با اونجا چه فرقی می کنن .صبا حیرت زده به منصور نگاه کرد.- یعنی بذاریم بره؟!آنی پوزخندی زد.- اوه من اینجا زندانی نیستم.من نوزده سالمه!ثمره که از رفتار او نسبت به مادرش رنجیده شده بود با تمسخر گفت: می دونیم چند سالته ! تا حالا چند بار گفتی!آنی انگشت اشاره اش را با جسارت به سمت او نشانه رفت و محکم گفت: تو دخالت نکن لطفا!ثمره بغض کرد و نگاه متوقعش را به دیگران دوخت یعنی ببینید با من چطور رفتار می کنه! کورش با نگاهش او را آرام کرد و منصور که هنوز سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشه گفت: - این مسئله ای نیست که اینقدر به خاطرش جنجال درست بشه.آنی اگر دلش بخواد میتونه بره.اما برای اینکه خیال ما و بخصوص مادرش راحت باشه من ازش می خوام تنها نره.فکر می کنم کورش بدش نیاد همراهش باشه!همان دم غذا در گلوی کورش پرید و او به سرفه افتاد.منصور دستی به پشت او زد .صبا برایش لیوانی آب ریخت.منصور با خنده گفت: دیدی چقدر خوشحال شد! فکر کنم خیلی وقت کلاب نرفته!کورش که تا آن لحظه سعی داشت مداخله نکند گفت: اما من و نوید برنامه چیده بودیم و می خواستیم آنی و دخترها رو غافلگیر کنیم.ثمره با هیجان پرسید: چه برنامه ای؟کورش لختی اندیشید.اما طوری وانمود می کرد که انگار برایش سخت است بگوید و کمی دلخور شده.- اول می خواستیم بریم کاخ سعد آباد و نیاوران.به چهره بی تفاوت آنی نگاهی انداخت.- بعد فکر کردیم بریم این تأتر خنده داری که تازگیا خیلی تعریفش رو می کنن . دوباره نیم نگاهی به آنیتا که همچنان بی علاقه می نمود انداخت و بالاخره تیر آخر را رها کرد.- اما آخر سر تصمیم گرفتیم بریم شمال ... البته با اجازه شما فقط ما چند نفر می ریم.منصور با خنده ای معنی دار به بازوی او کوبید و گفت: ای حقه باز روت نمی شه بگی ما جوونها... هان؟ می ترسی ما ناراحت بشیم؟کورش لبخند زد اما بجای جواب به چهره مردد آنی نگاه کرد.- البته باز هم میل خودته ... الآن جاده چالوس و عباس آباد حسابی دیدنیه،دریا هم که جای خود داره . به نظر من که شمال توی این فصل از همیشه دیدنی تره.وقتی حرفهایش تمام شد نفس عمیقی را مثل اینکه حرفهای سخت و مهمی زده از سینه بیرون داد و سعی کرد باقی غذایش را بخورد.گرچه دیگر چیز زیادی از آنچه می خورد نفهمید.دیگران هم دیگر حرفی نزدند.فقط ثمره بود که گاهی با حسرت نگاهی به آنی می انداخت و کاملا مشخص بود آرزو می کنه او تصمیمش را تغییر دهد.دقایقی بعد همه به غیر از منصور که غذایش را با اشتها خورده بود از پشت میز بلند شدند،تا میز را مرتب کنند.آنی بشقاب و لیوان خود را درون ماشین ظرفشویی گذاشت.پارچ آب را در یخچال نهاد و به اتاقش رفت.با رفتن او ثمره با حسرت گفت: من می گم به راحله بگیم باهاش صحبت کنه شاید راضی بشه.منصور خندید.صبا نگاه مهربان و قدر دانش را به کورش که ناشیانه میز را پاک می کرد دوخت و گفت:کورش سفر وسوسه انگیز و خوبی رو پیشنهاد کردی . مطمئنم که آناهیتا به تردید افتاده.منصور با صدایی آرام و چهره ای پر از خنده گفت: چطور به ذهنت رسید این حرف رو بزنی؟ حالا اگر آنی قبول کرد نوید و راحله و رامین رو چطوری راه میندازی.شاید برای خودشون برنامه داشته باشن .صبا گفت: اونها با من . فقط آنی این مهمونی رو نره ... نباید اجازه می دادم اینقدر تنهایی از خونه بره بیرون.معلوم نیست با کی دوست شده که اول کاری پارتی دعوتش کرده ... لابد از این دخترهای ولگرد توی خیابونه.
منصور اشاره ای به ثمره کرد و صبا ساکت شد . هیچ گاه چنان حرفهایی و یا چنان مشکلاتی در خانه وجود نداشت.او گرچه اعتقاد داشت که بچه ها باید نسبت به تمام مسائل اجتماع خود آگاهی داشته باشند اما هنوز برای دختر احساساتی چهارده ساله اش زود می دانست که در آن موارد فکر یا کنجکاوی کند.- حالا داداشی اگر آنی نیومد نمیشه ما لااقل تأتر رو بریم؟کورش خندید.- هنوز متوجه نشدی که من همه اینهارو از خودم در آوردم؟- چرا فهمیدم.اما وقتی اسمشون رو آوردی وسوسه شدم.- خوب نیست اینقدر بی اراده باشی.تازه اگر آنی نیاد لابد می ره مهمونی و درست نیست تنها باشه.- خب دایی نوید با اون بره،تو هم بیا با هم بریم تاتر یا سینما.- باشه.من هر طور شده امروز تو رو یک جای خوب یا می برم یا می فرستم.ثمره اخمهایش را درهم کشید و گفت: اصلا چرا باید اینقدر به حرف آنیتا گوش بدیم؟! اگر راحله یک همچین حرفی می زد خاله صنم قیامت می کرد.صبا گفت: قضیه آناهیتا فرق می کنه.من که با تو صحبت کرده بودم.اون شرایط خاصی داره .ما نباید زیاد بهش سخت بگیریم فقط باید مراقب باشیم کار نادرستی انجام نده.- اما وقتی عصبانی می شه،رفتار بدی پیدا می کنه ... تازه خیلی هم رک و راحت حرفش رو می زنه.من تا حالا یادم نمیاد که کورش با وجودیکه پسره از این حرفها بزنه.یا راحله و حتی رامین ... بیچاره راحله اگر بخواد تکون بخوره دایی نوید و رامین مثل برج مراقبت بالا سرش هستند.همه از اصطلاحی که او بکار برده بود خندیدند.منصور گفت: مگه قراره راحله کاری بکنه؟!کورش در حالیکه روزنامه ای را که خریده بود باز می کرد گفت: راحله خودش اونقدر سالم و عاقله که نیاز به برج مراقبت نداره.ثمره باز شروع کرد به حرف زدن تا هر طور می تواند بعد از ظهر خوبی برای خود دست و پا کند و در آن میان نگاه معنادار منصور و صبا به هم و اشاره شان به کورش از چشمش دور ماند.آنها نمی دانستند همان لحظه آناهیتا آمده تا خبر موافقتش با مسافرت را به آنها بگوید و حرفهای آخرشان را شنیده.لحظه ای حس کرد چقدر از راحله بدش می آید.اما زود نفرتش را بی دلیل یافت.با تمام آن احوال حس می کرد نمی تواند آن لحظه در چهره کورش نگاه کند.پس به اتاقش بازگشت.کمی قدم زد و بالاخره با تشر به خود گفت: چرا باید تعریف کورش از راحله برایش مهم باشد؟! او آن سفر را دلپذیر تر از حضور در میهمانی غریبه ها یافته بود و می خواست بعد از آن همه تعریفی که از دوست و آشنا در مورد زیبایی طبیعت شمالی کشورش شنیده بود،آنجا را با چشم ببیند.بخصوص که می دانست پائیز زیباترین رنگها را به طبیعت می زند و جلوه همه چیز را صد چندان می کند.از اینکه پس از مدتها شور سفر را در خود می دید متعجب بود.او به شدت وسوسه شده و مایل بود آن کار را انجام دهد.در آن بین حتی حضور راحله و توجهات کورش به او مانعش نبود.وقتی از پله ها پایین می آمد،دوباره در جلد بی تفاوتی خود فرو رفته و اثری از حالات عصبی لحظاتی قبل در وجودش نبود.به او چه مربوط که آن دختر و پسر لوس به هم علاقه داشته باشند.او می خواست خودش از سفر لذت ببرد و شمال را ببیند!وقتی در اتاق نشیمن موافقتش را اعلام کرد ثمره جیغی از خوشحالی کشید و کف زد.صبا نیز بی اختیار لبخند بر لب آورده بود و منصور با دقت کورش را زیر نظر داشت.او از ته دل لبخند می زد و مشخص بود خیلی از تصمیم او خوشحال شده اما سعی دارد خود را آرام نشان دهد.آناهیتا که به اتاق خود برگشت صبا گفت: خیالم راحت شد.می رم به بچه ها زنگ بزنم.کورش گفت: من خودم باهاشون تماس می گیرم.راستش از صبح با نوید تصمیم داشتیم برای فردا برنامه ای بچینیم که آنی کسل نشه.حالا برنامه جور شد.دو ساعت بعد هر کدام از آنها یک ساک دستی برای خود برداشته و در پاترول کورش راهی جاده چالوس بودند.هیچ کس از آن سفر ناگهانی ناراحت به نظر نمی رسید و همه آن غافلگیری را دلپذیر یافته بودند.کورش موسیقی پاپ ایرانی را در پخش اتومبیل گذاشته بود و نوید زیر لب با خواننده هم سرایی می کرد.رامین و راحله پشت سر کورش نشسته و راحله گاهی نیم نگاهی از آینه به او می انداخت.البته سعی می کرد او متوجه نشود.آناهیتا هم پشت نوید نشسته بود و غرق منظره بیرون و افکار متخلف خود بود.ثمره هم بین دخترها نشسته و او هم در عالم خود در جاده چالوس کورش سرعت ماشین را کمتر کرد و پس از دقایقی از آینه نگاهی به آنی انداخت.همان لحظه متوجه شد نگاه راحله هم به او بوده که زود نگاهش را دزدید.آن اتفاق آنقدر سریع رخ داد که کورش نتوانست تعبیر درستی از رفتار راحله داشته باشد.به سد کرج نزدیک می شدند که نیروهای پلیس برایشان دست تکان دادند و آنها را متوقف کردند.آناهیتا حیرت زده گفت: چی شده؟ ما که کار بدی نکردیم.نوید خندید.- نگران نباش عزیزم.من کمبرندم رو نبستم.- خب چرا نبستی؟ این کار خیلی خطر داره.- خریت! خریت عزیز دلم.گاهی این مغز راست راستی بوی قرمه سبزی می ده.آنی گفت: قرمه سبزی که بوی خوبی داره!خندید اما نوید قهقهه زد و گفت: یعنی مغز من بوی گند می ده؟- نه. منظور من این نبود.اما فکر کردم ...- خیلی خب بابا فهمیدم.با نزدیک شدن پلیس،نوید شیشه اش را پایین کشید.- سلام سرکار.خسته نباشید.- وقتی عدم رعایت قانون رو می بینیم خستگی به تنمون می مونه.- درست می فرمائید.شرمنده.الان می بندم. آها ... آها!- خیلی خوبه.اما در هر حال تا اینجا بدون کمربند ایمنی اومدید و باید جریمه بشید.- چشم سر کار،اما نمی شه بخاطر جوونی و جهالت از ما بگذری!باور کنید من دیگه متنبه شدم و بهتون قول شرف می دم که این بار آخری باشه که کمربندم رو نبستم.پلیس نیش خندی زد و گفت: شاید بتونم یک کاری بکنم ...! شاید تو بتونی بگی چی کار باید بکنم!کورش پوزخندی زد که همه به غیر از پلیس متوجه آن شدند.نوید هم لبخندی خاص بر لب آورد و گفت: شما خودت از ما واردتری شما بگو ما چیکار کنیم.پلیس نگاهی دقیق به درون ماشین انداخت و گفت: غیر از اینکه تخطی از قانون راهنمایی و رانندگی داشتی ... یک جورهایی هم به نظر می رسه ...و با ابرو اشاره ای به دخترها کرد و ادامه داد: باید تا آخرش رو خونده باشی مرد! حالا چی؟کورش با خشمی فرو خورده گفت: ما خلاف کردیم جریمه اش رو پرداخت می کنیم.شما لطف کن بنویس.پلیس که از رفتار او خوشش نیامده بود گفت: برای ما مسئولیت داره.شما فعلا گواهینامه و کارت ماشین رو لطف کنید.کورش با سرعت گواهینامه و کارت ماشین را به نوید داد.نوید که همچنان لبخند بر لب داشت مدارک را تحویل پلیس داد و گفت: سرکار عصبانی نشو.این جوونه و خام.من و شما حرف همدیگرو بهتر می فهمیم.شما بی زحمت ما رو جریمه کن بریم.- شما یک سبقت هم داشتید.کورش حیرت زده گفت: سبقت؟! ما از وقتی وارد جاده شدیم با سرعت مناسب و بدون سبقت راهمون رو اومدیم.تازه جاده اونقدر شلوغ نیست که نیاز به سبقت گرفتن باشه.نوید به او نگاهی کرد و گفت: آروم باش کورش جان.حتما اشتباه شده.سرکار خودشون ...هنوز نتوانسته بود ادامه دهد که آناهیتا با عصبانیت میان حرف او آمد.- ما هیچ خلافی نکردیم.به تو هم پول نمی دیم! تو فکر کردی چون لباس پلیس پوشیدی هر کار بخوای می تونی بکنی؟! یک پلیس باید معلم و دوست مردم باشه.نه از این پول ها بگیره ... بهش چی می گن؟رامین با سرعت و جسارت گفت: رشوه!- آها! همین! رشوه! الآن ... جلوی ما ... داری حرف بدی می زنی.به قانون احترام بذار و با مردم با قانون حرف بزن.تو حالا خلافکارتر از ما هستی!پلیس که به نظر نمی رسید از نوید چندان بزرگتر باشد از حرفهای او هم جا خورده بود و هم از لهجه خاص و صراحت کلام آنی حیرت زده بود.راحله و ثمره با رنگی پریده به آنی و پلیس نگاه می کردند.رامین به سختی سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و کورش و نوید لبخندی معنی دار بر لب داشتند.پلیس پوزخندی از سر حیرت زد و گفت: اوه! اوه! این خانم از کجا اومده که اینقدر راحت به مأمور قانون توهین می کنه.نوید خواست حرفی بزند که آنی گفت: من ایرانی هستم ... از آمریکا اومدم ... ایران رو دوست دارم ... و تو اولین پلیس آفیسری هستی که من اینجا با اون حرف زدم ... من حرف بد نزدم . حرف واقعی گفتم.شاید خوشت نیاد.اما حرف واقعی همیشه خوب نیست! اگر هم مشکل داری به رئیست بگو بیاد.راحله با همان وحشت گفت: آنی خواهش می کنم ! دیگه کافیه.آنی شانه بالا انداخت و ساکت شد.نوید رو به پلیس که همچنان شگفت زده بود گفت: جناب،من معذرت می خوام این خواهرزاده من یک کم رکه؟- یک کم؟! زبون این دختر از شمشیر تیز تره!- تازه از خارج کشور اومده به رسم و رسومات ما وارد نیست!آب به آب هم شده و یک کم اعصابش بهم ریخته! شما بی زحمت جریمه ما رو بنویس سرکار،تا شب نشده به یک جایی برسیم.پلیس با حرص یک برگه جریمه نوشت و در حالیکه آنرا همراه مدارک تحویل نوید می داد گفت: مراقب این خانم جوون باشید.همه آدمها مثل من صبور نیستند.به دلیل مهمون بودنش گذشت می کنم وگرنه ... - شما بزرگوارید.ممنون.به محض حرکت ماشین،صدای قهقهه رامین و نوید فضای ماشین را پر کرد.کورش و ثمره هم آرام می خندیدند اما راحله هنوز شوکه بود و مدام به پشت سر نگاه می کرد مبادا آن پلیس پشیمان شود و به دنبالشان بیاید.رامین در میان خنده گفت: خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.- من که چیزی به دستش نذاشتم!صدای خنده ها باز به هوا برخاست.کورش گفت: یعنی چیزی رو که سزاش بود ... یعنی حق واقعیش رو بهش گفتی و بهش فهموندی.آنی ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد :حقش به دستش گذاشتم.راحله که حالا او هم آرام می خندید گفت: اما بهتره دیگه از این کارها نکنی شاید بعضی ها لج بازی کنند و وضع بدی پیش بیاد.- چه وضع بدی؟ مارو تو زندان نگه می دارن؟! یعنی می شه بدون دلیل کسی رو زندانی کرد؟- نه. اما تا بخوای ثابت کنی بدون دلیل بوده کلی معطل شدی و ناراحتی کشیدی.پس بهتره از این به بعد یک کم بیشتر مراقب باشی.رامین گفت:آنی تو چرا برای پلیس شدن اقدام نکردی؟ باورکن پلیس خوبی می شدی.این کار رو دوست هم داشتی.همه از حرف رامین تعجب کردند.نوید کمی به عقب برگشت و گفت: تو دوست داشتی پلیس بشی؟- اوهوم.شاید بشم ... شاید یک روز من یک پلیس آفیسر خوب بشم.من یک کم کنگ فو بلدم و یک کم کاراته.این حرف او حیرت همه را بیشتر کرد.رامین با همان تحیر پرسید: تو چه جور کنگ فو کاری هستی که موقع از کوه بالا اومدن نفست گرفت؟!چهره آناهیتا کمی درهم رفت.شال حریر سفید رنگش را کمی جلوتر کشید وگفت: بیشتر از دو سال تمرین نکردم.من از وقتی هفت سالم بود کنگ فو و کاراته یاد می گرفتم.نوید گفت: من هم چند سالی کار می کردم.شاید بد نباشه یک خورده با هم تمرین کنیم.- اُکِی.شاید ...تا وقتی به ویلا برسند دیگر حرفی خاصی میانشان رد و بدل نشد و اگر هم می شد آناهیتا خود را درگیر نمی کرد.او محو برگهای زرد و نارنجی درختان اطراف شده بود که در غروب رنگ دیگری داشتند.اما نیمه های راه هوا دیگر کاملا تاریک شده و او افسون سیاهی شب بود.کورش ماشین را در حیاط ویلا پارک کرد و همه به سمت عقب ماشین رفتند تا ساکهای خود را بردارند.آناهیتا ساک به دست نگاهی به اطراف انداخت.ویلایی که در آن بودند،عبارت بود از حیاط و باغچه ای بزرگ و مشجر که شاید مساحتش به هزار متر می رسید و ساختمانی یک طبقه و بزرگ که روبروی در ورودی حیاط قرار داشت.در ساختمان همه چیز لوکس و شیک بود.کف از سنگ مرمر و دیوارها تمیز و پاکیزه بودند.مبلمان راحتی زرشکی رنگی گوشه ای از سالن و میز ناهارخوری دوازده نفره ای در طرف دیگر سالن قرار داشت.آشپزخانه اُپن و کابینت ها همه لوکس بودند.آنی به آن همه حسن سلیقه نگاه کرد و با حالتی جدی از راحله پرسید: اینجا مالِ نویده؟راحله لبخندی زد و گفت: آره. به قول خودش حاصل دسترنجشه! اون عاشق این ویلاست.دو سه سالی می شه که اینجارو خریده و خودش هم ساخته.- نوید چند سالشه؟با صدای بلند نوید که از حیاط به درون می آمد به پشت نگاه کرد.- دختر جان تو به سن و سال من چی کار داری؟ فکر کن من هم سن و سال کورش هستم.آنی کمی اخمهایش را درهم کشید و گفت: تو چهار یا پنج سال از کورش پیرتری.- پیرتر چیه دختر؟ بزرگتر ... آره.درست حدس زدی.راحله خندید و گفت: اون درست سه سال از کورش بزرگتره.نوید اعتراض کرد.همان دم بقیه هم وارد سالن شدند.کورش که متوجه بحث شده بود گفت: تو چرا همیشه سعی داری وانمود کنی جوونی.بابا دیگه پیر شدی.- پیر خودتی.اصل کار دلِ که دل من از تو یکی جوونتره.تو سینه من قلب یک پسر بیست ساله می تپه! آنی پرسید: نوید چرا ازدواج نکردی؟ مردهای ایرانی زود ازدواج می کنن . بجای او راحله گفت: آقا نوید هنوز دختر دلخواهش رو پیدا نکرده.نوید گفت: بله.هنوز دارم دنبالش می گردم.اما اگر پیداش کنم دیگه ولش نمی کنم ... چون پیدا کردن کسی که بیشتر از همه شبیه تو باشه و آرومت کنه خیلی سخته.بعد به چشمان آنی زل زد و با حالتی شوخ ادامه داد: تو هم اگر گیرش آوردی ولش نکن!آنی زهر خندی زد و گفت: تو تا حالا پیدا نکردی.من که فکر نکنم تا آخر عمر پیدا کنم!نوید خندید و کمی سر به سر او گذاشت.بقیه هم می خندیدند.کورش اما در سکوت ، به اتاقی که همیشه در آن می خوابید رفت تا لباسهایش را تغییر دهد.شام را در رستورانی که همان حوالی بود خوردند و دوباره به ویلا بازگشتند.به پیشنهاد نوید و ثمره از باغچه کمی هیزم جمع کردند و بردند کنار ساحل تا آتش روشن کنند.ویلای نوید ساحل کوچک اختصاصی داشت و آنها می توانستند به راحتی ساعتی دور آتش بنشینند.هوا سرد بود و همه کاپشن و پالتوهای پاییزه خود را به تن کرده بودند.آسمان صاف و آرامش دریا،حس خوبی به همه القا می کرد و حتی نوید و رامین را هم از تب و تاب انداخته و صبور کرده بود.راحله کمی پالتواش را محکمتر به خود پیچید و گفت: بیایید با هم آواز بخونیم.رامین گفت: باز حس شاعرانه راحله خانم گل کرد.نوید گفت: چه اشکالی داره.اتفاقا مزه می ده ... حالا چی بخونیم؟ همه بجز آناهیتا پیشنهادی دادند و بالاخره ترانه ای را که ثمره خواسته بود خواندند.آنی آن ترانه را شنیده بود اما از حفظ نبود.پس آرام نشسته و تماشایشان می کرد.بعد از اینکه ترانه تمام شد راحله گفت: بهتره چیزی بخونیم که آنی هم بلد باشه .تو چه آهنگی بلدی؟آنی شانه بالا انداخت و گفت: من از آواز خوندن خوشم نمیاد! شما بخونید،من گوش می دم.راحله کمی دیگر اصرار کرد اما وقتی احساس کرد آنی به راستی علاقه ای به همراهی آنها ندارد دیگر کوتاه آمد.بالاخره خواندن ترانه دیگری آغاز شد.آنی نگاهش را به آتش دوخته و به صدای آنها که ترانه ای غمگین را می خواندند گوش می داد.گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریادگل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیدهگوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب ...بی اختیار نگاهش به سمت کورش کشیده شد و او را غرق آتش یافت که آرامتر از همه لبهایش را تکان می داد.بعد آهسته نگاهش روی چهره راحله سر خورد.راحله غرق کورش بود! با احساس سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نوید در همان حال که آواز را با صدایی رسا می خواند به او خیره شده و لبخندی معنی دار بر لب داشت! آناهیتا سعی کرد پاسخ لبخند او را با لبخند بدهد اما همان لبخند کم جان و کج همیشگی گوشه لبش نقش بست. بهت که گفتم! اون زیر بار نمی ره.جهانگیر،دیگه نه پولی وجود داره و نه مدرکی.اگر زیاد به پر و پای این بچه بپیچیم ممکنه از اینجا هم فرار کنه.صدای خشمگین جهانگیر در گوش صبا پیچید.- تو مثل اینکه متوجه نیستی.اون مدارک خیلی مهم هستند.آنی هم خوب این مسئله رو می دونه .بخاطر همین من مطمئنم کار احمقانه ای انجام نداده.- من نمی دونم باید چی کار کنم.باهاش خیلی حرف زدم.جهانگیر من می دونم تو شغل خوبی نداری.بهتره قبل از اینکه پای پلیس به میون بیاد همه چیز رو فراموش کنی.- تو داری منو تهدید می کنی؟ ... گوش کن صبا! من دارم خیلی جدی صحبت می کنم.بهتره توی مسائل من و آنی دخالت نکنی. تو تلاش خودت رو کردی که بی فایده بود از این به بعد همه چیز رو به عهده خودم بذار.- می خوای چیکار کنی؟- فعلا هیچی.- جهانگیر به تو اجازه نمی دم به آناهیتا آسیبی برسونی.از این به بعد تو با من طرفی.دیگه نمی تونی آزارش بدی.- تو فکر می کنی من کی هستم؟! یادت باشه اون دختر من هم هست.- پس یادته که اون دخترته! بخاطر همین او ن قدر بلا سرش آوردی؟!- من ازدواج کردم،تو هم همین طور.بچه دار شدم،تو هم همین طور.حالا این موضوع که اون از هر کاهی برای خودش کوهی درست می کنه ربطی به من نداره.صبا پوزخند محکمی زد و گفت: پس اون جای چاقو روی شکمش چیه؟لابد بخاطر عدم درکش خواستی توجیهش کنی!پشت خط لحظه ای سکوت برقرار شد.صبا بی صبرانه گفت: چرا جوب نمی دی ؟ ... جهانگیر هر چی بوده دیگه گذشته و تموم شده.تا حالا مسئولیت نگهداری آناهیتا با تو بوده اما دیگه این حق منه که دخترم رو برای خودم داشته باشم.تو تمام شخصیت و کودکی اونو نابود کردی.بذار من کمکش کنم تا بتونه گذشته هارو فراموش کنه و آینده خوبی داشته باشه.صدای آرام و نا امید کننده جهانگیر به نظرش وهم آور بود.- به این راحتی ها نمی تونی کمکش کنی!صبا نامطمئن و نگران پرسید: چه چیزهایی هست که تو از من پنهان می کنی!- دوباره باهات تماس می گیرم.و قبل از اینکه صبا بتواند حرفی بزند تماس قطع شد.او مستاصل و عصبی گوشی همراهش را در دست فشرد و بعد آن را در جیب بارانی اش انداخت.چند ساعتی از رفتن بچه ها نمی گذشت که جهانگیر با تلفن همراهش تماس گرفته بود.آن موقع منصور داشت باغچه را آب می داد و صبا در آشپزخانه چای دم می کرد.چقدر خوشحال شده بود که منصور متوجه تماس جهانگیر نشده.تماس را قطع کرد و به بهانه خریدن کیک ساده برای عصرانه از خانه خارج شده بود.حالا او خریدن کیک را فراموش کرده،با نگرانی عمیقی که دلایل مشخص و نامشخصی برایش داشت به سمت خانه می رفت.وقتی وارد کوچه شد منصور شیلنگ را از حیاط بیرون کشیده و درختان و بوته های شمشاد جلوی خانه را آبیاری می کرد.با دیدن او بغض کرد.چطور می توانست این طور برایش نقش بازی کند.فرصت اندیشه بیشتری نیافته بود که منصور او را دید.صبا سعی کرد خوددار باشد و با حالتی عادی به راهش ادامه دهد.- پس چی شد ؟!- چی؟- کیک؟ قرار بود یک عصرانه حسابی دو نفره با هم بخوریم!- کیک ساده نداشت ... توی خونه یک کم بیسکویت داریم.و تقریبا از زیر نگاه کنجکاو منصور گریخت.نیمه شب شده بود.آسمان صاف و دریا آرام بود .ماه،مانند مادری مهربان،انوار نقره ای خود را مانند ملحفه ای از حریر بر روی دریا و زمین کشیده بود تا بی وحشت از تاریکی به خواب روند . کورش با وجود خستگی چشمانش را به سقف اتاق دوخته و به وقایع اخیر می اندیشید.به اینکه چقدر همه در آرزوی پیدا شدن آناهیتا بودند و حالا که او کنارشان بود نمی توانستند شخصیت خاصش را به خوبی بفهمند.او شانزده سال دور از وطن و دور از آنها زندگی کرده و شکل گرفته بود.معلوم نبود به طور دقیق چه بر او گذشته اما قدر مسلم از او دختری این چنین تو دار،بی اعتنا و بی احساس،مثل درختی سرما زده ساخته بود.با شنیدن صدایی،گوش تیز کرد.لحظاتی سکوت بود و بعد صدای قدمهایی آهسته در خارج از ویلا.از رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره ایستاد.پنجره اتاق رو به دریا بود و او توانست آناهیتا را ببیند که اشارپ پشمی اش را به دور خود پیچیده و با قدمهایی سست و آرام به سمت دریا می رود.در نور مهتاب،کورش به خوبی می تونست او ببیند.به ساعتش که روی لبه پنجره گذاشته بود نگاهی انداخت.ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود و حدود یک ساعت قبل همه برای خواب رفته بودند.کورش همچنان به او که مانند شبحی جلو می رفت نگاه می کرد.او آنقدر به دریا نزدیک شد که انگشتان امواج توانستند پاهایش را لمس کنند.درست لحظه ای که کورش حس می کرد او خود را به دریا خواهد زد،دختر ایستاد.کورش بی اختیار نفس راحتی کشید.نمی دانست چرا حس می کند او قصد خودکشی دارد.در حقیقت این بار دومی بود که آن فکر مثل برق از ذهنش می گذشت.او انگار تا لبه خطر می رفت و بعد نیرویی خاص محافظتش می کرد.با وجود فاصله به نسبت زیاد،کورش متوجه شد او سیگاری روشن کرده،کمی عصبانی شد.چرا باید دختری به سن و سال او آلوده به چنان چیز وحشتناکی بشود.- تو راجع به اون چه فکری می کنی؟با صدای گرفته نوید ، جا خورد . نوید که روی تختی آنسوی دیگر پنجره دراز کشیده بود آرام خندید و گفت: ترسیدی؟- فکر نمی کردم بیدار باشی.- من هم مثل تو بدخواب شدم ... نگفتی نظرت در موردش چیه؟- در مورد کی؟- همونیکه داری نگاهش می کنی!- تو از کجا می دونی من دارم کی رو نگاه می کنم.- من هم صدای در رو شنیدم و با شناختی که از بچه های خودمون دارم می دونم هیچ کدوم جرأت نمی کنن نصفه شبی اون هم تنهایی راه بیفتند برن کنار دریا.- نمی دونم چرا حس کردم می خواد بلایی سر خودش بیاره.- اگر می خواست این کار رو بکنه تا به حال کرده بود.- به نظر من اون نسبت به مرگ بی اعتناست اما وقتی اون رو در چند قدمی خودش می بینه نمی تونه قبولش کنه.انگار توی این دنیا چیزی وجود نداره که اون رو با زندگی پیونده بزنه و چیزی هم وجود نداره که اون رو محکم به سمت مرگ بکشونه ... خیلی دلم می خواد بدونم دقیقا به اون چی گذشته.- بالاخره می فهمیم.نوید به پهلو خوابید،دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد: ولی من نگرانم ... برای صبا ... برای تو ... برای راحله!کورش متعجب به او نگاه کرد.در نیمه تاریک اتاق چهره جدی و چشمان خیره نوید به او فهماند که حرفهایش بی دلیل نیست.- برای من و راحله چرا؟نوید نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.دستی به موهای آشفته اش کشید.حالاتش طوری بود که می شد فهمید حرفهای مهمی برای گفتن دارد.- کورش بنشین باهات حرف دارم.کورش نیم نگاهی به آنی که موهایش با وزش نسیم ملایم اندکی تکان می خورد و در میان دود سیگار مانند ارواح گمشده به نظر می رسید انداخت و گفت: اینجا راحتترم.- نترس اون کار احمقانه ای نمی کنه.بیا بشین من این طوری راحت نیستم.کورش روی تختش روبه روی او نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد.- کورش من باید با تو حرف بزنم.با منطق و درکی که در تو می شناسم می دونم بهترین کاریه که با تو صحبت کنم و بهت هشدار بدم ... من در قبال همه شما احساس مسئولیت می کنم و آینده و احساستون برام مهمه ...لحظاتی مکث کرد و وقتی کورش را منتظر دید ادامه داد: درسته که من ازدواج نکردم و گاهی ممکنه نسبت به جنس مخالف بی توجه نشون بدم،اما تو بهتر از هر کس می دونی که من هم دل دارم.تابحال چند بار عاشق شدم و این چیزها رو خیلی خوب درک می کنم.به قول معروف در این راه چند تا پیراهن پاره کردم ... ببین کورش من مدتیه در رفتارهای تو و دخترهای دور و برت دقیق شدم... می دونی که چقدر دوستت دارم و با وجودیکه هیچ نسبت خونی با هم نداریم به اندازه خواهرزاده هام و مثل یک دوست برام عزیزی.اگر می گم تو رفتارهات دقیق شدم به این خاطر بود که اولا نمی خواستم اشتباه کنی و بعد می خواستم هر جا لازم بود کمکت کنم.اوایل ... یعنی قبل از اینکه سر و کله آنیتا پیدا بشه به این نتیجه رسیده بودم که از راحله بدت نمیاد.- بس کن نوید! معلومه که راحله رو دوست دارم،اما نه اون طوری که تو فکر می کنی.- بذار حرفهام تموم بشه ... اعتراف می کنم خیلی خوشحال شدم.تو و راحله و خانواده هاتون نقاط مشترک زیادی با هم دارید ... اما حالا فهمیدم کمی به خطا رفتم.اشتباه من این بود که بیشتر در احوال تو دقیق می شدم و از راحله غافل بودم! از وقتی آنیتا اومده من نگاه نگران راحله رو روی تو به وضوح احساس می کنم! کورش اون به تو تمایل داره و جالب اینجاست که احساس می کنم آنی هم به تو بی میل نیست ... اما تو داری این وسط خودت رو به اون راه می زنی و می خوای نسبت به هر دو یک رفتار داشته باشی.تو غافلی که ممکنه این دو تا دختر هم توجه و رفتار خاص تو رو به حساب علاقه تو نسبت به خودشون بذارن.کورش با حیرت گفت:من نمی فهمم تو چی میگی؟ حتی باور نمی کنم حرفهات درست باشه.- کورش جان من اگر این هارو به تو می گم برای اینه که هر سه نفر شما برام مهم هستید و نمی خوام این میون کسی لطمه بخوره.تو خیلی باید مراقب باشی.می دونم و می فهمم که احساس خاصی نسبت به هیچ کدوم نداری اما در قبال اونها مسئولی. من نمی تونم اجازه بدم جلوی چشمهام مرتکب خطا بشی. راحله و آنی هر دو حساس و شکننده هستند.بخصوص آنی که توی زندگی رنج زیادی کشیده.کورش مستأصل پوزخندی زد و گفت: در مورد آنی مطمئنم اشتباه می کنی.اون بی تفاوت تر از اونیه که بخواد به من یا هر کس دیگه ای علاقه مند بشه.- اون هم انسانه! یک دختر جوونه با امیال و احساسات خاص خودش.الان با تو زیر یک سقف زندگی می کنه و تو تنها پسر جوون و قابل توجهی هستی که دور و برش وجود داره.- آخه من باید چیکار کنم؟- فقط مراقب باش.سعی کن اگر نسبت بهش احساسی نداری این رو بهش بفهمونی.در مورد راحله هم همین طور... احساس اونها در حال جوونه زدنه.بخصوص در مورد آنی.در مورد راحله مطمئن نیستم تا کجا پیش رفته.اما می دونم اگر بفهمه تو واقعا تمایلی بهش نداری می تونه خودش رو جمع و جور کنه.راحله قدرتش رو داره ... من به عنوان دایی دخترها و دوست خوب تو بهت هشدار دادم،چون زندگی هر سه نفر شما برام بی نهایت مهمه.کورش دستی به موها و بعد به صورتش کشید.چهره اش را میان دستانش پنهان کرد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.حرفهای نوید زنگ خطری را براش به صدا در آورده بود که او سعی داشت به آن بی توجه باشد یا در حقیقت باورش نکند .اما نوید برای او راه فراری نگذاشته بود.حالا او مجبور بود بیش از قبل مراقب رفتارش باشد یا حداقل احساس خودش را هم آن میان محک بزند.نوید به موقع او را بخود آورده و تلنگری به عقلش زده بود.نگرانی او برایش قابل درک بود و حس می کرد اگر خودش هم جای نوید بود همان کار را می کرد.هر دو دختر برای خود کورش هم مهم بودند به اضافه اینکه رابطه عاطفی و دوستانه ای هم از زمان کودکی با راحله داشت و حالا می فهمید دیگر نمی تواند مثل گذشته ها با راحله راحت باشد.با به یاد آوردن دختر تنهایی که در ساحل پاک و خلوت ، دود مسموم سیگار را به ریه ها می کشید دلش گرفت.دوباره از جایش بلند شد و به او نگاه کرد.آنی حتی ذره ای از جای خود حرکت نکرده بود.مثل انسانی مسخ شده! درست شبیه وقتی که به امواج رودخانه خیره شده بود،انگار افسون درخشش مهتاب روی امواج کوچک و خواب آلود دریا بود.- هنوز همونجاست؟- آره.اون یه طوریه نوید ... گاهی احساس می کنم اصلا وجود نداره.مثل یک روح سرگردان یا یه تصویر مجازیه! انگار هر لحظه قراره ناپدید بشه، به حدی که باور می کنی هرگز وجود نداشته! نوید هم از جایش بلند شد و کنار کورش ایستاد.چند لحظه به دختر نگاه کرد و گفت: باید کمکش کرد ... اما هیچ کدوم از شماها نمی تونه به اون کمک کنه.اون به یک روانکاو نیاز داره.- فکر نمی کنم به راحتی قبول کنه.- پس تو هم قبول داری که مشکل حاد روحی داره.- هر کس دو مرتبه با اون برخورد داشته باشه می فهمه عادی نیست.دست کم نگاهش عادی نیست.گاهی حس می کنم اون مرده! درست مثل اینکه روی مرز مرگ و زندگی با خونسردی قدم می زنه.گاهی به سمت مرگ سکندری می خوره و گاهی به سمت زندگی!کمی دیگر که گذشت نوید از سر پا ایستادن خسته شد و روی تختش دراز کشید.- چه قدرتی داره! خسته نشد این همه مدت یک جا ایستاده و تکون نمی خوره!- حرکت کرد.- اِ ! چه عجب! منتظر بود من از پشت پنجره بیام کنار؟!- سیگارش رو پرت کرد روی شنها ... از وقتی اومد همین یک سیگار رو کشید،اما خیلی با حوصله و آروم.بعد ناگهان خود را از جلوی پنجره کنار کشید.- داره بر می گرده.- پس دیگه بیا بخواب.جای نگرانی نیست. کورش روی تخت دراز کشید و باز به سقف سپید اتاق چشم دوخت. از شنیدن سر و صداهایی پلکهایش را به زحمت گشود.همان لحظه در باز شد و ثمره با قیافه ای اخمو به درون آمد.- بلند بشید که بلا نازل شده!کورش خواب آلود پرسید: چه خبر شده؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟- مهمون داریم! پاشو دایی نوید.ساعت از ده گذشته.نوید چشمان خمارش را مالید و گفت: اول صبحی کی اومده؟!- کسانی که شما دو نفر عاشقشون هستید! اودیسه و ارسطو.با شنیدن نام آنها خواب از سر هر دو پرید.کورش حیرت زده در جای خود نشست.- اونها از کجا می دونستند ما اینجا هستیم؟بجای ثمره نوید گفت: کار مامان مهینه.باز هم نتونست جلوی زبونش رو بگیره.لابد به خاله شهین گفته،اون هم به پسرش و پسرش به بچه هاش.ثمره گفت: اونها هم از دیروز شمال هستند وقتی فهمیدند ما اینجائیم لطف کردند و اومدند با هم باشیم.- الان کجا هستند؟- توی حیاط ...صدای جیغ جیغ اودیسه رو که می شنوید.همان لحظه راحله هم با قیافه ای پکر وارد شد .- زود باشید پاشید دیگه.آقا ارسطو لطف کردند کله پاچه گرفتند.ثمره با ناله گفت : آه! من که حالم به هم می خوره.نوید خنده ای کرد و گفت: شاید بخاطر کله پاچه وجودشون رو تحمل کنم!وقتی کورش و نوید از اتاقشان بیرون آمدند میهمانان ناخوانده هنوز در حیاط بودند و صدای خودش و بششان با آنی به گوش می رسید.دقایقی بعد میز صبحانه در حیاط ، زیر آفتاب ملایم پاییزی چیده شده و همگی سر میز نشسته بودند.آناهیتا با چهره ای درهم به کله پاچه ای که وسط میز گذاشته بود نگاه می کرد.ثمره هم بی توجه به غذا برای خود چای شیرین می کرد.ارسطو با لبخند رو به آنی گفت: شما تا به حال کله پاچه خوردی؟- نه! اما فکر نکنم هیچ وقت بخورم.نوید که با اشتها مشغول خوردن بود گفت: یک کم برای امتحان بخوری ضرر نداره ... راحله براش آبلیمو بریز شاید خوشش بیاد.آنی دست جلوی کاسه خالی اش گرفت و گفت: نه. امتحان نمی کنم!من چای می خورم با نون و پنیر.مثل ثمره.ثمره گفت: حق داری.من درکت می کنم.این غذا از کله و پای گوسفند درست شده.حتی فکرش حالم رو بهم می زنه.کورش گفت: چون تو دوست نداری نباید دیگران رو هم دلزده کنی.اودیسه گفت: من که عاشق کله پاچه هستم،بخصوص مغز.آنی با شگفتی گفت: مغز؟ یعنی مغز واقعی؟ارسطو با خنده گفت: نخیر مغز مصنوعی! عزیز من مغز یکی از لذیذترین قسمت های کله پاچه ست.اودیسه گفت: تازه چشمش رو نخوردی؟نوید که به شدت خنده اش گرفته بود گفت: بَه! پس دماغش رو چی می گی.این ارسطو عاشق دماغشه!از این حرف او همه به خنده افتادند.فقط آنی بود که چهره اش را بیشتر در هم کشید و ناباورانه گفت: یعنی دماغش رو هم می خورید؟!خنده ها با شدت بیشتری به هوا برخاست.نوید که اشک از چشمانش جاری بود در میان خنده گفت: تازه بناگوش هم هست.آنی که حس می کرد سر به سرش می گذارند لبخندی بر لب آورد و گفت: شما من رو مسخره می کنید؟راحله زودتر از بقیه به خود آمد.کورش هم سعی کرد دیگر نخندد.- نه عزیزم.نوید یک کم سر به سرت می زاره!- سر به سر؟ یعنی چی؟کورش گفت: یعنی باهات شوخی می کنه.البته چشم و بناگوش خوردنیه اما دماغ نه.ثمره نالید: اَه! حالمون رو بهم زدید سر صبحونه.اگر مامان بود حسابی حالتون رو جا میاورد.بعد از صبحانه راحله و اودیسه در آشپزخانه مشغول جمع آوری شدند و ارسطو هم بساط قلیان را در ساحل به پا کرد.کورش که همراه نوید ظرف و زیر دستیهای میوه را حمل می کرد تا به ساحل ببرد با حرص گفت: این عوضی هر جا می ره باید این آشغالش رو هم با خودش بیاره؟- می دونی که بسته به جونشه! مگه فهمیه خانم نمی گفت این قلیون رو آقام به ارسطو داده،حالا هم انگار بسته به جون ارسطو شده.کورش به نوید که مانند فهیمه خانم حرف می زد خندید و در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند به سمت ارسطو رفت.آنی در حیاط قدم می زد که ثمره با دو راکت بدمینتون به سراغش رفت.- حالش رو داری؟- چی؟- حوصله داری با هم بازی کنیم؟آنی شانه بالا انداخت و با بی میلی یکی از راکتها را گرفت.پس از ربع ساعت دست از بازی کشید و گفت: خسته شدم ... می رم ساحل.ثمره با دلخوری راکت را تحویل گرفت و به ساختمان ویلا بازگشت.وقتی آنی به ساحل رسید ارسطو یکی محکم به قلیانش می زد.کورش بی توجه به او میوه پوست می کند و نوید آواز می خواند.همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحرناگهان نگار من،چونان مه نو آمد از سفرمن هم،پس از آن دوری،بعد از غم مهجورییک شاخه گل بردم به برش،یک شاخه گل بردم به برشنوید آواز را با احساس و با تکان سر و دست می خواند و همین آنی را به لبخند واداشته بود.کورش که متوجه او شده بود نگاهش کرد و فهمید او از رفتار نوید خنده اش گرفته.نگاه آنی به او افتاد.لبخند همچنان بر روی لبش بود و کورش بی اختیار پاسخ لبخند او را داد.ارسطو لوله قلیان را از بین دو لب خارج کرد و گفت: آنی جان اهل قلیون هستی؟- اهل قلیون؟- یعنی تا حالا قلیون کشیدی؟و به وسیله اش اشاره کرد.- اوه. نه. از این ها دیدم اما نکشیدم.- بیا امتحان کن.کورش ناگهان چهره ای جدی به خود گرفت.- اگر هم امتحان نکنی چیزی رو از دست نمی دی!نوید از لحظه سخن گفتن آنها دست از خواندن کشیده بود گفت: به نظر من امتحان نکنی بهتره.دوری از هر نوع دود و دمی به نفع آدمه.بخصوص برای دخترها که شکننده ترند.ارسوط خود را از تک و تا نیانداخت و برای اینکه نوید و کورش هم عصبانی نشوند گفت: البته نوید جان درست می گه.خانمها بخاطر لطافتی که دارن زودتر از آقایون تحت تأثیر دود و دم قرار می گیرن .آنی روی زیرانداز بزرگ،طرف دیگر قلیان نشست و گفت: دوست دارم یک بار امتحان کنم.شکل جالبی داره!کورش خواست حرفی بزند اما نوید با چشم و ابرو به او اشاره کرد ساکت باشد.ارسطو با خوشحالی سر لوله را عوض کرد و به دست آنی داد.او هنوز پک نزده بود که اودیسه،راحله و ثمره هم آمدند.اودیسه گفت: باید هوای داخل لوله رو بکشی به دورن ریه هات.آنی بی هوا گفت: مثل سیگار؟ارسطو لبخند معنی داری به روی کورش زد و گفت: خودت که واردی! آره مثل سیگار.آنی بی اعتنا به گافی که داده بود پک ملایی زد.از دود غلیظ به سرفه افتاد و ارسط و اودیسه خندیدند.نوید هم با حالتی مسخره خنده ای کرد،دست برد لوله را از دست آنی گرفت و گفت: دیدی که چیز جالبی نبود ...کورش با حالتی میان شوخی و جدی رو به ارسطو گفت: بی زحمت چند دقیقه دیگه این رو جمعش کن تا چیزی رو اینجا بذاریم که همه استفاده کنن .ارسطو پوزخندی زد و اودیسه گفت: اِ وا! کورش تو که اینقدر بد خلق نبودی نوید هم می کشه.نوید گفت: از الان ترک کردم.از حالت او همه خندیدند.راحله گفت: به نظر من هم جمعش کنیم بهتره.اگه عمو منصور و بابا بفهمند ناراحت می شن .- چشم! چشم! فقط چند تا پک دیگه.اودیسه تو نمی خوای تا جمع نکردم بکشی؟- نه،حوصله ندارم.بیایید با هم دبلنا بازی کنیم.بالاخره ارسطو مجاب شد که بساط قلیانش را جمع کند و تن به بازی دست جمعی بسپ خورشید با حوصله به سمت مغرب حرکت می کرد.باد سردی شروع به وزیدن کرده بود.صبا شال پشمی اش را جلوتر کشید و رو به صنم و شوهرش که تا جلوی در به استقبال آمده بودند گفت: دیگه برید تو.هوا خیلی سرده.صنم گفت: حالا چی می شد شام می موندید؟ بچه ها که تا ده،یازده شب بر نمی گردند.- باور کن کلی برگه های امتحانی دارم که باید تصحیح کنم.ما که ناهار مزاحم بودیم.آقا مجید کمی تعارف کرد،اما منصور که در ماشین منتظر همسرش نشسته بود با زدن بوقی آنها را به عجله واداشت.صبا دوباره با هر دو خداحافظی کرد و به سمت ماشین که آن سوی کوچه بود دوید.وقتی داخل ماشین نشست نفسش را محکم بیرون فرستاد و گفت: چقدر هوا سرد شده.- هوای اواسط پاییز باید هم سرد باشه ... راستی بچه ها تماس نگرفتند . - چرا. کورش تماس گرفت گفت شب دیر وقت می رسن نگران نشیم.- امیدوارم به همه اونها بخصوص به آنیتا خوش گذشته باشه.این سفر برای تغییر روحیه اش خیلی خوب بود.- اگر دوباره حرف از این مهمونی های کذایی زد چی؟- مهم نیست.کورش هواش رو داره.اون الان تو موقعیته که نباید زیاد بهش سخت گرفت.ممکنه دلزده بشه.باید یک کم آزادش بذاریم اما حسابی مراقبش باشیم.در هر حال اون با فرهنگ دیگه ای رشد کرده و بخاطر مشکلاتی که داشته فعلا این ما هستیم که باید باهاش راه بیاییم.تا به خانه برسند فقط در مورد آنی صحبت می کردند.هوا هنوز تاریک نشده بود که منصور ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشت و پیاده شد تا در را باز کند.وقتی ماشین را داخل می برد صبا با لبخند گفت: درهای ریموت دار این روزهای سرد بدرد می خورند.به قول ثمره کلاس خونمون هم بالاتر می ره.منصور خنده ای کرد.از ماشین پیاده شد تا در را ببندد اما با مشاهده مردی در آستانه در قدمهایش کند شد.مرد قامت بلندش را در بارانی خاکستری رنگش پوشانده بود.موهای بلند و خوش حالتش را پشت سر با کشی باریک بسته بود و ته ریش جو گندمی اش او را جذاب و قابل توجه کرده بود.در گرگ و میش غروب،چهره مرد چندان قابل تشخیص نبود.حالا صبا هم از ماشین پیاده شده و مرد را می دید.او زودتر از منصور او را شناخت.دل در سینه اش فرو ریخت و پاهایش سست شد.جهانگیر آنجا چه می کرد؟! آن هم آن طور بی خبر! چطور به خود جرأت داده بود آن گونه سر زده وارد زندگی اش شود؟ حالا چه توضیحی داشت که به منصور بدهد.او از تماس آنها با هم بی خبر بود و حضور او را به سختی می توانست بپذیرد.منصور به چند قدمی جهانگیر رسید.حالا برق چشمان خاکستری مرد را می شناخت.- سلام آقای دکتر.صدایش همانگونه رسا و محکم بود.منصور سعی داشت خوددار و خونسرد باشد.- سلام.- تعارفم نمی کنید بیام تو.- می دونی! یک کم تعجب کردم ... بهم حق می دی . مگه نه؟- آره.حق داری تعجب کنی.بعد نگاهی به صبا که با رنگی پریده به ماشین تکیه زده بود انداخت و ادامه داد: خانمت هم خیلی شگفت زده شده.مثل اینکه حسابی غافلگیرتون کردم.اما ... باید بگم برای حضور ناگهانی ام دلیل خوبی دارم ... اگر دعوت کنید داخل براتون توضیح می دم ...منصور لحظه ای مکث کرد.مدتها به دنبال این مرد گشته و حالا او با چهره ای حق به جانب و همان ژست های قدیمی اش مقابل او ایستاده بود.حرفهای نیش دار زیادی نوک زبانش بود اما با دیدن صبا که ملتمسانه نگاهش می کرد بر خود مسلط شد.منصور بی آنکه حرفی بزند به سمت در باز حیاط رفت و یک لنگه در را جا انداخت.جهانگیر هنوز وارد نشده بود.وقتی خواست لنگه دیگر را ببندد با نگاهی نه چندان دوستانه از او دعوت کرد به درون بیاید.جهانگیر پاهای بلندش را حرکت داد و با برداشتن دو قدم داخل حیاط بود.قبل از اینکه منصور برگردد او به سمت صبا رفت.صبا به سختی نفس می کشید.اما با نزدیک شدن جهانگیر به خود نهیب زد که خونسرد باشد.حالا جهانگیر در چند قدمی اش بود.صبا به چهره اش لحظه ای دقیق شد.هنوز هم بی اغراق مرد جذاب و خوش قیافه ای بود.شاید با بالاتر رفتن سن و جا افتاده تر شدن،جذاب تر هم شده بود.پوست گندمی روشن اش کمی تیره شده و چین های ریزی اطراف چشمانش خودنمایی می کرد.چین هایی که انگار خوش فرمی چشمانش را بیشتر به رخ می کشید.اما نگاه همان نگاه بود.مغرور و از خودراضی.انگار نگاهش در همان سالهای گذشته در جا زده بود. اثر رنج و اندوه کمی خاکستری چشمانش را تیره کرده اما غرور نگاهش را نگرفته بود.به آرامی به صبا سلام کرد.صبا در جواب فقط سرش را تکان داد.از یاد آوری خاطرات تلخی که با او و بعد از رفتن او داشت،لحظه ای تنش لرزید.- چقدر تغییر کردی صبا! پیر شدی! مگه منصور برات شوهر خوبی نبوده !؟صبا به خشم آمد.در چشمان روشنش حلقه درشت اشک خانه کرد و وقتی حرف زد صدایش به وضوح می لرزید.- داغی که تو به دلم گذاشتی غیر از اینکه پیرم کرد داشت نابودم می کرد.اگر منصور نبود تو به هدفت می رسیدی.جهانگیر آهسته خندید.خنده چندش آورش هم برای صبا آشنا بود.حس کرد بدنش مور مور می شود.آرزو داشت می توانست سیلی محکمی به گوش مردی که سالهای جوانی اش را تباه کرد و عمری آسایش خاطر را از او گرفته بود بزند.صدای محکم و لحن صریح منصور هر دو را به خود آورد.- بقیه حرفها رو داخل می زنیم.و ایستاد تا آنها زودتر از او وارد ساختمان شوند.جهانگیر به محض ورود در حالیکه اطراف را با دقت برانداز می کرد گفت: خونه قشنگی دارید.زن و شوهر هیچ کدام پاسخی ندادند.منصور روی مبل راحتی اتاق نشیمن نشست و با دست به او تعارف کرد بنشیند.صبا به سمت آشپزخانه رفت تا چای دم کند.می دانست برای تمدد اعصاب شان به آن نیاز دارند.چایی ساز را به برق می زد که ناگهان به یادش آمد که در مورد تماسهای جهانگیر حرفی به منصور نزده.اگر او در میان صحبتهایش اشاره ای به آن موضوع می کرد به طور حتم منصور به شدت از او رنجیده می شد و بلکه جهانگیر هم می فهمید منصور از موضوع بی اطلاع بوده.صدای نامشخص سخن گفتن آن دو را می شنید اما بی توجه،جلوی در آشپزخانه رفت و منصور را صدا زد.با صدای او هر دو مرد به چهره اش نگاه کردند.جهانگیر با لبخندی عصبی و تمسخر آمیز و منصور با نگرانی.صبا دوباره گفت: منصور بیا کارت دارم.جهانگیر با همان حالت گفت: بفرمایید جناب دکتر.خانم کارتون دارند.منصور از جایش بلند شد اما بجای آنکه نزد صبا برود قدمی به سمت جهانگیر برداشت.نگاه جدی اش را به او دوخت و گفت: تو حالا اینجا مهمونی ... ما اونقدر از تو زخم خوردیم که به خودمون اجازه بدیم بدترین رفتارها رو با تو داشته باشیم.اما به عنوان میزبان حرمتت رو نگه می داریم.تو هم مراقب رفتارت باش و حرمت ها رو نگه دار.جهانگیر پوزخندی زد و گفت: حرفهای زیادی برای دفاع از خودم و محکوم کردن شما دارم.اما من بخاطر این مسال کهنه شده اینجا نیومدم.من و صبا وجه اشتراکی به نام آناهیتا داریم که بخاطرش من مجبور شدم بیام اینجا و شما هم مجبورید من رو تحمل کنید.- درسته.پس لطفا اجازه بده راحتتر تحملت کنیم!بعد پشت به او کرد و به آشپزخانه رفت.صبا با حالتی دستپاچه فنجانها را در سینی می گذاشت که منصور کنارش رفت و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر بی قراری؟آروم باش.صبا دستی به صورتش کشید و گفت: باید یه چیزی به تو بگم.منصور با یک دستش بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند.- اول آروم باش.تو دیگه برای خودت یک خانم چهل ساله ای .تجربه زیادی در زندگیت بدست آوردی و تونستی من رو مثل همون روزهای اول دیوونه خودت نگه داری. پس چرا مضطربی؟چشمان صبا از آن همه محبت پر از اشک شد.سرش را کمی بالا گرفت و گفت: من بخاطر اون نیست که ناراحتم ... بخاطر تو ... به چند دلیل ... - نگران نباش.من خوبم و دارم به خوبی وجود اون مردک رو تحمل می کنم.- منصور من یک چیزی رو از تو پنهون کردم.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.- و حالا مجبور شدی برام بگی ... شاید اگر مجبور نمی شدی هرگز حرفی نمی زدی.- نه ... باور کن نه ... من فقط می ترسیدم ... می دونی ... وجود آناهیتا تو این خونه یک کم باعث ناراحتی شده ... می دونم که رفتار خوبی با تو نداره،همینطور با ثمره و کورش ... می دونم چقدر اونها برات ارزش دارن .می دونم فقط بخاطر من صبوری می کنی ... راستش جهانگیر دو مرتبه با من تماس داشته.البته ما فقط راجع به آنی با هم حرف زدیم ... خیلی کوتاه ... می ترسیدم بهت بگم.نمی خواستم بیش از این ناراحت بشی ... متأسفم.می دونم کار خوبی نکردم.اما نمی خواستم دل چرکین باشی ...- راجع به این قضیه بعدا صحبت می کنیم.حالا هم بهتره زودتر چایی ها رو بریزی و خودت هم بیایی تو اتاق.فقط آروم باش.باشه؟رنجیدگی از حالت او کاملا هویدا بود اما صبا دل به حرفهایش خوش کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان دارد.دقایقی بعد هر سه در اتاق نشیمن طوری نشسته بودند که هر کدام بخوبی بر چهره دیگری اشراف داشت.جهانگیر جرعه ای از چایی اش نوشید و با حسرت گفت: چای خونگی با آب تهران واقعا می چسبه.منصور با حوصله گفت: ما منتظریم علت حضور ناگهانی تو رو زودتر بفهمیم.جهانگیر به صبا که حالا بر خود مسلط شده و در بلوز آستین بلند سورمه ای و شلوار مشکی جوانتر از دقایقی قبل به نظر می رسید،نگاهی کرد و گفت: علت حضور من واضحه.من بخاطر آنیتا اینجا هستم.صبا با پوزخندی حرف او را قطع کرد.- به خاطر پول و مدارک!- صادقانه بگم برای هر دو ... اما قبلش باید یک سری توضیح بدم.توضیحاتی در مورد آنی و علت کاری که با من کرده ... آنی از همون اول دختر لجباز و ناسازگاری بود.پدرم و مامان ژانت بخاطر نبودن مادر بالای سرش بی حد و اندازه به اون محبت می کردند.من با رفتارشون مخالف بودم.به نظر من اون باید با شرایط خودش کنار می اومد و نباید بخاطر فقدان مادر بهش باج می دادیم.در هر حال اون وابستگی زیادی به پدر و مادر من پیدا کرده بود و چون من همیشه باهاش جدی و محکم برخورد می کردم فقط لجبازیهاش نصیب من می شد.در ضمن من برای پدر و مادرم قدغن کرده بودم حرفی در مورد مادرش بهش بزنن .به من حق بدید . نمی خواستم در حسرت و آرزوی دیدار مادرش باشه .حقیقت این بود که این وسط اون یا باید با من زندگی می کرد یا با صبا.صبا باردار بود و من به خودم این حق رو دادم که آنی مال من باشه و اون بچه مال صبا. علم غیب نداشتم که بچه سقط می شه ...صبا با خشم میان حرف او آمد و گفت: تو که محبت خودت رو از اون دریغ کردی نباید از من هم ناامیدش می کردی.- اشتباه کردم ... دیر فهمیدم که اشتباه کردم.من تمام واقعیات رو در مورد تو بهش گفتم.صبا پوزخندی عصبی زد.- واقعیات! کدوم واقعیات؟! چیزهایی که با ذهن بدبین و خودخواهی های خودت فهمیده بودی؟!- من نیومدم در مورد گذشته خودمون حرف بزنم.همه ما به قدر کافی تنبیه شدیم.صبا فریاد زد ک چرا؟ من چرا باید تنبیه می شدم؟ چرا سختتر از همه؟ تو هیچ نفهمیدی با من چکار کردی؟حالا تقریبا به گریه افتاده بود و هیچ کنترلی روی صدایش نداشت.منصور کلافه و پریشان سعی کرد او را آرام کند.- صبا بذار حرفهاش تموم بشه.- نه! من هم حرف دارم.اون باید به حرفهای من گوش کنه .به حرفهایی که شونزده سال تمام تو سینه ام حبس بوده.تو چه می فهمی که مادر بودن یعنی چی؟ تو بی انصافی که درست وقتی داغدار از مرگ پدرم بودم ضربه کاری رو به من زدی.چطور تونستی احساسات من و احساسات یک دختر سه ساله رو نادیده بگیری.به من نگو آناهیتا همون روزهای اول من رو فراموش کرد.به من نگو بخاطر دوری از مادرش رنج نکشید.تو حتی به دختر خودت هم رحم نکردی.دست کم می تونستی مثل همه آدمهای دیگه از من جدا بشی و اجازه بدی قانون در مورد سرنوشت آنی تصمیم بگیره.تو فکر می کنی کی هستی که بجای من،بجای قانون و بجای دخترمون تصمیم گرفتی ... و این پستی رو اونقدر ادامه دادی که سعی کردی من رو جلوی آنی خراب کنی.که چی؟ که آرزوی دیدار مادرش رو نداشته باشه؟! فکر نکردی یک بچه چقدر سر خورده می شه وقتی فکر کنه مادرش اون رو نخواسته.همیشه حالم از این همه تکبر و خودخواهی تو بهم می خورده.بدبختانه تو حالا هم تغییر نکردی.مطمئنم اونقدر احمقی که حتی اگر زمان به عقب برگرده تو باز هم حماقت و پستی خودت رو تکرار می کنی.- آروم باش صبا ... بگیر بنشین.جهانگیر نگاهش را به گل های صورتی قالی دوخته بود و منصور از جایش بلند شده و سعی می کرد همسرش را آرام کند.گر چه در دل به او حق می داد.او می دانست آن حرفها سالها در لدش تلمبار شده.- تو پستی رو تا جایی رسوندی که باعث فرار دخترت شدی.تو باهاش چیکار کردی؟ اگر می خواستی اون رو بکشی چرا از من دزدیدیش؟ اگر بلد نبودی تربیتش کنی چرا بردیش؟ فقط می خواستی من رو تنبیه کنی؟! می خواستی تقاص بگیری؟ تقاص چی؟ تقاص بی مهری های خودت رو؟ تقاص چشم چرونیهای خودت رو؟!- تقاص این رو که عاشق کسی دیگه ای بودی و با من ازدواج کردی!صدای فریاد خشمگینانه جهانگیر ناگهان صبا را ساکت کرد. منصور که دلش نمی خواست بحث به آنجا کشیده شود.صبا را روی مبل نشاند.به چشمانش خیره شد و آهسته گفت: آروم باش خانم.نمی گم حرف نزن.حرف بزن،اما آروم.و صبا آرام و شمرده گفت: من به تو امیدوار بودم.می خواستم یک زندگی تازه رو شروع کنم.می خواستم سعی کنم عاشق تو بشم ... اما تو چی کار کردی؟فقط تحقیرم کردی.فقط دستور دادی ... فقط من رو با زنای دیگه مقایسه کردی و تمام حسن های من رو نادیده گرفتی.فقط چرا رفتی؟ چرا اومدی؟ با کی حرف زدی؟ با کی بیرون رفتی؟ چرا اون به تو اینطوری نگاه کرد؟ چرا تو به اون نگاه کردی؟ چرا خندیدی؟ خنده ات معنی دار بود! اصلا چرا زنده ای؟ تو داشتی همه وجود من رو نابود می کردی.می خواستی من رو بشکنی و اونطور که خودت دوست داری دوباره از نو بسازی.مثل همین چیزی که از شخصیت من جلوی چشم آنی ساختی.جهانگیر خنده ای عصبی سر داد و گفت: مثل اینکه یادت رفته چقدر تو و این آقا منصور هوای همدیگرو داشتید.- تو به همه حساس بودی،بخصوص منصور،چون با ما رفت و آمد زیادی داشت و نسبت به زندگی من احساس مسئولیت می کرد.- احساس مسئولیت! خیلی جالبه! اون ...منصور میان حرف او آمد و گفت: تا حالا ساکت بودم اما از این به بعد نمی خوام یک کلمه راجع به گذشته ها بشنوم.تو بخاطر آنی اینجا هستی و فقط راجع به اون حرف می زنی.صبا تو هم خواهش می کنم تمومش کن.فکر کنم خالی شدی ...اگر بیش تر از این در این مورد حرف بزنید من هم خواه ناخواه وارد ماجرا می شم و ممکنه این بحث به هیچ جا نرسه.ما سه نفر همه چیز رو پشت سر گذاشتیم.اما آنی تازه اول راهه.باید ریشه مشکلاتش رو فهمید تا بشه کمکش کرد.بعد نگاه نافذش را به جهانگیر دوخت.جهانگیر در برابر او خاموش ماند و چایی اش را تلخ نوشید.کمی تامل کرد تا دوباره بر خود مسلط شود و بالاخره لب باز کرد.- منصور درست می گه.این زخم کهنه رو هر چه بیشتر بازش کنیم وضعیتش وخیم تر می شه. چه درست چه نادرست آنی احساس خوبی نسبت به صبا نداشت.نسبت به من هم همین طور،بخصوص از وقتی ازدواج کردم ... با مرگ پدرم اوضاع کمی بدتر شد و با به دنیا اومدن پسرم بدتر از بد.آنی دیگه سایه من رو با تیر میزد.من هم مقصر بودم.همیشه خواستم با اون منطقی و جدی برخورد کنم.متوجه نبودم که اون فقط یک دختر بچه ست.از اون توقع یک انسان بالغ و کامل رو داشتم.فکر می کردم چون دختر منه باید بهتر از هم سن و سالان خودش بفهمه.در حالیکه اون حساس تر و غیر منطقی تر از بچه های هم سن و سال خودش بود.به همین دلیل با هم کلاسی هاش کنار نمی اومد.اکثر مواقع تنها بود و بخاطر همین وابستگیهاش به مامان ژانت بیشتر شده بود.این اوضاع ادامه داشت تا اینکه مامان ژانت دچار بیماری استخوانی شد.بیماریش طوری بود که نیاز به پرستار داشت.اون موقع من ورشکت شده بودم.- ولی این طور که من شنیدم وضع تو همیشه خوب بوده.بخصوص به برکت شغل آبرو مندانه ات!صبا با طعنه آن حرف را زد و منصور با کنجکاوی به جهانگیر خیره شد.جهانگیر زهر خندی بر لب آورد و گفت: من دوستی داشتم که قاچاق اسلحه می کرد.البته من در جریان کارهاش بودم اما دخالتی نداشتم.ما فقط با هم دوست بودیم و اون چند باری به من کمک کرده بود.اون زمان من یک شرکت حمل و نقل داشتم.کارم خوب بود و درآمد خوبی داشتم ... تا اینکه شریکم بهم خیانت کرد.من ورشکست شدم و همه دارایی ام از بین رفت.شریکم هم ناپدید شد.دوستم توی اون بحران خیلی کمکم کرد.ما از دوران دبستان همدیگر رو می شناختیم.از زمان دانشکده از هم جدا شده بودیم و بعد دوباره همدیگر رو پیدا کرده بودیم.آنی از شغل دوست من با خبر بود.یک بار که من و اون با هم حرف می زدیم آنی گوش ایستاده بود.از اون به بعد فکر می کرد من هم تو کار قاچاق هستم.بخاطر این موضوع خیلی ناراحتی کشید و خیلی با من درگیر شد.هر جای دنیا که یک نفر با اسلحه کشته می شد آنی با نفرت من رو نگاه می کرد.رفتارهاش برام قابل تحمل نبود.سرطان سینه ژانت هم هر دوی ما رو عصبی تر کرده بود.تا اینکه من تصمیم گرفتم ژانت رو بذارم خانه سالمندان و آنی رو پیش خودم ببرم.آه ! نگفتم که آنی با ژانت توی خونه قدیمی زندگی می کرد.اون هرگز تحمل سوزی رو نداشت.سوزی هم هیچ وقت به اون علاقه مند نبود ... خلاصه آنی به شدت با من مخالف کرد.یک روز که من مست بودم اومد خونه ما و جلوی سوزی و پسرم بدترین حرفها رو به من زد.من هم باهاش تندی کردم و گفتم از پس مخارج ژانت بر نمیام و به علت اینکه ورشکست شدم مجبورم خونه قدیمی رو بفروشم.سوزی هم به هیچ عنوان وجود پیرزنی بیمار رو تو خونه تحمل نمی کرد.حتی تحمل آنی هم براش سخت بود.آنی که به شدت مستأصل و درمانده شده بود از آخرین ضربه استفاده کرد.فکر کنم اون هم به حال خودش نبود.نمی دونم شاید چیزی کشیده یا خورده بود.در هر حال چاقوی تیزی برداشت و روی رگ دستش گذاشت و تهدید کرد که اگر من،اون و ژانت رو به حال خودشون نذارم خودش رو می کشه و تا آخر عمر من رو اسیر عذاب وجدان می کنه.من سعی کردم جلوش رو بگیرم.باهاش درگیر شدم و نمی دونم چی شد که چاقو به شکمش فرو رفت! در حینی که جهانگیر صحبت می کرد صبا دستمالی جلوی دهانش گرفته و بی صدا و آرام اشک می ریخت.از تصور آن لحظات قلبش تیر می کشید.- فوری اون رو به بیمارستان رسوندیم خوشبختانه زخم عمیق نبود و به اعضای داخلی آسیبی نرسیده بود.اما به دلیل اینکه چاقو کمی روی شکم کشیده شده بود جای زخم بزرگتر از یک فرو رفتگی ساده بود و همین ما و آنی رو حسابی ترسونده بود.از اون روز آنی دیگه حتی نمی خواست یک لحظه من رو ببینه.دختر وقیح و لجباز ادعا می کرد من می خواستم بکشمش!حتی از من به پلیس شکایت کرد.بخاطر این ادعای اون مدتی بازجویی شدم تا اینکه بالاخره با شهادت سوزی و پسرم و دوستان و همسایه ها که تا حدودی در جریان مشکلات ما بودند،رهام کردن .این چند سال اخیر آنی واقعا برای من دردسر ساز بوده ...کلافه دستی به صورت و گردن خود کشید و با حالتی عصبی ادامه داد:این کار آخرش هم بدتر از تمام کارهاش.این دختر یاغی و سرکشه! برای انجام کارهای بد هم استعداد عجیبی داره! گویا یکی از خلافکارهای محل رو اجیر می کنه و با کمک اون و یکی از دوستهاش به خونه من دستبرد می زنه ... یعنی در حقیقت به گاو صندوقی که توی دفتر کارم بوده.نمی دونم رمز گاو صندوق رو چه جوری به دست آورده بی شرف! گاهی فکر می کنم اون فرزند شیطونه! گاهی هم فکر می کنم فرشته عذاب منه! نمی دونم ... واقعا گیج شدم.منصور با کنجکاوی پرسید: تو گفتی ورشکست شده بودی پس قضیه پول چیه؟- شریکم دستگیر شد و پس از مدتی همه چیز سر جای خودش برگشت.البته من ضرر زیادی کرده بودم اما داشتم خودم رو جمع و جور می کردم ... در ضمن نیمی از اون پول مال من نیست.متعلق به یکی از دوستانمه که همون روز به من تحویل داده بود تا به دست شخص دیگه ای برسونم ... اینهاش مهم نیست.مهم اینه که آنی سه میلیون دلار و یک سری مدارک مهم مربوط به کشتی هایی که با شرکت من کار می کنن رو دزدیده و حالا باید پسشون بده.منصور سعی کرد حیرت خود را از شنیدن مبلغ پنهان کند.از حالت صبا فهمید که او از همه چیز با خبر بوده و نمی خواسته جهانگیر متوجه بی اطلاعی او شود.صبا اشکهایش را پاک کرد وگفت: من که گفتم.آنی می گه مدارک رو از بین برده و از پول ها هم مقدار کمی برایش مونده.- مطمئنم دروغ می گه.من باید باهاش حرف بزنم.- تا حالا که توی حرف زدن با اون موفق نبودی!- من اجازه نمی دم اون منو بازی بده.یه فرصت دیگه به تو می دم تا شاید بتونی بدون دردسر همه چیز رو ازش بگیری.صبا با پوزخند گفت: اگر قبول نکرد؟!جهانگیر قاطعانه در چشمان پر از نفرت صبا خیره شد.- اونوقت با پلیس طرفه.خودش می دونه که این کار رو می کنم.منصور بی حوصله گفت: مطمئنم کار به اونجاها نمی کشه.با صبر و حوصله همه چیز رو می شه حل کرد.جهانگیر از جایش بلند شد.بارانی اش را از روی دسته مبل برداشت و در حالیکه نشان می داد قصد رفتن دارد گفت: اون دختر مریضه.فکر کنم تا وقتی احساس خطر نکنه عکس العمل خاصی نشون نده.بعد به سمت در رفت و منصور هم به دنبالش.صبا اما پریشان و اندوهگین در جای خود مانده و بغض بزرگش را کنترل می کرد که تا قبل از رفتن جهانگیر نترکد.منصور تا جلوی در برای بدرقه جهانگیر رفت.هر دو مرد وقتی برای خداحافظی مقابل هم ایستادند،جدی و مسلط بودند.جهانگیر در آخرین لحظه گفت: من دو روز دیگه بر می گردم.منصور دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت: وقتی برگردی دو حالت برای تو پیش میاد.یا امانتت رو پس می گیری یا نمی گیری.گر پس نگرفتی پلیس رو وارد ماجرا می کنی و اگر گرفتی ... اونوقت تصمیمت چیه؟- خب معلومه بر می گردم آمریکا.منصور پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و گفت: تصمیمت رو در مورد خودت نپرسیدم.مطمئنا نه فرقی برام می کنه و نه برام اهمیت داره.دارم در مورد آنیتا حرف می زنم.جهانگیر خندید.موزیانه به او نگاه کرد و گفت: چیه؟ از دستش خسته شدی! ها! برام سواله چرا جلوی صبا این رو ازم نپرسیدی؟!منصور با اعتماد به نفس پاسخ داد: چون نمی خواستم بیش از این ذهنش رو درگیر و نگران کنم.اگر تو واقعا دست از آناهیتا کشیدی من رو خوشحال کردی! این طوری می ونم با خیال راحت برای زندگی تازمون برنامه ریزی کنم!جهانگیر که نمی خواست خود را از تک و تا بیاندازد دستش را در هوا تکان داد و در حالیکه از او دور می شد گفت: او دختر ارزونی خودتون! مطمئنم همونطور که زندگی من رو زیر و رو کرده.به زندگی شما هم رحم نمی کنه!وقتی منصور به خانه برگشت صبا عنان اشکهایش را رها کرده و با صدا می گریست.منصور آه بلندی کشید. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب برایش آورد.مقابلش ایستاد و در حالیکه آب را به سمتش می گرفت گفت: خیلی وقت بود اشکهای تو رو ندیده بودم.صبا لیوان آب را از او گرفت.جرعه ای نوشید و در میان گریه گفت من می دونستم دلواپسی هام بی دلیل نیست.تمام اون شبها و روزهایی که نگران آنیتا بودم تمام اون لحظه هایی که یک مرتبه دلم پایین می ریخت،یا می گرفت می دونستم یک چیزی هست.دختر بیچاره من چقدر رنج کشیده.اون موقعیکه ثمره توی بغلم با خیال راحت و آسوده می نشست آنی من تنها بوده و فکر می کرده مادرش رهاش کرده ... تمام مدتی که من به ثمره به کورش و تو محبت می کردم،اون چشمای منتظرش رو به دست های مادر بزرگ و پدر بزرگ پیرش دوخته بوده ...آه منصور دلم داره می ترکه ... جهانگیر چطور تونست این کار رو با آنی انجام بده ...؟ چطور تونست؟! ازش متنفرم دلم می خواست اونقدر بزنمش که نتونه روی پاهاش بایسته! منصور ... منصور ... تو می فهمی من چی می کشم؟ آخه چطور می تونم جبران کنم؟ چطور می تونم به این دختر بفهمونم که چقدر بخاطرش ناراحتم ... باورت می شه دختر من ... دختر من ... چاقو کشیده ... و اون موقع انگار به حال خودش نبوده.نکنه معتاد باشه؟چشمان پر از اشک و التماسش را به چشمان نمناک شوهرش که همچنان مقابلش ایستاده بود دوخت.منصور نگاه از او گرفت.دستمالی از روی میز عسلی کنار مبل برداشت و به دستش داد.- گمون نکنم معتاد باشه.اگر بود حتما ما می فهمیدیم.اعتیاد چیزی نیست که بتونه به این راحتی از ما مخفیش کنه ... شاید اون روز از شوک ناراحتی مثلا به اصرار دوستی ... در هر حال جای امیدواریه که در هوشیاری نمی خواسته دست به چاقو بشه ... این خودش نشونه خوبیه.صبا در میان گریه زهر خندی زد و گفت:آره باید خوشحال باشیم که شاید حشیش یا ماری جوآنا کشیده بوده و به حال خودش نبوده!وقتی کلمات آخر را بر زبان می آورد دوباره چانه اش لرزید و گریه اش با شدت بیشتری ادامه یافت.منصور کنار او روی مبل نشست.یکی از دستان او را بین دستانش گرفت و گفت: گذشته ها تموم شده.بخصوص اینکه تو در این مورد به هیچ وجه مقصر نبودی.پس دلیلی برای عذاب دادن خودت نداری.- چرا من مقصرم ... من اصلا نباید با جهانگیر عروسی می کردم ... تو به من گفتی اون شوهر مناسبی برام نمی شه اما من گوش نکردم.

مسعود بازدید : 1 جمعه 06 دی 1392 نظرات (0)
ساعت نزدیک به نه شب بود که مسافران از راه رسیدند.منصور در را برایشان باز کرد و در حالیکه ژاکتش را به دور خود می پیچید در حیاط به استقبالشان رفت.وقتی همه با ساکهای خود وارد خانه شدند ثمره پرسید: پس مامان کجاست؟
- یک کم سرش درد می کرد.خوابیده.
- چرا سرش درد گرفته؟
- احتمالا سرما خورده.راستی شام خوردید؟
کورش گفت: آره! این ثمره خانم گرسنه اش شده بود ساندویچ گرفتیم.
آنی ساکت بود.برای برداشتن دستمال کاغذی به سمت جلو مبلی رفته و همانجا روی مبل نشسته بود و حرفی نمی زد.منصور نگاهی به او انداخت و گفت: مثل اینکه خیلی خسته شدی؟ نکنه بت خودش نگذشته.
آنی با دقت به او نگاه کرد و با لحنی آرام گفت: سفر خوب و جاده زیبا و دریا آروم بود.
- چه خوب! حالا بهتره یک دوش بگیرید که خستگی سفر از تنتون بیرون بیاد
ثمره با سرعت به سمت پله ها دوید و گفت: اول من دوش می گیرم.
منصور رو به آنی گفت : چای آمادست.یک فنجون می خوری؟ اگر هم خیلی خسته ای می تونی از حمام پایین استفاده کنی.
- نه، زیاد خسته نیستم.اما چای می خورم.
کورش گفت : اگه زحمت نیست منم یه چایی می خورم .
منصور به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با سه فنجان چای بازگشت و روی مبل رو به روی دختر نشست.
- اون اینجا بود.مگه نه؟!
جمله اش ناگهانی وکلامش مطمئن و سرد بود.منصور کمی تعجب کرد،اما خوشحال بود که برای حرف زدن دیگر نیاز به حاشیه رفتن نداشت.
کورش با تعجب به آنی خیره شد ولی وقتی چهره گرفته پدرش را دید چیزی نپرسید .
- از کجا فهمیدی؟
- بوی عطر مخصوصش روی مبل جا مونده! این رو مامان ژانت در پاریس برای اون خرید.

- نمی پرسی چرا اومده بود؟ یا چی می گفت؟!
- می دونم!
- فکر نمی کنم بدونی مادرت چقدر از این جریان متأسف شد ... ببین آنیتا ... من با بودن تو در اینجا مشکلی ندارم ... تو می تونی برای همیشه پیش ما باشی.می تونی یک زندگی تازه اینجا شروع کنی.به تحصیلاتت ادامه بدی.مشغول به کار بشی و دوستان تازه پیدا کنی ... ما تا بحال با هم کنار اومدیم ... فکر کنم بعد از این هم بتونیم.در هر حال تصمیم آخر با خود توست ... در مورد پول ها و مدارک هم خودت باید تصمیم بگیری ... من نه می خوام نصیحت کنم و نه می خوام ادای آدمهای مهربون و دلسوز رو در بیارم ... تو دیگه بچه نیستی.به قول خودت نوزده سالته و بهتر از هر کسی می تونی آینده خودت رو پیش بینی کنی.تو باید بیشتر از هر چیز و هر کسی به فکر خودت باشی.فقط باید ببینی چطور می تونی زندگی بهتر و سالم تری داشته باشی.... در هر صورت هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه.اما اگر خواستی بمونی بدون که از نظر من هیچ موردی نداره و تازه بخاطر صبا خوشحال هم می شم.ما می تونیم بدون اینکه مزاحمتی برای هم درست کنیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم.همونطور که تا حالا داشتیم.
چند جرعه از چای اش را نوشید و در حالیکه از جای بلند می شد ادامه داد: اون دو روز دیگه میاد ... راستی اگر پای پلیس وسط کشیده شد می تونی روی کمک من حساب کنی! من یک دوستی دارم که بازپرسه.البته نمی دونم توی اینترپل آشنا داره یا نه ... در هر حال شاید بتونه کمکی بکنه! خب من دیگه می رم بخوابم.امروز خیلی روز خسته کننده ای داشتم.شب بخیر.
بعد نیم نگاهی به کورش که چشمانش از تعجب گرد شده بود انداخت و به او اشاره کرد فعلا حرفی نزند . به همین دلیل کورش لیوانش را برداشت ، نگاهی عمیق به چهره متفکر آنی انداخت و به دنبال پدر از پله ها بالا رفت .
آناهیتا متحیر از حرفهایی که می شنید چای اش را نوشید.با حس کردن ویبره گوشی اش که در جیب شلوارش بود،دست برد و گوشی را بیرون آورد.ساناز بود.آنی بی حوصله گوشی را به گوش چسباند.
- ای دختر بی معرفت کجائی؟ از دیشب تا حالا سه چهار بار باهات تماس گرفتم.
- موبایل سایلنت بود.نشنیدم.
- پس چرا نیومدی دختر؟ نمی دونی چه پارتی با حالی بود!
- رفتیم سفر.سورپرایز بود.فراموش کردم به تو بگم.
- بی خیال.ما از این پارتی ها زیاد دعوت می شیم.حالا یکی دیگه فردا شب هست.بروبچس های با حالی هم توش هستند. حالا بگو فردا شب چه کاره ای؟
آنی با کمی تعجب گفت: فردا شب چه کاره؟ اِم ... من کار ندارم.
اینجا کار پیدا نکردم.نخواستم ... چرا پرسیدی؟
صدای قهقهه ساناز از پشت خط به گوشش رسید.
- منظورم اینه که از فردا شب کار خاصی که نداری؟ خنگ بازی در نیار دختر.
- اگر تو خواستی انگلیسی حرف بزنی می فهمیم که کی خنگ بازیه!
- خیلی خب بابا.آی اَم ساری! بالاخره نگفتی فردا می یایی یا نه ؟
- آدرس بگو.
- گفتم که بیا خونه من.
- نه.من خونه تو نمی یام.آدرس بگو خودم می رم.
- می ترسم پیدا نکنی. خیلی سخته.
- پیدا می کنم.
- پس بی زحمت آدرس رو به کسی نده.این پارتی ها توی ایران ممنوعه.خلاف حساب می شه.فقط آدمهای مخصوص دعوت دارند.حالیته که.
- آره. فهمیدم.
- فردا شب قبل از اینکه راه بیافتی زنگ بزن آدرس دقیق رو بهت بدم.من خودم همیشه همین طور می رم.اسم کوچه و پلاکشون رو نمی دونم.
- باشه .فردا با تو تماس می گیرم.
- سعی کن ساعت هشت راه بیافتی.
- ok!. پس خداحافظ.فردا می بینمت.
پس از قطع تماس به سمت اتاق خود رفت تا استراحت کند.او می دانست رفتنش به آن میهمانی باب میل اطرافیانش نیست.اما از طرفی هم می خواست استقلال خود را به همه ثابت کند و هم کنجکاو بود یک کلوپ مخفیانه ایرانی را ببینه و باید می دید!
روز بعد صبا با وجودیکه حال خوبی نداشت راهی محل کارش شد.ظهر که باز می گشت برای ناهار از رستوران محل چند پرس غذا گرفت.به هیچ وجه حوصله پخت و پز نداشت و تمام مدت مشغول یافتن راهی بود تا آنی راضی به پس دادن پول و مدارک جهانگیر شود.وقتی به خانه رسید ثمره تازه آمده بود و آنی مثل همیشه،در اتاق به سر می برد.منصور گفته بود آن روز برای ناهار به خانه نمی آید.صبا دخترها را صدا زد.ناهار در سکوتی که فقط برای ثمره سنگین بود به اتمام رسید.در حقیقت صبا و آنیتا چنان غرق افکار خود بودند که تقریبا حتی چیزی از غذا نفهمیدند.ثمره که غذایش را زودتر از آن دو تمام کرده بود.نیم نگاهی به مادر انداخت و گفت: راستی امروز مهتاب من رو برای تولدش دعوت کرد.قراره تولد همین پنج شنبه باشه.می تونم برم که؟!
صبا که درست متوجه حرفهای او نشده بود مویش را پشت گوش داد و گفت: ببخشید عزیزم متوجه نشدم چی گفتی.
ثمره با دلخوری گفت: مهتاب برای شب جمعه دعوتم کرده.تولدشه.
- فقط دوستاش رو دعوت کرده.
- نه.جشن مفصلی گرفتن.حدود پنجاه نفری دعوت کردند.
- وقتی جواب ما رو می دونی چرا می پرسی.
قطره ای اشک بلافاصله چشمان تیره دخترک که از پدر به ارث برده بود حلقه زد.
- ولی مامان همه بچه ها قراره برن.
- خب برن! این که دلیل نمی شه.لابد برادر مهتاب دوستای خودش رو هم دعوت می کنه.اونها هم که همگی مشروب خور هستند.به خانواده راحت و بی قید و بند مهتاب هم نمی شه اعتماد کرد.
ثمره با بغض گفت : ما اصلا با اونها کاری نداریم.ده دوازه نفریم که دور هم می شینیم و فقط هم با هم می رقصیم.
- شاید شما با کسی کاری نداشته باشید،اما ممکنه دیگران با شما کار داشته باشند.اگر اونها خانواده سالمی بودند حرفی نبود اما متأسفانه نیستند و من و پدرت به هیچ عنوان اجازه نمی دیم تو همچین جایی حضور داشته باشی.
ثمره کم کم مجاب می شد و با اخم و لبهایی که گوشه هایش به سمت پایین کشیده شده بود در برابر مادر تسلیم گشت.در مدتی که آنها بحثی آرام داشتند آناهیتا ساکت بود و با اینکه دخالتی نمی کرد در حین بازی با غذایش تمام حواسش را جمع حرفهای مادر و خواهر کرده بود.با رفتن ثمره،صبا به آنی نگاه کرد و با مهربانی پرسید: چرا غذات رو نمی خوری عزیزم؟
- سیر شدم.
- تو خیلی کم غذایی ... باید سعی کنی یک کم بیشتر بخوری.این کسالت و خمودگی تو مربوط به کمبود آهن و ضعفت می شه.
قرصهات رو هم اگر من بهت ندرم فراموش می کنی.باید بیشتر به خودت برسی تا با هم کلی نقشه و برنامه برای آینده ات بریزیم.
آنی بی آنکه به او نگاه کند گفت: چه برنامه ای ؟
- ادامه تحصیل،ورزش و تفریح و خیلی کارهای دیگه که نیاز به انرژی داره ... امشب احتمال داره نوید سری به ما بزنه،می تونیم با اون بنشینیم و صحبت کنیم.
به عمد نام نوید را آورد.می ترسید: اگر پای منصور یا کورش در میان باشد او حالت تدافعی بگیرد.بخصوص که نوید خودش سر و زبان بود و به نظر می رسید آنی هم نظر خوبی نسبت به او دارد.اما با جواب آنی تمام خیالات صبا بهم ریخت.
- من امشب نیستم.قرار دارم.
صبا سعی کرد لبخند بزند.
- قرار؟ با کی ؟
- با دوستم.می خوام برم کلاپ.
صبا آب دهانش را به زحمت فرو داد.به یاد حرفهای منصور افتاد که باید در مورد او خونسردی و صبوری خاصی داشته باشند.
صبا به راستی نمی خواست دخترش را فراری بدهد.او تصمیم گرفته بود با تمام وجود آنی را جذب خانه و خانواده کند.حتی اگر مجبور می شد خودش همراه او به پارتی برود!
به زحمت لب باز کرد و در حالیکه کلمات شمرده شمرده و آرام از دهانش خارج می شد گفت: نوید هم از این جور جاها بدش نمیاد.شاید بد نباشه اون رو هم همراهت ببری.
- نه. تنها می تونم برم.
- منظورم این نیست که تنها نمی تونی بری.ببین عزیزم این جا چون این طور میهمانی ها غیر قانونیه و دسته بندی خاصی نداره به هیچ وجه امن نیست.از طرفی ممکنه همسایه ها پلیس رو خبر کنند و اونها هم همه رو دستگیر کنند که مطمئنم خوشت نمیاد و اگر تنها نباشی لا اقل کسی هست که موقعیت تو رو توضیح بده و خلاصه برای تو هم قوت قلبه.
- چیه؟
- قوت قلب یعنی شاید دلت رو کمی آروم کنه.به هر حال تحمل هر سختی،تنهایی سختتر می شه ... از طرفی هم ممکنه محیط اونجا نا مناسب باشه.تو ظاهرا اطلاعی از چگونگی مهمونی نداری ... داری؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک مهمونی ساده ست یا مشروب و مواد مخدر هم توش پیدا می شه.
صبا باور نمی کرد روزی آن چنان خونسرد بنشیند و از دخترش بپرسد چه جور پارتی قرار است برود! حس می کرد کمی سرش داغ شده و پشتش تیر می کشد.اما با تمام توان سعی داشت بر خود مسلط باشد و هر طور می تواند آنی را همراه کسی روانه کند.دختر شانه بالا انداخت و گفت: اون حرفی نزد. فکر نکنم مواد مخدر باشه.اما مشروب هست.فکر کنم هست.
صبا لب زیرینش را گزید و گفت: خب توی این جور مجالس ممکنه هر اتفاقی بیافته.تو که نمی خوای من رو نگران کنی؟ هان؟!
آنی نگاهی به چهره رنگ پریده صبا انداخت .از رفتار او خنده اش گرفته بود اما برای اینکه خودش هم بدش نمی آمد کسی همراهش باشد در حالیکه از جای بلند می شد گفت: با رامین می رم.
صبا با ناراحتی گفت: با رامین؟ لا اقل با کورش برو.رامین بچست.
آناهیتا در آستانه خروج از آشپزخانه ایستاد.به سمت مادرش چرخید و با چشمانی گرد شده گفت: اون یک سال از من بزرگتره و اگر من نباید تنها باشم با اون راحت هستم.
- پس بذار من با صمن تماس بگیرم ور
آنی پوزخندی زد و بعد در حالیکه حالات عصبی سر و گردنش را تکان می داد از آشپزخانه خارج شد.با رفتن او صبا مستصل،با دستانش صورتش را پوشاند.حالا درد در تمام سرش می پیچید و سوزش سینه اش هم بر دردهای دیگر اضافه شده بود.
لحظاتی به همان حال باقی ماند و بعد انگار چیزی بخاطر آورده باشد به سرعت به سمت تلفن رفت و با صنم تماس گرفت.می دانست او روی فرزندانش چقدر حساس است و بخصوص با تب رامین جوان که جوان تر و خام تر بود چقدر دست و دلش می لرزد.بالاخره هر طور توانست موضوع را برای او شرح داد بعد خواست او رامین را توجیح کند که اگر آنی علت نیامدنش را پرسید قرار قبلی با دوستانش را بهانه کند.با گذاشتن گوشی نفسش را محکم از سینه بیرون داد و به آنی گفت که رامین نخواهد آمد.
تا غروب،آنی پشت کامپیوتر ثمره نشسته و خود را با اینترنت سرگرم کرد.
وقتی کورش به خانه آمد از همه چیز مطلع شد.در حقیقت همه خانواده جریان را می دانستند.تا آن روز سابقه نداشت بچه ها جایی بروند که هیچ شناختی نسبت به آن مکان نداشته باشند و این مسئله باعث نگرانی همه بخصوص صبا بود.
ساعت یک ربع به هشت،کورش در پیراهن سرمه ای اسپرت و شلواری جین آماده بود.آنی آخرین نگاه را در آینه به خود انداخت،بارانی و شال سبز رنگش را برداشت و از اتاق خارج شد .ثمره در اتاقش درس می خواند و منصور هنوز از مطب نیامده بود.
کورش و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند.با آمدن آنی هر دو با کنجکاوی درونی و خونسردی ظاهری،او را از نظر گذراندند.آرایش صوترش زیاد نبود در حد سایه ای سبز تیره و رژ لبی صورتی.او شلوار جین راسته با بلوزی جذب و آستین کوتاه پوشیده بود.رنگ مشکی لباس،او را لاغرتر از آنچه بود نشان می داد و فاق کوتاه شلوار و کوتاهی بلوز موجب می شد خط سفید باریکی از شکم او نمایان باشد.کورش کلافه نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.آنی دستی به موهای خوش حالتش که به زیبایی اطراف شانه ها رها کرده بود کشید و رو به کورش گفت: تو زفران بلد هستی؟
صبا با تعجب پرسید: زفران چیه؟
- آدرس خونه ... گفت زفران ... کوچه یاس ...
کورش با کمی حرص گفت: لابد منظورت زعفرانیه است؟
- آها! آره. زفرانیه.
- آره بابا بلدم.بریم؟
وقتی از در خارج می شدند صبا به کورش اشاره ای کرد تا او کی تأمل کند بعد به آرامی گفت: مراقب خودتون باش.
کورش با چهره ای مطمئن گفت : نگران نباشین.حواسم هست.
بالاخره آنها سوار بر پاترول کورش حرکت کردند. هیچ کس متوجه نشد یک جفت چشم از پشت پنجره رفتنشان را با نفرت و خشم نگاه می کرد!
ثمره خود را به اتاق پدر و مادرش رسانده و از آنجا چشم به حیاط و کوچه داشت.او با خودش فکر می کرد چرا خواهرش می تواند به راحتی به چنان جشنی برود اما شرکت در یک جشن خانوادگی برای او ممنوع است.
برای یافتن کوچه کمی دچار مشکل شدند اما برای یافتن خانه هیچ مشکلی نبود.در حقیقت صدای بلند موزیک،خانه را کاملا مشخص می کرد.آنجا خانه ای بزرگ و ویلایی بود رد کوچه ای بن بست که در کل شش خانه جنوبی و شمالی در آن وجود داشت.
آنی با آرامش و کورش با تردید به سمت خانه رفتند.هوا سرد بود و سوز شدیدی بدن هر دو را به لرز انداخته بود.
کورش در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد وارد سالن شد.جمعیتی که شاید به سی،چهل نفر می رسید در وسط سالن و زیر رقص نورهای تند و اعصاب خرد کن خود را تکان می داند و صدای جیغ و خنده شان با صدای بلند موزیک در هم ادغام می شد. با ضربه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و به آنی نگاه کرد.آنی او را به دختری جوان که آرایش غلیظ روی صورت نشانده و لباسش چیزی جز یک تاب دکلته طلایی و دامنی کوتاه به همان رنگ،نبود،معرفی کرد.
- ساناز،دوستم ... این هم کورش
ساناز لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت: اِی وَل!
پس بالاخره یک پسر وطنی تور کردی؟!
آنی که از حرف او سر در نیاورده بود پرسید: پسرِ چی؟
ساناز در میان خنده با صدای بلندی که در میان سر و صدا به گوش او برسد گفت: می گم یک دوست پسر ایرانی پیدا کردی؟
آنی خندید و گفت: نه ... این فامیل منه.من دوست پسر ندارم.
ساناز کنار او گوش زمزمه کرد: امشب پیدا می کنی!
آنی در حالیکه همچنان لبخند بر لب داشت سرش را چند بار به علامت منفی تکان داد و گفت: اوه نه! من امشب می خوام یک کم بهم خوش بگذره.دوست پسر نمی خوام.
- پس خوش باش جیگر!
و شال و بارانی او را گرفت و رفت.
آنی خواست به کورش چیزی بگوید اما با دیدن چهره بر افروخته او با تبجب پرسید: چی شده؟
کورش در حالیکه حرص و خشمش را کنترل می کرد گفت: هیچی!
تو راحت باش.می خوام ببینم چی کار می کنی؟
آنی با بد عنقی جواب داد: این جور جاها چه کار می کنند؟!
- اوه! پس من خیلی مزاحمت شدم.
- من نمی فهمم تو چرا ناراحتی؟!
کورش آب دهانش را به سختی فرو داد بعد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما پسری که به هیچ وجه در حال خود نبود.تنه محکمی به آنی زد و از کنارش دور شد.آنی زیر لب ناسزایی به زبان انگلیسی نثار پسر کرد و گفت: بهتره بریم یک گوشه.
کورش باز هم تلاش کرد آرام باشد.بار اولی نبود که به آن مجالس می رفت.چند ماه پیش یک بار تجربه کرده می دانست آن جوانها با آن رفتارهای عجیب هیچ کدام حالت طبیعی ندارند اما منتظر بود خود آنی هم بفهمد دقیقا در اطرافش چه می گذرد.از طرفی هم وجود آنی آن قدر برایش مهم شده بود که حضور او را در چنان محیطی تاب نمی آورد.آرزو می کرد می توانست دست او را بگیرد و از آنجا ببرد.دلش می خواست زیباییهای دنیا را نشانش دهد و بگوید اگر او اجازه دهد دیگر نمی گذارد غبار اندوه و تنهایی روی دلش بنشیند.
بی اختیار به رقص عجیب پسری خیره بود که صدای ساناز او را به خود آورد.
- بفرمائید نوش جان کنید.
کورش به گیلاسهای مشروبی که در دست های دختر بود نگاهی انداخت.
آنی یکی از گیلاسها را گرفت اما کورش تشکر کرد.
- من به هر کسی تعارف نمی کنم ها! شما مهمون ویژه هستید.
و نگه وقیحانه ای به کورش انداخت که مشمئزش کرد .
با رفتن ساناز،آنی لبی به گیلاس زد.
- خیلی دوست داری؟
آنی که به دلیل سر و صدا متوجه سوال او نشده بود نگاهش کرد.
- می گم دوسش داری؟
- کی رو؟
- همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش برگرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!

 همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش گرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!
- تو امشب خیلی خوشگل شده بودی!
آنی چشمان حیرت زده اش را به او دوخت.باور نمی کرد آن پسر آرام و کم حرف از آن حرفها هم بلد باشد.
- کورش ادامه داد: گفتم خوشگل شده بودی! یک گل زیبا وقتی مون گل و لای بیفته دیگه جلوه ای نداره.بخصوص وقتی که به جای آب،الکل پاش بریزی!
- چرا نمی رقصید؟
باز هم صدای نخراشیده ساناز مانع ادامه حرفهایش شد.
- من رقص دوست ندارم.
- ای بابا دختری که تو آمریکا بزرگ شده رقص دوست نداشه باشه؟!
- من دوست ندارم.
- شما چی؟
کورش با لبخندی پر از تمسخر گفت: وقتی فامیلیم که توی آمریکا بزرگ شده نرقصه،از من توقع داری؟!
- ای بابا! این جوری که نمی شه.
آنی گیلاسش را تا انتها سر کشید و گفت: ما فقط اومدیم تماشا!
- مگه سینماست؟
بعد دست در جیبش کرد و قرص به طرف آنی گرفت.
- بزنید روشن شید.اونوقت می فهمیم کی رقص دوست نداره.
آنی ابروهایش را بالا انداخت،به پشتی فلزی صندلی تکیه داد و گفت: من نمی خورم.
کورش اما قرص ها را گرفت.ساناز با خوشحالی رفت و دو بطری آب معدنی آورد.بعد کمی سر به سرشان گذاشت و رفت.
آنی با نگرانی رو به کورش گفت: نخوری ها! اینها اصلا چیزهای خوبی نیستند.
- امتحان کردی؟
- من نه،اما دوستم می خورد.خیلی عصبی و بد اخلاق شده بود ... انگار همیشه مریض بود.
کورش یکی از قرصها را به دهان گذاشت و آب بطری را تا نیمه سر کشید.آنی وحشت زده نگاهش کرد و گفت: این طوری می خوای مراقب من باشی.تو که الان دیوونه می شی! صبا چه طوری به تو اعتماد کرد؟!
- حرف نباشه.
- یعنی چی؟
آنی حالا عصبانی شده بود و با خود فکر می کرد اگر حال کورش بد شود چگونه به خانه باز گردد.
- تو ... تو ... دیوونه ای.
- چرا اعتراض می کنی؟! مگه وقتی از این زهرماری خوردی من حرفی زدم.
- این فرق می کنه.اون قرص مغزت رو پوک می کنه.
- اون هم به مرور زمان هم مغز رو پوک می کنه هم تمام بدنت رو از بین می بره.
آنی ناگهان با همان حالت عصبی از جایش بلند شد.
- کجا؟
- خونه!
کورش لبخند پیروزی بر لب آورد و برخاست.آنی به دنبال ساناز می گشت تا لباسهاش را از او بگیرد که ناگهان در قمستی از سالن همهمه شد و متعاقب آن صدای شکستن شیشه آمد.
کورش دست زیر بازوی آنی انداخت و او را به سمت خروجی کشاند .
- لباسهام!
آنی هیجان زده و پر اضطراب آن کلمه را بر زبان آورد.
کورش که باز هم چهره اش بر افروخته شده بود همچنان که بازوی او را می فشرد وارد راهروی باریکی شد که کنار سالن بود.
- دستم رو ول کن داره دردم میاد.
کورش از فشار انگشتانش کم کردو گفت: همین جا منتظر بمون تا من اون دختره رو پیدا کنم.
و از آنی دور شد.لحظاتی از رفتن کورش نمی گذشت که چند پسر جوان در حالیکه ززیر بازوی پسری دیگر را که سر و رویی خونین داشت گرفته بودند وارد راهرو شدند.آنی وحشت زده خود را به دیوار چسباند تا آنها از کنارش عبور کنند.پسر زخمی به شدت بی حال می نمود و درست در لحظه ورود به اتاق آنی دید که او بی هوش شد.
یکی از پسرها به سرعت از اتاق خارج شد و با عصبانیت رو به آنی گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟ زود برو تو سالن.
آنی سعی کرد بر خود مسلط باشد.اما رنگ پریده اش خبر دیگری می داد.
- من منتظر کسی هستم.
- برو تو سالن منتظر شو.
همان لحظه کورش و ساناز از راه رسیدند.کورش به سمت پسری که کنار آنی بود براق شد.پسر جوان با نگاهی از سر خشم و حرص به کورش انداخت و بعد با اشاره جدی ساناز دوباره به همان اتاق بازگشت.
- اون پسره حالش خوب نبود.باید زنگ بزنید آمبولانس خبر کنید.
ساناز که دست پاچه و دلخور به نظر می رسید "باشه ای " سرسری گفت.کورش غرید: لباسها رو بده.
ساناز با حالتی که مشخص بود به شدت از کورش ترسیده و حساب می برد وارد اتاقی که ته راهرو بود شد و بارانی و شال آنی را آورد.
- آنی جون ببخشید من نمی دونستم امشب اینجا چه خبره.هیچ وقت این طوری ها نبود.این پسره هم که زیادی مشروب خورده و سر شبی حال همه ما رو گرفت.
کورش بارانی را بالا گرفت و به آنی کمک کرد به سرعت لباسش را بپوشد بعد با حالتی بسیار جدی رو به ساناز گفت: فکر کنم هنوز خیلی تو لجن فرو نرفتی.تا فرصت داری خودت رو نجات بده.
وقتی رفتند ساناز با استیصال به دیوار راهرو تکیه داد و با بدبختی سعی کرد مانع ریزش اشکهایش شود.
در ماشین هر دو ساکت بودند.آنی با اضطراب چشم به منظره شب دوخته اما تمام فکرش پی آن پسری بود که با سر روی خونین از مقابلش گذشته بود.
- باید با پلیس تماس بگیرم.ممکنه اون پسره بمیره.
- می خوام همین کار رو کنم.اما اول باید یک کیوسک تلفن پیدا کنم.
- ما که موبایل داریم.
- بهتره شناسایی نشیم.
با دیدن کیوسکی کورش پیاده شد و با پلیس تماس گرفت.وقتی برگشت آنی به آرامی اشک می ریخت.کورش نیم نگاهی به دختر سرد و مغروری که حالا مانند دختر بچه های وحشت زده بود انداخت و متأثر گفت: خوشحالم که می بینم تجربه این جور پارتی ها رو نداری.
آنی چشمان خیسش را به چشمان مهربان کورش دوخت.
- اگر اون بمیره.
- من پسره رو دیدم.اوضاعش خیلی هم بد نبود. نگران نباش.
- بیهوش شد ... شاید هم مُرد!
کورش خندید.
- نه نترس.مطمئن باش کسی بخاطر شکستن یک لیوان نازک توی سرش نمی میره.اون حالش بابت چیز دیگه ای خراب بود.
- تو ... تو خودت ... از اون قرصها خوردی.
کورش دستی به پیشانی اش کوبید و گفت: آخ یادم نبود...می گم چرا تو رو دو تا می بینم.
لحنش چنان جدی بود که دختر را کمی ترساند.
- بهتره زود بریم خونه.
کورش با بی خیالی قهقهه ای سر داد و گفت :به! تازه اومدیم بیرون صفا کنیم! امشب می خوام تا صبح تو خیابونها ویراژ بدم.
آنی حالا عصبانی شده بود.پس با حرص و حالتی جدی تقریبا فریاد زد: من رو برسون خونه بعد هر جا خواستی برو
- یعنی برات مهم نیست امشب چه اتفاقی برام میافته؟!
- وقتی اون قرص لعنتی رو می خوردی بهت گفتم خطرناکه.گوش نکردی.
ناگهان فکری به خاطرش رسید.گوشی همراهش را از کیفش در آورد و مشغول گرفتن شماره منصور شد.
- چی کار می کنی؟
- دارم به پدرت خبر می دم.اونها باید یک نفر رو می فرستادند تا مراقب تو باشه نه مراقب من!
کورش دست برد گوشی را بگیرد.آنی دستش را به سرعتش کشید،در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید.کورش هم به دنبالش رفت.آنی می دوید اما با آن کفشهای ناراحت سرعت زیادی نداشت.کورش با قدمهای بلند خود را به او رساند و بازویش را چنگ زد.
- ولم کن.تو حالت خوب نیست.
کورش دیگر نتوانست بیش از آن نقش بازی کند و شروع به خندیدن کرد.
- قطع کن دختر! من حالم خوبه.قرص رو نخوردم باور کن.
- خودم دیدم که خوردی.
- زیر زبونم گذاشته بودم.بعد تو یک فرصت مناسب درش آوردم.باورکن نخوردم.
آنی با حرص بازویش را از بین انگشتان بزرگ او بیرون کشید و فریاد زد : خیلی بدی! اصلا فکر نمی کردم تو این طوری باشی.
کورش کمی آرام شد.
- باید وانمود می کردم قرص رو خوردم. اون دوستت حسابی منو تحت نظر داشت.
با آن حرف آنی هم کمی آرام شد و هر دو در کنار هم به سمت ماشین حرکت کردند.
وقتی دوباره روی صندلیهایشان جای گرفتند.آنی گفت: می شه خونه نریم.
- تو که تا همین چند لحظه پیش اصرار داشتی زودتر بریم خونه!
- منو اذیت نکن کورش.
نام کورش با لهجه خاص آنی چنان به گوشش دلنشین آمد که بی اختیار لبخند زد.
- پس امشب نمی ریم خونه! فقط یک شرط داره.
- اوه خدای من! تو دیگه کی هستی؟ من فقط می خوام زودتر نریم خونه.فکر کردی چی؟! اصلا برام مهم نیست ... من می تونم خودم تنهایی برم.
- آدمها وقتی برای کسانی مهم هستند و دوستان بی ریایی هم دارند تنهایی جایی نمی رن!
- گاهی لازمه.
کورش که هنوز بابت حرام خواری آنی دلخور بود و نمی توانست آن مسئله را بپذیرد به سمت دختر عصبانی برگشت و نگاهش کرد.آنی هم به اجبار سرش را به سمت او برگرداند.نگاهشان به طرز غریبی در هم گره خورد و کورش به آرامی نجوا کرد: فکر می کنی الان باید تنها باشی؟!
آنی رویش را برگرداند.کمی دستپاچه و گیج شده بود.نمی توانست حرفها و نگاه کورش را برای خود معنی کند
- ما هیچ وقت تنهات نمی زاریم آنی ... اما ... امشب با رفتارت ... با خوردن اون آشغال ... من رو یک کم ناامید کردی ... اینجا ایرانه ... تو یک دختر ایرانی هستی.دختر خوبی هم هستی.بزرگ شدن میون آدمهای دیگه با فرهنگ دیگه تو رو تحت تأثیر قرار داده .اما تو در نهایت به ذات خودت بر می گردی.من مطمئنم.من اراده و استحکام یک دختر اصیل ایرانی رو در تو می بینم.این اون وجه از روح توئه که ما دوستش داریم و خودت هم دوستش داری.


آن شب کورش دوری در خیابانها زد و در همان حال برای آنی از ایران گفت: از گذشته ها،فرهنگ مردم،عادتها،خوبیها و حتی بدیهای کشور و مردمش.او می خواست آنی بفهمه ریشه در چه خاک پاک و اصیلی دارد.او می خواست آنی بخاطر ایرانی بودنش احساس غرور کند،همانطور که خودش آن احساس را داشت.البته سعی کرد حرفهایش خسته کننده و شعار مانند نباشند تا در دختر جوان تأثیر بیشتری بگذارند.
وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند.هنگام جدایی،مقابل در اتاق خواب آنی،کورش لحظه ای مکث کرد.به چشمان درخشان آنی خیره شد.هرگز خود را آن گونه بی پروا نیافته بود.در آن دختر جذبه ای وجود داشت که انگار او را در خود غرق می کرد.
- شب بخیر.
آنی هم که دست کمی از کورش نداشت کلمه شب بخیر را زیر لب نجوا کرد و به آرامی وارد اتاقش شد و در را بست.

روز بعد به خواست کورش هیچ کس اشاره ای به میهمانی نکرد.فقط صبا با جمله ای کوتاه پرسید: دیشب خوش گذشت؟
آنی شانه ای بالا انداخت و با گفتن " نه زیاد " مشغول خوردن صبحانه شد.
یک ساعت بعد خانه خلوت شده و فقط آنی و صبا در آن حضور داشتند.حالا فرصت مناسبی بود تا صبا سعی کندن دخترش را به حرف بیاورد.پس به اتاق او رفت و شروع به حرف زدن کرد.او تمام تلاشش را کرد تا دختر را قانع کند پول ها و مدارک جهانگیر را پس بدهد.اما آنی فقط یک حرف داشت،"مدارک را سوزانده ام و پول را خرج کرده ام! "
صبا دست از پا درازتر از پله ها بالا رفت.ثمره به شنیدن صدای دمپایی های روی پارکت راهرو از اتاقش خارج شد و با اندوه او را نگریست.صبا به چهره ملوس دخترش نگاه کرد.چقدر او را دوست داشت.
او ثمره عشق بزرگش بود.سعی کرد به رویش لبخند بزند.
- ثمره جان یک آژانس بگیر برو خونه مامان مهین.فردا صبح هم از همونجا برو مدرسه.
او نمی خواست وقتی جهانگیر می آید و احتمالا با آنی درگیری لفظی پیدا می کند ثمره خانه باشد و چیزهایی را که نباید بشنود.
دختر بی گلایه به اتاقش بازگشت و به سرعت آماده شد.تحمل آن فضای ناراحت کننده و متشنج برای او دیگر سخت شده و از اینکه کمی از خانه دور می شد احساس خوبی داشت.
با رفتن ثمره،صبا آه پر از دردی کشید و در آشپزخانه کنار تلفن نشست.
کم کم فکرش به گذشته های نه چندان دور کشیده می شد.به چند ماه قبل.زندگیشان آرام و با برنامه بود.هرگز صدای فریاد یا پرخاش کسی بلند نشده و مشکلات بچه ها با اخمی کوچک یا تشری جدی حل شده بود.از آنجایی که منصور و صبا هر دو آرام و صبور بودند.بچه ها هم عادت به سر و صدا و داد و فریاد نداشتند.اهل قهر نبودند و به هم احترام می گذاشتند.شاید به همین دلیل تحمل رفتار سرد و خونسردانه آنی کمی برایشان مشکل بود.
او خوب می دانست منصور هیچ مسئولیتی در مقابل آنی ندارد،اما بخاطر او حتی حاضر است آن دختر پر دردسر را همیشه نزد خود نگه دارد.
این را هم می دانست آناهیتا الگوی مناسبی برای ثمره نیست و حتی حضورش در خانه با وجود کورش که پسری جوان بود شاید از نظر اطرافیان غیر اخلاقی می آمد.گرچه آن مسئله مربوط به خودشان بود و صبا به منصور و کورش به یک اندازه اعتماد داشت.اما از اینکه حرفشان سر زبانها باشد احساس خوبی نداشت.از طرفی هم موضوع جهانگیر و پولش او را به شدت آزار می داد.
از تنوع مسائل و مشکلات مربوط به آناهیتا سرگیجه گرفت.لحظه ای چشمانش را بست و سرش را روی میز گذاشت.او باید همه را حل می کرد.به ترتیب و آرام،آرام.او باید دخترش را نزد خود نگاه می داشت.دختری که سالها ا دوریش رنج کشیده و حسرت عطر تنش را خورده بود.او دیگر مطمئن بود حتی اگر مجبور شود باید خانه را بفروشد و خانه ای دو طبقه مجزا بگیرد که او بتواند وجودش را،محبتش را توجه اش را بین آنیتا و خانواده اش قسمت کند.
صدای زنگ در باعث شد سرش را بالا بگیرد.به ساعت دیواری آشپزخانه که با شکل انگوری بنفش رنگ بود نگاه کرد.آن ساعت را ثمره خریده و گفته بود آن را خریدم چون هم عاشق انگور هستم،هم رنگ بنفش را دوست دارم.
وقتی زنگ دوباره به صدا در آمد مجبور شد حواسش را جمع عقربه ها کند.ساعت نزدیک هفت بود.صبا از جا برخاست.حتما کورش بود.از وقتی آنی بازگشته بود،کورش دیگر بی هوا وارد خانه نمی شد.
به آرامی به سمت آیفون می رفت اما وقتی چهره جهانگیر را از صفحه نمایشگر دید لحظه ای مکث کرد.
فکر نمی کرد او باز هم بی خبر بیاید.به اجبار در را گشود.بعد با سرعت به سمت تلفن همراهش رفت و برای منصور یک پیامک به این مضمون فرستاد."جهانگیر اومده.زود بیا."
وقتی تکمه آخرین حرف را فشرد جهانگیر پشت در خانه رسیده بود.او به سمت در رفت و آن را باز کرد.جهانگیر مثل همیشه مرتب و آراسته بود.کت و شلوار خاکستری خوش دوختی به تن داشت و بارانی سیاهی از روی آن به تن کرده بود.
صبا آهسته سلام کرد و خود را کنار کشید.برخلاف جهانگیر او هیچ توجهی به خود نکرده بود.تاپ و شلوار سیاهی به تن داشت و ژاکت ساده بنفش رنگی روی آن پوشیده بود.آن ژاکت هم هدیه ثمره بود.
موهایش را با کلیپسی پشت سر جمع کرده و چند تار مویی را که به علت کوتاه تر بودن اطراف صورت می ریخت با بی حوصلگی پشت گوش داده بود.از ظاهر او کاملا می شد پی به آشفتگی حالش برد.
با تعارف او جهانگیر وارد خانه شد و روی همان مبل راحتی که مرتبه قبل رویش نشسته بود،نشست.سینه ای صاف کرد و پرسید: کسی خونه نیست؟
صبا که به سمت آشپزخانه رفت گفت: آنی بالاست.منصور و کورش هم الان می رسند.
وارد آشپزخانه شد.چایی ساز را به برق زد و به کاشیهای نقش برجسته روی دیوار خیره شد.
- رفتارت با اون موقعها خیلی فرق کرده ...! اون روزها جسورتر و محکم تر بودی!
صبا به جهانگیر که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده و با چشمان خاکستری رنگش به او زل زده بود،نگاه کرد.ناگهان به سالها پیش بازگشت.آن روزها هم جهانگیر این طور با تحقیقر نگاهش می کرد.در حقیقت در نگاه او جز تحقیر و نکوهش چیز دیگری نسبت به اطرافیان وجود نداشت.چقدر از آن نگاه بیزار بود.
- از زندگی ما برو بیرون! قید مدارک و پول ها رو بزن.بخاطر دخترت این کار رو بکن جهان ... بخاطر تمام بدیهایی که در حق من کردی این ضرر رو تحمل کن ... در مورد مدارک کاری از دستم بر نمی یاد اما پولت رو می تونم پرداخت کنم ... من یک تکه زمین از خودم دارم.می فروشمش.فکر کنم.یک پنجم پولت بشه.فقط فرصت بده بفروشمش.جهانگیر پوزخندی زد.
- بقیه پول رو از کجا میاری؟ لابد می خواهی از منصور بگیری! فکر می کنی اون دو و نیم میلیون دلار بابت نگهداری از یک مزاحم می ده! تو چرا اینقدر اصرار داری نگهش داری؟مطمئنم تا همین حالا هم فهمیدی چقدر مشکل داره.
صبا در حالیکه سعی داشت لحنش کنترل شده باشد گفت: اون که پیش تو بر نمی گرده.اگر من هم رهاش کنم هیچ میدونی چه اتفاقاتی ممکنه بارش بیافته؟! مگه تو توی این دنیا زندگی نمی کنی؟!
جهانگیر بی حوصله سری تکان داد و گفت: بس کن دیگه صبا! اون که بچه نیست . تو امریکا اکثر دخترها و پسرها تو این سن و سال برای خودشون زندگی مستقلی تشکیل می دهند.
صبا با حرص گفت: نه اینجا آمریکاست و نه ما آمریکایی هستیم.من نمی تونم راحت بنشینم و نابود شدن دخترم رو ببینم.
- اگر دخترت برات مهم بود همراه من مهاجرت می کردی.
- فکر نمی کردم با نامردی طرفم که بدون اطلاع من دختر سه ساله ام رو می دزده!
- بحث ما در این مورد به جایی نمی رسه ... این طور که از حرفهات فهمیدم آنی قصد همکاری نداره.
- اون جوونه.زخم خورده و می خواد تلافی کنه.من یک پنجم پولت رو می دم و سعی می کنم باقی پول و مدارک رو یک جوری ازش پس بگیرم.شاید چند ماه طول بکشه.اما بالاخره به نتیجه می رسم.قول می دم.اگر نتونستم،شده با سهم ارث پدری ام و فروش این خونه پولت را تا سال دیگه بهت پس می دم.
جهانگیر خشمگین غرید: نمی شه! نمی تونم این همه صبر کنم.اون دختر لجباز رو من می شناسم.اگر تا حالا نتونستی راضیش کنی از این به بعد هم نمی تونی.فکر می کنی براش مهمه تو بخاطرش تمام زندگیت رو بفروشی؟! اون حتی ککش هم نمی گزه.صبا کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت: اون مشکل روحی داره.ما خیال داریم در موردش با یک روانشناس صحبت کنیم.مطمئنم راه حلی برای این مشکل پیدا می شه.
جهانگیر در حالیه پشت به او می کرد تا به سمت پله ها برود با خشم گفت: فقط کار خودمه!
صبا با وحشت به دنبال او دوید.همان لحظه زنگ در به صدا در آمد.صبا التماس کرد : جهانگیر صبر کن.منصور اومد.بگذار اول با هم صحبت کنیم.
اما او بی توجه به سمت پله ها رفت.وقتی پا روی اولین پله گذاشت صبا در حیاط را گشود و به دنبال جهانگیر دوید.
او با پاهای بلندش پله ها را دو تا یکی طی کرد.وقتی به انتها رسید با صدایی که سعی داشت به اندازه خودش خشمگین نباشد تقریبا فریاد زد.آنی ! کجایی؟
صبا نفس زنان خود را به او رساند و مقابلش سینه به سینه ایستاد.
- برو پایین جهانگیر.بهت اجازه نمی دم تو خونه من فریاد بکشی.
منصور با شنیدن صدای پر از التهاب همسرش با سرعت خود را به آنها رساند و با خشم و حیرت پرسید: اینجا چه خبره؟
جهانگیر بی آنکه به او نگاه کند گفت: من فقط می خوام با دخترم حرف بزنم.
منصور با خونسردی گفت: باشه.اول برو پایین یک کم که آروم شدی من خودم آنی رو میارم باهاش صحبت کنی ... با این رفتار به هیچ جا نمی رسی.
جهانگیر نگاه از چشمان صبا که چون ماده پلنگی خیره خیره نگاهش می کرد و آماده حمله بود برداشت.زهر خندی زد و در حالیکه از پله ها پایین می رفت گفت: منتظر می مونم ... اما همه تون خوب می دونید که صبرم زیاد نیست!
با رفتن او صبا چشمانش را بست و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.منصور با دیدن حال او به سمت اتاق آنی رفت.چند ضربه به در زد و گفت: ما پایین منتظر هستیم. زودتر بیا.
صدای پرخاش گونه آنی به گوشش رسید.
- من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.

- من با اون حرف نمی زنم.
- تو مجبوری دختر! تو باید برای همه ما علت کارت رو توضیح بدی.
ناگهان در با شدت روی پاشنه چرخید.منصور از آن حرکت سریع کمی جا خورد.چهره آناهیتا در بلوز جذب قرمز رنگش بر افروخته تر از آنچه بود به نظر می رسید.چشمانش به خون نشسته و لبهایش سفید شده بود.با تأنی از کنار منصور عبور کرد و روبروی مادرش ایستاد.
- فکر کنم اول تو و اون باید به من توضیح بدید! من برعکس شماها صبرم زیاد هست! من شونزده سال صبر کردم تا بشنوم ... حالا منتظرم.
جهانگیر که از پایین پله ها به وضوح صدای او را می شنید با تمسخر گفت: راست می گی که صبا! چرا برایش توضیح نمی دی ؟!
صبا با لحنی ملایم اما عصبی رو به دخترش گفت: من برات توضیح دادم اگر لازم باهش همه چیز رو مو به مو برات تعریف می کنم ...
اما این طوری نمی شه ... اول تکلیفت رو با پدرت روشن کن بعد هر چقدر خواستی برات حرف می زنم.اونوقت تصمیم با خود توست.می تونی هر قضاوتی خواستی بکنی و هر جا که خواستی بری.
- نه! باید با هم حرف بزنید.روبروی هم دیگه.دیگه نمی خوام جدا جدا بشنوم.می خوام با هم بشنوم.
آنی هیجان زده بود و این هیجان باعث می شد صدایش بلرز و لهجه اش غلیظ تر به نظر برسد.
جهانگیر چند پله بالا آمد.نگاهی پر از خشم به دخترش انداخت و گفت: تو نمی تونی این طوری حرف رو عوض کنی.بیا پایین همونطور که مادرت گفت اول تکلیف مدارک و پول رو مشخص کنیم بعد با هم راجع به گذشته ها صحبت می کنیم.
با صدای زنگ آیفون،صبا فرصت یافت از آن موقعیت خلاص شود و به سمت پایین پله ها برود.
به دنبال او منصور هم پایین رفت.اما آنیتا با حالت تردید بالای پله ها ایستاده بود.با ورود کورش،صبا سعی کرد کمی خود را جمع و جورکند.کورش با دیدن جهانگیر اندکی مکث کرد.چهره او را در جوانی بخاطر داشت.چقدر همیشه از او بدش می آمد.نگاههای خصمانه و طعنه های تلخ و گزنده مرد هرگز از خاطرش محو نمی شد.با لحنی آرام و چهره ای نه چندان دوستانه به او سلام گفت.اما جلو نرفت تا دستش را بفشارد.صبا معذب بود.از اینکه در این موقعیت گیر افتاده بود حال خوبی نداشت.کورش با نگاهی به او فهمید حضورش در آن جمع چندان خوشایند نیست.برای اینکه هم آنها راحت باشند و هم نشان ندهد که بخاطر صبا خیال ترک خانه را دارد گفت: اومدم یک سری وسایل ببرم.فکر کنم شب دیر برگردم.
منصور گفت: اشکالی نداره.
کورش بی توجه به جهانگیر به سمت اتاقش رفت.وقتی آنی را با آن چهره بر افروخته دید لحظه ای مکث کرد.بعد سرش را اندکی به زیر انداخت و خواست از کنارش بی حرفی رد شود که آنی گفت: وضع مسخره ای دارم ! نه؟!
کورش که حالا درست کنارش ایستاده بود،بی آنکه نگاهش کند گفت: باید اوضاع را مرتب کرد.من مطمئنم تو می تونی.ناگهان صدای آنی بالا رفت.
- هیچ چیز درست نمی شه! هیچ چیز هیچ وقت درست نبوده برای من!
بعد از پله ها با سرعت پایین رفت و خطاب به جهانگیر گفت: نه پول،نه مدرک،هیچ چیز وجود نداره برای تو! ... تتو خوشبختی و زندگی و خنده رو از من گرفتی ... من فقط یک کم پول و چند کاغذ از تو گرفتم.پول ها و کاغذهایی که بخاطر اونها آدمهای بی گناه کشته بشن ... تو فکر کردی من به تو بر می گردونم؟!
پوزخندی زد و با لبخندی عصبی ادامه داد: من با یک دزد ... با یک قاتل ... با یک نفر مثل تو هیچ کاری ندارم و هیچ چیز هم به تو نمی دم.
جهانگیر ظاهری خونسرد به خود گرفته و در حالیکه دستهایش را درون جیب هایش شلوارش فرو برده بود با ژستی خاص به سخنان نیش دار و پر از نفرت دخترش گوش می کرد.حالت او درست طوری بود انگار با بچه ای دروغ گو و بی منطق طرف است.برای لحظاتی همانطور به او خیره شد.صبا و منصور هم هر کدام با نوعی نگرانی آنها را زیر نظر داشتند.کورش هم میان پله ها آمده و با ناراحتی منتظر بود ببیند آن بحث به کجا ختم می شود.بالاخره جهانگیر لب باز کرد.
- تو دیوونه ای آنی.همه این رو می دونند که تو مشکل روانی داری ... حتی این ها فهمیدند!
و با دست به منصور و صبا اشاره کرد.
آنی با خشمی مهار نشده چند قدم جلوتر آمد و فریاد زد: تو می خواهی با این حرفها خودت رو بی گناه نشون بدی ... من خیلی خوب می دونم چه کارهای کثیفی می کنی ... اون سوزان احمق هم از این کارها خوشش میاد ... اون آشغال همیشه دنبال پول بود.فکر کردی چرا با تو عروسی کرد!؟
جهانگیر مستقیم به چشمان او زل زد و با لحنی تهدید آمیز گفت: داری زیاده روی می کنی ... مراقب حرف زدنت باش.
ناگهان آنیتا کمی آرام شد.همان لبخند کج و مصنوعی همیشگی را بر لب آورد و با اشاره به صبا گفت: چرا با اون ازدواج کردی؟ دلم می خواد بدونم.
- به تو ربطی نداره.تو در حدی نیستی که بخواهی از من چنین سوالاتی بپرسی!
- تو باید به من جواب بدی ... تو و اون باید جواب بدید که چرا من رو به این دنیا آوردید؟ تو چرا با من از اون انتقام گرفتی ... و اون چرا منصور رو بیشتر از من دوست داشت؟!
صبا با ناله گفت : این چه حرفیه؟ اونا به تو چی گفتند که تو اینقدر بی رحمانه قضاوت می کنی.
آنی باز خشمگین شد و در حالیکه صدای فریادش تمام خانه را پر می کرد شروع کرد به حرف زدن.
- من فقط فهمیدم برای شما دو نفر هیچ ... هیچ ارزشی نداشتم.انگار همین طوری ... شاید اشتباهی به دنیا اومدم ... تو من رو نمی خواستی چون عاشق منصور بودی.چون می خواستی با اون عروسی کنی.تو با جهانگیر عروسی کردی فقط برای اینکه منصور رو ناراحت کنی.بخاطر خودت ...
تو بخاطر خودت ... جهانگیر بخاطر خودش ... تو موندی ... اون رفت ... من چی بودم؟ کی بودم؟ ... همیشه به بچه های دیگه نگاه می کردم که پدر و مادر دارند ... یا یکی از اونها رو دارند.من فقط یه مادر بزرگ و پدر بزرگ پیر داشتم ...
حالا روی صحبت او با جهانگیر بود.
- هیچ وقت مدرسه من اومدی؟ هیچ وقت مراقب من بودی؟ فهمیدی اون دوست کثیفت چقدر دختر کوچولوی تو رو اذیت کرد ... من فقط هفت سالم بود ... اون حال من رو بهم می زد ... ازت متنفرم.چون تو هیچ وقت مراقب من نبودی ... تو فقط یه قاتلی.آدمکش!جهانگیر دیگر بیش از آن نمی توانست خود دار باشد.
- خفه شو آنی.تو دروغ گو ترین و عوضی ترین دختر عالمی.چطور می تونی یک همچین اراجیفی از خودت در بیاری.
- پس چرا از تو متنفرم؟! از تو ... از اون دوست آشغالت از الکس ... از ریموند ... از اون ... و به منصور اشاره کرد.کورش با حالی غریب در حالیکه عضلات بدن چهره اش از شدت ناراحتی منقبض شده بود،منتظر بود آنی به او هم اشاره کند اما دختر انگار اصلا او را نمی دید.
- من از همه بدم میاد.از همه شما ... از همه شما ... من نمی خوام دختر شما باشم ... اگر هم اومدم اینجا فقط می خواستم صبا رو ببینم ... می خواستم بفهمم چرا یه پیرمرد رو از دخترش بیشتر می خواست؟! چرا بخاطر من آمریکا نیومد؟ صبا تو می دونستی جهانگیر پدر خوبی نیست.چرا تنها گذاشتی؟ تو می خواستی طلاق بگیری ... چرا توی آمریکا طلاق نگرفتی ... شاید اون موقع می تونستی من رو با خودت ببری ایران.شاید منصور دنبالت میومد.مگه عاشقت نبود؟! شما به خاطر من هیچ کاری نکردید.
جهانگیر خشمگین به سمت او رفت،اما آنی به سرعت خود را عقب کشید و به طرف پله ها دوید.جهانگیر خیز برداشت و با یک حرکت بازوی او را گرفت و محکم فشار داد طوریکه چهره آنی از شدت درد درهم کشیده بد.صبا فریاد زد: ولش کن.
منصور خود را جلو انداخت.اما جهانگیر بازوی آنی را محکمتر فشرد و گفـت: می خوام باهاش حرف بزنم.تنها!
بعد تلاش کرد او را با خود از پله ها بالا بکشد.دختر به طرز عجیبی وحشت زده و در عین حال خشمگین می نمود.صبا به دنبالشان رفت و باز از جهانگیر خواست او را رها کند.منصور هم چند قدم جلو رفت و گفت: چرا آروم نمی شی آنی؟ اون می خواد با تو حرف بزنه.
صبا احساس سنگینی شدیدی در پاها و دستان خود می کرد.منصور متوجه حال خراب او شد و سعی کرد او را روی اولین پله بنشاند.
حالا جهانگیر و آنیتا به میانه پله ها،درست جایی که کورش با حرص و غضب ایستاده بود رسیده بودند.آنی هنوز سعی می کرد خود را از دست پدر رها کند و جهانگیر با خشمی کنترل شده او را به دنبال خود می کشید.
- اینقدر کولی بازی در نیار! فقط شرایط تازه ای برات دارم ... خفه شو آنی ... داری خسته ام می کنی.آروم باش.
کورش همچنان بی حرکت ایستاده بود با وجودیکه بخاطر حال زار او پریشان و نگران بود اما از حرفهای آنیتا خوشش نیامده و حس می کرد پدرش حق دارد از او توضیح بخواهد و آن مدارک با ارزش و پول کلانش را طلب کند.در همان لحظه اتفاقی افتاد که او به شدت غافلگیر شد.آنی با حرکتی پیش بینی نشده،وقتی هنوز از او دور نشده بود،مچ دستش را چنگ زد و با چشمانی پر از اشک و التماس ناله کرد : اون منو می کشه
کورش ! کمکم کن. این قاتل عوضی من رو می کشه!
جهانگیر نگاهی از سر استیصال به کورش انداخت و گفت: می بینی؟! این دختر خود شیطانه!
آنیتا هنوز مچ دست کورش را می فشرد و التماس می کرد.
- اون یک بار می خواست من رو بکشه.باور کن راست می گم. با چاقو می خواست منو بکشه ... کورش! کورش خواهش می کنم منو تنها نزار.
جهانگیر با حرکتی سریع دخترش را به دنبال خود کشید.دست آنی از دست کورش رها شد و در پی آن صدای فریاد جگر خراشش گوشهای کورش را پر کرد.صبا از پایین پله ها فریاد زد : ولش کن ... این راهش نیست.
ضجه های دختر شدیدتر شده بود.موهای زیتونی روشنش اطراف صورت و شانه ها ریخته و چند تار مو با اشکهای بی پایان او به صورتش چسبیده بود.
در بالای پله ها آنی خود را روی زمین انداخت تا با کمک وزنش خود را از دست پدر نجات دهد.اما جهانگیر با حرکتی سریع خم شد.دستهای بلندش را دور کمر انداخت و از زمین بلندش کرد.صدیا فریاد آنی باز به هوا برخاست.گریه صبا شدت گرفت.منصور کلافه و پریشان به سمت پله ها آمد تا جلوی جهانگیر را بگیرد.جهانگیر در اولین اتاق خواب را باز کرد.
- اتاق تو کدومه؟
با دیدن عکس ثمره که به دیوار آویزان بود فهمید آن اتاق آنی نیست.در دیگر را باز کرد.آنی به سمت کورش برگشت.
- کورش کمکم کن.کورش!
جهانگیر وسایل دخترش را شناخت.لبخند پیروزمندانه ای بر لب آورد.خواست وارد اتاق شود که حس کرد دو دست قوی یک بازویش را در چنگ فشرد.سر برگرداند و کورش را دید که با نفرت به چشمانش خیره شده.
- بذارش زمین.
- تو دخالت نکن پسر.این به تو مربوط نیست.
منصور با لحنی کنترل شده گفت: این دختر حالش خوب نیست بذار یک کم آروم بشه من راضیش می کنم با تو حرف بزنه.
اما جهانگیر بجای پاسخ با حرکتی سریع کورش را به عقب هل داد و با سرعت وارد اتاق شد و در را بست.کورش به سمت در هجوم برد.جهانگیر آنی را وسط اتاق پرت کرد.به در تکیه داد و در را قفل کرد.
صدای فریاد خشمگین کورش از پشت در به گوش می رسید.
- درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟

 درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟
جهانگیر توجه به او و به دخترش که وسط اتاق از شدت گریه و وحشت می لرزید به سمت کشوهای میز آرایش کوچک هجوم برد.کشوها را یکی یکی بیرون کشید و وسط اتاق پرت کرد.با سرعت نگاهی به وسایل آی کرد و وقتی چیزی را می خواست نیافت به سمت کمد رفت.لحظاتی بعد کم هم زیر و رو شده بود.حالا تخت خواب آماج حملات او بود.تشک با یک حرکت به گوشه ای پرتاب شد و ناگهان مرد که موهای بلندش آشفته شده و صورتش از شدت هیجان و بر اثر تقلا به شدت بر افروخته بود،آرام شد.حالا آنی بجای گریه هراسان به پدرش خیره بود.کورش و منصور پشت در گوش تیز کرده بودند و جهانگیر به بسته ای که زیر تشک پیدا کرده بود نگاهی کرد.
نفس زنان بسته را برداشت به تندی پاکت را پاره کرد.با ریختن تعدادی ورق نیم سوخته در میان اتاق،آرامشی که می رفت در چهره اش جا خوش کند،تبدیل به طوفانی وحشتناک شد.
شکل لبایش تغییر کرد.فکش را با شدت به هم فشرد و نگاه پر از خشم و نفرتش به دختر وحشت زده و رنگ پریده وسط اتاق دوخته شد.قدمی به سمت او برداشت و از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت: پول ها کجاست؟
آنی سعی کرد شجاع باشد و حرف بزند.کمی خود را عقب کشید.با دست لرزانش تکه مویی را که جلوی یک چشمش را گرفته بود کنار زد و تلاش کرد چیزی بگوید.وقتی لب باز کرد صدایش بیش از بدنش لرزش داشت و واضح به گوش نمی رسید.
- دادم به آدمهایی که ... بخاطر اسلحه های تو و دوستات بی چاره و بدبخت ... شدند!
کلام آنی واضح و پر صداقت بود.جهانگیر مطمئن شد دخترش آن کار وحشتناک را در حقش انجام داده.او دیگر حال خود را نمی فهمید.به سمت او هجوم برد همزمان فریاد زد.حالا دیگه راحت می تونم بکشمت هرزه کوچولو!
کورش و منصور با شنیدن صدای او سعی کردند در را بشکنند.
جهانگیر موهای آنی را در چنگ گرفت،دور دست چرخاند و سرش را به دیوار کوبید.صدای ضجه آن قلب کورش را در سینه تکان داد و او با ضربه محکمتری با شانه اش به در زد.
آنی بی حال روی زمین افتاد.از میان چشمهای نیمه بازش به پدرش نگریست که از خشم کف بر دهان آورده بود.نالید: من پشیمون نیستم.
کورش منصور را کنار کشید و با لگدی محکم بالاخره در را گشود.پایش از شدت ضربه،درد گرفت اما او بی توجه به درد خود را جلوتر از پدر،داخل اتاق انداخت.جهانگیر مانند دیوانگان می خواست لگدی حواله پهلوی دخترش کند که کورش طاقت از کف داد و به سمت جهانگیر یورش برد.اول مشت محکمی به صورتش زد و بعد با دستان بزرگش او را که از خودش بلند تر بود به عقب هل داد و به دیوار کوبید.جهانگیر هم به سمت او هجوم برد و آنها به شدت درگیر شدند.منصور با دیدن وضعیت آنها آنی را رها کرد تا کورش و جهانگیر را از هم جدا کند.
- کافیه! کورش آروم باش.جهانگیر تو دیگه شورش رو در آوردی.
دستش را روی سینه هر دو گذاشت،تمام قدرتش را جمع کرد و هر دو را به عقب هل داد.جهانگیر محکم به چهارچوب پنجره خورد و کورش هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.
جهانگیر فریاد زد،این دختر زندگی منو نابود کرد.تمام مدارک رو سوزونده.راست راستی همه رو سوزونده.
بعد مانند دیوانه ها خندید و ادامه داد: این دختر دیوونست!
پول ها رو داده به جنگ زده ها ... مدارک رو سوزونده.به سمت برگه های نیم سوخته هجوم برد.آنها را برداشت و به منصور نشان داد.
- ببین.همه رو سوزونده.اینها رو هم لابد نگه داشته که من رو آتیش بزنه.
همانطور که او حرف می زد کورش به سمت آنی دوید.او نیمه جان کف اتاق افتاده بود و رگه باریکی از خونه از کنار پیشانی اش جاری بود.کورش با بغضی شدید سعی کرد او را از روی زمین بلند کند.همان لحظه آنی چشمانش را گشود.با دیدن او به زحمت لب باز کرد.
- چرا کمکم ... نکردی؟!
قطره اشکی از بین چشمان نیمه بازش بیرون چکید کورش را آتش زد.با یک حرکت،بدن سبک او را روی دو دست بلند کرد و از اتاق خارج کرد.
جهانگیر خواست به دنبال آنها برود.منصور محکم مقابلش ایستاد و گفت: همین حالا از خونه من برو بیرون.وگرنه پلیس خبر می کنم.پس تا بخاطر این لطفی که در حقت می کنم پشیمون نشدم گورت رو گم کن!
جهانگیر پوزخندی زد به طرف برگه های نیم سوخته رفت و آنها را درون جیبهایش گذاشت.دستی به موهای آشفته اش کشید و در حالیکه با غضب از کنار منصور عبور می کرد گفت: وقت برای تصویه حساب زیاده!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای فریاد وحشت زده کورش به گوش رسید.
- بابا! بابا!صبا ... صبا ...!
منصور با شدت جهانگیر را کنار زد و از پله پایین دوید.با دیدن پیکر بی جان صبا که پایین پله ها افتاده و خونی که زیر سرش جمع شده بود پاهایش سست شد.لحظه ای نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد اما می دانست حالا وقت فرصت دادن به ضعف نیست.
به سمت همسرش رفت،صبا نمی توانست آنطور بی رحمانه او را تنها بگذارد.او اجازه نمی داد.

درکریدور خنک و خلوت بیمارستان،کورش با تنی خسته،نگاهی نگران و چهره ای غمگین و گرفته،با بی قراری قدم می زد.با برخورد قطرات باران به روی شیشه توجه اش به بیرون پنجره جلب شد.آرام به سمت پنجره رفت و از پشت آن به ریزش تنه قطره های ریز باران نگاه کرد.چرا نفهمیده بود باران کِی شروع شده؟!
وقتی آمبولانس آمد زمین خشک بود.پس چطور آن قدر ناگهانی باران گرفته بود.بغضی بزرگ گلویش را فشرد و چشمان اندوهگین و سیاهش را به اشک نشاند.کم کم بغض شدیدتر شد و اشک بیشتر.نگاه ترش را به آسمان بارانی دوخت و زمزمه کرد: خدایا خواهش می کنم صبا رو از ما نگیر.
کم کم داشت منفجر می شد.دستش را روی دهانش فشردو سعی کرد بر آن بغض سرکش مهار بزند.
- آقای کیانفر ... بیمارتون بیدار شده.
کورش دستی به صورتش کشید تا آن اشک را پاک کند.به سمت پزشک جوانی که پشت سرش ایستاده بود برگشت.
- حالش چطوره؟
مرد شانه ها را همراه ابروانش بالا داد و گفت: ظاهرا که خوبه.راستش وضعیت ظاهری اش بیش از حد انتظار خوبه اما حالتهاش ...
- یعنی هیچ صدمه خاصی ندیده.
... اما اون گله ای از درد نمی کنه.رفتارش عجیبه.خیلی ساکته! اینجور مواقع بیمار از درد ناله می کنه ... اما اون با وجودیکه مشخصه درد می کشه حرف نمی زنه،حتی مسکن هم نمی خواد.
کورش با کلافگی دست درون جیبهایش فرو برد و نگاهش را به زیر دوخت.
- احتمالا ایشون شوکه شدن ... بهتره باهاش حرف بزنید،اما اشاره ای به علت حضورش در اینجا نکنید.
کورش غمگینانه پرسید: از پدر و مادرم چه خبر؟
چهره دکتر هم رنگ اندوه بخود گرفت.
- خانم کیانفر هنوز بیهوش هستند.دکتر هم همچنان بالای سرشون.
- اون که خوب می شه دکتر.مگه نه؟
- یک سکته ناقص ... به همراه ضربه مغزی ... باید دعا کنیم.
- نظر دکتر عظیمی چیه؟
- عمل که موفقیت آمیز بود ... دکتر هم راضی به نظر می رسید.فقط باید صبر کنیم تا بیمار به هوش بیاد.
بعد لبخندی روی لب آورد،دستی به شانه کورش زد و گفت: شما بهتره فعلا سری به این خانم جوون بزنید.دکتر کیانفر خیلی سفارشش رو کردند.
کورش نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای کریدور،جایی که اتاق آناهیتا قرار داشت رفت.چند ضربه به در زد اما جوابی نشنید.آرام در را گشود و وارد شد.
آنی به پشت روی تخت دراز کشیده و نگاهش به پنجره بود.سرش را بانداژ کرده بودند.از دیدن حالت او دل کورش به درد آمد.
لحظه ای صدای فریادهایش در گوشش پیچید و از شدت تأثر دوباره آن بغض بزرگ هنجره اش را درهم فشرد.
موهای بلند و مواج آنی،نامرتب اطرافش روی بالش رها شده و انگشتان یک دستش که از زیر پتو بیرون بود محکم مشت شده و نشان از تحمل دردی عمیق داشت.
کورش همچنان ایستاده و با تأثر او را نگاه می کرد که ناگهان آنی سر برگرداند و با چشمان بی حالتش او را نگاه کرد.
کورش سعی کرد لبخند بزند اما بجای آن قطره اشکی در چشمش درخشید.چند قدم جلوتر رفت و به زحمت لب باز کرد.
- حالت چطوره؟
چشمان آنی هم پر از اشک شد و مظلومانه گفت: من دروغ نگفتم ... پشیمون نیستم ... تو حرفهام رو باور می کنی؟
کورش از منصور شنیده بود که جهانگیر چه حرفهایی راجع به آنی زده.در حقیقت هیچ چیز به نفع آنی به نظر نمی رسید!
- اون داشت منو می کشت ...
- اون پدرتونه ... نمی تونستم باور کنم با تو ...
- کاش زودتر کمکم می کردی ... اما مهم نیست ... من پشیمون نیستم.اون قاتله ... قاتله همه آدمهایی که توی افغانستان و عراق و هر جای دیگه تو این دنیا می میرن!
- تو اشتباه می کنی ... اون توضیح داده ...
آنی اندکی هیجان زده گفت: نه ! من مطمئنم.
کورش جلوتر رفت.دست روی شانه او گذاشت و با لحنی آرامش بخش گفت: ما بعدها فرصت داریم در این مورد حرف بزنیم.بهتره فعلا آروم باشی.
اما آنی بی توجه به گفته های او با صدای بلندتری گفت: من راست گفتم.تو باید باور کنی ... تو باور کن کورش ... من دزد نیستم ... من دختر بدی نیستم ... من باد اون کار رو می کردم ... آنی ... دست زیر سینه اش گذاشت.درد بر اثر تقلا و هیجان با شدت بیشتری در قفسه سینه اش پیچید،اشکهایش را جاری ساخت و نالش را در آورد.
کورش سعی کرد آرامش کند.اما وقتی بی قراری اش را دید زنگ بالای سر او را فشرد.آنی دست او را که از روی زنگ پایین می آمد در هوا گرفت.میان دو دست عرق کرده خود فشرد و در میان گریه گفت: اگر دروغ می گفتم باید پشیمون بودم ... اما نیستم.
کورش بی طاقت گفت: تو در مورد بیماریت هم اشتباه کردی.
دست آنی سست شد و چهره اش وحشت زده.نفس زنان گفت: اون به من گفت ... اون گفت مریضم ... اون دروغ گفت بود ... من ...
پرستار به محض ورود آنی را دید که گریه می کند.کورش پشیمان از حرفهایی که زده بود سعی می کرد آرامش کند.مدام عذر می خواست و قول می داد در مورد حرفهای او تحقیق کند تا درستی حرفهایش به همه ثابت شود.
پرستار عصبانی جلو آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ شما چی کار کردید؟!
کورش با ناراحتی گفت: حالش خوب نیست.درد داره.
- بله.متوجه ام.شما بفرمائید بیرون.
آنی دست او را محکمتر فشرد و خواست او ترکش نکنه.
پرستار با بی حوصلگی آمپولی آرام بخش آماده کرد و با کمک کورش آنرا به رگ دست آنی تزریق نمود.بعد با حالتی جدی رو به آنی گفت: اگر می خوای اجازه بدم این آقا این جا بمونه باید قول بدی ساکت باشی .الان نصف شبه و همه خوابن.آنی بینی اش را بالا کشید و در حالیکه نفس های مقطعی می کشید سکوت کرد.کورش نفس عمیقی کشید.از پرستار تشکر کرد و با نگرانی به چهره آنی خیره شد.
بعد از خروج پرستار کورش لبخندی بر لب آورد و گفت: با اون ظاهر آرومی که همیشه داشتی فکر نمی کردم اینقدر کولی باشی.
آنی چشمانش را بست و گفت: خودم هم فکر نمی کردم!
کورش خندید.
- نمی خواهی دستم رو ول کنی؟
آنی دست او را محکمتر فشرد و کمی به سمت خود کشید.
چشمانش را باز کرد.به چشمان معذب کورش خیره شد و زیر لب گفت: حرفهام رو باور کن ... من دیوونه نیستم ... دختر بدی نیستم ... من باید اون کارو می کردم ... پشیمون نیستم ... فقط خسته ام ... باور می کنی؟
کورش در چشمان او جز صداقت چیزی نمی دید.ناگهان تمام احساسات مبهمی که نسبت به او داشت فراموشش شد.او حالا دختری تنها و زخم خورده،اما شجاع و با شهامت را مقابل خود می دید که نمی خواست هویت خود را پیدا کند.که نمی خواست بد باشد یا در بدیهای دیگران شریک باشد.
- باور می کنم ... باور می کنم خانمی ...!
بی آنکه متوجه باشد لفظی را که گاهی منصور در مورد صبا به کار می برد در مورد آنی بکار برده بود.لحظه ای چیزی درون قلبش فرو ریخت و حس کرد دیگر تاب نگاه کردن به آن چشمان مخمور خاکستری که حالا رگه های سبز و عسلی بخوبی در آنها هویدا بود،را ندارد. خود را عقب کشید.آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش را از میان دستان شل شده آنی بیرون آورد.

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    درباره وبلاگ

    سلام دوستان گلم به 

    وبلاگ من خوش امدید

     این وبلاگ به صورت

     تخصصی پیرامون رمان

     می باشد امیدوارم خوشتون بیاد 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 69
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 69
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 112
  • بازدید کلی : 1,737
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    كد موسيقي براي وبلاگ